رمان شاید فردا نباشد !!!!!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

شاید فردا نباشد .

نویسنده : زهرا شعله

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول

از باجه تلفن عمومی که بیرون امدم به روی پیرزنی که پشت سرم غرغر می کرد لبخند زدم و به سمت دیگر خیابان حرکت کردم. روی سنگفرش پیاده رو ایستادم و لحظه به اسمان خیره شدم و بعد هوای تمیز را با تنفسی عمیق فرو بردم. من دو هفته پیش پس از شهت سال دوری از وطن برای دیدار با پدر و مادرم به ایران بازگشتم. شیراز و خیابان حافظیه اش برایم پر از خاطرات است، گرچه پدر و مادرم دیگر اینجا زندگی نمی کنند، اما این موضوع باعث کمرنگ شدن علاقه من به شیراز و این خیابان نشده بود. به طرف باغ حافظیه به راه افتادم و به یاد آوردم که چقدر این پیاده رو را در راه مدرسه لگدکوب بچگی هامون کرده بودیم. به نرده های باغ که رسیدم ایستادم. همیشه با یک مداد و یا خط کش در دست که به روی میله ها کشیده می شد از این جا می گذشتیم و من تعداد نرده ها را هم می دانستم. ما سالها پیش در یک خانه قدیمی در یکی از کوچه های به قول برادرم باستانی این خیابان زندگی می کردیم. برادرم سهیل فرزند ارشد خانواده بود که خیلی از این بابت به خودش می بالید و بعد از او سیما خواهرم و من که کوچکترین فرد خانواده بودم. برخلاف سهیل که همیشه رویای رفتن به اروپا را داشت، من عاشق خانه و خیابان و همسایه هامون بودم و بهترین دوستم، دختر یکی از همین همسایه بود. مریم، دختر اقای رادنیا که همیشه او را عمو صدا می زدم. عمو رادی جز مریم دو پسر داشت. از وقتی خیلی کوچک بودیم همبازی های خوب و بعد ها که بزگتر شدیم دوستان صمیمی بودیم و می پنداشتیم که تا اخر عمر با هم هستیم و حتی تصمیم گرفته بودیم وقتی بزرگ شدیم خانه ای بخریم که فقط خودمان دو تا در ان زندگی کنیم، اما زندگی زودتر از ان چه فکرش را می کردیم ما را از هم جدا کرد، زمانی که سهیل دو پایش را در یک کفش کرد که پدر خانه را بفروشد. می گفت« این خونه به درد موزه می خورد. شاید اگر خرابش کنند زیرش پر از کوزه های اشرافی باشه، من روم نمی شه دوستام رو بیارم اینجا. بفروشیدش و با پولش یه اپارتمان شیک بخرید. این جوری خرج رفتن منم جور می شه. خودتون هم از دست جک جونورای این جا خلاص می شید.»
و آن قدر گفت و گفت که پدر و مادر راضی شدند و خانه محبوب من تبدیل به یک اپارتمان شیک شد که تمام تزئینات و وسایلش مد روز بود. خانه جدید انقدر از کوچه قدیمی دور بود که برای من امکان دیدن مریم به ندرت پیش می آمد، بعد هم مدت کوتاهی نگذشته بود که سهیل ایران را ترک کرد. به ظاهر برای ادامه تحصیل، اما واضح بود که قصد برگشتن ندارد و به فاصله یک سال سیما هم به او ملحق شد و هنوز زمان زیادی از رفتن انها نگذشته بود که پدر و مادرم تصمیم گرفتند شیراز دوست داشتنی را ترک کنند و برای ادامه زندگی به بوشهر که در اصل زادگاهشان بود بروند. در بازنشست شده بود و به قول بچه ها که البته مرا جزوشان حساب نکرده بودند هم به دنبال زندگی خودشان رفته بودند، پس دلیل مهمی برای ماندن در شیراز نداشتند و به همین دلیل خانه را فروخته و به شهری که من ابداً دوستش نداشتم و برایم غریبه بود و گرما و شرجی هوا آزارم می داد و مجموعه دلایل باعث شده که خیلی زود پیشنهاد سهیل را برای رفتن از ایران بپذیرم و به انها ملحق شوم. من آنجا زندگی جدیدی را شروع کردم که همه چیزش با اینجا متفاوت بود و من خیلی زود با همه شرایط کنار آمدم و آدم دیگری شدم. اما همیشه دلتنگ روزهای کودکی ام بودم و حالا بعد از سالها دوری امده بودم تا خودم را به سالهای نوجوانی که مرا از ان قیچی کردند، وصل کنم و البته مدام به خودم این امیدواری را می دادم که احتمالا چیز زیادی را از دست نداده ام و پیشرفت من در اروپا بهتر از اینجا بوده است. با این افکار وارد باغ حافظیه شدم. به طرف گلدان های اطلسی پایین پله ها رفتم و محو تماشای آنها شدم و غرق در خاطرات دوران کودکی.
نمی دانم چقدر با خاطراتم کلنجار رفتم که دستی روی شانه ام مرا وادار کرد که بچرخم. چند لحظه خیره به هم نگاه کردیم. مریم بود. همدیگر را بغل کردیم و فکر می کنم اشک هم ریختیم. بعد مریم مرا که مثل کنه بهش چسبیده بودم به زور از خودش جدا کرد و یک قدم به عقب رفت.
مریم گفت:
- مث احمق ها داریم گریه می کنیم، ببینم! خودتی ستاره؟
در حالی که دماغم را می گرفتم گفتم:
- آره منم، نشناختی؟ پس چرا چسبیدی بهم؟
مریم گفت:
- تو خیلی عوض شدی. کجا بودی تا حالا بی معرفت؟
یک قدم عقب تر رفتم و گفتم:
- خوشگل تر شدم، نه؟
- با خودت چی کار کردی؟
- هیچی، فقط اون دماغ کوفته ای رو دادم دست جراح های اروپایی، دندونام هم ارتدنسی شده، یه دوره یکی دو ساله زیر متخصص پوست بودیم، به کسی نگی ها، کلی خرج صورتم کردم.
خندیدم . مریم هم خندید و گفت:
- نمی دونی وقتی تلفن زدی چقدر خوشحال شدم. باورم نمی شد تو باشی. چی شده که اروپا رو ول کردی اومدی جهان سوم؟
- شنیدم اینجا از خیلی جهات خیلی پیشرفت کرده، اومدم تا شاید منم در این جهات پیشرفت کنم.
- هنوز که آدم نشدی! چرت و پرت میگی.
- اختیار دارید بی آدمیتی از خودتونه!
با هم به طرف نیمکتی رفتیم و نشتسم و دوباره نگاهش کردم. صورتش اصلا فرق نکرده بود. اما هیکلش لاغر و قدش بلند تر شده لود. هنوز هم مانند گذشته متنی بود و یک نوع ارامش ظاهری و ؤافتی در رفتارش بود که من هیچ وقت نداشتم. در واقع من از آن دسته آدمهایی بودم که یک لحظه آرام و قرار نداشتم.
مریم گفت:
- یادته چقدر ایجا رو دوست داشتیم، چه روزای خوبی بود.
- حالا مگه چی شده؟ دوستش نداری یا روزا بد شده؟
- مسخره! دارم مثلا از گذشته تعریف می کنم.
- ولش کن این تاریخ دوران پاریته سنگی رو. الان چه کاره ای؟
- یعنی شغلم چیه؟
- نه یعنی اینکه زندگی چطوره؟ اینجاها مویز نایاب شده؟
- مویز؟ نه، چطور مگه؟
- می بینم از نظر ذهنی رشد چندانی نداشتی، قربون کریمی خدا برم، هر چی تونسته به تو خوشگلی داده، دریغ از نیم سیر مغز!
مریم خندید، وقتی می خندید چال خوشگلی سمت راست صورتش درست می شد که خیلی جذابترش می کرد. بلند شد و دستم را کشید.
- بیا بریم، نمی دونی چقدر مامانم خوشحال شد که اومدی.
- راستی خاله زهره چطوره؟
- خوبه، الان منتظرته.
با هم به طرف در خروجی رفتیم. هنوز بیرون نرفته بودیم که صدای زنگ تلفنش بلند شد. احساس کردم با اکراه دست تو کیفش کرد و تلفن را برداشت. گویا می دانست چه کسی پشت خط است. بعد با نگاهی از من عذر خواست و شروع به صحبت کرد.
مریم گفت:
سلام...خوبم....
.....
آه دیروز نشد....
....
به کاظمی گفته بودم، می خواستم امروز یه سری بهش بزنم اما الان هم نمی تونم....
....
نه می دونم....
.....
باشه برای شنبه...
....
نه الان مهمون دارم...
....
یکی از دوستان قدیمیه. اصلا فردا که اومدی با خودت بیارشون خونه...
....
آره چطور؟
....
فکر نکنم...
...
باشه به مادر می گم...
.....
فعلا خدانگهدار.
تلفن که تمام شد گفت:
- ببخشید ستاره جون، بریم ماشین اونجاست.
- با ماشین اومدی یه قدم راه؟
- آره می خواستم زودتر بهت برسم.
جلو ماشین که رسیدیم سوتی زدم و گفتم:
- نه بابا خیلی رو به راهی، ببینم عمو راد گنج پیدا کرده. خیلی بهت رسیده.
لبخندی زد ودر برایم باز کرد. سوار که شدم گفتم:
- خیال می کردم اونجا خیلی پیشرفت کردم. اما انگار پیشرفت اینجاست عزیزم. پس این همه از وضعیت آشفته اقتصادی اینجا می شنویم همه اش دروغه؟ عمو رادی که یه کارمند ساده بود و تا جایی که یادمه زندگی متوسطی داشت، راستش رو بگو قضیه چیه؟ ماشین به این گرونی و موبایل و حتما یه....
- من ازدواج کردم ستاره، اینارو... اینارو شوهرم برام خریده.
با تعجب بهش نگاهی کردم و گفتم:
- مبارکه، باید حدس می زدم، حالا کی به ملاقات این شازده مفتخر می شم؟
- الان دیگه باهاش زندگی نمی کنم. با پدر و مادرم زندگی می کنم.
یکباره تمام هیجانم فرو نشست. این روزها نصف اخباری که می شنیدم راجع به مشکلات خانوادگی بود. از شانس خوب من تمامم اشناهای من مشکلاتی از این قبیل داشتند. مریم انگار از سکوت من جا خورده بود:
- چیه پکر شدی؟
- نه، ولی همیشه خیال می کردم تو با این همه خوشگلی و خانمی...
- بی عقلیشو از قلم ننداز.
- یعنی تقصیر تو بود؟
- متاسفانه اره.
- الان پشیمونی؟
مریم سعی کرد موضوع بحث را عوض کند:
- بگو ببینم سهیل و سیما چطورن؟ سهیل از زندگیش راضیه؟
- یعنی خفه دیگه.... باشه دیگه چیزی نمی گم.
مریم دوباره لبخندی زد و دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
- یادآوریش آزارم می ده...ببخش که ناراحتت کردم.
استقبال پدر و مادر مریم از من، بهتر و گرمتر از حد تصورم بود. خاله زهره انقدر من را بوسید و نگاهم کرد گویی بچه خودش بعد از چند سال بازگشته بود و عمو رادی تا موقع شام چند بار جمله« خوب کردی به دیدن مریم اومدی» را تکرار کرد و من به خوبی احساس می کردم که انها نگران دخترشان هستند. بعد از شام موقعی که داشتیم در اشپزخانه به خاله زهره کمک می کردم اهسته به درِ آشپزخانه انداخت و وقتی مطمئن شد تنهائیم، دستم را فشرد و گفت:
- خیلی خوشحالم که اومدی اینجا، این روحیه خوب و سرزندگی تو می تونه روی مریم هم تاثیر بذاره، ممنونم عزیزم.
- پس یه بار بفرمایید من دلقکم، حالا این شازده خانم....
هنوز حرفم تمام نشده بود که مریم در حالی که وارد اشپزخانه می شد گفت:
- راستی مامان یادم رفت بهتون بگم رضا زنگ زد گفت فردا نمی آد.
خاله زهره با ناراحتی گفت:
- چرا مادر؟ چیزی شده؟
- نه فهمید مهمون داریم، شاید فکر کرده مزاحمه.
- این چه حرفیه مادر، تو چرا چیزی نگفتی؟ مگه این بچه اینجا جز ما کی رو داره، یه جمعه به جمعه ای می آد اینجا، بابات هم چش می بره و می آره که جمعه بشه.
- مامان یه جوری حرف می زنی انگار من بهش گفتم نیاد.
- نه مادر، منظورم این نبود. می گم تو باید بهش اصرار می کردی که بیاد. شاید توقع داشته تو بهش بگی حتما بیاد.
- حرفا می زنی مامان، مگه به خاطر من میاد که من بهش اصرار کنم؟
- خودتون بهش زنگ بزنین اصرار کنین بیاد.
- وا مگه نمی بینی دستم بنده؟ کار دارم. برو یه زنگ بزن ادا درنیار.
با مریم از اشپزخانه خارج شدیم و مریم نگاه غضب الودی به تلفن کرد.
بالاخره اخره شب با مریم تنها شدیم. اتاقش در طبقه بالای خانه بود. وارد اتاق شدم با تعجب نگاهی به پنجره بزرگی که رو به حیاط باز می شد انداختم و گفتم:
- مریم این اتاق مانی نیست؟
مریم گفت:
- بود از وقتی که از اینجا رفت، اتاق منه.
به قاب عکس بزرگی که روی دیوار بود اشاره کردم و گفتم:
- این تویی؟
با سر جواب مثبت داد و من ادامه دادم:
- واین یکی؟ این مانی نیست؟
مریم لبخندی زد و گفتک
- خوب شناختیش.
- چه خوشگل و خوش تیپ شده. این شازده، به کی رفته این قدر جذابه پدر سوخته؟
- هی ستاره داری خاکی می ره ها!
- البته تو هم خیلی خوشگل شدی، البته تو عکس. برخلاف خودت، چه تیپی هم زدی، چه خبر بوده؟
- این عکس و توی عقدکنون یکی ازدوستام گرفتیم.
- مانی اونجا چه کاره بود؟
- همه کاره.
- یعنی داماد مانی بود؟
- نه.
دستم روی قلبم گذاشتم و نفس بلندی کشیدم و گفتم:
- آخیش خیالم راحت شد. گفتم نکنه صبر نکرده من بیام. حالا کجا زندگی می کنه؟ شیرازه؟
- نه شماله.
- رفته برای تفریح یا...
- نه برای همیشه رفته اونجا.
- پس یه سفر لب دریا افتادیم دیگه،باید حتما یه خودی بهش نشون بدم شرط می بندم عاشقم بشه.
- ستاره...یک کم دیر اومدی!
- یعنی چی؟!
- یعنی مانی ازدواج کرده، دیگه وقت نداره عاشق تو بشه.
با عصبانیت دستم را تکانی دادم و گفتم:
- آه... چقدر دلم می خواست اذیتش کنم. فرض کن عاشقم شد و من هی براش ناز می کردم، چه کیفی داشت.
احساس کردم با این حرفم صورت مریم منقبض شد و دستهایش شروع به لرزیدن کرد. اما فوری دستانش را به هم کوبید و گفت:
- راستشو بگو ستاره، تو هنوز ازدواج نکردی؟
- من؟ عمراً این حماقتو نمی کنم! یعنی منظورم اینه که هنوز یه ادم درست و حسابی پیدا نکردم... در واقع... به تنها چیزی که فکر نمی کنم همین مقوله کسل کننده تشکیل خانواده اس، راستش او طرفا، جوونا خیلی به ازدواج فکر نمی کنن. ترجیح می دن زیر بار مسولیت خانواده نرن. بهتره این بحث رو تمومش کنی. خیلی خسته ام، صحبت هم راجع بهش خسته ترم می کنه.

********************** ******************************

صبح مشغول مرتب کردن موهایم بودم که صدای مریم را از پایین شنیدم:

تا صفحه 14
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستاره ستاره...هنوز خوابی؟پاشو تنبل خانم باید بجای صبحونه برات ناهار بیارم.
سرم را از اتاق بیرون اوردم و گفتم:چه خبرته زلزله؟اومدم.
از پله ها پایین آمدم خاله زهره توی آشپزخانه بود.سلام کردم و پشت میز نشستم و گفتم:پس این کولی خانم کو؟
خاله زهره فنجان چایی را جلویم گذاشت و گفت:برای پدرش چای برده بخور چایی تو سرد نشه.
مگه عمو رادی خونه س ؟
آره عزیزم عمو رادی بازنشسته شده تازه امروز جمعه هم هست تو اتاقشه و طبق معمول داره با کتاباش ور میره.
چند لحظه بعد مریم وارد آشپرخانه شد.لباس خیلی شیکی پوشیده و موهایش را که صاف و سنگین تا کمرش میرسید ساده بسته بود.با لبخند بطرفم اومد و گونه ام را بوسید و گفت:چطوری خوشگل خانم؟دیشب خوب خوابیدی؟
در حالیکه مینشست ادامه داد:صبحونه نخور تا بیدار شی یالا شروع کن که حسابی گرسنمه.
در ضمن خوردن صبحانه برایش از زندگیم در اروپا تعریف میکردم و مشغول خنده و صحبت بودیم تا اینکه خاله زهره وارد شد:مریم مادر ساعت چنده؟چرا رضا نیومده؟
می آد مامان اینم غصه خوردن داره؟حتما دیده مهمون داریم خواسته کمی دیرتر بیاد.
وا...نمیدونم دلم شور میزنه.
شما عادت داری دائم دلت شور بزنه عجیب نیست اما لطفا فقط چند روز چند روز بزارین من ارامش داشته باشم شور زدنا تو بذار برای بعد بذار تا ستاره اینجاست یادم بره کی هستم و چی هستم خب مامان؟خواهش میکنم.
مریم از جایش بلند شد و صندلی را عقب زد و از آشپزخانه بیرون رفت و من مبهوت و خاله زهره غمگین در سکوت فرو رفتیم.چند لحظه بعد منهم بلند شدم.
ببخشید خاله انگار تقصیر منه چش شد یهو؟
خاله زهره که اشک توی چشمش حلقه زده بود به آشپزخانه نگاه کرد و گفت"هیچی مادر تقصیر نداره بچه م همش از بد روزگاره.
مریم توی اتاقش مشغول برس کشیدن به موهایش بود.
پشت سرش ایستادم و با لبخند گفتم:موهای به این بلندی رو چطور تحمل میکنی؟
خندید و گفت:مث نفس کشیدن بهش عادت کردم.
لب تخت نشستم و مشغول تماشای کارهایش شدم.موهایش را ساده بافت جلوی آیینه ایستاد.
یه کم رژ هم به صورتت بمال شدی مث گچ رنگت چرا اینقدر پریده؟چت شده؟
هیچی مهم نیست...خوب شد؟پر رنگ نیست؟
آره خوبه مریم...من مزاحمم؟
کنارم نشست و دستش را دور شانه هایم حلقه کرد و گفت:اصلا عزیزم این چه حرفیه؟بخاطر فشار کار اعصابم داغونه.
بی مقدمه پرسیدم:رضا کیه؟
رضا؟...رضا پسر یکی از دوستای قدیمی باباست.البته حالا یه جورایی هم با من همکاره...یعنی شریکه.
همین؟!
مریم گفت:یعنی چی همین؟پس چی؟
هیچی انگار خاله زهره خیلی دوستش داره.
مریم گفت:آره مامان و هم بابا خیلی دوستش دارن و چون پدر و مادرش هم اینجا نیستن خیلی در قبالش احساس مسئولیت میکنن.حالا پاشو پاشو بریم پایین که الان دوباره سر و کله مامان پیدا میشه.میگه دلش شور میزنه که من ناراحت نشده باشم.
خیلی طول نکشید که صدای زنگ در بلند شد و عمو رادی خودش به استقبال مهمانش رفت.مردی که حدود سی و هفت هشت ساله بنظر میرسید با موهای مجعد قهوه ای روشن قدی متوسط و استخوان بندی درشت آرام و مودب وارد شد.خیلی با سلیقه لباس پوشید.با خاله زهره خوش و بش صمیمانه ای کرد و جواب سلام مریم را داد و خیلی مودبانه با من احوالپرسی کرد.لهجه ای شبیه به گیلانی ها داشت و بنظر میرسید که خجالتی است چون بمحض نشستن سرش را پایین انداخت و ساکت ماند.برایم بسیار جالب بود که مردی به سن و سال ا و اینقدر خجالتی باشد .باز هم رگ بدجنسی من بیرون زده بود و دلم میخواست این دهاتی امل را اذیت کنم و به قرمز و سبز و زرد شدنش بخندم.
وقتی همه نشستند روی مبلی روبروی مریم نشستم جایی که نیمرخ عمورادی و رضا را که کنار هم نشسته بودند میدیدم.دلم میخواست مریم هم در این ازار و اذیت بمن کمک کند و با هم بخندیم و لذت ببریم.با چشم و ابرو به مریم اشاره کردم و پرسیدم که این دیگه چه جور آدمیه؟مریم فقط لبخند زد و بعد رو به رضا کرد و خیلی طبیعی پرسید:پرونده ها رو از کاظمی گرفتی؟
رضا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:آره دیشب خودش برام آوردشون یک کمی هم پکر بود.
پس چرا نیاوردیشون؟
آوردم توی کیفم توی ماشینه گفتم شاید وقت نداشته باشی.
مریم گفت:نه طوری نیست یه نگاهی بهش میکنم اگه بیاریشون.
رضا بدون حرف بلند شد و چند دقیقه بعد با کیفی برگشت و مقداری کاغذ و پوشه از آن خارج کرد و به مریم داد.مریم لبخندی بمن زد و گفت:ستاره جون تا تو گپی با پدر و بقیه بزنی کارم تموم میشه.
مریم شروع به خواندن کاغذها کرد و منهم از خدا خواسته رو به رضا کردم :آقای...
معتمد هستم.
ا...یعنی میشه به شما اعتماد کرد.منکه تابحال به هیچ مردی اعتماد نکردم حتی اگه معتمد باشه.
کار خوبی کردید از این به بعد هم اعتماد نکنید کلا مردها موجودات قابل اعتمادی نیستن.
و لبخند زد.
یعنی شما طرفدار همجنساتون نیستید؟
رضا گفت:من معتقدم آدم باید هر جور دوست داره زندگی کنه با همجنسای من و شما یا بدون اونا.
بعد سرش را بطرف عمو رادی چرخاند و گفت:نظر شما چیه عمو؟
عمو رادی گفت:بهتره تو بحث جوونترها شرکت نکنم ممکنه یه چیزی بگم مد روز نباشه به مذاق این ستاره خانم خوش نیاد آخه این ستاره خانم ما دوست داره همه چی حتی حرفها مد روز باشه.
خندیدم و گفتم:عمو شوخی نکنین.شما هر چی بگین من ناراحت نمیشم.حتی اگه بگین...نه اصلا هیچی آقای معتمد شما شیرازی نیستی ترکی؟
رضا گفت:نه بچه طرفای شمال هستم.
پس اینجا چیکار میکنی؟
کار میکنم خانم تجارت.
چه جالب!مانی از شیراز رفته اون طرفا و شما از اون جا اومدی اینجا قرار و مداریه؟یا موضوع شرط بندیه؟جابجایی بامزه ای شده!
با این حرفم انگار سیم برق به بدن همه وصل شد.رضا مات و مبهوت به مریم خیره ماند.نگاهش حالت گریه داشت عمو رادی بدون حرکت به گلهای قالی نگاه میکرد و خاله زهره تازه نشسته بود دستهایش را که بشدت میلرزید در هم قفل کرد اما نمیتوانست جلوی لرزش لبها و چرخش اشک در چشمهایش را بگیرد.به مریم نگاه کردم که خودکار در دستش و نگاه در چشمش منجمد شده بود.تمام عضلات صورتش منقبض شده بود ودر عوض همه آنها چشمهای درشتش به اندازه همه صورتش باز شده بود.میترسیدم که هر لحظه مویرگهای چشمش پاره شود.نمیدانم چقدر طول کشید مثل دیوانه ها هر لحظه به یک نفر نگاه میکردم.مستاصل و کلافه شده بودم تا اینکه بالاخره مریم بلند شد و با ارامی و لبخند گفت:ستاره میای بریم سالاد درست کنیم؟
بدون حرف بلند شدم.آرزوی رهایی از آن لحظه ها را داشتم.در آشپزخانه خودم را روی اولین صندلی انداختم حس میکردم تمام بدنم کرخت شده است.با التماس به مریم نگاه کردم:حرف بدی زدم؟
مریم فقط سرش را به علامت نفی تکان داد.دستش را کشیدم و او را کنار خودم نشاندم.
مریم بمن راست بگو چی شده؟...فکر میکنم باید برم مثل اینکه اینجا همع عوض شدن دنیای شما یه طور دیگه است من نمیفهممش...گیج شدم!
مریم دستم را در دستهایش گرفت و گفت:من از بابت همه چی و از طرف همه معذرت میخوام.تو این سالهایی که تو نبودی خونواده ی من خیلی عوض شدن حق با توئه تو تقصیری نداری میدونی ستاره...راستش ...راستش مانی پسر پدر و مادرم نبود یعنی برادر من و مهدی نبود.برای همین از اینجا رفت و همه ی ما از رفتنش غمگین هستیم.
با این حرف مریم ناخودآگاه به سالهای پیش برگشتم!روزیکه سهیل از کشف جدیدش در محله خبر داد.از اینکه فهمیده بود اسم فامیل مانی رادنیا نیست و اینکه فهمیده چرا مانی همیشه در مدرسه های خیلی دور از خانه جاییکه هیچکدام از بچه های محل آنجا نیستند ثبت نام میکند.بخاطر آوردم که چند روز دائم با خنده میگفت :گمونم رابین هود محله یه بچه سرراهی باشه.آخ که چه کیفی داره دیگه جرات نمیکنه واسم شاخ شونه بکشه پسره جلنبر!فقط دلم میخواد یه بار دیگه جلوم شاخ بشه من میدونم و اون...آنروزها گمان میکردم سهیل از روی حسادت به مانی این حرفها را از خودش در آورده و بعد هم زمان زیادی طول نکشید که ما از آن محله و سهیل هم از ایران رفت...
صدای مریم مرا به زمان حال برگرداند:کجایی ستاره؟خیلی تعجب کردی؟
نه...یعنی آره...خوب این موضوع مهمی نیس...اما مانی از کجا وارد زندگی شما شد؟
اینا رو دیگه باید مامان برات تعریف کنه مطمئنم دلش لک زده که برای بار صدم لطف خدا رو برای یکی دیگه بگه.من حوصله شو ندارم.اصلا صبح من میرم شرکت به کارام میرسم تو هم با خاله زهره جونت برو به روزگاران گذشته یه چرخی بزن!ببینم ستاره تو اصلا حوصله گوش دادن داری یا فقط دلت میخواد حرف بزنی؟مثل این چرت و پرتایی که داشتی به رضا میگفتی؟
خودم را لوس کردم و گفتم:مریم؟...مریم جون...
زهرمار...چی میخوای دوباره مثل گربه شدی؟
رضا کیه؟
قبلا که گفتم.
نه میخوام بدونم برای تو کیه؟
همونی که گفتم.
اما من فکر میکنم یه جرایی یه ربطی بتو داره از چشماش میفهمم.
هیچ ربطی بمن نداره دیگه هم اگه ساکت نشی همین کاردو فرو میکنم تو شکمت.
تمام بعدازظهر من و مریم به حرفهای دخترانه گذشت.از نوعی زندگیها حرف زدیم.از مدهای جدید از اروپا و از مهدی برادرش که در یزد تحصیل میکرد و از سهیل و سیما اما مریم حتی یک کلمه هم از مانی صحبت نکرد و البته منهم اصرار نکردم تصمیم داشتم فردا همه چیز را از زبان خاله زهره بشنوم.نزدیک غروب بود که رضا پیشنهاد کرد برای شام ما را ببرد بیرون من منتظر ماندم که مریم تصمیم بگیرد و البته مریم با یک نگاه فهمید که چقدر دلم میخواهد از خانه بیرون بروم و غروب دلگیر جمعه رادر خیابانها سپری کنم.لبخندی بمن زد و به رضا گفت:تا نیم ساعت دیگه حاضر میشیم.
و من احساس کردم برق شادی را در چشمهای رضا دیدم.عمو رادی و خاله زهره به بهانه خستگی با ما نیامدند و من میدانستم که آنها میخواهند ما راحت تر باشیم و دغدغه ملاحظه بزرگترها را در حرفها و رفتارمان نداشته باشیم.مریم آنقدر شیک و مرتب لباس میپوشید که حیرت میکردم.گمان نمیکردم این همان مریم شلخته گذشته باشد.نگاهی به لباسهایش انداختم و گفتم:خیلی خوش سلیقه شدی از وقتی اومدم دائم به لباس پوشیدن و رفترا تو دقت کردم باید برام کلاس بزاری.
مرمی گفت:لوس نشو خانم اروپایی من هر کاری هم بکنم ناخن کوچیکه تو نمیشم.زود باش دیگه!اینقدر کرم روی صورتت نمال!چه خبر؟
راستش ارایش این مدلی رو این مدتی که اینجا هستم یاد گرفتم اون جا از این خبرا نیست همه سادگی رو بیشتر میپسندن.

رضا ساعتی ما رادر خیابانهایی که دلم برایشان تنگ شده بود گرداند و بعد برای شام به یک هتل درجه یک برد با سلیقه غذا سفارش داد و در مدت کوتاهی چندین مدل غذای ایرانی که دلم برایشان لک زده بود روی میز بود.کاملا مبادی آداب و متین از ما پذیرایی میکرد و به حرفهایی که شاید برایش هیچ جذابیتی نداشت هم با حوصله گوش میکرد و جواب سوالهای بیشمار مرا مفصل و کامل میداد و من کم کم داشتم از خودم خجالت میکشیدم که چرا در اولین جلسه برخورد احساس کرده بودم با یک پسر دهانی و خجالتی روبرو هستم که میتوانم مسخره اش کنم.در حالیکه الان هر لحظه احترام بیشتری نسبت به او در خودم حس میکنم.
بعد از شام ساعتی د رخیابان زیبا و خلوت قدم زدیم و نزدیک نیمه شب بود که رضا ما را بخانه رساند.
مریم گفت:فردا میرم شرکت میتونی بری به کارهای دیگرت برسی.
مهمونت چی؟
ستاره فردا با مامان قرار داره تا ظهر سرگرمه.
مطمئنی کاری نداری؟
نه حتما میرم.
خب پس از قول من از عمو علی هم خداحافظی کن.
بعد برای من سر خم کرد و ماشین را به حرکت در آورد.مدتی به دور شدنش نگاه کردم و بعد رو به مریم و با شیطنت خندیدم:عجب مرد نازنینه...عجیب نیست خاله زهره و عمو رادی اینقدر دوستش دارن شاید منم عاشقش بشم!
مریم خندید و گفت:از تو بعیده با یه شام و گردش ساده خودتو باختی؟
گفتم شاید نگفتم حتما.

فصل 2
صبح روز بعد هنگامی بیدار شدم که مریم آماده رفتن بود و وقتی مرا در پله ها دید گفت:ستاره جون معذرت میخوام که برای صبحونه منتظرت نشدم.سفارشتو به مامان کردم.اگر هم حوصله ات سر رفت بهم زنگ بزن می آم خونه.
سری بعنوان موافقت برایش تکان دادم.هنوز خواب آلود بودم.بر خلاف خانواده عمو رادی و مخصوصا مریم که عادت به سحر خیزی داشتند من ترجیح میدادم تا دیروقت در رختخواب بمانم.بعد از صحبانه منتظر ماندم تا خاله زهره به کارهای روزمره اش سر و سامانی بدهد.با اصرار ظرفهای صبحانه را شستم و با احتیاط از او خواستم تا برایم از مانی صحبت کند.فنجان چای مرا دوباره پر کرد و روبرویم نشست.چند دقیقه ای هر دو سکوت کردیم میدانستم که در گذشته ها سیر میکند شاید هم میخواست افکارش را مرتب کند اما بالاخره در حالیکه به جایی نامعلوم در گذشته اش خیره مانده بود شروع به صحبت کرد:
خانواده علی با ما همسایه بودن وقتی علی تصمیم گرفت با من ازدواج کنه هنوز خیلی جوان بود.حاج آقا پدرش اول مخالفت کرد چون معتقد بود هر دوی ما هنوز برای ازدواج بچه هستیم.البته پدرمنهم مخالف بود.علی فقط 19 سال داشت و من تازه 16 سال را تمام کرده بودم اما فقط علی نبود که دلش

آخر ص 23
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا می خواست، من هم در آرزوی ازدواج با او بودم. خیلی تلاش کردم تا تونستم از طریق مادرم، آقا جونم را راضی کنم تا با این ازدواج موافقت کنه و خودم هم تمام حرفهای پدر علی را قبول کردم. پدر علی می خواست پسرش تحصیلات عالیه داشته باشد و یکی از خواسته هایش از من و علی این بود که بعد از عقد صبر کنیم تا علی درسش رو بخونه و البته ما هم قبول کردیم. بالاخره هر دوی ما در مقابل عاقد بله گفتیم. هنوز چندماهی از عقدمان نگذشته بود که علی برای تحصیل در انشگاه قبول شد. دانشگاه تهران. همه خوشحال بودند. جز من. خیلی غصه خوردم و گریه کردم. می ترسیدم علی بره و منو فراموش کنه. دائم یکی در گوشم می گفت« از دل برود هر انکه از دیده برفت.» روزی که برای خداحافظی آمد یک دریا اشک ریختم. هرکاری کردم آرام بشم، نمی شد. بالاخره هم با گریه بدرقه اش کردم. یادمه وقتی که می خواست از در بیرون بره موهام رو که بافته بودم گرفت و گفت:« یادت باشه دل من توی این رشته های بافته شده اسیره، مواظبش باش.»
اون موقع ها ما تلفن نداشتیم. شاید بزرگترین آرزوی من در اون روزها داشتن یک خط تلفن در خونه بود که علی بتونه با من تماس بگیره تا مطمئن شوم که فراموش نشده ام. روزهای بدی رو گذروندم. حسود شده بودم، عصبی و بی حوصله. تقریبا یکی دو ماهی از رفتن علی گذشته بود که یک روز صبح توی حیاط نشسته بودم و مشغول شانه کشیدن به موهایم بودم.
به علی فکر می کردم و این که آیا واقعا دلش در میان موهای من اسیر بود؟ یعنی ممکن بود در حال شانه کردن موها دل علی را هم ببینم؟ غرق در افکارم بودم که صدای زنگ خانه بلند شد. دلم ریخت. همین طور شانه به دست به طرف در رفتم و گفتم: کیه؟
- اومدم یه سر به دلم بزنم.
علی بود. نمی دونی با چه ذوقی در رو باز کردم. حیف که مادرم با صدای زنگ به حیاط آمده بود و شرم از او باعث شد در اغوش علی فرو نرم. از جلوی در کنار رفتم. علی وارد شد و به مادرم سلام کرد و آهسته دستش را توی موهای من که هنوز باز بود فرو برد و گفت:
- ببینم کجا قایم شده؟ تو پیداش کردی؟
- چرا، اما کمکش کردم جوری پنهان بشه که اصلا دستت بهش نرسه.
مادرم که از حرفهای ما سر درنمی آورد گفت:
- علی اقا بفرما تو، خسته نباشی. به جای حرف بی خود، برو یه چایی شربتی، چیزی بیار.
و دوباره به علی گفتک
- حتما تازه رسیدی مادر، صبح زود حاج خانم رو تو نونوایی دیدم و احوالت رو گرفتم، خبر جدیدی نداشتن.
علی گفت:
- بله مادر جون تازه رسیدم، حاجی کجاست؟
مادر گفت:
- مث همیشه مادر، صبحونه شو خورده و سرشو برده تو قرآن، قرآن خوندن خوبه مادر، خیلی خوبه، اما نه این جوری که آدم احوال عیال و بچه رو هم نپرسه، والله خدا و پیغمبر هم راضی نیستن.
- خب مادر جون دارن به جون شما و این بلا گرفته دعا می کنن. برم بگم یه دعایی هم در حق من بکنن.
بعد یاالله گفت و وارد اتاق شد. باورم نمی شد. آمده بود از پدرم اجازه بگیرد و مرا با خودش به تهران ببرد.. گویا دانشکده ای که در ان درس می خواند به شهرستانی هایی که زن و بچه داشتند، اتاق می داد. داشتم بال درمی آوردم. رفتم نماز شر خواندم و از خدا تشکر کردم. می دونستم که دعاهام قبول می شه. همیشه هر چی از خدا خواسته بودم، به من داده بود. علی به پدرم گفت که یک هفته وقت داره و می خواد جشن کوچکی راه بندازه و من رو با خودش ببره. بعد هم با پدرم قرار گذاشت که همان شب دوبار با خانواده اش به خانه ما بیاد و صحبت کنه.
غروب قبل از امدن مهمان ها کنار پدرم نشستم و گفتم:
- آقا جونم؟
- جونم.
- شما نظرتون چیه؟
- دو دلم دخترم نمی دونم چه کار کنم. با این وقت کم چطور می تونم تو رو روونه کنم؟ از طرفی دلم می خواد علی بره و چند ماه دیگه بیاد دنبالت و از طرفی هم پسر خوبیه، دوست ندارم نه تو کارش بیارم. والله توش موندم.
- آقا جون ....می شه ما جشن نگیریم؟
- چه کار کنید؟
- آقا جون تو این فرصت کم، اگر بخواهیم راجع به جشن و مهمونی و چیزای دیگه فکر کنیم، من می ونم که همه چی به هم می ریزهو
پدرم با تردید گفت:
- علی چیزی بهت گفته؟
- نه به خدا آقا جون. من فقط می ترسم.
- از چی می ترسی؟
- چه جوری بگم؟ دلم نمی خواد علی تنهایی بره تهران. دلم شور می زنه، آروم و قرار ندارم. آقا جون سخت نگیرید تا من باهاش برم. اگه نذارید برم، دق می کنم آقا جون.
بلند شدم و از اتاق خارج شدم. نمی خواستم جلوی پدرم گریه کنم ولی از پشت پنجره به پدرم نگاه می کردم. دیدم قران را برداشت و زیر لب زمزمه ای کرد و آن را گشود. دلم آرام گرفت و به خودم گفتم هر چه خدا بخواهد، خوبه. ساعتی بعد علی و خانواده اش شیرینی به دست آمدند. نشستند و صحبت کردند. من در لباس زیبایی که علی برام آورده بود آرام و سر به زیر گوشه ای نشسته بودم. علی با ذوق نگاهم می کرد و من از پدرم خجالت می کشیدم. بالاخره بعد از ساعتی پدرم گفت:
- جهزیه زهره آماده است. زهره هم حالا زن علی اقا است، هر چی علی آقا بگه حرفی ندارم.
قند توی دلم آب شد.
علی گفت:
- ما نمی تونیم چیزی با خودمون ببریم. من اونجا یه چیزهایی تهیه می کنم ولی قول می دم حاجی، نذارم به زهره بد بگذره.
پدرم گفت:
- حتی اگه چیزی با خودتون نبرید جهزیه زهره رو پس فردا می فرستم منزل پدرتون، بالاخره وقتی برگشتید لازمش دارید.
پدر علی گفت: حاجی شما موافقی پنج شنبه جشنی بگیریم و فامیل رو دعوت کنیم؟
پدر مکثی کرد و گفت: من می خوام از علی اقا قولی بگیرم.
علی گفت: بفرمایید حاجی.
پدرم گفت: علی اقا من از شما جشن نمی خوام، زهره هم نمی خواد، ولش عوضش یه قول مردانه می خوام...می خوام که توی زندگی به دخترم عزت بدی، حرمتش رو نگه دار، بهش خدای نکرده خیانت نکنی، حافظ آبروش باشی و سعی کنی رفاهش رو تامین کنی.
هم علی و هم پدر و مادرش مبهوت شده بودند. پدرم که سکوت علی رو دید گفت: چیه علی اقا؟ قول سختیه؟ نمی تونی؟
علی گفت: قول می دم حاجی ، قول مردونه. این قول رو یه بار دیگه هم دادم، اما حاضرم برای زهره بهترین جشن ها رو هم بگیرم.
پدرم گفت: نه پسرجان، بهتره این وقت کمی که داری رو صرف کارای مهم زندگیت کنی.
به علت فرصت کم همه مشغول بودند؛ کارها به سرعت انجام می گرفت و روزها سریع می گذشت. بزرگترها تصمیم گرفته بودند که شب قبل از رفتن ما، همه مهمانان حاجی باشند و من به عنوان آنها عروس آنها از پدرم خداجافظی کنم و وارد خانه حاجی بشم. به جای لباس عروس، لباس سفید زیبایی که سلیقه علی بود پوشیدم. وقتی خودم را در اینه برانداز کردم خیلی کلافه بودم. نمی دونم چه مرگم شده بود چرا باید تمام نگرانی ها، دلشوره ها و بدبینی ها حالا به سراغم بیادف مگه وقت قحط بود؟ به جای همه صداهای شاد یک همهمه غریب در سرم پیچیده بود. ترسیده بودم و این ترس زمانی بیشتر شد که مادرم گریه کنان رفت و پدرم پیشونیم رو بوسید و با نگاه التماس آمیزی به علی ما را ترک کرد. هلهله ادامه داشت. اما من انگار پشیمان شده بودم. مثل جوجه ای که در باران سرد زمستانی خیس و زمین گیر شده باشد، یک گوشه مچاله شده بودم و می لرزیدم. علی فهمید و به مادر و خواهراش اشاره کرد و گفت:
جشن دیگه بسه، فراموش کردید ما فردا مسافریم و امشب احتیاج به استراحت داریم؟
مادر علی منو به اتاقم برد . گوشه اتاقی که مادرش آماده کرده بود نشستم و مثل مرده ها سرد و ساکت شدم. علی در حالی که از سر و صدای خواهر و برادراش غرغر می کرد لباسش را عوض کرد و بعد انگار تازه متوجه من شده بود گفت:
- زهره چته؟ طوری شده؟
با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد با ترس گفتم: نه.
جلو امد و گفت: زن شجاع منو ببین!
چادرم را که افتاده بود برداشت و به جارختی آویزان کرد و رو به روم نشست و لبخند زد:
- این لولوخور خوره ای که این جا روبه روت نشسته، قراره همیشه مواظبت باشه تا لولوخورخوره های دیگه نخورنت! پس لازم نیست بترسی. حالا هم بلند شو برو بخواب تا فردا خسته نباشی.
مثل بره از جام بلند شدم. چند تا گیره ای که توی موهایم بود حسابی اذیتم می کرد. همیشه یا موهایم باز بود و یا بافته. شروع به باز کردن و بیرون کشیدن گیرسرها کردم. علی پشت سرم آمد که برای باز کردن موهام کمک کند و همین طور که دستش روی موهایم بود آهسته کنار گوشم گفت:
- ببینم این دل منو کجا قایمش کردی؟
احساس کردم که دیگه از هیچ چیز نمی ترسم.
وقتی با چند ساک و چمدان وارد ساختمان بلندی شدیم که قرار بود اونجا زندگی کنیم از خستگی نا نداشتم. علی در اتاق را باز کرد و داخل شدیم، یک اتاق نسبتا بزرگ و کثیف که یک اتاق خیلی کوچک به اون وصل بود و در طرف دیگرش آشپزخانه نقلی و سرویس بهداشتی قرار داشت. برای من که قرار بود در یک اتاق خانه حاجی زندگی کنم این جا یک خونه عالی بود. خونه ای که فقط من و علی در اون زندگی می کردیم.
زندگی مشترک ما شروع شد. علی هر روز چیزهای تازه ای که لازم داشتیم می خرید. گاهی هم با هم به خرید می رفتیم. کم کم همه چیز مرتب شد. در رفت و آمدهایی که داشتیم با زن و شوهر جوانی که در واحد کنار ما زندگی می کردند آشنا شدیم. شمالی بودند و مثل ما تازه ازدواج کرده بودند. به نظر من کسانی که در غربت زندگی می کنند قدر دوستانشون رو بیشتر می دونن، شاید همین غربت بود که من و ملیحه زود تبدیل به دوستان صمیمی کرد. من و ملیحه تقریبا بیشتر اوقات با هم بودیم. بهترین روزهای زندگی من همان روزها بود. ما با هم به خرید، گردش و تفریح می رفتیم. کم کم تبدیل به نه تنها دوستان صمیمی بلکه خواهران خوب شدیم. مدتی بود که قرار بود چهارنفری برای گردش به اطراف تهران برویم. جمال خبر داد که یکی از دوستانش هم ما را همراهی می کند. برخلاف علی و جمال که هیچ کدام ماشین نداشتند، این دوست جدید اتومبیلی داشت که اون موقع ها خیلی زیبا و گران بود. خودش هم جوان خوش قد و بالا و زیبایی بود که با جمال و ملیحه همشهری بود. محسن بسیار زود جوش و خودمانی بود و خیلی ساده با همه دوست و صمیمی شد. از اون روزها به بعد بیشتر اوقات ، محسن به دیدن جمال و ملیحه یا من و علی می آمد و کم کم جزئی صمیمی از گروه ما شد. تقریبا یک سال از سکونتمان در تهران می گذشت و ما فقط یکبار برای دیدار از خانواده هایمان به شیراز آمدیم. زندگی مون روند اعادی و معمولی خودش را داشت جز این که هنوز صاحب بچه نشده بودیم. هیچ کدام از ما از این مسئله صحبت نمی کردیم. شاید هر دومون بی انکه دیگری بدونه به این فکر می کردیم که کدام یک مقصر هستیم؟ به ملیحه گفته بودم که فعلا دوست نداریم بچه دار بشیم ولی واقعیت نداشت. رفت و آمدهای محسن کماکان ادامه داشت و من و علی کم کم متوجه تغییر اخلاقش می شدیم. کم حرف شده بود. اغلب اوقات بی حوصله بود. انگار حرفی برای گفتن داشت و نمی گفت. به علی گفتم کاش می شد به محسن کمک کنیم اما علی معتقد بود که باید به محسن فرصت بدیم تا راجع به خودش و زندگیش فکر کنه. گذشت تا چند روز بعد در خانه تنها بودم، علی رفته بود خریدهای خانه را انجام بدهد و جمال، ملیحه را که ناخوش احوال بود به مریض خونه برده بود. صدای در آمد گمان کردم علیه، اما محسن غمگین آشفته پشت در ایستاده بود. سلام کردم و گفتم:
- چی شده محسن آقا؟
محسن گفت:
- علی هست؟
- نه رفته پایین خرید کنه،بیا تو.
دیدم انگار حالش خوب نیست، دویدم و یک لیوان اب سرد آوردم و به دستش دادم:
- اینو بخور آقا محسن بگو ببینم چی شده؟
آب رو گرفت و سرکشید کمی بهتر شد. بعد گفت:
- باید با یکی حرف بزنم.
- بیایید تو الان علی می رسه.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که علی رسید و از دیدن محسن یکه خورد. دستش رو گرفت و به داخل آورد. محسن نشست سرش رو روی زانوهاش گذاشت . انگار داشت گریه می کرد. مات و مبهوت شده بودم. علی سکوت کرده بود و به من هم اشاره کرد که ساکت بمونم. چند دقیقه گذشت تا محسن سرش را بلند کرد و بی مقدمه گفت:
- علی می دونی عاشق شدم؟
- یه چیزهایی تو دانشکده شنیدم.
- می دونی عاشق کی شدم؟
- حدس زدم ولی خودت بگی بهتره.
با خودم فکر کردم بهتره تنهاشون بذارم که محسن راحت صحبت کند، گفتم شاید از من خجالت بکشه. رو به علی گفتم: من می رم یه سری به خانم همسایه بزنم.
به جای علی ، محسن گفت:
- بمونید زهره خانم، من به کمک شما احتیاج دارم.
بدون حرف نشستم. محسن باز هم دقایقی سکوت کرد و بعد گفت:
- علی، خانم عظیم زاده رو می شناسی؟
- شهلا عظیم زاده؟
- آره خودشه.
- یه چند باری دیدمش اما حرفشو بیشتر شنیدم.
- چی شنیدی؟
- شنیدم خیلی پولداره و گنده دماغه، ببخشیدها، اینایی که میگم شندیم، بچه ها می گن، خیلی با افاده اس، البته از خوشگلی اش هم زیاد تعریف می کنن، خوشگلی و وخوش پوشی و اهل مد بودنش.
- نظر خودت چیه؟ تو چی فکر می کنی؟
- محسن، واقعا نظر من یا هر کس دیگه ای برات مهمه؟
- نه.
- پس تصمیم خودت رو گرفتی؟
- آره ما تصمیم خودمون رو گرفتیم.
- ما؟!
- من و شهلا.
- یعنی اونم تو رو دوست داره؟
- بهش نمی آم؟
- از سرش هم زیادی!
محسن خندید: شوخی نکن علی.
علی در حالی که قدم می زد با تعجب پرسید: پس مشکل چیه؟
- خانواده اش... اونا ما رو نمی فهمن.
- چرا؟ مخالفتشون برای چیه؟
- آقای عظیم زاده...پدر شهلا رو می گم، معتقده که من یه بچه دهاتی هستم که هفت پشتم پا برهنه توی شالیزار کار می کردن. می گه دخترمو نمی فرستم جایی که بعد از چند سال از شدت رطوبت ناراحتی استخوان پیدا کنه و علیل بشه. می گه دخترم هزار تا خواستگار عالی و پر و پا قرص داره. پولدار و اصل و نصب دار. اون وقت تنها دخترمو بدم به یه دهاتی که ببردش جایی که جز آدم دهاتی و زمین کشاورزی و طویله چیز دیگه ای نداره؟
- تو چی گفتی؟
- هیچی، شهلا رو به روم نشسته بود. هر چی پدرش می گفت هیچی نگفتم، هر چی توهین کرد، ساکت موندم. می دونم زنها همه چیز رو تحمل می کنن جز توهین به پدر و مادرهاشون. باور کن اگه دهنمو باز می کردم جواب تک تک حرفهاشو داشتم، اما ساکت موندم و هیچی نگفتم.
- شهلا چی کار کرد؟
- گریه کرد، فقط گریه. همین!
چند دقیقه محسن و علی هر دو ساکت بودند. چایی رو جلوی علی گذاشتم و گفتم:
- هر مسئله ای راه حلی داره بالاخره راهی پیدا می شه.
محسن گفت: زهره خانم شما می گی چیکار کنیم؟
- من می دونم که باید فقط به خدا توکل کنی، اگه شهلا رو دوست داری، اونو از خدا بخواه. خدا دل عاشقای واقعی رو نمی کشنه. بهشون کمک می کنهو
- زهره خانم اگه من شهلا رو به دیدن شما بیارم شما و علی ناراحت می شید؟
به علینگاه کردم، سرش را پایین انداخته بود. گفتم: چرا باید ناراحت بشیم؟
- آخه اون با شما و ملیحه خیلی فرق داره، اصلا یه جور دیگه ایه.

تا صفحه 33
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمیفهمم منظورت چیه اما بالاخره که باید با هم اشنا بشیم هی چی نباشه قراره زن اقا محسن بشه.
محسن خندید کاملا پیدا بود که قند تو دلش اب میشد.چند دقیقه دیگه نشست و بعد خداحافظی کرد و رفت.بعد از رفتن محسن از علی پرسیدم:این دختر مگه چه جوریه؟
نمیدونم این پسره یه ذره عقل نداره دین و مذهب رو که ولش کن.
چطور؟
عاشق دختری شده که بلندتر از مینی ژوپ نمیپوشه .با همه بچه های دانشکده دوسته دختر و پسر براش فرقی نداره طوری موها و صورتشو آرایش میکنه که انگار توی اروپا زندگی میکنه.
خوشگله؟
نمیدونم با اون وضعی که اون میگدره تشخیص زشتی و زیبایی اون آسون نیست.
جمال و ملیحه هم خبر دارن؟
آره ولی اونا کاملا مخالفن هر چی باشه به اونا هم توهین شده؟
علی تو جریان رو میدونستی؟
جمال یه چیزایی برام گفته بود.البته نه کامل و دقیق.
حالا باید چکار کنیم؟
نمیدونم ولی ربطی هم بما نداره بالاخره محسن خودش خانواده داره باید اونا صحبت و مشورت کنه.
اما من فکر میکنم باید بهشون کمک کنیم شاید اینقدرها هم که شما فکر میکنید این دختره بد نباشه.
من نگفتم این دختره بده ما که از باطن کسی خبر نداریم گفتم ظاهرش بده.
پس چطور محسن عاشقش شده؟شاید...
علی اجازه نداد حرفم رو تمام کنم و گفت:شاید اگه این بحث ادامه پیدا کنه امتحانی که فردا دارم صفر بگیرم.
خنده ام گرفت و ساکت شدم اما به این فکر میکردم که احتمالا این دختر خصوصیات ممتازی داره که اینطور محسن رو بی قرار کرده چند روز بعد محسن برای اولین بار شهلا رو به دیدن من آورد.تنها بودم روزی فراموش نشدنی بود از دیدن شهلا دهانم از تعجب باز موند.شهلا بسیار زیبا بود.چشم و ابروی مشکی بینی کوچک و لبهای گوش آلودی داشت موهاش بلند و موج دار و پوستش مثل مهتاب سفید بود خوش هیکل بو و حرکات ظریفی داشت.اوقدر ملوس و مهربان بود که وقتی بمن سلام کرد حس کردم سالهاست اونو میشناسم.گفتم:پس شهلای خوشگل محسن تویی؟چه زن و شوهر برازنده ای!
با این حرفم یکباره خودش را در آغوشم انداخت و گریه کرد.چه دل نازکی داشت موهاش رو نوازش کردم و گفتم:این محسن بلا گرفته چه سلیقه ای داشت ما که نمیدونستیم.
از همون ملاقات اول من و شهلا رابطه عاطفی خوبی با هم برقرار کردیم و من نه تنها هیچ احساس بدی نسبت به او نداشتم بلکه احساس میکردم اونقدر معصوم است که بشه به خوب بودنش ایمان داشت.
ملیحه و جمال از حضورش راضی نبودند اما شهلا اونقدر مهربون و ساده دل بود که اونها هم به مرور به حضور او خو گرفتند.با اینحال رابطه من و شهلا بهتر و عمیقتر بود.محسن هر روز شیفته تر میشد و شهلا بی قرار تر تا اینکه محسن تصمیم گرفت یه بار دیگه همراه با خانواده اش به خواستگاری شهلا بره.این بود که ما رو تنها گذاشت و به شهر خودش رفت تا با برادر بزرگش که بعد از فوت پدر و مادرش بزرگ فامیل بود به تهران برگرده.
غیبت محسن چند روز طول کشید.شهلا نگران و مضطرب بود .من تمام تلاشم رو برای کم کردن نگرانی شهلا بکار میبستم اما خودم هم نگران بودم و زمانیکه محسن بازگشت غم شهات چند برابر شد.داستان مخالفت خانواده ها تکرار شد و اینبار از جانب خانواده محسن.گرچه محسن تصمیم گرفته بود واقعیت رو به شهلا نگه و به اون گفت که برادرش این روزها بسیار مشغوله و باید منتظر فرصتی باشند که کار اون کمتر بشه اما شهلا با همون نگاه اول همه چیز رو فهمیده بود.هر دوی اونها بسیار نگران و غمگین بودند اما هر چه مخالفتها بیشتر میشد محبت اونها هم صد برابر افزایش میافت.
یکی دو هفته بعد یک شب محسن تنها بدیدن ما آمد کمی نشست از هر دری صحبت کردیم و در بین حرفها رو به علی گفت:علی یه کاری برام میکنی؟
علی گفت:البته تو جون بخواه.
قربون معرفتت برم راستش میخوام تو برام برادری کنی و زهره خانم خواهری.
علی با تعجب گفت:یعنی ما برات بریم خواستگاری؟
آره.
اما محسن جون ما دو تا برای اینکار خیلی جوونیم نیستیم؟
خوب برای یه پیرمرد که به خواستگاری نمیری منم جوونم اصلا شاید بهتر هم باشه چون درد منو میفهمی.
علی نگاهی بمن کرد و خندید:چرا من باید درد تو رو بفهمم؟منکه تاحالا عاشق نشدم.
کتابش رو که دم دستم بود برداشتم و بطرفش پرت کردم کتاب رو در هوا گرفت و گفت:من اصلا دل ندارم دل من مدتهاست یه جایی پنهون شده و پیداش نمیکنم.
علی طفره نرو اب زیرکاه!ما عاشقی رو از تو یاد گرفتیم حالا میری برام خواستگاری یا نه؟
علی من من کرد و گفت:واقعیت اینه که فکر نمیکنم کار درستی باشه معمولا تو اینجور مراسم باید بزرگترهای پسر خانواده اش یا فامیلش پا پیش بذارن.بهتره تو برادرت رو راضی کنی.
اون نمیاد آب پاکی رو ریخت رو دستم.گفت نمیذارم یه دختره قرتی رو وردای بیاری اینجا بشی مایه آبروریزی.هر چی گفتم دوستش دارم به خرجش نرفت.بنظر او دوست داشتن مسخره است.آخر سر هم گفت اگه همچین زنی میخوای خودت برو بگیر دور ما رو هم خط بکش دیگه هم نگو فامیل دارم.خونواده دارم تو هم بشو یه پسر قرتی بی سر و پا مثل همون دختره.از شانس من هر دوی خونواده ها فکر میکنن بی اصل و نسب و زیر بته ایه!
علی گفت:محسن حالا خیال میکنی ما بریم اونجا پدر شهلا موافقت میکنه؟منکه بعید میدونم.
محسن گفت:البته بعیده ولی خب تکلیف شهلا روشن میشه یا با من میاد یا نمیاد خودش خواست شما به دیدن پدرش برید.
علی پرسید:جمال و ملیحه هم که میان؟
فکر نمیکنم.
علی گفت:چرا؟
محسن گفت:چون ملیحه این روزا حالش خوب نیست دارن بچه دار میشن.البته اینا بهانه است...
دیگه حرفهای محسن رو نمیشنیدم.پس چرا ملیحه بمن نگفته بود؟حتما فکر کرده من ناراحت میشم.خب البته که ناراحت شدم.حس کردم علی هم کمی ناراحت شد باز هم غم بچه دار نشدن گریبانم رو گرفت.مدتی بود وجود شهلا و محسن فکر بچه رو از سرم انداخته بود و حالا این خبر دوباره منو بهم ریخت.از خودم بیزار شدم.حسود شده بودم و سکوت علی بیشتر ازارم میداد.او هرگز نامی از بچه نمی آورد و حالا هم ساکت منو نگاه میکرد.صدای علی منو بخودم آورد:زهره زهره...حواست کجاست؟
چی گفتی؟
علی گفت:ای بابا محسن میگه پس فردا خوبه؟
هنوز گیج بودم گفتم:اره خوبه.

در سالن پذیرایی مجلل خونه اشرافی آقای عظیم زاده نشسته بودیم.محسن و علی با کت و شلوار رسمی و منهم برای این روز کت و دامن سبز زیبایی که آنروزها مد شده بود خریده و پوشیده بودم و روسری زیبایی سرم کرده بودم.پدر و مادر شهلا بسیار مغرور روبروی ما نشسته بودند و حس میکردم مادر شهلا با تحقیر به روسری من نگاه میکنه احتمالا در اون خونه فقط کلفتها روسری به سر میکردند.شهلا ارام و سربزیر نشسته بود.موهاش رو ساده روی شونه هاش ریخته و لباس بلندی پوشیده بود که هیکلش رو قشنگ تر نشون میداد.هر چند هر لحظه یکبار نگاه عاشقانه ای به محسن می انداخت.محسن خیلی جذاب و باوقار نشسته بود و لبخندش محو نمیشد.علی سکوت رو کشست و خیلی رسمی و متین گفت:جناب عظیم زاده از اینکه مصدع اوقات شریف شما و خانواده محترم شدیم پوزش میخوام.غرض از مزاحمت ما رو که حتما اطلاع دارید یا اگر مایلید بنده دوباره به عرض برسونم.
عظیم زاده گفت:خیر آقا لزومی نداره اما گویا شما از جواب قبلی من اطلاع ندارید.
البته یه مختصری شنیدم.بنده مطمئنم که انسان فهمیده و با تجربه ای مثل جناب عالی جیزی جز خوشبختی فرزندش نمیخواد و در این مورد جوونای کم تجربه ای مثل ما حق اظهار نظر ندارند.اما جناب عظیم زاده آقای محسن فرزام دارای تواناییهای هستند که ممکنه درست به عرض شما نرسیده باشه ایشون یکی از بهترین دانشجویان دانشکده اند که در اینده بطور قطع یکی از وزنه های علمی این مملکت خواهند بود.دوم اینکه ایشون از نظر مالی هم کاملا متمول هستند با توجه به امکاناتی که دارند رفاه دختر شما کاملا تضمین خواهد شد و سومین موضوع که البته مهمترین اونا هم هست اینکه جناب فرزام علاقه شدیدی به دختر شما دارند که البته این علاقه دو جانبه است و در زمان ما که عصر روشنفکریه از شما بعیده که این اصل رو نادیده بگیرین.در ضمن همه مطالبیکه عرض شد به این نکته هم توجه داشته باشید که آقای فرزام جوان بسیار پاک و با صداقتی هستند.
عظیم زاده گفت:آقای محترم ممکنه کمی از خانواده ایشون برای ما تعریف بکنید.انگار چیزی که برای ما اهمیت نداره اصل و نسب خانوادگیه.گویا شماها خیال میکنید همه کارهای این دنیا بچه بازیه که چهار تا جوون جغله بلند شدید اومدید خواستگاری اونم خواستگاری دختر عظیم زاد!هیچ فکر کردید کجا اومدید؟توهین شما رو نادیده میگیرم اما دختر دردونه ام رو به یه آدم بی کس و کار نمیدم که ببردش دهات همین!
قطره اشکی از گوشه چشم شهلا فرو چکید.محسن محکم دندونهایش را بهم فشرد اما با اشاره علی بازهم سکوت کرد.علی دوباره با ارامش گفت:جناب عظیم زاده مشکل آقای فرزام و دختر شما دقیقا مثل همدیگه ست.مخالفت خانواده ها و دلیل بودن ما جوونها هم اینجا جایی که مخصوص بزرگترهاست دقیقا همینه اما اگر شما نگران محل زندگی اونا هستید که این مسئله قابل حله.
عظیم زاده گفت:این اقا اول باید من تعهد بده که در تهران و در منطقه ای که من مشخص میکنم برای دخترم منزلی تهیه کنه تا بعد از اون بقیه شرایط رو بگم.
تا علی خواست حرفی بزنه محسن گفت:آقای رادنیا لطفا یه لحظه اجازه بدید.جناب عظیم زاده من مطلقا به شما تعهدی در این رابطه نمیدم چون من میخوام ازدواج کنم قرار نیست به بردگی جنابعالی در بیام!
عظیم زاده گفت:ملاحظه فرمودید چقدر گستاخه؟
شهلا را نگرانی رو به محسن کرد و گفت:اما محسن تو که در این مورد بمن قول داده بودی پس چرا حالا؟
محسن گفت:عزیزم اون قولی که من بتو دادم یه تعهد قلبیه که بوی عشق میده و تا جون دارم پاش وامیسم اما این قولی که پدرتون میخواد یه تعهد جلبیه که بوی گند اسارت میده.من مردی نیستم که برده کسی باشم.جز عشق جز تو!تو منو میشناسی جونمو برات میدم همین جا هم قولش رو میدم اما نمیخوام با محسنی که دیگه خودش نیست مرد نیست و هر شرطی رو قبول میکنه ازدواج کنی.میدونی که شرط دوم و سوم جناب عظیم زاده چیه قبلا شنیدم.من اگه حالا این حرفا رو قبول کنم باید تا آخر عمرم برای آب خوردن و ملاقات زنم هم از ایشون اجازه بگیرم.
بعد رو به پدر و مادر شهلا کرد و گفت:جناب عظیم زاده خانم محترم من برای شما احترام بسیار زیادی قائلم و مطمئنم شما روی خواهید فهمید که شهلا در کنار من خوشبخت .من با شهلا ازدواج میکنم مطمئن باشید چون یک نفر منو بیاد توکل بخدا انداخته و من ایمان دارم که خدا کمکم میکنه شما هم شک نکنید.
آقای عظیم زاده با عصبانیت از جا بلند شد و عصای کنده کاری شده که احتمالا بخاطر نشان دادن تشخص بدست گرفته بود رو محکم بزمین کوبید.همه بلند شده بودیم.عظیم زاده گفت:اگه شهلا بدون اجازه و رضایت من با شما ازدواج کنه از ارث محرومش میکنم.
محسن گفت:ما بدون ارث شما گرسنه نمیمونیم اما شما با اینکار شهلا رو از دست میدید.
شهلا فقط گریه میکرد.بطرفش رفتم.اما رو برگردوند و از اونجا رفت و ما عصبی و پریشان بیرون آمدیم.علی با عصبانیت به محسن گفت:تو دیوونه ای!این چه طرز حرف زدن بود؟
محسن گفت:مردک احمق میخواد از من برده بسازه.
بخاطر شهلا میتونستی ارومتر باشی.
بخاطر شهلا آروم نموندم.بالاخره من باید کسی باشد که کمی اراده داشته باشه و شهلا بتونه بهش تکیه کنه.
حالا دیگه باهات ازدواج نمیکنه که تکیه گاه بخواد.
شرط میبندی؟
نه.
چرا؟
چون اونم مثل تو قاطی داره.
حقیقتا هم اونا همدیگرو رها نکردند.روزها و هفته ها گذشت و هر دوی اونها حداکثر تلاش خودشون رو برای راضی کردن خانواده هاشون بکار گرفتند و نتیجه نداد و من این میان گاهی سنگ صبور شهلا بودم.زمانی هم به ملیحه که حالا دیگه سنگین شده بود کمک میکردم گاهی با هم بیرون میرفتیم.وسایل بچه رو آماده میکردیم.شهلا هم روزهایی که امتحان نداشت به جمع ما میپوست حسابی با هم جور شده بودیم.
روزیکه درد ملیحه شروع شد هر دو با هم گریه میکردیم.جمال و علی هر دو دانشگاه بودند.به هر زحمتی بود ملیحه رو به زایشگاه رسوندم و چند ساعت بعد ملیحه صاحب یک پسر خوشگل شد.من به اندازه ی ملیحه خوشحال بودم و به اندازه ی خودم غمگین.کم کم 3 سال از ازدواج من و علی گذشته بود و من هنوزم مطمئن بودم خدا منو ناامید نمیکنه فقط از خا خواستم که علی رو همینطور خوب نگه داره دعا میکردم که نگاه مهربونش نامهربون نشه.
جمال و علی بعدازظهر به دیدن ملیحه آمدند جمال برای ملیحه گردنبند زیبایی خریده بود که بعدها فهمیدم به تشویق علی اینکار را کرده بود و با نتیجه گرفتم که بچه برای علی اهمیت خاصی داره.بالاخره امتحانات به پایان رسید و تعطیلات چند هفته ای دانشگاه شروع شد.من و علی تصمیم گرفته بودیم سری به شیراز بزنیم اما محسن بما اطلاع داد که تصمیم گرفته در همین تعطیلات ازدواج کنه.اونها با هم به محضر رفتند و جمال و علی بهم بعنوان شاهدان عقد همراهی شون کردند و به این ترتیب ما شهلا و محسن رو هم با خودمون به شیراز اوردیم.زن حاجی واقعا از اونها پذیرایی شایانی کرد.حسابی به هر 4 نفر ما خوش گذشت.اولین باری که شهلا رو به زیارت بردم حال عجیبی پیدا کرده بود اون با چیزهایی آشنا میشد که تا حالا درک نکرده بود.زیارت شاهچراغ قرآن خواندن پدرم و فالهای حافظ حاجی اونو مجذوب خودش کرده بود و دیگه اون شهلایی که روز اول دیده بودم نبود.موج شادی از شناخت نسبت به دین و دنیا به قلبش سرازیر شده بود.اون دختری بود که فکر بازی داشت و قادر بود حقیقت رو بی تعصب قبول کنه و انگار چند روز گردش در شیراز اونو عاشق تر از پیش کرد.
یک روز به محسن گفت:محسن اگه بچه دار شدیم میاریمش اینجا بزرگ بشه اینجا یه حال و هوای دیگه ای داره عشق به آدم نزدیکتره.
بعد از تعطیلات دوباره همه به تهران برگشتیم و مشغول زندگی خودمون شدیم.ملیحه با پسرکوچولوش رضا سرگرم بود و شهلا سرگرم زندگی زناشویی جدیدش.محسن تصمیم داشت برای شهلا خونه خوبی تهیه کنه اما خود شهلا دوست داشت در خوابگاه و نزدیک ما که حالا دوستان صمیمی او بودیم باشه....
و من در حسرت خودم غوطه ور بودم.اگر علی رضا رو بغل میکردم قلبم آتش میگرفت اما بروی خودم نمی آوردم و وضع وقتی بدتر شد که شهلا هم حامله شد یک حاملگی پردردسر!طوریکه مجبور شد دانشگاه رو رها کنه.دائما در حالی بین تهوع و ضعف دست و پا میزد.محسن خانه نشین شده بود یک لحظه اونو تنها نمیگذاشت و دائما از من خواش میکرد که شهلا رو تنها نزارم.شهلا بیشتر از هر زمانی دلتنگ مادرش بود اغلب روزها روی کاغذ با مادرش دردل میکرد دلم براش سوخت و بیشتر اوقات همراه اون گریه میکردم شهلا درد خودش را داشت و من آرزوی درد اونو!کم کم حالتهای عصبی در من بیشتر شد.بی حوصله و حساس شده بودم هر حرف علی برام سوء تفهمی ایجاد میکرد هر رفتار اون منو مشکوک میکرد اگه احال شهلا رو میپرسید اگه رضا رو میبوسید.حتی اگه پیش جمال میرفت گمان میکردم برای دیدن بچه اونها رفته.اون هرگز کوچکترین گله یا شکایتی از بچه دار نشدنمون نیمکرد دلم میخواست یکبار حرفی در این مورد بزنه تا من بتونم با خیال راحت فریاد بزنم و گریه کنم و تمام رنجی رو که در دلم تلنبار شده بود بر سرش خالی کنم.دیگه از مهربونایش هم خسته شده بودم.خیال میکردم از من بیزاره و تظاهر به دوست داشتن میکنه...تا اینکه یک روز بعدازظهر خیلی سرحال وارد خونه شد کتابهایش رو گوشه اتاق انداخت و گفت:امروز و فردا درس دیگه تعطیله پاشو خانم خوشگله پاشو یه چایی برام بیار که حسابی خسته ام.

آخر ص 43
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و در حالی که از در بیرون می رفت گفت:
- الان برمی گردم.
خودم رو به خونه رسوندم و صداش رو نشیدم که رضا رو بغل کرده بود و می گفت: سلام عموجون، چطوری؟ امروز می خوام ببرمت گردش.
سرم درد گرفته بود. خسته بودم و دلم می خواست بخوابم. دراز کشیدم و چشمهام رو که می سوخت بستم. کسی در می زد. با اکراه بلند شدم. محسن بود. سلام کرد و حال شهلا رو پرسیدم. گفت:
- امروز بهتره...حتما ازش خسته شدین که کمتر بهش سر می زنید.
- نه اصلا این طور نیست. بعد باهاش حرف می زنم.
- راستی علی کو؟ برنامه امشب برقراره؟
- برنامه؟ چه برنامه ای؟ من خبر ندارم.
محسن کمی مکث کرد، انگار از گفتن این حرف پشیمون شده بود. ادامه داد:
- نه چیز مهمی نیست.
- علی اون طرفه.
به خونه جمال اشاره کردم و در رو بستم. داشتم دیوانه می شدم. اشکهام دیگه اجازه ریزش نمی خواستند. اصلا جلودارشون نبودم. می خواستم دنیا رو زیر و رو کنم. دستم به دنیا که نمی رسید، هر چی توی خونه بود به هم ریختم. کتابهای علی هر کدام به گوشه ای پرتاب شد، یکی از استکانهای چای کف اتاق افتاد و دیگری به دیوار خورد و شکست. لباس و ظرف و کتاب و خلاصه هر چه که دم دستم رسید به طرفی پرت کردم و بعد مثل ماتم زده ها وسط جنگلی که درست کرده بودم نشستم و زار زار گریه کردم، هنگامی که علی امد و من و خونه رو اون شکلی دید، چشمهاش دو برابر بزرگ شد. با دهان باز کنارم نشست و گفت:
- چی شده؟ خونه تکونی می کنی؟
با هق هق گفتم:
- برو تنهام بذار، برو تا فریاد نزدم.
و علی مثل بچه حرف گوش کنی از در بیرون رفت. به خودم گفتم: دیدی؟ دیدی چه راحت رفت؟ پس اشتباه نمی کردی.
و بیشتر گریه کردم. هنوز چند لحظه نگذشته بود که علی برگشت، دستم رو گرفت و خواست بلندم کنه که فریاد زدم : ولم کن.
دستش رو روی دهانم گذاشت و گفت: آروم باش. می ریم بیرون هر چی خواستی داد بکش، اینجا جاش نیست.
بعد زیر بغلم را گرفت و منو از خونه بیرون برد. توی راهرو به محسن برخوردیم. محسن گفت:
- مطمئنی به کمک احتیاجی نداری؟
علی با خونسردی گفت:
- آره چیزی نیست، به جمال بگو برنامه مون باشه برای فردا.
اسم برنامه حالم رو بدتر کرد. سعی کردم دستم رو از دست علی بیرون بکشم اما اون قوی تر از من بود و تقریبا منو دنبال خودش می کشید. پایین که رسیدیم در ماشین محسن رو باز کرد و منو به داخل ماشین هل داد و چند لحظه بعد حرکت کرد. نمی دونم کجا می رفت. همه جا پشت پرده اشک محو شده بود. کمی بعد کنار خیابان خلوتی ایستاد نگاهی به من کرد و گفت: حالا فریاد بزن.
فقط گریه کردم . علی با کف دست به پیشونی خودش کوبید و گفت:
- دِ لامصب حرف بزن ببینم چه مرگته؟
ترسیدم . علی هیچ وقت این طور با من حرف نمی زد. گریه ام شدت گرفت. دستش را زیر چانه اش گذاشت و به من خیره شد.
- چی فکر می کردم چی شد! چه برنامه ای داشتم. چی از آب دراومد!
دوباره اسم برنامه مثل اتش داغی روی قلبم نشست. داد کشیدم:
- اصلا من به درد هیچی نمی خورم. پس چرا حرفتو نمی زنی؟ چرا نمی گی؟ چرا ادای مردای مهربون و با گذشت رو درمیاری؟ اصلا از کجا مطمئنی که تقصیر منه؟ برنامه هات به خورد برای فردا، ولی چرا یواشکی؟ چرا رک و راست نمی گی؟ مردی؟ حرفتو بزن، مرگ یه بار شیون هم یه بار! برای تو که دیر نشده، درست هم که خدا رو شکر داره تموم می شه، پس دردت چیه؟ مشکلت چیه؟ من؟ خب یه کلمه بگو راحتم کن. چرا موش و گربه بازی درمی آری؟
علی مات و مبهوت فقط نگاهم کرد. راحت شدم، سبک شدم. رو برگردوندم به خیابون خیره شدم، علی آهسته دستش رو روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- زهره ؟ چته؟ مریضی؟ تب داری؟ من که نفهمیدم چی گفتی!
دستش رو محکم پس زدم و گفتم: با این تحصیلات عالیه! هنوز معنی چهارتا جمله ساده رو نمی فهمی؟ چرا، خوبم می فهمی، خودتو به نفهمی می زنی.
رنگ چهره علی عوض شد، فریاد زد:
- دِ لعنتی، نمی فهمم چی می گی؟ مث آدم حرف بزن ببینم. من خرم خنگم، اما باید بفهمم چه غلطی کردم که داری دیوونه ام می کنی یا نه؟
با گریه گفتم:
- فکر می کنی من نمی فهمم چقدر دلت بچه می خواد؟ فکر می کنی رفتیم شیراز حرفهای زن حاجی رو نشنیدم؟ وقتی رضا رو بغل می کنی و می بوسیش باهاش بازی می کنی، خیال می کنی دلم نمی شکنه؟ گمون می کنی نمی فهمم هر روز بیشتر عوض می شی؟ حالا هم قرار مدارهای پنهونی، صداتو شنیدم به رضا می گفتی امروز عموت می خواد ببردت گردش، خوب چرا نمی گی بچه می خوای؟ چرا آزارم می دی؟ بگیر کتکم بزن، سرم داد بکش، ولی...
باز هم گریه کردم، اما علی خندید. با صدای بلند خندید. ماتم برده بود. داد کشیدم:
- چرا می خندی؟
- همین؟... تمام گریه زاری ها برای همین بود؟
- برای من نقش بازی نکن، بسه دیگه. همین موضوع مسخره خیلی زندگی ها رو به هم زده.
آرام دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت. دلم نیامد دستم رو بیرون بکشم، حس با هم بودن همیشه شیرینه. دستم را فشار داد و گفت:
- خیلی دلت بچه می خواد؟
- من؟!
- تموم حرفهایی که زدی حرفای قلب خودت بود نه من. من بچه دوست دارم، درست مثل اکثر مردم دنیا. ولی اینطوری که تو فکر می کنی و حرف می زنی راجع بهش فکر نمی کنم، چرا؟ چون هم من و هم زن خوشگل و دیوونه من می دونیم که یکی هست که همیشه مواظبمونه و اگه چیزی ازش بخواهیم، اون قدر مهربونه که دلش نمی آد نه بگه، به شرط این که صبر داشته باشیم اون بالا سریمون هم صلاح بدونه. هر دومون هم می دونیم که نباید چیزای خوبی که داریم فدای نداشته هامون کنیم.
بعد دستش رو دور شونه هام گذاشت و منو به طرف خودش کشید و با خنده گفت:
- تازه من خودم یه بچه کوچولوی لوس حسود دارم که به بچه همسایه حسودی میکنه! باید اول این بچه رو بزرگ کنم و مطمئنم تا وقتی بچه حسود من بزرگ بشه و دیگه حسودی نکنه، خدا هم بچه های زیاد دیگه ای به من می ده.
با خجالت گفتم:
- پس این برنامه ای که محسن می گفت چی بود؟
- ای بر پدر این محسن، آتیش بیار معرکه، پوستی ازش بکنم!
- طفره نرو علی.
- آها، برنامه..... برنامه این بو که جمال و محسن برای من برن خواستگاری، یه زن بیوه برام پیدا کدن ک تو هر شکم اقلاً پنج قلو به دنیا می آره. اون وقت تموم ناراحتی ها و غصه های من که تو شاهدش بودی تموم می شه!
ماشین رو به حرکت درآورد.
- علی تا نگی ولت نمی کنم.
- تو اصلا هیچ وقت منو ول نکن، من از خدامه، اما باید تا خونه صبر کنی.
از دیدن خونه در اون وضعیت حسابی خجالت کشیدم. علی چندتا از کتابهاش رو برداشت و جلد یکی از اونها پاره شده بود. خندید و گفت:
- اینو برا یادگاری نگه می دارم!
- علی رسیدیم خونه، حالا حرف می زنی یا نه؟
در حالی که می خندید و دستهایش را به هم می زد گفت:
- هیجان به اوج خودش رسیده!
بعد با لخن جدی ادامه داد:
- اول باید این جنگل رو پاکسازی کنی، دیگه هم حرف نباشه. به کارت برس، منم سری به آقا محسن می زنم.
با خودم گفتم نکنه با محسن دعواش بشه. چه غلطی کردم اسم محسن رو بردم! حالا چه خاکی سرم کنم؟
با عجله ای که ناشی از حرص خوردن بود همه جا رو مرتب کردم. داشتم تکه های شکسته استکانها رو توی سطل زباله می ریختم که در باز شد و شهلا وارد شد. با ترس پرسیدم:
- دعواشون شد؟
- کی؟
- علی و محسن دیگه.
شهلا خندید و گفت:
- آره اون قدر همدیگه رو زدن که اشک از چشماشون دراومد! نه بابا غش غش می خندن، چت شده بود؟
- دیوونه شده بودم.
- بیچاره ملیحه کلی گریه کرد. فکر کردیم داری می ری که علی اینطور دتسپاچه شده، چه کار کردی این قدر دوستت داره؟
- اجازه دادم شوهرت براش بره خواستگاری!
شهلا در حالی که بلند بلند می خندید گفت:
- مرگ من؟ کی بسلامتی؟
- اون دنیا، انشا... بشین چایی دم کردم، الان ملیحهه هم پیداش می شه.
چند دقیقه بعد ملیحه در حالی که رضا را بغل کرده بود وارد شد. هنوز نگران بود. با دستپاچگی گفت:
حالت خوبه؟ تو که منو نصف عمر کردی؟

اا من حواسم به رضا بود. جلو رفتم و بغلش کردم. علی و محسن و جمال با سر و صدا وارد شدند و علی وقتی رضا رو بغلم دید لبخندی زد که معنی اون رو فقط خودم فهمیدم. محسن با شیطنت خندید و در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
- همه حاضر باشین برای برنامه امشب. همه مهمون علی اقا هستیم.
گفتم:
- به چه مناسبت؟
محسن سرش رو پایین انداخت و در حالی که می خندید گفت:
- بنده معذورم! مناسبت را خودشون باید عنوان کنن. خیره انشاا....
علی قبل از اینکه دوباره عصبانی بشم جلو آمد و با آرامش گفت:
- اگه حساب روزای خدا از دستت در نرفته بود می فهمیدی که الان چهارساله که این علی بینوا رو بیچاره خودت کردی، می خواستم به مناسبت بیچارگی دائمی بخ رفقا یه شام حسابی بدم.

********************** ****************************

چیزی به زمان اخرین امتحانات علی و دوستانش نمونده بود که شهلا و محسن صاحب پسری شدند که همه زیبایی های پدر و مادرش رو یک جا داشت. محسن براش جان می داد و شهلا یک لحظه چشم از اون برنمی داشت. به شکل عجیبی هر دو دائم قربان صدقه بچه می رفتند. اسمش را مانی گذاشتند. محسن می گفت:
- مانی جمع محسن و شهلاست!
روزهای خوبی بود، هر کدام از ما به طریقی شاد بودیم. من و علی پس از چند سال دوری تا یکی دو ماه دیگه به شیراز برمی گشتیم و جمال و ملیحه هم قرار بود به شهر خودشان بازگردند. محسن تصمیم داشت به شمال بره و مقداری از املاکش را بفروشه و ساکن تهران بشه. جنب و جوش شیرینی همه رو اسیر کرده بود. بارها به هم قول دادیم که همدیگه رو فراموش نکنیم و هر سال به دیدن هم به شمال بریم و مدتی مهمان اون باشیم. همه موافق بودند . جمال و ملیحه یکی دو روز زودتر حرکت کردند. روز آخر محسن اصرار داشت که هر چهارنفر با ماشین اون بریم، اما من به علی گفتم:
- بذار تنها باشن، شاید حالا که شهلا برای اولین بار داره به اونجا می ره محسن بخواد بیشتر درباره خانواده اش صحبت کنه.
علی هم با من هم عقیده بود. به بهانه فرستادن وسایل به شیراز و تحویل دادن خونه، محسن رو راضی کرد که راه بیفته و قرار شد ما چند ساعت بعد حرکت کنیم. بعد از رفتن محسن و شهلا بیشتر از یک ساعت طول کشید تا ما هم راه افتادیم. اولین باری بود که به شمال می رفتم. تا به حال جاده ای به این زیبایی ندیده بودم. محو سبزی جاده بودم، سبزی که به آبی منتهی می شد. بوی خاک مرطوب که با هر نسیم در هوا پخش می شد روحم را تازه می کرد. کم شدن سرعت اتومبیل خیالم را به هم ریخت. نگاهی به راننده و نگاهی به مسافرها که نیم خیز شده بودند، انداختم. علی بلند شد و جایی را نگاه می کرد. صداش کردم نگاهی به من کرد و منو ترساند. صورتش مثل گچ سفید شده بود. چشماش از حدقه بیرون زده بود. فقط گفت: محسن!
و بعد به طرف جلوی اتوبوس دوید. دنبال علی از اتوبوس پیاده شدم. جاده شلوغ بود و من فقط صدای جیغ خودم را می شنیدم. ماشین محسن مچاله شده و کنار جاده ای پر از خون افتاده بود. نمی دونم چه می کردم. گریه می کردم. جیغ می زدم، خودم رو به زمین می کوبیدم. کسی بلندم کرد. چطور به بیمارستان رسیدیم نمی دونم. مثل دیونه ها فقط به دنبال علی می دویدم، از این اتاق به ان اتاق، علی خودش را روی ملحفه ای پر خون روی ان کشیده شده بود، انداخته بود و گریه می کرد. جلو رفتم که بگم به جای گریه، محسن و شهلا رو پیدا کنه اما میخکوب شدم. فقط چشمها، چشمهای محسن بود. باز باز. انگار چشمهایش را در یک کاسه خون انداخته باشند و دیگر چیزی نفهمیدم. قطره های آب سرد مثل گلوله به صورتم می خورد. چشمهام رو باز کردم اما فقط چشمهای محسن رو می دیدم در یک کاسه خون، باز هم آب سرد. باز خون. چشمهای محسن. علی صدام زد:
- زهره.
- محسن کو؟ مُرده؟
- زهره، بیا بریم پیش شهلا، باید بری پیشش زهره...می فهمی؟
محکم تکانم داد: زهره. باز هم اب سرد. پس شهلا زنده بود. امید به صورت یک نیروی عجیب، از جا بلندم کرد. بی هدف راه افتادم. علی دستم را گرفت:
- این طوری نه زهره، قوی، قوی باش.
سرم رو تکون دادم. حالا باید به شهلا چه می گفتم؟ شهلا بدون محسن زنده نمی موند. یک دفعه به یاد مانی افتادم: علی...مانی کو؟ سالمه؟
علی به گوشه ای از راهروی بیمارستان اشاره کرد. مانی در دستهای پیرزنی، آرام خوابیده بود. طفلک معصوم من چه می دونست چه بلایی سرش آمده . به طرفش دویدم و او را در آغوش کشیدم و پیش شهلا بردم. شهلا فقط ناله ضعیفی داشت. صداش کردم. آرام گوشه چشمهایش رو بازکرد، مانی رو نزدیک بردم و به او نشون دادم:
- شهلا خدا رو شکر که همه سالمید.
یک قطره اشک از گوشه چشمش به روی صورت پر از خونش غلتید و به شکل خونابه به کنار لبهاش رسید. سرش را به سمت دیگری چرخاند و آرام نالید: محسن.
مانی رو به علی دادم و سر و صورت شهلا رو نوازش دادم:
- برای چی گریه می کنی؟ گفتم که همه سالمید..
به طرفم برگشت و با نگاهی تلخ به من خیره شد:
- محسن مرده. سرش روی سینه خودم بود. خودش رو انداخت رو من. می خواست منو نجات بده.
بعد دستش رو روی پیرهنش کشید و با هق هقی که شبیه ناله بود گفت:
- این خونه محسنه، نگاه کن.
خواستم آرامش کنم. نشد. یک دفعه دستم را محکم گرفت و گفت:
- زهره مواظب مانی باش، قول بده، خودت نگهش دار، قول بده.
- باشه، باشه اما تو خودت خوب می شی، خودت مراقبش هستی.
مثل دیونه ها فریاد زد:
- نه نمی خوام زنده بمونم. می خوام برم پیش محسن.
فریادها باعث مختل شدن نفسش شده بود. نفسهای بلند می کشید. جیغ زدم و پرستارها رو صدا کردم. شهلا دستهام رو محکم گرفته بود و فشار می داد. نمی دونم این قدرت رو از کجا پیدا کرده بود، داشت انگشتام رو خرد می کرد. احساس کردم دستم را به طرف خودش می کشه. جلوتر رفتم. قصد داشت چیزی بگه. سرم را به صورتش نزدیک کردم. مادرش رو صدا می زدم: مادرم، مادر....
فشار دستهایش کمتر و کمتر شد و جلوی چشمهای به خون نشسته من تمام کرد. تا اون روز و اون لحظه، من هرگز مرگ عزیزی رو تجربه نکرده بودم. خیلی تلخ بود. اونقدر تلخ که هنوز با یادآوریش سینه ام می سوزه و هنوزم هم یکی از تلخ ترین خاطره های زندگیمه.
بعد از رفتن محسن و شهلا همه چیز به سرعت گذشت. تنها چیزی که از اون روزها به خاطر دارم، صدای شیونها، گریه علی، ضجه ملیحهح و دو تا قبریه که توی زمینی که پر از چمن سبز واقع شده بود. هیچ کس شهلا رو نمی شناخت. غریب و معصوم کنار محسن خوابیده بود و می دونم که خودش هم برای محسن عذاداری می کرد. ما مانی رو پیش برادر بزرگ محسن بردیم. خانواده شلوغی داشت. چند بچه قد و نیم قد و زنی که باز پا به ماه بود. با وقاحت گفت:
- محسن ازدواج رسمی داشته؟
علی دستش را مشت کرد اما چیزی نگفت و جمال مثل اسپند روی اتش از جا پرید و شروع به فریاد زدند کرد. با زبان محلی با برادر محسن صحبت می کرد، آخر سر هم شناسنامه های محسن و شهلا و مانی رو جلوی اون پرت کرد و با عصبانیت از اونجا خارج شد. برادر محسن در حالی که اشکهایش رو پاک می کرد گفت:
- من تا حالا حق کسی رو نخوردم، من جگر سوخته ام، محسن برام خیلی عزیز بود. می خواستم با دستهای خودم دامادش کنم. جمال اشتباه می کنه. تمام حق و حقوق این بچه محفوظه. همه دارائیهای محسن سند داره. این بچه رو خودم که نمی تونم نگه دارم. وضعم رو که می بینید ولی همین جا کسی رو پیدا می کنم که به خوبی بزرگش کنه.
به طرف من آمد تا مانی رو بغل کنه مثل فنر از جا پریدم و گفتم:
- نه این بچه امانته، شهلا اونو به من سپرده.
و تازه مباحثه آغاز شد. اونها گمان می کردند اگر ما مانی رو با خودمون ببریم،............

تا صفحه 52
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آینده ادعا مالکیت دارایی اونو خواهیم کرد.بحثها طولانی بود.بالاخره با کمک جمال و تعهد محضری علی مبنی بر اینکه حتی یک ریال بابت مخارج مانی طلب نکنه اونها مانی را بما سپردند.برادر محسن آدم حسابگری بود و با اینکار به خیال خودش هم از شر یک بچه مزاحم راحت شد و هم مایملک خانوادگیش محفوظ ماند.اما جمال هم مثل خود او رفتار کرد زمانیکه او علی رو برای رسمی کردن تعهدش به محضر برد یک وکالتنامه معتبر تهیه کرد و برادر محسن رو بعنوان وکیل مانی در اداره ثروتش تا زمانیکه اون به سن قانوی برسه تعیین کرد.اینکار جمال گرچه به مذاق برادر حسن خوش نیامد اما نمیتوانست با اینکار مخالفت کند و مجبور بود در حضور شاهدان زیادی تعهد بده که تمام ثروت محسن رو با محاسبه افزایش اون در زمان مقرر در اختیار مانی قرار بده.
ما قبل از برگشتن به شیراز به تهران رفتیم علی معتقد بود که باید حتما خانواده عظیم زاده رو در جریان وقایع گذاشتیم هرچند اونها دخترشون روطرد کرده بودند.عکس زیبایی از محسن و شهلا رو قاب کردیم و همراه با یادداشتهای شهلا که برای مادرش نوشته بود برای خانواده اش بردیم.از دیدن ما یکه خوردند حتی تصور نمیکردند که ما حامل چه خبر زجر آوری هستیم.علی آرام آرام اونها رو آماده شنیدن کرد و زمانیکه از مرگ اون دو ججون صحبت کرد مرد بیچاره مثل یک درخت صاعقه زده شکست و صدای ضجه مادر شهلا خونه رو پر کرد.شوهرش رو نفرین میکرد که با شهلا چنین رفتاری کرده بود و مرگ اون و خودش رو از خدا میخواست.هذیان میگفت و خودش رو میزد.سعی کردم آرامش کنم اما فایده نداشت.داغ دیده بود.داغی که با پشیمانی همراه بود.مانی رو به طرفش گرفتم و گفتم:این پسر شهلاست...اسمش مانیه.
بچه رو گرفته بود و میبوسید و میبویید و گریه میکرد .علی باز هم با متانت از خوشبختی شهلا و محسن برای اونها صحبت کرد.از روزهای خوبشون از عشق پاکشون کم کم ارامتر شدند و در سکوت به زاری نشستند.اونها خیال کرده بودند که ما مانی رو برای اونها برده ایم و وقتی که از تصمیم ما برای نگهداری مانی مطلع شدند کمی برآشفتند.مادر شهلا مایل بود تنها یادگار دخترش رو خودش بزرگ کنه حق هم داشت اما زمانیکه براش توضیح دادم که این آخرین وصیت شهلا بمن بوده و این اگر بنا باشه مانی رو به کسی بسپریم قانون اونو به خانواده پدرش خواهد سپرد با صبوری اجبارگونه ای پذیرفت.علی به اونها قول داد که هر زمان تمایل داشتند میتوانند مانی رو ببینند و با او باشند.
دیگه کاری نداشتیم.ماموریتهای کوچک و دردناک ما تمام و سالهای امانتداری شروع شد.ما روزهای بدی رو گذروندیم.بعد از تحمل اون همه درد و رنج هر دوی ما با کوله باری از تجربه های تلخ به شیراز برگشتیم مانی مونس ساعتهای تنهایی من شد و هنگامیکه برای اولین بار به من گفت مامان.نشستم و زار زار برای شهلا گریه کردم.حیف نبود تا حرف زدن پسش نازش رو ببینه راه رفتنش رو خندیدنش رو...و من همیشه بجای شهلا و با چشم اون به مانی نگاه کردم.مانی کم کم تبدیل به همه هستی و زندگی ما شد.آنقدر شیرین زبان شده بود که کسی نمیتونست دوستش نداشته باشه.بطرز عجیبی همه مجذوب خودش میکرد.از این نظر کاملا شبیه محسن بود.مانی تقریبا 3 ساله بود که خدا مریم رو بماداد.بقول علی اون مروارید صدف صبر ما بود.مانی اما برای ما تنها یک فرزند نبود اون برای من و علی یک دنیا یک زندگی و یک امانت بود حیف که یک روز تصمیم گرفت ترکم کنه و برای همیشه تنهام بزاره.
ستاره گفت:الهی قربونت برم خاله جون زندگی شما شبیه کتابهای قصه است.
قصه ها هم عزیزم همین زندگیهاست که بعضی هاشون بازگو میشه و بعضی هاشون تا ابد توی سینه صاحاباش میمونه.
صبر کردن خیلی سخته خاله جون؟
سخته عزیزم دل آدم خون میشه اما پاداش داره.بعضی وقتها تو همین دنیا و بعضی وقتها هم پاداشش رو جای دیگه به آدم میدن.
چطور میشه صبور بود؟
بعضی آدما صبوری توی ذاتشونه عزیزم و بعضی دیگه توی ایمانشون اما گاهی وقتهاهم تمرین میخواد باید تمرین صبوری کرد.


فصل 3
مریم نگاهی به ساعتش کرد و گفت:ستاره پاشو دیگه زیارت بسه مادر منتظرمونه نگران میشه.
بلند شدیم و دوباره ضریح شاهچراغ رو زیارت کردیم و بیرون امدیم.حالادیگر بطور عجیبی خاله زهره را دوست داشتم.حتی نگاههایش راجور دیگری میدیدم.انگار شهلا تمام عشقش رادر این چشمها گذاشته و رفته بود.سوار ماشین مریم شدیم که پرسیدم:رضا رو دیدی؟
نه کجا؟
ای بابا توی صحن شاهچراغ ایستاده بود فکر کردم دیدیش!بنظرت چرا اومده بود؟
چه میدونم حتما اومده زیارت دیگه مثل ما!
نچ دلیل دیگه ای داشت!
مریم با عصبانیت گفت:مثلا چه دلیلی؟
خب معلومه دیگه اومده بود منو ببینه!
مریم با تعجب پرسید:تو رو؟
آره اومده بود ببینه با چادر مشکلی چه شکلی میشم آخه مردای ایرونی زنای محجبه رو بیشتر میپسندن مگه نه؟
مریم لبخندی زد و گفت:خب میرفتی جلو و یه سلام و علیکی میکردی که بهتر ببیندت.
ای ناشی!اینجور وقتا آدم نمیره جلو وانمود میکنه طرفو ندیده همین طور دورادور یه کم عشوه میاد!
نه بابا خیلی استادی.
چه میشه کرد؟دله دیگه!بفهمی نفهمی داره از این آقا رضاهه خوشم میاد.معلومه ا زاون مرداست که خوب نگهبانی میده.
مریم گفت:خب حالا بریم خونه یا بریم دنبال خرید لباس عروسی؟
با ناز و ادا گفتم:نه حالا زوده به موقعش راستی مریم مانی چرا رفت؟
هنوز جوابم را نداده بود که تلفنش به صدادر امد.نگاهی به ساعتش کرد و گوشی را از کیفش برداشت.
سلام...
...
آره داریم میریم خونه....
....
نه شاهچراغ بودیم شما که انگار خبر داشتی....
....
مهم نیست...
....
آره.
....
دیدمشون البته صحبتهای اصلی با خودته....
....
باشه....اگه لازم بود حتما...
خداحافظ.
گوشی تلفن را درون کیفش انداخت و راه افتاد خواستم سوالم را تکرار کنم اما پشیمان شدم.میدانستم اگر بخواهد حرفی بزند نیازی به اصرار نیست و اگر نخواهد هیچکس نمیتواند وادارش کند.کمی از راه که طی شد مریم با خنده پرسید:چت شده ستاره؟خیال کردی محلت نذاشتم نه شنیدم چی گفتی برسیم خونه خستگی از تنم در بره تعریف میکنم.راستی مامان باهات صحبت کرد؟
آره چقدر مامانت دوست داشتنیه!
خب بنظرت کدوم ما بیشتر بچه پدر و مادرمون هستیم؟من یا مانی یا مهدی؟
چه سوال سختی میپرسی!همه شما برای خاله بچه هاش هستین فقط مانی یه جورایی فرق داره.
مریم خندید:چه جورایی؟
نمیدونم باز هم سوالهای سخت!راستی رضا همون بچه ملیحه و جمال نیست؟
مریم گفت:چرا خودشه دوباره میخوای راجع به رضا حرف بزنی؟
چند سالشه؟
مریم گفت:چیه میخوای بری خواستگاری؟خب مناسبه...سی ودو سه سالشه.
واقعا؟بیشتر بنظر میرسه.
بعد از شام با مریم به اتاقش رفتم.موزیک ملایمی گذاشت و روی زمین نشست و بعد از چند لحظه گفت:دلت میخواد از چی برات حرف بزنم؟
از اون روزهایی که مانی اینجا بود و از اینکه چرا رفت؟
روزهایی که مانی اینجا بود روزهای کودکی من بود.روزهایی که ما خانواده خوشبختی بودیم.کودکی من مملو از لحظات شاد و شیرین بود.اون روزها نمیدونستم چرا مانی برای پدر و مادر انقدر با من و مهدی متفاوته.گاهی اوقات بهش حسودی میکردم اما مانی اونقدر مهربون بود که آدم دلش نمیومد بهش حسودی کنه.از اون بچه هایی بود که هیچ چیز از این دنیا رو برای خودش نمیخواست.شاید مانی هنوز 10 سال نداشت که متوجه شد پسر واقعی پدر ومادر من نیست.من نمیدونم چرا پدرم این بلا رو سر مانی آورد و حقیقت رو بهش گفت.پدر میتوانست خیلی راحت اسم فامیل مانی رو عوض کنه اما اینکارو نکرد.دلایل خاص خودش رو داشت و البته مادر هم باهاش هم عقیده بود.من اون موقع کوچکتر از حدی بودم که متوجه اهمیت موضوع بشم.تنهایی چیزهایی که از اون سالها خیلی راحت در ذهنم ثبت شده مسافرتهای پدر و مانی بود.یکی دو بار هم مادر با اونها همراه شد ولی من و مهدی هرگز همسفرشون نبودیم.در این مواقع ما معمولا پیش عمو یا خاله زری میموندیم.زندگی به روال خودش برگشت با این تفاوت که مانی عوض شده بود.خیلی مهربونتر شده بود.موقع بازی در مقابل من و مهدی بیشتر کوتاه می آمد.خیلی وقتها یکدفعه ساکت میشد من چند سال بعد ماجرا رو فهمیدم.حالا که فکر میکنم میبینم انگار اون وقتها یا شاید در تمام عمرم دختر کودنی بوده ام.پدر اون وقتها زیاد با مانی صحبت میکرد.گاهی اوقات مانی ساعتها د راتاق پدر مینشست و ما نمیدونستیم اونها بهم چی میگین.هر چند گاهی هم زن و مردی به خانه ما می اومدند و یکی دو روز مانی رو با خودشون به هتل میبردند و دوباره برمیگردوندند.بعدا فهمیدم که اونها پدر و مادر بزرگ مانی هستند.کم کم بزرگ و بزرگتر شدیم.مانی برام مثل یک فرشته مقدس و دوست داشتنی بود.از مهدی خیلی بیشتر دوستش داشتم.اون همیشه حامی من بود.با پدر و مادر خیلی مودبانه رفتار میکرد.اونقدر آقا و با محبت بود که در فامیل اونو مثال میزدند.مدتی در آرامش زندگی کردیم تا اینکه مانی دوباره هوای شادیهامون رو ابری کرد.سالهای آخر دبیرستان رو میگذروند که تصمیم گرفت از ما جدا بشه.روز بدی بود وارد خونه که شدم صدای فریاد پدر منو در جا میخکوب کرد انگارداشت با کسی در اتاقش دعوا میکرد.
پدر گفت:من اجازه نمیدم اینکارو بکنی تو حق نداری این بلا رو سر من و زهره بیاری.
بعد صدای مانی رو شنیدم که ارام گفت:پدر خواهش میکنم این فرصت رو به من بده.
امکان نداره اگه تصمیم گرفتی منو نابود کنی هنوز زوده...باید صبر می.
برای منکه عادت داشتم همیشه پدرم رو آروم ببینم صدای فریاد اون و گریه مادر خبر از وضع ناخوشایندی میداد.همینطور مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم که مادر از اتاق پدر بیرون آمد و از دیدن من یکه خورد با ترس پرسیدم:مامان!چی شده؟
مادرم د رحالیکه سعی میکرد اشکهایش رو پاک کنه و جلوی ریزش مداوم اونا رو بگیره گفت:هیچی دخترم ...هیچی.
پس پدر بخاطر هیچی داره سر مانی فریاد میزنه؟مانی کاری کرده؟
مادر گفت:نه مادر جون.....نه.
و مرتب گریه میکرد.اونشب همه ما در سکوت کامل شام خوردیم و من در عالم بچگانه خودم نگران همه بودم نگران اینکه مادرم دیگه نخنده یا پدرم دیگه با ما شوخی نکنه یا اینکه مانی کار بدی کرده باشه و پدر دیگه دوستش نداشته باشه یا اینکه دیگه من و مهدی جرات سر و صدا نداشته باشم و هزار نگرانی بچه گانه دیگه.بعد از شام هر کسی بکار خودش مشغول شد و ساعتی بعد همه خوابیدند.خوابم نمیبرد.مغز کوچکم پر از سوال و قلب کودکانه ام پر از غمهای کوچک بود .خونه ساکت بود.تصمیم گرفتم به اشپزخونه برم و آبی بخورم.از پله ها که پایین آمدم متوجه شدم چراغ اتاق پدر روشنه و نور چراغ از لای د رنیمه باز مثل خطی که با خط کش کشیده شده باشه روی فرش هال افتاده بود.به جای آشپزخونه مثل یک گریه بطرف اتاق پدرم رفتم مشغول صحبت با مادر بود.
پدر گفت:شاید بهتر باشه بذاریم بره.
مادر با گریه گفت:جواب شهلا رو چی بدم؟بهش قول دادم.
ما که نمیتونیم زندانیش کنیم.
هنوز بچه ست خطرناکه دلم آروم نمیگیره.
بچه ست اما مثل محسن لجبازه یاد میاد؟هر کاری که میگفت میکرد.
دیگه بقیه صحبتها رو گوش نکردم متوجه شدم راجع به مانی حرف میزنن اما نمیفهمیدم این اسمهای نا آشنا چه ربطی به مانی دارد.از اون شب تا روزیکه مانی خونه رو برای همیش ترک کرد تقریبا بیشتر از یکسال طول کشید.اما بالاخره رفت و گفت میره تا گذشته اش رو محسن و شهلا رو بیشتر بشناسه.پدر همراه مانی رفت و مادر رو با دل نگرانیهاش غصه هاش تنها گذاشت.روزیکه مانی رفت اصلا قابل توصیف نیست.به اندازه تمام عمر گذشته ام اشک ریختم تنها خاله ام عمه ها و عموها همه توی خونه ی ما جمع شده بودند هیچکس موافق رفتن مانی نبود.همه ی فامیل دوستش داشتند و هرگز به اون به چشم یک بیگانه نگاه نکره بودند.اما اون میخواست و مصر بود که بیگانه باشه قبل از رفتن مادر رو دلداری میداد:مادر جون منکه برای همیشه از شما دور نمیشم.قول میدم همیشه مانی شما باشم.تازه هر روز هم بهتون تلفن میزنم.مراقب خودم هم هستم.خوب غذا میخورم مواظبم سرما نخورم و اگه کوچکترین مشکلی برام پیش بیاد فوری به شما خبر میدم.تازه پدر هم که داره همرام میاد.اونکه تا از وضع من اونجا راضی نباشه برنمیگرده مطمئنم بهتره شما کمی به زندگی من فکر کنید.شما نذاشتید که من هویت اصلیم رو گم کنم من واقعا خوشحالم که شما پدر و مادرم هستید.
بعد مهدی رو صدا کرد و اونو با خودش به اتاقش برد و چند دقیقه ای با هم تنها بودند.من یکریز گریه میکردم مانی چند دقیقه بعد از بالای پله ها منو صدا زد به اتاقش رفتم و لبه تختش نشستم هنوز گریه میکردم.در حالیکه مشغول جمع کردن تعدادی از کتابهایش بود گفت:مریم تو رو خدا گریه نکن تو میدونی من اصلا دارم بخاطر تو میرم؟
چشمهام از تعجب گشاد شد نگاهم کرد و خندید:باور نمیکنی؟مگه تو همیشه دوست نداشتی صاحب این اتاق باشی؟خب دارم میرم که اتاقم بتو برسه.تازه این چند کتاب شعر رو هم که امضا کردم تو میبخشم.
با عصبانیت گفتم:نیست که شاعرش خودتی!تازه اتاقت هم برای خودت باشه اینکه دیگه

آخر ص63
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتن نداره.
خندید :
- حالا که این قدر قدر نشناسی رادیو ضبط و نوارها رو به تو نمی دم تا دلت بسوزه، آلبوم تمبرهام رو هم می دم به مهدی.
- داری ارث و میراث تقسیم می کنی؟
مانی گفت:
- حالا هرچی من بگم دارم به خاطر تو از خودگذشتگی می کنم تو باور نکن! فقط حواست به مادر باشه.
- خیلی تلرلحتی مادری بمون و خودت مواظبش باش.
- مریم، تو خیلی زبون دراز شدی ها! بذار من برم، بعد شروع به زبون ریختن کن. مثل این که هنوز من حرف اول این خونه هستم ها.
در حالی که از اتاقش خارج می شدم با عصبانیت گفتم:
- اصلا رفتی که رفتی، من که اصلا دلم برات تنگ نمی شه!
خندید و گفت:
- آره معلومه، اما مطمئن باش من دلم برای تو یکی خیلی تنگ می شه.
دوباره گریه ام گرفت. از پله ها پایین رفتم، هیچ کس خواشحال نبود، خاله زری مشغول صحبت با مادر بود. پدر و عموها ساکت نشسته بودند و هر دوی عمه هام خودشون رو در آشپزخانه مشغول کرده بودند. مانی چند دقیقه بعد از من پایین آمد. سعی داشت فضای سنگین خونه رو عوض کنه، اما فضای قلبها اون قدر غمگین و هوای چشمها چنان ابری بود که تلاش برای تغییر دادنش بی فایده بود و بالاخره ساعتی بعد وقتی پدر و مانی از خانه خارج شدند سکوت دردناکی همه جا رو فرا گرفت. مادر تا نیمه شب از اتاق مانی بیرون نیامد. عاقبت دلم طاقت نیاورد و به سراغش رفتتم، آرام کنارش نشستم و گفتم:
- مامان جون نمی خوای بخوابی؟
با بغض گفت:
- تو برو بخواب من خوابم نمیاد، دلم می خواد کمی اینجا بشینم. اصلا همین جا می خوابم. تو برو بخواب.
- مامان؟
- بله دیگه چیه مادر؟
- شما من و مهدی رو اندازه مانی دوست نداری، نه؟
مادرم با گریه گفت:
- چرا این فکر رو می کنی؟
- از رفتارتون، حرفاتون، همیشه مانی برای شما فرزند خاصی بوده.
- دیگه این حرف رو نزن مادر، دیگه نگو. مانی امانته عزیزم...امانته.
مریم نگاهی به درِ اتاق انداخت و گفت:
- می دونی ستاره، این اتاق همون اتاق مانیه، هنوز هم بیشتر چیزایی که اینجاس وسائل قدیمی مانیه.
- بعد از رفتن مانی چی شد؟ برنگشت؟
- مانی به اتفاق پدرم به دیدن عموش رفت و خیلی صریح عنوان کرد که قصد داره اون جا بمونه و اختیار دارایی پدرش رو که گویا خیلی هم زیاد و با ارزش بوده به دست بگیره. پدرم وقتی اینا رو برای مادر تعریف می کرد، گفت:
- شده بود عین محسن، محکم و لجباز.
مانی حتی برای این کار با وکیلی صحبت کرده بود و با کمک اون خیلی زود اختیار اموالش رو بدست گرفت. بعد با مشورت پدرم خونه ای خرید. اون طوری که پدر تعریف می کرد، چند روزی که با مانی اون جا بوده مهمان جمال بودند و در همین چند روز مانی با رضا حسابی اخت می شه و بعد هم با تشویق پدرم، رضا و مانی در یک خونه ساکن می شن و از همین جا دوستی عمیق و خلل ناپذیری بین اونها به وجود میاد. پدرم قبل از بازگشت، از جمال خواهش می کنه که مثل رضا مواظب مانی باشه و چون مانی هنوز اون قدر تجربه نداشت که بتونه از پس تمام کارهای اقتصادیش بربیاد، جمال قول می ده که به مانی در تمام کارها کمک کنه و عاقبت پدر مانی رو تنها می ذاره و به شیراز برمی گرده. مانی اوایل تقریبا هر روز به مادر تلفن می کرد . از خاله ملیحه و عمو جمالش صحبت می کرد. از رضا، از دخترهای عمو جمال، از دستپخت خاله ملیحه، از لباساش، از اتاقش و همه چیز. با این حال مادر بعضی اوقات خیلی نگرانش می شد. اما پدر مطمئن بود که مانی از پس زندگی برمیاد. الحق که مانی هم خوب تربیت شده بود، مثل مادر مذهبی و مثل پدر متین بود. مثل شهلا عاشق و مثل محسن با اراده. و همه اینها به علاوه تاثیری که از رضا گرفته بود باعث شد سال بعد وارد دانشگاه بشه. اون وقتها رضا مشغول تحصیل در رشته فیزیک بوده، مانی اما اقتصاد خوند. یادمه پشت تلفن با خنده گفت:
- آخه، باید یه چیزی یاد بگیرم که بتونم این همه مال بی صاحب رو جمع و تفریق کنم یا نه؟
از همون وقت تلفن های مانی کمتر شد. پدر به مادرم که بی تابی می کرد می گفت:
- بذار بچه درسشو بخونه، این قدر بهش تلفن نکن. هر وقت لازم بدونه خودش زنگ می زنه.
اما مادر مگر طاقت میاورد؟ تا دو سال بعد از اون، مانی فقط یکی دوبا به شیراز می اومد و هر بار خیلی زود برمی گشت. احساس می کردم با من غریبه تر شده. ازش عصبانی بودم. هر بار که می اومد مقدار زیادی کادو می آورد. همه چیز، اما کادوهاش دیگه به دلم نمی نشست. گاهی اوقات فکر می کردم پولدار شدن، مانی را عوض کرده. گاهی دلم می خواست با نیش و کنایه این موضوع رو به رخش بکشم. این تلفن های همراه اون وقتها تازه وارد بازار شده بود. مثل حالا اسباب بازی نبود مانی هم برای خودش و هم برای پدرم خریده بود. پدرم با خنده گفت:
- آخه پسرجان این به درد من نمی خوره، من نه تاجرم و نه کاسب، آدم مهمی هم نیستم که دائماً به اوامرم احتیاجی باشه.
اما مانی معتقد بود که باید تکنولوژی روز پیش رفت و از موقعیت هایی که فراهمه، استفاده کرد. خاطرم هست در یکی از سفرهاش به شیراز، برام کادوهای زیادی اورده بود، به قول خودش سوغاتی! همه سوغاتی ها وسط هال پخش بود و مهدی با خوشحالی با چیزهایی که مانی برایش خریده بود سرگرم بود. مانی یکریز با مادر حرف می زد و می خندید و مادر مثل همیشه چشم به صورت اون دوخته بودم و مطمئن بودم که هر کلمه مانی رو می بلعه و نمی خواد یک لحظه دیدن اونو از دست بده. از دست مانی با بذل و بخشش هاش دلخور بودم. آرام از جام برخاستم و بدون اینکه بقیه متوجه بشن به اتاق رفتم. چند دقیقه نگذشته بود که کسی به در کوبید. می دونستم مانیه.
- بفرمایید.
- نمی تونم، در رو باز کن.
در رو باز کردم. هر دو دستش پر بود از چیزهایی که برام خریده بود. بی توجه کنار رفتم و لبه تخت نشستم و کتابم را باز کردم. چیزهایی که دستش بود رو کف اتاق ریخت و با خنده گفت:
- خیلی بزرگ شدی!
- چطور؟
- تحویل نمی گیری!
- مانی رو یا کادوهاش رو؟
- هر دوشو.
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- تو چرا سعی داری محبتت رو با این چیزا نشون بدی؟
خندید و گفت:
- برای اینکه ناشی ام.
خنده ام گرفت اما خودم را گرفتم و گفتم:
- مانی، پولدار بودن خوبه؟ شدی پسر اول دانشگاه!
باز خندید و دستهاش رو به هم زد و گفت:
- آخ نمی دونی که چه کیفی داره! یه ماشین خوشگل زیر پای آدم باشه، لباسا شیک....
بعد دستهاش رو لای موهاش برد و ادامه داد:
- قیافه هم تک! اگه گفتی چی می شه؟
- آدم تبدیل می شه به یه موجود مغرور و گنده دماغ!
- دِ نفهمیدی، اصولا هنوز بچه ای، اگه گفتی چی می شه؟
با بی حوصلگی گفتم:
- نمی دونم.
مانی با ژست خنده داری گفت:
- موبایل آدم زنگ می خوره، حالا بگو کی زنگ می زنه؟
- مشتری هات؟
- نخیر خانم، دخترای دانشکده. یه لحظه هم راحتم نمی ذارن.
- خب یکی شو بگیر تا راحت بشی.
- الکی که نمی شه. باید یه خوبشو پیدا کنم. حالا دارم روشون مطالعه می کنم.
با عصبانیت گفتم: مانی؟!
- منظورم اینه که دارم راجع به بعضی هاشون تحقیق می کنم. آخه باید یکی رو پیدا کنم که اقلاً به این تیپ و قیافه بیاد حالا خیلی هم سر نباشه مهم نیست.
نگاهش کردم؛ واقعاً جذاب بود و معلومه که چنین پسری مورد توجه دخترای زیادی قرار می گیره.
با خنده گفتم:
- مانی...
- هوم.
- فکر می کنم بالاخره توی این دانشکده یه دختری پیدا بشه که عاشقش بشی، اون وقت می دونی چی می شه؟
با تعجب گفت: نه!
- اون وقت، دختره محلت نمی ذاره، دماغت می سوزه، قلبت کباب می شه، احتمالا سرت هم می شکنه!
قیافه غمگینی به خودش گرفت و گفت:
- خیلی دردناکه، ولی این مال تو فیلماست، فیلم زیاد می بینی؟
- دلم خنک می شه اگه عاشق بشی و دختره محلت نذاره!
- به خاطر خنک شدن دل شما هم که شده مجبورم از فردا تلاش کنم که عاشق بشم، اما تو هم یه جوری به دختره برسون که محلم نذاره. چاکر خانم!
- یادته، روزی که رفتی، گفتی می ری تا اتاقت به من برسه؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- آره اتاق خوبیه، مبارک باشه.
- اما من فکر نمی کنم به این دلیل رفته باشی، گمونم بوی پول به دماغت خورده بود، چه بوی تندی هم داشته!
یک دفعه قیافه اش درهم رفت. نگاهی به من کرد که از خودم خجالت کشیدم. گفت:
- من مستحق این نیش و کنایه ها نیستم.
راست می گفت. حرف بدی زده بودم. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- ببخشید.
- نمی دونستم این قدر از پولدارها بدت میاد. تازه می خواستم شوهر پولدار برات پیدا کنم.
- منظورم این نبود که...
- اِ...اِ..... اسم شوهر پولدار که اومد نظرت عوض شد؟
تقریبا جیغ کشیدم:
- مانی!
- چاکر خانم!
- برو بیرون.
- حالا فهمیدی چرا رفتم؟ چون بیرونم کردی.
- برو بیرون.
در حالی که خارج می شد گفت:
- اما من برای این رفتم که برگردم.
مریم کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
- بقیه اش باشه برای یه فرصت مناسب.

*********************************** ***********************************

پنجمین روز آمدنم به شیراز هم سپری شد. اما هر بار صحبت از رفتن می کردم با مخالفت مریم و پدر و مادرش روبه رو می شدم. هنوز هم مریم چیزی از ازدواج و جدایی از شوهرش را برایم نگفته بودم و من داشتم از شدت کنجکاوی یا به قول مریم فضولی محترمانه دق می کردم. البت متوجه چیزهایی شده بودم. اینکه رضا هر روز سر ساعت شش بعدازظهر به مریم زنگ می زد. در این چند روزه مهدی که گویا در یزد با یک دختر یزدی هم نازمد بود یکی دوبار به خاله زهره تلفن کرد، اما مانی هیچ تماسی نداشت و من حدس زدم که احتمالا به دلایلی با اعضای خانواده مشکل دارد، اما چیزی که حسابی کلافه ام کرده بود، سر درآوردن از رابطه مریم و رضا بود. گرچه مریم می گفت که فقط یک رابطه کاری دارند اما با توجه به برخوردهایی که با رضا داشتم نمی توانستم حرفش را قبول کنم. داشتم فکر می کردم که چه نقشه ای سر هم کنم تا سر از کار مریم درآورم که با یک سینی چای وارد اتاق شد. سینی را روی میز تحریرش گذاشت و لبه تخت نشست.
- چی شده ستاره قشقرق به فکر فرو رفته، نکنه مریض شدی؟
- نه بابا نمی دونم چرا یه دفعه یاد روزهای تنهاییم افتادم.
- روزای تنهاییت؟
سری تکان دادم و گفتم:
- هر کس روزهایی داره که احساس می کنه در این دنیای به این شلوغی، تنهای تنهاست. حتی اگر اشناهای زیادی اطرافش را گرفته باشن. برای من هم پیش اومد. وقتی که از اینجا رفتم دو سه سالی پیش سیما بودم. روزهای بدی نبود. سیما خیلی مواظبم بود تا با محیط اشنا بشم. همه جا با هم بودیم. برعکس سهیل که خیلی به ما رو نمی داد قاطی زندگیش بشیم. مزاحم نمی خواست. اما وقتی سیما ازدواج کرد دیگه مایل نبودم با اون زندگی کنم. این موضوع رو از نگاه شوهرش هم فهمیدم. درست سه روز بعد از ازدواج سیما، جل و پلاسم رو جمع کردم و پیش سهیل رفتم. سهیل هم درست سه روز منو تحمل کرد و بعدش سوئیتی برام اجاره کرد. بالاخره بعد از یکی دو سال که درسم تمام شد واقعا مستقل شدم. کارخوبی پیدا کردم و برای خودم آپارتمان آبرومندانه ای اجاره کردم. زندگیم کم و بیش رو به راه شده بود. این اواخر خیلی دلتنگ بودم. هر وقت به یاد اینجا می افتادم اشکم سرازیر می شد و می فهمیدم که حتما باید سری به اینجا بزنیم و بالاخره تصمیم گرفتم به این سفر خاطره انگیز بیام.
نگاهی به صورت متفکر مریم انداختم و گفتم:
- خب بسه، پاشو که دیگه حوصله وراجی ندارم.
- حالا می حوای چیکار کنی؟ دوباره برمی گردی؟
- می خوام برم ببینم خاله زهره شام درست کرده یا مجبورم تو رو بکشونم بیرون مهمونت باشم؟
- لوس نشو ستاره، راجع به زندگیت می گم.
- هی، انگار تو از روضه خوندن من خوشت اومده، اما من اهل ناله و زاری نیستم. اگر هم می ترسی که برای همیشه همین جا پیش تو بمونم، باید بگم با نهایت تاسف ترست یه جورایی به جا و منطقیه، چون خیلی داره بهم خوش می گذره!
مریم گفت:
- بیخود کردی. منو از کار و زندگی انداختی، معلومه که خوش می گذره، پس این همه مقدمه چینی کردی که دلم برات بسوزه و نگهت دارم؟
- واقعا دلت برام سوخت؟
- یه کمی، اما به نظر من تو....
هنوز حرفش تمام نشده بود که تلفنش زنگ زد با خنده گفتم:
- شازده که ساعت شش زنگ زد! دوباره چی کار داره؟
- خفه شو فتنه! از کجا می دونی اونه؟ روزی صدبار این لعنتی زنگ می خوره!
- چون تو صدای زنگش رو می شناسم.
مریم با نگاهی با تلفنش به من لبخند زد و دستش را به علامت سکوت جلوی صورتم گرفت و شروع به حصبت کرد.
- الو سلام...
......
نه.
.....
چطور؟ خبریه؟
.....
حب اگه راجع به قرارداد جدیده که فردا می آم شرکت.
...
پس چیه؟
....
نه نمی شه.
....
بهت می گم امکان نداره....چه اصراریه....باشه، باشه فردا با خودم می آرمش شرکت.
....
حتما خودم بهش می گم.
......
خداحافظ.
تلفن را که قطع کرد چشمکی زدم و گفتم:
- دیدی گفتم شازده است؟!
- زنگ زده بود برای فردا نهار دعوتمون کنه.
- آفرین! خیلی بچه خوبیه. راستی گفتی کجا آشنا شدید؟
مریم خندید و در حالی که موهایش را می بست گفت:
- یادم نمی آد گفته باشم.
- آها راست می گی، یادم رفته بود.

************************ *****************************

وارد شرکت که شدم حیرت زده شدم. می دانستم کار مریم در رابزه با صادرات و واردات کالاست اما باور نمی کردم چنین دم و دستگاهی داشته باشد و عجیب تر از آن که رئیس هیئت مدیره شرکت هم مریم بود! در طول یکی دو ساعتی که مریم و رضا و چند مرد دیگه در سالنی مشغول صحبت بودند خیلی راحت با ویدا منشی شرکت، دوست شدم و او همین که دید من رفیق رئیسش هستم با احترام کامل و برای این که حوصله ام سر نرود تمام چیزهایی که راجع به شرکت می دانست را برایم توضیح داد، از جمله اینکه شعبه اصلی شرکت در امارت است و یک شعبه هم در تهران است که البته آنها هم زیر نظر خانم رادنیا و آقا معتمد اداره می شوند، انواع و اقسام کالاها را وارد یا صادر می کنند، طرف معاملانشان شرکتهای بزرگ و گاهی اوقات مراکز دولتی هستند و جالب اینکه چون مقدار سهام مریم از شرکت بیشتر از نصف آن است، تمام قراردادها باید با موافقت مریم بسته شود و اعتبار امضای خانم فوق العاده است. متاسفانه ویدا از زندگی خصوصی هیچ کدام اطلاع درستی نداشت فقط می دانست که بیشتر............


تا صفحه 73
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفرهای داخلی و خارجی به عهده آقای معتمد است به این دلیل که خانم رادنیا از مسافرت خوششان نمی اید.
نزدیک ظهر بود که با مریم و رضا از شرکت خارج شدیم.رضا در ماشینش را برایم باز کرد و گفت:متاسفم که چند ساعت معطل شدید حالا هر جا شما دوست دارید بریم.
شما خودتون در این مورد خیلی خوش سلیقه اید دفعه پیش فراموش نکردم.
مریم با حالتی عصبی رو به رضا گفت:خب نگفتی چی شد؟
رضا از آینه ماشین نگاهی بمن کرد و بعد بطرف مریم چرخید و گفت:صبر داشته باش.
دیگر تا رسیدن به مقصد هیچکدام صحبتی نکردیم.اندک زمانی بعد هر 3 پشت میزی در یک رستوران شیک نشستیم و رضا سفارش غذا داد و به مریم گفت:اول غذا میخوریم خیلی گرسنمه بفرمایید ستاره خانم سرد میشه.
احساس کردم که مریم اصلا ارام نیست.رضا هم متوجه شد چون ضمن صرف غذایش گفت:مریم آقای رفعتیان رو میشناسی؟
مریم صاف نشست و جرعه ای آب نوشید :کدام رفعتیان؟دکتر رفعتیان رو میگی؟
آره فکر میکنم همین باشه.
مریم گفت:همکار عمومه چطور مگه؟
رضا دوباره نگاهی بمن کرد و با تردید از مریم پرسید:چطور آدمیه؟
مریم گفت:خب شناخت زیادی ندارم عمو که ازش تعریف میکنه میگه خانواده اصیل و خوبی هستن.
رضا دوباره نگاهی بمن کرد حس کردم از حضور من راضی نیست.احتمالا مطلبی بود که قرار بود عنوان شود خصوصی بود.دستهایم را روی میز گذاشتم و گفتم:اگه اجازه بدین من یه گشتی بیرون بزنم اینجا حیاط قشنگی داره.
مریم که متوجه منظور من شد با لحن جدی و کمی بلندتر از حد معمول گفت:ستاره بشین بعد با هم میریم.
با تردید نگاهی به رضا کردم.
مریم گفت:رضا میشه راحت باشی و ادامه بدی؟
پسر دکتر رفعتیان اومده بود شرکت.
نمیدونستم پسر داره خب؟
انگار پدرش با عمو صحبت کرده بود...
مریم گفت:میخواد وارد کار تجارت بشه؟احتمالا خیال میکنه از پزشکی راحت تره؟
رضا گفت:مریم اون بخاطر مسئله دیگه ای اومده بود.
مریم با تعجب پرسید:چه مساله ای؟
بعد انگار تازه متوجه منظور رضا شد با چشمای دریده نگاهی پر از خشم به او افکند و گفت:پس ناهار امروز به افتخار آقای نمیدونم چیه...اره؟
صدا و دستهایش با هم میلرزیدند اما ادامه داد:پدر هم میدونه؟فکر میکنم ما قبلا در این مورد با هم به توافق رسیده بودیم که لااقل تو یکی دیگه برای من لقمه نگیری.
عمو ازم خواهش کرد باهات صحبت کنم.
مریم با لحن عصبی و پرخاشگر گفت:میتونستی قبول نکنی تو راجع به من چی فکر میکنی؟خیال میکنی من محتاج کمک تو هستم؟میخوای چی رو ثابت کنی؟اینکه خیلی مردی؟...با عمو جون و خاله جونت برای من تصمیم میگیرید...تو چه حقی داری که...
رضا که تا بناگوش سرخ شده بود یکدفعه دستش را روی میز کوبید و با تحکم گفت:مریم بسه دیگه!همین الان ساکت شو...دیگه لازم نیست حرفی بزنی.
مریم گفت:چرا لازم نیست؟چون تو خوشت نمیاد...چون دلت میخواد تصمیم گیرنده همیشه تو باشی؟فقط تو...حتی راجع به زندگی من؟چرا شماها دست از سر من برنمیدارید؟
اینبار رضا سرش را نزدیک صورت مریم برد و دستش را که با عصبانیت تکان میداد گرفت.
مریم لطفا خفه شو دیگه کافیه.
بعد از جایش بلند شد و دست مریم را که گرفته بود محکم بطرف سینه اش هل داد و از در رستوران بیرون رفت.تا چند لحظه مریم مبهوت به نقطه نامعلومی خیره بود و سپس سرش را بین دستهایش گرفت و ارام شروع به گریستن کرد.آن قدر آرام و بی صدا که اگر شانه هایش نمیلرزید متوجه نمیشدم.هاج و واج مانده بودم باید چه میکردم؟اصلا تصور نمیکردم آنها چنی برخوردی با هم داشته باشند.آهسته کنار مریم نشستم و دستم را دور شانه های لرزانش حلقه کردم.نمیدانستم چه باید بگویم که ارامش کند.سردر نمی آوردم که یک خواستگاری معمولی چرا باید انقدر آزار دهنده باشد.چند دقیقه گذشت دستمالی برداشت اشکهایش را پاک کرد و لبخندی بمن زد.
همه جای دنیا همینطوری فرقی نداره کجا باشی.
سکوت کردم تا راحت باشد.
احتمالا شرکت رو که دیدی پیش خودت گفتی چقدر خوشبخته.اینهمه پول احترام زیبایی دیگه از خدا چی میخواد؟دلت میخواد بدونی از خدا چی میخوام...مرگ میخوام ....مرگ!
برای ارام کردنش گفتم:میخوای بریم خونه؟
نه الان نه...الان اگه برم خونه او بیچاره ها رو هم اذیت میکنم...الان نباید...نه...بریم حافظیه.
با هم بلند شدیم و بیرون امدیم.رضا نرفته بود.داخل ماشین نشسته آرنجهایش را به فرمان تکیه داده و نیمی از صورتش را با دستها پوشانده بود.واضح بود که مستاصل و کلافه است.با دیدن ما پیاده شد و بطرفمان آمد ابتدا رو بمن کرد و گفت:ستاره خانم معذرت میخوام که روز شما رو خراب کردم.
سپس به سمت مریم که رویش را برگردانده بود چرخید:مریم سوار شو بریم.
کجا بریم؟من خسته ام رضا دیگه حوصله حرفتو ندارم بهتره بری.
رضا بازویش را گرفت و بطرف ماشین حرکت داد:باشه میرم میرسونمت بعد میرم.
مریم با اکراه سوار شد و منکه تابع حرکات آنها بودم پس از او سوار شدم.رضا پایش را روی گاز گذاشت و فقط پرسید :میری حافظیه دیگه؟
انگار جواب سوالش را میدانست.چون نه مریم حرفی زد و نه او دیگر چیزی گفت.متعجب بودم که چطور اینقدر خوب مریم را میشناسد.یک آن از مغزم خطور کرد نکنه مریم قبلا با او ازدواج کرده بود؟اما محال بود.خیلی دور از ذهن بود.رضا با سرعت زیاد رانندگی میکرد.دفعات قبل همیشه ارام میراند گویا هنوز عصبانی بود.از سرعت ماشین ترسیده بودم اما مریم با این که جلو نشسته بود هیچ عکس العملی نداشت.شاید او هم به اندازه کافی رضا را میشناخت.جلوی باغ حافظیه که رسیدیم نفسی از سر آسودگی کشیدم باور نمیکردم سالم به آنجا برسیم.مریم پیاده شد و به داخل حافظیه رفت منهم به سرعت پیاده شدم.رضا هم پیاده شد و مجددا از من عذرخواهی کرد.
با سر از رضا خداحافظی کردم و به دنبال مریم وارد حافظیه شدم.کمی که جلوتر رفتیم مریم روی نیمکتی نشست و به روبرو خیره شد.آرام کنارش نشستم.چند دقیقه گذشت تا به حرف آمد:این نیمکتو خیلی دوست داشتم همیشه اینجا مینشستم و برای آینده ام نقشه های رویای میکشیدم...تا روزیکه تلخ ترین روز زندگیم بود.روز دل شکستن.
دوباره سکوت کرد.
مریم تو از چی ناراحتی؟
از همه چیز بیشتر از همه از خودم دلم از دینا و هر چی توشه پره.
دوست داری درددل کنیم؟
مریم گفت:مطمئن نیستم طاقت مرورشو داشته باشم.
شاید حرف زدن کمکت کنه حداقل دلت خالی بشه.
لبخند تلخی زد:اول ثابت کن دلی برام مونده بعد براش تصمیم بگیر.
دل که داری خیلی هم نازکه.آدمی که دل نداره گریه نمیکنه اون هم به این راحتی.
مریم گفت:حوصله داری به حرفام گوش کنی؟
اگه خودت بخوای اره.

فصل4

همه چیز از یک تعطلیات نوروزی شروع شد.تقریبا سه چهار سالی از رفتن مانی گذشته بود پدر چند باری به او سر زده اما مادر حتی یکبار هم نرفته بود.خاطره خوبی از آنجا نداشت و البته ما هم تابع بودیم.مانی هم از زمانیکه هم درس میخوند و هم کار میکرد کمتر به شیراز می آمد.مدتها بود اونو ندیده بودیم.دلم براش تنگ شده بود اما دلتنگ تر از همه ما مادر بود.اسم مانی که می آمد اشکش سرازیر میشد.نزدیک نوروز مادر رو راضی کردم که سفری به شمال داشته باشیم به پدر گفتم:فقط این تعطیلات رو وقت دارم چون بعد از امتحانات پایان سال باید برای کنکور آماده بشم و دیگه وقت مسافرت ندارم.
خلاصه آنقدر گردنم را کج کردم که پدر هم موافقت کرد.حالا پس از همه چانه زدنها مهدی راضی نمیشد.میخواست با دوستهای همکلاسش به اردوی مدرسه برود.قهر کردم و گوشه اتاقم کز کردم.مادر هم دلش سوخت و تصمیم گرفت مهدی را پیش خاله زری بگذارد.چقدر خوشحال بودم هیجان خاصی داشتم دلم پر میزد که خانه و زندگی مانی را ببینم نگذاشتیم پدر به مانی اطلاع دهد.میخواستیم بیخبر برویم تا ذوق زده اش کنیم.مادر آنقدر هیجان داشت انگار میخواست تمام شیراز را برای مانی ببرد.مرتب یا خودش به خرید میرفت یا پدر را میفرستاد شاید گمان میکرد مانی در تمام مدتی که شیراز و نزدیک او نبوده هیچ چیز نداشته و هیچ چیز نخورده.منهم دلم میخواست برایش هدیه خوبی ببرم.اما چیزی که مانی نداشته باشد و غیر متعارف هم باشد به ذهنم نمیرسید.بالاخره چند شاخه گل مریم تهیه کردم گلهایش را تک تک و با حوصله خشک کردم و همه را در یک جعبه کوچک فانتزی جا دادم.قیافه مانی را هنگام دیدن جعبه تصورمیکردم.میدانستم که ظاهرا کارم را مسخره میکند ولی ته دلش حسابی خوشحال میشد.اخلاق و روحیاتش را خوب میشناختم.بلاخره طبق قراری که گذاشته بودیم بدون اطلاع مانی حرکت کردیم.تا مرکز استان با هواپیما و بقیه راه را تا شهر کوچک ساحلی که محل زندگی مانی بود با وسیله عبوری رفتیم.همه جا سبز بود.سبز و زیبا.اما من توجهی به زیبایی ها طبیعت نداشتم.دل توی دلم نبود.از اینکه تا دقایقی دیگر مانی را میبینم اتاقش وسایلش را و طرز زندگیش را حسابی هیجان زده بودم.حتی دوست داشتم بروم و دخترهای دانشکده اش را هم ببینم.آیا حالا عاشق شده یا بالاخره یک دختر خوشگل قاپش را دزدیده بود؟به مقصد که رسیدیم پدر آدرس منزل دوستش جمال را داد.خیلی دلگیر شدم اما پدر معتقد بود که برای حفظ ادب و آداب بهتر است ابتدا به منزل آنها برویم بالاخره آنها بزرگتر بودند و ناراحت میشدند خصوصا که مادر بعد از سالها به اینجا آمده بود.با دلخوری قبول کردم.در راه از برابر خانه مانی گذشتیم و پدر آنرا بمن نشان داد خیلی با خانه جمال فاصله نداشت.ملیحه خانم همسر آقای معتمد زن زیبایی بود.سرخ و سفید و کمی چاق.مادرم و ملیحه خانم همدیگر را در آغوش گرفته بودند و گریه میکردند.گویا روزهای خوش و ناخوش گذشته را بیاد می آوردند و لحظه به لحظه دلتنگ تر گریه میکردند.زمانیکه پدرم به جمال گفت:این مریم دخترمه.
جمال با تعجب بمن نگاه کرد و گفت:ماشالله ماشالله اصلا باور نمیشه دخترت اینقدر بزرگ شده باشه!
ملیحه خانم هم بطرف من آمد و خطاب به مادرم گفت:زهره چه دختری داری ماشالله بیا خاله ببینمت.
و مرا محکم در آغوش گرفت و بوسید.از تعارفات خسته بودم.دلم پر میزد که زودتر به خانه مانی بروم.نشستیم و چای خوردیم و باز هم تعارف پشت تعارف البته اینها برای من جالب نبود اما برخلاف من مادرم داشت از خوشحالی پرواز میکرد آهسته کنار گوش پدر گفتم:من میرم خونه مانی و برمیگردم.
پدر گفت:تو که اونجارو بلند نیستی.
یادتون نیست نشونم دادین؟اگه پیداش نکردم برمیگردم.بخدا زود میام.پدرم با سر موافقت کرد و من مثل فنر از جا پریدم.اون موقع یک دختر هفده هجده ساله پر شور و انرژی بودم.تمام راه را به حالت دو طی میکردم.عصر بود.هوا خوب و خنک بود و بوی خاک خیس مشامم را پر میکرد.چه بوی دلچسبی داشت وصدای سنجاقکهایی که بین بوته ها آواز میخواندند یک لحظه قطع نمیشد.
هنگامیکه خانه مانی را از دور دیدم از شدت خوشحالی قلبم دو برابر تندتر زد.در خانه باز بود دستم را روی زنگ کمی فشار دادم و وارد حیاط شدم.حیاط بزرگی بود پر از سبزه و درخت.اتومبیل زیبایی در حیاط بود و من با خودم کردم دوباره ماشینشو عوض کرده .صدایش کردم.
مانی مانی.
بجای مانی دختری از ساختمان خارج شد و روی ایوان ایستاد.وا رفتم یعنی مانی با دختره نسبتی داره؟مانی که اهل این حرفها نبود!به تته پته افتادم
سلام ببخشید...مانی خونه ست؟
شما؟
من...من...
قبل از اینکه حرفم را بزنم دخترک بطرف ساختمان چرخید و فریاد زد:بازم یکی اومده با مانی کار داره معلوم نیست چه دسته گلی به آب داده! این چهارمیه.
انگار اب سردی روی پیشونیم ریخته باشندسرم یخ کرد.چهارمی!مانی اینهمه دوست دختر دارد این دختره داشت مرا با آنها مقایسه میکرد.عصبانی شدم.
گفتم:ببخشید خانم...
قبل از اینکه دخترک جواب بدهد جوانی از ساختمان خارج شد و با عصبانیت گفت:اگه دوستش...
با دیدن من یکدفعه ساکت و میخکوب شد.چشم از چشمهای من برنمیداشت کلافه شدم.
پسر گفت:ببخشید شما؟
با عصبانیت دستهایم را زیر بغلم قفل کردم و گفتم:شما تشریف نداشتید وقتی خانم بنده رو معرفی کردند؟من چهارمی هستم!
پسر گفت:بله؟چهارمی؟
ببینید اقا من هم خیلی خسته ام هم بی حوصله فقط یه سوال ساده میپرسم اگه براتون مقدوره جواب بدید.
بفرمایید.
تمام مدت بمن خیره شده بود.به سرم زد بپرسم تا حالا آدم ندیدی؟اما بر شیطا لعنت فرستادم.

آخرص 83
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانی خونه است؟
- نه خیر بنده معتمد هستم، دوستشون. کاری از دستم برمی آد؟
- نه خیر، خداحافظ.
نگاهی خیره و عصبانی به دخترک کردم و به طرف در خروجی رفتم. خارج که شدم در را محکم به هم کوبیدم. می خواستم خشمم را طوری نشان دهم. اینجا دیگر چه طور جایی بود؟ تمام حس و انرژی بدنم را از دست داده بودم. به جای دیدن مانی، یک دختر خنگ و یک پسر آدم ندیده را دیده بودم. با خودم می گفتم: اینها در خانه مانی چه می کردند؟ قرار بود مانی با پسر عمو جمال همخونه باشه. مانی مگه چند تا دوست دختر داره که امروز اینقدر سراغش رو گرفته بودند؟ حیف از اون همه وقتی که مادرم برای مذهبی کردن اون صرف کرد. چهارمی! من چهارمی بودم. اگر برای مانی تعریف کنم از خنده روده بر می شه. بذار بیاد. بالاخره که امشب یا فردا اون رو می بینم. اصلا تا خانه عمو جمال رسیدم به اون تلفن می زنم....
با همین افکار به خانه رسیدم و وارد ساختمان شدم. پدر و مادر حسابی پکر بودند و مادر انگار دوباره گریه کرده بود.
پدر گفت: چی شد؟
- مانی خونه نبود.
- کجا بود؟
- نمی دونم، کسانی که از اونجا بودن بلد نبودن درست جواب بدن، اصلاً.....
پدرم اشاره کرد که ساکت بشم. روی مبلی کنار مادرم نشستم. عمو جمال لبخندی به من زد:
- تو عجله کردی دخترم. اگر از من پرسیده بودی بهت می گفتم. حقیقت اینه که مانی رفته مسافرت.
- کجا؟ شیراز؟
- نه رفته دبی.
- کی؟
- دیروز دیر وقت.
- کی برمی گرده؟
- برای دو هفته رفته، یه سفر کاری. باید می رفت.
پدر گفت: باید قبلا زنگ می زدیم.
عمو جمال گفت: حالا بهش زنگ می زنیم، شاید بتونه زودتر برگرده خونه.
- نه اصلا نمی خوام مزاحم کارش بشیم. زحمت هاش هدر می ره.
دنیا داشت دور سرم می چرخید. این همه رااه آمده بودیم، بعد از این همه مدت و حالا باید بدون دیدن مانی برمی گشتیم. پس مادر حق داشت کلافه باشد. با ناراحتی رو به پدر کردم.
- همه اش تقصیر منه که نذاشتم زنگ بزنید. چه اشتباهی!! پدر کاش فردا برگردیم.
پدرم سری به علامت موافقت تکان داد، اما ملیحه خانم با عجله گفت:
- محاله بذارم برید. تازه اومدین. من سالهاست زهره رو ندیدم. نترس دخترجان، نمی ذارم به تو بد بگذره. من هم دو تا دختر دارم که می تونین با هم دوست باشین. جالا پاشو، پاشو لباسات رو عوض کن. مادرت رو هم اذیت نکن. بذار ما جوونای قدیمی هم کمی بهمون خوش بگذره، آفرین دخترم، اشو.
چاره ای نبود. بلند شدم و به اتاقی که مادرم اشاره می کرد رفتم. روپوشم رو درآوردم و گوشه ای از اتاق پرت کردم. حوصله لباس عوض کردن رو نداشتم. می خواستم بخوابم اما مادرم پشت سر من وارد اتاق شد.
- مادرجون لباس خوبی بپوش، ما اینجا مهمونیم عزیزم. دلم نمی خواد دخترم نامرتب باشه، اخم هم نکن. بهشون برمی خوره. حالا هم طوری نشده، یکی دو روز می مونیم و برمی گردیم. انشا... سفر بعدی وقتی می آییم مانی هم باشه، پاشو کاراتو بکن بیا بیرون. عمو جمال و ملیحه خیلی مهربونن، حتما بچه هاشون هم مهربونن.
حق با مادر بود. این عقیده همیشگی او بود که دیگران مسئول ناراحتی ما نیستند. داشتم روسری جدیدی می پوشیدم که صدای سلام و احوالپرسی گرمی از بیرون شنیدم. احتمالا رضا پسر عمو جمال آمده بود. لباسم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. دداشتم از تعجب شاخ درمی آوردم. دختر و پسری که در خانه مانی دیده بودم روبه روی من ایستاده بودند. وضع آنها از من بدتر بود و حسابی جا خورده بودند. پس این آدم ندیده رضا بود! باز هم وحشتناک به من خیره شده بود. عمو جمال به وضع اسف بار دختر و پسرش خاتمه داد. جلو امد و سقلمه ای به رضا زد:
- این مریم خانمه، خواهر مانی.
رضا با تته پته گفت:
- سلام، معذرت می خوام من...امروز.....
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و گفتم:
- خواهش می کنم. من امروز مدیون اطلاعات وسیع شما شدم!
عمو جمال با لبخند دست دخترش را گرفت و نزدیک من آورد:
- این دخترم پروانه است.
دستم را جلو بردم و در حالی که به چشمهای متعجبش نگاه می کردم گفتم:
- من هم چهارمی هستم!
پروانه سرش را پایین انداخت و پدرم که نزدیک ما بود با تعجب گفت:
- چهارمی؟!
- مگه بهتون نگفتم؟ امسال بین دوستام من چهارمین نفری بودم که برادرش رفته دبی. الان داشتم به این موضوع فکر می کردم.
نشستم و ملیحه خانم که خاله صدایش می کردم برایمان چای اورد. رضا هر چند لحظه یک بار سرش را بلند می کرد و مرا نگاه می کرد. پدرم که متوجه شده بود به من نگاه کرد و لبخند زد. خجالت کشیدم و با خودم گفتم « باید این پسره رو ادبش کنم.»
چای را که خوردم همین که سرش را بلند کرد با عصبانیت و خشم نگاهش کردم. فوری سرش را پایین انداخت. این دیگر چه دوستی بود که مانی پیدا کرده بود؟ حتما وجود این پسر باعث اخلاق ناخوشایند مانی در رابطه با دخترها شده، خودش اهل این حرفها نبود. عمو جمال رضا رو صدا کرد و او را به دنبال دختر دیگرش پریسا فرستاد. آهسته به مادرم گفتم:
- تا فردا اینجا پر از بچه می شه!
مادر آروم به پهلوم زد و گفتک
- تا شب هنوز خیلی مونده، می تونی بری یه کم قدم بزنی.
با اکراه بلند شدم و به طرف حیاط رفتم. پروانه هم دنبالم آمد.
- با من بیا. اینجا کوچه های خیلی قشنگی داره. زیبا و خلوت، مناسب قدم زدن.
با هم راه افتادیم. مثل اینکه می خواست چیزی بگه. ساکت موندم تا حرفش رو بزنه.
پروانه گفت:
- امروز خیلی بد شد، نه؟
- نه، تجربه خوبی بود.
- مسخره می کنی؟
- ببینم، یه سوالی بکنم ناراحت نمی شی؟
- نه به خدا، هر چی می خوای بپرس.
- این آقا داداشت، رضا....چرا این طوریه؟
- عقب افتاده است!
- شوخی می کنی؟ شنیدم بودم درسخونه، فیزیک خونده، مانی کلی ازش تعریف می کرد.
- آخه مانی هم عقب افتاده است!
- قرار شد درست جواب بدی.
- یادم رفت، سوال چی بود.
- حتماً تو هم عقب افتاده ای؟
خندید و گفت: بعضی وقتها.
- نگفتی داداشت چرا اینطوری؟ یه جوری به من نگاه می کرد انگار جن دیده.
- بس که بیچاره خودش رو حبس کرده و دختر ندیده، دچار شوک شده بود.
- آره معلوومه، خیلی سر به زیره!!
- باور نمی کنی؟ حالا کم کم متوجه می شی.
- همین الان متوجه شدم. راجع به مانی راست می گی؟
- که عقب افتاده است؟
- لوس نشو، راجع به دخترایی که اومدن ببیننش و من چهارمی بودم.
- اون جریان داره.
- خب بگو.
- باور نمی کنی.
- تو بگو، سعی می کنم باور کنم. دیگه هم بیا برگردیم. هوا داره تاریک می شه، اینجا رو چه طوری پیدا کردی؟
- اینجا رو شوهرم پیدا کرد.
با تعجب گفتم:
- تو شوهر داری؟
- آره. البته هنوز عقد کرده هستیم.
- فکر می کردم دخترا وقتی که عاقل شدن، ازدواج می کنن.
پروانه با اخم ساختگی گفت:
- دست شما درد نکنه، منم عاقل بودم.
- جدی می گی؟ چقدر قیافه ات دیدنی بوده. پس چرا اینطوری شدی؟
- تو هم هی می پرسی چرا این طوریه، اون اون طوریه، خب معلومه، چون ازدواج کردم. این حالت های جدید از اثرات ازدواجه.
- حالا اون بخت برگشته کجاست؟
- خونه مامانش!
- طفلک، پناهنده شده؟
- نه خیر برای تجهیز قوا و حمله مجدد آماده می شن!
به خونه که رسیدیم گفتم:
- زود باش بگو دیگه جریان چیه؟
- بیا پشت باغچه بشینیم، کسی ما رو نبینه!
- محرمانه است؟
- محرمانه اش کنیم، هیجانش بیشتره.
نشستیم و مثل بچه هایی که کار خلافی مرتکب شده اند و از ترس پنهان می شن سرهامون رو دزدیدیم.
پروانه گفت:
- راستش رضا خیلی زیادی نجیب و سر به زیره!
- فکر نمی کنی تو این حالت پلیسی که ما هستیم، نباید جوک بگی؟ صدای خنده مون مخفیگاه مونو لو می ده.
- گفتم باورت نمی شه، اما واقعیت همینه، مامان چند تا دختر براش نشون کرده ولی نمی آد اونا رو ببینه، می گه روم نمی شه نگاشون کنم زشته.
- آخی نازی، چقدر کمرو!
- یه کم حوصله کن و گوش بده. با مانی این نقشه رو ریختیم. قرار شد وقتی مانی رفت، چند تا از دوستاش بیان و در بزنن و هی من بگم دوست دخترای مانی هستن.
- که من چهارمی بودم.
- آره.
- خب؟
- خب که خب.
- خب این چه فایده داره؟
- آخه این خنگ خدا روگردانی از دنیا و جمعیت نسوان را از آقا داداش شما یاد گرفته! اولها اینطوری نبود. تازه خیلی هم سر و گوشش می جنبید.
- تو که الان گفتی دوست دخترای مانی می اومدن سراغش، پس چطور مانی رویگردان و نمی دونم چی چیه؟
- عقب افتاده! من گفتم دوستاش نه دوست دختراش.
- یعنی تو فکر می کنی رضا مقلد بی چون و چرای مانیه و هر کاری که مانی بکنه اونم چشم بسته قبول میکنه، آره؟
- یه همچین چیزایی!
- احمقانه است! یعنی اگه این چیزی که تو می گی درست باشه، ببخشیدها، داداشت یه تخته اش کمه!
- نه بیچاره، فقط عقب افتاده است!
خیلی زود با پروانه صمیمی شدم. از من یک سال بزرگتر بود. نگاه مخصوصی به اطرافش داشت. همه چیز را اول از جنبه طنزش می دید. خیلی کم متوجه جدی و شوخی بودن حرفهاش می شدم. کیف می کرد وقتی کسی سر از حرفهاش درنمی آود. اون شب نئقع شام تمام مدت به حرفهای پروانه فکر می کردم. یعنی شخصیت رضا این قدر خوشگل نگرفته بود که مقلد بی چون و چرای مانی باشه که حتی از خودش هم کوچکتر بود؟! در واقع اصلا به او نمی آمد که چنین شخصیتی داشته باشد. خیلی مایل بودم که با نگاه کردن به چهرهاش بیشتر پی به خصوصیاتش ببرم، اما حتی یکبار هم سرش را بلند نکرد. تمام مدت مشغول گفتگو با پدرم بود. کاملا مشخص وبد که پدر علاقه خاصی به این پسر دارد که فکر می کنم از دوران کودکی رضا شکل گرفته بود. روز بعد همه وقتم رو در خونه گذروندم. نه حوصله بیرون رفتن را داشتم و نه کاری بود که انجام بدم. شرجی هوا هم داشت خفه ام می کرد. تا بعدازظهر برای من قرنی گذشت بالاخره به پدرم گفتمک
- پدر بهتره برگردیم شیراز، خسته شدم.
عمو جمال گفت:
- همه اش تقصیر این بچه هاست که مهمون نوازی بلد نیستند، بابا پروانه بلند شید این مریم خانم رو اقلاً تا ساحل ببرید.
رضا که مشغول تماشای تلویزیون بود سرشو به طرف ما برگردوند و گفت:
- مریم خانم خاضر شید، همه با هم بریم ساحل، شاید اقلا از ساحل اینجا خوشتون بیاد.
بی حال و حوصله بلند دشم و به اتاق پروانه رفتم. جز من و پروانه هیچ کس حاضر نشد. دوباره گرفتاره این دوتا شده بودم.هر سه قدم زنان تا ساحل رفتیم. باز م رضا اصلا سرش رو بلند نمی کرد. وقتی روی شنهای ساحل نشستیم چیزی به غروب خورشید نمانده بود. چقدر دریا آرام بود. موجها آهسته و متوالی به طرف ساحل می آمدند و پیش پای ما به خاک می افتادند. تا اون روز هرگز غروب خورشید رو این قدر زیبا ندیده بودم. مثل عروسی ه از خجالت سرخ شده باشه با شرم آهسته آهسته زیر چادر شب پنهان می شد و موقع رفتن، روی دریا خطی به یادگار از خودش به جا می گذاشت. محو تماشای دریا و غروب بودم. نسیم خنکی که از روی آب بلند می شد صورتم را نوازش می داد و شور و هیجان رو دوباره به قلبم سرازیر می رد. به طرف پروانه برگشتم تا این حس زیبا را در او هم ببینم اما او مشغول کشیدن خطهای کج و معوج روی شنها بود. انگار اصلا خورشید و دریا رو نمی دید. یا اونقدر این صحنه ها رو دیده بود که دیگر براش جذابیت نداشت. بی اختیار به رضا نگاه کردم، لبخندی زد و گفت:
- قشنگه، نه؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و لبخند زدم. رضا نفس بلندی کشید و گفت:
- خدا رو شکر، بالاخره شما از یه چیزی خوشتون اومد. اینو به فال نیک می گیریم. بریم دیگه؟ یا قدم بزنیم؟
آهسته گفتم:
- قدم بزنیم.
اون شب پس از شام عمو جمال و پدر تصمیم گرفتند که روز بعد برای تفریح به کشتزارهای چای عمو جمال برن. من از تصمیم پدر استقبال کردم. علاقه مند شده بودم که بیشتر با اون ناحیه و زیباییهاش آشنا بشم.
رضا گفت:
- پدر جان، جاهای بهتری هم برای گردش و تفریح وجود داره. اون جا خیلی کسل کننده ست.
عمو جمال گفت:
- بابا جون برای ادمهای مسن جاهای کسل کننده، آرامش بخش تره.
رضا جواب داد:
- حب، جوونا چی کار کنن؟
- جوونا می تونن از پدر و مادرشون اجازه بگیرن و برن جنگل، گرچه هنوز فصل شکار نرسیده.
رضا مثل بچه ها خندید و گفت:
- پدر اجازه می دین فردا برم جنگل؟ قول می دم بچه خوبی باشم!
- البته باید قول بدی مواظب خواهرت هم باشی. مریم جان هم اگه پدرش اجازه داد می تونه باهاتون بیاد.
من به پدر نگاه کردم و اون به رضا گفت:
- رضاجون، مریم تا به حال این طاراف نیومده یعنی در حقیقت هرگز بدون من و مادرش جایی نرفته، دلم می خواد خیلی مواظبش باشی.
رضا گفت:
- البته عمو جون.من می دونم اگه مانی اینجا بود نمی ذاشت به خواهرش بد بگذره، اینم می دونم که وقتی بیاد اگه بفهمه من در این مورد کوتاهی کردم حسابی دلخور می شه و البته خبرا خیلی زود به مانی می رسه....
بعد نگاه مشکوکی به پروانه انداخت و ادامه داد:
- مطمئن باشید که من امانت دار خوبی هستم.
ملیحه خانم گفت:
- پس اگه قراره فردا رو تفریح کنید، باشد شب زودتر بخوابید.
من کاملا موافق بودم، مایل بودم که بیشتر تنها باشم، برخوردهای اونها برام کمی زیادتر از معمول صمیمی به نظر می رسید و منو معذب می کرد. بلند شدم و همراه من، مادرم و پروانه و بقیه هم بلند شدند.
پروانه گفت: مریم بیا تو اتاق من بخواب، جا برای هر دومون هست.
قبول کردم. لباسهایی که برای فردا لازم داشتم برداشتم و به طرف اتاق پروانه رفتم. از راهرو که می گذشتم به رضا برخوردم، خودش را کنار کشید و گفت:
- بفرمایید.
هنوز یکی دو قدم نرفته بودم که گفت:
- مریم خانم، من یه عذرخواهی به شما بدهکارم، بابت....
- مهم نیست، فردا با سودش حساب می کنم.
روز بعد طبق عادت همیشگی، خیلی زود از خواب برخاستم و آهسته از اتاق.............

تا صفحه 93
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خارج شدم همه جا ساکت بود.خیال کردم هنوز هیچکس بیدار نشده اما پدرم تو هال سر سجاده اش نشسته بود سلام کردم سری برام تکون داد و خندید.
چه هوای خوبیه چرا همه خوابیدن؟از ساختمان خارج شدم و به حیاط رفتم مه رقیق صبحگاهی مثل پرده نازکی از حریر روی همه چیز کشیده شده بود.صدای سنجاقکها تنها صدایی بود که میشنیدم.احتمالا اردکها و غازها هنوز خواب بودند.هوا پر از رطوبت و هر برگی بستر خواب قطره ابی بود.نفس عمیقی کشیدم و برای بلعیدن هوای پاک دستهام رو بالا بردم و بدنم کششی دادم.مست هوای پاک شده بودم.چشمهام رو بستم و دقیقتر به صدای صبح گوش دادم:سلا صبح بخیر.
چشمام رو باز کردم.رضا بود.با خجالت خودم را جمع و جور کردم و جوابش رو دادم.
سلام ببخشید فکر کردم همه خوابن.
در حالیکه میخندید بطرف ساختمان رفت و گفت:مانی منو سه سحر خیزی عادت داده و حالا میفهمم که حق با اون بوده منظره های صبحگاهی بهترین تصویرهای زندگی هستند.میرم وسایلی که آماده کردم توی ماشین جا بدم.
کمک لازم ندارید؟
همونطورکه بطرف ماشینش میرفت گفت:زحمت میشه.
زحمتی نیست منهم فعلا بیکارم.
همراهش رفتم و کمک کردم وسایل رو توی ماشین بذاره.اصلا سرش روبلند نمیکرد و این بار دوم بود که من زیر چشمی اونو نگاه میکردم.نمیدونم چرا اونو با مانی مقایسه میکردم.شاید به این دلیل که مانی بنظر من تنها پسری بود که از نظر تیپ و قیافه هیچ ایرادی نداشت.مادر معتقد بود که نظر من درباره ی مانی نظر همه خواهرها درباره برادرشونه.مانی موهای مشکی داشت اما موهای رضا قهوه ای موج دار بود برنگ چشمهایش قدش کمی از مانی کوتاهتر و هیکلش درشت تر از اون بود.در کل با یک نگاه میشد فهمید که این پسر شمالیه.متوجه شد که نگاهش میکنم برگشت و با عصبانیت بمن چشم غره رفت.از تلافی کردنش خنده ام گرفت خودش هم خندید.اون لحظات هرگز از خاطرم محو نمیشه اون صبح و اون لحظه ها قشنگترین لحظه های زندگی من بود.لحظه های دل بستن ثانیه هایی که آدم بسادگی نفس کشیدن هوای محبت رو در سینه اش جاری میکنه و ابدا به لحظه های بعدی و نفس دیگه فکر نمیکنه و من با همه بی ریایی و ساده دلی یک دختر جوان به احساس ناشناخته ای که بسوی من سرک میکشید لبخند زدم و اجازه دادم مثل یک طیف رنگارنگ از نور در قلب پاکم رسوخ کنه.
رضا گفت:دیگه فقط مونده بیدار کردن پروانه که البته سخت ترین کار هم هست.میشه شما اینکارو انجام بدین؟
بطرف ساختمان رفتم.همه بیدار بودند جز دخترهای عمو جمال سلام کردم عمو جمال و ملیحه خانم هم مشغول جمع آوری وسایل پیک نیک بودند به اتاق پروانه رفتم شونه هاش رو تکان دادم و با حالتی دستپاچه گفتم:پروانه پروانه پاشو مادر شوهرت اومده بلند شو خیلی عصبانیه دیروز چی به پسرش گفتی که داره فریاد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
میزنه؟
پروانه مثل فنر از جا پرید و مستقیم توی رختخوابش ایستاد.لیوان ابی به دستش دادم و گفتم:یه کم بخور یه هم به صورتت بزن نفهمه خواب بودی.
مثل بره هر کاری میگفتم انجام میداد.در حالیکه اون به سرعت مشغول مرتب کردن موها و لباسش بود اتاق رو جمع و جور کردم.
حالا مادرم یه ارومش کرده بنظر میاد زن خوبی باشه معلوم نیست چه کار کردی که انقدر عصبانیه بیا روپوشت رو هم بپوش چند دقیقه ای وقت داریم داره چایی میخوره ...آفرین کیفت رو هم بردار شاید مجبور بشی فرار کنی.
اونقدر ترسیده بود که حتی به حرفهای من توجه هم نمیکرد.هر چه میگفتم انجام میداد فقط چندبار زیر لب گفت سعید میکشمت.خیلی زود من و پروانه حاضر و آماده در هال بودیم و پروانه تعجب و ترس به مادرش نگاه میکرد.
کوش مامان...کجا رفت؟
تو حیاطه بدو که دیر شد.
رو به بقیه گفتم:پروانه رو حلال کنید تا عصر خداحافظ.
و پروانه رو بطرف حیاط هل دادم.رضا از دیدن من و پروانه که آماده حرکت بودیم حیرت کرد.چطور تونستی به این زودی بیدارش کنی؟
خندیدم:مادرشوهرش رفت؟هنوز عصبانی بود؟
رضا زد زیر خنده.پروانه چند لحظه مبهوت بمن نگاه کرد و بعد دندونهایش رو به هم فشرد:عقب افتاده!سربسر من میزاری؟
از خنده رضا و حالت پروانه خنده ام گرفت و دستام رو بالا بردم:تسلیم دیگه تکرار نمیشه.میخواستم زودتر حرکت کنیم.
پروانه در ماشین را باز کرد و خودش را روی صندلی عقب انداخت و خوابید.در حیاط را باز کردم و رضا ماشین را بیرون برد.خواستم کنار پروانه بشینم که عصبانی شد:برو جلو من میخوام تمام راهو بخوابم.
رضا در حالیکه سوار میشد گفت:این نهایت لطف شماست که صداتونو از من بینوا دریغ کنین.
راه که افتادیم بطرف پروانه چرخیدم و گفتم:پروانه پروانه جون معذرت میخوام.
با چشمهای بسته گفت:من خوابم دیگه باهام حرف نزن.
اگه منو نبخشی امروز اصلا بهم خوش نمیگذره ها.
خوب بخشیدم شب بخیر.
برگشتم و به جاده چشم دوختم.زیبا بود سبز و تازه.موزیک ملایمی که از پخش ماشین به گوش میرسید با جاده و افکار من تناسب کامل داشت.رضا چند بار چرخید و بمن نگاه کرد دیگه از نگاههاش معذب نمیشدم.
تصادف نکنی؟
خندید.
پرسیدم:کجا داریم میریم؟
خندید و گفت:تاحالا جنگل رفتی؟
طرفای ما جنگل نیست اونم با این عظمت.
جایی که میبرمت خیلی باصفاست.قول میدم بد نگذره.
کاش مانی هم با ما بود.
قرار بود من جای اون برم.میدونی که ما شریکیم.اما روز آخر رفت و برای خودش بلیط گرفت.شانسو میبینی؟با پروانه نقشه ریخته بودن که توی تعطیلات نوروز منو راضی به ازدواج کنن چه نقشه مسخره ای هم کشیده بودن!
یعنی شما میدونستید؟
رضا گفت:مگه تو هم میدونی؟فکر کردن من احمقم که اگه مانی بگه بیفت تو چاه بگم چشم همه اش هم تقصیر خودمه.
چطور؟
آخه خیلی در مقابل حرفاشون سکوت میکنم.اونا هم خیال میکنن سکوت همیشه علامت موافقت یا تسلیمه.در حالیکه گاهی اوقات آدم میتونه با سکوت حرف بزنه یا اعتراض کنه و گاهی با فریاد کسی صدای آدمو نمیشنوه.البته منهم بیشتر اوقات حوصله بحثهای تکراری و بی نتیجه رو ندارم.
مثلا چه بحثی؟
مثلا همین...همین حرفهای مادر خواهرا..راجع به...راجع به ازدواج.
خب این امر طبیعیه من و مادرم آرزو داریم مانی ازدوج کنه؟چه نقشه ها برای عروسی مانی دارم.
رضا گفت:شما تصمیم دارید همسر مانی رو براش انتخاب کنید؟
راجع بهش فکر نکردم ...اگر بخواد اره.
رضا گفت:من معتقدم همسر انتخابی نیست اعتقادیه.
یغنی چی؟
یعنی اینکه اگر برای مانی دخترای زیادی رو کاندید کنین که اون بره و ببینه و یکیشو انتخاب کنه مثل اینه که رفته تو فروشگاه و یه لباس مناسب انتخاب کرده.
از اینکه اینهمه برای خانمها ارزش قائلید ممنونم!
منظور من توهین به خانمها نیست این امر در مورد اونا هم صادقه مثلا اگه برای...خود شما پدرتون ند نفر رو که تمایل دارن همسرتون باشن معرفی کنه و بگه یکیشون رو انتخاب کن شما چه احساسی پیدا میکنین؟
نمیدونم تجربه اش نکردم.
مطمئنا احساس خوبی نیست.آدم باید به وجود داشتن یه همسر خوب یه شریک خوب اعتقاد داشته باشه.
بازم نمیفهمم.
من معتقدم که خداوند موقع آفرینش هر انسان جفت مناسب اونو هم می آفرینه و انسان بالاخره یک روز کسی رو که براش در نظر گرفته شده پیدا میکنه.مثلا من ایمان دارم که یه روز یه نفر رو میبینم که با دیدنش دلم گرم میشه و یه صدایی بهم میگه این همونیه که دنبالش بودی.وقتی این اتفاق بیفته من یقین دارم که باهاش ازدواج میکنم.حالا این اتفاق کی و کجا میفته معلوم نیست ولی بالاخره پیش میاد.
یعنی اعتقاد شما به اون موجود بخت برگشته هم سرایت میکنه؟
حتما همینطوره چون حرفهای هم در مورد اونم صادقه.
خب شما میتونستید بجای اینهمه توضیحات فلسفی بگید که معتقدید اول باید عاشق بشید بعد ازدواج کنید.
نه نه عشق فقط جزیی از اعتقاد منه.البته جز مهمی ولی چیزای دیگه هم وجود داره که آدم فقط بادلش میفهمه این احساسی که من راجع بهش صحبت کردم از عشق مهمتره.
فکر میکنم من برای فهمیدن این موضوعها هنوز بچه هستم.چون خیلی از حرفهای شما رو نمیفهمم شاید هم عقلم کامل نیست.ولی ترجیح میدم بحث بی نتیجه ازدواج و خانواده رو تموم کنیم و به بحث درباره ی محیط زیست و اب و هوا بپردازیم شاید نتایج بهتری عاید بشه که در آینده ی بشریت هم موثر باشه.
خندید و گفت:ولی ممکن بود بحث به نتیجه برسه.
در حالیکه به جنگل انبوه نگاه میکردم گفتم:آب و هوای اینجا طوریه که آدم خیلی زود گرسنه میشه کی میرسیم؟
حس کردم دلخور شد که بحث مورد علاقه اش رو قطع کردم.پاش رو روی پدال گاز فشار داد و گفت:دیگه چیزی نمونده.
بقیه راه هر دو سکوت کردیم و کمی بعد به محوطه ای رسیدیم که انگار تکه ای از بهشت خدا بود.زیبایی محیط منو مجذوب کرد.رضا نگاهی بمن انداخت و با لبخند گفت:انگار شما واقعا به محیط زیست علاقه مندید!
فکر نمیکنم کسی با دیدن چنین مناظری به وجد نیاد.
با سر و صدا پروانه رو بیدا کرد و بعد زیر اندازی دست من داد و گفت:میشه هر جا که دوست داری اینو پهن کنی؟
خودش هم مشغول جمع آوری چوپ شد.کمی بعد اتش قشنگی روشن بودوخیلی زود بساط صبحانه روبراه کرد.اونقدر با سرعت و مهارت هر کاری رو انجام میداد که در انس اون با جنگل هیچ شکی باقی نمیموند.بعد از صبحانه نگاهی به اطراف کرد و گفت:اینجا برای من خیلی خاطره انگیزه با مانی و رفقامون خیلی وقتها اینجا می اییم واسه همین شما رو آوردم اینجا...هی پروانه پاشو تنبل خانم بسه دیگه چقدر میخوابی؟پاشو مریم خانم رو ببر یه گشتی بزنه تا منم به کارم برسم.
چند دقیقه بعد با پروانه بطرف عمق جنگل براه افتادیم.زیبایی وحشی جنگل بکر مدهوش کننده بود.سکوتی خیال انگیز روی تمام جنگل سایه انداخته بود.اونقدر درختها صمیمانه بهم نزدیک شده ودر هم فرو رفته بودند که حتی آفتاب هم نمیتونست به حریم سبز جنگل دست درازی کنه.انگار شاخه های درهم درختها نور آفتاب رو تصفیه میکردند و به صورت نسیم خنکی به بوته های جوان و چمنها هدیه میدادند.چقدر آدمها زود به اطرافشون خو میگیرند و قدر اون رو از یاد میبرند و چه اسون به نعمتهای بی شمار خداوند به چشم حق خودشون نگاهی میکنند نه نعمتی که شاید باز پس گرفته بشه.
در حالیکه من محو اونهمه زیبایی بودم و داشتم لحظه به لحظه هر تصویری رو که میدیدم در مغزم بایگانی میکردم پروانه خیلی راحت و بی توجه مشغول جمع کردن یک نوع سبزه بود که گویا مصرف خوراکی داشت.هر دوی ما اونقدر در افکارمون غرق شده بودیم که گذر زمان و بعد مسافت رو از یاد برده بودیم.پروانه گفت:میدونی ساعت چنده؟گرسنه ت نیست؟
با حرف پروانه احساس گرسنگی کردم و گفتم:چر انگار یه کمی گرسنه ام.این اثر هوای اینجاست.
خندید و گفت:اما مطمئن نیستم دیگه چیزی برای خوردن پیدا بشه!
چطور؟
این رضای ما خیلی خوب کباب درست میکنه تو اینکار استاده اما یه نقطه ضعف هم داره اگه پهلوش نباشی همه رو تنهایی میخوره.
با خنده و تعجب گفتم:حتی اگر برای چن نفر هم درست کرده باشه؟
با خنده سری تکان داد.راست میگفت.وقتی به رضا رسیدیم سفره بزرگی جلوش پهن بود.از ظرفهای خالی ماست و نوشابه و سیخهای کباب اینطور بنظر میرسید که گروهی اونجا غذا خوردند.مبهوت نگاهش کردم و نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.بالاخره هم اونقدر خندیدم که اشک از چشمهام جاری شد.قادر نبودم چشم از سفره و رضا که با ارامش لم داده بود بردارم.اما پروانه حسابی آتیشی شد.
خجالت بکش رضا!ما مهمون داریم.
رضادر حال باز کردن نوشابه دیگری گفت:داشت ازدهن می افتاد حیف بود.تقصیر خودتونه که دیر اومدید.ولی هنوز یه مقدار میوه و شیرینی توی ماشین هست.برای خانمهای کم خوراک کافیه.
پروانه غر غر کنان بسمت ماشین رفت و رضا بمن که هنوز با خنده نگاهش میکردم گفت:چشات درد نگیره!
با تعجب پرسیدم:واقعا همه این چیزا رو تو خوردی؟
لبخندش رو در نگاهم ریخت و گفت:اینا بیشترش صحنه سازیه مگه من گاوم؟
خب پس چرا اینکارو کردی؟
برای درآوردن حرص پروانه کیف میکنم وقتی از کوره در میره تلافی اذیتهاش بشین براون غذا بیارم.
بطرف ماشین راه افتاد.دیدم که آنجا با پروانه به سر و کله هم میکوبند و میخندند دیدن صمیمیت آنها باز هم منو بیشتر دلتنگ مانی کرد.چند لحظه بعد رضا و پروانه با زبان محلی مشغول صحبت بودند با سبدهایی در دست برگشتند و پروانه در حال مرتب کردن سفره گفت:بخدا بار اوله که همشو نخورده این قدر شکموئه که مانی بهش میگه عبدالغذا!
فکر کردم چقدرم بهش میاد با سر و صدا و شوخی و خنده غذا خوردیم.تمام بعدازظهر رو با بازی و خنده گذروندیم.حسابی خسته شده بودم و نای حرکت نداشتم رو به رضا و پروانه گفتم:بهتره قبل از تاریک شدن هوا برگردیم.
قبول کردند و بعد از جمع آوری وسایل به راه افتادیم.اونها هم مثل من خسته بودند هرسه سکوت کرده بودیم و فقط بصدای موزیک گوش سپرده بودیم.تاریکی کم کم به سراغ زمین می آمد و سبزی جنگل به کبودی میزد.سرم رو به صندلی تکیه دادم کم کم چشمهام گرم شد و خوابیدم .نمیدونم چقدر گذشت که صدایی از خواب بیدارم کرد.آهسته چشمام رو باز کردم رضا داشت وارد خونه میشد با خودم گفتم قصد داره در رو باز کنه و ماشین داخل ببره.دوباره چشمام رو بستم خواب خوشی داشتم دوباره با صدای در ماشین بیدار شدم.رضا سوار شد و وقتی چشمهای نیمه باز منو دید گفت:خسته نباشی تمام راهو خوابیدی متاسفانه باید صبر کنیم تا پدر و بقیه برگردن من کلیدمو با خودم نیاوردم.
دیده بودمش که وارد خونه شده گفتم:اما...
رضا گفت:نگران نباش الان بهشون زنگ میزنم اگه نزدیم نبودن میریم بیرون شام میخوریم.
به صندلی عقب نگاه کردم.پروانه نبود.
پروانه کو؟
سر راه جلوی خونه سعید اینا پیاده شد.مثل اینکه یه چیزی فکر کنم سبزی برای مادر سعید اورده بود.صبح برمیگرده نخواست بیدارت کنه.
رضا دوباره پیاده شد و روی کاپوت جلوی ماشین نشست و شروع به شماره گیری کرد چند لحظه بعد مشغول صحبت با عمو جمال بود.گاهی محلی و گاهی فارسی حرف میزد و مرتب میخندید.وقتی دوباره سوار شد با خنده گفت:بهشون گفتم که ما پشت د ر موندیم.توی راه بودن نیم ساعت دیگه میرسن.
ماشین رو روشن کرد.پرسیدم:کجا میری؟
اونا شام خورده بودن مثل اینکه بیشتر از ما بهشون خوش گذشته اگه نریم شام بخوریم امشب گرسنه میمونیم.
وقتی برای خودن شام پشت میزی نشستیم دستی روی پیشانی و چشمهایش کشید معلوم بود که خسته است.
ببخشید امروز بخاطر مانی خیلی خسته شدید.
مانی؟!
آره مگه شما بخاطر مانی منو به گردش...

آخر ص 103
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا کنار ماشین همراهیش کرد رضا که سوار شد با اشاره بمن گفت:خواهر مانیه!
پسرک با خوشحالی گفت:ا راست میگی؟سلام خانم پس مانی کو؟
رضا گفت:مانی رفته دوبی چیزی لازم داری زنگ بزنم برات بیاره؟
قربانت سلام برسون.
رضا دستی بالا برد و حرکت کرد.هنوز گیج بودم دهنم تلخ و خشک شده بود.
رضا گفت:پسر خوبیه خیلی وقت بود ندیده بودمش از دو شناختمش مانی بفهمه اومده اینجا خوشحال میشه.
بیتوجه به حال من حرف میزد.اما اشکهای من سرازیر شده بود.اگر پسرک دوست رضا نبود و واقعا بما گیر میداد چه اتفاقی می افتاد؟تا میخواستیم ثابت کنیم که گناهی نداریم.ابروی من که پاک رفته بود تصمیم گرفتم دیگه هرگز با رضا بیرون نرم.
رضا در حالیکه حرف میزد میخندید بمن نگاهی انداخت و حیرت زده شد:مریم...مریم چت شده؟
ماشین رو متوقف کرد با بغض گفتم:تو علاوه بر اینکه پررو و بی ملاحظه هستی بی فکر و خودخواه هم هستی یه خاطر تفریح و شوخی شما نزدیک بود من بمیرم...
و باز گریه کردم.از ناراحتی سرخ شد:حق با توئه قبول معذرت میخوام.
بعد دستشو به پیشونیش کوبید و همزمان پاش رو روی پدال گاز فشرد:خیلی بی فکرم لعنت به من!
دلم سوخت خیلی تند رفته بودم اشکهام رو پاک کردم و گفتم:حالا عیب نداره اینم تجربه بود.
اما رضا کاملا ساکت شده بود دلم میخواست بخنده.همون وقت فهمیدم که خیلی دوستش دارم.دیگه نمیخواستم یک لحظه هم اونو غمگین ببینم.
اگه مانی بفهمه به خواهرش اخم کردی میکشدت!تازه به حرف تنها خواهرش گوش ندادی...
بطرفم چرخید و گرم نگاهم کرد.قلبم داشت از جا کنده میشد.چه نگاه قشنگی داشت.سرم رو پایین انداختم و بعد به جاده خیره شدم.طولی نکشید که جلوی مغازه گل فروشی ایستاد.گلهای زیبایی انتخاب کردیم و دسته گل زیبایی با رزهای قرمز فراوان خریدیم.دسته گل رو روی صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم.چند لحظه بعد رضا با یک دسته بزرگ گل مریم اومد.از شیشه ماشین گلها رو روی پام ریخت و گفت:برای عرض ببخشید و ....چیزای دیگه!
فضای ماشین پر از عطر گل مریم شده بود.راه که افتاد گفت:دلم میخواد یه جایی رو نشونت بدم بریم؟
با تردید گفتم:باشه.
اگه ناراحتی باشه برای بعد.
خواستم موضوع پاسگاه را عنوان کنم ولی میدونستم دلخور میشه.
نه اگه دیر نمیشه مشکلی نیست.
سر راهمونه.
تمام مدت با گلها ور میرفتم.خیلی قشنگ و خوشبو بودن.
از کجا میدونستی گل مریم دوست دارم؟
دلم گفت.
دروغگو!
از اسمت پیداست.
چطور؟
اصولا دخترا موجودات خودپسند و خودخواهی هستن و بهمین دلیل هم چیزهایی رو که تناسبی با اسم و شکلشون یا اخلاقشون داشته باشه بیشتر میپسندن مثلا شرط میبندم که دختری که اسمش نرگسه گل نرگس رو از همه گلها بیشتر دوست داره.
خیلی بیمزه ای آقای فیلسوف.
هنوز حرفم تمام نشده بود که وارد یک جاده ی فرعی شد.
جایی که قراره بریم برای من مثل یه پناهگاهه برای موقهایی که ابری ام.
یعنی چی؟
خندید و گفت:بهت نمی آد کودن باشی یعنی مخصوص روزهایی که غمگینم تو همچین جایی برای خودت نداری جایی که وقتی بری اونجا بهت ارامش بده؟
بیاد حافظیه افتادم و گفتم:حافظیه.
از جاده های خاکی جنگل میگذشت و پیش میرفت.
حتی مانی هم اینجا رو بلند نیست فقط خودم و حالا تو!
بجایی رسیدیم که جاده تمام شده بود پیاده شد و گفت:بیا.
دنبالش رفتم.کم کم ترس همه ی وجودم ر فرا گرفته بود.چرا منو به اینجا آورده بود صدا زد عمو کریم...عمو کریم.جوابی نیامد.کمی که جلوتر رفتیم کلبه ی جنگلی خیلی قشنگی پیش چشمم ظاهر شد.انگار نقاشی شده بود.رضا دوباره صدا زد:عمو کریم...انگار خونه نیس.در کلبه رو باز کرد تاریک بود.گفت:عمو کریم از قدیم اینجا بوده یه جنگلبان محلیه.خیلی دوستش دارم.هر وقت از چیزی دلگیرم می آم اینجا.
حالا از چی دلگیری؟
حالا میخواستم آرامش بخش ترین نقطه دنیامو به یه آدم مخصوص نشون بدم.
چرخیدم و بطرف ماشین راه افتادم و گفتم:بیا بریم دیگه داره دیر میشه.
بحالت دو بدنبالم آمد و گفت:هی بزن تو ذوق من آخرش این ذوق من کور میشه!
وقتی به خونه رسیدیم خاله ملیحه و مادرم مشغول جمع کردن سفره ناهار بودند.
رضا گفت:ملکه ی ملاحت!برای من ناهار نزاشتی؟
خاله ملیحه گفت:بشین پسرجان الان براتون ناهار میارم.
فکر اینکه جلوی پدر و مادرم با رضا تنها سر یک سفره بنشینیم و غذا بخورم دود از سرم بلند کرد.به اتاق رفتم و مشغول تعویض لباسهام شدم.صدای پروانه میشنیدم:اوه چقدر گل خریدید؟اینهمه گل مریم؟
سعی کردم بیشتر معطل کنم تا رضا غذاش رو بخوره.موهام رو باز کردم و مشغول شونه کشیدن به اونها شدم.صدای مادرم بلند شد:مریم بیا دیگه مادر غذا یخ کرد.
اما من با تانی مشغول بستن موهام شدم تا اینکه خاله ملیحه در زد و وارد شد :چرا نمیای مریم جان؟
با دستپاچگی گفتم:ببخشید خاله موهام گره خورده بود.
خاله ملیحه دستی روی موهایم کشید و گفت:موهای به این بلندی معلومه که گره میخوره عزیزم...دخترجان تو میدونی چه دختر خوش شانسی هستی؟
چطور؟
چون موهای قشنگ مادرت و چشمای ناب پدرت رو صاحب شدی.فرض کن چشمهات به مادرت رفته بود و موهات به پدرت چی میشد؟
از تصورش خنده ام گرفت.
خاله ملیحه گفت:نخند بلا گرفته با اون چال قشنگت خدا میدونه پای دل کی تو این چال خوشگل بشکنه!
با خاله ملیحه بیرون آمدم.سفره پهن بود و بر خلاف تصور من رضا کنار پدرم نشسته بود و صحبت میکرد.با خجالت سر سفره نشستم.انگار عروس بودم و سفره عقد جلوم پهن بود.از پدرم بیشتر از همه خجالت میکشیدم اما نمیدونم چرا نه پدر نه مادر هیچ مخالفتی با صحبت کردن و نشست و برخاست و بیرون رفتن من با رضا نداشتند.احساس میکردم پدرم هم رضا رو مناسب من میدونه و شاید میخواد به من این فرصت رو بده که بیشتر با اون آشنا بشم.کاش این فرصت رو بمن نمیداد.رضا با دیدن من سر سفره صحبت با پدرم رو تمام کرد.با اجازه ای گفت و سر سفره نشست.مرتب زیر لب حرف میزد:به به چه غذای یخ کرده ای بخوریم امروز!ولی اشکالی نداره مهم دل آدمه که گرم باشه.
هر لحظه میترسیدم پدر یا مادرم متوجه سخنان زیر لب رضا شوند.
با صدای بلند گفتم:خاله غذاتون خیلی خوشمزه شده.
رضا گفت:باز تو زدی تو ذوق من؟
جوابش رو ندادم و خودم را با غذا مشغول کردم.اما دست بردار نبود و مرتب زیر لب چیزی میگفت یا میخندید یا کاری میکرد که من بخنده بیفتم و اونقدر ادامه داد که پدر به او گفت:رضا جان عمو اگه جای حرف زدن غذاتو خورده بودی الان تموم شده بود.
رضا یکه ای خورد و نوشابه در گلویش پرید.
حقت بود بس که گستاخی!
بعد بشقابها را جمع کردم.وارد آشپزخانه که شدم نفسی از سر آسودگی کشیدم و خودم را با شستن بشقابها مشغول کردم.اما هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که صدای خنده رضا و پدرم بلند شد.انگار مهره ی مار داشت.هر کاری میکرد باز همه دوستش داشتند.هنوزم همینطوره.هم پدر و هم مادر دوستش دارن.عصر اونروز همه با هم سرخاک محسن و شهلا رفتیم.قبرها روی زمین شیب داری کناره ی جنگل قرار داشت.همه جا با چمن سبز فرش شده بود.انگار قبرها هم عاشق بودند.چون بین دو قبر کمی گود شده بود و قبرها هم بطرف هم متمایل شده بودند.مادرم بسیار دلتنگی میکرد.به تدریج همه برخاستیم و فاصله گرفتیم.تنها پدر و مادرم اونجا مانده بودند.مادرم زمزمه ای با شهلا داشت.میدونستم که لحظه لحظه بزرگ شدن مانی رو برای شهلا تعریف خواهد کرد.کمی پایین تر روی چمنها نشستم.پروانه ورضا هم بمن پیوستند.
مانی زیاد اینجا میاد؟
رضا گفت:گاهی اوقات وقتی دلش میگیره.
تنها میاد؟
خیلی تنهاش نمیذارم اما خب گاهی هم از دستم فرار میکنه.
طفلک مانی چقدر سخته.
پروانه گفت:بالاخره هر آدمی یه روز میمیره غصه خوردن هم فایده نداره مرده ها هم به مرور زمان فراموش میشن.
اما بعضی هاشون اصلا فراموش نمیشن.
طرفای غروب بود که برگشتیم مادر انگار سبک شده بود.اون همه ی درددلهای بیست و چند ساله رو در یکی دو ساعت برای سنگ قبر صبور شهلا گفته و ارام گرفته بود.مثل شبها قبل دیروقت بود که رضا تصمیم گرفت به خانه اش برگرده.
میشه فردا منو به خونه تون ببرین؟
با حالت ذوق زده ای زیر لب گفت:بذارید رسم و رسومات رو هم بجا بیاریم چه عجله ای دارید؟
نگاهی به اطرافم کردم خوشبختانه کسی متوجه ما نبود.
نمکدون!میخوام برم اتاق مانی رو ببینم.
آهان من خیال کردم دیگه طاقتت تموم شده و نمیتونی حتی یه لحظه هم بدون من زندگی کنی.
آره طاقتم تموم شده دیگه حتی نمیتونم یه لحظه هم شما رو تحمل کنم شما دیوونه اید!
با صدای بلند و د رحالیکه پشت سرم نگاه میکرد گفت:خواهش میکنم اختیار دارید من بعدا با عمو حساب میکنم.
پدرم از پشت سر گفت:چی شده؟
رضا گفت:نمیدونم مریم خانم چه اصراری دارن که پول گلها رو بمن بدن.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:بالاخره ما از همه لحاظ مزاحم شما هستیم اجازه بدید اقلا پول گلهای مریمی رو که خودم خریدم رو بدم.
شرمنده ام نکنیند استدعا میکنم با اجازه.
بطرف در حیاط رفت اما طبق معمول ایستاد و برگشت و رو به پدرم گفت:عمو دوست دارید فردا یه سری به خونه من و مانی بزنید؟دلم میخواد بجای مانی میزبان شما باشم عصری همه با هم میریم ساحل موافقید؟
پدرم لبخند معنی داری بهش زد و گفت:باشه جوون قبوله برو دیگه برو شیطون تا عصبانی نشدم.
فردای اونروز نزدیک ظهر بخانه مانی و رضا رفتیم.دلم برای دیدن زندگی مانی پر میزد.گرچه حالا بطرز زندگی رضا هم علاقه مند شده بودم .رضا به استقبالمون اومد و خوش آمد گفت.مادر تمام چیزهایی رو که برای مانی آورده بود در هال گذاشت.با کمک مادر خوراکیها رو که شامل انواع مربا و ترشی و هر چه که به فکر مادر رسیده بود میشد در آشپزخانه جا دادم.رضا هم به آشپزخونه آمده بود و مثلا کمک میکرد.با اینکه دو جوان مجرد در اون خانه زندگی میکردند ولی همه چیز مرتب و تمیز بود.مشغول جا دادن یکی دو تا از شیشه ها درکابینت بودم که رضا پشت سرم آمد و اهسته گفت:خیلی بتو میاد که کدبانیو این خونه بشی!
همه ی حرفاش بدلم مینشست اما بروی خودم نمی آوردم.
اتاق مانی کجاست.
به اتاقهایی که روبروی آشپزخانه بود اشاره کرد:یکیش اتاق مانیه یکی دیگه ش هم قابل شما رو نداره.
مادر مقداری از وسایلی رو که آورده بود به رضا داد و گفت:بیا مادر اینا رو برای تو آوردم.
رضا مثل بچه ها خوشحال شد و گفت:دست شما درد نکنه اینا مگه برای مانی نیست؟
نه مادر این بسته ها اسم داره نگاش کن.
وارد اتاق مانی که شدم حس عجیبی پیدا کردم.انگار اومده بودم تا از وضع اتاقش وسایلش و حتی فضای اونجا بیشتر مانی رو بشناسم.اتاق بزرگی بود تختخوابش آخر اتاق کنار پنجره بود و کمی این طرفتر میز تحریر چوبی قشنگی که چند تا کتاب روی اون قرار داشت کنار میز تحریر ایستادم.قاب عکسی روی میز بود که عکس محسن و شهلا رو نشان میداد.با یک نگاه به عکس میشد فهمید که مانی پسر اونهاست.روبروی میز تحریر مانی از کتاب و نوار گرفته تا وسایل تزیینی کوچک و زیبا.در کمدش باز کردم همه چیز مرتب بود بوی ادکلن مانی در تمام اتاق پیچیده بود.جعبه ای که براش آورده بودم جلوی عکس پدر و مادرش گذاشتم و لب تختش نشستم.حیف شد که اونو ندیدم.دلم خیلی براش تنگ شده بود.ورود پدر و مادر به اتاق مانی منو وادار کرد که بیرون برم.حتما مادر خیلی دلش برای این پسر دو افتاده تنگ شده بود.برای خودش لباسهاش تختش بوی عطرش هواش...و حالا حق داشت با زندگی مانی خلوت کنه.هیچکس در هال نبود.رضا توی حیاط مشغول درست کردن کباب بود احتمالا تنها کاری که خوب بلد بود پروانه و مادرش به او کمک میکردند و پریسا هم مثل همیشه مشغول تاب بازی بود.اینقدر این دختر تاب بازی رو دوست داشت که به گمانم در خواب هم تاب میخورد.یک لحظه آرام و قرار نداشت.آهسته در اتاق رضا رو باز کردم و وارد شدم.چند تکه از لباسهاش این طرف و اون طرف افتاده بود.روی میزش چند کتاب و نوار به اضافه ی حوله و برس و هزار خرت و پرت دیگه جمع شده بود.بالای تختش تور ماهیگری بزرگی از سقف آویزان بود که گوشه هاش به اطراف کشیده شده بود.چقدر شلخته بود.چند تا از لباسها رو برداشتم و توی کمد گذاشتم.کمی روی میزش رو خلوت کردم.مشغول شدم و فراموش کردم که قصدم فقط این بود که نگاهی به اتاق بیندازم.داشتم کتابهای روی میز رو مرتب میکردم که رضا وارد شد:تو اینجایی؟دیدی گفتم بتو میاد که کدبانوی اینجا باشی!
با عجله از کنارش رد شدم و گفتم:شلخته!
روز بسیار خوبی رو گذروندیم.رضا اونقدر شوخ و مهمان نواز بود که هیچکس گذر زمان رو در خونه اش احساس نمیکرد.اما زمان وظیفه خودش رو که گذر دائمی بود به نحو احسن انجام میداد.عصر همان روز چند ساعتی رو در ساحل گذروندیم بر خلاف دفعه پیش اینبار دیا خشمگین و طوفانی بود و ابرهای اسمان نیز هر لحظه متراکمتر میشدند.همانجا پدر پیشنهاد داد که به شیراز برگردیم و با مخالفت شدید عمو جمال و خاله ملیحه مواجه شد.رضا هم حسابی عصبانی بنظر میرسید.
رضا گفت:عمو جان بعد از اینهمه سال یه بار اومدی اینجا طاقتت نمیگیره چند روز بمونی؟حالا اگه مانی اینجا بود بهمین زودی برمیگشتی؟
پدر با خنده گفت:پسر جون اینقدر شور نزن ما دیگه باید برگردیم مزاحمت کافیه.مهدی هم شیراز تنهاست اصلا نمیدونم تو چرا انقدر حرص میخوری.
رضا گفت:عموجان شما که نمیدونی وقتی مانی بیاد و بفهمه شما به این زودی برگشتید پدر منو در میاره...
و با اشاره به عمو جمال ادامه داد:من گفتمها اگه به این زودی برید و بلایی سر من بیاد شما مقصرید.
پدر دوباره با خنده روی شونه اش زد و گفت:اینقدر زبون نریز پسرجون من میدونم که تو دلت میخواد ما خیلی بیشتر اینجا بمونیم اما چاره ای نیست انشالله شما تشریف بیارید شیراز و ما کمی از زحماتتون رو جبران کنیم.بگو ببینم تا حالا کسی بهت گفته خیلی پسر خوبی هستی؟
رضا تاملی کرد و با خنده گفت:آره یه استاد ادبیات داشتم.خانم خوش زبون و ادیبی بود.صفتهایی که برای

آخر ص 123
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ردیف می کرد شبیه یه لقب شده بود.
- خب چی می گفت؟
- با نهایت ملایمت و ملاطفت می گفت، پسره پرروی بی ملاحظه ی بی فکر خودخواه گستاخ دیونه ی شلخته! خیلی مهربون بود، خیلی!
پدرم که می خندید گفت:
- حتما شوخی می کرده.
- نه به خدا عمو جون، جدی جدی می گفت. چقدر دلم برای صفات مثال زدنیش تنگ شده.
- بسه عمو، برای من لین قدر خندیدن خوب نیست. بریم دیگه، بریم که حسابی خسته شدم.
به خانه عمو جمال رفتیم. به کمک مادر وسایلمون رو جمع کردیم. بالاخره وقت رفتن رسید. همه اونها تصمیم داشتند ما را بدرقه کنند. می دیدم که رضا پکر و کلافه است. من هم حال خوشی نداشتم. دلم گرفته بود، اما چاره ای جز رفتن نبود. هنوز غروب نشده بود که راه افتادیم. به جز من و رضا و پروانه بقیه با اتوموبیل عمو جمال رفتند. وقتی حرکت کردیم احساس کردم رضا عصبی و آشفته است اما به روی خودش نمیاره، هنوز خیلی از خونه دور نشده بودیم که پروانه گفت:
- اگه ممکنه من همین جا ازتون خداحافظی می کنم.
می دونستم که عمدا این کار رو می کنه. پیاده شدم و با او خداحافظی کردم و دوباره راه افتادیم. تا مدتی هر دو ساکت بودیم.
رضا گفت:
- همیشه هدفهای خوب راههای سخت و زجر آوری دارند ولی همون رنج ها هم با امید به هدف لذت بخش می شه. موافق نیستی؟
دلم نمی آمد توی ذوقش بزنم یا جوابش رو ندم. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفتم:
- چرا؟
- تو می دونی که من به تو اعتقاد دارم؟
- یعنی چی؟
- یعنی مطمئنم که تو...چطور بگم...مطمئنم که در مورد تو اشتباه نکردم...
چند دقیقه سکوت کرد و بعد دوباره گفت:
- تو هیچ حرفی برای گفتن نداری؟
فقط نگاهش کردم.هوا داشت تاریک می شد و من می خواستم زودتر به پدر و مادر برسم. رضا هم برگشت و به من نگاه کرد:
- یکی دو ماه دیگه می آم شیراز. بعد از امتحاناتت. آماده باش تا با هم برگردیم اینجا.
- تا سرنوشت چی بگه1
- منظورت چیه؟
- هیچی، همین طوری گفتم.
- می دونی ادم اگه با ایمان واقعی چیزی رو بخواد به دستش می آره...این مال توئه.
به جعبه کوچک نگاه کردم و گفتم:
- چی هست؟
- بعد بازش کن.
به فرودگاه نزدیک شده بودیم. پرسید:
- امروز چند شنبه بود؟
- سه شنبه.
- پس فردا ساعت 6 بهت زنگ می زنم، اصلا هر پنج شنبه ساعت 6 بهت زنگ می زنم.
ماشین عمو جمال رو از دور دیدم.توقف کرده و خالی بود. حتما به سالن رفته بودند. رضا ماشین رو متوقف کرده بود اما تکون نمی خورد. ترسیدم پدرم نگران بشه. برگشتم که پیاده بشم، بدون اینکه سرش رو برگردونه گفت:
- تو اولین دختری هستی که من دوستش دارم، مطمئن باش که هیچ وقت رهات نمی کنم...تا اخر دنیا.
سرم رو آروم تکون دادم و لبخند زدم:
- دیرم شد.
قبل از اینکه وارد سالن بشیم گفتم:
- بهتره لبخند بزنی. خیلی تابلو شدی. اونم از نوع درامش.
رضا گفت:
- یه چیزی قرار بود بگی، نه؟
با شیطنت نگاهی کردم و گفتم:
- نشنیدی؟
انگار با سنگینی از دوشم برداتشه شد. نفس عمیقی کشید و خندان به طرف پدرم رفت.
چند ساعت بعد من در اتاقم در شیراز بودم. حالی داشتم کهانگار پس از سالها اشنایی با رضا جدا شده ام. نبودنش غمگینم کرده بود. جعبه هدیه رو باز کردم، حلقه ظریفی بود که نگین سبز دریایی روش می درخشید. چقدر به دستم می اومد. اما پوشیدنش سوال برانگیز و غیرممکن بود. دیگه تنها کار من این بود که ساعتها به رضا و حرفهایش و اینده فکر کنم. به روزی که بیاد، دوباره ببینمش و با لباس سپید همراهش برم. در اون سن و سالی که من داشتم خیلی طبیعی بود که با بال خیال به پرواز دربیام و با رشته رشته ی رویاهام پیله ای از خوشبختی دور خودم بتنم و هر لحظه در اون غرق و گم بشم. بالاخره عصر روز پنج شنبه رسید. با صدای زنگ تلفن خودم و قلبم با هم از جا کنده شدیم:
- سلام خانم گل، حال شما چطوره؟
- خوبم، ممنون.
- دلم برات حسابی تنگ شده.
- بابت هدیه متشکرم. پروانه جون خوبه؟
- آره خوبه...
- خاله جون و عموجون خوبن؟
- اونا هم خوبن.
- پریسا جون چطوره؟
- اونم خوبه، هوا هم خوبه، درختا هم خوبن. همه چیز در کمال صحت و سلامته!
خندیدم و گفتم:
- حالا چرا دلخور شدی؟
- منتظر بودم حال منو بپرسی، یا خدای نکرده بگی دلت تنگ شده.
- برای چی؟
- برای پروانه، مامانم، آب و هوا!
- البته که تنگ شده.
- اِ...راستی؟ برای چی؟
- برای آب و هوای اونجا، جنگل، محیط زیست!
رضا گفت:
- خب پس یادت باشه امشب اخبار هوا شناسی رو گوش کنی!
- باشه، حتماً!
- خیلی خوب، بهتره بیشتر مزاحم نشم، کاری نداری؟
با عجله گفتم:
- راستی...
- چیه؟
- تو حالت خوبه؟
- چه عجب! بالاخره فهمیدی من پشت خطم، جداً که تو خیلی باهوشی! مواظب باش تا من نیومدم ندزدنت، حودم م آم می دزدمت.
- باشه کاری نداری؟
- چرا یه خبر جدید شنیدم تو هم بدونی بد نیست.
- چیه؟ زود بگو تا مامانم نیومده.
- شنیدم تو حفاری های جدید موبایل مجنون رو پیدا کردن. دانشمندان بعد از مطالعات وسیع نوشتن تمام مکالمات مجنون رو بالیلی کشف کنن. مکالمات مجنون آواره با لیلی هم عین همین مکالمه ما بود! کاری نداری؟
- نه خدا حافظ.
این اولین تلفن رضا بود و اولین باری که من با پسری که دوستش داشتم صحبت می کردم و شدت دلهره ام در اون لحظات قابل اندازه گیری نبود. از اون به بعدرضا هر پنج شنبه زنگ می زد و صحبتهای ما هر بار صمیمانه تر از بار قبل می شد، اما من هیچ وقت جرات نکردم واضح و بی پروا سخن از عشق بگم. ضروری هم نبود، احتمالا خودش فهمیده بود و حس می کرد که چقدر دوستش دارم. آرزو می کردم زودتر امتحانات تموم شه. مانی پس از بازگشت از سفر به خانه زنگ زد و عذر خواهی کرد. ناراحت و دلتنگ بود و قرار گذاشت که پس از امتحاناتش سری به ما بزنه. هنوز یک سال از تحصیلش باقی مونده بود و من برای رسیدن رضا روز شماری می کردم.
عاقبت امتحانات تموم شد و یکی دو هفته بعد از اون رضا و خانواده اش به شیراز آمدند.
روز خوبی بود، اوایل خرداد ماه. هوا کم کم به گرمی می رفت و بهار شیراز پررنگ تر شده بود. ما از ظهر منتظر رسیدن خانواده عمو جمال بودیم اما عسر رسیدند. با ماشین رضا آمده بودند. لباس لیمویی رنگ زیبایی که هدیه مانی بود پووشیدم. خیلی بهم می اومد. موهام رو مثل همیشه ساده بستم، اما دیگر سعی در پنهان کردنش در لباس یا روسری نداشتم. می خواستم زیباتر از همیشه به نظر برسم. دلم می خواست مورد تحسین رضا قرار بگیرم و غرور اونو از انتخابش، در چشمهاش ببینم. حالا که فکر می کنم می بنیم چقدر ساده بودم! خیال می کردم همین که من زیبا باشم و اون عاشق کافیه اما اشتباه می کردم. من جز زیبایی به کمی جرات و عقل هم نیاز داشتم که متاسفانه فاقد اون بودم. خاله ملیحه صورتم را بوسید:
- دخترجان تو هر روز خوشگلتر از روز قبل می شی!
عمو جمال با خوشرویی جواب سلامم رو داد و با پدر وادر شد. رضا اخرین نفری بود که وارد شد. نگاهش مثل همیشه عاشق بود و قلب من مثل همیشه لرزید. بسیار شیک و مرتب لباس پوشیده بود و جذابتر از همیشه به نظر می رسید. به او خوش آمد گفتم و کنار رفتم تا وارد بشه. کنار در ایستاد و بو کشید:
- تو بویی نمی شنوی؟
به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
- نه بوی چی می آد؟
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
- بوی کباب، دلم کباب شد!
خندیدم و با دست تعارف کردم داخل بشه. از دیدنش ذوق زده بودم. پروانه همراهشون نبود. شب خوبی بود. رضا دیگه کالا بی پروا به من نگاه می کرد. چشم از من برنمی داشت و من هم دیگه از اینکه نگاهم می کرد خجالت نمی کشیدم. انگار همه بدون انکه حرفی زده باشند ما رو متعلق به هم می دونستند. آرزو می کردم زودتر منو از پدرم خواستگاری کنند تا حلقه زیبایی که بهم هدیه داده بود به دستم کنم و برای همیشه متعلق به اون باشم....هیچ کدام نمی دانیم صبح فردا چه روزی خواهیم داشت، صبح شادی بهاری یا صبح دردناک پاییزی! مریم دقایقی سکوت کرد و بعد با صدای آرام گفت:
- ستاره، حالم خیلی خوب نیست، باید بخوابم. هیچی مثل خواب نمی تونه ارومم کنه.
حس کردم دچار یک حالت عصبی شده است. یکی از قرصهایی که همیشه برای مصرف دم دستش بود برداشتم و به او دادم. بدون اعتراض خورد. مدتی بعد او خوابیده بود و من غرق در افکارم بودم.
صبح خسته و کسل از رختخوابم بیرون امدم. مریم هنوز در خواب و خانه ساکت و خلوت بود. پایین رفتم. مادرش در اشپزخانه بود. سلام کردم. خاله زهره گفت:
- سلام عزیزم. کم پیش می آد که مریم بعد از طلوع افتاب بخوابه. نمی دونم چش شده. نگرانم. ببین می تونی راضیش کنی بره پیش یه دکتر، شاید حرف تو رو قبول کنه.
- حتما خاله جون. همین امروز می برمش دکتر.
به اتاق مریم برگشتم و بیدارش کردم. با اکراه بلند شد. انگار سردرد داشت. دستهایش را روی شقیقه هایش گذاشت و فشار داد:
- کی این زندگی تموم می شه، راحت بشم؟
سرش را بغل کردم و گفتم:
- این چه حرفیه؟ زندگی هر چه قدر هم بد باشه، باز خوبیهاش بیشتر از بدیهاشه، من نمی دونم تو چی از دست دادی، اما می دونم که هنوز هم بهترین و بیشترین نعمتها اطرافتو گرفته، به من نگاه کن، من می دونم قشنگ ترین و لطیف ترین احساس دنیا عشق مادره، که تو از اون اشباع هستی و قدرشو نمی دونی و من در سالهایی که سخت محتاج اون بودم، ازش دور افتادم. این طور فکر نمی کنی؟
مریم گفت:
- باور کن فقط به خاطر اوناست که زندگی می کنم. اما اونا اینو نمی فهمن، آزارم می دن، ناخواسته آزارم می دن.
با هم پایین رفتیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. خاله زهره با احتیاط سوئیچ ماشین مریم را روی میز گذاشت و گفت:
- دیشب رضا ماشین رو آورد. گفتم شاید خوا باشی صدات نکردم. رضا گفت اگر حوصله نداری نمی خواد بیای شرکت. اگه کاری بود کاظمی رو می فرسته اینجا.
مریم با عصبانیت نگاهی به مادرش کرد و گفت:
- لطف کردن اجازه دادن، یادتون باشه حتما ازش تشکر کنین. پسره پررو، خیال می کنه کیه؟ فکر می کنه برای رفتن یا نرفتن به شرکت منتظر اجازه اقا هستم. بس که شما و پدر بهش رو دادید.
خاله زهره گفت:
- مگه ما چی کار کردیم مادر؟
- هیچی، شما اصلا کاری نکردید. فقط در مورد زندگی من به جای خودم با اون صحبت کردید، مادر من، مگه اون کیه که به من ترجیحش می دید؟
خاله زهره قطره اشک روی صورتش رو پاک کرد و گفت:
- گناه من فقط اینه که مادرتم، نگرانتم. باشه دیگه اصلا توی زندگیت دخالت نمی کنم. هر کاری دوست داری بکن. اصلا منو دق بده تا راحت بشم.
مریم بدون حرف برخاست. از اشپزخانه خارج شد و خاله زهره درمانده به جای او نشست و غمگین گفت:
- می بینی چه اخلاقی پیدا کرده، اصلا نمی شه دوکلوم باهاش حرف زد. علی هم که عین خیالش نیست، هر بار که باهاش حرف می زنم برام چند تا شعر از حافظ می خونه و می گه بذار زندگیشو بکنه، به مرور زمان همه چی درست می شه، کو؟ کجاش درست شد؟ تا کی صبر کنیم و ببینیم تا نصف شب گریه می کنه؟ می ترسم یه بلایی سرش بیاد. خدای نکرده دیوونه بشه. الهی یه روز مادر بشه و ببینه من چی می کشم از دستش. بفرما، چائیشو هم که نخورد. خاله جون صداش کن بیاد یه چایی بخوره، می ترسم سرش درد بگیره.
بلند شدم و از پایین پله ها مریم را صدا کردم. سرش را از اتاق بیرون آورد و هنوز خشمگین بود:
- بله، دیگه چی شده؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- ببخشیدها، شازده خانم! بنده نه مادرتون هستم و نه اون شازده بخت برگشته که سرم داد بزنی! خواستم خداحافظی کنم و برم، اگه کاری نداری.
بعد رویم را برگرداندم و به طرف حیاط رفتم. چند لحظه بعد توی حیاط از پشت بغلم کرد:
- ببخشید، واقعاً که من یه الاغ چموشم. از من دلخور نشو، باشه/
چرخیدم و پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- باشه برای اینکه ببخشمت، اول برو دو تا چایی بریز و بیار، حواست باشه همه چیزش به قاعده باشه وگرنه می رم.
مریم با خنده چشم کشیده ای گفت و وارد ساختمان شد. روی تختی که توی حیاط پشت پنجره اتاق عمو رادی قرار داشت و گبه ای رویش پهن کرده بودند نشستم و به درختهای پیر حیاط خیره شدم. چقدر زیر این درختها با مریم خاله بازی می کردیم و همیشه هم آخر همه بازیها سر هیچ و پوچ موهای یکدیگر را می کشیدیم و قهر می کردیم. اما روز بعد انگار فراموش می کردیم که قهریم. دوباره بازی و شوخی و خنده... مریم سینی چای را روی تخت گذاشت:
- کجایی بچه محل؟ دوباره ساکت شدی! داری یه نقشه جدید می کشی؟ ستاره بهت گفته بودم یه دوست دیگه هم داره که عین تو چموشه؟ نمی دونم چرا خدا دخترای کلک و موذماری مث شماها رو سر راه من قرار می ده که از دستتون جون به لب شدم؟ چه شانسی دارم من!
- یواش خانم! پیاده شو با هم بریم. نه که جنابعالی خیلی منطقی تشریف دارید، جون خودت! خدا در و تخته رو با هم جور می کنه عزیز دلم.
- نه اشتباه نکن! می دونی توی اهن ربا قطبای همنام همدیگه رو دفع می کنن و غیرهمنامها همدیگه رو جذب می کنن؟
- حالا تو اهن ربایی یا من؟ شما که قربونت برم فقط دلربایی! آهن کجا بود؟ اون یکی دوستت شاید آهنربا بوده1
- اگه بفهمه راجع بهش چی گفتی، پوستتو قلفتی می کنه و پُرِ کاه می کنه.
- شرط می بندی؟
- بی خیال ستاره جون بیا چایی رو بخور تو، تا سرد نشده، بعد ایراد نگیری ها!
همان طور که به درختها نگاه می کردم گفتم:
- امروز برنامه ات چیه؟
- اول می خوام حمومکنم و بعدش شاید یه سری به شرکت بزنم. اگر هم دوست داری بریم خرید. می خوام یه کادوی خوشگ برات بخرم.
- به چه مناسبت؟
- الکی هم مناسبت می خواد؟ اگر هم تو برنامه ای داری بگو؟
- باید خوب فکر کنم. فعلا تو برو به کارت برس.
هنوز چند دقیقه بیشتر از رفتن مریم نگذشته بود که خاله زهره با احتیاط به حیاط آمد و گوشی تلفن را به طرفم گرفت:
- ستاره جون رضاست، می خواد با تو صحبت کنه.قبل از اینکه مریم بیاد قطعش کنه خاله.
سری تکان دادم و گوشی را گرفتم:
- الو سلام.
- سلام ستاره خانم، ببخشید که دیروز ناراحتتون کردم، امروز هم مزاحم شدم.
- نه خواهش می کنم بفرمایید.
- می خواستم ببینم، می تونیم یه جایی قرار بذاریم، مریم رو هم بیارید اون جا.
- می تونم، اما فکر نمی کنید یه چند روزی کاری باهاش نداشته باشید بهتره؟ اگه حرفهای دیروز رو تکرار کنید، دیگه واقعا قاطی می کنه. از دیروز تا به حال شده برج زهرمار.
- ستاره خانم، الان بهترین موقعیته که تکلیفش رو با خودش و خانواده اش و بقیه روشن کنه، به من اعتماد کنید، من بیشتر از شما می شناسمش.
- هر جور میل شماست. کجا بیارمش؟

تا صفحه 133
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر باغ حافظیه یه چای خونه سنتی هست من میام اونجا.
باشه تا یه ساعت دیگه اونجا هستم.
خیلی از شما ممنونم میشه گوشی رو بدید به خاله زهره؟
بله حتما گوشی؟
گوشی تلفن را به خاله زهره دادم و خودم در اتاق مریم منتظر نشستم.مریم خیلی زود راضی شد که به حافظیه برویم.اصلا تا جایی که یادم بود همیشه برای رفتن به حافظیه آماده بوداول کنار قبر خواجه نشستیم و بادیوان کوچکی که همیشه توی کیفش بود برای هر دویمان فال گرفت و وقتی غزلها را خواند با خنده گفت:هر دو مون بیچاره میشیم.
نه که نیستیم!مریم بیا امروز تو چایخونه بشینیم دلم برای دیدن محیطهای سنتی لک زده.
اونجا پاتوق بابامه شاید الانم اونجا باشه.
حالا بیا بریم اگر عمو رادی مزاحممون شد اول به 110 زنگ میزنیم که بیان ببرنش منکرات بعد میریم خونه خب؟
از موی سفید بابام خجالت بکش!
ا مگه عمو رادی مو هم داره؟چرا من ندیدم؟
چون تو کوری پاشو بریم.
با هم وارد چایخانه شدیم.مریم نگاهی به اطراف انداخت و با مردی که پشت پیشخوان بود با سر سلام و احوالپرسی کرد:حاجی رفیق باباست بریم اون گوشه بشینیم دنج تره.
وقتی نشستیم نگاهی به اطراف انداختم.همه چیز ایرانی خالص بود.مردیکه لباس محلی بتن داشت جلو امد :چی میل دارین؟
زودتر از مریم گفتم:چای با قلیون.
مریم با تعجب بمن نگاه کرد و بعد از رفتن پیشخدمت گفت:قلیون چیه؟میخوای ابروی منو ببری تو اصلا بلدی قلیون بکشی؟
خندیدم و گفتم:حالا لازم نیست بکشیم.جلومون باشه کافیه.بین خودمون باشه من اصلا حال بد میشه بهش دست بزنم.
جدی میگی؟
آخ آخ مریم ببین کی اومده اینجا!
هنوز حرفم تمام نشده بود که رضا سرش را بلند کرد و انگار تازه ما را دیده باشد سری تکان داد و بطرف ما آمد:سلام ستاره خانم مریم چطوری؟چه اتفاق جالبی!اومده بودم عمو رو ببینم.
اتفاقا ما هم منتظر بودیم یه نفر دیگه مزاحممون بشه اما شما اومدید.
بعد ارام به مریم گفتم:زنگ بزنیم 110؟
مریم سعی کرد جلو خنده اش را بگیرد و رضا با تعجب گفت:متوجه نمیشم!
مهم نیست آقا رضا ما خودمون هم خیلی وقتها متوجه نمیشیم.حالا چرا نمیشینید؟
رضا نگاهی به مریم کرد و گفت:مزاحم نیستم؟
نه بشین من بخاطر ستاره اومدم اینجا.
آره گفتم هم فاله هم تماشا من اینجا رو تماشا میکنم و مریم هم که دلش گرفته بود یکی دو پک قلیون بکشه مریم میگه ناراحتی رو کم میکنه.
مریم با تعجب بمن نگاه کرد:ستاره معلومه چی میگی؟
وای ببخشید آقا رضا نمیدونست اهل دودی؟ولی بالاخره که چی؟بفرما آوردش چای من و قلیون شما رسید.
پیشخدمت سینی چای و قلیان را روی تخت گذاشت و رفت.رضا با تعجب گاهی به قلیان و گاهی به مریم نگاه میکرد.
بسم الله مریم خانم مشغول شو آقا رضا چای بریزم؟
رضا گفت:مریم واقعا تو؟
البته تو خونه چون بساط قلیون دردسر داده سیگار میکشه.
مریم با اخم رو به رضا گفت:اینطوری بمن نگاه نکن داره چرند میگه ستاره بسه دیگه باورش میشه.
رضا گفت:والله با این اخلاقی که تو پیدا کردی بعید هم نیست!
مریم گفت:منظورت از این حرف چیه؟
مریم تو چته؟تو چه فکری هستی؟چی رو میخوای ثابت کنی؟تا کی میخوای خودت و بقیه رو زجر بدی؟
رضا دوباره حرفای صد تا یه غاز شروع نکن که حوصله شو ندارم.
گفتنش صد تا یه غاز اما انجام دادنش از جانب تو صد تا یه غاز نیست؟
چی داری میگی؟زده به سرت؟مگه من چکار میکنم؟
رضا گفت:تو حق نداری پدر و مادرت رو بخاطر بهترین کاری که در عمرشون انجام دادن مجازات کنی؟میفهمی؟
مریم گفت:آها پس شما به سمت وکیل پدر و مادر من مصوب شدید بله؟اصلا چطوره یه کاری بکنیم چون شما و پدر و مادر من علاقه ی خاصی به هم دارید و هر سه نفرتون هم دیگه نمیتونید منو تحمل کنید شما بجای من بیا پیش اونا و من میرم گم و گور میشم خوبه؟خوب فهمیدم؟
رضا کلافه شد:مریم مته نشو تو اعصاب من اینقدر هم مظلوم نمایی نکن تا کی میخوای ادای آدمهای ناامید و سیر از زندگی رو در بیاری؟همه ممکنه تو زندگیشون اشتباه کنن من و تو هم مستثنی نیستیم.
مریم توپید:چی گفتی؟تو...تو الان چی گفتی؟ادا در نیارم؟مظلوم نمایی نکنم؟یعنی تو خیال میکنی من دارم تک تک روزای زندگیمو صرف ادا در آوردن میکنم؟تو به چه جراتی این حرفو بمن میزنی؟برای چی مظلوم نمایی بکنم؟مگه من از تو یا دیگران توقعی دارم که بخاطرش مظلوم نمایی کنم؟من فقط میخوام دست از سرم بردارید همین.
رضا گفت:ببین تو خودت خوب میدونی که من یکی تا تو آدم نشی و نچسبی به زندگیت دست از سرت بر نمی دارم.
رضا بسه دیگه داری شورشو در میاری تو خجالت نمیکشی هر جور دلت میخواد بمن توهین میکنی من اگه وکیل وصی نخوام باید کیو ببینم؟
رضا گفت:خود منو.
عجب رویی داری بخدآ!خیلی خب اگه به پسر آقای نمیدونم چی جواب مثبت بدم دیگه آدمم؟حله؟بگو فردا بیاد بریم محضر هر چه زودتر آدم بشم بهتره مگه نه؟یه روز هم یه روزه...
با دستش به در چایخانه اشاره کرد و رو به رضا گفت:به سلامت !
نگاهی به رضا کردم صورتش سرخ و رگهای گردن و شقیقه هایش متورم شده بود و با حالتی عصبی دستش را روی پیشانی و چشمهایش میکشید اما بدون کلام دیگری از جا بلند شد و بدون خداحافظی رفت.تا چند لحظه من و مریم هم ساکت نشسته بودیم.
با احتیاط گفتم:یعنی حالا واقعا رفت شیرینی بخره؟
مریم با حالتی ناراحت دستهایش را درهم قفل کرد و گفت:ازش متنفرم...ازش متنفرم!
مریم انگار حالا واقعا قلیون میچسبه میزنی؟
مریم نگاهی به من و قلیان کرد و لبخند زد:این چرت و پرتها چی بود گفتی احمق؟باورش شد.
عیبی نداره تو که ازش متنفری.
پاشو بریم بیرون دیگه زیادی بهت خوش گذشت نه؟
با هم بیرون آمدیم همینطور که قدم میزدیم گفتم:مریم نمیخوای برام بگی بعد از اومدن رضا به شیراز چی شد؟
مریم گفت:برات میگم بیا انیجا بنشینیم میدونی اسم این نیمکت رو چی گذاشتم؟نیمکت تلخ!حالا دلیلشو برات میگم.روز بعد از ورود رضا و خانواده اش به شیراز صبح مثل همیشه قبل از طلوع افتاب بلند شدم.داشتم برای وضو میرفتم که تلفن زنگ زد دلم پایین ریخت.قبل از اینکه بقیه بیدار بشن گوشی رو برداشتم.مانی بود از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم.فکر کردم تصمیم داره بمن تبریک بگه و تشویقم کنه اما انگار غمگین بود.گفت:گوشی دستمه برو توی اتاقت گوشی رو بردار به کسی هم نگو که من زنگ زدم.
نگران شدم.یعنی چه اتفاقی براش افتاده بود.به سرعت به اتاقم رفتم و گوشی رو برداشتم.
مانی طوری شده اتفاقی برات افتاده؟
نه فقط گوش کن ببین چی میگم و درست جوابمو بده.
حس کردم کمی عصبانیه گفتم:بگو.
عمو جمال برای چی اومده شیراز؟
همینطوری برای دیدار.
فقط همین.
نمیدونم.
فکر کن حرفی صحبتی چیزی!
با خودم فکر کردم یعنی رضا چیزی به مانی نگفته
؟
حدس میزنم عمو جمال میخواد برای پسرش...
مانی مثل برق گرفته ها گفت:برای رضا؟میخواد تو رو برای رضا خواستگاری کنه؟چیزی هم گفته؟
ترسیدم با وحشت گفتم:هنوز نه.
انگار نفس راحتی کشید:نظر تو چیه؟
راجع به چی؟
راجع به خواستگاری راجع به رضا.
هول شده بودم خجالت میکشیدم چی به مانی باید میگفتم.با من من گفتم:من نمیدونم راجع بهش فکر نکردم.
نمیدانم چرا به مانی دروغ گفتم؟چرا نگفتم که عاشق رضا هستم؟چرا نگفتم ساعتها با اون حرف زده ام و نقشه ها ریخته ام چرا نگفتم قلبم بخاطر اون میتپه و هزار چرای دیگه که نمیدونم چرا نگفتم.شاید در اون لحظه به هیچ چیز جز ناراحتی مانی فکر نمیکرم.من خشم و درد رو در صدای مانی تشخیص دادم.میخواستم آرامش کنم و نگرانی رو از اون دور کنم.
مانی فریاد زد:نمیدونی یا نمیخوای بگی؟
مانی تو چت شده؟چرا سر من داد میزنی؟
هیچی...ببین...ببین من میخوام بدونم رضا برای تو چیزی بیشتر از یه خواستگاره؟میخوام بدونم چطور بگم تعلق خاطری ...احساسی..مریم فقط جواب منو بده خواهش میکنم.
چرا مانی انقدر آشفته بود؟چی شده که اینطوری خودش رو آزار میده و منو از نگرانی میکشه؟چه مسئله دردناکی وجود داره که مانی رو وادار کرده این وقت صبح این حرفارو بمن بزنه؟باید به هر قیمتی اونو آروم میکردم.حتی به قیمت یک دروغ بزرگ و زجر آور!صدای مانی دوباره توی سرم پیچید.جواب دادم:نه نیست...
و اشکام سرازیر شد مانی چند لحظه سکوت کرد سپس گفت:خب خیالم راحت شد دلم شور میزد.
مانی میشه بمن بگی چی شده؟چرا دلت شور میزد؟
خندید خیال من با خنده ی اون کمی راحت شد گفت:بهش جواب رد بده.
باور نمیکردم.کوهی از غصه به یکباره روی سرم آوار شد.مانی با خونسردی کامل از من خواست به رضا جواب رد بدم چرا؟اونها که با هم یه روح در دو قالب بودند.با صدایی شبیه ناله بود گفتم:چرا؟
مانی گفت:بعد برات میگم پشت تلفن نمیشه.فقط میدونم که اون بدرد تو نمیخوره.
چرا؟اونکه پسر خوبیه.
با دلخوری گفت:خب شاید تو بهتر از من میشناسیش و من بیخود نگران تو بودم.
مانی میشه خواهش کنم عصبانی نشی و بگی اون چه ایرادی داره؟
بجای اینکه جواب سوالم رو بده گفت:ببینم تو برای شوهر کردن عجله داری؟
با خشم گفتم:معلومه که نه.
خیلی خب مطمئن باش برای دختری مثل تو هم عاشق زیاده هم شوهر.اصلا مکه نمیخوای بری دانشگاه درس بخونی؟تو هنوز برای شوهر کردن خیلی جوونی به اضافه اینکه آدمها رو در چند هفته و چند ماه نمیشه شناخت.وفاداری آدمها در طول سالها مشخص میشه.من از پدر تعجب میکنم چرا این چیزا رو به تو نگفته خب دیگه ولش کن ببینم حالت چطوره؟
دیگه صدای مانی رو نمیشنیدم.جوابهای خودم رو در هیاهوی سرم گم شده بود.چند دقیقه بعد من مونده بودم و دنیای ویران شده ارزوهام سر سجاده ام سیر گریه کردم.زار زدم و برای قلب ناکام مونده ام نوحه خوندم.سعی میکردم مسایل رو بهم ربط بدم چرا رضا جریان رو به مانی نگفته بود؟اونها که خیلی صمیمی بودند.حتما چیزی وجود داشته که میدونسته مانی مخالفت میکنه.چرا مانی با اینکه سالها با رضا زندگی کرده اینطور با صراحت از من خواست که به اون جواب رد بدم؟اگه رضا موردی نداشت چرا مانی گر گرفته بود؟و این جمله آخرش وفاداری آدمها در طول سالها مشخص میشه یعنی رضا آدم بی وفایی بود؟پس در تمام این مدت چهره دیگری هم داشته که از من پنهان کرده بود؟از سادگی خودم لجم گرفته بود.چرا من باید اینقدر ساده باشم که 4 جمله و دو نگاه گولم بزنه؟از دختر بودن خودم بیزار شدم.به خودم گفتم تو هم مثل همه دخترای دیگه احساساتی و احمق هستی.
تصمیم گرفتم برخوردم رو با رضا عوض کنم.باید به او میفهموندم که دیگه گول نگاه و رفتارش رو نمیخورم اما با اولین برخورد با رضا باز هم دلم لج کرد.اگر اون بدترین موجود دنیا هم بود باز هم من عاشقش بودم.از وقتی که بیدار شده بود میخندید و شوخی میکرد.حسابی سرحال بود.بر خلاف من که ساکت و بی حوصله بودم.بعد از صبحانه به اتاقم رفتم.قدرت هیچکاری و حوصله هیچ کسی رو نداشتم روی میز چشمم به کارت کوچکی افتاد که برای رضا خریده بودم.عکس قلب کوچک و قلمبه ای کنار کارت بود.دیشب زیرش نوشته بودم از این امانت کوچک به خوبی نگهداری کنید.مواظب باشید شکستنی است.از دیدن کارت خنده ام گرفت.مواظب نبود شکست.هنوز کارت روی میز روبروم بود که رضا وارد اتاق شد و همینکه چشمش به کارت افتاد با لبخند اونو برداشت:چه با سلیقه این مال منه؟
نه.
در حالیکه اونو توی جیبش میگذاشت گفت:تو خیلی بد دروغ میگی اقلا اسم منو از پشت پاکت خط میزدی.
چه اشتباه مسخره ای کرده بودم.اصلا به فکر پاکتش هم نبودم که روی آن نوشته بودم برای رضا.
رضا با خنده گفت:میخوام برم حافظیه ببینم این خواجه ی شما چقدر مهمون نوازه باهام میای؟
باید میرفتم و اب پاکی رو روی دستش میریختم.به اینجا اومدیم.مرتب میخندید و به اطرافش نگاه میکرد.بعد از زیارن قبر خواجه روی همین نیمکت نشستیم.
با خنده گفت:چه میزبان بداخلاقی دریغ از یک لبخند!
من معمولا تو کوچه و خیابون نمیخندم.
آفرین آفرین شما خیلی دختر خوبی هستی.
مسخره میکنی؟
نه بخدا اصلا یکی از مهمترین دلایل من برای انتخاب تو همینه.
که چی بشه؟
یعنی تو نمیدونی؟
باید بدونم؟
اسطوره ی هوش مظهره ذکاوت!گویا ما اومدیم خواستگاری!
خب به سلامتی خواستگاری کی
مریم دیگه داری خیلی لوس میشی.
اشکالی داره منم بشناسمش؟
یکدفعه با ناراحتی گفت:مریم تو چته؟طوری شده؟منکه بهت گفته بودم برای چی دارم میام تو هم که حرفی نداشتی.
تو میدونی من چند سالمه من هنور برای فکر کردن به ازدواج خیلی بچه هستم.
شوخی قشنگی نبود.
اصلا شوخی نمیکنم تو چطور فکر کردی من بهمین راحتی پدر و مادرم رو ول میکنم و بجایی میام که حتی متوجه زبون مردمش هم نمیشم؟
چشمهایش از حدقه بیرون زد طوری بمن نگاه میکرد که قلبم داشت از جا کنده میشد.خنده ی عصبی کرد:اگه میخوای با این حرفا منو ناراحت و عصبانی کنی خوب موفق شدی امادیگه بشه میدونی که جدی نمیگی.
محکم گفتم:اما خیلی هم جدی میگم من خیلی ارزوها دارم دلم میخواد درس بخونم.

آخر ص 143
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کار کنم، به درد بخور باشم. تو که توقع نداری همه آرزوهامو فدای ازدواج با تو بکنم؟ اگه هم حرفی زدم و یا رفتاری کردم که باعث شده تو فکر کنی من به فکر ازدواج با توام، همین الان معذرت می خوام، اصلا بذارش به حساب یه شیطنت دخترانه، فقط همین!
با ناباوری به من زل زده بود. ساکت که شدم با صدا خفه ای گفت:
- به من نگاه کن.
سرم رو پایین انداختم، دوباره گفت:
- بهت می گم به من نگاه کن.
برگشتم و با خشم نگاهش کردم و گفتمک
- چیه؟ همه چیز باید به میل تو باشه تا به عقایدت ایمان بیاری و فکر کنی هر چی بخوای همون می شه.
سرش را پایین انداخت. دیگه با من حرف نمی زد. با خودش زمزمه می کرد:
- یعنی اشتباه کردم؟ پس اون نگاهها، حرفها... نه یه طوری شده...حتم دارم یه اتفاقی افتاده...تو داری دروغ می گی...نمی دونم چزا...مگه ممکنه آدم یه شبه این قدر تغییر کنه؟ دیروز عاشق باشه و امروز منزجر... شاید هم راست می گی و تموم این مدت داشتی منو بازی می دادی...اما نه، تو نباید این کار رو با من می کردی...چقدر احمقم...چقدر احمق....
بلند شد و آهسته آهسته از حافظیه بیرون رفت و من به خارج شدن اون از زندگیم خیره شدم. مدتی بهت زده تشستم. به حال خودم گریه کردم و به حال اون. نمی دونم تا کی اونجا نشسته بودم اما وقتی برخاستم که دیگه گریه نمی کردم. اشکهام تمام شده بود، یه حالت بی هدفی تمام وجودم رو گرفته بود. به خونه که رسیدم رضا و عمو جمال رو دیدم که در حیاط ایستاده بودند و صحبت می کردند. رضا کلافه بود. سلام کردم، عمو جمال با مهربانی جوابم را داد و رضا فقط نگاهم کرد. کاش دیگه نگاهم نمی کرد. نگاهش پر از سوال بود، پر از غم و پر از گلایه.
چشمهایش به رنگ آتش درآمده بود و من در نگاهش می سوختم. کاش می رفت و یا کاش من می مردم و مجبور نبودم این همه رنج اونو تحمل کنم. به سمت اتاقم رفتم. مادرم و خاله ملیحه غرق صحبت های زنانه خودشان بودند و لبریز از خنده و شادی. چقدر دلم می خواست سرم را روی پای مادرم بذارم، درددل کنم، گریه کنم، و اون نوازشم نه و راهی به من نشون بده. اما من قادر نبودم رنج پنهانم رو بگم. حتی نتونستم بگم مانی من رو منصرف کرده. نمی خواستم رضا بدونه که این تصمیم من نیست. باید در نظر اون کسی باشم که خودم تصمیم می گیرم. به پدر نمی گفتم چون دلم نمی خواست پدر از زبان مانی عیبهای رضا رو بشنوه. باید این ماجرا تموم می شد و بعد من، تنها من، بدونم که رضا چه عیبی داره. شاید عیبی که مانی می گفت از نظر من اصلا عیب نبود. پس باید صبر می کردم. رضا هم باید صبر می کرد. زمان می تونست به هر دوی ما کمک کنه. تمام روز هر دوی ما ساکت و غمگین بودیم. بزرگترها هم کم کم پی به ناراحتی ما برده بودند. اونها هر کدام ساکت و به فکر فرو رفته بودند. صبح روز بعد پدرم و مادرها تصمیم گرفتند به زیارت شاه چرا برن. مهدی هم برای گرفتن کارنامه اش به مدرسه رفته بود. رضا در اتاق پدرم کتاب می خوند و پریسا توی حیاط تاب بازی می کرد. خودم رو توی اشپزخانه مشغول کرده بودم. باز هم چر چند لحظه یک بار قطره ی اشکی آرام و بی اجازه از گوشه چشمم سرازیر می شد. پشت به در اشپزخانه کنار ظرفشویی ایستادم. با این که مسولیت تهیه نهار رو قبول کرده بودم اما دستم به کار نمی رفت، دلم می خواست بخوایم. هر چی سعی کردم نمی توانتسم بشقابی رو که در دست داشتم بشویم. با عصبانیت اون رو توی ظرفشویی پرت کردم. صدای شکستنش دلم را خنک کرد. دستم را جلوی صورتم گرفتم تا شاید آروم بشم. باید به پدر زنگ می زدم تا فکری برای ناهار بکنه. برگشتم که از اشپزخانه خارج بشم، اما سر جای خودم میخکوب شدم. رضا پشت میز اشپزخاانه نشسته بود و منو نگاه می کرد. سعی کردم خونسرد باشم.
- شما کی اومدید اینجا؟
خنده ای عصبی کرد:
- دوباره شدم شما؟ مریم چته؟ به من بگو چی شده که داری این بلا رو به سر من و خودت می آری.
خواستم از کنارش بگذرم و بیرون برم. دستش را جلوم گرفت و گفت:
- بشین.
- کارت دارم.
- بهت گفتم بشین...بشین.
نشستم و گفتم:
- سر من داد زنن.
آروم گفت:
- من نمی دونم چه اتفاقی افتاده که تو یک باره عوض شدی، گرچه تغییری هم نکردی، فقط حرفت عوض شده، چیزی می گی که خودت هم قبولش نداری... گوش کن... اصلا گور بابای عشق و عاشقی! فقط کنجکاو شدم بدونم مشکل تو با من چیه؟ یا چی شده که تو به این نتیجه رسیدی که نمی تونی از پدر و مادرت دل بکنی، یا...هر چیزی که خودت بهانه می آری.
- اینا بهانه نیست.
دستش رو روی میز کوبید و وگفت:
- اینا بهانه است. خودت هم خوب می دونی که فقط بهانه است. شاید می خوای برام ناز کنی، خب باشه عیبی نداره...می خوای همین جا زانو بزنم و التماس کنم.... اصلا به نظر من کار زشتی نیست چون من....
دستهاشو روی شقیقه هاش گذاشت و ادامه داد:
- حالا ممکن لطف کنی و حرف بزنی؟
نمی دونستم چی باید بگم. چیزی که قابل گفتن باشه به ذهنم نمی رسید. باز هم سکوت کردم. دستی به صورتش کشید . کلافه شده بود. دوباره گفت:
- شاید یک دفعه متوجه عیبی در من یا خانواده ام شدی. در این صورت هم بهتره که حرف بزنی. انصاف داشته باش این حق منه که بدونم.
- پس ایرادهایی داری که از من پنهون کردی؟
- نم هیچ وقت نگفتم که ادم بی نقصی هستم، هر آدمی نقاط قوت و ضعف داره. نکنه از زندگی با من می ترسی؟
- آره می ترسم.
- تو می تونی به من تکیه کنی، اگه ما عاشق باشیم ترس معنایی نداره. اصلا توی جنگ ترس و محبت، همیشه محبت پیروز می شه. من یقین دارم.
- برعکس ترس پیروزه، چون قوی تره.
- حتما تا به حال نیروی محبت رو ندیدی که این طور فکر می کنی.
- شاید هم تو نیروی ترس رو جدی نگرفتی. تا حالا اتفاق افتاده از ترس خشکت بزنه؟ حتما اتفاق افتاده. از محبت چطور؟ شد از شدت عشق به کسی خشکت بزنه؟ مطمئناً نه، قول می م فقط وا رفتی. پس ترس قوی تره.
- اصلا این چه بحثیه؟ تو خیلی غیمنطقی حرف می زنی.
- خب اینم به دلیل همون ترسه، ترس آدمها رو غیر منطقی می کنه.
- تو دیوونه شدی، هر لحظه یه چیزی میگی. پدر و مادرم، درسم، سر به سرت گذاشتم، می ترسم، هر دومون هم می دونیم که این حرفها بهونه است...خب باشه، حالا بگو ببینم من باید چی کار کنم؟
- از اینجا بر.
مات و مبهوت به من نگاه کرد و دوباره عصبی خندید:
- کاش می دونستم چه بلایی سرت اومده...اون همه دلتنگی، اون همه محبت، حالا شده از اینجا برو....خیلی خب از اینجا می رم...اما تا کی؟
- نمی دونم؟
- یعنی برم برای همیشه؟
- نمی دونم.
خشمگین از جاش بلند شد و گفت:
- من فردا از اینجا می رم... شاید برای همیشه، اما می دونم آدم به چیزی ایمان داشته باشه به دست میاره، اعتقاد می تونه نناممکن ها رو ممکن کنه. قبلا هم انگار گفته بودم.
با سرعت به سمت حیاط رفت. آهسته به دنبالش رفتم. توی حیاط چند لحظه ایستاد به اسمون نگاهی کرد و بعد دستش را محکم روی کاپوت ماشین کوبید و از در بیرون رفت. چند لحظه بعد من هم روی تخت افتاده بودم و هق هق می کردم. رضا تا عصر برنگشت نیم دونم کجا رفته بود اما وقتی اومد حال طبیعی نداشت. من هنوز توی اتاقم بودم. به بهانه سردرد خودمو از دید همه دور نگه داشته بودم. تحمل نگاهها رو نداشتم. همه فهمیده بودند که من و رضا با هم مشکل داریم، اما نه کسی چیزی می پرسید و نه من حرفی برای گفتن داشتم، رضا اما اون روز با پدرم در اتاقش خلوت کرد. نمی دونم به پدرم چی گفت و چی شنید هرگز هم نپرسیدم. موقع شام با اکراه سر سفره نشستم. دیدن رضا و دلخوری اش سخت آزارم می داد. اونم لب به غذا نزد و فقط رو به پدرم کرد و گفت:
- عموجون من با اجازه تون فردا باید برم، مانی عصر بهم زنگ زد، حتما باید یه سری برم تهران....
رو به پدرش کرد و ادامه داد:
- دستگاههای سفارشی مون رسیده، باید زودتر برای تحویل گرفتنش برم.
خاله ملیحه گفت:
- اما رضا... این درست نیست. ما برای....
رضا به مادرش اشاره کرد که ساکت باشه و رو به پدرش ادامه داد:
- شما با ماشین برگردید. من برای اوین پرواز صبح بلیط گرفتم.
همه سکوت کردند. دیگه کسی حرفی برای گفتن نداشت. فضای خونه اون قدر سنگین بود که انگار خونه هم بغض کرده بود. مادرم با نگرانی و اندوه به من نگاه می کرد. اما نگاه خاله ملیحه پر از پرسش و شماتت بود. حق داشت از من متنفر باشه. من دل تنها پسرش رو شکسته بودم. از او خجالت می کشیدم. دوباره به اتاقم پناه بردم. از پنجره اتاقم حیاط پیدا بود. رضا و عموجمال تقریبا اخر حیاط ایستاده بودند و حرف می زدند. صداشون رو نمی شنیدم و اما رضا مرتب دست هایش را تکان می داد. گاهی دستهایش را لای موهایش فرو می برد و گاهی روش رو از پدرش برمی گردوند. بی تاب و اشفته بود. انگار صحبت هاشون بی نتیجه بود چون عمو جمال در حالی که سرش را تکون می داد از رضا جدا شد و به داخل ساختمون برگشت. کنار پرده تور رو کمی کنار زدم تا رضا رو بهتر ببینم. حالا که داشت می رفت دلم می خواست اونقدر نگاهش کنم که تصویرش تا ابد در چشمهایم حک بشه. هیچ کسی کاری که من کردم با خودش نمی کنه...نیمه هاش شب هنوز بیدار بودم. انگار پدر هم بی خواب شده بود چون به اتاقم آمد و کنارم نشست. با مهربانی دستی به سرم کشید. سعی کردم خونسرد باشم. اگر یک کلمه حرف می زدم اشکم سرازیر می شد. پدرم چند دقیقه ساکت بود. بعد دستم رو گرفت و در حالی که پشت دستم را نوازش می کرد گفت:
- تو خوبی؟
با بغض گفتمک
- آره خوبم.
- چیزی نمی خوای به من بگی؟
- نه.
- حتی یه جمله؟
یک قطره اشک روی دستم چکید و گفتم:
- فقط متاسفم، خیلی...خیلی.
پدرم دوباره دستی روی موهام کشید و گفت:
- می دونی خیلی دوستت داره؟
در حالی که بغضم را فرو می دادم، فقط سر تکون دادم. پدرم برخاست:
- خب پس دیگه هیچ حرفی نمی مونه.
پدر رفت اما ایا واقعا حرف دیگه ای نمونده بود؟ کاش پدر به من اصرار می کرد حرف بزنم. کاش کمی کنجکاو می شد. آیا به نظرش من اونقدر بزرگ و عاقل بودم که اجازه بده به تنهایی برای زندگیم تصمیم بگیرم و خیال کنه که تمام تصمیمات من درسته؟ تا صبح نخوابیدم، باید رضا رو قبل از رفتنش هم می دیدم. در اتاقی که رضا اونجا می خوابید باز بود اما اتاق او خالی بود. لباس و کیف رضا روی تخت قرار داشت. این دیگه اوج دیوانگی من بود. هنوز همه خواب بودند. پس رضا کجا بود؟ داشتم به اتاقم برمی گشتم که روی پله دیدمش. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود. بالاتر که اومد منو دید، لحظه ای ایستاد و دوباره به راه افتاد و به بالای پله ها رسید. نمی تونستم چشم از او بردارم. برای یک لحظه نگاهمون درهم قفل شد. کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت. اما لحظه ها هم مثل آدمها می میرن و بعد از مرگ هم زنده نخواهند شد. مثل سایه از مقابلم گذشت.
آهسته گفتم:
- داری می ری؟
ایستاد و بدون اینکه رو برگردونه گفت:
- باید بمونم؟
- نه.
بدون حرف دیگه ای وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. ساعتی بعد رفتنش رو از پنجره اتاقم دیدم. برای همیشه از زندگی من بیرون رفت و قصه عشق کوتاه من تمام شد . به همین سادگی!

فصل 5

بعد از رفتن رضا تا مدتها حال خوشی نداشتم، احساس بیهودگی، پوچی، بی هدفی و رخوت تنها احساسات من بود. خاله ملیحه حسابی از دست من دلخور بود. چند روز بعد از رفتن رضا انها هم ما رو ترک کردند. پنج شنبه بعد رضا زنگ نزد. می دانستم دیگر هرگز زنگ نخواهد زد. خیلی با خودم کلنجار رفتم، خیلی فکر رکدم و به این نتیجه رسیدم که من بهترین کار ممکن را انجام دادم چون اگر حرف مانی را قبول نمی کردم، ممکن بود با قبول کردن رضا به عنوان همسرم، هم اینده خودم را تباه کنم و هم دوستی چندین ساله مانی و رضا را به هم بزنم. تنها راه باقی مانده برای من درس خواندن بود. باید درس می خواندم تا رضا بداند درس خواندن بهانه نبوده. خودم را در بین دفترها و کتابها غرق کردم. همان موقع هوس کردم همه ماجرا عاشق شدنم و عواقب ان را بنویسم. از میان دفترهایم دفتر سیاه رنگی را انتخاب کردم و شروع به نوشتن کردم. از ان به بعد این دفتر همیشه همراهم بود. تنها محرم اسرارم که بدون اینکه حرف بزنم درد دلهای من را می شنید...درس خواندم و درس خواندم و لحظه ای جز به اینده نمی اندیشیدم. شب و روزم را یکی کرده بودم. کمتر استراحت می کردم و باید موفق می شدم. اگر بی هدف و پوچ ادامه می دادم داغون می شدم. یکی دوماه باقیمانده تا کنکور را صرف تلاش مطلق کردم و بعد به انتظار نتیجه نشستم. هر روز دعا می کردم نذر، نیاز. مانی چندبار به من زنگ زد. هر بار که از او توضیح می خواستم، آن را موکول به امدنش می کرد. بار اخری که پرسیدم به مسخره گفتک
- تو همیشه نسبت به خواستگاری که رد می کنی این قدر کنجکاوی؟!
کاش اقلا به او می گفتم که رضا فقط یک خواستگار نبد. کاش می دانست که همه رویاهای من فقط با او محقق می شد. هر پنج شنبه، درست سر ساعت شش منتظر تماس رضا بودم. انتظار بیهوده و پرتوقع. نتایج کنکور که اعلام شد. امید دوباره ای گرفتم. قبول شده بود. شیمی، دانشگاه تهران، داشتم از خوشحالی بال درمی آوردم. مادر مدام برایم اسپند دود می کرد. بس که حرص خورده بودم او هم خیال می کرد شاخ غول شکسته ام. پولهای نذری را برداشتم و به مادرم دادم که به فقرا برساند. پدر شاید از من هم بیشتر خوشحال شد. بغلم کرد و مرا بارها بوسید. تبریک گفت. به مهدی قول داده بودم در صورت قبول شدن در کنکور رادیو ضبطم را به او بدهم. خوشحالی او از همه نمایان تر بود. با خودم قرار گذاشته بودم اگر قبول شوم اولین پنج شنبه به او زنگ بزنم. آن روز بارها پیش خودم جمله هایی را که دلم می خواست به رضا بگم تکرار و تمرین کردم. برایم تک تک کلمات مهم بودند. مدتها بود با رضا صحبت نکرده بودم. می دانستم که حتی اگر از قبول شدنم هم خوشحال نشود، تلفنم خوشحالش کرد. تا ساعت شش چیزی نمانده بود. من و مهدی در خانه تنها بودیم. پدر مثل همیشه به حافظیه رفته بود و مادر برای ادای نذرهایش به شاهچراغ. چند دقیقه به ساعت شش مانده بود که مهدی را به بهانه خرید به بیرون فرستادم. و در اتاق خودم پای تلفن نشستم. کاملا هیجان زده بودم. خدا خدا می کردم که زبانم بند نیاید. هنوز دستم را به سمت تلفن نبرده بودم که صدای زنگ مرا از جا پراند. دلم لرزیذ. با خودم گفتم: رضا نتایج رو در روزنامه ها دیده و تصمیم گرفته به من تبریک بگه.
دستم را روی صورتم کشیدم، چقدر داغ بود. آب دهانم را فرو دادم و گوشی را برداشتم. کسی جواب نداد.
- الو، الو...
بیشتر گوش کردم. رضا بود. گریه می کرد. قلبم داشت از کار می افتاد.
- رضا؟...رضا چرا حرف نمی زنی؟ چی شده؟ تو رو خدا حرف بزن.
ترسیده بودم. نکند برای کسی اتفاق ناگواری افتاده باشد. مانی.... خدای من مانی...گریه ام گرفت.
- تو رو خدا چی شده؟
صدایش چقدر گرفته و مغموم بود. با گریه گفت:
- هنوز هم اگه تو بخوای همه چی رو به هم می زنم.
نمی فهمیدم چی می گوید، داشتم کلماتش را در ذهنم حلاجی می کردم که صدایی از پشت خط به گوشم رسید. یک نفر چند بار رضا را صدا زد و بعد صدایی واضح تر به گوشم رسید: آقا رضا شما اینجایی؟ عاقد اومده. عروس خانم منتظر شماست؟
و صدای فریاد رضا: از اینجا برو بیرون.
انگار سوزن تیزی در قلبم فرو رفت، کسی داشت تمام رگ های بدنم را می کشید. وزنه ی سربی سنگینی مرتب به شقیقه های کوبیده می شد. خواب بودم. کابوس می دیدم! صدای گریه رضا در گوشی پیچید:
- مریم....مریم؟
مریم مرد، جان کندنش را هم دیدم. گوشی از دستم رها شد. دستم را به طرف سیم تلفن بردم و با زحمت ان را کشیدم. باید می رفتم، باید فرار می کردم. نمی توانستم آنجا بمانم. با زحمت برخاستم و از اتاق بیرون آمدم...به کجا بروم؟ احتیاج به هوای تازه داشتم. کسی گلویم را گرفته بود و فشار می داد. داشتم خفه می شدم. وزنه ها محکم تر به شقیقه هایم می خورد. سوزنهای زیادی در قلبم. چشمم و بدنم فرو می رفت. کسانی مرا گرفته بودند و شکنجه می کردند. باید از دست آنها فرار می کردم. به طرف پله ها دویدم. پایم را که روی اولین پله گذاشتم، همه پله های با دهن کجی به من می خندیدند و زیر پایم را خالی کردند. در فضای بیکرانی رها شدم و کسانی مرتب با گرزهای سنگی بدنم را می کوبیدند و بالاخره ضربه یکی از انها محکم به سرم خورد و از عذاب خلاص شدم.......

تا صفحه 153
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پلکهایم را باز کردم چشمهای اشک آلود مادرم را دیدم که نگران بالای سرم ایستاده بود.چیز بخاطر نمی اوردم چه بلایی سرم آمده بود؟کجا بودم؟دوباره چشمهایم را بستم.به تدریج همه چیز دوباره در ذهنم جان گرفت.رضا را از دست داده بودم برای همیشه. بی اختیار ناله کردم.دستی روی پیشانی ام کشیده شد زبر و خشن.اما مهربان پدرم با چشمهای زیبایی که برق اشک درخشات ترشان کرده بود نگران و بیقرار بالای سرم ایستاده بود.
آهسته گفتم:سرم درد میکنه...
و دوباره چشمم را بستم.
تیزی سوزن را در دستم احساس کردم.پس هنوز زنده بودم.زمانیکه بار دیگر چشمهایم را گشودم میتوانستم تشخیص بدهم که در بیمارستان هستم.کاش مرده بودم.دیگر هیچ چیز در این دنیا برایم مهم نبود.دلم میخواست بمیرم.اما قدرت هیچکاری حتی مردن را هم نداشتم حتی قادر نبودم گریه کنم.روزهای زیادی گذشت تا بهبودی نسبی یافتم و بخانه بازگشتم.مادر دائما مراقب من بود.اما درد من درد پا و پشت و پهلو نبود.قلبم شکسته بود روحم ازرده بود.به رضا فکر کردم.
چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبودست آشنایی

در بیوفایی از هیچ کوششی دریغ نکرده بود.جمله ی مانی مرتب در ذهنم تکرار میشد:وفاداری آدمها در طول سالها مشخص میشه.حق با مانی بود رضا آن کسی که من تصور میکردم نبود.به وجود مانی افتخار میکردم.داشتن یک برادر خوب میتواند در مهمترین و حساسترین لحظات باعث نجات آدم بشود.به حرفهای رضا فکر کردم:همسر انتخابی نیست.اعتقادیه.بتو اعتقاد دارم.و حالا همه اعتقاد او در آتش جفایی که روشن کرده بود خاکستر شد.تمام حرفهایش شعار بود.او فقط بدنبال یک همسر مناسب بود و یک همسر مناسب را میشود هر وقت و هرجا پیدا کرد.بارها بمن گفته بود که تا هر وقت بخواهم صبر میکند چون ایمان دارد که به خواسته اش میرسد.صبرش زیاد طول نکشید چقدر احمقانه دوستش داشتم و چقدر احمقانه هنوز به او فکر میکردم.او در لباس دامادی همراه عروسش با لبخند و نقل و شیرینی به حجله رفته بود.البته خیلی مبادی آداب بود و لطف کرد برای عرض معذرت از شکستن دل قلمبه ای که از دستش افتاده بود بمن زنگ زد.به این میگن معرفت!مردانگی را د رحق من تمام کرد.حالا نوبت من بود.باید به داد دلم برسم و آنرا از زیر فشار اینهمه مردانگی نجات بدهم.روزهای تلخ زیادی طول کشید تا دوباره به رودخانه ی جاری زندگی پیوستم.به پرد گفتم:میخوام برای ثبت نام دانشگاه برم تهران.
گفت:هنوز حالت خوب نشده.
نه حالم کاملا خوبه در ضمن چند روز بیشتر وقت ندارم تمام مهلتم در بیماری گذشت.باید عجله کنم.
پدررا با زحمت راضی کردم.میخواستم زندگی جدیدی را شروع کنم.همه چیز باید فراموش میشد.مانی در مدت بیماری ام یکبار به عیادتم آمد.خیلی دلواپس من بود.من پروانه دورم میچرخید و من خوشحال بودم که بخاطر آدمی مثل رضا مقابل مانی نایستاده ام.وقتی هم رفت مرتب زنگ میزد و حالم را میپرسید.وقتی که آمد خبر جدیدی هم با خودش آورد!خبری که گمان میکرد برای ما تازه است.رضا ازدواج کرده.من خیلی معمولی با این خبر تازه برخورد کردم و مادر با خوشحالی برای سر و سامان گرفتن همه جوانها دعا کرد اما پدر بطور عجیبی بمن نگاه میکرد.شاید میخواست از صورتم بفهمد که آیا برای من شنیدن این خبر هیچ اهمیتی ندارد و البته من نقشم را خوب بازی کردم.جالب اینکه مانی مسئولیت خبر دادن به ما و فرستادن کارت را قبول کرده و بعد از چند روز بطور کل فراموش کرده بود.
آنشب مشغول جمع کردن وسایلم بودم که مانی زنگ زد.وقتی شنید فردا عازم تهران هستم و تصمیم گرفته ام درس بخوانم.اظهار خوشحالی کرد.دیگر لزومی نمیدیدم راجع به رضا و دلیل مانی براش ردش سوال کنم.ازدواج رضا روشنترین دلیل بی وفایی او بود.
به تهران که رسیدیم با اولین گامی که برداشتم تصمیم گرفتم خودم رادر غربت این شهر شلوغ گم کنم.باید تغییر میکردم مریم خیال پرداز و ساده دل مرده بود.پس از ثبت نام بدنبال پیدا کردن خوابگاه بودیم اما قصه ی خوابگاه و کمبود آن قصه ی تکراری و قدیمی بود.خسته از دویدنهای مکرر روی نیمکتی در یکی از راهروها نشستم بی حوصله و ساکت بودم.مدتها بود بود که هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم بخندم یا شادی کنم.در کلاف سردرگم افکار گم شده بودم که دختری با سر و صدا خودش را روی نیمکت انداخت و رو بمن گفت:بی معرفتها بمن خوابگاه نمیدن.
لهجه ی تهرانی داشت و داش مشتی حرف میزد.خیلی بیخیال بنظر میرسید.تکه ای از موهای درست شده اش از زیر مقنعه بیرون ریخته و تا کنار دهانش تکه تکه روی صورتش ریخته بود.آرایش کاملی داشت و البته یکریز آدامسش را میجوید.با اینکه سکوت کرده بودم دوباره گفت:اما من بالاخره خوابگاه میگیرم خیالشون رسیده.
تازه ثبت نام کردی؟
نه بابا دو روزه.
دو روزه را آنقدر کشیده گفت که انگار حرف از دوسال میزد!
از کجا اومدی؟
تهرانپارس.
تهرونی هستی و اومدی خوابگاه میخوای؟
ببینم اگه بتو بگن حالا که با دردسر و جون کندن دانشگاه قبول شدی توی یه خونه ی دو خوابه 100 متری با ننه بابا و سه چار تا بچه ی قد و نیم قد نق نقو درس بخون میتوی؟د نمیتونی دیگه قربونتم.واسه مام اینطوری.
رشته ت چیه؟
سرش را بالا گرفت و با کنار زدن موها پشت چشمی نازک کرد و گفت:شیمی.
جالبه اتفاقا منم قراره شیمی بخونم.
اخمی کرد و گفت:بت نمی آد...میدونی همچی باحال نیستی!بت میاد عربی بخونی!
خنده ام گرفت.عجب دختر سرحال و بیخیالی بود!
اسم من مریمه از شیراز اومدم اسم تو چیه؟
فرشته بچه ی خاک پاک تهرون.
همان موقع پدرم بازگشت و رو بمن گفت:دیر اومدیم جا ندارن.
با نگرانی پرسیدم:حالا باید چکار کنیم؟
بجای پدرم فرشته جواب داد:اگه پایه ی راهشو من بلدم.فعلا بشین.
رو به پدرم گفتم:این خانم اسمش فرشته هست ایشون هم دنبال خوابگاهه.
فرشته رو به پدرم کرد و گفت:سلام آقا جا نخورید اینا یه چیزی میگن من که حتما خوابگاه میگیرم.
پدرم که با حیرت به کیف و کفش رنگارنگ فرشته نگاه میکرد.سرش را بطرفم چرخاند و نگاه پرسشگری بمن انداخت.میدانستم از وضع لباس و انگشترهای کوچک و بزرگ فرشته تعجب کرده.لبخندی زدم و شانه هایم را بالا انداختم.پدر گفت:بذار یه زنگ به مانی بزنم یه فکری بخاطرم رسیده.
و چند لحظه بعد کمی دورتر از ما مشغول صحبت با مانی بود.
فرشته گفت:پارتی داری؟ما رو هم داشته باش با مرام!
هنوز جوابش رو نداده بودم که پدر صدایم کرد.بلند شدم بطرفش رفتم آرام پرسیدم:جای امیدواری برای این دختره هست؟
نمیدونم منکه نمیشناسمش در ضمن سر و وضعش...
لحظه ای فکر کرد و ادامه داد:فعلا بذار وضعیت خودت روشن بشه.
میشه شماره تلفنشو بگیرم...لطفا.
ولی هیچ قولی بهش نده از ظاهرش خوشم نمیاد.
از فرشته خوشم آمد.در همان برخورد اول به دلم نشست.مایل بودم به طریقی به او کمک کنم.البته او هم میتوانست با روحیه ی خوبش بمن کمک کند.
شماره ات رو بمن میدی؟
ذوقی کرد و گفت:چرا که نه؟قربون مرامت.
قبل از اینکه از هم جدا بشیم شماره موبایل پدر را به او دادم و قول دادم که اگر موقعیت مناسبی یافتم به فکرش باشم.چشمهایش برق میزد.شادی ذاتی که در وجودش بود بمن هم سرایت کرده بود احساس میکردم که میتوانم مثل او باشم سرحال و پرجنب و جوش به هتل که رسیدیم پدر گفت:مانی صبح زود می آد.
مانی اینجا اشنا داره؟
توی دانشگاه نه اما یه جایی برات پیدا میکنه.
مانی صبح زود رسید.آنچنان در آغوش پدر فرو رفته بود که انگار سالها یکدیگر را ندیده بودند.مرتب به پدر میگفت:نمیدونید چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
بعد موهای مرا کشید و گفت:چاکر خانم چطوری؟
خندیدم و گفتم:میبینی که فعلا آواره!
مگه من میذارم؟حاضر شو بریم.
از دیدن ماشینش جلوی هتل متعجب گفتم:فکر کردم با هواپیما اومدی کی راه افتادی که به این زودی رسیدی؟
دیشب خوابم نبرد.نیمه های شب راه افتادم.بفرما خانم.
بر خلاف انتظارم به دانشگاه نرفتیم.در خیابان خلوتی جلوی ساختمان بلندی ایستادیم.
اینجا کجاست؟
در حالیکه بالا میرفتیم گفت:یکی از دوستام اینجا آپارتمانی داره که فعلا خالیه خودش هم بهش احتیاجی نداره دربشت مال شما چاکر خانم هم هستیم.
جلوی یکی از واحدها ایستاد و گفت:فکر کنم همینه.
دسته کلیدی را از جیبش بیرون اورد و ابتدا در آهنی بزرگی که مثل میله های زندان بود را باز کرد و بعد در آپارتمان.آپاتمان تمیز و شیکی بود .مبله بود پیدا بود کسی آنجا زندگی میکرده و هنوز وسایلش را نبرده است.همینطور که مشغول نشان دادن جاهای مختلف آپارتمان بمن بود گفت:البته بخاطر اینکه تو تنها نباشی فکر یه همخونه هم برات هستم.
با تعجب گفتم:کی؟
هول نکن گفته بودم که یه شوهر پولدار برات پیدا میکنم.حالا پیدا شده!
با عصبانیت نگاهش کردم اما بی خیال ادامه داد:فقط یه مشکل کوچولو داره که قابل حله مو نداره.یه کم از موهاتو بچسبون رو سرش یه خورده هم پیره اما در عوضش خیلی پولداره هر چی باشه از تنهایی که بهتره تا برنگشته میتونی جواب بدی!خوبه نه؟عصری بیارمش؟
با خجالت نگاهی به پدر کردم.با لبخند کنار پنجره ایستاده بود و خیابان را تماشا میکرد.آهسته گفتم:خجالت بکش جلوی پدر؟تنها باشیم جوابتو میدم.
خندید و سلام نظامی داد و گفت:چاکر خانم!شوخی کردم اما واقعا یه همخونه برات سراغ دارم.
خب کی هست؟
خواهر یکی از دوستامه دختر خوبیه اسمش لیلاست.فکر میکنم پزشکی میخونه.
حالا نوبت من بود با خنده گفتم:ا پزشکی میخونه؟خواهر دوستته؟نکنه عاشقش شدی محلت نمیذاره..داری برای خانم موس موس میکنی؟خب عیبی نداره خجالت نکش منم دروغکی یه تعریفهایی ازت میکنم و تحویل خانم دکتر میدم تا معالجه ات کنه الهی هیچوقت محلت نذاره!
مانی دستهاش را بطرف اسمان بلند کرد و گفت:الهی آمین!
بعد مثل پیرزنها با مشت به سینه اش کوبید و با صدای نازکی گفت:خدایا به حق این صبح نزدیک به ظهر به حق زبون دراز این دختر دعاشو مستجاب کن!
خندیدم و گفتم:حالا این دوستت جناب صاحبخونه کی وسایلشو میبره؟
با تعجب نگاهی به اطراف کرد و بعد از چند لحظه فکر گفت:این آپارتمان با وسایلش تقدیم میشه.دوستم قراره یه چند سالی از ایران بره و فعلا اینجا رو لازم نداره وسایلش نو و تمیزه مطمئن باش.
سپس همینطور که بطرف یکی از اتاقهامیرفت گفت:اون اتاق خالی رو بده به لیلا این یکی هم برای خودت.
دوباره نگاهی به اتاق انداختم.همه چیز داشت.در کمد دیواری را باز کردم و با دیدن لباسهای مردانه قدمی به عقب برداشتم:مانی من با اینا چیکار کنم؟
بلافاصله از زیر تخت چمدانی را بیرون کشید و گفت:اینا مال منه آخه مدتی اینجا بودم...
و در حال جا دادن لباسها در چمدان گفت:یادم رفته بود برشون دارم.
بعد شروع به جمع کردن خرت و پرتهای پراکنده در اتاق کرد.مقداری کاغذ از کشوی میز برداشت چند تا کتاب و یکی دو تا ادوکلن و یک آلبوم عکس راتوی چمدان گذاشت.
مانی بده عکساشو ببینم.
چند تا کتاب را روی آلبوم گذاشت و گفت:نه مال مردمه خوب نیست باید براش پست کنم...خب دیگه...چیزی نمونده تموم شد.پاشو یه نگاهی به خونه بنداز ببین چی کم و کسر داره تا اینجا هستم برات بخرم.
ابروهایم را بالا انداختم و به مانی دهن کجی کردم و گفتم:خوش بحالت که انقدر پولداری پول تو جیبی چی؟بهم نمیدی؟
اخمهایش درهم رفت و نگاهی گله امیز به پدر کرد.کیف کردم و با خنده بطرف آشپزخانه رفتم.مرتب و تمیز بود.با خودم اندیشیدم پس از آن همه رنج و عذاب حالا آنطوری که دوست دارم زندگی میکنم.بدون چشم خیس خوب و راحت.یکدفعه یاد فرشته افتادم.از آشپزخانه بیرون آمدم و به مانی گفتم:مانی؟
هنوز ناراحت بود.
ببخشید اما احساس کردم که شدم سیندرلا و تو هم پری مهربونی!
اخمهایش بیشتر در هم رفت.خودش را با قفل چمدان مشغول کرده بود و سرش را بلند نمیکرد.سرم را پایین بردم و نگاهش کردم:باشه اخم نکن پول تو جیبی هم بهم بده اصلا هر چی پول داری در ار ببینم میخوام برم خرید دندت هم نرم داداشمی و باید خرجم کنی.
خندید.
خب حالا که پسر خوبی شدی میخواستم یه چیزی بگم.
بگو.
میخوام یه دختری رو بیارم اینجا زندگی کنه عیبی نداره؟
با تعجب بمن نگاه کرد و گفت:به این زودی دوست پیدا کردی؟
خندیدم و رو به پدر گفتم:فرشته رو میگم گناه داره.
پدر شانه هایش را بالا برد و گفت:بهت که گفتم نمیشه تازه مادرت چی میگه؟اصلا تو چه تناسبی با این دختر داری؟همیشه بهت گفتم همه ی مردم قابل اعتماد نیستن.
مانی گفت:کجایی هست؟چجور دختریه؟
پدر گفت:از مریم بپرس.
تهرونیه خیلی هم شاد و شنگوله خوشگل و خوشتیپ هم هست.فقط ظاهرش یه کمی پدر رو ناراحت کرده.
مانی گفت:تهرونیه؟خب حتما خونه داره.
خونه داره اما مثل اینکه خونه شون خیلی شلوغه میترسه نتونه درس بخونه تازه هم رشته ی خودم هم هست میتونم باهاش درس بخونم می آرمش تو اتاق خودم قول میدم مزاحم خانم دکتر نشیم.
با شیطنت خندیدم.مانی گفت:قول میدی؟
آره بخدا.
باشه اما شرط داره.شرطش هم اینکه که هر زمان که گفتم بره دنبال کارش.
یعنی چی؟
یعنی اینکه من تا یکی دو هفته دیگه راجع بهش تحقیق میکنم.باید بدونم چجور دختریه اگر گفتم باید بره حرف نمیزنی!
قبوله!
وقتیکه مانی و پدر موافقت کردند با خوشحالی به فرشته زنگ زدم.جریان را که فهمید خیلی خوشحال شد و مرتب میگفت قربون مرامت خیلی خانمی دستت درد نکنه آخر معرفتی!برای عصر روز بعد با فرشته قرار گذاشتم و سپس با مانی و پدر بیرون رفتیم.مانی خیابانهای اطراف و راههای رفتن به دانشگاه را به من یاد داد و وقت برگشتن مقداری مواد غذایی و خرت و پرتهای ضروری را تهیه کردیم و بخانه بازگشتیم.به مادر زنگ زدم و وضعیت پیش آمده را برایش توضیح دادم.وقتی برای بازگشت به شیراز نداشتک قرار شد مادر وسایلم را جمع کند و با خودش برایم بیاورد تا روز بعد که مانی رفت چند بار دیگر او یا من به مادر زنگ زدیم.هر بار چیز جدیدی بخاطرمان میرسید.مانی عقیده داشت همه چیز را همینجا بخریم اما من وسایل خودم را میخواستم با آنها احساس بهتری داشتم.وقتی فرشته و مادرش طبق قرار به آنجا آمدند از دیدن مادرش یکه خوردم بر خلاف فرشته زنی بسیار ساده اما فوق العاده جدی و محکم بود.با پدرم صحبتی کرد و ضمن صحبتهایش گفت که حاضر است مقداری از اجاره آپارتمان

آخر ص163
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
را بپردازد و هنگامی که فهمید آپارتمان اجارا ای نیست نگران شد. نمی دانم پدر به او چه گفت که آرام گرفت. فرشته با تعجب همه جا را نگاه کرد و گفت:
- بابا تو دیگه چه جونوری هستی، اینجا رو چطور صاحب شدی؟
مثل بچه ها خوشحال و هیجان زده بود. خیلی زود وسایلش رو به انجا منتقل کرد و با کمک هم آنها را در اتاق جا دادیم.
- ببین فرشته فقط باید منظم باشیم تا مشکلی پیش نیاد.
- چشم، رئیس شمایی.
- منم مثل تو توی این خونه مهمونم. تا چند روز دیگه یه نفر دیگه هم میاد این جا، اون یکی اتاق مال اونه. وقتی اومد کارا رو تقسیم می کنیم. امیدوارم دوستان خوبی باشیم.
یکی دو روز بعد مادر آمد و در اولین قدم تقریبا تمام خانه را به هم ریخت و ما را مجبور کرد همه جا را کاملا تمیز کنیم. معتقد بود که وقتی درسهایمان شروع شود دیگر وقتی برای این کار نخواهیم داشت. مادرم همه وسایلم را آورده و علاوه بر ان مقدار زیادی مواد غذایی خشک را با خودش به تهران کشیده بود.
- مادرِ من، همه این چیزها رو می شد از اینجا خرید.
مادر با دلخوری گفت:
- این سبزی ها رو خودم با وسواس خشک کردم. برنج و حبوبات رو دونه دونه تمیز کردم. اینجا معلوم نیس چی بهتون بدن، شما که بلد نیستین بخرین. مرباها رو گذاشتم تو کابینت پایینی، ترشی رو از توی بالکن برندار، اون جا خنک تره، درش رو همیشه محکم کن.
- همه ما را جنب و جوش دلنشینی دربرگرفته بود. مادر دائماً در رفت و امد بود و البته حرص می خورد. می خواست همه چیز را مرتب کند و بعد برود. صدبار پدر را به دنبال چیزهایی که به قول خودش واجب بود فرستاد. فرشته با شیطنت نکته هایی را که مادر می گفت یادداشت می کرد. انگار داشت از جنگ جهانی گزارش تهیه میکرد. اول با دقت به دهان مادر خیره می شد بعد سری تکان می داد و در دفترش چیزهایی می نوشت. می گفت این قدر نکات کدبانو گری مادر زیاد است که ما حتما فراموش می کنیم. مادر به او می گفت ملوسک، خیلی قیافه ملوسی داشت. تا وقتی ساکت بود فکر می کردی با یه دختر خجالتی روبرو هستی اگر بهش تو بگویی، اشکش سرازیر می شود. اما همین که شروع به صحبت می کرد با ان لهجه غلیط و منحصر به فردش، تمام تصورات ادم آدم دود می شد و به هوا می رفت. یک بار به شوخی به او گفتم:
- - وقتی حرف می زنی یاد خلافکارهای هف خط می افتم، فقط چاقو و زنجیر نداری!
- اتفاقا چاقو دارم...خیلی هم تیزه!
با ترس پرسیدم:
- جدی می گی؟!
- آره، تو هم باید یه دونه داشته باشی، همیشه. داشتن یه وسیله دفاعی توی این شهر یه امر کاملاً ضروریه!
این دختر چه جور دختری بود! با ان صورت قشنگ و ظاهر ان چنانی، برخوردهای پسرانه و عکس العمل های نسبتاً خشن داشت. هنوز مادر و پدر به شیراز برنگشته بودند که لیلا آمد. یک دختر کاملا شمالی، صورتش مانند ماست سفید بود. با موهای روشن و چشمهای درشت سبز. خیلی زیبا اما عاری از جذابیت. لبهای باریک و قرمزش وقتی می خندید تمام دندان هایش را نشان می داد و نوک بینی اش کمی به طرف پایین متمایل بود. با این که زیبا بود اما دلم نمی خواست این دختر انتخاب مانی باشد. مانی خیلی جذاب تر از او بود. مادر به مهربانی به لیلا کمک می کرد. وسایل زیادی نداشت، بیشتر انها کتابهای خیلی بزرگ بود. یک سال بود که به تهران آمده بود و درس می خواند. کتابهایش را که مرتب کرد به مانی زنگ زد. در آشپزخانه بودم اما صدایش را می شنیدم گاهی محلی و گاهی فارسی صحبت می کرد. اما صحبت هایش مفهوم بود. خیلی صمیمانه با مانی حرف می زد. از او به خاطر خانه تشکر کرد و بعد راجع به برقراری که مربوط به عصر بود صحبت کردند. از بین حرفهایش متوجه شدم که اتومبیل دارد. نمی دانم مانی قرار بود چه کاری برایش انجام دهد که او دائماً با تعارف رد می کرد. بعد از خداحافظی با مانی مرا صدا کرد. لحنش کاملا صمیمانه بود:
- مریم جان، آقای فرزام می خواد باهات صحبت کنه.
با لبخند گوشی را برداشتم:
- سلام حیف که دعاهام قبول نشد.
منظورم را فهمید:
- سلیقه ام چطوره؟
- اِی، ناامیدم کردی، ولی خب چه می شه کرد، کار، کار دله!
خندید و گفتک
- ولی عوضی گرفتی، این اونی نیست که خیال می کردی.
- چاخان نکن. من خنگ نیستم.
- به جون خودن قسم، راست میگم. سلیقه من حرف نداره.
- خیلی خب، خیلی خب، بیخودی جون منو حروم نکن.
- چشم، گوشی رو بده، به مادر....
عصر همان روز دو نفر تخت خواب ومیز تحریری را برای لیلا آوردند. سفارش اقای فرزام بود. با خودم گفتم اگر خاطر لیلا رو نمی خواد پس نباید این کارها رو بکنه، شاید دخترک پیش خودش فکرهایی بکنه. مانی بود دیگه کسی سر از کارهاش درنمی آورد.
یکی دو روز بعد پدر و مادر به شیراز برگشتند. پدر موبایلش را برای من گذاشت:
- اینجا غریبی، بیشتر از من لازمت می شه.
وقتی انها رفتند احساس تنهایی مانند دستی نامرئی گلویم را گرفته بود و فشار می داد. لیلا و فرشته را انگار نمی دیدم. من بین ادمهایی که نمی شناختم و برایم بیگانه بودند اسیر شده بودم. نه لیلا و نه فرشته هیچ کدام حال مرا نداشتند. من پس از هجده سال برای اولین بار از خانواده ام کاملا جدا شده بودم. چطور می تونستم بدون حضور آنها، بدون امنیتی که انها برایم ایجاد می کردند، فقط با خیال حضورشان دوام بیاورم. روی مبلی در هال مچاله شده و بی حرکت به اینده ام خیره شده بودم. از خودم خنده ام گرفت؛ همی چند روز پیش تصمیم گرفته بود جور دیگری زندگی کنم، بی خیال، بدون گریه، راحت و بی پروا. اما حالا، به همین زودی متوجه شدم که نمی تونم خصوصیات روحی و اخلاقی ام را لااقل به این زودی ها عوض کنم! همین حالا دلم برای حافظیه تنگ شده بود. فکر روزهای زیادی که پدر و مادرم را نمی بینم رهایم نمی کرد. آیا می توانستم این همه روز، هفته، ماه و سال طاقت بیاورم. لیلا متوجه حالم شده بود. آرام کنارم نشست و دستم را گرفت. به زور لبخند زدم:
- این روزها رو منم گذروندم. احساس تنهایی می کنی، می ترسی، نگران اینده هستی و دلتنگ همه لحظه های گذشته ای. اما به مرور زمان همه چیز این زندگی برات عادی میشه، حتی بهش دلبستگی پیدا می کنی، وقتی کلاسها کاملا شروع بشه، دیگه حتی فرصت نمی کنی به چیزی غیر از درس و کتاب فکر کنی.
بعد رو به فرشته که به ما پیوسته بود کرد و سوئیچ ماشینش را در هوا تکان داد:
- ملوسک تو حاضری بریم یه گشتی بزنیم؟
فرشته از جا پرید و گفت:
- آخ جون، قربون مرامت، اینقده دلم می خواد یه گشتی توی خیابونای شلوغ پلوغ بزنم. بریم بشیم دختران ولگرد. نمی دونی چا حالی می ده!
با عصبانیت گفتم:
- فرشته؟!
- شوخی کردم بابا، ما رو چه به این غلطا، منظورم این بود که اینقده دلم می خواد برم تو یه کافی شاپ درجه یک مثل خانمها بشینم و کافه گلاسه بخورم....البته مهمون تو!
از حرکاتی که با دست و سرش انجام می دادف خنده ام گرفته بود. ساعتی بعد هرسه در ماشین لیلا که رنوی سفید قدیمی بود نشسته بودیم و فرشته یک ریز ادا و اصول درمی اورد. از دیدن ماشین لیلا تعجب کردم. گمان می کردم همه دوستان مانی مثل خودش پولدار هستند. لیلا متوجه نگاه من شد و گفت:
- این ماشین پدرمه، پردم برای آقای معتمد کار می کنه. در واقع مدیریت کاخانه چای رو به عهده داره. آقای فرزام خیلی خودش رو درگیر این کارخونه نمی کنه، شما آقای معتمد رو می شناسید، مگه نه؟
قلبم از شنیدن حرفش فشرده شد و با سر جواب مثبت دادم. لیلا ادامه داد:
- خونه و زندگی متوسطی داریم، اما پدرم همه بچه ها رو درسخون بار آورده. داداشم که دوست آقا فرزامه، مهندس برقه، یکی دیگه از برادرام کشاورزی می خونه، من داروسازی می خونم و برادر کوچکم دبیرستانه... خلاصه وقتی می خواستم بیام تهران، پدرم این ماشین رو بهم داد و گفت شاید اونجا به دردت بخوره.
فرشته گفت:
- اوه، باباس تو هم مثل بابای من خیلی زرنگه! با این همه پس اندازی که بابات داره چطور درس می خوندید؟
- فرشته خجالت بکش.
لیلا خندید و گفت:
- ولش کن بذار راحت باشه! لطف زندگی های دخترونه به اینه که آدم راحت حرف بزنه.
حقیقا! هم ماشین لیلا به دردمان خورد، چون من و فرشته در طول چند ماه بعدی از هر فرصتی برای تمرین رانندگی استفاده کردیم و خیلی زود هر دو گواهینامه گرفتیم. فرشته دوست خیلی خوبی بود، از ان دخترهایی که دلشان مثل اسمان آبی و صافه. لیلا هم دختر خوبی بود اما خیلی خودش را درگیر درس می کرد. واقعا به جز کتابهایش دغدغه دیگری نداشت. همیشه نمراتش از همه هم دوره هایش بهتر بود. برای من و فرشته موضوع کمی فرق می کرد . ما تازه شروع کرده بودیم. شاید بتوان گفت که تمام ترم اول ما صرف شناخت دانشگاه، بچه ها، کتابخانه، کتابفروشی، پاتوق های دانشجویی و جاهای دیگری شد. هنوز یکی دو هفته از شروع کلاسها نگذشته بود که فرشته یک شب با نگرانی گفت:
- مریم...یه چیزی می خوام بگم، ناراحت نمی شی؟
- تو که همه چی رو می گی، اینم روش.
- دیروز که برای گرفتن کارتم رفته بودم قسمت اداری، یه دختری رو دیدم...
- خب؟
- از کردستان اومده، به خاطر این همه تاخیری که داشت با دردسر و مکافات کاراش ردیف شده، اما خوابگاه بهش ندادن. فکر کردم شاید بتونیم کمکش کنیم.
تا اخر قضیه رو خوندم. رو به فرشته گفتم:
- اتاق ما دیگه جا نداره،تازه ما که نمی دونیم چطور دختریه، خانواده من رضایت نمی دن.
- مریم، حالا دختر خوبیه، اما اگه ولش کنیم تو این جنگل، گناه داره، شاید هزار تا اتفاق براش بیفته. پدر پیری داشت که هیچ کاری نمی تونست براش بکنه.
- فرشته جون، ملوسک من،ما اگه تموم این ساختمون رو هم داشته باشیم، برای جا دادن دخترای شهرستانی که توی تهروون آواره می شن کمه.
- حالا همه شونو نمی تونیم جا بدیم، این یکی رو می تونیم. حیفه، یا می مونه و داغون می شه، یا می ره و درسو ول می کنه. شاید درس خوندن تنها آرزوش باشه که به خاطرش این همه راه اومده و می خواد همه چی رو تحمل کنه.
- لیلا رو چی کار کنیم؟ به پدرم چی بگم؟ به داداشم چی؟
- من با لیلا حرف می زنم. مطئنما قبول می که. تو به پدر و داداشت زنگ بزن. حتما وقتی براشون توضیح دادی قبول می کنن، پاشو، آفرین، پاشو تلفن بزن.
- از دست تو! باشه.
- قربون مرامت، خیلی خانمی!
فرشته با خوشحالی به اتاق لیلا رفت و من شمغول صحبت با مانی شدم. مانی مثل همیشه با شوخی و جدی و شرط و شروط مسئله رو قبول کرد و رضایتش را به زمانی موکول کرد که لیلا هم راضی باشد. البته لیلا خیلی زود راضی شد روز بعد فرشته با دختر جوان و پیرمردی که می شد در شیارهای عمیق چهره تکیده اش ردپای زمانه بی رحم را و در دستهای زمخت و چروکیده اش آثار رنجهای سالهای دور را دید، به خانه آمد. چشمهای مورب و تنگ شده پیرمرد زیر سایبان ابروهای درهم پیچده اش کوچک می نمود اما برق تیز بینی در آن نمایان بود. با نگاهی تیز همه جا را از نظر گذراند. می شد نگرانی و بیم را در چشمهای پیرش دید. برای او ریسک بزرگی بود که دختر جوانش را که سالها در سایه محبت پرورانده و با هر جوانه زدنش پیرتر شده، در خانه ای غریب و در میان دخترانی که نمی شناخت رها کند. انگار می خواست در همین چند دقیقه با نگاه عقاب گونه اش تک تک ما را، ما را نه، حتی روح ما را بشناسد. سینی چای را جلویش گذاشتم و گفتم:
- نگران نباشید پدر جان، همه ما مثل دختر تو اینجا غریبیم.
فنجان را برداشت و با مهربانی تشکر کرد. فرشته شماره تلفن خانه را روی کاغذی نوشت و به طرفش گرفت. پیرمرد که انگار تصمیمش را گرفته بود یک ریز تشکر کرد. فرشته به من اشاره کرد و به پیرمرد گفت:
- صاحب خونه اینه، پدرجون.
پیرمرد به من گفت:
- الهی خدا هر چی می خوای بهت بده، دخترکم....
و رو به دخترش ادامه داد:
- مراقب خودت باش روله، خیلی حواست به دور و برت باشه. هر وقت تانستم بهت تلفن می کنم.
چند دقیقه هم دخترش را بغل کرد و بوسید و تنهایمان گذاشت. به دخترک نگاه کردم. زیبا بود. با چشم و ابروی سیاه کردی که مرتب به اطرافش خیره می شد. شاید هنوز باورش نمی شد که به این زودی جایی بهتر از خوابگاه یافته و یا شاید باور جدایی از پدرش مشکل می نمود. کنارش نشستم و چای را به دستش دادم:
- اسمت چیه؟
- ژینا!
- ژینا یعنی چی؟
- یعنی زندگی، حیات.
فرشته با خنده گفت:
- می شه ما بهت بگیم حیات زندگی، آسونتره. این که گفتی یادم می ره.
دخترک با حیرت به فرشته خیره شده بود. لیلا جلو آمد و لبخندش را نثار دخترک کرد و گفت:
- اسم من لیلاست، شمالی هستم و داروسازی می خونم. این مریمه، اهل شیرازه و شیمی می خونه، این خوشمزه هم اسمش فرشته است که با مریم همکلاسه، تهرونیه دنبال جای خلوت برای درس خوندن می گشته اومده اینجا. می بینی که خیلی خلوته! خب تو قراره چی بخونی؟
ژینا با کم رویی گفت:
- اقتصاد!
فرشته یک دفعه از جا پرید و گفت:
- آخ جون، دیگه از این به بعد خرج خونه رو می دیم دست حیات زندگی، دیگه با داشتن مخ اقتصادی وضع همه مون توپ می شهف از امشب باید مرتب فکر کنم که پولامو چه کار کنم.
ژینا که از حرکت فرشته جا خورده بود لبخندی زود وگفت:
- از اینکه منو اوردی اینجا، ممنون.
همان شب وقتی با فرشته تنها شدیم گفت:
- مریم تو چقدر پول داری؟
- فرشته حالا زوده، بذار این مخ اقتصادی رشد کنه بعد برو تو کار معامله!
خندید و گفت:
- می خوام فردا یه تخت و کمد ارزون برای حیات زندگی بخرم. حیات بدون تخت صفایی نداره....
چشمهایش را بست و ادامه داد:
- تصورشو بکن، چه حیاتی می شه، آب می پاشیم، گلای لاله عباسی، قلیون داریم، چایی، عجب زندگی مشتی ای!
- امروز زیاد تو افتاب بودی، نه؟ بگیر بخواب کار دارم. فردا یه فکری براش می کنیم.
بعد دفتر سیاهم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم. فرشته سرش را زیر پتو برد و گفت:
- فردا تکلیف این دفتر رو روشن می کنم، بامرام!
ژینا خیلی زود با همه صمیمی شد. از آن دخترهایی بود که دلش می خواست در هر کاری کمک کند. گویا یه جورایی احساس اضافه بودن یا طفیلی بودن می کرد و می خواست با کمک کردن به همه ما، این احساس را کم رنگ کند. هر چقدر هم تلاش می کردم که این فکر را از سرش بیرون کند، متاسفانه موفق نیم شدم. نوبت هر کس بود ژینا هم همراهش می شد و همین باعث شده بود که اخلاقش با همه ما سازگاری بیشتری داشته باشد. روزهای زندگیمان گاهی شیرین و گاهی تلخ می گذشت. زمانی پیش می امد که هیچ کدام از ما ساعتها حرف نمی زدیم و هرکدام سر در کتابهایمان فرو می بردیم و گاهی می شد که ساعتها آن قدر حرف می زدیم که فک همه درد می گرفت. به مرور زمان به اخلاق همدیگر آشنا شدیم و یاد گرفتیم که به علایق یکدیگر احترام بگذاریم. مثلا می دانستیم که وقتی لیلا امتحانی را خراب می کند به هی عنوان نباید به او نزدیک شد. در چنین وقتهایی که کم پیش می آمد لیلا واقعاً کج خلق می شد. یا وقتی که ژینا دچار دلتنگی دخترانه اش می شد، همه ما او را تنها می گذاشتیم تا در خلوت خودش گریه کند و آرام بگیرد. ژینا را هیچ چیز جز گریه در تنهایی آرام نمی کرد. اما در مورد فرشته، همه ما می دانستیم که اگر بخواهیم او را تا سر حد مرگ خوشحال کنیم، ساده ترین راه این است که برایش چند تکه لوازم آرایش یا چند تا النگو و دست بند مد روز بخریم و اگر هم می خواستیم او را تا مرز جنون عصبانی کنیم، کافی بود انگشتر یا النگو یا کفشی که به قول خودش با لباسش ست بود از جلوی چشمش پنهان کنیم. در عرض چند ثانیه تمام خانه را به هم ریخته و به همه ناسزا می گفت.به خاطر دارم که یک شب همه دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم که فرشته با دفتر سیاه من در دست وارد هال شد و گفت:
- بچه ها دوست دارید پته اصل درام رو بریزم رو آب؟
خواستم دفتر رو بگیرم اما ممکن نبود. هر سه با دفتر من دست رشته بازی می کردند.
- رشته به خدا اگر دفترم خراب بشه می کشمت. تمام رژ لب هاتو زیر پام له می کنم. توی تموم لاک هات گچ می ریزم.
بالاخره هر سه خسته شدند و نشستند. دفتر را از فرشته گرفتم و گفتم:
- با این شوخی نکن.
لیلا گفت:
- این مگه چیه؟
به دفترم نگاه کردم و گفتم:
- حرفهایی که دلم می خواد با خودم بزنم.
ژینا گفت:
- بچه ها بیایین برای دفرش اسم بذاریم.
لیلا گفت:
- اسشمو بذاریم، سکوت سیاه.
ژینا گفت:
- جعبه سیاه ابکی!
فرشته گفت:

تا صفحه 173
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بلک مگو دان!
چند دقیقه هر سه مشغول پیدا کردن اسم برای دفترم بودند و از خنده ریسه میرفتند.
لیلا گفت:بسهدیگه بچه ها مریم خودت چی میگی؟
ناگفته های ملول.
با این حرفم بچه ها ساکت شدند و به فکر فرو رفتند.انگار طنز موضوع جایش را به اندوه داد شاید هم هر کدام آنها بیاد ناگفته های ملولی افتادند که در دلشان بود چند دقیقه در سکوت گذشت.
ژینا گفت:بلند شین دیگه صبح خواب میمانیم نمیتانیم سر وقت به کلاس برسیم.
همه بدون اعتراض برخاستیم داشتیم برای خواب آماده میشدیم که فرشته گفت:مریم یه سوالی بپرسم؟
بپرس!
تو غمگینی؟
خندیدم و گفتم:کسی رو تو این دنیا میشناسی که غمگین نباشه ؟همه ی ماها گاهی اوقات غمگینیم.
آخه تو یه جور دیگه غمگینی مثل کسی که دلش شکسته باشه.
تلخ خندیدم و گفتم:بهتره بخوابیم مگه نشنیدی ژینا چی گفت؟
چراغ را خاموش کرد و گفت:پس حدس درست بود!
تعطیلات بین دو ترم انقدر زیاد نبود که ارزش رفتن بخانه را داشته باشد.غیر از لیلا برای دیدار خانواده اش رفت بقیه ما رفتن بخانه را موکول به تعطیلات نوروزی کردیم.لیلا اصرار داشت که ما با او به شمال برویم.اما هیچکدام قبول نکردیم حق با فرشته بود در زمستان تنهایی چیزی که شمال داشت باران بود و بقول ژینا همه ما آنقدر بارانی بودیم که دیگر طاقت گریه آسمان را نداشتیم.اما نوروز همان سال با فرشته به شیراز آمدیم.روحیه شاد فرشته تاثیر خودش را در اخلاق من گذاشته و مرا سرزنده تر کرده بود.هوای بهاری و پاک شیراز آنقدر برایمان لذت بخش بود که دلمان نمی آمد لحظه ای در خانه بمانیم.فرشته با تمام دخترها و پسرهای فامیل من حسابی دوست شده بود حتی بیشتر از خودم.حتی یکبار همه ی بچه ها را بخانه ما دعوت کرد و جیغ مامان را در آورد.آنقدر به بچه ها خوش گذشت که تا وقتی شیراز بودیم این برنامه چندین بار دیگر و البته نه در خانه ی ما تکرار شد.فرشته چون میدانست که من عاشق حافظیه ام بیشتر روزها پیشنهاد میداد سری به حافظیه بزنیم.فرشته دوست بودن را خیلی خوب بلد بود.در یکی از همین روزها که با هم به حافظیه رفته بودیم موقعیکه شاد و خندان از باغ آنجا خارج میشدیم دیدن ماشین رضا مرا میخکوب کرد.درست روبروی حافظیه در سمت دیگر خیابان پارک شده بود.جلوتر رفتم رضا در ماشین نبود.دیدن روسری قرمز زنی که در ماشین نشسته بود قلبم را فشرد.بدنبال دیدن او سرم را به اطراف چرخاندم و دیدمش!از دو در حالیکه دو تا بستنی در دست و لبخند به لب داشت به ماشین نزدیک میشد.آنقدر دیدنش خوشحالم کرده بود که برای چند لحظه فراموش کردم که همه چیز عوض شده است.زیر لب گفتم رضا.انگار شنید.همانطور لبخند به لب بطرف من چرخید و نگاهمان در هم گره خورد.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.هنوز هم با دیدنش قلبم تندتر میزد.اما لبخند رضا با دیدن من روی صورتش ماسید.قدمی برداشتم تا برای نزدیک شدن به او از خیابان بگذرم ولی در فاصله چشم بر همزدنی سوار شد و پایش را روی پدال گاز گذاشت.مبهوت مانده بودم.فرشته خیره و متعجب مرا نگاه میکرد. و من در این فکر بودم که چرا حتی نایستاد تا کلامی با من صحبت کند...چرا این طور تحقیرم رکد؟یعنی انقدر از من متنفر شده بود که حتی نمیتوانست ادب را رعایت کند و من احمق با همه ی رفتار زشتش با همه ی بی وفایی چقدر عاشقش بودم عاشق مردی که زن داشت و حتی به اندازه یک سلام کوتاه برای من ازش قائل نبود!فرشته شانه ام را تکان داد و گفت:مریم؟...مریم حالت خوبه؟
حالم بد بود بد بد تحقیر شده بودم و بغض داشت خفه ام میکرد.بزحمت گفتم:بریم خونه.
برای چی به شیراز آمده بود؟چرا بین اینهمه شهر اینجا را انتخاب کرده بود؟آمده بود عذابی را که فراموش کرده بودم بخاطرم بیاورم؟شاید هم آمده بود زنش را بمن نشان بدهد.همه ی خوشبختی اش را زندگی شادش را آمده بود آزارم دهد و موفق هم شده بود اما نباید رفتارش را بی جواب میماند.حتما باید این کارش را جبران میکردم.تا وقتی که وارد اتاق شدم و روی تختم دراز کشیدم مرتب به این فکر میکردم که حالا باید چکار بکنم.
فرشته با احتیاط کنارم نشست:کی بود؟
ولش کن!
خیلی برات مهم بود نه؟
فرشته نمیخوام راجع به بهش حرف بزنم.
میدانستم که حالا با دیدن من حتما برای حفظ ظاهر هم که شده بخانه ما می آید.دلم نمیخواست با او روبرو شوم.هیچوقت هرگز فکری بخاطرم رسید و به سراغ مادرم رفتم.
مامان با فرشته قرار گذاشتیم فردا بریم تخت جمشید شب هم مهمون یکی از دوستامون هستیم.خیلی دیر میام خونه.درست حدس میزدم.نیم ساعتی گذشته بود که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم و بی تفاوت گفتم:الو؟
صدای رضا بود.لعنت به این قلب بیچاره اما باید خونسرد میماندم.آرام گفت:سلام.
بی اعتنا گفتم:بفرمایید شما؟
منم نمیشناسیم.
تلفن را از کنار گوشم برداشتم و با صدای بلند گفتم:مادر لطفا بیا تلفن را جواب بده نمیدونم کیه...
و گوشی را گاشتم مادر گوشی را برداشت و وقتی فهمید رضاست.احوالپرسی گرمی کرد و رو بمن آهسته گفت:رضای عموی جماله چطور نشناختی؟
با اشاره به مادرم فهماندم که من فردا خانه نیستم.مادر داشت میگفت:چرا رفتی هتل مادر جون؟مگه این خونه با خونه خودت فرق داره؟
...
نه همین الان پاشو بیا اینجا....
...
خب زنت هم با ما آشنا میشه.
....
خیلی خب هر جور راحتی باشه فردا تشریف بیارید.من و علی تنهاییم و از دیدنتون خوشحال میشیم.
...
نه قراره مریم با دوستش بره تخت جمشید از قبل برنامه شو ریخته شوده مهدی هم مثل همیشه سرگرم کلاسهای ورزشه.
...
آره مادر علی از دیدنت خیلی خوشحال میشه.
...
سلام برسون خداحافظ.
فنجان چای را با خنده بدست فرشته دادم لبخند شیطنت آمیزی زد:مرامتو...مشتی تلافی کردی رییس...نمیدونستم این قده بلایی!حالا فردا میخوای منو کجا ببری؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم:اجبارا تخت جمشید!
چی هست حالا این؟خوردنیه؟
قبرستون اجدادمه.میریم بر پدر هر چی نالوطیه فاتحه بخونیم.
یکی دو ساعت از صبح گذشته بود که ماشین پدر را برداشتم و با فرشته براه افتادم هنوز به حافظیه نرسیده بودم که ماشین رضا از دور دیدم.شاید تنها ماشینی بود که اگر بین صد ماشین دیگر هم میدیدم برایم قابل تشخیص بود.سرعتم را زیاد کردم دلم میخواست محکم به ماشینش بکوبم.فرشته انگار فکرم را خوانده بود:بریم پنچرش کنیم؟
هر دو خندیدیم و با ظاهری شاد بطرف تخت جمشید حرکت کردیم.
نزدیک غروب بود که برگشتیم.دوست نداشتم بخانه بروم.در تمام طول روز فرشته هیچ چیز راجع به رضا نپرسید.آنقدر منطقی و با حوصله بود که در تصمیم مورد بیانش را بخودم واگذار کنم.هر دو خسته شده بودیم.
فرشته گفت:چرا نمیریم خونه؟
شاید مزاحمها هنوز اونجا باشن.
فرشته با چشمهای گرد شده گفت:گیرم شب بخوان اونجا بمونن تو خیابون میخوابیم؟
نه بابا میریم پارک هواش بهتره.
حالا لااقل یه جایی وایسا یه نوشابه واسه من بگیر چقدر دور سر خودت میچرخی با مرام؟
حق با او بود خیلی خسته اش کرده بودم با هم به یک تریا رفتیم و نشستیم.
فرشته بابت امروز منو ببخش خیلی خسته ات کردم.
ساکت بود دوباره گفتم:امروز نمیتونستم تو خونه بمونم و ببینمش.با اون رفتار زشتش پسره ی بیشعور.
فرشته گفت:دوسش داشتی؟
یه زمانی خیلی!
بعد؟
بهش جواب رد دادم.
چرا؟
نمیدونم !شاید حماقت!خیال میکردم تا قیامت منتظر من میمونه.
بقیشو میدونم...یارو رفت ازدواج کرد زودتر از اونی که تو انتظار داشتی خب بالاخره که چی؟باید یه زمانی باهاش روبرو بشی اگه ازش فرار کنی قافیه رو باختی.
تو بودی چیکار میکردی؟
پای جوابی که داده بودم وامیسادم.عین خیالم هم نمی اومد.چیزی که زیاد پیدا میشه خر عشق!این نشد یکی دیگه.
از یک جهت حق با فرشته بود باید دفعه دیگر قرص و محکم با او روبرو میشدم.باید او نشان میدادم که ازدواجش برایم مهم نیست اما اینها حرفهای منطقی بود که عقلم میگفت دلم چیزی دیگری میگفت رفتارش ازدواجش همه چیز در مورد او برایم مهم بود.ازدواجش آزارم داده بود.خیلی زیاد تا آخرهای شب فرشته در خیابانها پرسه زدیم و حسابی خسته و کوفته شدیم.
فرشته گفت:بیا بریم خونه اگه هنوز اونجا بودن برمیگردیم.
از کجا بفهمیم؟
از حیاطتون سوراخ موراخی نداره؟
نه نمیدونم شاید آره شاید نه.
باشه من از بالای در نگاه میکنم.
خنده ام گرفته بود.کارآگاه بازی فرشته نصف شبی گل کرده بود.آرام و بدون عجله بطرف خانه حرکت کردیم.
فرشته گفت:مریم اصلا به خونه زنگ بزن.
اگه زنگ بزنم میفهمه منم و اینا نقشه بوده بدشانسی خیلی باهوشه!
به سرکوچه که رسیدیم پیاده شد و نگاهی به آخر کوچه انداخت.ماشین رضا نبود.برگشت و دستش را روی بینی اش گذاشت:میرم ببینم توی خونه چه خبره؟زود برمیگردم.
پاورچین پاورچین بسمت خونه ی ما رفت.جلوی خانه نگاهی به دو طرفش کرد و مثل گربه از در بالا رفت.حیران بودم که این دیگر چه جانوری است.انگار تمام عمرش را از در و دیوار بالا میرفته.سرکی بداخل حیاط کشید و پایین پرید و بمن اشاره کرد که جلو بروم.در همین حین همسایه روبرویی خانه مان بیرون آمد و دستش را جلوی فرشته باز کرد:وایسا ببینم چه غطلی میکنی اینجا؟پناه بر خدا!دخترا هم دیگه میرن دزدی؟
فکر میکنم فرشته برای اولین بار در عمرش به تته پته افتاده بود.سریع خودم را به انها رساندم:سلام آقای گلپویی چی شده؟
خانم رادنیا کجا بودید؟پدر و مادر منزل نیستند؟
با عصبانیت و تحقیر نگاهی به فرشته انداخت و رو بمن گفت:این دختره داشت از در خونه تون میرفت بالا.بچه های منو صدا کن این شلنگ رو از تو حیاط بیارن تا خودم همینجا ادبش کنم و بعد بدمش دست آگاهی ولگرد دزد...ا...ا...عجب زمونه ای شده ها!
جلوتر رفتم و بین آقای گلپویی و فرشته ایستادم:ببخشید آقای گلپویی یه سوء تفاهم کوچیک پیش اومده این خانم دوست منه دانشجوی بازیگریه داشتیم تمرین میکردیم اتفاقا پدر و مادر دارن از پشت پنجره نگاه میکنن...اجازه بدید زنگ بزنم.
رنگ فرشته مثل گچ سفید شده بود.زنگ خانه را فشار دادم.داشتم به آقای گلپویی شب بخیر میگفتم که پدر از پشت آیفون گفت:کیه؟
منم بابا؟
داری با کی حرف میزنی؟
آقای گلپویی تمرین چطور بود؟خوشتون اومد؟
پدر دکمه را زد و گفت:خسته نباشید بابا جون بیا تو.
با سر از آقای گلپویی خداحافظی کردم و فرشته را بداخل حیاط هل دادم.زمانیکه ماشین را داخل بردم و در را بستم فرشته را دیدم که عصبانی و غمگین روی پله ها نشسته.
ا...ا دختر تو خجالت نمیکشی از دیوار مردم بالا میری؟ناسلامتی ما با هم نون و نمک خوردیم!چند بار من باید ضمانت تو را بکنم؟خوب بود حالا ولت کنم ببرنت آگاهی و تا میخوردی کتکت بزنن؟فکر کردی اینجا تهرونه که هر کی به هر کی باشه؟
فرشته بلند شد و سرش را چرخاند و گفت:مرده شورت رو ببرن با این قصه ی عشقیت اگه مامانم اینجا بود حساب این کلانتر کچل رو میرسید.
وارد ساختمان که شدیم یکراست از پله ها بالا رفت و در اتاق را محکم بهم کوبید پدر با تعجب نگاهی به مادرم انداخت:چش بود؟
قضیه را برایشان تعریف کردم و با خنده رو به پدر گفتم:کلیدمو نبرده بودم فرشته میخواست ببینه چراغا روشنه که زنگ بزنیم.
وارد اتاق که شدم فرشته خوابیده بود کیفش را که وسط اتاق انداخته بود برداشتم و چراغ را خاموش کردم.صبح روز بعد صبحانه را حاضر کرده بودم که فرشته بیدار شد وارد آشپزخانه که شد هنوز اخم کرده بود.حالت ناراحتی بخودم گرفتم و با لهجه ی خودش گفتم:بابا مرامتو یه کار کوچولو واسه ما کردی این قده خودتو میگری خوبه حالا واسه مون قتل نکردی.
با تعجب بمن چشم دوخت:تو دیگه چه رویی داری!نه جون من تعارف نکن.عکس بده جنازه تقدیم کنیم!بد خواه مد خواه لب تر کن خط خطیش کنیم.منو کفن کردی یه وقت تعارف نکنی دلگیر میشم به مولاما که خراب رفاقتیم معدوم رفاقت هم میشیم.
خیلی لوطی هستی به مولا امتحان شده ای دیشب رفاقتو تموم کردی.
تا کلمه ی دیشب رو به زبون آوردم با التماس گفت:مریم جون خودت اسم دیشبو نیار که تموم تنم میلرزه.
صبر کن حالا واسه لیلا و ژینا تعریف کنم.چقدر بیچاره پدر و مادرای ما گفتن که با رفیق ناباب نگردیم آدم به دیگه به چشمش هم نمیتونه اعتماد کنه!
مریم بسه دیگه یه کلمه دیگه حرف بزنی همه چی رو واسه ننه بابات تعریف میکنم حالا خود دانی.
تهدیدش کاملا مناسب و کافی بود.
هنوز چند روزی از تعطیلات مانده بود که به تهران برگشتیم.لیلا و ژینا هنوز نیامده بودند از صبح در خانه تنها بودیم.نه حوصله گردش داشتیم و نه حوصله درس حسابی کلافه و پکر بودیم.
فرشته پاشو بریم اقلا شام بخوریم بهتر از تو خونه موندنه.
هنوز جوابم را نداده بود که تلفن زنگ زد.مانی بود. با خوشحالی احوالپرسی کردم و وقتی فهمیدم تهران است بیشتر خوشحال شدم.
پاشو بیا اینجا ببینمت دلم خیلی برات تنگ شده.
جلو دوستتان خوب نیست بیام ممکنه خوششون نیاد.
فقط من و فرشته هستیم فرشته هم که با من این حرفارو نداره بیا دیگه حوصله ام سر رفته.
قبول کرد و ساعتی بعد با یک دسته گل زیبای مریم وارد شد.یاد رضا افتادم و گلهای مریمی که روی پایم ریخت.فرشته را به مانی معرفی کردم:فرشته جون ایشون آقای مانی فرزام داداشم هستن که این خونه رو برامون پیدا کردن.
فرشته کاملا دستپاچه سلام کرد و به آشپزخانه رفت.مانی با خنده و شوخی از هر دری صحبت میکرد و میان صحبتهایش ناگهان پرسید:شیراز بودی رضا رو ندیدی؟
نه فقط یه بار از دور ماشینشو دیدم.
کاش دیده بودیش زن خیلی خوبی داره.
قلبم اتش گرفت دلم میخواست زن بدی داشته باشد.مانی ادامه داد:یعنی رضا اصلا به پدر سر نزد؟
چرا یه روز اومده بودن من و فرشته رفته بودیم تخت جمشید چه روز خوبی بود و چه پایان دل انگیزی داشت مگه نه فرشته؟
فرشته زیر لب غرید:خفه شو!

آخر ص 183
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- حالا که حوصله ندارم ولی یه روز سر فرصت برات تعریف می کنم از خنده روده بر می شی.
مانی گفت:
- خب بگو دیگه!
فرشته با دستپاچگی گفت:
- هیچی آقای فرزام، می خواستیم چرخ ماشین یک نفر رو پنجر کنیم، مریم ترسید صاحبش ناراحت شه، مگه نه مریم جون؟
خندیدم . خوب فهمیده بود چطور ما را ساکت کند.
مانی گفت:
- من که سر درنیاوردم شما چی میگید؟ راستی مریم، لیلا کی میاد؟
- شما که باید بهتر بدونید، همسایه جنابعالیه، با داداشش مراوده های صمیمی دارید.
- همسایه من نیست که، همسایه رضا و فرخنده است.
- فرخنده....فرخنده کیه؟!
- ای بابا زن رضا دیگه، رضا دیگه پیش من زندگی نمی کنه. یه خونه خوشگل برای فرخنده خریده یکی دو تا خونه با خونه لیلا اینا فاصله داره.
داشتم از غصه می مردم. حسادت زنانه ام به اوج رسیده بود. از اسم فرخنده از این که خوب زنی است، از این که رضا خانه خوبی برایش خریده....از هر چی که مربوط به او بود متنفر بودم و عجیب این که مدتی هر جا که می رفتم او حضور داشت و هر کی را می دیدم خبری از او داشت. احتمالا لیلا هم با خبرهای دلنشینی از همسایه خوشبختش باز می گشت. مانی اصرار داشت ما را برای شام بیرون ببرد، اما من سخت مخالفت کردم. دیگر حوصله بیرون رفتن نداشتم. سردرد را بهانه کردم و از مانی خواستم اصرار نکند، مانی که رفت به اتاقم رفتم و گریه کردم. فرشته فهمید و آمد کنارم نشست:
- برای کی گریه می کنی؟
- برای خودم، برای اینکه احمقم، نادونم، حالم از خودم به هم می خوره.
- منم حالم ازت بهم می خوره.
خنده ام گرفت:
- تو غلط می کنی!
- این پسره راستی راستی داداشته؟
- آره چطور مگه؟
- هیچی فقط بیشتر به نظر می آمد عاشقت باشه!
محکم با مشت به گردنش کوبیدم و گفتم:
- گمشو، با این حرف زدنت، دیدم چه طور داشتی با چشمات می خوردیش!
- من؟ چیزی که زیاد پیدا می شه، خرِ عشقه، چرا فامیلیش با تو یکی نیست؟
- ناتنی هستیم.
- مادرت قبلا شوهر کرده.
- وای فرشته خفه شو، مانی پدر و مادرش با من یکی نیست!
- یعنی چی؟!
- مادرم و پدرم اونو بزرگ کردن، از دو ماهگی، قبل از اینکه بچه اونا باشم، مانی پسرشون بود.
- مانی پرورشگاهیه؟
- نه، مانی تنها بچه زوج عاشق بوده که هر دوشون توی یه تصادف از بین رفته اند. اونا دوستای صمیمی پدر و مادرم بودن و موقع مرگ مانی رو به پدر و مادرم سپردن، مانی با این که از طرف پدر و مادرش فامیل بزرگی داره ولی ما خانواده او هستیم. به همین دلیل ما خیلی بیشتر از یه خانواده معمولی همدیگه رو دوست داریم و البته اصرار داریم که این محبت آشکار باشه.
- که اینطور!
- حالا دلت می خواد راضیش کنم بیاد بگیردت؟
به من دهن کجی کرد و گفتک
- اوف اوف، چه افاده ای! تو رو خدا بیا منو بگیر . واسه این نتیجه عشق، نگیری می میرم و نسل عشق هم از بین می رهً
- خیلی هم دلت بخواد، هزار تا دختر عاشقشن.
همین طور که از اتاق خارج می شد گفت:
- مبارکشون باشه!

فصل 6

سال دوم که شورع شد دیگر ان احساس غریبی را نداشتم.
کم کم با بچه های هم گروه دوست و اشنا بودیم. من به دلیل ماجراهایی که با رضا داشتم و شکستی که در این مورد متحمل شدم کمتر با پسرهای دانشکده صحبت می کردم. انها برایم موجودات قابل اعتمادی نبودند. گاهی اوقات که بچه ها راجع به پسرهای دانشکده صحبت می کردند، برخلاف آنها نه تنها از این بحث لذت نمی بردم بلکه حالی شبیه انزجار و تنفر به من دست می داد. رضا که آن قدر ادعای عاشقی می کرد و به قول خودش به من اعتقاد داشت چه گلی به سر من زده بود که این بچه های دمدمی مزاج و دهن بین بزنن؟ فرشته اما دختری بود که عشق را با تمام وجود می طلبید. این که مورد علاقه قرار بگیرد و علاقه اش را متقابلا به کسی منتقل کند برای او امری طبیعی بود. او در سنی بود که وجود یک تکیه گاه برایش ضروری به نظر می رسید. از میان پسرهای دانشکده، پسر ترک زبانی به نام یکتاش که یکی دوسالی بالاتر از ما درس می خواند ارادت خاصی به فرشته داشت، کم کم همه فهمیده بودند که یکتاش عاشق فرشته شده و گلویش پیش فرشته خانم گیر کرده، اما از بخت بد او یا فرشته، یکتاش جز یک دل صاف و عاشق چیزی نداشت که فرشته هدیه کند.در حالی که فرشته در مورد ازدواج تفکر خاصی داشت. صریحاً اظهار می کرد که حتی برای تعدیل ثروتهای جامعه هم لازم است که ثروتمندان با فقیران ازدواج کنند. گاهی حرفهایش مرا یاد عقاید نژاد پرستان می انداخت که می خواستند با پیوند دادن انسانهایی با خصوصیات برتر، نژاد ویژه ای را به وجود آوردند. فرشته می خواست پسر پولدار را پیدا و با او ازدواج کند. او از معدود دخترانی بود که عقیده اش در این مورد بدون هیچ احساس شرمی بیان می کرد، به همین دلیل نظرش متوجه پسری بود که در دانشگاه به گنده دماغی و تکبر معروف بود. من از این پسر که اسمش سامان بود اصلا خوشم نمی آمد. نگاه دریده ای داشت و این را حق خودش می دانست که به هر دختری که مایل بود خیره شود. تیپ انچنانی که برای خودش درست می کرد، او را مانند یک تابلوی مسخره کرده بود. ابروهای برداشته و موهای روغن زده داشت و رنجیر کلفتی در گردنش که عین همان هم به دستش بسته شده بود و چه جالب تر از همه این که ناخنهای بلندی دداشت و چند انشگتر سفید و سیاه در انگشتهایش دیده می شد. از دیدنش حالم به هم می خورد. اما همین تیپ و قیافه که گویا مد روز اروپا و امریکا بود. پسر و دخترهای زیادی را به سمت او متمایل می کرد و او هم احتمالا فکر می کرد تمام دخترهای دنیا عاشقش هستند. خیلی دلم می خواست یک روز او را به مانی نشان بدهم که حسابش را برسد. می دانستم فقط کافی است حال و روزش و مزاحتمهایی که با مزه پرانی برایم درست می کرد را برای مانی تعریف کنم. بلایی به سرش می آورد که ترک تحصیل کند. فرشته اما مثل خیلی از دخترهای دیگر به ثروت به عنوان مهمترین عامل خوشبختی نگاه می کرد و در مورد سامان همین یک نکته برایش کفایت می کرد. اما مطمئن بودم که زمان به فرشته کمک خواهد کرد تا واقعیت را در مورد سامان و اخلاق و رفتارش دریابد. نمی دانم چرا مطمئن بودم که بالاخره یکتاش روزی باعث عاشق شدن فرشته خواهد شد و آن وقت او دنیا را طور دیگری خواهد دید.
از اوایل ترم، لیلا همه ما را برای تعطیلات نوروز دعوت کرده بود. از یک سو کنجکاوی بیش از حد در مورد زندگی رضا به رفتن تشویقم می کرد و از سویی غصه های بی پایانی که از دیدنش به دلم می نشست، پای رفتنم را سست می کرد.
ژینا از همان روز اول دعوت لیلا را رد کرد. تعطیلات نوروز به دلیل طولانی بودنش برای او فرصت خوبی بود تا به دیدن خانواده اش برود. چند روزی به تعطیلات مانده، بچه ها اکثر کلاسها را تعطیل کرده بودند. فرشته دائماً در گوش من می خواند که به شمال برویم و من هنوز مردد بودم.
فرشته گفت:
- حالا که لیلا دعوتم کرده برم برم یه جای با صدا راحت بخورم و بخوایم، مگه مجبورم توی این شهر شلوغ بمونم و از دسته دسته مهمونای نوروزی مادرم پذیرایی کنم؟
- فرشته، من دوست ندارم برم شمال، دلم برای مادرم تنگ شده، می خوام برم شیراز، تو اگه دوست داری با لیلا برو، می تونی هم با من بیایی شیراز، مثل پارسال.
خندید و گفت:
- چه نوع سلاحی دوست داری بیاروم؟ گرم، سرد، تیزی؟ احتمالا امسال کار پیشرفته تره، شاید حین دزدی مجبور شم آدم بکشم!
- فرشته، آدم باش! شاید من یک کلمه حرف با تو بزنم چار تا لیجار نگی؟ من کلی احساساتمو جمع می کنم، جمله هامو توی دلم تکرار می کنم تا بتونم یه جمله خوب و تاثیر گذار بگم، اون وقت تو با چار تا چفنگ همه احساسمو خراب می کنی.
- آخه قربون احساست برم، من می گم آدم باید برای رشد احساسش تلاش کنه، شمال هم که دیگه نگو، خصوصا بهار هم باشه. حالا احساس تو رو سفر شمال رشد می ده یا با هم بریم دزدی؟ دِ...جونمن راستشو بگو.
خنده ام گرفته بود. هر چه دلیل می آوردم، بحث تازه ای سرهم می کرد. چند دقیقه سکوت کردم و بعد محکم گفتم:
- حالا می گی من چه کار کنم؟ خسته ام کردی.
خندید و مثل بچه ها گردنش را کج کرد و آرام گفت:
- بریم شمال!
- فرشته، تو که میدونی چقدر برام سخته!
- واسه چی؟ واسه اون آقا بستنی یه، اسمش هم یادم رفته چی بود....
فقط نگاهش کردم.
- می دونی من تا حالا چند خواستگار رو رد کردم؟
- نه مهمه که بدونم؟
- آره مهمه، شاید تا حالا هزار تا بودن، خیلی هاشون خوشگل و پولدار و اصل و نسب دار بودن ولی بعدش عین خیالم نیومده ، بهشون فکر هم نمی کنم. می دونی که، چیزی که زیاده چیه؟
- ولی تو خیلی خوب کاری کردی که همه شونو رد کردی، می دونی چرا؟
- نه.
- واسه این که بیچاره ها یکی شون هم عاقل نبوده و گرنه از تو خواستگاری نمی کرد!
دهن کجی کرد و گفت:
- نمکدون! همین که گفتم. با هم می ریم شمال، مرگ یه بار شیون هم یه بار! شاید هم همه چی به خوبی پیش بره و تموم بشه، شاید اصلاً آقاهه رفته باشه شیراز بستنی بخوره. خدا رو چه دیدی؟ قدیما می گفتن، دلو بزن به دریا نباش به فکر فردا، مگه آدم چند بار می آد به دنیا....
و در حالی که همراه خواندنش سری هم تکان می داد از اتاق بیرون رفت. حق با فرشته بود. من که نمی توانستم تمام عمر موش و گربه بازی دربیاورم. بالاخره روزی من باید با رضا و همسرش روبه رو می شدم. چه بهتر که این دیدار بدون حضور خانواده ام باشد و در این مورد حضور فرشته می توانست کمک بزرگی برای من باشد! این بود که چند روز بعد اماده حرکت شدیم . فرشته مثل بچه ها خوشحالی می کرد و من تحت تاثیر روحیه عالی او قرار داشتم.
تمام راه گفت و خندید. همه چیز را به مسخره گرفت. جادهف درخت، خانه ها، برای هر چیزی نکته طنزی پیدا می کرد و غش غش می خندید و ما را هم به خنده وامی داشت. تا جایی که لیلا نگران شد:
- مریم، اون جا با اخلاق این چی کار کنم؟ آرو برام نمی ذاره؟
فرشته گفت:
- خیلی هم دلت بخواد، اگه ده تا داداشت عاشقم نشن، بذار، التماس هم بکنی محلت نمی ذارم.
- فرشته تو رو خدا جلوی خانواده ام یه خورده سنگین تر باش.
- این دیگه بستگی به شما و سرکارخانم مادرتون داره. نشنیدی می گن هر دست که دادی از همان دست گرفتی، اینه!
لیلا با التماس گفتک
- باشه، من یه ریز ازت پذیرایی می کنم فقط به این شرط که خفه بشی!
- یه خورده ترشی و مربا هم باید بدی با خودم بیارم تهران، قربون مرامت!
- اِ....اِ....دختره ی چش سفید! انگار می ره سرگردونه بگیره با این مرامش!
- لیلا اینو ولش کن، خیلی دیگه راه مونده؟
- نه خیلی نمونده، تقریبا بیست دقیقه دیگه می رسیم.
فرشته با خنده گفت:
- شماره معکوس آغاز می شود! توجه توجه، صدایی که می شنوید صدای ضربان قلب مریم خانمه که داره از کار می افته.
لیلا گفت:
- چی میگه مریم؟ جریان چیه؟
- از خودش بپرس؟
فرشته گفت:
- ای لیلا خانم، قربون مرامت، شما مگه داداش خوشگل اینو ندیدی؟
لیلا با خنده گفت:
- آقای فرزام؟
فرشته گفت:
- آره دیگه این داره برای داداشش خودکشی می کنه، رنگشو نگاه کن.
لیلا نگاهی به من کرد و خندید.
رو به فرشته گفتم:
- خدا می دونه کی داره واسه داداش من خودکشی می کنه!
- راستی مریم؟ یه روز ما رو می بری خونه داداش خوشگله ات؟ جون فرشته.
لیلا گفت:
- اصلا حرفشو نزن، من که نمی آم، روم نمی شه.
- ووش، کی تو رو گفت ماست کیسه؟ تو که اون جا درسای عقب مونده تو مرور می کنی...کی ریم مریم؟
- مانی احتمالا خونه نیست. محاله تعطیلاتشو توی خونه بگذرونه، اگه بهش گفته بودم می موند ولی نخواستم بدونه می آم به خاطر من برنامه هاش خراب می شد.
فرشته در حالی که روی صندلی می خوابید گفت:
- حالا هم برنامه های منو خراب کردی؟ لیلا داداش تو خونه است؟
لیلا گفت:
- چشم اون تُرک بیچاره رو دور دیدی، دل نشکن.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که وارد محدوده شهر شدیم.
لیلا گفت"
- خب رسیدیم، خدا رو شکر که اتفاقی نیافتاد. هر دو تون خسته نباشید.
لیلا وارد یک خیابان فرعی شد. به خانه ها نگاه کردم. قلبم تندتر از معمول می تپید. یعنی کدام خانه، خانه رضا بود؟ لیلا ماشینش را جلوی خانه ای که درِ سفید رنگ داشت متوقف کرد. پیاده که شدم بوی خاک خیس تا عمق جانم نفوذ کرد. پدر و مادر لیلا مهربان و مهمان نواز بودند. مادرش مثل پروانه دور ما می چرخید و قربان صدقه ما می رفت. از پدرش راجع به مانی پرسیدم:
- فردا یا پس فردا عازم سفرند، قراره با اقای معتمدی با هم برن. اگه اشتباه نکنم.
از اینکه می توانستم مانی رو ببینم خوشحال بودم. تصمیم گرفتم به دیدنش بروم. لیلا با من نیامد و فرشته در حالی که خودش را لوس می کرد گفت:
- من مجبورم باهات بیام. به هر حال تا شب چیزی نمونده و این کوچه ها و خیابان ها خلوت و خطرناکه. بریم، تاوان رفاقت!
مانی تنها بود، از دیدنم حیرت زده و خشوحال شد و با دستپاچگی ما را به داخل دعوت کرد:
- کی اومدی؟ چطور بی خبر؟ اگه تصمیم داشتی بیای اینجا، به خودم می گفتی می اومدم دنبالت. چقدر دلم برات تنگ شده بود. همین الان به فکرت بودم، داشتم تو رو توی خونه با پدر و مادر تصور می کردم. خیلی خوب کاری کردی که اومدی!
فرشته که ساکت گوشه ای ایستاده بود سرفه ای مصنوعی کرد و مانی که انگار حضور او را فراموش کرده بود با شرمندگی گفت:
- خیلی خوش آمدید فرشته خانم، حال شما چطوره؟ بفرمایید، بنشینید، چای می خورید یا آب میوه؟
در خانه گشتی زدم، بیشتر منظورم دیدن اتاق رضا بود. می خواستم ببینم حالا که ازدواج کرده چه به روز اتاقش آمده. در اتاقی مانی را باز کردم، مثل همیشه مرتب بود. به طرف اتاق رضا رفتم در را باز کردم، همه چیز دست نخورده مانده بود. حس تلخ شکست به جانم افتاد. اتاقش برای من بوی غم داشت. مانی با وسایل پذیرایی وارد هال شد.
بلند گفتم:
- مانی این اتاق کیه؟ مگه آقای معتمد ازدواج نکرده؟
خندید و گفت:

تا پایان صفحه 193
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این اتاقو گذاشتم برای روزایی که زنش با جارو از خونه بیرونش میکنه.بالاخره هر کسی باید پناهگاهی برای کسب ارامش داشته باشه.هنوز هم نصف این خونه مال رضاست.
در حالیکه آبمیوه را بدست فرشته میدادم گفتم:شنیدم داری میری سفر کجا به سلامتی؟
کی بهت گفته؟
من و فرشته به دعوت لیلا اومدیم اینجا مهمون اونا هستیم.پدر لیلا بهم گفت.
حالا دیگه جایی نمیرم سفر کنسل چاکر خانم.
کجا میخواستی بری؟
همین دور و برا میخواستم برم دوبی.
آخرش با یه دختر عرب عروسی میکنی نکنه اونجا خونه و زندگی داری ما نمیدونیم.
نه بابا برای کار میرم.خودمو کشتم که جای من رضا بره قبول نکرد.گفتم با فرخنده برو خرجش با من قبول نکرد.
چرا خرجش با تو؟رضا که وضعش از تو بهتره.
مانی با نگرانی گفت:اصلا سر در نمیارم بچه ی ولخرجی نبود اما از وقتی ازدواج کرده بجای پیشرفت در جا زده گاهی هم کم می اره.نمیدونم چکار میکنه؟به فرخنده هم نمیاد دختر ولخرج و بی فکری باشه.یه مسئله ای این وسط هست که هنوز بمن نگفته.
حرفش را نیمه تمام گذاشت و رو به فرشته کرد :خب شما چطورید فرشته خانم چرا انقدر ساکتید؟
فرشته گفت:والله ما چی بگیم؟تا حرف از پول و دوبی و اینجور چیزاست بهتره ما ساکت باشیم.
مانی با لبخن رو بمن کرد و گفت:با فرشته خانم همینجا بمونید من شبها میرم خونه یکی از دوستهام.
نه درست نیست.ما مهمونه لیلا هستیم دلخور میشه تو هم که فردا مسافری.
مانی گفت:گفتم که مسافرت کنسله.
اصلا حرفشو نزن وگرنه همین الان برمیگردم تهرون فرشته پاشو بریم.
فرشته بدون اعتراض بلند شد و مانی با عجله گفت:مریم جدی گه نمیگی؟
اتفاقا جدی میگم مانی تنبل به چه در میخوره؟تازه میخوام لیست بدم برام خرید کنی مثل اینکه داری میری دوبی!
بطرف در براه افتادم که مانی گفت:دیگه برای چی داری میری؟
میرم فکر کنم و یه لیست درست حسابی بدم دستت کی حرکت میکنی؟
فردا عصر میرم تهرون بلیطم صبح زوده باید شب تهرون باشم.
خب فردا یه سری میام و میبینمت.
فردا ناهار مهمون من هستین.لیلا رو هم دعوت کن.میخوام خودم ناهار درست کنم و پیشرفتم رو توی این چند سال نشونت بدم...فرشته خانم شما هم اگه چیزی لازم دارید براتون بیارم.
فرشته با لبخند گفت:قربون مرامت زحمت نکش هر چی واسه مریم خانم اوردی نصف میکنیم.
متوجه نگاههای عجیب فرشته به مانی شده بودم.اما دلیلش را بسیار دیر فهمیدم.فرشته با همه ی شلوغی و سر و صدایی که داشت تیزبین ترین دختری بود که تا بحال دیده بودم.
صبح روز بعد با فرشته و لیلا بطرف خانه ی مانی رفتیم.دلم میخواست میتوانستم از لیلا بپرسم که کدام خانه خانه ی رضاست اما ممکن نبود.فقط به خانه ها نگاه میکردم.فرشته متوجه شد و با شیطنت گفت:دلت میخواست تو یکی از این خونه ها زندگی کنی؟
بی تفاوت گفتم:خونه های قشنگی هستن!
لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:دنیای خیلی عجیبیه ما به دنبال چیزهایی هستیم که نداریم و در خیالمون رویاست ولی چیزهایی رو که داریم اصلا نمیبینیم.
لیلا خندید و گفت:مرامتو!فیلسوق شدی؟
نه اب و هوای خوب احساسشو رشد داده.
به خانه ی مانی رسیدیم.فرشته گفت:مریم لیست نوشتی؟

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شوخی میکنی؟
نه اصلا تا زنگ نزدیم یه چیزایی بنویس ننویسی آقا داداشت از غصه میمیره ها.
کلمه ی آقا داداش را با لحن مسخره ای گفت:فرشته خودتو لوس نکن چی میخوای بگی؟
میخوام بگم خیلی خنگی!
لیلا زنگ را فشار داد و در باز شد.فرشته لبخند تمسخر آمیزی زد و داخل شد و با مانی احوالپرسی گرمی کرد.میدانستم که فرشته دلش میخواد با یک پسر پولدار ازدواج کند.دوست داشتم مورد توجه مانی قرار بگیرد.هم خوشگل بود و هم با هوش روحیه ی خوبش میتوانست زندگی مانی را زیر و رو کند.معلوم بود که لیلا هم نگاهی خاصی به مانی دارد اما من فرشته را برای مانی مناسب تر میدانستم.منتظر یک فرصت مناسب تا در این مورد با مانی صحبت کنم.این فرصت موقع کشیدن غذا دست داد.من و مانی در آشپزخانه بودیم:دیگه وقتش شده که به فکر یک کدبانوی خوب برای خونه ت باشی ها؟
نگاه مهربانی نثارم کرد و گفت:هنوز زوده.
اصلا هم زود نیست یه وقت پیر میشی کسی زنت نمیشه.تازه یه دختر خوب هم برات پیدا کردم.
متعجب خنده ای کرد و گفت:خب به سلامتی!کی هست؟
آرام سرش را نزدیک گوشش بردم و گفتم:فرشته.
فرشته؟همین فرشته؟...دستت درد نکنه این که دو روزه منو میخوره!به قیافه ی مظلوم من یه نگاه بکن ابدا از پس زبونش بر نمیام.
خب بهمین دلیل فرشته بدردت میخوره.جمع و جورت میکنه.خوشگل و خوش هیکل هم که هست میدونی مامان چی بهش میگه؟مگه ملوسک...حالا چی میگی؟میخوای باهاش حرف بزنی؟
نگاه مانی بسمت من بود اما فکرش انگار جای دیگری سیر میکرد.صدایش کردم بخودش آمد:اما من یکی دیگه رو انتخاب کردم.
با خوشحالی گفتم:جدی میگی؟خب کی هست؟بعد بهت میگم فعلا گشنمه.
تعدادی بشقاب برداشت و بطرف هال رفت.
راستی مانی محلت میذاره؟
چرخید و خندید:چه جور هم! اینقدر به فکر منه که نگو چاکر خانم.
دلم میخواست زودتر دختر خوشبختی را که مانی انتخاب کرده بشناسم و ببینم اما آنروز دیگر فرصتی پیش نیامد که من و مانی تنها باشیم.او عصر همان روز بطرف تهران حرکت کرد و ما برای تفریح به ساحل رفتیم.غروب زیبایی بود اما ساحل آنطوری که دلم میخواست خلوت نبود فرشته مانند همیشه انرژی بی پایانی داشت.مثل بچه ها جست و خیز میکرد.گاهی به اب میزد و گاهی با لیلا گوش ماهی های ریز را به سر و روی هم میکوبیدند.دوباره نشستم و غروب دریا را نگاه کردم و اینبار بنظرم خورشید موقع غروب گریه میکرد.چشمهایش سرخ شده بود.انگار دلش مثل من شکسته بود.ما آدمها همه ی اتفاقات را با حال و روز خودمان میبینیم!اگر شاد باشیم دنیا پش چشممان میرقصد و اگر غمگین باشیم همه جا را غمگین میبینیم.یکدفعه بیا کلبه جنگلی افتادم که رضا اسمش را خانه ی روزهای ابری گذاشته بود.احتمالا دیگر بدرد او نمیخورد با زن خوبی که نصیبش شده بود.آرزو داشتم دوباره آنجا را ببینم.هوا تاریک شده بود و تاریکی هوا شوق مرا برای ارامش کلبه بیشتر میکرد.شاید دیدن آنجا میتوانست تسکینم دهد فرشته و لیلا را صدا کردم:بسه دیگه بچه ها فرشته تو خسته نمیشی؟
فرشته گفت:تو بازم بق کردی نشستی!غصه نخور وقتی برگرده سوغاتیهاش دلت رو باز میکنه.حالا یه لبخند ما رو مهمون کن قربون مرامت.
فرشته خیلی خسته ام بهتره دیگه بریم خونه.
الهی بمیرم واسه ضعف تو دائم نشستی و خسته ای ورجه ورجه هایش مال منه خستگیش مال تو.
بی حوصله گفتم:بسه دیگه فرشته بریم.
صبح مثل همیشه خیلی زود بیدار شدم.مه رقیقی مامور نوازش گونه های گریان دیار جنگلها بود.نفسهای عمیق و کشیدن اندامها باعث شد سبکی خاصی به مهمانی جسم و روحم بیاید.امروز حتما به سراغ کلبه جنگلی میرفتم.کاش تنها اما امکان نداشت بچه ها را بیدار کردم و ساعتی بعد در راه بودیم.
لیلا گفت:حالا کجا میخوای بری؟
یه جایی میبرمتون که تا حالا ندیده باشین یه جای بکر!
من بچه ی اینجان همه ی این درختارو تک تک میشناسم.
قول میدم جایی رو که میگم بلد نیستی.
فرشته با شیطنت گفت:قربون مرامت میشه بگی چطور موفق به کشف این دیار بکر شدی؟
جوابش را ندادم و او دوباره گفت:به احتمال قوی تنها که نبودی کاشفا معمولا دو نفری تیم تشکیل میدن.
ماشین را وارد جاده فرعی کردم و گفتم:فرشته خفه!
با خنده گفت:اسمشون سکرته نه؟اما غلط نکنم میدونم با کی میرفتی دنبال اکتشاف.
دوباره با خونسردی گفتم:فرشته خفه.
خیلی خب تسلیم اما میشه بگی من و این لیلای دربدر شده چه نقشی در این مرور خاطرات داریم؟
تقصیر منه که یه دختر بی ذوقو با خودم آوردم همچین جایی.
آره والله...حق داری!وقت اکتشاف خیلی ذوق میکردی نه؟
و رو به لیلا ادامه داد:اینجوری اینو نبین من میدونم این چه جونرو آب زیر کاهیه قیافه...آ...مظلوم اما امان از قسمتهای درونی خراب اندر خراب!
خندیدم و در حالیکه ماشین را خاموش میکردم گفتم:از اینجا به بعد دیگه نمیشه با ماشین رفت بیاین پایین.
فرشته غر غر کنان پیاده شد و گفت:اینجا دیگه کجاست؟اومدیم شکار گراز؟
با دست به دورتر اشاره کردم و گفتم:یه کم جلوتر یه کبله ی جنگلی خیلی با صفا هست .صاحبش یه جنگلبان محلیه.من جلوتر میرم.فرشته تو و لیلا یه کم چوب جمع کنید و بیاید شاید خواستیم اتیش روشن کنیم.
فرشته گفت:پس ما در این ماجرا نقش حمالها را بازی میکنیم بابا مرامتو!
با سرعت از آنها فاصله گرفتم مایل بودم قبل از رسیدن آنها فرصتی برای مرور خاطره ام از آن کلبه و ان روز داشته باشم.کلبه را که دیدم ضربان قلبم تندتر شد.جلوتر رفتم و چند ضربه بدر زدم.نمیخواستم بدون اجازه صاحبخانه وارد شوم اما انگار کسی آنجا نبود.آرام در کلبه را هل دادم باز بود داخل شدم تاریک تاریک بود.با اینکه میدانستم موردی برای ترس وجود ندارد اما ترسیدم پلکهایم را چندبار باز و بسته کردم و خیره شدم تا چشمهایم به تاریکی عادت کنه.یک دفعه ترس برم داشت چیزی کنج کلبه تکان میخورد.همانطور که پشتم بدر کلبه بود با دست به دنبال دستگیره در میگشتم اما چشم از گوشه ی کلبه بر نمیداشتم.حالا راحت تر میدیدمش و داشتم از حیرت و ترس قالب تهی میکردم .رضا ساکت و ارام کنج کلبه چمباتمه زده و سرش را به دیواره ی کلبه تکیه داده بود.این چه حالی بود که داشت؟ارام گفتم:رضا!
سرش را صاف کرد.شاید مرا ندید و شاید صدایم را نشنید.لحظه ای به روبرویش خیره بود و بعد سرش را بطرفم چرخاند.از دیدن من تعجب نکرد.با تانی از جایش برخاست و درست مثل کسی که در خواب راه میرود بطرفم آمد.واقعا ترسیده بودم دستم را دوباره در جستجوی دستگریه در پشت سرم تکان دادم و عاقبت دستگیره را با دستم لمس کردم و آنرا محکم فشردم.رضا به یک قدمی من رسیده بود و هنوز هم مات و مبهوت نگاهم میکرد.خودم را به دیوار کلبه چسباندم زبانم بند آمده بود و چشمهایم داشت از حدقه بیرون میزد.رضا چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.کر شده بودم.دستگیره بطرف خودم کشیدم در ارام باز شد و نور آفتاب به تاریکی کلبه حمله کرد.رضا دستش را روی چشمش گذاشت و من به سرعت از کلبه بیرون آمدم.ضربان قلبم انقدر تند شده بود که میترسیدم قلبم از سینه ام بیرون بزند.در جهت مخالف کلبه شروع به دویدن کردم.فرشته و لیلا د رحالیکه مقداری چوب در دست داشتند خندان و آوازخوان بطرفم آمدند.هر دو از دیدن من غرق حیرت و میخکوب شدند:مریم چی شده...چی شده؟
نفسم بند آمده بود بزحمت گفتم:برگردید یه چیزی پشت درختا بود اینجا امنیت نداره.
هر دو با سرعت چوبها را بزمین انداختند و شروع به دویدن کردند.زمانیکه ماشین را در جاده جنگل میراندم هنوزم ضربان قلبم عادی نبود.قرشته مرتب به پشت سرمان نگاه میکرد فقط خوشحال بودم از اینکه بچه ها رضا را ندیدند.هیچ دلم نمیخواست رضا را آنجا ببینند با آن وضع رقت باری که او داشت.از یادآوری چهره تکیده اش گریه ام گرفته بود.هیچوقت اینطوری ندیده بودمش!ماشین را متوقف کردم و چند لحظه سرم را روی فرمان گذاشتم:لیلا بیا تو رانندگی کن من نمیتونم.
پیاده شدم و فرشته را به جلو فرستادم و روی صندلی عقب دراز کشیدم.درختهای بالای سرم در حال گذشتن بودند و من تمام تصاویر رضا را از روزیکه برای اولین بار او را دیدم تا انروز که از بایگانی ذهنم بیرون کشیدم و مثل صفحات یک آلبوم ورق زدم و هر صفحه را با اشک چشم شستم تا گرد فراموشی را از آن بزدایم و تصویرها را واضح تر ببینم.لیلا و فرشته با سکوتشان بمن فرصت ارام گرفتن میدادند.این رسم خانه ی دانشجویی ما بود.چرا این رضا این وضع را داشت؟آشفته و پریشان با چشمهای قرمز ریش نتراشیده و لباس نامرتب!آدمهای خوشبخت چه شکلی دارند؟شبیه من هستند؟شبیه رضا هستند؟یا شبیه فرشته و لیلا؟کدامیک از ما واقعا خوشبخت هستیم؟کاش مانده بودم.کاش سرش را روی سینه ام گذاشته و پرسیده بودم چرا؟چرا غمگین بود؟چرا آشفته بود؟کاش مرهم غمهایش شده بودم.اما خوب میدانستم که هیچکاری از دست من بر نمی اید.نه برای او و نه حتی برای خودم.
ساعتها گذشت و من هنوز مات و بارانی کنج اتاق لیلا چمباتمه زده بودم.هیچکدام از آنها از من نپرسیدند چه دردی دارم.نزدیک غروب بود که فرشته آرام کنارم نشست:میشه دیگه خلوت رو تموم کنی؟
با شرمندگی گفتم:منو ببخش دست خودم نبود.
فرشته موهایم را نوازش کرد و گفت:میدونم.
چقدر یک دوست مهربان میتواند آرامش بخش لحظه های ناامیدی باشد.
فرشته گفت:پاشو بریم بیرون بریم غروب دریا رو تماشا کنیم.اگه دلت خواست حرف هم بزنیم.
حق با او بود.میخواستم حرف بزنم.باید حرف میزدم.دلم داشت از غصخ میترکید دردل با یک دوست با فرشته.از خانه خارج شدیم لیلا را ندیدم عمدا تنهایمان گذاشته بود.از نکته سنجی اش سپاسگزار بودم.هنوز چند قدم از خانه لیلا دور نشده بودیم که ماشین رضا را از دور دیدم سرعت زیادی داشت و از کنارم گذشت اما هنوز خیلی دور نشده بود که برگشت و درست کنار پایم ماشین را متوقف کرد و از آن پیاده شد.متعجب نگاهش کردم.اصلا شبیه رضایی نبود که صبح دیده بودم.لباسش مرتب و صورتش اصلاح شده بود.موقر و متین بنظر میرسید و از آشفتگی چند ساعت پیش اثری از او نبود.فقط لاغر و تکیده شده بود.با لبخند جلوتر آمد و سلام کرد با تردید جوابش را دادم و نگاه به فرشته بیادم آورد که باید به خودم مسلط باشم.
فرشته جون ایشون آقای معتمد هستند رضا معتمد.دوست و شریک مانی...
رو به رضا گفتم:فرشته دوستم.
با ادب تمام سری برای فرشته خم کرد و گفت:از دیدن شما خوشوقتم.
دوباره رو بمن کرد:حال شما چطوره خانم رادنیا؟دیدن شما اینجا مایه تعجبه پدر و مادر کجا هستند؟
با دوستام اومدم مهمون لیلا خانم هستیم.ایشون رو که میشناسید؟ما با هم در تهران همخونه ایم مانی نگفته؟
آه بله یه چیزایی گفته بود اما متاسفانه من خیلی فراموشکار شدم.
البته موضوع مهمی نبوده که به ذهن بسپارید بگذریم پروانه جون چطوره؟
خوبه اگه بدونه شما اینجا هستید و خبری ازش نگرفتید دلگیر میشه.
تصمیم داشتم حتما به دیدنش برم خاله ملیحه و عمو جمال چطورن؟
خوبن متشکرم.
انگار حرف دیگری برای گفتن نمانده بود.چند لحظه هر دو ساکت شدیم.رضا بمن نگاه نمیکرد سرش پایین بود و فرشته بی حوصله با تقویم جیبی ای که در دست داشت ور میرفت.دزدانه نگاهی به رضا کردم.چقدر دلم برایش تنگ

آخر ص 203
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شده بود. از خودم خجالت می کشیدم، هنوز عاشق یک مرد زن دار بدم. رضا متوجه نگاهم شد. سرم را پایین انداختم و گفتم:
- خوب دیگه، مزاحم نمی شیم، فرشته بریم؟
رضا دستپاچه گفت:
- من می خواستم...می خواستم ازتون دعوت کنم، حقیقت این که....مانی خیلی از شما برای... برای فرخنده صحبت کرده، اونم خیلی دلش می خواد شما رو ببینه؟
چه باید می گفتم؟ انگار مغزم منجمد شده بود. از سویی مایل بودم همسرش را ببینم و از سویی دیدن او آزارم می داد. رضا ان قدر با احتیاط اسم فرخنده را برد که انگار می دانست ناراحتم می کند.
با تردید گفتم:
- ازدعوتتون ممنونم اما من با دوستام اومدم اینجا درست نیست تنهاشون بذارم.
فرشته گفت:
- مریم جون اگر دوست داری بری نگران ما نباش، من و لیلا خیلی برنامه داریم.
رضا لبخندی زد و گفت:
- من اصلا منظورم دعوت از شما به تنهایی نبود. ما خیلی خوشحال می شیم که فرشته خانم و لیلا هم تشریف بیارن، لیلا، فرخنده رو خوب می شناسه.
با استیصال نگاهی به فرشته کردم شاید او حرفی بنزد، اما شانه هایش را بالا انداخت و رویش را برگرداند. قبل از این که من جوابی بدهم رضا گفت:
- فردا شب منتظرتون هستم، متاسفانه چون مانی نیست من مجبورم تا غروب کار کنم.
دوباره بی آنکه منتظر جواب بماند سری خم کرد و با اجازه ای گفت و رفت. تا دقایقی بعد از رفتنش خیره مانده بودم. فکرم کار نمی کرد. فرشته آهسته به پهلویم کوبید و گفت:
- بریم دیگه.
با هم به ساحل رفتیم . داشتم به این فکر می کردم که بالاخره روزی را که فرشته می گفت رسید و من باید با رضا و همسرش روبه رو شوم. به برخوردم با انها فکر می کردم. هیچ تصوری از فرخنده در ذهنم نبود. شخصیتهای متفاوتی را تصور می کردم. فرشته کلاف پیچیده فکرم را باز کرد:
- مریم یه چیزی بگو؟
- بگم.
- امروز این آقاهه مرتب جلوی خونه لیلا اینا می رفت و می اومد. من نشناختمش، حالا که ماشینشو دیدم یادم اومد، انگار خیلی هم بی مرام نیست! همونی بود که شیراز دیدمش. مگه نه؟
- آره.
فرشته چند دقیقه ساکت ماند و بعد آهسته پرسید:
- دوسش داری؟
اشکهایم که منتظر بهانه بودند بی اختیار جاری شدند. اول آرام و بی صدا و بعد کم کم تبدیل به هق هق دردناکی شد. فرشته سرم را روی سینه اش گذاشت و سعی کرد پناه تنهاییم باشد. از خودم بیزار شده بودم. هق هق انگار تمامی نداشت.
- من خیلی بدم، مگه نه؟ خیلی پستم...اشکالی نداره، بگو...تو تنها کسی هستی که می دونی...خیلی بدم...خیلی، اون زن داره کاش دوباره ندیده بودمش.
فرشته گفتک
- گریه نکن، بسه دیگه...هیچ کس، تو هیچ قانونی و تو هیچ مذهبی نگفته که دوست داشتن گناهه، تازه عاشق بودن آدمو خالص می کنه، بهت حسودی می کنم....تو یه عاشق پاکی...خالص خالص، چون عاشقی و رنج رو تحمل می کنی...تو اگه بد بودی می تونستی کاری کنی که اون هوایی بشه، می تونستی زندگیشو خراب کنی، ولی تو....خیلی خوبی، یه عاشق صبور... یادته استاد معارفمون چی می گفت؟ یادته چقدر حرفش به دلمون نشست که: هر که عاشق باشد و پنهان کند و عفیف بماند، ارج و قرب خاصان رو پیش خدا داره. تو همونی
اشکهایم را پاک کردم و گفتم:
- اما من پنهون نکردم، تو فهمیدی!
- اما تو عفیفی، ناپاک نیستی. اگر هم من فهمیدم تقصیر تو نبود، تقصیر فضولی کردنهای خودمه، حالا پاشو، پاشو تا لیلا نیومده دنبالمون، اون دیگه اگه بفهمه تقصیر خودته، پاشو قربون مرامت، از این به بعد باید جلو خانم لنگ بندازیم، مگه نه؟
می دانستم که سعی دارد دلداریم دهد. می دانستم که فرشته سعی می کند سنگ صبور باشد، اما من با همه اینها آرامش پیدا کردم. رازی که مثل عقده گلویم را گرفته بود، باز شد و بعد از مدتها شب را به راحتی سپری کردم.
لیلا لج کرد و گفت:
- نمی آم.
می خواست به دیدن دایی اش برود. هر چه اصرار کردم راضی نشد. گفتم:
- تنهاییم، تو آشناتری.
- داراید می رید که آشنا بشید.
- تو باشی محیط صمیمی تر می شه.
قبول نکرد. راحتش گذاشتم. بعدها فهمیدم که خاله ملیحه لیلا را برای رضا نشان کرده بوده و این درست همان زمانی بوده که رضا قصد ازدواج نداشته و قبول نکرده و همین امر باعث رنجش لیلا شده بود. خلاصه با ما نیامد. خیلی فکر کردم چه هدیه ای برای زن رضا ببرم. عاقبت جعبه خاتم کاری کوچکی که برای فرشته خریده بودم، از او گرفتم و قول دادم یک جعبه بهتر برایش بخرم. اصلا ناراحت نشد. همدیگر را خوب می شناختیم. زنجیر و مریمی که همیشه همراهم بود باز کردم و شستم و درون جعبه گذاشتم و با یک دسته گل رز صورتی برای فرخنده بردم. خانه انها واقعا زیبا بود. بیشتر شبیه یک کارت پستال نقاشی شده! وارد که شدیم حیاط بزرگی پر از درخت و سبزه و گل روبه روی ما بود و پشت درختها بنای خانه روی چند ستون قرار داشت و زیر ساختمانی که پر از پنجره های چوبی بود وصل می کرد. پرده های حریر شیری رنگ از پشت پنجره های کنده کاری شده، باعث ایجاد حس آرامش می شد. سقف تکه تکه و شیب دار خانه که با آردواز های آبی رنگ پوشانده شده بود انگار خانه را به اسمان وصل کرده بود. هنوز آنهمه زیبایی را هضم نکرده بودم که نوبت دیدن فرخنده رسید. آن قدر زیبا بود که حیرت کردم. پوستش مثل مهتاب سفید بود. موهای پرپشت و موج دار به رنگ قهوه ای تیره را روی شانه هایش ریخته و چشمهایش درشت و خمار و بسیار روشن تر از موهایش بود. ریز نقش بود و کمی کوتاهتر از من. لب ودهان قشنگی داشت که با گونه های برجسته اش تناسب کاملی را به صورتش می داد. اما با همه زیبایی انگار ضعیف و رنجور بود و شاید هم همین ضعف هم به ملاحتش کمک بیشتری می کرد. به ما خوش آمد گفت و بسیار صمیمی مرا بغل کرد.
فرخنده گفت:
- چقدر دلم می خواست شما رو ببینم. درست همان چیزی هستی که مانی برام گفته. اگر توی خیابان هم می دیدمت می شناختمت.
زودجوشی فراوان و یک رنگی فرخنده به من و فرشته کمک کرد که احساس راحتی کنیم. با رضا خیلی معمولی احوالپرسی کردم و نشستم. برعکس من که به هیچ چیز غیر از رضا و رفتارهای او با همسرش توجه نداشتم، فرشته محو تماشای دکوراسیون داخلی خانه بود. استفاده زیاد از چوبهای مختلف برای ساخت خانه و دکوربندی آن، فضای بسیار آرامش بخش و شیکی به وجود آورده بود. فرشته مدام از خانه و دکورش تعریف می کرد و من همه حواس به این بود که رضا برخلاف فرخنده که می خواست رابطه اش با شوهرش را عاشقانه نشان دهد، سعی می کرد این رابطه را معمولی تر از آن چه که بود ظاهر کند. فرخنده در حالی که گلها را در گلدان می گذاشت گفتک
- شما هم مثل من رز دوست دارید؟ من عشق رز قرمز هستم اما رضا گل مریم دوست داره.
بی اختیار به رضا نگاه کردم و نگاهم به چشمهایش افتاد. زود نگاهم را دزدیدم و جعبه خاتم را از جیبم درآوردم و به طرف فرخنده که کنار میز ایستاده بود گرفتم:
- عزیزم این قابل تو رو نداره، حیف که خبر ازدواجتون دیر به من رسید و گرنه حتما می اومدم.
فرخنده همان طوذ که نقش و نگار جعبه را نگاه می کرد گفت:
- وای شما چرا این قدر منو خجالت دادید؟ هم مانی به من هدیه عروسی داد هم وقتی رفته بودم شیراز خاله زهره و حالا هم شما.
- امیدوارم خوشت بیاد، قابل تو رو نداره. اصلا فر نمی کردم آقای معتمد همین سلیقه ای داشته باشه. بهتره یه کم اسپند واسه خود تو اتیش بریزی، من چشام شوره.
خیلی ملیح خندید و جعبه را باز کرد. زنجیر را که از جعبه خارج کرد انگار رضا یکه خورد. احتمالا این زنجیر و مریمی را قبلا در گردن من دیده بود.
فرخنده گفت:
- وای خدا جون، چقدر قشنگه!
به طرف رضا رفت و زنجیر را به او نشان داد و گفت:
- رضا....بیا اینو برام ببند.
جلوی پای رضا نشست و وقتی رضا داشت زنجیر را به گردن فرخنده می بست عرق سردی روی پیشانی من نشسته بود. خدا رو شکر که از رژگونه فرشته استفاده کردم بودم و گرنه رنگ مثل گچم همه ار متموجه حال زارم می کرد. حس حسادت نسبت به فرخنده و رابطه اش با رضا تمام وجودم را گرفته بود. فرشته خیلی زود متوجه حالم شد و خطاب به من با صدای بلند گفت:
- مریم، بیا اینجا رو ببین.
برخاستم و به کنار پنجره ای فرشته اشاره کرد رفتم. نسیم خنک بهاری به صورتم خورد.
- می خوای برگردیم؟
خندیدم و گفتمک
- مرامتو رفیق، بیا بشین، حالم خوبه.
نباید فرشته را هم غصه دار می کردم. ساعتی نگذشته بود که فرخنده بلند شد و گفت:
- بهتره شام بخوریم.
- مانی از دست پخت شما خیلی تعریف می کرد.
- لطف داره، اما من آشپز خوبی نیستم.
رضا بلند شد و گفت:
- بایم بهت کمک کنم.
اما فرخنده با دست جلوی شوهرش را گرفت و گفت:
- نه تو خسته ای بشین.
همزمان فرشته از جا بلند شد و به طرف اشپزخانه رفت و با خنده گفت:
- من دوست دارم قبل از غذا ناخنک بزنم. بریم فرخنده جون.
فرشته و فرخنده به اشپزخانه رفتند و من و رضا ساکت روبه روی هم نشسته بودیم. سکوت آزارم می داد اما قدرت بلند شدن نداشتم. انگار مرا به مبل چسبانده بودند. رضا آرنجش را به دسته مبل تکیه داده و دستش را تکیه گاه صورتش کرده بود و مات و بی حرکت مرا نگاه می کرد اما معلوم بود فکر و خیالش جای دیگری است. بالاخره دستی به پیشانی اش کشید :
- من چند تا عذرخواهی به تو بدهکارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چند تا؟!
با شرمندگی گفت:
- یکی بابت برخوردم با تو وقتی در شیراز بودم...
- مهم نبود.
- وقتی زنگ زدم می خواستم ازت عذرخواهی کنم. اما جوابمو ندادی، می دونم که منو شناختی، حق داشتی عصبانی باشی. یکی هم بابت دیروز که باعث شدم بترسی، چرا اومده بودی اونجا؟
در حالی که به کس بزرگ فرخنده روی دیوار اشاره می کردم گفتم:
- بهتنمی اومد این قدر خوش سلیقه باشی، بالاخره خوشگلی فرخنده باعث عقب نشینی عقاید شد!
آهسته گفت:
- عقاید منو تو نابود کردی، نمی دونم چرا، ولی...نابودش کردی.
- عقیده چیزی نیست که نابود بشه، آدمهای زیادی هستن که خودشون از بین می رن ولی عقیده شون زنده است. اونا خیال بود، خیالهایی که بزرگشون کرده بودی، به همین دلیل زود محو شد. کی تا حالا دیده که یه خیال باقی بمونه؟
- پس خودم نابود شدم.
دوباره پوزخندی زدم و گفتم:
- اینطور به نظر نمی آد.
- من مدتهاست یاد گرفتم به ظاهر آدمها اعتماد نکنم، تو هم بهتره یاد بگیری.
دوباره سکوت کرد. صدای خنده فرخنده از اشپزخانه می آمد. فرشته خیلی زود با همه صمیمی می شد. بلند شدم و به سمت کتابخونه ای که گوشه سالن بود رفتم. داشتم به کتابهایی که بیشتر دیوان شعر بودند نگاه می کردم که صدای فرخنده را از پشت سرم شنیدم:
- شما این جایید؟ رضا اون قدر کم حرفه که حوصله آدم رو سر می بره، مگه نه؟ برعکس مانی، همیشه داره می خنده و شوخی می کنه . بیا شام بخوریم. سرد می شه، کتابا رو بعد نگاه کن.
لبخندی زدم و سر میز شام رفتم. غذای خوشمزه و با سلیقه ای که فرخنده تهیه کرده بود به هیچ وجه از گلویم پایین نمی رفت. فرشته مشغول تعریف از غذا بود و آن را با غذای دانشگاه مقایسه می کرد و می خندید و من باز هم توجه ام به رضا بود که از زنش پذیرایی می کرد. فرخنده متوجه بی اشتهایی من شد و گفت:
- غذای شمالی دوست نداری؟
- چرا اتفاقا خیلی هم خوشمزه است.
- قرار بود رضا کباب درست کنه، ولی اون قدر دیر اومد که وقت نشد.
فرشته با خنده گفت:
- کبابو باید توی جنگل خورد، توی خونه فایده نداره.
به یاد روزی افتادم که ذضا ما رو به جنگل برده بود و بیشتر کبابهایی که درست کرده بود را خودش خورد. بی اختیار لبخند زدم. رضا هم انگار به همان روز فکر می کرد، چون نگاهی به من کرد:
- حالا هم دیر نشده، فردا می ریم جنگل کباب مهمون من.
- نه دیگه ممنون. به اندازه کافی مزاحم شما و فرخنده جون شدیم.
فرخنده گفت:
- اتفاقا منم خیلی دلم برای جنگل تنگ شده، این رضای بدجنس هم اصلا منو نمی بره جنگل. فرشته تو دوست داری بریم جنگل؟
- من که دوست دارم اما رئیس من این مریم خانمه، اون قدر با مرامه که هر چی بگه قبوله.
رضا رو به من کرد و در حالی که مستقیم به چشمهایم نگاه می کرد گفت:
- مریم خانم که حرفی نداره، مخصوصا اگه بدونه پروانه هم می آد، مگه نه؟
- باید اول با لیلا صحبت کنم، امروز هم تنهاش گذاشتیم. اگه اومد، باشه می ریم. اما می دونم که فقط باعث زحمت شما می شیم.
فرخنده در حال جمع کردن بشقابها گفت:
- این طوری حرف نزن، دلم نمی خواد با من غریبه باشی.
بلند شدم و تعدادی از ظرفها را برداشتم و به اشپزخانه بردم. فرخنده پشت سرم وارد شد:
- مگه نمی خواستی کتابها رو ببینی؟
- باشه برای بعد، می خوام یه کم کمک کنم.
فرشته هم وارد شد:
- مریم جون، قربون مرامت، بذار ما با این رفیق تازه مون یه گچ و حالی داشته باشیم.
- فرشته، فرخنده خانم خسته شده، بهتره ما کارای اشپزخانه رو انجام بدیم.
قبل از اینکه فرشته جوابی بدهد فرخنده مرا به طرف در آشپزخانه هل داد و گفت:
- امکان نداره، تا یه نگاهی به کتابخونه بندازی اومدم بیرون.
همزمان با خارج شدن من از اشپزخانه رضا گفت:
- فرخنده، عزیزم چایی یادت نره.
باز هم غول حسادت گلویم را فشار داد. به طرف کتابخونه رفتم و مشغول تماشای کتابها شدم. در بین کتابها چشمم به کتاب حافظی افتاد که پدرم در سفر اول به رضا هدیه کرده بود، آن را از بین کتابها بیرون کشیدم و در حالی که به جلد قشنگش نگاه می کردم بی اعتنا به رضا روی نزدیکترین مبل نشستم. بلافاصله بلند شد و روبه رویم نشست. هنوز هم گستاخ بود. شروع به ورق زدن کتاب کردم. به دنبال غزل مورد علاقه ام می گشتم. انگار کور شده بودم. ناگهان در بین اوراق کتاب چشمم به کارت سفید کوچکی افتاد.اشتباه نمی کردم کارتی بود که خودم برای رضا نوشته بودم.احساس کردم رنگ صورتم مثل گچ شده ، یخ کردم. دستم آشکارا می لرزید. حتی نمی توانستم سرم را بلند کنم. سنگینی نگاه رضا را به خوبی حس می کردم. اهسته کارت را از لای کتاب برداشتم. جای این کارت اینجا نبود. هنوز کتاب رو نبسته بودم که رضا آرام و محکم گفت:
- بذارش سر جاش.
سرم را بلند کردم و نگاهم به چشمهایش افتاد. چقدر غمگین بود. برای چند لحظه کوتاه مات و مبهوت به هم زل زده بودیم. از خودم و رفتارم خجالت کشیدم. کتاب را بستم و گفتم:
- این یه امانت بود، حالا می خوام پسش بگیرم.
سرش را بین دستهایش گرفت و این بار با ناله گفت:
- بذارش سر جاش!
می خواستم گریه کنم. داشت التماس می کرد؟ ناله می کرد؟ شکایت می کرد؟ هزار معنی در صدایش بود و من بین تمام معنی ها گم شده بودم. کارت را دوباره بین ورقه های کتاب لغزاندم و کتاب را روی میز رها کردم. من این جا چه می کردم؟ برای چه سرنوشت دست از سر من برنمی داره؟ چرا فرشته و فرخنده مرا اینجا تنها رها کرده اند؟ برای چه رضا این کارت را نگه داشته؟ اگر قلب من هنوز پیش او امانت است پس چرا با فرخنده ازدواج کرده؟ حالا که ازدواج کرده چرا از خاطرم محو نمی شه؟ چرا اینطوری نگاهم می کند؟ همهمه در سرم به اوج رسیده بود. همه صداها در هم می لولیدند. باید می رفتم، باید از انجا می رفتم. به سرعت بلند شدم و به طرف در رفتم. رضا به دنبالم آمد و آهسته گفت:
- بچه نشو، بیا بشین.
چرخیدم و با عصبانیت نگاهش کردم.
رضا گفت:
- لطفا بیا بشین.
با عصبانیت گفتم:
- تو حق نداری... حق نداری این طوری....
هنوز حرفم تمام نشده بود که فرشته و فرخنده را دیدم که با تعجب به ما نگاه..........

تا پایان صفحه 213
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
میکردند.این دیگر نهایت بدبختی من بود.حالا فرخنده میتوانست مرا با نهایت تحقیر از خانه اش بیرون کند.شقیقه هایم تیر میکشید زبانم بند آمده بود.
رضا گفت:مریم خانم معذرت میخوام.
دوباره با عصبانیت نگاهش کردم.
نمیدونستم انقدر نسبت به مانی حساس هستید وگرنه نمیگفتم ببخشید من میزبان خوبی نبودم.
فرخنده بطرف من آمد و با تندی به رضا گفت:تو چی گفتی؟مهمونوازی بلند نیستی؟مگه مانی چیکار کرده؟
بعد شانه های مرا گرفت و گفت:ببخش مریم جون اینا مثل برادرن اگه هم چیزی بگن از سر دلسوزیه بیا بشین بیا.
نشستم و اهی از سر آرامش کشیدم.فرخنده با مهرانی فنجان چای را بدستم داد رضا بی حرکت و ساکت نشسته بود.تنها از نگاه فرشته میگریختم.او حتما بخاطر این رفتار شماتتم میکرد.جو حاکم بر خانه بسیار سنگین شده بود.رضا توی مبل مچاله شده فرخنده خواب آلود و من منگ شده بودم.
فرشته گفت:مریم بهتره دیگه بریم خیلی دیر شده.
برخاستم و با کمی تاخیر رضا هم بلند شد.هنوز ساکت بود با مهربانی فرخنده را بوسیدم و از مهمانوازی اش تشکر کردم گفت:فردا میبینمت.
با تعجب گفتم:فردا؟
قرار فردا که یادت نرفته جنگل؟
مطمئن نیستم که بیام شاید فردا برگردم تهرون.
رضا محکم گفت:صبح میام دنبالتون.
اینرا گفت و از در بیرون رفت.هنوز هم دلش میخواست حرف حرف او باشد.با فرشته براه افتادم.رضا کنار در حیاط ایستاده بود.از کنارش که رد میشدم گفتم:تا خونه لیلا باهاتون میان شبه خوب نیست تنها باشید.
راهی نیست ترسی نداره.
فرشته به سرعت حرکت کرد چرا مرا تنها گذاشت؟از دستش عصبانی بودم.رضا همراه من قدم برمیداست نزدیک خانه لیلا رسیدیم:فردا حتما باید بیای یه چیزایی هست که تو حتما باید بدونی.
من هر چی بیاد میدونستم فهمیدم دیگه حرفی نمونده.
چرا مونده حرفهای زیادی مونده.
اینرا گفت و برگشت.گیج و منگ وارد خانه شدم.فرشته نشسته بود و با لیلا چای میخورد.به لیلا و مادرش که هنوز بیدار مانده بودند سلام کردم.
لیلا گفت:خوش گذشت؟
کاش اومده بودی!
حوصله شو نداشتم.
برای فردا دعوتت کردن میخوایم بریم جنگل.
فرشته با حیرت بمن چشم دوخت.
لیلا گفت:من فردا کلی کار دارم.
لیلا بخدا اگه اینبار نیای مطمئن باش نمیرم و همین فردا برمیگردم تهرون.
لیلا گفت:آخه من برای چب باید بیام.
برای اینکه من و تو و فرشته از روز اول قرار گذاشتیم یه تیم باشیم تو شدی رفیق نیمه راه..فردا با هم میریم...شب بخیر.
سرم را زیر ملافه پنهان کرده بودم که فرشته را نبینم.چند دقیقه گذشت تا فرشته وارد اتاق شد و بی صدا کنارم دراز کشید.خودم را به خواب زدم.
میدونم خواب نیستی اما نمیدونم چت شده کارت ناامید کننده بود.میخواستی زندگیشو بهم بریزی؟میخوای بچزونیش اینقده بی مرام!راستش خیلی دلم براش سوخت من فهمیدم چش بود.اما تو اینقدر در خیال و رویاهای خودت غرقی که اصلا دور و برت رو نمیبینی.حتم دارم متوجه زندگی بهم ریخته اش نشدی.
با تعجب به حرفهای فرشته گوش میکردم چی میخواست بگه؟
خوشگلی زنش داشت از حسادت کورت میکرد نه؟خونه ی قشنگ دکور عالی ماشین اسپرت زن زیبا و عشق!زندگی ایده آلی که تو میخواستی حالا نصیب یکی دیگه شده داشتی دق میکردی مگه نه؟فردا واسه چی میخوای دوباره بری؟میخوای باز با چشمات هلاکش کنی؟میخوای التماست کنه که بخاطر ازدواج کردن ببخشیش؟اگه انقدر عاشق بودی چرا مثل ترسوها جا زدی؟تا امشب فکر نمیکردم اینقدر بی مرام باشی که بخوای زندگی یه نفرو داغون کنی گرچه زندگی این بیچاره پسره داغونه...فقط تو خیلی خنگی گیجی که جز خودت و فکر و خیالاتت و اون عشق مسخره تو نمیبینی.
آرام گفتم:فرشته خفه شو!
باشه خفه میشم خفه میشم با مرام...من خفه میشم اما تو بیدار شو...چشماتو باز کن...آدمای اطرافتو اونجوری که هستن ببین نه اونجوری که دلت میخوان باشن.
ساکت شد اما میدانستم که او هم تا ساعتها بیدار بود.خواب از چشمهای من گریخته بود.نمیدانم کی خوابیدم آیا اصلا خوابم برد یا نه؟صدای خروسی که کمی دورتر میخواند مرا از رختخواب بیرون کشید.با خودم فکر کردم امروز دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟رضا چه حرف دیگه ای برای گفتن داره؟احتمالا میخواد دلایلی برای فراموش کردن من و پیوستن به فرخنده سر هم کنه یا شاید هم عذرخواهی های دیگری بمن بدهکاره؟یاد حرفهای فرشته افتادم بطرفش رفتم و صداش کردم.سرش را از زیر شمدی که رویش کشیده بود بیرون آورد:چی میخوای؟
بلند شو صبح شده نمازت قضا میشه بلند شو.
بذار بخوابم.
بلند شو مثل اینکه دیشب تو هوس جنگل کردی و این لقمه رو واسمون گرفتی حالا خوابت میاد؟
خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:حالا تو چرا انقدر عجله داری؟برنامه دیشب ناتموم مونده میخوای تو جنگل تیر خلاصو بزنی؟
فرشته یا خفه میشی یا با همین دستام خفه ات میکنم.حالا هم بلند شو دیگه.
برخاست اما تمام مدت لبخند تمسخر آمیزش را نثارم میکرد.از اتاق که بیرون میرفت گفت:فکر کنم درباره تو لااقل در این مورد اشتباه کردم!
از دستش عصبانی نشدم یکی از دلایلی که دوستش داشتم همین بود که هر فکری درباره ام میکرد راحت بزبان می آورد.یکی دو ساعت بعد صدای بوق ماشین رضا و متعاقب آن زنگ خانه بصدا در آمد.هر سه تقریبا حاضر بودیم.مادر لیلا اولین کسی بود که جلوی در رفت و مشغول احوالپرسی و تعارفات معمول شد.برخلاف شب قبل هم من و هم فرشته و لیلا لباسهای اسپرت و کفشهای کتانی پوشیده بودیم.
لیلا گفت:انگار داریم میریم اردوی دانش آموزی.
فرشته باز هم با هم لحن مسخره گفت:شاید هم آموزنده تر از اردو باشه...شاید درسها بگیریم از این روز!
واضح بود که مخاطب حرفش من هستم.لبخندی زدم و از در بیرون رفتم.با رضا خیلی معمولی احوالپرسی کردم با دیدن پروانه فریادی از خوشحالی کشیدم و او را بغل کردم.زمان زیادی از آخرین دیدار ما گذشته و او چاقتر شده بود.
چقدر خوشگل شدی بلا گرفته دلم خیلی برات تنگ شده بود.
با دلخوری گفت:بس که بیمعرفتی!چرا برای عروسیم نیومدی عقب افتاده؟
بخدا وسط امتحاناتم بود.نمیشد راستی شنیدم یه بچه ی کوچولو داری پس کوش؟دادای بغل بابای بیچاره ش.
چه حرفا میزنی اون بابای عقب افتاده ش که از پس جمع و جور کردن خودش هم بر نمیاد تو بغل پریسا خوابیده.
و به ماشین رضا اشاره کرد:اوناهاش.
از شیشه ماشین بداخل نگاه کردم.بچه سفید و لپ قرمزی که مثل مادرش تپل بود در آغوش پریسا خوابیده بود.پریسا دختر بزرگ و قشنگی شده اما مثل همیشه سرد و بی احساس بود برعکس پروانه.سلام و علیک معمولی با پریسا کردم و بطرف فرخنده رفتم و گونه هایش را بوسیدم.بلوز و شلوار بسیار شیکی پوشیده بود و روپوشش را روی صندلی ماشین انداخته بود.بیشتر موهای خرمایی رنگش پیدا بود و ارایش ملایمی داشت.باز هم خوره حسادت به جانم افتاد.هر چه تلاش میکردم که نسبت به او احساس بهتری داشته باشم موفق نمیشدم.فرخنده رقیبی بود که خیلی زود از من جلو افتاده و فعلا از هر لحاظ نسبت بمن برتری داشت.او خیلی اسان عشق مرا صاحب شده بود و هیچکاری از دست من بر نمی آمد.بالاخره براه افتادیم.من و فرشته و لیلا با هم بودیم در تمام طول راه به روزی میاندیشیدم که این جاده را با رضا طی کردم.این جاده را و جاده عشق را.چه روز شیرینی بود و چه پیامد تلخی برایم داشت.فرشته ساکت بود و لیلا حواسش را به رانندگی داده بود و این سکوت خیالات مرا هر لحظه بیشتر بال و پر میداد.کاش کسی حرفی مبزد.برگشتم و نگاهی به فرشته انداختم و لبخندی زدم.بی تفاوت نگاهم کرد سرم را به سمت جاده برگرداندم و گفتم:مرامتو دلخوی بت نمیاد.
جوابم را نداد لیلا با تعجب گفت:با هم قهرید؟
این رفیق با مرام میگه رفیق بی مرام نمیخوام اما نمیدونه که من چقدر میخوامش...
و با لهجه خود فرشته ادامه دادم:آخه نالوطی تو باس بمن کمک کنی دیگه حالا که محتاج مرامتیم کم میذاری؟این رسم رفاقته؟
خنده اش گرفت و محکم به شانه ام زد.برگشتم و گفتم:خیلی میخوامت مرامتو عشقه!
لیلا با خنده گفت:کم کم لاتهای محله دارن زیاد میشن باید موقع برگشتن حتما مرگ موش بخرم.
فرشته به اون دهن کجی کرد و گفت:خوش بحالت ماست کیسه ای باادب که لات نیستی کتابتو آوردی مرور کنی شاگرد اول بشی؟
هوای مسمومی که میرفت دوستی ما را آلوده کند با یک نسیم پاک و پرمهر دوباره تازه شد و بقیه راه را با حرفهای شیرین و دخترانه ی خودمان طی کردیم.رضا درست بهمان محلی رفت که قبلا با هم رفته بودیم چقدر دلم برای اینجا و آنروزها تنگ شده بود دوباره صحنه های گذشته برابر چشمانم جان گرفتند.فرشته مرا از چنگ خیالات نجات داد:امروز فقط باید بازی کنیم و بخندیم باید اونقدر بدوی که نای فکر کردن هم نداشته باشی.
خودم هم همین را میخواستم با بچه ها مشغول بازی شدیم.هر چه اصرار کردیم فرخنده همراهیمان نکرد.فرشته حتی با پریسای منجمد هم صمیمی شده بود.من و لیلا یکطرف ایستادیم و فرشته و پریسا هم طرف دیگر نزدیک دو ساعت توپ بازی کردیم خنده و شادی تمام وجودم را گرفته بود.از نفس افتاده بودم.
فرشته بسه دیگه تو هنوز خسته نشدی؟
فرشته گفت:ای تنبل به این زودی خسته شدی تازه باید بریم این اطرافو کشف کنیم.
به پروانه اشاره کردم و گفتم:میخوام چند دقیقه پیش پروانه بشینیم شما برید.من اینجاها رو قبلا با پروانه کشف کردم.
بچه ها بعد از چند لحظه لابلای درختها ناپدید شدند.کنار پروانه نشستم و بچه ی کوچولویش را بغل کردم.موهای بور و فری داشت که مثل پرتوی خورشید میدرخشید.شبیه موهای رضا بود.فقط کمی روشنتر زیر چشمی نگاهی به رضا انداختم. مشغول روشن کردن آتش بود.با پروانه گرم صحبت شدم بیشتر صحبتها مثل همیشه حول محور خانواده شوهرش میگشت.در میان صحبتها هر چند لحظه نگاهی به فرخنده و رضا میکردم.هر چه میکوشیدم اینکار را نکنم نمیشد انگار دلم یه چیزی از آن منعش میکردم حریص تر میشد.رضا مشغول تهیه تدارک ناهار بود و فرخنده در مقام یک زن همسر دلسوز به او کمک میکرد.چنددقیقه بعد وقتی پروانه بخاطر گریه بچه از من عذرخواهی کرد و برای خواباندن بچه به سمت ماشین رفت دوباره احساس تنهایی کردم.نشستم و به جنگل خیره شدم.صدای خنده فرخنده باعث د رویم را بسمت آنها بچرخانم.فرخنده چسبیده به رضا ایستاده بود و آرام صحبت میکرد و میخندید و هر چند لحظه یکبار رضا هم لبخند میزد.باز هم احساس شکست و تنهایی گریبانم را گرفت.طاقت نشستن نداشتم برخاستم و در جهت مخالق راهی که بچه ها رفته بودند براه افتادم.اول ارام و به مرور تندتر قدم برمیداشتم و هر چه تندتر میرفتم اشکهایم هم سرعت میگرفتند.چشمها و پاهایم در مسابقه ای بی هدف از یکدیگر سبقت میگرفتند به اندازه ی کافی دور شده بودم.پیش پایم شیب تندی قرار داشت که تکه ای از جنگل را به دره ای نه چندان عمیق تبدلی کرده بود پایین رفتم نشستم و گریه کردم.کاش میدانست چه رنجی میبرم از اول هم آمدنم به اینجا اشتباه بود یک اشتباه بزرگ مدتی گذشت هنوز گریه میکردم که صدای رضا که مثل گذشته ها صدایم میکرد مرا از جا پراند.دلم میخواست سرش فریاد بکشم و بگویم که گم شود.کاش میشد سیلی محکمی به صورتش بزنم چرا هر جا میرفتم او دنبالم بود؟یا خودش یا خیالش.نباید میگذاشتم بفهمد که گریه کرده ام.آرام اشکهایم را پاک کردم و بطرفش برگشتم.
با صمیمیت گذشته گفت:مریم گریه کردی؟
بزور لبخندی زدم و گفتم:متاسفانه اونقدر غرق جنگل شده بودم که این شیب تند رو ندیدم و افتادم.شروع به ماساژدادن مچ پایم کردم.از سر ناباوری نگاهی بمن کرد و گفت:میخوای کمکت کنم؟
نه ممنون میتونم بیام بالا.
آهسته و مصنوعی خودم را بالا کشیدم و روی کنده های درختی که افتاده بود نشستم و مشغول ماساژ دادن پایم شدم.به فاصله کمی از من روی کنده درخت نشست و اندکی بعد سکوت نه چندان طولانی را شکست:در تمام مدت بعد از آخرین ملاقاتمون این سوال رو از خودم کردم که چرا مریم یک دفعه تصمیمش رو عوض کرد و این بلا رو بسر من آورد.کاش فقط جواب این سوال رو میدونستم.
حرف دیگه ای نداری بزنی؟
مثلا راجع به آب و هوا و محیط زیست؟
آره این بهتره.
نمیشه جواب سوالمو بدی؟
ما مجبور نیستیم برای کارامون به همدیگه پس بدیم مگه من از تو پرسیدم که با اون عقاید محکمت چرا ازدواج کردی؟
نپرسیدی؟
پرسیدم؟
صدبار هزار بار و شاید هم بیشتر!تو که عادت نداری با زبونت حرف بزنی تو با چشمات حرف میزنی.
بهتره برگردیم این صحبتها فایده نداره.خوب نیست فرخنده رو تنها بزاری.
با صدای بلند و محکم گفت:بشین میخوام جواب سوالتو بدم.
من سوالی ندارم.
آرام و غمگین گفت:میخوام باهات حرف بزنم.
قلبم فشرده شد.هنوزم اندوه او رنجم میداد نشستم دیگر قدرت هیچ تصمیم و ارده ی هیچکاری نداشتم.فقط سکوت کردم.
رضا گفت:وقتی سرخورده و غمگین از شیراز برگشتم هنوز امیدوار بودم که یه نفر قلبشو بمن سپرده به رسم امانت گفتم صبر میکنم منکه میدونم بالاخره یه روز بمن و دلم بله میگه صبر میکنم اما بی فایده بود.مانی پیغامی برام اورد که اب پاکی رو رو دستم ریخت.نمیخوادت رضا نمیخوادت.باور نمیشد گفتم:اما من غیر از این فکر میکنم میدونم یه چیزی هست که باعث این تصمیمش شده باید اینو بفهمم.گفت:بی فایده است اشتباه کردی اون بدرد تو نمیخوره.بارها گفتم و گفتم حتی زار زدم گفت باهاش تماس گرفتم چند بار بهش زنگ زدم لجبازه میگه نه.گفتم چرا دلیلش چیه؟گفت فکر میکنم دلش جای دیگه ایه.باورم نمیشد راست بگه میگه میشه آدم دلش رو گرو گذاشته باشه و بازم اونو به کسی بسپره؟پس این امانت که پیش من بود چی بود؟روزهای زیادی فکر کردم به حرفهایی که اون چشما زد و حرفهایی که اون زبونا میگفت.بعد به عمو زنگ زدم.گفتم چکار کنم؟گفت هر چی خودش بگه.گفتم:باهاش صحبت کنید.گفت اگه میگه نه دیگه حرفی نیست که بزنیم..
رضا آهی کشید و ادامه داد:دیگه بریدم دل شکسته و خسته آدمی که هدف نداشته باشه اراده لازم نداره چشمی که کوره چراغ نمیخواد و بدون مقصد ب یمعنیه و من همه ی اینها بودم.کور و بی اراه و بی مقصد و دیگران برام تصمیم گرفتن مادرم که من غصه من غمگینش کرده بود اونقدر از تو منزجر شد که گفت خیال میکنه کیه دختر پر افاده خودم برات زنی میگیرم که چشاش در بیاد.و بهترین دختری که به نظرش میرسید انتخاب کرد فرخنده.اصلا نمیدیدمش نمیخواستمش به خودم گفتم راستشو بهش بگو که عاشقی بگو که شوهر دلخواه اون نیستی اگه همون اول بهش بگی جا میخوره اما ادامه نمیده رفتم باهاش حرف زدم اما بجای اون من بکه خوردم گفتم عاشقم گفت مهم نیست گفتم مرد خانواده نیستم گفت مهم نیست گفتم نمیتونم دوستت داشته باشم گفت مهم نیست...

آخر ص 223
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
رضا سکوت کرد و من گیج و منگ به حرفهایش می اندیشیدم و به این که باید با مانی حرف بزنم. مانی باید به من توضیح بده. سرم را که بلند کردم فرخنده را دیدم که از دور به طرف ما می آمد، جا خوردم. البته هیچ زنی تحمل دیدن شوهرش را که با زن دیگری دور از چشمها نشسته و راز دل می گوید ندارد. منتظر برخورد تند فرخنده بودم. رضا متوجه حالم شد:
- فرخنده حتی اگه بدونه که من عاشق توام....
آشکارا لرزیدم. رضا متوجه اشتباهش شد و با لکنت گفت:
- یعنی... اگه بدونه که من یه زمانی نسبت به تو بی علاقه نبودم، اصلا براش مهم نیست. چیز دیگه ای براش مهمه....
فرخنده لبخند به لب ما نزدیک شد. انگار حالش خوب نبود. مضطرب و بی قرار بود. اشاره به رضا کرد و گفت:
- یه ربع بیست دقیقه دیگه برمی گردم. همین جایی؟
رضا در حالی که با حسرت به او نگاه می کرد، سری به علامت قبول برایش تکان داد. انگار فرخنده مرا ندید که کنار شوهرش نشسته بودم. چشمهایش قرمز شده بود. حال کسی را داشت که سرمای سختی خورده و تب دارد. شاید پنهان از چشم دیگران گریه کرده بود. شاید انقدر عاشق رضاست که همه چیز را در مورد او تحمل می کند....خدایا من با چه کسی روبه رو هستم؟ چرا همه ادمهای اطرافم هر کدام به نوعی کارهای عجیب و غریب انجام میدهند؟ مانی به جای من تصمیم می گرد، رضا بی هدف ازدواج می کند و حالا غصه هایش را برایم می گوید و فرخنده...از خودم خنده ام گرفت. کار من از همه عجیب تر بود. گذاشته بودم دیگری برایم تصمیم بگیرد و مردی که عاشقش بودم و به خوبی اش ایمان داشتم به خاطر یک تردید احمقانه از خودم رانده بودم. آیا همه آدمها مثل ما این طور عجیب هستند.
رضا دوباره شروع به صحبت کرد. فرخنده رفته بود.
- روزی که با فرخنده صحبت کردم فکر می کردم حرفهای صریح و بی پرده مناونو متعجب می کنه اما ماجرا برعکس شد. حرفهای اون منو میخکوب کرد. وقتی براش گتفم چه حالی دارم بی اعتنا گفت: شاید شما ندونید اما خیلی از پسرهای این شهر و اطراف خواستگار من بودند ولی هیچ کدوم با من ازدواج نکردند، می دونی چرا؟ چون دروغ نمی گم، چیز می گم که هستم.
گفتم: نمی فهمم. گفت: من معتادم، به همین سادگی! حالا می تونی بری. اما من مثل مجسمه میخکوب شده بودم باور نکردنی بود. دختری مثل اون چطور معتاد بود؟ اون دختر یکی یدونه خانواده ای سرشناس بود. زیبا و درس خونده بود، پس چطور؟ فرخنده بلند شد که بره گفتم: بشین. نشست و گفت: حوصله نصیحت ندارم. هر کی می آید اینجا کلی موعظه می کنه و شعار می ده و می ره. گفتم: اما من باهات ازدواج می کنم. خودم هم نمی دونم چرا این تصمیم رو گرفتم. عجولانه ترین تصمیم زندگیم رو درباره مهمترین مسئله زندگیم گرفتم. شاید صراحت فرخنده در بیان آن چه بود منو تحت تاثیر قرار داد. همیشه ارزو داشتم که کس دیگه ای این صراحت رو داشت و حرف دلش رو به من می زد. فرخنده از تصمیم من غرق حیرت شد و با پوزخندی گفت: دلت برام سوخت؟ می تونی با چند سانت دوا دلسوزیت رو نشون بدی، لازم نیست زیاد از خود گذشتگی کنی. گفتم: باهات ازدواج می کنم، به شرطی که هیچ وقت دیگه هم به من دروغ نگی. از دروغ بیزام. با خنده مسخره ای گفت: پس راست گفتن ممکنه به درد هم بخوره؟ گفتم: همیشه به درد می خوره. شونه هاشو بی اعتنا بالا انداخت و گفت: حالا باید چی کار کنم؟ خوشحال باشم؟ برای من زندگی تو این خونه وخونه ی تو فرقی نداره. اما پدرم اگه بشنوه خیلی خوشحال می شه، از شر من راحت می شه! آخه می دونی پدر و مادر من خیلی با هم تفاهم دارن! مادرم معتقده که من اصلا نباید ازدواج کنم، چون هر جا برم زود برمی گردم یا بهتر بگم، برم می گردونن، اما پدرم آرزوشه که من ازدواج کنم. چون خرج و مخارجم خیلی زیاد شده. ممکنه همه زندگیش دود بشه. گفتم: پدرت چرا کمکت نکرده ترک کنی؟ اون که امکانش رو داره. خندید و گفت: سعی خودشون کرده اما دوسش ندارم. همه رشته هاشو پنبه کردم. همه بدبختی من به به خاطر اوناست. ازشون بیزارم. اون موقع ها که حساس ترین مرحله زندگیم رو می گذروندم و احتیاج به مراقبت و حمایت اونا داشتم. رهام کردن و اسمشو گذاشتن اعتماد، اعتماد به چی؟ به شیطون وسوسه گری که تو وجود یه دختر هفده ساله مدام سوسه می آد، اعتماد اونا کار خودش رو کرد. با رفقای نابابم رفتیم دنبال تجربه های تازه و زهر آلود. اول حشیش کشیدیم، اما بعد از یه مدت دنبال چیزی گشتم که قوی باشه، قوی تر از دنیا، قوی تر از عقل، قوی تر از غصه... اول رفت یراغ تریا، خیلی دردسر داشت. از عهده من خارج بود. یه چیز راحت تر می خواستم. راحت تر از اعتمادی که پدر و مادر به من کرده بودند. پیدا کردم. هروئین راحت و بی دردسر، شبیه اعتماد پدرمه، اول من اونومحککم گرفتم و بعد از مدتی دیگه اون منو رها نکرد. حالا هم من و این دوا بسته ی همیم. فقط اونو دوست دارم. نه هیچ کس و هیچ چیز دیگه ای. من مثل معتادای دیگه دروغ نمی گم، نمی گم از این لعنتی بیزارم و دلم می خواد ترک کنم. هنوز هم دیر نیست. پاشو برو. اگه فکر می کنی می تونی یه دختر معتاد رو ترک بدی ، اشتباه می کنی، ترکش نمی کنم چون دوسش دارم. اما تو رو ممکنه ترک کنم چون دوستت ندارم... هنوزم می خوای با من ازدواج کنی؟ این دختری بود که می تونست بیاد تو زندگی من و باعث بشه همه دست از سرم بردارن و خودش هم کاری به کار دلم نداشته باشه. حتی پیش خودم فکر کردم که می تونه زندگیمو دود کنه. شاید هم خودم باهاش همراه بشم و برم تو عالم هپروت!
با نگرانی به نگاه کردم و گفتم:
- معتاد شدی؟
زهر خندی تحویلم داد و گفت:
- آره معتادم، اما نه هرویین، معتاد یه چیزی هستم که از هرویین هم خطرناک تره.
رضا دوباره سکوت کرد و به فکر فرو رفت. انگار پرده ی کدری از پیش چشم برداشته بود. حالا طور دیگری او را می دیدم. هم او را و هم فرخنده را. پس فرخنده برای این شوهرش را اینجا تنها گذاشته بود که به دلبستگی عمیق ترش برسد. هیچ کس نسبت به چیزی که دوستش ندارد تعصب نمی ورزد و بی خیالی فرخنده نسبت به رفتار و گفتار رضا به همین دلیل بود. این دختر زیبا و خطرناک، آرام آرام زندگی رضا را دود می کرد و رضا هم ساکت و آرام نشسته بود و هیچ کاری انجام نمی داد. ناامید و افسرده بود. لعنت به من که روزگارش را سیاه کرده بودم. «باید با مانی حرف بزنم.» این تنها جمله ای بود که دائما در ذهنم تکرار می شد. بغض غریبی راه نفسم را بسته بود. دوباره به رضا نگاه کدم. تمام رنج های او حالا در صورتش حک شده بود.
آرام و با تردید گفتم:
- چرا به فرخنده کمک نمی کنی؟
- از دست من خارجه، اون قدر دوستم نداره که منو به اون لعنتی ترجیح بده.
- از کجا می دونی؟ رفتارش غیر از این نشون می ده، اگه دروغ گو نیست پس رفتارش هم دروغ نیست.
- این رفتارش حاکی از عشق نیست، به خاطر احتیاجه. پول می خواد. خرجش بالاست. ما داریم کاملا مسالمت آمیز زندگی می کنیم. بهتره همین طور پیش بره.
- نه این طوری نباید پیش بره. ارادت کجا رفته؟ اون همه ایمان و اعتقاد؟ چرا مثل مسخ شده ها شدی؟ معلومه که فرخنده با دیدن این رفتارها بیشتر به مواد دل بسته می شه.
خندید و گفت:
- تو چرا حرص می خوری؟ کدوم یک از ما برات مهمیم؟ من، که از زندگیت بیرونم کردی؟ یا فرخنده که اشکتو درمی آره؟ این زندگی برای تو چه اهمیتی داره؟ من این حرفها رو به خاطر جلب دلسوزی تو نزدم. فقط می خواست دیگه با نگاه های پر از گله و شکایت تو نسوزم. فقط می خواستم جواب سوالی رو که دائم با چشمات می پرسیدی داده باشم. همین.
- رضا تو خیلی بی انصافی. خیال می کنی من از سنگ ساخته شدم. من نمی تونم زندگی تو و فرخنده رو اینطور داغون ببینم. نمی تونم با این وضع ببینمت، می فهمی؟
سرش را بلند کرد و در چشمهای من زل زد. یک قطره اشک آرام از کنج چشمهایش پایین لغزید.
- اگه بخوای بهم لطف کرده باشی. فقط جواب سوالمو بده. چرا؟
رویم را برگرداندم. فرخنده داشت برمی گشت. چشمهایش خمارتر شده بود و حالت عادی نداشت. به رضا نگاه کردم.
- من به فرخنده کمک می کنم. قول میدم. حتی اگه هیچ کدوم از شماها این رو نخواید.
فرخنده به نزدیکم رسیده بود. حال کسی را داشت که تازه از بستر بیماری برخاسته بود. گفت:
- ببخشید که شما رو معطل کردم.
رضا مات و مبهوت نگاهش می کرد. نگاهش انگار یخ کرده بود.
دست فرخنده رو گرفتم و گفتم:
- زود باش دیگه، همه منتظر ما هستند. فکر می کنم کبابا دیگه یخ کرده باشن.
من واقعا تصمیم گرفته بودم به فرخنده کمک کنم. این شاید تنها تصمیم درستی بود که در زندگیم گرفته بودم. حق با رضا بود احساس گناه می کردم. باید به او کمک می کردم تا زندگی برباد رفته اش را دوباره بسازه. باید به فرخنده کمک می کردم. او توانایی خوشبخت کردن رضا را داشت. کاری که من نکردم او قادر بود انجام دهد. به بچه ها رسیدیدم. فرشته از دیدن ما سه نفر غرق تعجب بود. یکی نا امید و یکی خمار و یکی مصمم. هیچ کدام ما شبیه هم نبودیم.
رو به رضا گفتم:
- آقای میزبان مگه نمی خوای به ما نهار بدی؟ تلف شدیم از گشنگی!
و خطاب به پروانه گفتم:
- پروانه یادته اون دفعه همه کبابا رو خورده بود؟
پروانه گفت:
- بس که شکموئه!
رضا خندید و دلم برای بیچارگی خودم سوخت. برای بی ارادگی و حماقت خودم. چقدر دوستش داشتم و هنوز هم عاشقش بودم. حتی بیشتر از قبل. اما دیگر به فرخنده حسودی نمی کردم. حرفهای رضا غول حسادت را در من کشت و بختک بیچارگی را به جانم انداخت. شاید هم از اینکه می دیدم فرخنده رو دوست ندارد خوشحال بودم. موقع نهار با همه شوخی می کردم. همراه پروانه سر به سر رضا می گذاشتیم. با فرخنده مهربانتر از قبل رفتار می کردم. باید بیشتر از هر کسی با او دوست می شدم. باید به زندگی امیدوارش می کردم. چون می خواستم او خوب باشد و رضا را خوشبختش کند. بعد از نهار هر کدام از بچه ها به سویی رفتند. لیلا کنار پروانه و پریسا نشسته بود و به زبان محلی با هم صحبت می کردند به فرشته اشاره کردم که بلند شود و دنبال من بیاید. فرخنده مرا صداکرد و گفت:
- بذارید ما هم باهاتون بیاییم.
اشاره ای به رضا کردم و گفتم:
- متاهلها با همسرشون قدم می زنن و مجردا با هم!
بعد دستی برایش تکان دادم و به راه افتادم. وقتی به اندازه کافی از همه دور شدیم با التماس به فرشته گفتم:
- فرشته....فرشته باید بهم کمک کنی، نمی دونم باید چه کار کنم؟
فرشته روی سنگی نشست و گفت:
- چی شده؟ بهت پیشنهاد داده هووی فرخنده بشی؟
- فرشته، دست از مسخره بازی بردار، دارم باهات جدی حرف می زنم.
- اِ.... تا حالا شوخی می کردی؟ بابا مرامتو!
- فرشته، فرخنده معتاده!
- نه بابا، خودت که نفهمیدی؟ شرط می بندم یکی مثل درس برات توضیح داده، تو اینقدر خنگی که...
- یعنی تو می دونستی؟
- من با اولین برخورد فهمیدم یارو عملیه، خب حالا چیکار می خوای بکنی؟ می خوای از زندگی رضا بندازیش بیرون و بری جاش؟
یخ کردم، چرا فرشته در مورد من این طور فکر می کرد؟
- فرشته به من کمک کن من می خوام به فرخنده رو نجات بدم.
با خنده گفت:
- از دست رضا و خودت!
محکم به پهلویش کوبیدم:
- می خوام فرخنده روترک بدم. نمی خوام زندگی اونا نابود بشه. می خوام کمکش کنم.
فرشته چند لحظه با دهان باز به من خیره شد. انگار باور نمی کرد این حرفها، حرفهای من باشد. انگار واقعا خیال کرده بود می خواهم رضا را از چنگ فرخنده بیرون بکشم. ناگهان مرا د راغوش کشید و گفت:
- مرامتو... بابا تو دیگه کی هستی؟ یه دفعه تغییر جهت می دی به قاعده 180درجه، پسره چه وردی تو گوش تو خوند که این طوری عوض شدی؟ چرا حرفهای من هیچ وقت توی کله پوک تو فرو نمی ره؟ جون من چی شده؟
باید به فرشته می گفتم، به کمکش احتیاج داشتم. به اشکهایم اجازه فرو ریختن دادم.
- نمی دونی چقدر دوستش دارم. فکر می کردم بی وفایی کرده و زندگی منو نابود کرده، می خواستم آزارش بدم، چشماشو درآرم. اما اشتباه کرده بودم. انگار من زندگی اونو تباه کردم. بدون اینکه خودم بخوام. خودمو نمی بخشم. به خاطر حماقتم، به خاطر بی ارادگیم. حالا همه چیز فرق کرده، دیگه تنها کاری که از دستم برمیاد همینه که فرخنده رو نجات بدم. بهت قول می دم این کار رو می کنم. به خاطر رضا، به خاطر خودم.
هم چنان گریه می کردم:
- گریه نکن. گریه کمکت می کنه، دیگه وقتشه که همه گذشته رو اب کنی و از چشمات بیرون بریزی. مطمئن باش زندگی به همه فرصت می ده، فرصت دوباره بودن. دوباره عاشق شدن و دوباره زندگی کردن. باید از نو شروع کنی. رضا رو به عنوان یه عاشق فراموش کن. به فرخنده به چشم یه دوست نگاه کن. زخمهای روزگار رو فقط می تونه روزگار درمان کنه.بذار روزگار پرستار دلت بشه، ما روزای خوبی در پیش داریم، روزهایی که به جای خودمون به دیگران فکر کنیم و حس خوب خودخواه نبودن رو تجربه کنیم. من حتما کمکت می کنم. باید قرص و محکم باشی و تمام تلاشت رو برای یه هدف خوب به کار ببندی. قبوله؟
باور نمی کردم این حرفهای فرشته باشد. اشکهایم را پاک کردم :
- تو خیلی خوبی فرشته. نمی دونم اگه تو نبودی.....
با خنده گفت:
- اگه من نبودم یکی دیگه حتما بود. یه دختری مثل تو که این قدر به مهر خدا ایمان داره، حتما خوب می دونه که خدا هیچ وقت، هیچ کس رو تنها نمی گذاره. هر کدوم ما اگر خوب به اطرافمون نگاه کنیم، می بینیم که خدا چه طور و به چه وسیله هایی داره ما رو حمایت می کنه...خب دیگه بسه، بلند شو برگردیم. باید ببینیم از کجا شروع کنیم بهتره، به نظرم باید با فرخنده صمیمی باشیم. باید روی ما به عنوان دوست حساب کنه. باید بفهمیم تو دلش چی می گذره. اگر حرف دلش رو بزنه بهتر می شه کمکش کرد.
حالا یقین داشتم که فرشته هر چه از دستش برآید برای کمک به فرخنده خواهد کرد. ان روز عصر بیشتر وقت فرشته با فرخنده گذشت. حسابی با هم صمیمی شده بودند. غروب وقتی با هم خداحافظی کردیم به رضا گفتم:
- برنامه ات برای فردا چیه؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- اگه کاری داری بگو، لازم باشه برنامه هامو عوض می کنم.
- نه کاری ندارم، فقط می خواستم بدونم.
- مثل همیشه مشغول کارم تا عصر.
- اشکالی نداره فرخنده با ما باشه؟
- معلومه که اشکالی نداره.
با فرخنده قرار گذاشتیم با هم به خرید برویم و صبح روز بعد با فرشته به سراغش رفتیم. تا زندیک ظهر با هم بودیم. طوری با هم صمیمی شده بودیم که سفره ی دلش را برایمان باز کرد. تمام جیزهایی که گفت از قبل می دانستم. موقع برگشتن از ما خواست که برای رفع خستگی به خانه اش برویم و با هم چایی بخورم. قبول کردیم و با هم به انجا رفتیم. نشستیم و با خنده و شوخی چای خوردیم. ان وقت بود که فرخنده چیزی را که از صبح مزه مزه می کرد و نمی توانست بگوید گفت، خیلی دلش می خواست رضا دوستش داشته باشد. گفت که اوایل ازدواجش در این مورد حساس نبوده ولی برایش مهم است. حرفش برای من عجیب نبود. رضا ان قدر مهربان و دوست داشتنی بود که هر کس ذره ای هم به قلبش نزدیک می شد، عاشقش می شد. بعد از شنیددن حرف فرخنده با تعجب ساختگی گفتم:
- شما زن و شوهر عجیبی هستید هر دو یک خواسته مشترک دارید و از هم پنهون می کنید.
نور امید در چشمهایش درخشید و گفت:
- چطور مگه؟! تو چیزی می دونی؟
- فرخنده می دونی رضا و مانی چقدر با هم صمیمی ان....
سرش را به علامت تایید تکان داد و من ادامه دادم:
- من فقط همین رو می دونم که رضا چند بار به مانی گفته چقدر دلش می خواد تو از همه چیز و همه کس بیشتر دوستش داشته باشی.
با تعجب گفت:
- باور نمی کنم، می دونم که رضا عاشق کس دیگه ایه.
فرشته گفت:
- عاشق بوده یا هست؟
فرخنده گفت:
- بوده، حتما هنوز هم هست. از رفتارش می فهمم.
- رضا که داره با تو زندگی می کنه. چطور ممکنه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه؟
گویا دلش می خواست حق با من باشد. سرش را تکان داد و گفت:
- نمی دونم، شاید هم عوض شده باشه.
- حتما عوض شده، و گرنه به مانی این حرف رو نمی زد.
با تردید گفت:
- اگه براش مهم بودم لااقل یه بار از من می خواست این لعنتی رو کنار بذارم اما اصلا اهمیت نمی ده.
- شاید هم اون قدر براش مهمی که نمی خواد اینو بهت تحمیل کنه. شاید دلش می خواد خودت تصمیم بگیری و اونو به اعتیاد ترجیح بدی.
با شرمندگی گفت:
- اون حتی دلش نمی خواد ما بچه دار بشیم، با این که عاشق بچه هاست.
فرشته با مهربانی گفت:
- فرخنده جون قبول کن که با این وضعیتی که تو داری بچه دار شدن برای تو دشوار تر از رضاست. احتمالا اون به این موضوع توجه داره.
آرام آرام تمام حرفهای راست و دروغ ما را باور کرد. و البته نقش فرشته در مورد وادار کردن او به درددل و تلقین حرفهای امیدوار کننده از من موثرتر بود و باز هم البته حرفهای ما چیزهایی بود که فرخنده دلش می خواست واقعیت داشته باشد. بسیار با هم صحبت کردیم. و بالاخره فرخنده گفت:

تا پایان صفحه 232
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بنظرتون من باید چکار کنم؟
با مهربانی گفتم:بهش نشون بده که دوستش داری بیشتر از همیشه مهربون باش.بگو بخاطر زندگیتون این لعنتی رو کنار میذاری مصمم باش هروئین رو با عشق عوض کن.عاشق چیزی باش که موندگاره نه چیزیکه دود میشه.
با ناامیدی گفت:قبل از ازدواج یه بار ترک کردم نشد دوباره شروع کردم.میترسم از عهده اش برنیام.
فرشته گفت:آدم اگه عاشق باشه میتونه کوه رو جابجا کنه نگو نمیتونم...
زمانیکه از فرخنده جدا شدیم قرار گذاشتیم که در بازگشت به تهران پرس و جو کنیم و مرکز درمانی مناسبی بیابیم که فرخنده آنجا بستری شود.بارقه ی امید در چشمهای خمار فرخنده پیدا شده بود و بمن آرامش میداد.یک آرامش دردناک من و فرشته با امید به موفقیت تصمیمی که گرفته بودیم از فرخنده جدا شدیم.سه دیگر هم شمال ماندیم و هر روز چند ساعتی با فرخنده بودیم.شماره تلفن خانه و موبایلم را گرفت تا دائما با ما در تماس باشد.میگفت حرف زدن با ما امیدوارش میکند و من از خدا میخواستم که اینگونه باشد.روزیکه آماده حرکت بودیم دوباره رضا را دیدم.
رضا گفت:حالا که داری میری میتونی جواب سوالم رو بدی؟
لبخند زدم و گفتم:گذشته رو بریز دور به فکر آینده ات باش.شاید جواب این سوال رو یه روز بهت دادم.روزیکه من و تو پیر شدیم و نوبت به بچه هامون رسید که زندگی کنند.
سرش را با استیصال تکان داد و گفت:میدانم که هر شب رازداری بالاخره یه سپیده ی افشاگر داره.حتما یه روز راز چشمای سیاه تو هم فاش میشه.
دیدم اگر بایستم دوباره قصه ی عاشقی به ذهن هر دوی ما خطور خواهد کرد:خب دیگه وقت رفتن رسیده.مواظب فرخنده باش.لیاقت عشق تو رو داره.قبل از اینکه رضا جوابی بدهد از او جدا شدم.میدانستم کاری که شروع کرده ام بسیار ازارم خواهد داد و روزهای درد آلود و مایوس کننده ی بسیاری پیش رو خواهم داشت اما تصمیم گرفته بودم که عشق رضا را مانند یک خاطره ی عزیز کنج دلم پنهان کنم.تصمیم داشتم از این به بعد طوری رفتار کنم که فک رضا هر ثانیه از من دورتر و به همسرش نزدیکتر شود.شاید اینکار موجب آرامش وجدان معذبم میشد.اما جمله ی باید با مانی حرف بزنم دائما در ذهنم تکرار میشد...
مریم ساکت شد و نگاهی بمن کرد و گفت:خوابت برده ستاره؟
نه چطور مگه؟
دیدم خیلی ساکتی گفتم شاید احساس کردی دارم برات هزار و یکشب میگم خوابیدی.
بهت هم میاد.
که شهرزاد قصه گو باشم؟
نه مادربزرگ من باشی!
خندید و گفت:مامان بزرگ گرسنشه.بریم خونه دیگه بس که حرف زدم فکم درد گرفته بریم خونه تا دندونامو در آرم فکم یه استراحتی بکنه.
با هم بسمت خانه حرکت کردیم گفتم:عجیبه!با اون همه علاقه ای که بهم داشتید حالا با رضا کارد و پنیر شدی فکر میکردم از قدیم دشمن خونی بودید.
واقعا اینطور بنظر می آد؟
آره هر وقت با هم هستید دارید اره میدید تیشه میگیرد.
چون ما آدما همیشه ممکنه عوض بشیم.شرط میبندم 90% آدمایی که در طول شبانه روز میبینیم اگه وارد اعماق زندگیشون بشیم هیچکدام از هیچ نظر شبیه 5 سال پیش خودشون نیستن.
من اینطوری فکر نمیکنم.
اشتباه میکنی.
اشتباه نمیکنم بهت ثابت میکنم که آدما حداقل از نظر عاطفی خیلی عوض نمیشن البته منظورم همه آدما نیستن ولی اغلب همونطوری میمونن که از قدیم بودن.
بخانه که رسیدیم عمورادی و خاله زهره منتظرمان بودند.عمورادی گفت:کجا بودی بابا؟مردیم از گرسنگی.
ببخشید با ستاره مشغول صحبت شدیم زمان را فراموش کردیم.
نمیدونم حرف زدن خانمها چرا تمامی نداره؟
خاله زهره گفت:به همون دلیل که شما هر چه دیوان حافظ میخونید به اخرش نمیرسید!
عمو رادی گفت:باز شما هووی خواجه شیراز شدی؟
مریم برای خاتمه دادن به بحث آنها گفت:مامان ناهار چی داریم؟
براتون کلم پلو درست کرم.میدونم ستاره هم دوست داره راستی مریم مهدی زنگ شد سلام رسوند.میگفت مدتیه باهاش تماس نگرفتی دلش تنگ شده بود.
راست میگه عصر بهش زنگ میزنم.
راستی عمو رادی فردا اگه آقا رضا اومد تخته نرد رو بهم یاد میدید از بازی کردن شما دو نفر خوشم میاد.
فردا؟باشه عمو حتما یادت میدم.
مریم گفت:ستاره فکر نمیکنم فردا رضا بیاد اینجا.
حتما میاد خودم عصر بهش زنگ میزنم.
مریم با غیظ نگاهم کرد و وارد اشپزخانه شد.صبح روز بعد رضا با یک جعبه شیرینی وارد شد.قیافه اش درهم و پکر بود.جلو رفتم و با او سلام و احوالپرسی صمیمانه ای کردم.با لبخند تشکر کرد.مریم با اکراه سلام کرد و رضا با سردی جواب داد و جعبه ی شیرینی را بطرف خاله زهره گرفت.
خاله زهره گفت:شیرینی به چه مناسبته؟
اطاعت امر کردم دیروز رییس فرمودن.
بعد بطرف مریم که روی مبل نشسته بود رفت و چند پوشه را تقریبا روی میز جلویش پرت کرد و گفت:بعدازظهر باید با خودم ببرمشون.
به صورت مریم نگاه کردم از شدت عصبانیت داشت لبش را میجوید.
با خنده به رضا گفتم:آقا رضا قراره امروز شما و عمورادی تخته نرد رو بمن یاد بدید قبوله؟
حتما.کاری نداره زود یاد میگیرید.
روی مبلی روبرویش نشستم و بی توجه به مریم رضا را مخاطب قرار دادم:از وقتی شما رو دیدم دائم فکر میکردم شما رو قبلا هم دیدم امروز یادم اومد که کجا دیدمتون.شما خیلی شبیه یکی از دوستان سهیل برادرم هستید.اونم مثل شما خوش قیافه و خوش لباس و در کل خوش تیپه دخترای اونجا برای غش میکنن البته باید اعتراف کنم که شما در انتخاب لباس خیلی با سلیقه تر هستید.
رضا با کمی خجالت گفت:شما لطف دارید.
نه واقعیت رو گفتم برام عجیبه که شما با این موقعیت عالی که دارید خودتون رو بین خونه و شرکت حبس کردید.هر کی جای شما بود سعی میکرد بیشتر از زندگیش لذت ببره.
عمو رادی با خنده وارد بحث شد:بارک الله ستاره خانم منهم همین رو بهش میگم اما تقصیر نداره اینجا خیلی دوست و اشنا نداره.
دوباره رو به رضا کردم و گفتم:دوست دارید پس فردا با من به نمایشگاه نقاشی بیایید؟از طرف دوست برادرم دعوتم.شرط میبندم کلی دوست اونجا پیدا میکنید و از این تنهایی در می آیید چی میگین قبوله؟
رضا گفت:باشه راجع بهش فکر میکنم.
در طول صحبت با رضا هر از چند گاهی یکبار نگاهی به مریم که سرش را در پرونده ها فرو برده بود میکردم و میدیدم که چطور حرص میخورد و سعی دارد بروی خودش نیاورد.
آقا رضا شنیدم شمالی ها رسم و رسوم قشنگی دارن از محالس عروسی اونجاها کلی تعریف میکنن حوصله دارید کمی برایم تعریف کنید؟
رضا شروع به تعریف از مجالس مختلف شمالی ها کرد.گاهی خاطره ای میگفت و میخندید.دیگر پکر نبود سرحال و با خنده صحبت میکرد و منهم از خاطره های بامزه ای که میگفت با صدای بلند میخندیدم.
منکه از صحبت با شما خسته نمیشم خو شبحال دختری که بیاد تو زندگیتون راستی تصمیم به ازدواج ندارید؟
تصمیم جدی نگرفتم.
ولی باید زودتر به فکر باشید نکنه دیر بشه!قرار پس فردا یادتون نره تنهایی بمن خوش نمیگذره.
نگاهی به مریم کرد و گفت:مگه با مریم نمیرید؟
نه مریم حوصله اینجور جاهارو نداره دوست دارم با شما برم.راستی شما میتونید چند تا کاست شاد برام تهیه کنید چیزیکه آدمو سرحال بیاره.کاستهای مریم همش آروم و غمگینه یاد صفحه های قدیمی پدرم می افتم.
رضا با صدای بلند خندید و گفت:شما آدمو بیاد دخترای دبیرستانی می اندازین تاثیر اروپا رو در اخلاقتون رو میشه براحتی دید.
مریم از جایش بلند شد و تقریبا با عصبانیت در خودکارش را گذاشت و پرونده ها را روی مبل کنار رضا انداخت و بطرف پله ها رفت.
بدون اعتنا به حرکتش صحبتم را با رضا ادامه دادم.چند دقیقه بعد که عموی رادی سر صحبت را با رضا باز کرد آهسته بلند شدم و به اتاق مریم رفتم.طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چشمهایم را از کاسه در آورد.بی اعتنا به نگاه غضب آلودش جلوی آینه رفتم و شروع کردم به ور رفتن با لوازم ارایشم چند لحظه یکبار صورتم را جلوی آینه میچرخاندم و نگاهی از سر رضایت به آرایشی که کرده بودم می انداختم.کارم که تمام شد موهایم را باز و شروع به برس کشیدنش کردم و خیلی خونسرد به مریم گفتم:بنظرت موهام باز باشه قشنگتر نیست؟
مریم با غضب گفت:به سلامتی خبریه؟
با تجب گفتم:چه خبری؟
چه عرض کنم انگار امروز خیلی شنگولی دیروز به رضا زنگ زدی امروز هم گل میگید و گل میشنوید!
مریم من یکی با تو دعوا ندارم ها تو که ازش متنفری پس برات چه فرقی میکنه؟
مریم یکدفعه با صدای بلند و عصبانی گفت:فرق میکنه برام فرق میکنه همینو میخواستی بدونی؟خیلی بیمعرفت شدی ستاره!اصلا فکر نمیکردم انقدر عوض شده باشی از اینجا برو بیرون دیگه نمیخوام ببینمت!
کنار دیوار نشست و صورتش را در دستهایش پنهان کرد.بیتوجه به او از اتاق بیرون رفتم و چند لحظه ایستادم بعد از کنار نرده های پله با صدای بلند طوریکه مریم هم بشنود گفتم:آقا رضا تا شما مهره ها را بچینید منم می آم.
میدانستم که حالا مریم تاسرحد انفجار عصبانی است.یکی دو دقیقه دیگر معطل کردم و دوباره وارد اتاق شدم.هنوز صورتش را در دستهایش پنهان کرده بود اما گریه نمیکرد.اصلا هیچ حرکتی نداشت.روبرویش نشستم و دستهایش را در دستم گرفتم و از جلوی صورتش پایین آوردم.نگاه تنفر آمیزی بمن کرد و رویش را برگرداند دستش را فشار دادم:خیلی دوستش داری؟
صورتش را بسمتم برگرداند و در چشمهایم خیره شد.انگار میترسید جواب بدهد دوباره دستهایش را فشار دادم.یک قطره اشک آرام از گوشه ی چشمش سر خورد و تا کنار لبش لغزید.سرش را توی بغلم گرفتم:میدونستم میدونستم.
حس کردم اشکهایش بلوزم را خیس کرده کمی او را به عقب هل دادم.
نگاش کن به اندازه ی ده تا بچه گریه میکنه کی باور میکنه تو رییس اون شرکت باشی با اون دفتر و دستکش؟
چرا اینکارو کردی؟
اول دیگه گریه نکن نازی مامان بزرگ خودم!میخواستم یادت بیاد که جای اون تو قلبت کجاست؟دیوونه تو که انقدر دوستش داری چرا انقدر اذیتش میکنی؟رفتار شما دو تا منو یاد مامان و بابا می اندازه خیلی همدیگه رو دوست دارن اما مامانم بعد از سی چهل سال زندگی هنوز دوست داره برای بابام ناز کنه حالا چطوریش قشنگه با ایراد گرفتن و غر زدن میخواد به بابام بفهمونه که هنوزم ازش سره و خیلی لطف کرده که سی چهل سال پیش زنش شده.بابام هم که یا متوجه نمیشه یا بروی خودش نمیاره که اینا همش جهت ناز کردنه.بجای اینکه طبق خواسته مامانم بگه چشم خانم امر امر شماست ما که از اول غلام و کشته ی شما بودیم هنوز هم هستیم.صداشو میبره بالا که وای خانم چقدر غر میزنی دیگه واقعا داری پیر میشی یه عمره داری منو با غر زدنات میچزونی.خلاصه مامانه هم که اسم پیری میاد دیگه کنترلشو از دست میده کلی با هم اره و تیشه معاوضه میفرمایند و بعدش هم قهر میکنند.همه ش هم سر این بوده که میخواستن یه کم بهم نزدیکتر بشن.حالا بعد از قهرش رو داشته باش هی یواشکی مواظب همدیگه هستن بابا منتظره مامان یه حرفی بزنه و جلو بیاد و از کاری که کرده پشیمون بشه مامان هم که دیگه واقعا میخواد ناز کنه و میگه عمرا باهاش آشتی کنم اما همش حرف زبونه هر دوتایی شون منتظر یه بهونه هستن القصه میگذره و به هر ترتیب بعد از اندی مدت که ممکنه یه ساعت یا یه سال باشه آشتی میکنن و دوباره قصه تکرار میشه.
حالا این چرت و پرتایی که گفتی چه ربطی بما داره؟
اولا که اینا چرت و پرت نیست داستان یه عمر زندگیه پدر و مادر بنده ست.دوما که تو واقعا کودنی بابا و مامان من بخاطر غرور هیچکدوم حرف دلشونو راست و حسینی نمیزنن.شما دو تا هم همینطورید دارید برای هم میمیرید اما کلاس فراموش نمیشه.چون مغرور هستید البته تو بیشتر.فکر میکنم اون میخواد مثل خودت رفتار کنه وگرنه بهش نمیاد که آدم تو داری باشه.حالا هم پاشو بریم که بس که حرف زدم دارم از گرسنگی میمیرم.بریم ترتیب زحمات خاله زهره رو بدیم...د...پاشو دیگه.
مشغول بستن موهایم بودم که مریم با ناامیدی گفت:باز باشه قشنگتره.
چرخیدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:تو واقعا خیال کرده بودی که من میخوام این عاشق فسیل شده ی تو رو قر بزنم؟یعنی من انقدر کج سلیقه ام؟نه قربونتم صد در صدش ارزونی خودت...یه کم پودر بزن به صورتت نوک دماغت مثل دلقکا قرمز شده...اصلا یه لباس قشنگ بپوش موهاتو باز بذار صورتت هم با من بعد میریم پایین.اگه درجا جان به جان آفرین تسلیم نکرد هر چه خواستی بگو!!
مریم با لبخند تلخی گفت:خوبه دیگه ستاره شلوغش نکن اون آقا که پایین نشسته خوشگل ندیده که نیست باید فرخنده رو میدیدی عین عروسک بود.
راستی بقیه شو نگفتی چی شد جریان زندگی این دوتا؟
الان نمیشه سر فرصت برات میگم.

فصل 7

بعد از بازگشت از تعطیلات نوروزی دوباره خودمان را در جمله های کتاب و دفترمان گم کردیم با این تفاوت که دوست جدیدی بنام فرخنده داشتیم که مرتب با ما تماس میگرفت و تصمیم بزرگی گرفته بودیم که هر لحظه ذهنمان را درگیر خودش میکرد.اوایل با هر تماس فرخنده چهره ی رضا را میدیدم اما به مرور زمان این چهره را از خاطرم زدودم و سعی کردم با هر تماس فرخنده را ببینم فقط فرخنده.من و فرشته تقریبا به تمام مراکز درمانی که چنین مواردی را درمان میکردند سر زدیم و تحقیق کردیم و البته لیلا با در اختیار داشتن ماشینش و ژینا با عهده گرفتن کارهای روزمره خانه کمک بسیاری بما کردند.هر دوی آنها میدانستند ما دوست مشترکی داریم که احتیاج به درمانی از این دست دارد ولی هیچکدام نمیدانستند که این دوست مشترک فرخنده است و من در پنهان نگه داشتن این موضوع کاملا مصر و محتاط بودم.بالاخره پس از یکی دوماه هم ما بهترین مرکز را انتخاب کردیم و هم فرخنده آمادگی اش را برای بستری شدن بما اعلام کرد و بالاخره با رضا به تهران آمد و جالب این بود که تا روز بستری شدنش رضا نه از تصمیم او و نه از کارهای ما خبر نداشت و بنظر میرسید که دچار یک شوک دلپذیر شده است.کارهای پذیرش را برای فرخنده انجام داده بودم و به همین دلیل خیلی زود بستری شد.حالا دیگر به وضوح مشخص بود که رضا نسبت

آخر ص 243
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به زنش بی تفاوت نیست. تمام رفتارهایش تغییر کرده بود. یقین داشتم که دختری به زیبایی و ملاحت فرخنده، با ان خصوصیات ممتازی که داشت می تواند هر مردی را به سوی خودش جلب کند خصوصا که ان مرد شوهری مهربان و رمانتیک مثل رضا باشد. حالا نوع نگاه فرخنده به رضا و نوع دلواپسی رضا برای او کاملا با گذشته فرق کرده بود. حت نوع زجری که من می کشیدم تفاوت داشت. حالا رنجی داشتم که خوشایند عقلم بود. فرخنده روزهای زیادی بستری بود. من و فرخنده به خاطر کلاسهای فشرده و درسهایی که هر روز تلنبار می شد فرصت این را نداشتیم که دائماً به او سر بزنیم و مراقبش باشیم، گرچه بهترین پرستارها را داشت. اما هر چند روز یک بار یکی از ما به ملاقاتش می رفتیم. من هر بار که او را می دیدم در حالتی بین یاس و امید سرگردان می شدم. یاس از اینده ای که با یک قلب شکسته پیش رو داشتیم و امید به زندگی خوب و عاشقانه انها و اارمش وجدانم. در طول دوره درمان فرخنده، مانی یکی دوبار به دیدنش آمد. او هم تازه به مشکل زندگی رضا پی برده بود، اما هر بار که می آمد برای بازگشت عجله داشت، چون به دلیل همراهی رضا با فرخنده تمام امور کاری به او واگذار شده بود. هنوز در مورد تصمیمی که برای زندگی من گرفته بود پرسش نکرده بودم. ان قدر هر لحظه به خودم تلقین می کردم که دیگه عاشق رضا نیستم که حتی نمی خواستم با پرسش از مانی در این باره دوباره ذهنم را مشغول این مسئله کنم. حالا در نظر من همه چیز عوض شده بود. فرخنده، رضا و حتی و خودم. تا این که آن روز لعنتی بالاخره فرا رسید. بدترین روز زندگیم تا ابد. هنوز یکی دو تا از امتحاناتم را نداده بودم. فرخنده قرار بود مرخص شود و من همان روز امتحان داشتم. تصمیم گرفتم یک روز زودتر برای خداحافظی نزد او بروم. با خودم قرار گذاشته بودم که پس از ان تمام تلاشم را برای هرگز ندیدن آنها به کار ببندم. باید برای آخرین با می رفتم و زندگی جدید فرخنده را تبریک می گفتم. دسته گلی پر از رزهای قرمز برای فرخنده خریدم و به دیدنش رفتم. در اتاقش بسته بود. از شیشه کوچکی که روی در بود به داخل اتاق نگاه کردم. فرخنده مثل فرشته ها می خندید و رضا مثل مادری که به فرزندش رسیدگی می کرد، با اصرار تکه های میوه را در دهانش می گذاشت. هم خندیدم و هم دلم خوسات گریه کنم. نباید مزاحم آنها می شدم. همان طوری که غرق تماشای آنها بودم رضا سرش را بلند کرد، فوراً خودم را کنار کشییدم. چشمهایم می سوخت. به خودم گفتم« عیبی نداره برای اخرین بار برای قلب بیچاره ات گریه کن.» از اتاق فرخنده دور شدم و در یکی از راهروها کنار پنجره ای که رو به فشای سبز باز می شد ایستادم و گریه کردم. آرام آرام گریه اشک ریختم تا قلب اتش گرفته ام آرام شود. می خواستم با قلب صاف و دل اک از آنها خداحافظی کنم. اشکهایم که تمام شد چرخیدم که به سراغ فرخنده بروم اما رویم را که برگرداندم، رضا را دیدم که پشت سرم به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. نمی دانستم چه بگویم، لال شدم، حالت مجرمی را داشتم که حین ارتکاب جرمی بزرگ دستگیرت شده و هیچ دفاعی نداره، حتی دروغ، فقط سکوت کردم.
- بازم پات پیچ خورده؟ پله ها لیزه؟
به زور لبخند زدم و گفتم:
- فرخنده چطوره؟
- خوبخ، ما فردا می ریم.
- معذرت می خوام، من فردا امتحان دارم. به همین خاطر امروز اومدم باهاش خداحافظی کنم.
نگاهی به آخر راهرو انداخت و بی تفاوت گفتک
- می دونی، من راجع به حرفهای تو خیلی فکر کردم. حق با توئه. بهتره من به فکر آینده ام باشم. آینده خودم و فرخنده، بهتره گذشته رو دور بریزم، گذشته رو و هر چه که منو به یاد گذشته میندازه!
چشمهایم داشت از حدقه درمی اومد. منظورش را خوب فهمیدم. مرا تا حد یک آشغال دور انداختنی کوچک کرد. خواستم چیزی بگویم اما دهانم خشک بود و رضا با بی رحمی ادامه داد:
- نمی دونم منظور منو می فهمی یا نه؟ من می دونم که تو دوست خوبی برای فرخنده بودی و خیلی براش زحمت کشیدی، از این بابت خیلی ازت ممنونم. چه طور بگم... برای من سخته که دوباره ببینمت، ازت می خوام که....
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. تازیانه های کلامش تمام روح و جان و غرور مرا پاره کرد. دستم را به علامت سکوت جلوی صورتش گرفتم و دسته گل را روی نیمکتی که آن جا قرار داشت گذاشتم.
- اومده بودم زندگی جدید فرخنده رو بهش تبریک بگم. حالا تو از جانب من این کار رو بکن. بهتره که من مزاحم استراحتش نشم.
به راه افتادم، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که به یاد انگشتری افتادم که رضا اوایل اشنایی مان به من داده بود و همیشه همراهم بود. ایستادم و روی پاشنه چرخیدم . رضا همان جا ایستاده بود. به سمتش رفتم و جعبه انگشتری را از کیفم خارج کردم و به طرفش گرفتم. با تعجب به من و جعبه نگاه کرد. دستم را جلوتر بردم :
- اینو بده به فرخنده!
انگار حدس زد چیست، جعبه را با تردید گرفت و نگاهی به داخلش انداخت و یک قدم جلو آمد:
- اما این....
عقب رفتم دیگر جای من آنجا نبود. رضا مرا دور انداخت به همین سادگی! بی رحمی بزرگی بود. من که داشتم از زندگی اش دور می شدم. من که تلاش می کردم زنش به زندگی برگرده. من که آمده بودم برای همیشه خداحافظی کنم...تحقیر شدم، ان هم از جانب کسی که به خاطرش رنج کشیده بودم. از او متنفر شدم، از کاری که با من کرد. کاش رهایش کرده بودم تا فرخنده زندگیش را دود کند. نمی دانستم جواب محبتهای مرا این گونه می دهد. گیج و مات به طرف در خروجی رفتم. حرفهای رضا مام مثل پتک توی سرم فرود می آمد. جلوی در خروجی مانی رو دیدم. با خنده به طرفم آمد. به زور لبخند زدم و سلام کردم. مثل همیشه شاد و سرحال بود. گفت:
- کجایی تو؟ موبایلت چرا خاموشه؟ زنگ زدم خونه فرشته گفت این جایی، حالت چطوره؟
مانی نباید می فهمید که حالم عادی نیست، با لبخند گفتم:
- تو چطوری؟
- چاکر خانم! فرخنده خوبه؟ رضا چطوره؟
با خودم گفتم« عالی، بهتر از این نمی شه. اون قدر حالش خوب بود که فقط خودش رو می دید. بی رحم و مغرور.» به طرف خیابان رفتم و گفتم:
- خوب بودن. فردا برمی گردن.
- بیا بریم من یه سری بهشون بزنم بعد می رسونمت.
- نه، من عجله دارم، فردا امتحان دارم، باید برم.
مانی گفت:
- باهات کار دارم...خیلی خوب تو ماشین باش سه سوت برگشتم.
سوئیچ ماشین را از مانی گرفتم و راه افتادم. چند دقیقه طول کشید تا مانی برگشت. با خوشحالی سوار شد:
- خب دیگه بالاخره موفق شدی!
با تعجب گفتم:
- من؟!
- آره چاکر خانم، دفعه قبل که اومده بودم فرخنده همه چی رو برام گفت. می دونم تو وادارش کردی. کارت حرف نداشت.
- اتفاقا کار من فقط حرف داشت و صحبت. کار اصلی رو خودش کرد.
- دیگه بزرگ شدی! کارای بزرگ می کنی. چند تا امتحان دیگه داری؟
- دوتا، چطور مگه؟
- می خوام با هم بریم شیراز، حالا دیگه تعطیلات من شروع می شه. چاکر خانم هم هستم.
یک دفعه دلم برای مادرم تنگ شد. چقدر دلم می خواست سرم را توی دامنش بگذارم و او ارام موهایم را نوازش کند. چقدر در ان لحظه محتاج محبتش بودم، تنها محبتی که بی هیچ توقعی هر لحظه نثارم می شد.
- نظرت چیه؟
- خیلی خوبه، خیلی وقته دور هم نبودیم، مانی می شه منو برسونی خونه؟ فردا امتحان دارم.
- امتحانو ولش کن. می خوام باهات حرف بزنم. حرفهای مهم!
- باشه برای بعد!
- نه دیگه، چاکر خانم هستیم ولی باید به حرفم گوش کنی.
نگاهش کردم . به این فکر بودم که چرا همیشه به حرفش گوش می کنم؟ چرا خیال می کنم او از همه بیشتر می فهمد و زیادتر از همه به فکر من است؟
- خب چی می خوای بگی؟
باز هم خندید و گفت:
- می خوام بگم که خیلی دوستت دارم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حرف تازه ای نبود. مخصوصا که حالا شدم فلورانس نایتینگل و به مداوای روانهای مجروح می رم!
- چقدر هم بهت می آد. همه مریضها با دیدن چشمات بی هوش می شن.
همان طور که بی خیال رانندگی می کرد در خیابانهای مختلف ادامه می داد.
- مانی، راه خونه از اون طرفه.
بی توجه به حرفم پرسید:
- چقدر از درست مونده؟
- شاید یه ترم، اگرهم تنبل باشم دو ترم.
- بعدش می خوای چیکار کنی؟
- باید چکار کنم؟ می رم شیراز پیش مامان، می خورم و می خوابم، شاید هم یه کاری پیدا کنم. چطور مگه؟
- ازدواج چی؟
- برام شوهر پولدار پیدا کردی؟ پیر و کچل هست یا نه؟ نباشه قبول نمی کنم ها.
- پیر و کچل نیست، ای یه کمی هم پولداره، اما تا دلت بخواد عاشقه!!
نگاهم کرد. این چه نگاهی بود؟ تمام وجودم لرزید. مانی چی می خواست بگوید؟ چرا این طوری به من نگاه می کرد؟ گذشته مثل فیلمی با دور تند از مقابل چشمانم می گذشت. حتما اشتباه می کردم...اما حقیقت داشت. به قدری این حقیقت فاحش بود که نه در فکرم و نه در درکم نمی گنجید. از شدت شفافیت مثل یک درغ بزرگ بود. باید اصلا خودم را به نفهمی می زدم. امکان نداره مانی چنین منظوری داشته باشه. چطوری لرزش دستهایم را می می توانتسم بگیرم. محکم انگشتهایم را در هم قفل کردم و اندیشیدم« مثل اینکه اعصابم خیلی تحریک شده، همه اش تقصیر رضاست، با ان برخورد زشتش! چه فکرهایی می کنم. مانی اگر بفهمه برداشت من چی بوده، حسابی بهم می خنده....»
مانی دوباره خندید و چقدر بد می خندید. خنده اش آزارم می داد. انگشت اشاره ام را روی شقیقه ام فشار دادم. خیابان را درست نمی دیدم. همه خیابانها در هم گره خورده بودند. نمی فهمیدم کجا هستیم. صدای مانی وحشتناک شده بود:
- طوری شده؟
نه، هیچ اتفاقی نیافتاده بود. دچار توهم شده بودم. به زور لبخند زدم:
- نه، سرم درد می کنه، منو برسون خونه.
دوباره نگاهم کرد. چقدر نگاهش چندش آور بود و زجرم می داد. احساس امنیت را گم کرده بودم. صدای همهمه وحشتناکی در سرم پیچیده ، باید قبل از این که جیز دیگری بگوید پیاده شوم. باید تنها باشم. باید بیشتر فکر کنم. مانی صدایم کرد. حالت تهوع پیدا کرده بودم. گلویم می سوخت. دوباره صدایم کرد. باید چیزی می گفتم، چرا نمی تونم حرف بزنم؟
مانی گفت:
- حالت خوبه؟
خوب بودم یا بد؟ سوالش بی جواب ماند.
- مریم، من فکر می کردم تو می دونی من چقدر دوستت دارم. فکر می کردم می دونی....
دیگر واقعاً دیوانه شدم. جیغ کشیدم:
- نگه دار!
- مریم گوش کن....
دوباره فریاد زدم:
- نگه دار، تا خودمو پرت نکردم بیرون.
سرعت ماشین کم شد. خیابان شلوغ بود. قبل از این که ماشین کاملا متوقف شود، بیرون پریدم و محکم به ماشین کناری خوردم. صدای فریاد مانی که صدایم می کرد و صدای عصبانی راننده که اعتراض می کرد به همهمه ای که در سرم بود اضافه شد. دویدم. نمی دانستم کجا هستم و به کجا می روم. فقط می دویدم. وارد خیابانی شدم که خلوت تر بود. دیگر نای دویدن نداشتم. در بزرگی باز بود. ظاهر آشنایی داشت. رنگ کاشی ها را قبلا دیده بودم. خودم را به داخل پرت کردم. کنار دیوار چمپاته زدم و گریه کردم. نمی دانم چقدر طول کشید تا کور شدم. هیچ جا را نمی دیدم. چشمهایم فقط می سوخت. آنها را بستم.
قطره های آب که روی صورتم پاشیده شد باعث تحریک اعصابم شد. چشمهایم را باز کردم. همه جا در دود سیاهی غرق شده بود. نمی دانستم کجا هستم، در میان دود، زن و مرد مسنی را دیدم که بالای سرم ایستاده بودند.
زن گفت:
- انگاری حالش جا اومد.
مرد گفت:
- باید به پلیس زنگ بزنیم، نباید اینجا باشه.
زن گفت:
- صبر کن اول حرف بزنه، ببینیم کیه....
مرد گفت:
- لازم نیست دهن دهن این دخترا بذاری، حتماً فراریه.
دهانم تلخ و خشک بود. دستم را به سمت آبی که در دست زن بود دراز کردم. متوجه شد، آب را به دهانم نزدیک کرد. چند قطره کافی بود. آرام پرسیدم:
- این جا کجاست؟
مرد با عصبانیت گفت:
- جایی که امثال تو نباید پا توش بذارن!
چرا این حرف را می زد؟ مگر من چه کرده ام؟ حتما فهمیده بود مانی چه به من گفته، راست می گفت خجالت آور بود. شاید من اولین دختری بودم که برادرش به او پیشنهاد ازدواج داده بود. لابد همه مردم فهمیده امد. عرق شرم به پیشانیم نشست.
- من گناهی ندارم،نمی دونستم. تقصیر من نبود.
مرد در حالی که استغفار می کرد یک قدم عقب رفت و رو به زنش گفت:
- کسی قولت زده؟ غریبی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
- اینجا کسی رو می شناسی؟
یاد فرشته افتادم. خدا کند خانه باشد. تلفنم را از کیفم بیرون کشیدم.
مرد گفت:
- پناه بر خدا، استغفرالله، زن، این از اون هفت خط هاست.
شماره خانه را گرفتم. انگار هزار تا زنگ خورد تا فرشته گوشی را برداشت، صدایم درنمی آمد. باز هم اشکهایم جاری شد:
- فرشته، بیا اینجا، بیا کمک کن.
فرشته با نگرانی گفت:
- کجایی تو؟
نگاهی به زن کردم و گفتم نمی دونم و گوشی را به سمت زن گرفتم. شوهرش مرتب غر می زد و استغفار می کرد. زن دوباره کنارم نشست و چقدر دلم مادرم را می خواست. دستش را روی سرم کشید:
- چرا مواظب خودت نبودی؟ دخترک بیچاره، پدر و مادر داری؟
بیشتر گریه کردم. نمی دانم فرشته چگونه با ان سرعت خودش را به من رساند. کنارم نشست و مرا بغل کرد. بلند بلند زار زدم. او هم با من گریه می کرد. میان هق هق هایم گفتم:
- فرشته، نمی دونی چه بلایی به سرم اومده! خدای من...فرشته....مانی....
فرشته سرم را که به روی شانه اش بود نوازش داد و گفت:
- می دونم، طفلک بیچاره! می دونم.
پس همه فهمیده بودند. دیگر برایم آبرویی نمانده بود. بیچاره مادرم. اصلا تقصیر مادرمه. حالا چه کنم؟
باز زهم صدای فریاد اعتراض آمیز مرد بلند شد:
- از اینجا برید بیرون، تا پلیس رو خبر نکردم. اینجا جای شما نیست. اینجا مقدسه، پاشو این دختر رو جمعش کن، برو بیرون.
فرشته مرا رها کرد و مقابل پیرمرد ایستاد و با دصایی که شبیه جیغ آزار دهنده بود گفت:
- چی گفتی پیرمرد غرغرو؟ مگه اینجا خونه توئه؟ این جا مگه خونه خدا نیست؟ خادم خونه خدا و این قده بی مرام؟!
مرد یک قدم عقب رفت و گفت:
- خونه خانه جای آدمای نااک نیست.
فرشته عصبانی تر از او جواب داد:
- تو این قدر عالمی که با یک نگاه می فهمی کی پاکه و کی ناپاک؟ به خودنم تو اینه یه گاهی بنداز... اگه وقت کردی.
پس اینجا مسجد بود. به خدا پناه آورده بودم و بنده هایش جلویم را می گرفتند. به زن اشاره ای کردم. جلوتر آمد.
- یه چادر به من بده، می خوام برم تو.
زن با ترس نگاهی به شوهرش کرد و ارام کنارم نشست و چیزی کنار گوشم گفت. یخ کردم، لرزیدم و داغ شدم و آتش گرفتم. خدای من چه طور درباره من و پاکی من راحت قضاوت کرده بودند؟ به زحمت برخاستم و به فرشته اشاره کردم که از ان جا برویم. در راه ساکت بودم. تصویرهای به هم ریخته زندگی من مهلت هیچ فکری یا حرفی را نمی داد.
فرشته گفت:
- می خوای ببرمت دکتر؟
- نه.
- بریم یه جایی بنشینیم، حرف بزنیم؟
- نه بریم خونه. باید بخوابم.
لیلا و ژینا با نگرانی به استقبالم آمدند. لیلا شانه هایم را گرفت و با نگرانی به من خیره شد:
- حالت خوبه؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
- خوردم به یه ماین، شونه ام خیلی درد می کنه.
لیلا ادامه داد:
- آقای فرزام چند بار زنگ زده. موبایلت خاموش بود؟ خیلی نگرانت بود، صداش می لرزید. فکر کردم اتفاق بدی برات افتاده.
فرشته به جای من گفت:

تا صفحه 253
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
لیلا بهتر نیست یه لیوان آب براش بیاری؟
ژینا قبل از همه به سمت آشپزخانه دوید.چقدر مهربان بود رنگش از ترس پریده بود.بطرف اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.چند لحظه بعد فرشته با یک لیوان آب و تعدادی قرص به سراغم آمد و کمک کرد روپوش و روسری ام را در آوردم.قرصها را از او گرفتم و همه را یک جا خوردم.یخ کرده بودم.روی تخت دراز کشیدم.یکدفعه بخاطر آوردم که این تخت تخت مانی است.حال بدی پیدا کردم از جا پریدم.انگار تمام لباسهایم بوی تخت مانی را میداد.چندش آور بود مرتب لباسم را تکان میدادم تا شاید رنگ و بوی مانی از آن دور شود.فرشته با حیرت جلو آمد و شانه هایم را گرفت:چته؟آروم باش.
با نگاه به تخت اشاره کردم.آرام مرا به سمت تخت خودش برد و گفت:اینجا بخواب بهتره.
فرشته...تلفن.
تو بخواب نگران نباش از پریز کشیدمش.موبایلت هم خاموش کردم.هیچکس نمیدونه تو اینجایی هیچکس حالا بخواب.
پتو را با مهربانی روی شانه هایم کشید و بیرون رفت.چشمهایم سنگین شده بود.کاش میخوابیدم و دیگر هرگز بیدار نمیشدم ولی باز هم برای دیدن روزهای نحس دیگر بیدار شدم .هوا روشن بود آرام از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم .هیچکس در خانه نبود یادم آمد که امروز امتحان داشتم حتما بچه ها به دانشکده رفته اند امتحانم چه میشد؟امادیگر مهم نبود.باید همه چیز را رها کنم و بروم.شاید اگر مدتی از همه کس و همه چیز دور باشم بتوانم بهتر فکر کنم.اما کجا بروم؟صدای باز شدن دوباره مرا از جا پراند.چرا از همه چیز و همه کس میترسیدم؟فرشته از دیدن من که وسط هال با چشمهای وحشت زده نگاهش میکردم هراسان شد:مریم؟حالت خوبه تو که منو کشتی بهتری؟
خوبم!بابت دیروز ممنون.
کیفش را گوشه ای پرت کرد و همانطور که روپوشش را در می آورد به آشپزخانه رفت و با صدای بلندی گفت:صبحونه خوردی؟چه امتحان سختی گرفت امروز من که افتادم.چاییمون هم داره تموم میشه صد بار به لیلای دربدر گفتم پیغام بده آقا جانش هفت هشت کیلویی چای واسمون بفرسته انگار کره بی مرام...صبح میخواستم صدات کنم برای امتحان فکر کردم خواب برات بهتره...
فرشته یکریز حرف میزد دلش میخواست با شکستن سکوت خانه مرا از افکارم جدا کند.چند دقیقه بعد با سینی پری که به زحمت آنرا حمل میکرد کنارم نشست:بیا بزن که حسابی گشنمه تو هم که دیشب شام نخوردی.
زیر لب گفتم:فرشته میخوام برم.
لقمه ای که در دستش بود زمین گذاشت و با تحکم گفت:کجا؟فکر میکنی اگه بری همه چی درست میشه؟
تو که نمیدونی چی شده.
چرا میدونم خیلی ساده است مانی کسی بود که مانع ازدواج تو با رضا شده مگه نه؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
و تو فکر میکردی مخالفتش فقط به دلیل نگرانی یه برادر برای خواهرش بوده خواهری که خیلی عزیز و مهمه!ولی اگه یه کمی منطقی تر نگاه میکردی متوجه میشدی که علاقه ی مانی بتو علاقه یه برادرنیست.من تعجب میکنم چطور تو این مسئله رو نفهمیدی من در اولین برخوردی که با مانی داشتم فهمیدم که عاشق توئه؟
چرا بهم نگفتی؟
باید چی میگفتم قربون مرامت؟تو اصلا حاضر به شنیدن و قبول چنین حرفی بودی؟همیشه طوری از مانی حرف میزدی که جای شکی باقی نبود که اون برای تو مهمترین و عزیزترین و بهترین آدم روی زمینه.اگه یادت باشه یه اشاره ای هم کردم اما تو محکم کوبیدی تو دهنم.
خوب اون برادر منه.
نیست قربوت برم نیست.
فرشته تو رو خدا اقلا تو منو بفهم.
خب دوست داری برات چکار کنم؟بخدا اگه بگی میرم مانی رو میکشم.
با عصبانیت گفتم:فرشته خفه شو!تو چطور همچین حرفی میزنی؟
ا...دیدی...د لامصب دوستش داری!
خب معلومه که دوستش دارم برادرمه.
باز گفت برادرمه...تو دیوونه شدی خودت هم نمیدونی چی میخوای.
چرا میدونم میخوام یه مدت برم یه جایی گم و گور بشم.اقلا چند روز باید بشینم و فکر کنم.یه جای کار اشتباهه یه کاری برام میکنی؟
تا حالا کاری گفتی و برات نکرده باشم؟
بلند شدم و بوسیدمش و گفتم:قربونت برم رفیق بامرام امروز برو یه بلیط برام بگیر.
برای شیراز؟
نه شیراز نه.
پس کجا داغستان خوبه؟
بیاد مسجدی افتادم که دیروز به آن پناه برده بودم بی اختیار گفتم:مشهد بلیط مشهد برام بگیر.
اتوبوس؟
نه هواپیما برای نزدیکترین پروازی که هست برام بلیط بگیر اما به هیچکس نگو قول بده.
اتحان پس فردا چی میشه؟
ولش کن برام مهم نیست فعلا احتیاجی بهش ندارم.
میخوای باهات بیام؟
نه میخوام تنها باشم.
فرشته استکان چای را بدستم داد.هنوز آنرا به دهانم نزدیک نکرده بودم که تلفن زنگ زد.دوباره با صدای زنگ تلفن از جا پریدم و با التماس به فرشته نگاه کردم دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:آروم باش میدونی چکار کنم.
الو...سلام آقای فرزام حال شما چطوره؟
....
نه نیومد من میخواستم سراغشو از شما بگیرم.
....
شما حالتون خوبه؟کمکی از من بر میاد.
....
چرا دیشب زنگ زد چیزی نگفت.
...
باشه بهش میگم.
....
باور کنین اینجا نیست.
....
مگه چی شده؟
....
خیلی خب باشه حتما خداحافظ.
گوشی را گذاشت:مریم انگار حالش خیلی بد بود بهتر نیست باهاش حرف بزنی؟گناه داره.
فرشته برو برام بلیط بگیر خواهش میکنم.
چند دقیقه بعد فرشته از خانه بیرون رفت.ساک کوچکی برداشتم و یکی دو دست لباس و مدارک بقول بچه ها جعبه سیاهم را برداشتم و داخل آن گذاشتم.پول زیادی نداشتم اما میتوانستم چند روز طاقت بیاورم.یکی دو ساعت بعد فرشته بازگشت و بلیط را دستم داد.
برای ساعت 7 امشب خوبه؟
عالیه دستت درد نکنه راستی اگه بابا یا مامانم هم زنگ زدن نگو من کجا هستم به هیچکس نگو.
مگه به موبایلت زنگ نمیزنن؟
خاموشش میکنم حوصله شو ندارم.
من چطور از حالت باخبر بشم؟
خودم بهت زنگ میزنم نترس نمیمیرم.اگه قرار بود تلف بشم زودتر از اینها وقتش بود.
فرشته چند اسکناس بطرفم گرفت و گفت:بیا من همینقدر پول بیشتر ندارم بهتر از هیچیه.
به مشهد که رسیدم یکراست به حرم رفتم.چقدر همه جا نورانی بود.خدایا چه میشد فقط ذره ای از اینهمه نور پاک به قلب تیره و تار من بتابد و دنیایم را روشن کند؟چشمم که به گنبد طلایی افتاد اشکم بی اختیار جاری شد.انگار همه ی عشقم به اما غریبان کبوتری شد و همراه بوترهای عاشق حرمش در آسمان ملوکتی به مولا به پرواز در آمد.دلم داشت از جا کنده میشد روبروی گنبد زانو زدم و به ان خیره شدم.آیا اشک بود که از چشمم میبارید یا غمهایم بود که اب میشد؟کاش این اشکها آتش دلم را خاموش میکردند به هر طرف که مینگریستم دستهایی به اسمان برخاسته را میدیدم که در دل شب روشنی میجستند و چشمهایی پربار که در نگاه به بیکران راه میطلبیدند.اینهمه غریب حاجتمند همه به امید گوشه چشمی به این فضای روحانی توسل جسته بودند.آیا در میان همه ی ان زائر دردمند و محتاج کسی بود که درد مراداشته باشد؟همه جریانات زندگی ام یکبار دیگر از جلو چشمم رژه رفتند.خدایا من از تو چه بخواهم جز طاقت.چه ارزویی داشته باشم جز صبر؟خدایا آیا میتوانم از تو مجازات کسی را بخواهم؟چه کسی مقصر است که از او به تو شکایت برم؟آیا گناه از پدر و مادرم بود که بچه ی بی پناهی را چون کودک خودشان با عشق واقعی پروراندند؟آیا گناه از مانی بود که بمن به چشم خواهرش نگاه نکرده که عاشق دختری شده که خواهرش نبوده؟آیا گناه از من بود که به او به چشم یک برادر نگاه کردم؟جز این چه میتوانستم بکنم؟خداوندا صبرم را برای تحمل رنجها افزون کن.
ساعتها نشستم و خیره به ایوان طلا با خدای خودم درددل کردم.صبح شده بود که برخاستم ارامتر شده بودم.باید به فکر چاره ای باشم؟شاید برای جستن چاره کمی دیر شده باشد.آیا در قوانین و احکام مذهب ما که کاملترین احکام رادارد و برای جزییترین مسایل راه کار نمایانده است راهی یا چاره ای برای چنین مواردی وجود نداشت؟تا طلوع سپیده خیره و گریان به گنبد طلایی نگاه کردم.روز دوم به پدرم زنگ زدم و خبر دادم که کجا هستم اما خواهش کردم که حتی این مسئله را به مادر هم نگوید.میدانستم که مانی به مادر زنگ خواهد زد و مادر او را در جریان خواهد گذاشت.پدر ساده و مهربانم میخواست مانی را به کمک من بفرستد.چقدر ساده بود یکی دو بار به فرشته زنگ زدم .حالم هر روز بهتر میشد.فضای روحانی حرم هر لحظه ارامشم را بیشتر میکرد.کاش میتوانستم تا ابد اینجا بمانم.اما مجبور بودم که برگردم و برگشتم.دیگر از تعطیلاتم چیز زیادی نمانده بود.از ظهر گذشته بود که بخانه رسیدم.هیچکدام از بچه ها هنوز برنگشته بودند.چند ساعتی خوابیدم هواداشت تاریک میشد که بیدار شدم.گرسنه بودم.گشتی در خانه زدم و نگاهی به آشپزخانه و یخچال انداختم.چیز زیادی برای خوردن پیدا نمیشد.کیفم را برداشتم و پایین رفتم باید کمی خرید میکردم.وارد خیابان که شدم مانی را روبروی ساختمان دیدم که تکیه به ماشینش زده بود و مرا نگاه میکرد.آشفته بود.راهم را کج کردم صدایم کرد:باید باهات حرف بزنم.
نباید از او فرار کنم باید بایستم و محکم و با اراده حرف بزنم ایستادم:بگو!
اینجا؟میدونم خسته ای تازه رسیدی بیا بریم یه گشتی بزنیم و شام بخوریم.
نه ممنون کار دارم.
روبریم ایستاد و با دست محکم به پیشانی اش کوبید:بابا من مانی ام مانی احمق مانی بیشعور !چیزی عوض نشده چرا محاکمه نکرده داری مجازاتم میکنی؟
رویش را برگرداند چه عرقی به پیشانی اش نشسته بود انگار تب داشت.
معذرت میخوام غلط کردم خوب شد؟بیا بریم شام بخوریم.
مرا بطرف ماشینش هدایت کرد و در را برایم گشود.سوار شدم.در سکوت رانندگی میکرد.
پرسید:کجا رفته بودی؟
سفر!
پوزخندی زد و گفت:خوش گذشت؟
جوابش را ندادم.چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:نمیتونستی اون موبایل لعنتی رو روشن نگه داری؟
میتونستم دلم نخواست.
خوبه!ببینمت اصلا منو میشناسی؟
دیگه نه.
معلومه وگرنه آدم با یه لات خیابونی هم همیچن رفتاری نمیکنه.کجا دوست داری شام بخوریم؟
فرقی نمیکنه.
میتونی محض رضای خدا یه جمله بگی که بیشتر از دو سه کلمه داشته باشه؟
نه.
اقلا بمن بگو چه گناهی مرتکب شدم که غیر قابل بخشش باشه.
گریه نکردم نباید گریه میکردم گریه ضعیف ترم میکرد.حالا دیگر میخواستم با همه چیز و همه کس بجنگم برگشتم و خشمگین نگاهش کردم:تو تو همه دنیای منو بهم ریختی میدونی بکار تو چی میگن؟نمک خوردن و نمکدون شکستن!مگه پدر و مادر تو رو بزرگ نکردن این جواب محبتهای اوناست؟
من نمیفهمم مگه من مرتکب چه خیانتی شدم؟یا کاری کردم که به حیثیت اونا لطمه بزنه؟
من خواهر تو هستم مانی میفهمی؟خواهرت!
خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت:یادته کی برای همیشه شیراز رو ترک کردم؟یادته چند سالت بود؟میدونی چرا رفتم؟چون پدرم پدر تو بهم یاد داده بود که بین محرم و نامحرم فرق هست.چون میدیدم مادر بتو یاد داده که جلوی پسرای خیلی کوچکتر از من حجاب سرت کنی اشتباه کردم؟به این میگن نمکدون شکستن؟اگه مونده بودم نمکدون نشکسته بودم؟خوب د حرف بزن...حرف بزن...
باز هم سکوت کردم و باز هم ادامه داد:همون موقع گفتم بخاطر تو میرم نگفتم؟رفتم که حتی یه نگاه بد هم بتو نکنم.حالا محاکمه ام کن مجازاتم کن هر چی بگی قبوله.
ماین برو از اینجا برو منو بحال خودم بزار.
پایش را محکم روی ترمز فشار دارد.ماشین با صدای جیغ وحشتناکی ایستاد.نگاهی بمن کرد و سرش را روی فرمان بین دستهایش گذاشت و چشمهایش را بست.آرام و محکم نشسته بودم و به روبرو مینگریستم.چند دقیقه گذشت.سرش را بلند کرد و بدون اینکه بمن نگاه کند گفت:باشه میرم اگه اینطوری میخوای حرفی ندارم.پس من از این به بعد یه آدم غریبه هستم دیگه؟اشکالی نداره فقط میشه قبل از رفتن شام بخوریم؟یا همین الان برم؟
جلوی خنده ام رو گرفتم و گفتم:شام بخوریم.
دیگر مثل سابق نمیخندید شوخی نمیکرد ناراحت بود عصبی و اشفته جلوی رستورانی ایستاد و در را برایم باز کرد.در اوج خشم هم بسیار مبادی آداب بود نشستیم و شام سفارش داد.سکوت کرده بود.
مانی میدونی من همیشه ارزو داشتم که یه روز برای تو برم خواستگاری برم بهترین و خوبترین دختر رو برای تو پیدا کنم و بعد بشینم براش از محاسن و خوبیهای تو حرف بزنم.
سرش را که پایین بود بلند کرد و با پوزخندی گفت:جدی چاکر خانم...پس منهم محاسن دارم خب الحمدالله!هنوز هم دیر نشده.
مانی دارم جدی حرف میزنم.
دستش را روی میز گذاشت و سرش را جلو اورد و گفت:میدونی چند ساله که عاشق شدم؟
دوباره شروع نکن قراره مون این نبود.
قرار بود من برم چشم اما قرار نبود عاشق نباشم.اصلا بیا بهم فرصت بدیم تو فرصت داشته باشی که این پسره جلنبر همین فرزامو میگم مانی فرزام بیشتر فکر کنی و منم فرصت داشته باشم که خانم رادنیا رو یه جوری فراموش کنم خوبه؟غذاتو بخور داره سرد میشه.
مشغول خوردن غذا شدم.منظورش را فهمیدم مانی داشت بمن میفهماند که دیگر مثل برادر به او نگاه نکنم.دو راه وجود دارد یا برای همیشه برود و دیگر حتی برادرم هم نباشد و یا بماند و به خواسته اش برسد و من مطمئن بودم که از راههای مورد نظر مانی راه اول را انتخاب میکنم.هر دو ساکت با غذا ور میرفتیم.و هر کدام در خیالات خودمان غرق بودیم دوباره مانی سکوت را شکست:یادته چه دعایی برام کردی؟گفته الهی عاشق بشی و دختره هم محلت نذاره دعات قبول شده!حالا دلت خنک شد؟
اما دلم آتش گرفته بود؟چرا باید مانی که اینقدر دوستش داشتم میان اینهمه دختر مرا انتخاب کند؟کاش اصلا میمردم و همه را راحت میکردم.من هنوزم هم طاقت غصه خوردن مانی را نداشتم و اندوه او دلم را بدرد می آورد.
مانی گفت:چرا همیشه خیال میکردم تو هم دوستم داری؟شاید اگر از اول میدونستم این جوابمه این قدر عشق توی وجودم پرورش نمیدادم...اه حرفها میزنم!فرقی نمیکرد.یادته پدر راجع به عشق و نفرت چی میگفت هر کس عشق بکاره عشق درو میکنه نمیشه عشق بکاری و نفرت درو کنی یا نفرت بکاری و عشق درو کنی.به حرفش ایمان داشتم پس چرا برای من اینطوری نشد؟
چون تو بذر عشق رو توی زمینی پاشیدی که نمیتونست رشد کنه.
با حالتی مستاصل گفت:این روزها تازه دارم احساس بی کسی میکنم پاشو بریم.
جلوی خانه که رسیدیم پرسید:مریم تا کی میخوای فکر کنی؟چقدر فرصت میخوای؟
به اندازه یه عمر چون خودم میشناسم.
پیاده شدم و در حالیکه از خیابان میگذشتم به فرشته زنگ زدم تا بخانه بیاید.مانی هنوز نرفته بود.بطرفش برگشتم و گفتم:خداحافظ!
می ایستم فرشته بیاد بعد میرم

آخر ص 263
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- برو من نمی ترسم.
- شاید من می ترسم، من سالهاست که از دور مواظب تو بودم. دیگه عادت کردم. برو تو.
- می خوای برم خونه فرشته اینا، تو اینجا بمونی؟
- نه، دارم برمی گردم شمال.
- این موقع شب؟!
- دلت برام شور می زنه؟ نترس، فوقش از دستم راحت می شی.
بدون حرف دیگری وارد خانه شدم و از پنجره پایین را نگاه کردم. مانی هنوز کنار ماشین ایستاده بود.« خداوندا این چه برزخی بود که من در آن گرفتارم، من مانی را دوست دارم. من نگرانش هستم. اندوهش آزارم می دهد ولی تحمل بودنش را هم ندارم. از فکر با او بودن، با او زندگی کردن هم می هراسم.» وقتی فرشته جلوی خانه از تاکسی پیاده شد، مانی سری برایش خم کرد و بدون حرف سوار ماشین شد و رفت. دیدن فرشته بعد از آن همه روز بسیار خوشایندی بود. مثل همیشه با لبخند وشوخی وارد شد و گفت:
- بابا مرامتو، با دست پس می زنی، با پا پیش می کشی؟ آقای رومئو زیر پنجره چی کار می کرد؟
جلو رفتم و بغلش کردم و گفتم:
- چطوری اصل رفاقت؟
- خوبم، اما بحثو عوض نکن. ببینیم کی برنده شد، تو یا اون؟
- خب معلومه من!
- حالا معلوم می شه! خب کی رسیدی؟
- بعدازظهر اومدم.
- پس چرا تا حلا زنگ نزدی؟
خندیدم و گفتم:
- با مانی رفته بودم بیرون.
سوت کشید و گفت:
- تو برنده شدی؟ جون خودت، می دونستم نمی تونی ولش کنی!
- فرشته جون، می شه لطفاً خفه شی، ببخشیدها! رفته بودم آب پاکی رو بریزم رو دستش، و ریختم. دیدی که رفت برای همیشه.
- حالا کجا رفت؟
- برگشت شمال، رفت خونه اش.
فرشته با نگرانی گفت:
- مریم! نکنه یه بلایی سرش بیاره، چرا گذاشتی این وقت شب بره؟
دلم هری ریخت. مبادا بلایی به سرش بیاید.خیلی ناراحت بود. با همیشه فرق داشت. با نگرانی به فرشته خیره شدم:
- وای فرشته اصلا به این فکر رنکرده بودم. خدا منو بکشه، حالا چی ار کنم؟
فرشته خنده مسخره آمیزی تحویلم داد و گفت:
- دیدی حالا، می خواستم بهت حالی کنم که چی؟....بعله دیگه قربن مرامت!
فرشته با خنده و شوخی از عاشقی مانی، از برخوردهای او، رفتارش و حرفهایش، چیزهایی که من اصلا متوجه نشده بودم صحبت می کرد و می خندید و من از شدت دلشوره نفسم بند آمده بود.« اگر اتفاقی برای مانی بیفتد...مادر دیوانه می شود. خودم هم می میرم. خدایا کاش سرنوشت دیگری داشتم.»
تا نیمه شی به خانه اش می رسید. نگرانش بودم و بالاخره هم طاقت نیاوردم و به او زنگ زدم. موبایلش جواب نمی داد. به خانه اش زنگ زدم. خانه نبود. دلشوره ام زیادتر شده بود. فرشته که خوابیده بود سرش را از زیر پتو آورد بیرون و خواب آلود مرا نگاه کرد:
- الهی قربون نفرتت برم، چقدر تو سنگدلی، عاشق چزون!
دوباره شماره را گرفتم و با خوشحالی گفتم:
- زنگ می خوره.
مانی گفت:
- بفرمایید!
- الو، مانی. سلام.
- مریم تویی؟ خوبی؟
- اره تو کجایی؟ هنوز نرسیدی؟
- نزدیک خونه هستم، طوری شده؟
- نه فقط می خواستم از رسیدنت مطمئن بشم.
خندید و گفت:
- چاکر خانم، انگار مونده تا تو رو بشناسم. ممنون که زنگ زدی، باور کن خستگی از تنم در رفت.
- مانی بسه دیگه، شب به خیر، داداش خوبم.
- صبح شما به خیر خانم رادنیا، خیلی چاکریم!
با شروع ترم جدید خودم را بیشتر از همیشه درگیر درس و کلاس کردم. مانی مدتها بود که دیگر حتی تلفن نمی کرد. خیالم از بابت او راحت شده بود ومی دانستم که بالاخره به این نتیجه رسیده که ما به درد زندگی با هم نمی خوریم. فرشته اما مدتی بود که پکر و آشفته به نظر می رسید. اوایل همه را به حجم سنگین کتابها ربط می داد، اما کم کم فهمیدم که اصلا درس هم نمی خواند. مدتی صبر کردم تا شاید خودش دغدغه ی فکری اش را برایم بگوید، اما همه خنده ها و شوخی هایش را با سکوت عوض کرده بود. بالاخره تصمیم گرفتم با او صحبت کنم:
- فرشته؟
- چیه؟
- چرا با من حرف نمی زنی؟
- تو که حسابی مشغول درس و مشقی، چی باید بگم؟
- غصه ای که تو دلته و ساکتت کرده؟
با عصبانیت گفت:
- حالم از همه شون به هم می خوره، بس که بی مرامن!
- کیا رو می گی؟
- همین پسرا رو می گم!
- کدومشون.
- همه شون، یکیش اون ترکه که هر چی محلش نمی ذارم بیشتر به پر و پام می پیچه. درسش تموم شده، اما این دانشگاه خراب شده رو ول نمی کنه و بره، داره کار تحقیقاتی انجام می ده، جون خودش. یکیش هم اون سامان کله خراب که چند روزه اعصابموخراب کرده.
- چطور مگه؟
- چند روز پیش اومد بهم گفت« فرشته خانم می خوام باهاتون صحبت کنم.» گفتم« بفرمایید.» گفت: می شه یه جای خلوت قرار بذاریم؟ حام ازش بهم می خوره، پسره نفهم، خیال کرده چون با بچه ها بگو بخند دارم و تیپ می زنم، اهل همه چی هستم. گفتم: مگه اینجا چشه؟ نخیر نمی شه، تو مرام ما نیس! گفت: آخه..... گفتم: آخه، ماخه نداره، حرفی داشتین همین جا بگو. پروی عالم خیال کرده چون پولداره، آرزو دارم باهام قرار بذاره، بی مرام!
- فشته جون، تو مگه دلت نمی خواتس بهت توجه کنه، بیاد طرفت، عاشقت بشه، زنش بشی؟ خب پی حالا چته؟
- تو هم انگار حالیت نیست ها. من می خوام شوهرم پولدار باشه، نه دوست پسرم. تا حالا خیال می کردم از این پسره خوشم می آد اما حالا دیه حالم ازش بهم می خوره، یه جوریه، نچسبه، مرام نداره. صد رحمت به همون بکی جون!
- پس اینو بگو! داره مبارک می شه ایشاا...آره، مرامتو؟
خیلی جدی گفت:
- تا ببینم شرطم رو قبول می کنه یا نه؟
- براش شرط گذاشتی؟ آفرین، بابا تو خیلی استاد شدی، حالا شرطت چی هست؟
- شرطم اینه که بتونه به قند بگه قند نه گند.
خندیدم و گفتم:
- شرطت هم مثل خودن مسخره و مونگوله، بیچاره بکخان! اقلا یه شرط آدمونه می ذاشتی!
- حرفا می زنی ها ، این خیلی مهمه، کلی روش فکر کردم. فرض کن زنش بشم، چایی که براش میارم می گه فرشته جون، چند تا گند هم بده به من، اون وقت من باید چی کار کنم؟ یا مثلا یه عالمه مهمون داریم، جلوی همه بگه، فرشته خانم برا مهمونا گند بیار، چی می شه؟ گند می زنه به زندگیمون!
- فرشته راستی راستی اینو بهش گفتی؟
- معلومه که گفتم، مگه من مثل تو پخمه و وا رفته ام؟
- اون چی گفت:
- گفت فرشته خانم با فرهنگ و عقاید من بازی نکن، خوبه حالا من لهجه ندارم.
هر دو خندیدیم، باور نمی کردم که فرشته چنین چیزهایی گفته باشد. راست و دروغ حرفش معلوم نبود.
- اما فرشته، پسر خوبیه ها!
- دِ با مرام، تموم بدبختی منم همینه که پسر خوبیه و گرنه مثل اون صد هزار تای قبلی جوابش می کردم.
- پس دیدی همه اش فیلمت بود؟
- راز عشقی نهفتنی است قربونت برم، نه گفتنی!
- حالا اگه این پسره اِند قیافه، سامان خانم ازت خواستگاری کرد چه کار می کنی؟
- از خوشحالی پرواز می کنم جون باباش!
فرشته از ظهر به کتاب خانه رفت. نزدیک غروب بود که با سر و صدا و خنده وشوخی وارد شد. همه ما را با سر و صدایش از اتاقها بیرون کشید. می خندید و بالا پاینن می پرید.
- اگه گفتین چی شده؟ هر کی گفت بیست هزار تومت جایزه داره!
هر کسی چیزی گفت و فرشته هر دقیقه با ادا و اصول هایش به کنجکاوی ما اضافه کرد.
فرشته گفت:
- بالاخره امروز خواستگاری کرد.
- کی؟ بکخان؟
- نه بابا، تو هنوز هم خنگی، اون اقای پولدار رو می گم، سامان خان.
با ناراحتی گفتم:
- برای همین این قدر خوشحالی؟ رفیق با مرام ما رو باش، سر و جان فدای پول!
- حالا گوش کن چی شد!
- مهم نیست فرشته، اصلا برام جالب نیست.
- اما جون من گوش کن، مرام داشته باش.
ژینا گفت:
- خب برا ما بگو.
فرشته گفت:
- نه، مریم هم حتما باید باشه.
بی حوصله گفتم:
- بنال!
- امروز تو کتابخونه اومد و گفت: فرشته خانم مب شه با شما صحبت کنم؟ گفتم: بفرمایید ولی خلاصه باشه که درس دارم. گفت: راستش نمی دونم چه طوری بگم.... حالا منو می گی قلبم تالاپ تالاپ صدا می داد، سرمو انداختم پایین و مثل عروس خانمها گفتم: هر جور راحتید حرف بزنید. گفت: راستش اولش می خواستم با دوستتون صحبت کنم، آخه می دونید راستش روم نمی شه. دیگه داشتم از شدت عشق پس می افتادم. اون قدر زیبا راستش، راستش می کرد که دل هر جنبنده ای رو می لرزوند. با شرم و حیای عروس واقعی گفتم: راستش منم کار دارم. بهتره زودتر حرفتونو بزنید. گفت: راستش می خواستم بگم، شما که منو می شناسید، هر چی هم لازم باشه می تونید تحقیق کنید. وصع مالیم هم راستش بد نیست.... وای نمی دونید اسم وصع مالی که اومد دیگه نزدیک بود بال دربیارم. پشت چشمی نازک کردم و گفتم: اما پولدار بودن ملاک خوب بودن نیست! گفت: بله. درست می گید، راستش می خوام از شما خواستگاری کنم. داشتم روی ابرا پرواز می کردم که ادامه داد: راستش روم نمی شه به خودشون بگم.... یهو از بالای ابرا افتادم پایین و گفتم: راستش نمی فهمم، شما چی میگید؟ اما بالاخره راستشو فهمیدم؛ داشت از مریم خواستگاری می کرد. مبارکه، خیلی هم به هم می آیید، دو تا از خود راضی!
لیلا و ژینا به قهقهه می خندیدند و من از شدت عصبانیت دندون قروچه می کردم.
- خیلی بی مزه ای فرشته!
- به خدا راستشو می گم!
- می خواستی بهش بگی بیاد به خودم حرف بزنه که راست راستشو حالیش کنم!
- اتفاقا قراره بیاد، اما من نمی دونم تو چه جادو جنبلی می کنی که هر چی خواستگار پولدار می یاد سراغ تو! این سومیه بامرام!
لیلا گفت:
- سومی؟ دو تا دیگرش کیا بودن؟ بی معرفتها ما غریبه ایم؟!
با بی حوصلگی گفتم:
- دو تاشو این تو خواب دیده، یکیش هم که راستش تو بیداری. آخه این طفلک خواب زیاد می بینه؟ تا حالا صد هزار تا خواستگار رو دیده. واسه همین قیافه اش به این روز افتاده!
فردا آن روز موقع ورود به کلاس، سامان جلو آمد و گفت:
- سلام خانم رادنیا!
بی توجه به او گفتم:
- ببخشید من کلاس دارم، دیرم شده.
و وارد کلاس شدم. از این پسرک حالم به هم می خورد. دیده بودم که خیلی وقتها پشت سرم راه می افتاد و مزه پرانی می کرد اما اهمیت نمی دادم. من به این مسئله واقعا معتقدم که در زندگی روزمره باید خیلی را ندیده گرفت. تا بعدازظهر کلاس داشتم. بعد از کلاسها خسته کوفته به راه افتادم. فرشته مقداری از راه را با من طی کرد و بعد برای دیدار مادرش رفت. جلوی دانشگاه تاکسی گرفتم و به طرف خانه رفتم. نزدیک خانه که رسیدم ماشین سامان را شت سرم دیدم. حرصم درآمد. باید یک درس درست و حسابی به او می دادم. همین که از تاکسی پیاده شدم. ایستاد و پیاده شد.
- خانم رادنیا؟
برگشتم و نگاهش کردم. جلوتر آمد و گفت:
- من خیلی وقته که می خوام با شما صحبت کنم. راستش یه چیزهایی به دوستتون گفتم....صدای گوشخراش ترمز ماشینی باعث د به سمت صدا برگردم، مانی بود. خشمگین پیاده شد و به طرف ما آمد. انقدر سریع آمد که درست او را ندیدم. فقط دیدم که یقیه سامان رو گرفت و او را به ماشین چسباند. صئرت سامان مثل لبو قرمز شده بود و مانی داشت گلویش را فشار می داد. انگار دیوانه شده بود.
- مانی ولش کن.
مانی اهمیت نداد. بازویش را گرفتم و با تمام قدرت او را به طرف خودم کشیدم. سامان را رها کرد. حسابی عصبانی بود. گفت:
- پسره احمق. اگه این غلطی که کردی تکرار بشه، می کشمت، منو که می شناسی، مگه نه؟ دلت می خواد باباتو از نون خوردن بندازم تا از گشنگی بمیری! حالا گمشو.
و ب دستش به او اشاره کرد که برود. سامان جلو آمد و با حالتی که حالم را به هم می زد به مانی گفت:
- آقای فرزام من نمی دونستم...معذرت می خوام.
با سرعت باد از ان جا دور شد. مانی همچنان کلافه و آشفته بود. چند بار دستش را در موهایش فرو برد و بیرو آورد و بالاخره به سمت من چرخید و با عصبانیت گفت:
- این کثافت جلنبر چی می گفت؟
از حالی که داشت ترسیدم و گفتم:
- هیچی به خدا، هنوز حرف نزده بود که تو رسیدی.
دوباره دستش را در موهایش فرو برد و گفت:
- باید همون روز اولی که دیدم داره نگات می کنه، حسابشو می رسیدم.
داشتم با تعجب به مانی نگاه می کردم، از حالتش خنده ام گرفته بود. متوجه شد و با خنده گفت:
- سلام.
- سلام. تو چطور یه هو مث جن ظاهر شدی؟ نذاشتی پسر مردم طفلک حرفشو بزنه!
با تمسخر گفت:
- خیلی دلت می خواست برات سخنرانی کنه؟!
- نه، ولی دلم می خواد بدونم، تو از کجا این پسره رو می شناسی؟ امروز چطور فهمیدی دنبال من اومده؟
- هنوز نفهمیدی؟ دِ آخه منِ الاغ عاشقتم، دوستت دارم. چطوری باید اینو حالیت کنم؟ دوست داری مثل هندی ها دور درختا برات بچرخم و آواز بخونم، یا مثل عاشقای ایتالیایی زیر پنجره اتاقت گیتار بزنم بهتره؟ اصلا چطوره مثل ژاپنی ها از دستت ها را گیری کنم تا جفتمون راحت بشیم، چه کار کنم تا بفهمی؟
- تو قبول کردی که بری و دیگه راجع بهش حرف نزنیم.
- نمی تونم، عزیز من، نمی تونم، یه روزه عاشق نشدم که دو روزه یادم بره. همیشه آینده مو با تو دیدم، می فهمی؟ به خداوندی هدا قسم، اگه بخوای با یکی دیگه ازدواج کنی، هم تو رومی کشم و هم خودمو، جدی هم می گم، حالا خود دانی؟!
- من با کس دیگه ای ازدواج نمی کنم، اما با تو هم ه، نمی تونم، عزیز من، نمی تونم. سعی کن بفهمی!
مانی دیگر چیزی نگفت. سوار ماشینش شد و به سرعت از انجا رفت. به جز ژینا که از پشت پنجره شاهد تمام ماجرا و گفتگو ها بود کس دیگری چیزی نفهمید. ژینا هم هرگز راجع به اون صحبتی نکرد. اما سامان یک هفته دانشگاه نیامد. همیشه متعجب بودم که چطور مانی از همه رفت و آمد های من، کلاسهایم، دوستانم و حتی رفتارهایم خبر دارد، بعدها فهمیدم که او از طریق لیلا همه برنامه های مرا کنترل می کرد. لیلا به خیال خودش برای نزدیک شدن به جناب فرزام و البته به جبران محبت هاش، اطلاعات دقیقی از خواهرش را به او گزارش می دهد.
چند روز بعد فرخنده برای اولین بار پس از بهبودی اش به من تلفن کرد. چند ماهی می شد که از او بی خبر بودم . از شنیدن صدایش هم خوشحال شدم و هم غمگین....
- عجب رفیق بی معرفتی شدی تو، حتما سرت خیلی شلوغه!
فرخنده گفت:
- اره به خدا، خیلی کار دارم. رضا یه لحظه هم تنهام نمی ذاره، حالا هم رفته بیرون که تونستم یه زنگ بزنم.
- خب اوضاع و احوالت که روبه راهه؟ جون گرفتی یا نه؟
خندید و گفت:
- هم آره، هم نه.
- شیطون چی شده...نکنه خبراییه؟

تا صفحه 273
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره داریم بچه دار میشیم اما من خیلی میترسم.
مبارکه خبر خیلی بود حالا چرا میترسی؟
نمیدونم میترسم نتونم مادر خوبی باشم.
مادر خوبی هستی من مطمئنم.
تو چه خبر؟خبری از عروسی مروسی نیست.
چرا اتفاقا بزودی از شر فرشته راحت میشیم یه دیوونه تمام عیار واسش پیدا کردیم بعد هم قراره یه دیوونه دیگه پیدا کنیم خودمو ببندم به ریشش!
فرخنده گفت:پس فرشته داره شوهر میکنه خیلی مبارکه حالا شوهرش کی هست؟
یکی از بچه های دانشگاه حتما برای عروسی دعوتت میکنه.
خب بهشون سلام برسون از قول ما هم تبریک بگو.
ممنون تو هم از قول ما به آقا رضا بابت پدر شدنش تبریک بگو مواظب اون عروسک کوچولو هم باش.
بعد از تلفن فرخنده باز هم سکوت دردناکی که بیشتر شبیه بیماری ای بود که عود میکند سراغم آمد.پس خانواده ی رضا دیگر تکمیل شده بود!
تقریبا دو سه ماهی از تلفن فرخنده گذشته بود که یک روز صبح خیلی زود تلفن زنگ زد.با شنیدن صدای پدر قلبم فرو ریخت حتما اتفاقی افتاده بود که این موقع صبح زنگ زده بود.
چی شده؟مامان خوبه؟مهدی خوبه؟طوری شده؟
پدر گفت:عروس عمو جمال انگار حالش خوب نیست.
اونکه خوب شده بود دوباره چی شده؟
پدرم بغض کرده بود انگار نمیتوانست صحبت کند.چند لحظه سکوت کرد و بعد آرام گفت:فوت کرده.
پتک محکمی توی سرم خورد باور نمیکردم.فرخنده با آنهمه شور زندگی با آنهمه زیبایی و امید امیدی که به زندگی پیدا کرده بود.
نالیدم:چطور؟وقت زایمان؟
پدر با تعجب پرسید:مگه باردار بوده؟
آره باردار بود پس چه بلایی سرش اومده؟
نمیدونم باباجون طفلک بیچاره!من دارم میرم اونجا گفتم خبرت کنم بد نیست تو هم برای تسلیت سری به اونجا بزنی.
حتما میرم حتما.
گوشی را گذاشتم نشستم و پس از مدتها زار زار گریه کردم.فرشته لیلا و ژینا مبهوت بالای سرم ایستاده بودند.
لیلا گفت:مریم کی بود؟چی شده؟
پردم بود آخه لیلا فرخنده...فرخنده...
فرشته شانه هایم را تکان داد و گفت:فرخنده چی؟حرف بزن لعنتی.
فرخنده مرده فرشته باورت میشه فرخنده مرده.
فرشته و لیلا همراه من گریه میکردند و ژینا تحت تاثیر گریه و زاری ما آرام اشک میریخت.یکی دو ساعت بعد من و لیلا حرکت کردیم بیشتر طول راه را گریه کردم.نمیدانم برای فرخنده میگریستم یا بچه ی کوچکش یا برای رضا که خوشبختی اش اینقدر زود تمام شده بود.من هیچوقت آنطوری که باید فرخنده را دوست نداشتم اما هرگز راضی به مردنش نبودم.نزدیک ظهر رسیدیم مراسم عزاداری در خانه ی عمو جمال برپا بود.صدای شیون و زاری زنان همه جا را پر کرده بود.جمعیت زیادی آنجا جمع شده بودند.پروانه را بغل کردم و گریستم.
خاله ملیحه و زنی که بعدا فهمیدم مادر فرخنده است به شدت بیتابی میکردند مادر بیچاره اش تمام صورتش را چنگ زده بود.پدرم کمی بعد از ما رسید.دیدم که عمو جمال را بغل کرده و اشک میریزد.پس رضا کجا بود؟مگر او صاحب عزا نبود؟صدای قرآنی که از بلندگو پخش میشد گاهی در صدای فریادهای سوزناک زنان محو میشد و چند لحظه بعد دوباره بگوش میرسید عمو جمال بیشتر از اینکه عزادار باشد نگران بنظر میرسید.دائما از اینسوی حیاط به سوی دیگر حیاط میرفت و هر چند دقیقه یکبار به کوچه سرک میکشید و دوباره برمیگشت گاهی هم با پدرم آهسته نجوا میکرد.به سراغ پدر رفت.مدتاها بود او را ندیده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده بود.مرا بغل کرد و بوسید.
پرسیدم:عمو جمال چرا انقدر نگرانه؟
پدر گفت:رضا رو پیدا نمیکنن هیچکس نمیدونه کجاست؟
خب حتما با مانیه شاید رفته خونه مانی.
نه اونجا نیست.گویا قرار بوده برای کارای پزشک قانونی بره اما هر چه مانی دنبالش گشته پیداش نکرده مانی هم تنها رفته.
بیاد کلبه جنگلی افتادم پناهگاه روزی ابری رضا.
بی اختیار گفتم:من میدونم کجاست!
پدر با حیرت بمن نگاه کرد:تو میدونی کجاست؟
فکر میکنم بدونم.
پدر عمو جمال را صدا کرد و صحبتی کردند و چند لحظه بعد عمو جمال به طرف من آمد و گفت:مریم جان اگه میدونی کجاست بگو عمو دارم ازدلشوره میمیرم.
عمو کاملا مطمئن نیستم ولی به احتمال قوی توی کلبه ی جنگلیه.
عمو جمال گفت:کلبه ی جنگلی؟کجا هست این کلبه؟میای بریم نشونم بدی؟
چند دقیقه بعد با پدر و عمو جمال به سمت جنگل رفتیم.تا به کلبه رسیدیم پدر چند بار به چشمهای من نگاه کرد از او خجالت میکشیدم.اگر دختر عاقلی بودم باید بخاطر ابروی خودم ساکت میماندم.چه دلیلی داشت جاییکه را هیچکس بلند نبود و نمیدانست رضا آنجاست من بلد باشم؟از خودم لجم گرفته بود چرا او هنوز اینقدر برای من مهم بود که اعتبار خودم را بخاطرش از دست بدهم؟اما دیگر چاره ای نبود.اشتباه کرده بودم.به جایی رسیدیم که جاده تمام شد و کمی جلوتر کلبه دور از همه هیاهوها ارام و بی صدا بین درختان نشسته بود.عمو جمال به پسری که با موتور به دنبالمان می آمد چیزی گفت و او بازگشت و خودش به سمت کلبه رفت.
جلوی عمو جمال ایستادم و گفتم:عمو بذارید من باهاش حرف بزنم.
رنگ خشم و ناامیدی رادر چهره پدرم دیدم اما چیزی نگفت.آرام بطرف کلبه رفتم و در را هل دادم.باز بود وارد شدم و چند لحظه ایستادم تا چشمهایم به تاریکی عادت کند.رضا آنجا بود شکسته و مچاله! نشستم و چند لحظه سکوت کردم:متاسفم.
بدون اینکه سرش را بلند کند هق هق آرامی سر داد باز هم قلبم فشرده شد رضا گفت:نمیدونم چرا اینکارو کرد؟ما تازه داشتیم طعم خوشبختی رو میچشیدیم.بچه ی کوچولوی ما داشت کنار قلب مهربونش رشد میکرد بیچاره شدم...
بریده بریده صحبت میکرد گاهی چند لحظه سکوت میکرد و دوباره یکی دو کلمه میگفت:خیلی سعی کردم خوشبخت باشه بدونه که دوستش دارم همه ی گذشته مو فراموش کردم ولی فرخنده...
فرخنده خوشبخت بود خودش اینو بهم گفت.چند وقت پیش بهم زنگ زد و از خوشبختی و بچه کوچولوش برام حرف زد.
رضا انگار با خودش صحبت میکرد:
قبل از اینکه ترک کنه گفت بچه دار بشیم گفتم تو نمیتونی مادر خوبی باشی منم نمیتونم پدر خوبی باشم.دلشو شکستم اما بروی خودش نیاورد.خیلی بچه دوست داشت.وقتی از تهرون برگشتیم میخواستم جبران تمام بی اعتناعیهایی که بهش کرده بودم بکنم.حتی لحظه ای تنهاش نمیذاشتم .مثل پروانه دورش میچرخیدم اوایل کسل بود بداخلاق بود.گاهی سرم فریاد میکشید اما تحمل کردم تا خوب بشه کم کم تغییر کرد بهتر شد هر روز بهتر میشد اما هرگز اسمی از بچه نمی آورد.غرورشو در اینباره شکسته بودم.تا اینکه یه روز با یه سبد پر از رز قرمز به خونه رفتم رز قرمز خیلی دوست داشت گفتم:فرخنده هنوز دوست داری بچه دار بشیم؟گریه کرد خیلی گریه کرد.بغلش کردم نوازشش کردم.بین گریه هاش گفت حالا میتونم مادر خوبی باشم؟از خودم بدم اومد چقدر تا اونموقع نسبت بهش بیرحم بودم.گفتم میدونم که تو بهترین و با اراده ترین مادر دنیا میشی.بچه ی ما از اینکه مادری مثل تو داره سپاسگزارترین موجود این عالم میشه مطمئنم برای یه نگاه تو جونشو میده.خندید و گفت:اما فکر میکنم تو رو بیشتر از من دوست داشته باشه آخه تو خیلی مهربونی.ساعتها قربون صدقه ش رفتم و براش از اینده بچمون حرف زدم.تا موقعیکه باردار نشده بود لحظه ای هم تنهاش نذاشته بودم.حتی موقعیکه مجبور میشدم از خونه بیرون برم مادرم یا مادر خودش رو کنارش میذاشتم.نمیخواستم دوباره تنهایی وسوسه ش کند وقتی فهمیدم حامله است از خوشحالی پر گرفتم.دیگه بیشتر از قبل مواظبش بودم و برای اینکه بفهمه مواظبتم فقط بخاطر عشقه و بهش اطمینان دارم گفتم حالا که دیگه پسرمون همراهته و مواظبته من یه کمی به کارای عقب افتاده ام.میخواستم به خوشد اعتماد پیدا کنه.تقصیر خودم بود.نباید تنهاش میذاشتم زود بود هنوز ضعیف بود همه ی محبت من هم نتونسته جایگزین وسوسه ی اون لعنتی بشه.یه وقت بخودم اومدم که دوباره آلوده شده بود.چه روز بدی بود.مثل همیشه با یه دسته گل رفتم خونه هر چه صداش کردم نبود.گفتم حتما رفته سری به مادرش یا مادر من بزنه.گلها را روی میز گذاشتم.کنار مبل چیزی دیدم که دیوونه م کرد.کاغذ و کبریت و ...لعنتی نتونسته بود دووم بیاره.دوباره شکست دوباره بیچارگی.اومدم اینجا اول اونقدر عصبانی بودم که میخواستم دنیا رو روی سرش خراب کنم اما وقتی خوب فکر کردم دیدم حالا دیگه فرخنده تنها نیست بچه ی بیچاره ی من در وجود او رشد میکرد.دوستش داشتم هم خودشو و هم اون موجود کوچک کنار قلبشو برگشتم خونه و بخودم گفتم عیبی نداره دوباره شروع میکنیم یک بار دیگه ترک میکنه.اینبار بخاطر بچه مون.به خونه که رسیدم همه جا رو مرتب کرده بود صداش کردم میخواستم مهربونتر از همیشه باشم باید بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم...اما جواب نداد.همه جا رو گشتم نبود.فقط یه یادداشت برام گذاشته بود رضا عزیزم منو ببخش که دروغ گفتم و قلب مهربونتو شکستم.همین!تموم زندگی منو با یک جمله جواب داد.چند روز مثل دیوونه ها تموم شهر و اطراف رو خونه به خونه گشتم.به هر کس که فکر میکردم ممکنه خبری ازش داشته باشه سر زدم.تمام دوستام بسیج شده بودند جنگل جاده پارکها و هر جا که فکر میکردم ممکنه رفته باشه اما پیداش نکردم.آب شده بود.تا اینکه بهم خبر دادن پیداش کردن اما دیگه دیر شده بود.جسدشو پیدا کرده بودند.مقدار زیادی مواد به خودش تزریق کرده بود که از پا بیفته تقصیر خودم بود نباید تنهاش میذاشتم...
رضا سرش را به دیوار کلبه تکیه داد هنوز هم گریه میکرد و من با دیدن اشکهای او ارام اشک میریختم.
تو هر کاری از دستت بر اومد براش کردی.مطمئنم اون با تو خوشبخت بود.خوشبخترین زن عالم .گاهی اوقات یه روز زندگی در کنار کسی که واقعا آدمو دوست داشته باشه با یه عمر زندگی در کنار دیگران برابری نمیکنه.
دلم از این میسوزه که نفهمید حاضرم بازم هر کاری که بخواد براش بکنم.حاضر بودم زندگیمو بدم اما فرخنده و بچه م سالم باشن.نفهمید که همیشه باهاش هستم.
حالا چرا تنهاش گذاشتی؟فکر نمیکنی الان منتظر توئه که بری و بهش بگی که چقدر برات با ارزش بوده؟خودتو اینجا زندونی کردی که چی بشه؟که یکی دیگه بره جسد زنتو تحویل بگیره؟فکر نمیکنی تو بعنوان شوهر فرخنده وظایفی داری؟اون حالا منتظره که بری و با عزت تمام و آبرومندانه اونو به خاک پس بدی دلش میخواد همه بدونن که چقدر شوهرش دوستش داشته و حالا چقدر بیتاب نبودنشه.دوست نداره تو فرار کنی و مردم برای فرارت از اون دلیل تراشی کنن.حالا باید به فرخنده برسی یادت باشه که فقط آدمای زنده نیستن که چشم به محبت ما دارن.
بلند شدم و به طرف در کلبه رفتم:رضا فراموش نکن که تو هم فرزند پدر مادری هستی که حالا نگرانت هستن به اونا هم فکر کن.
داشتم از کلبه خارج میشدم که گفت:ممنون که اومدی!
لبخندی از سر ناامیدی و بیهودگی رو لبم نشست.دیگر کاری از دست من یا دیگران بر نمی آمد.پدر و عمو جمال به فاصله چند قدم از کلبه نشسته بودند.با دیدن من هر دو از جا برخاستند:الان میاد بهتره تنهاش نذارین.
به سمت جنگل رفتم.دلم میخواست منم جایی تنها بنشینم و به روزگار سیاهم گریه کنم.کمی دورتر مانی را دیدم که دستهایش را زیر بغلش قفل کرده و به درختی تکیه زده بود.سراپا سیاه پوشیده بود و صورتش آشفته و اصلاح نکرده بود.چقدر لاغر شده بود.نزدیکتر که رفتم سایه ی خشم را در چهره اش دیدم.با چشمهای مورب و ابروهایی که بخاطر اخمش برجسته تر شده بود بمن نگاه میکرد.سلام کردم و او بجای جواب با تحکم گفت:سوار شو.
دلم میخواست کمی قدم بزنم اما چشمهای عصبانی مانی وادارم کرد بی هیچ اعتراضی سوار ماشینش شوم.هنوز هم مثل دختری که از برادر بزرگترش میترسد از او حساب میبردم.چند لحظه بعد پایش را روی پدال گاز گذاشت و به سرعت حرکت کرد.دورتر که شدیم نگاهی بمن کرد و با پوزخندی گفت:انگار تو زیاد هم از مردن فرخنده ناراضی نیست!خنده به لبت نشسته برات خوشایند بوده؟
آنقدر عصبانی شدم که میخواستم خر خره اش را بجوم.
بنظر تو دیدن مردی که زندگیش نابود شده کمرش شکسته زنش مرده بچه ش مرده عشقش از بین رفته و خونه ش خراب شده خوشاینده؟جوابمو بده خوشاینده؟برای من که نیست ولی تو رو نمیدونم تو که یه آدم معمولی نیستی!
پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد فهمیدم هنوز هم از چیزی ناراحت و عصبانی است.اخلاقش را خوب میشناختم.باید کاری میکردم که حرف بزند والا دیوانه ام میکرد.
فریاد زدم:حرف دیگه ای داری؟بگو اگه از من عصبانی هستی میتونی بزنی تو صورتم ولی حق نداری با اعصابم بازی کنی اینقدر تند نرو!
سرعت ماشین را کمتر کرد و گفت:تو چی تو حق داری؟
من نمیدونم چکار کردم که باعث آتیش گرفتن تو شده دیدم پیرمرد بیچاره مثل مرغ سرکنده شده دلم براش سوخت آوردش پیش پسرش گناه کردم؟
همینو بگو آوردیش پیش پسرش پسری که من صبح تموم شهر رو گشتم و پیداش نکردم منی که سالها باهاش زندگی کرده بودم نفهمیدم کجاست؟میشه بگی شما این خلوتگاه رو از کجا بلد بودی؟
با عصبانیت گفتم:بتو مربوط نیست.
پایش را محکم روی ترمز فشار داد.به جلو پرت شدم و سرم محکم به شیشه جلوی ماشین خورد و چند لحظه بعد مانی با پشت دست محکم توی دهنم کوبید.مزه ی شوری خون را در دهانم احساس کردم دستم را روی دهانم گذاشتم که پر خون شده بود.
حالا فهمیدی که بمن مربوطه؟وقتی ازت سوال میکنم مثل بچه ی آدم جوابمو بده اینجا رو از کجا بلد بودی؟
اشک و خون روی صورتم مخلوط شده بود و حسابی ترسیدم.
با فرشته و لیلا اومدیم اینجا فرخنده اینجا رو نشونم داد.
رنگ چهره مانی عوض شد خشم خودش را به پشیمانی داد.سرش را چند بار محکم روی فرمان ماشین کوبید و گریه کرد.چقدر دلم برایش میسوخت.من این زجر را قبلا تجربه کرده بودم.حس وجود رقیب!چند دقیقه بعد دوباره حرکت کرد و وارد یک جاده ی فرعی شد لحظه ای بعد توقف کرد و پیاده شد.بطری آبی از ماشین برداشت و در را باز کرد و اشاره کرد پایین بروم.با آبی که روی دستم میریخت صورتم را شستم و سعی کردم جلوی خونی که از پارگی لبم جاری بود را بگیرم اما قادر نبودم اشکهایم را مهار کنم.چشمهای مانی هم خیس و قرمز بود هر کدام از ما برای حالمان دلیل جداگانه ای داشتیم.بقیه راه در سکوت گذشت.آرام رانندگی میکرد دیگر عصبانی نبود غمگین نبود.به خانه ی عمو جمال رسیدیم رضا کاملا سیاهپوش جلوی در ایستاده بود.مانی به سرعت پیاده شد و چند لحظه بعد رضا در آغوشش گریه میکرد.از کنارشان گذشتم و خودم را بین زنها گم کردم.عصر همان روز جسد فرخنده را به خاک سپردیم.با لیلا قرار گذاشتیم که صبح خیلی زود حرکت کنیم تا لااقل به یکی از کلاسهایمان برسیم.لیلا نزدیک غروب خانه ی عمو جمال را ترک کرد.تصمیم داشتم شب را کنار پدرم بگذرانم.دلش برایش خیلی تنگ شده بود.میخواستم با همان آرامش همیشگی اش برایم از مادر مهدی و خانه حرف بزند.انگار پدرم هم همین نظر را داشت چون صدایم کرد و گفت:بابا بریم دیگه؟
موافقت کردم و پس از خداحافظی از خاله ملیحه و پروانه با پدر براه افتادیم.رضا را دیگر ندیدم گرچه لزومی هم نداشت.
کجا میریم پدر؟
خب معلومه میریم خونه ی مانی البته خودش نمیاد خونه نباید رضا رو تنها بذاره.
شما تا کی اینجا میمونید؟
یه چند روزی میمونم تو چی بابا؟
من صبح خیلی زود میرم بیشتر نمیتونم بمونم.
خانه ی مانی بر خلاف همیشه بهم ریخته بود.پدر با خستگی خودش را روی مبلی انداخت.رفتم تا برایش فنجانی چای بیاورم.وقتی با سینی چای پیش پدرم برگشتم دستش را روی پیشانی گذاشته و چشمهایش را بسته بود.آهسته گفتم:باباجون خوابی؟
نه بابا خسته ام.
بفرمایید چای براتون آوردم.
دستت درد نکنه بذار روی میز اگر قراره صبح زود بری بهتره بری بخوابی برو تو اتاق مانی بخواب.
پدر نمیخواست با من حرف بزند.این کمترین تنبیهی بود که میتوانست برای کار امروزم تعیین کند.او حتی به زخم گوشه ی لبم هم توجه نکرد انگار ماجرا را میدانست.شاید مانی همه چیز را برایش گفته و پدر هم حق را به مانی داده بود.شاید هم فکر میکرد بجای خودش پسرش مرا تنبیه کرده و البته حق داشته.

آخر ص 283
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا