رمان تقدیر این بود که ...

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مینه

عضو جدید
تو را خدا تو را خدا تو را خدا بقیه اش را هرچه زود تر تایپ کن تا من این دلشوره ام زود تر خلاص شود تو را خدا زود زود زود .تشکر تشکر تشکر تشکر تشکر تشکر.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سلام به سایت باشگاه مهندسان خوش اومدید عزیزمرسی ازنظرلطفت ولی من دیگه نزدیک امتحاناتم بعدازاتمام امتحاناتم کامل تایپش می کنم .
عزیزم توتایپیک پست نده اگه پیغامی داری ،یا پیغام خصوصی بهم بده یاتوپیغام بازدیدکنندگان برام پی ام بذار
 

مینه

عضو جدید
سلام دوست خوبم

سلام دوست خوبم

اول خیلی ببخشید که من انجا برای شما پست دادم ولی باور کنید دست خودم نبود اصلا میدونید چیه من خیلی رویایی استم ودر مقابل داستانها هم خیلی حساس ، خوب به هر صورت برایت ارزوی موفقیت دارم انشاءالله امتحانات را هم به خوبی سپری کنی ولی اینو بدون که تو به من قول دادی درست است ومن حتما منتظر میمونم تا بقیه داستان را بخونم باز هم تشکر از زحمتی که میکشی .;)
قربانت مینه
راستی ببخشی که باز پیام اینجا گذاشتم اصلا قول میدم تا اینکه این داستان را تمام نکردید برایتان پیام ندهم . باز هم تشکر ممنون وخلاصه همه چیز.:heart::gol::smile:
 

مینه

عضو جدید
سلام سلام سلام
خسته نباشید میدونید چند روز است که منتظر ماندم یعنی شما میخوای بگی که احساس نداری که بدونی انتظار چقدر سخت است وای خدای من خودت با دل رحم بیانداز.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
مینه عزیزسلام
عزیزم گفتم توتایپیک پست نذار بخدامن دل رحمم اما امتحان دارم گه گاهی یه سرمیام توسایت بعدش هم من که مشکل کتاب روکه بهتون گفتم من خودم ازانتظار بدم میاد ولی ببین چطور 26 سال منتظرم اما بازهم دم نزدم تاحالا که گفتی خیلی بی احساسم
 

مینه

عضو جدید
سلام میخواستم یک سوال از شما بپرسم ایا امتحانات شما تمام نشدیعنی میخواهم به شما بگویم که خیلی خود خوداه شدید که اینقدر من را سر کار گذاشتید دیگه نمیخواهم که داستانی که شما تایپ میکنید را بخوانم باشد برای خودتان اصلا بریام مهم نیست ولی از انسانهای که مثل شما بد قول است وهمیشه میخواهد که دیگران را سر کار بگذارد متنفر استم وهمچنان از تو که خیلی خیلی بدقول ومزخرف استی برو به درک که حالم از تو به هم میخورد:mad:
 

jasmin.me

عضو جدید
دوست عزیز جدا امتحاناتتون هنوز تمام نشده ؟!

مینه جان یکم خوددار باش ... حتما دوستمون مشکلی واسشون پیش اومده و گرنه که ...
 

xphoenix

عضو جدید
سلام میخواستم یک سوال از شما بپرسم ایا امتحانات شما تمام نشدیعنی میخواهم به شما بگویم که خیلی خود خوداه شدید که اینقدر من را سر کار گذاشتید دیگه نمیخواهم که داستانی که شما تایپ میکنید را بخوانم باشد برای خودتان اصلا بریام مهم نیست ولی از انسانهای که مثل شما بد قول است وهمیشه میخواهد که دیگران را سر کار بگذارد متنفر استم وهمچنان از تو که خیلی خیلی بدقول ومزخرف استی برو به درک که حالم از تو به هم میخورد:mad:
بابا مثلا تو روانشناسي ميخواني!!!كوتا بيا!!!:eek::lol:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
می خواهم باتوازلحظه لحظه این چندسال بگویم.می دانم که مثل گذشته شنونده خوبی هستی ومی دانم که تاآخراین نامه رابی آنکه احساس خستگی وبی حوصلگی بکنی دنبال خواهی کرد. پس بخوان که واقعاً خواندنی است خواندنی ترازآنکه توحتی فکرش رابکنی.ازتوخواهش می کنم درحین خواندن این نامه گریه نکنی،تمام گریه هایت رابگذاربرای آخرنامه،شایدآن وقت حتی اشک هم کم بیاری!!
این راشنیده ای که می گویند،ازماست که برماست؟ماآدم ها تمام کارهای خوب زندگی مان رامستقیماًوبااطمینان خاطربه خودنسبت می دهیم،درحالی که اشتباهات محسوس عمرمان راسعی می کنیم معلول عواملی بدانیم که شاید تاثیرکمی در رخ دادن آنها داشته باشند،درحالی که مسبب تمام خوب وبدزندگیمان خودمان هستیم.
به راستی نمی دانم ازکجاشروع کنم؟امیدوارم بامقدمه طولانی نامه ام حوصله ات راسرنبرده باشم. خوب دیگر،هرچه سن بالامی رود آدم پرحرف ترمی شود.بگذارازآنجایی شروع کنم که دست به خودکشی زدم. هیچ وقت ازاینکه نجابت پیداکردم احساس خوشحالی نکردم.برعکس همیشه افسوس خوردم که ای کاش همان روز می مردم وکیارش نجاتم نمی داد. اماخوب دیگرتقدیرماهم چنین بودکه زنده بمانیم وزجربیشتری بکشیم.اصلاً اززندگی هیچ نفهمیدم.این چه زندگی ایست که آدم همیشه انتظارمرگ رابکشد؟
باری،وقتی خون ازرگ دستم فواره زد همه چیزپیش چشمم ابری وتارشده بود.فکرکردم مردم.فکرکردم بالاخره ازآن همه عذاب روحی وجسمی رهایی یافتم،امازهی خیال باطل.تاچشم بازگشودم خودم راروی تخت بیمارستان دیدم. خدایا چه می شدکه این پرستارها ودکترهایی که سبزپوشیده اندفرشته های عالم الوهیت باشند؟
پرستاردخترجوان وزیبارویی بودکه تاچشم های مرابازدید باعجله به سمت درشتافت وبالحنی پرشورگفت:
((دکتر،دکتر،بیماربه هوش آمده.))
وتالحظاتی بعدصدای قدم های پرشتاب درکریدورپیچیدابتدا اندام کیارش درراستای درظاهرشد که باچشم هایی مشتاق به من سلام گفت وبعددکترباهیبت متشخص وارداتاق شد. کیارش باحزنی که درنگاهش پرپرمی زد بغض آلودگفت:
((خداراشکرکه زنده ماندی!خداراشکر))
دکتردرحالی که نبض مرامی گرفت نگاه توام بانکوهش خودرابه دیدگانم پاشید وگفت:
((خودکشی کارآدم های ضعیف النفس وترسوست،ولی به شما نیم آیدکه ازاین گروه باشید.))
باصدایی آرام وگرفته گفتم:
((گاهی وقت ها زندگی همه چیزراازآدم می گیردوفقط شهامت خودکشی کردن رابه اومی بخشد.))
((من باشماموافق نیستم،اگرهمه آدم هامثل شما فکرکنندروزی برروی زمین دیگرآدمی وجودنخواهد داشت.سعی نکنید برخلاف روزگارحرکت کنید حتی اگرگردش روزگاربروفق مرادتان نباشد.))
سرم خون به دستم بود ومن احساس ضعف وسستی می کردم.دکتربا اشاره به سرم خون گفت:
((خون زیادی ازشمارفته،بریدگی رگ دستتان بسیارعمیق بودوبعیدمی دانم که به زودی ترمیم شود،مسلماًتوانایی دست چپتان نسبت به دست راستتان خیلی کمترخواهدشد. خوب دیگرکاری بودکه خودتان کردید.))
ازلحن سرزنش آمیزدکترخوشم نیامد.کیارش که نشان می داد ازاین حرف دکترنگران شده است باتردید پرسید:
((دکترامکان دارددست چپ میناهرگزمثل روزاولش نشود؟))
دکتردستی روی شانه اش گذاشت وبالبخندگفت:
((بهتراست همه چیزرابه خداواگذارکنید،فردامریضتان مرخص می شودولی بایدهفته ای دوبارویزیت شود.))
وقتی دکتررفت،من وکیارش تنهاشدیم.خدای من!اندوه نگاهمان راچه کسی اندازه خواهدگرفت؟
((مینااین چه کاری بودکه کردی؟اصلاً به فکرعواقب این کاربودی؟ فکرش رانکردی چه بلایی سرمن خواهدآمد؟))
((این من هستم که باید سرزنشت بکنم که چرانجاتم دادی؟باورکن هیچ لطفی در حق من نکردی!من چون دوستت داشتم می خواستم برای همیشه از زندگی ات بیرون بروم وتو هم اگردوستم داشتی نباید مرابه دکترمی رساندی!توکه خوب می دانستی چقدراز زندگی خسته ام پس چرادوباره مرابه زندگی برگرداند؟))
((نه، این حرف رانزن،می خواهم یک جشن بزرگ بگیرم،جشنی بمناسبت بازگشت دوباره توبه زندگی.باخودم گفتم اگرزنده بماندتمام دنیارابه پایش می ریزم وهرچه راکه باعث دلتنگی وناراحتی اش شودکنارمی زنم.باورکن این لطف خدابودکه تورادوباره بهمن برگرداند،آن قدربریدگی دستت عمیق بودو ان قدرخون ازبدنت رفته بودکه من جسم نیمه جانت رابه بیمارستان رساندم. آه مینا!خوشحالم زنده ای!خوشحالم.))
ازآن همه احساس و هیجان من نیزکمی به شورافتادم. خدایااین حقیقت داشت؟ این کیارش من بود که این چنین بی تابانه مرابه شوق آورده بود؟ خدایا اگراین یک رویاست بگذارهمچنان دراین عالم رویایی سیرکنم،خدایا،باورکن،دیگرجرات چشیدن تلخی حقیقت راندارم.
امافشارهایی که کیارش به دستم واردمی کردبه من اطمینان می دادکه خواب ورویائی درکارنیست وهرچه هست حقیقت است.
روزبعددکتربرگه ترخیص رانوشت. درحین معاینه آخرازمن پرسید:
((وضعیت دستت چطوراست؟))
((خیلی بی حس است.))
لب پایینی اش را جلوآوردوسپس روبه کیانوش گفت:
((یادتان نرودکه هفته ای دوباربایدویزیت شود.))
کیارش آن روزدتمام بخش شیرینی وگل پخش کردوحتی هزینه آن روزتمام بیمارانی راکه دربخش بستری بودند پرداخت.مثل بچه های کوچک ازاین طرف به آن طرف می دوید،دلش می خواست همه خوشحالی اش راببینندودرشادی اش سهیم شوند. دیدن حرکات کودکانه اوباعث شوروشعف من نیزشده بودوازتوچه پنهان کمی هم احساس غروروتکبربه من دست داده بود. بابدرقه دکترهاوپرستارهاازبیمارستان خارج شدیم.کیارش دست مرادر دست داشت ومراکشان کشان به سمت پارکینگ برد.
((مینا،آماده ای برای رفتن!؟))
به رویش لبخندزدم وگفتم:
((بله،ولی نمی دانم می خواهی مراکجاببری؟))
((خانه خودت،خانه ای که بی توهیچ لطف وصفایی ندارد.))
ترس ازرویارویی بامهیا باعث نگرانی ام شده بود:
((نه،نه،خواهش می کنم مرابه آنجا نبر!آمادگی اش رندارم.))
((خانه خود آدم که آمادگی نمی خواهد، زودسوارشوتابرویم.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خدمتکاردیگرپالتورا ازتنم درآورد ولباس راحتی برتنم پوشاند. اوهمانی بودکه هیکلش ازخدمتکاران دیگردرشت تربود.
کیارش مرابه تالاربرد.گرچه شادوخندان بودولی مطمئنم که اونیزنگران این رویارویی بود:
((می بینم که پسرم مهمان ناخوانده ای برایمان آورده.))
صدای پرکنایه وشماتت آلودخانم جان درسالن پیچید.
کیارش سیب سرخی رابرداشت ودرحالی که گازبزرگی به آن می زدبابی تفاوتی گفت:
((مهمان ناخوانده ای نداریم،مینا برگشته سرخانه وزندگی اش.))
((که مینابرگشته سرخانه وزندگی اش، خیلی جالبه.))
این هم صدای پرازانزجارمهیابودکه دست پسرش دردستش بودوبانرت نگاهم می کرد.
کیارش درحالی که به سمتش می رفت باخونسردی گفت:
((تو که بایدازدیدن دوستت خوشحال شوی.))
پوزخندمحکمی زد:
((خوشحال!؟من فقط اگرخبرمرگش رابشنوم خوشحال می شوم. تاحالاکجابودندکه حالایادشان به خانه وزندگیشان افتاده؟))
خانم تهرانی درحالی که صورتش ازآتش خشم وغضب گلگون شده بودبا لحن پرتحکمی گفت:
((من اجازه نمی دهم کسی که با آبروی تهرانی ها بازی کرده دوباره پایش رابه این خانه بگذارد،زوداوراازاینجاببرکیارش.))
ازاینکه نمی توانستم ازخودم دفاع کنم احساس سرخوردگی وانزجارکردم.
کیارش بانگاهی گذرابه من حرف آخررازد:
((ازاین پس خانم این خانه میناست،هرکسی هم اعتراض داردمی تواندتشریف ببرد.))
سپس بانگشت درخروجی اشاره کرد.قاطعیت وصلابت خحرف های کیارش به قدری بود که همه را دقایقی درسکوت فروبرد.
((حالادیگرما راازخانه خودمان بیرون می کنی؟))
کیانا بودکه تازه واردتالارشده بود.کیارش باخنده گفت:
((اگرمن هم بیرونت نکنم خودت می روی،تاریخ عروسی ات نزدیک است.))
کاملیاهم آمد.برخلاف همه چشم هایش ازخوشحالی گرد شد ودوان دوان به سمت من آمد ودرحالی که درآغوشم می کشید گفت:
((توکجایی مینا؟خیلی دلم برایت تنگ شده بود.))
به سختی جلوی ریزش اشک هایم راگرفته بودم:
((من هم همین طور،خوشحالم که دوباره می بینمت.))
خانم تهرانی درحالی که ازشدت خشم برخودمی لرزیدروی مبل راحتی نشست وپاروی پا انداخت:
((مینابه مابدکرد،باعث بدنامی خانواده ماشد،همه جامی گویندعروس خانواده تهرانی.....))
کیارش باغضب حرف هایش رابرید:
((همه هرچه دلشان می خواهند بگویند.میناکاملاًبی گناه بوده درواقع این مابودیم که به اوبدکردیم.))
درحین ادای این جمله نگاهش به مهیابود.سپس به سمت من آمدوبا چشم هایی مشتاق ولحنی پرمهرگفت:
((برویم بالا،خیلی خسته شده ای.))
آنگاه درمقابل نگاه های پرغیظ آنها،ازپله ها رفتیم بالا.کیارش ازمیان راه پله به عقب برگشت وگفت:
((به خدمتکاربگوییدشاممان رابه اتاقمان بیاورد.))
نمی دانم چراازاین رفتارکیارش خنده ام می گرفت.به عمد می خواست اعصابشان رابه هم بریزد.
وارداتاقمان شدیم،همان اتاقی که مدت کمی درآن زندگی کرده بودیم.هیچ چیزش دست نخورده بود.معلوم بودکه جزکیارش کسی به آن جاپانگذاشته.
((دیدی همه چیزسرجای خودش است.باوجودی که بانفرت ازتوجداشدم اما دلم نیامددکوراین اتاق راکه باسلیقه توچیده شد هبودعوض کنم.))
لبه تخت نشستم، نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
((استقبال خوبی ازمن صورت نگرفت،ولی خوب زیادهم بدنبود،انتظاربدترازاین راداشتم.))
لباسش راعوض کرد،سپس دست ورویش راشتست ودرحالی که باحوله صورتش راخشک می کردگفت:
((هیچ کس جرات نمی کنددرحضورمن ازگل نازکتربه توبگوید.))
((حتی مهیا!؟))
انگشتش رابه نشانه هشداروتاکیددرهواتکان داد وگفت:
((حتی مهیا،ببین مینا ازدواج من بامهیا اصلاً ازروی میل قبلی ام نبود. مهرداداین پیشنهاد راکردوگفت که با این کارازمینامی شود انتقام گرفت. من هم که آن روزها حسابی ازتودل کنده بودم وفکرمی کردم دیگردرقلبم جایی نداری ،با این تصمیم موافقت کردم،اما خوب چون تو واقعاًبی گناه بودی وقلبم این راگواهی می داد نتوانستم مدت زیادی ازتومتنفرباشم. زندگی بامهیاخیلی برایم سخت می گذشت،چون دوستش نداشتم.))
نمی دانم چراگفتم:
((چراطلاقش نمی دهی؟))
بی درنگ گفت:
((اگرتوبخواهی،همین فرداترتیبش رامی دهم.))
یاتردیدنگاهش کردم تاصداقت کلامش رادریابم.نگاهش گویای خواسته ی قلبی اشبود.یعنی واقعاً راست می گفت؟نگاهش که این رامی گفت:
(( باورکن حقیقت راگفتم،وقتی تو برگشتی سرخانه وزندگی ات وبی گناهی ات نیزبرمن ثابت شده خوب دیگرلزومی نداردمهیاهم درزندگی ام باشد. خودش باید این رابفهمدکه من دیگرمال اونیستم.))
حرف های کیارش طوفان قلبم رافروکش می کرد.چقدراحساسآرامش می کردم.
((موافقی طلاقش بدهم؟))
کمی به فکرفرورفتم.نمی دانم چراباوجودی که حسادت زنانه ام نمی گذاشت شخص ثالثی هم شریک زندگی ام باشداما دلم نیامد بگویم(موافقم).شایدهنوزدرکنج سینه ام بامهیااحساس رفاقت می کردم وفکرمی کردم به این سرعت نبایدبه اوضربه زدوبه اوگفت (خوش آمدی).پیش خودگفتم حتماً بعدازمدتی خودش خسته می شودومی رود؛وقتی که به عشق کیارش نسبت به من پی ببردووقتی کیارش پیش همه به من ابرازمحبت کند وبه اومحل نگذارد.آری این طوربهتربود.حداقلش این بودکه من مستقیماًمغضوب کسی واقع نمی شدم.فردااگرهم کاربه طلاق آن دونفرمی کشید همه می گفتند(کیارش نخواست) ومن دیگرمحکوم نمی شدم. آری این گونه بهتربود.
((نه، چه کارش داریم،بالاخره خودش دیریازودمی فهمدکه جایی برای ماندن درزندگیمان نداردورفتن رابه ماندن ترجیح می دهد.))
(( به هرحال من آمادگی اش رادارم،فقط کافی است دستورش راصادرکنی.))
خندیدم،ازسرذوق،ازسرتکبر،اینکه چقدربرایش مهم هستم که اینگونه ازمن دستورمی خواهد.من احمق ساده!من بیچاره ی دربه در!من فلک زده ی بدبخت!چه مرگم شده بودکه نگفتم طلاقش بده وشرش راازسرم کم کن. راحتم کن.آخ که چقدرکودن بودم.آخ که چقدرابله بودم. نفهمیدم که عمردوستی من ومهیاخیلی وقت پیش تمام شده.اوهووی من است ومن هووی او. باهووبایدمثل هووبرخوردکرد.باهوونبایدازدردوستی واردشد.به هوونبایدرحم کردکه به تورحم نمی کند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
خوب دیگربادست خودم گورزندگی ام راکندم.گول احساس پوچ خودم راخوردم. گول مهربانی های زمانه راخوردم.من گول خودم راخوردم.آه صالح عزیز!حال که به یادگذشته ام می افتم می بینم که ازمن احمق تردردنیاکسی پیدانمی شود،به خداپیدانمی شود.کدام زن عاقلی حاضرمی شودکه زن دیگری نیزدرزندگی شوهرش وجودداشته باشد؟اگرهم سراغ داری مثل من خودش موافقت نکرده است،به خدامثل من ابلهانه تصمیم نگرفته است.
46
شام رادراتاقمان خوردیم.شادوخندان بودم،ازاینکه درکنارکیارش بودم،ازاینکه اوبه همه پشت کرده بود وبامن یکی شده بود:
(( می دانی مینا،الان مهیاقلبش ازحسادت آتش گرفته است ویقیناًقهرکرده وسرمیزشام حاضرنشده.))
خندیدم:
(( بیچاره،درست نبودکه ماشاممان راجدابخوریم.))
((فکرش را هم نکن،باید یادبگیرندکه باخانم این خانه چگونه برخوردکنند.))
بازدلم ازخوشی ضعف رفت.
((تومراخانم این خانه می دانی؟))
تکه ای ازمرغ بریان رادردهانم گذاشت وگفت:
(( همه باید توراخانم خودشان بدانند.))
درچشم هایم اشک شوق نشسته بود:
((اوه کیارش...!))
گریه امانم نیم داد.
((تورابه خداگریه نکن!تاوقتی درکنارمن هستی بایدبخندی،فهمیدی!
دیگردربه دری های تووبی کسی من تمام شده.تاهمدیگرراداریم نباید گریه کنیم.))
آن شب تاسپیده های صبح بیداربودیم وازهردری باهم صحبت کردیم. بیشترمن حرف زدم. ازغربت وغم هایش گفتم وازتووخوبی هایت. به اوگفتم که چه به موقع به دادم رسیدی ومرازیرچترحمایت خود ت قراردادی.اونیزبرخوبی هایت صحه گذاشت وتوراتقدیرکرد.
ازدخترم گفتم که فقط چندماه مهمان این دنیای فانی بودو دریک شب سردبرفی زندگی راوداع گفت.وقتی ازدخترم می گفتم به طوردلخراشی به گریه افتاد.
((آخ اگرمی دانستم دخترمن است به خدا تمام دنیارازیرپایش فرش می کردم.))
نمی دانم راست می گفت یادروغ ولی درآن لحظه من دیگرازدستش دلخورنبودم وکدورتی به دل نداشتم که آن شب برفی من ودخترم راازخان هاش بیرون کرد.دمدمه های صبح خواب دیگراجازه نداد بیشترازقصه غصه هایمان بگوییم وبه خواب رفتیم.
نزدیک ظهربودکه ازخواب بیدارشدم.کیارش هنوزخواب بود.به آرامی صدایش کردم:
((کیارش ظهرشده،نمی خواهی بروی سرکار؟))
غلتی روی تخت زدوباخمیازه ی بلندی چشم هایش راگشود:
((خدای من چقدرخوابم می آید.))
وسپس دیده ی خواب آلودش رابه من دوخت:
((سلام عزیزم،ظهربه خیر.))
((ظهرتوهم به خیر!خیلی خوابیدیم.))
چشم هایش پف آلود وبانمک شده بود:
((دلم می خواهد بازهم بگیرم بخوابم.))
سپس دوباره درازکشید.پتوراازسرش پس کشیدم وگفتم:
(( بلندشو،دیگرخواب فایده ای ندارد.))
واوبه اجباربرخاست وبه سمت توالت رفت.
من باوجودی که نمی توانستم ازدست چپم کمک بگیرم اما به زحمت تخت رامرتب کردم وپرده راکنارزدم وکمی پنجره راگشودم.ظهردل انگیزی بودوگرمای آفتاب بسیاردلچسب.
وقتی به طبقه پایین رفتیم خانم تهرانی ازبالای عینکش نگاهی به ماانداخت. روی کاناپه نشسته بودومشغول گلدوزی کردن بود،سلام کردیم.
((می خواستید حالاهم بیدارنشوید.))
سپس خطاب به کیارش گفت:
((پس کارخانه چه می شود؟مگرقرارنبودبرای عقدقراردادی همین روزهابه آلما نبروی؟))
کیارش خنده ای ازسرلاقیدی کردوگفت:
((نه،کاروشرکت وقرارداد وپول تعطیل،فقط مینا،فقط مینا.))
وسپس چرخ کودکانه ای زدوکنارمادرش نشست،بغلش کردوگفت:
((مادر،نمی دانی مینا چه سختی هایی کشیده حالا من فقط باید گذشته ها راتلافی کنم.فعلاًهیچ چیزجزسلامتی مینابرایم اهمیتی ندارد.))
خانم جان نگاهی تندبه من انداخت:
((مگرقراراست میناهمیشه اینجا بماند؟))
((پس چی؟تاوقتی من اینجا هستم مینا هم می ماند.))
سری ازروی تاسف وحیرت تکان داد:
((توزن دیگری نیزداری،بامهیاچطورکنارخواهی آمد.))
کیارش ازجابرخاست وبه سمت من آمد وباتحکم گفت:
((من فقط یک زن درزندگی ام می شناسم وآن هم میناست.))
نگاهم برچهره ی ازخشم گلگون شده ی مهیادرراستای تالارخشک مانده بود. نگاه مغرضانه اش همه ی وجودم رامی سوزاند.خدایا الان مهیادرچه فکری است؟
کیارش امابی اعتنابه آن نگاه های کینه توزانه خدمتکاری راصدازد ودستوردادمیزصبحانه رابچیند.درحین خوردن صبحانه،کیارش بامن شوخی می کردوقاه قاه می خندید.مهیا درکنارخانم جان نشسته بود وزیرچشمی مارزیرنظرداشت.می دانم قصدکیارش آزارمهیابودواینکه به اوبفهامندهنوزهم مرادوست دارد،ولی درآن لحظه من احساس شرم وعذاب می کردم ونمی خواستم مهیافکرکندمن باعث رفتارتحریک کننده کیارش هستم.
بعدازاتمام صبحانه کیارش روبه من باصدایی که کاملاً رساوقابل شنیدن باشد،گفت:
((مینا،تا آخرهفته کاروشرکت وهمه چیزتعطیل ومن فقط مال توهستم.من توراهرجا که دوست داری خواهم بردوبه قدرکافی تفریح خواهیم کرد.))
دستپاچه شدم ویک لحظه خودم راباختم:
((نه،نمی خواهم به خاطرمن ازکارهایت عقب بمانی. وقت برای تفریح بسیاراست،بهتراست به کارهایت برسی.))
باانشگت وسط پیشانی ام رافشرد وگفت:
(( اول تووبعدکار.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((بله که خوابم می برد،درضمن ازدست خرخرهای توهم راحت می شوم.)ٍ)
باخنده گفت:
((ای بدجنس!به حسابت می رسم.))
بعد آه سوته دلی کشید ومتفکرانه ومحزون گفت:
((بایدباورکنی که قلب وروحم اینجاست،پیش تو!))
هرچندسعی کردم پی به ناراحتی ام نبردولی موفق نشدم.
((هی دختر،اگرناراحتی پاازاین اتاق بیرون نمی گذارم.))
بااینکه دلم زخم برداشته بودبااین همه به روی خودم نیاوردم وگفتم:
((نه!همین که قلب وروحت پیش من است برای من کافی است،پس برو،شب به خیر.))
دلش نمی خواست برود،هی می رفت تادم درودوباره برمی گشت ونگاهم می کرد.مغموم وسرگشته وپریشان ومن مجبورشدم برسرش دادبکشم:
((می روی یا خودم بیرونت کنم؟))
عاقبت تسلیم شد وبالحن گرفته ای گفت:
((باشد،رفتم،شب به خیر.))
واورفت ومن احساس کردم چیزی درقلبم شکست وناگهان بغضی که نیم دانم کجاپنهان بودترکیدومن ساعتی راباگریستن گذراندم.این چندروزآن قدربه اووابسته شده بود که طاقت یک لحظه دوری ازاو رانداشتم. انگارقلبم راازجاکنده بودند.هرچه کوشیدم خوابم نبرد.جایش خیلی خالی بودجالی خالی اش رابومی کشیدم. به نظرم می رسیدکه عطرنفس هایش هنوزدرفضای اتاق پراکنده است.یعنی بی من خوابش می برد؟آه خدای من!چه سخت به نظرمی رسید.
آری تاصبح باهمین افکاروباهمین دلداری هاخودم رابیدارنگه داشتم،تاصبح اگرکیارش گفت بیدارماندم به اوبگویم که من نیزلحظه ای چشم برروی هم نگذاشتم. بالاخره خورشید به انتظارمن پایان دادوهمه جاراروشن کرد.جایم رامرتب کردم ورو به روی آینه نشستم.چشم هایم ازبی خوابی خماربود.لباس مرتبی پوشیدم وسپس موهایم راشانه زدم. ساعت،هفت صبح رانشان می داد دیگربایدهمه ازخواب بیدارشده باشند.الان کیارش دراتاق رابازمی کندوبه من صبح به خیرمی گوید.اما نیم ساعت گذشت وکیارش نیامد.تصمیم گرفتم ازاتاق بیرون بروم تامبادا خوابم ببرد.تمام عمارت راسکوت سنگینی فراگرفته بود.نگاهی به دراتاق مهیاانداختم،هیچ صدایی ازآن بیرون نمی آمد.
پاورچین پاورچین ازپله ها پایین رفتم. پایین هم هیچ خبری نبود.فقط یکی ازخدمتکارها درآشپزخانه مشغول به کاربود.باسلامی واردآشپزخانه شدم.بادستپاچگی سلام کردوباتعجب به من چشم دوخت. روی صندلی نشستم وگفتم:
(( مزاحم که نشدم؟چه کارداشتیدمی کردید؟))
بازدستپاچه شد واحترام آمیزگفت:
((نه خواش می کنم خانم!فقط انتظارنداشتم این وقت صبح کسی بیدارشودوسری به آشپزخانه بزند.))
این بارمن متعجب شدم:
((ساعت هفت ونیم است چطورکسی بیدارنمی شود!؟))
شعله ی سماورراپایین کشید وبالبخندگفت:
((آخرامروزجمعه است وجمعه هاهم هساعت نه بیدارمی شوند.))
آه ازنهادم برآمد.این جمله اش درذهنم پی درپی تکرارشد،((جمعه ها همه ساعت نه بیدارمی شوند.))
(( آیاآقاهم همین ساعت بیدارمی شوند؟))
((آقا وخانم معمولاًآخرازهمه پایین می آیند.))
ازبیدارماندن دیشب وشوق دیدارکیارش فقط آهی ازسرحسرت نصیبم شد.اعصابم به کلی به هم ریخت.بیچاره من!که خودراازاین قاعده مستثنی کرده بودم.آخ که جقدرخوابم می آمد!خدمتکارکه زن میانسالی بودگفت:
((خانم،صبحانه میل دارید؟))
شکست خورده وناچارگفتم:
((بله،البته اگرحاضرباشد.))
اوهمان جامیزصبحانه راچید.هرچند چندان میل ورغبتی به خوردن درمن نبودامابرای وقت گذراندن نیم ساعتی رابه خوردن مشغول شدم. بعدازاتمام صبحانه باتشکری کوتاه ازآشپزخانه بیرون زدم وبرای اینکه چاره ای برای اعصاب به هم ریخته ام پیداکرده باشم تصمیم گرفتم ازهوای آزادبیرون استفاده کنم.بااین تصمیم متفکرانه راهی باغ شدم. صبح سردوپاکی بود.قدم زنان تاانتهای باغ رفتم وزیرالاچیق روی صندلی نشستم وبغض کردم.سکوت سنگین باغ طوری مراتحت تاثیرقرارداده بودکه بی اختیارگریستم.خدایا چراسرنوشت من اینگونه بود؟نمی دانم بعدازاین چه خواهدشد ولی می دانم که بهترازپیش نخواهدبود.
آری صالح مهربان،آن روزبه درستی احساس کردم که مهیانیزحقی نسبت به کیارش دارد.اونیزهمسرقانونی وشرعی کیارش است وحق داردآن شب وشب های بعدرابااوسرکند،همان طورکه من این حق رابرای خودم می دیدم. خیلی تلخ است!پذیرفتن این حقیقت برایم دشوارکه نه بلکه جانکاه ودردآوربود. چون می دیدم که باتمام وجودم به کیارش علاقمتدهستم ومی خواهمش واین بیشترکارراسخت می کرد.حتماً مهیانیزهمین احساس راداشت.مایک دردمشترک داشتیم.آری بایدپذیرفت که تمام لطف ومحبت کیارش تنها متعلق به من نخواهد بودبلکه بین من ومهیا تقسیم خواهدشد.آه خداباعث وبانی این زندگی ناخواسته رالعنت کند.خداازلادن ومسعودنگذرد.خدامهردادرابه خاطرپیشنهادازدواجش نبخشد.وخداکیارش را....نه!نه!خدایااوراببخش،کیارش مراببخش،دوستش دارم،به قدرتمام کهکشان ها،به قدرتمام ستاره ها،به قدرتمام.....
((می بینم که زن زیبای من تنهاباخودش خلوت کرده.))
آه خدای من!چطورمتوجه حضورکیارش نشدم.باعجله اشک هایم راپاک کردم.
روبرویم نشست وعمیق نگاهم کرد:
((گریه کردی؟))
سرم راپایین انداختم.
((برای چه گریه می کردی؟خدمتکارگفت ساعت هفت ونیم بیدارشده ای!))
داشتم ازحرارت نگاه مفتونش نرم،نرمک می گداختم.
((من نباید بدانم زنم صبح زودچراته باغ نشسته وگریه می کند؟ حق دارم یا نه؟))
نگاهش کردم،چقدربشاش وشادبنظرمی رسید.نه چشم هایش خواب آلودبودونه نشانه ای ازبی خوابی درچهره اش پیدابودواین بیشترحرص مرادرآورد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((دلم گریه می خواست،آمدم اینجا تاکسی گریه های مرانبیند.))
باصدای بلندخندید.
((که این طورپس دلت گریه می خواست وآمدی اینجا.))
درجوابش چیزی نگفتم.ازدستش عصبانی بودم،ازدست خودم هم عصبانی بودم.
((خیلی خوب اگرگریه هایت تمام شده برویم صبحانه بخوریم.))
(( من صبحانه ام راخورده امواحتیاجی نمی بینم که دوباره صبحانه بخورم.))
ازلحن تندمن جاخورد:
((توچت شده مینا؟انگارزیادسرحال نیستی؟))
ازبرخوردم پشیما نشدم وسعی کردم این باربااعصابی مسلط حرف بزنم.
((نه، حالم خوب است،فقط چون ساعتی درسکوت وتنهایی گذراندم کمی دلم گرفته.تو برو،من ه مبعدازاینکه حالم سرجایش برگشت به شما ملحق می شوم.))
((نه،باهم می رویم،اگرهم برای حالت می گویی صبرمی کنیم تاازاین گرفتگی دربیاید،باشد؟))
ناخواسته به رویش لبخند زدم واوهم خندید.
(( خوب حالا بگوببینم امروزدلت می خواهدکجابروی؟))
((هیچ جا!می خواهم همین جااستراحت کنم.ازدیروزکه دکتردستم راشست وشودادوبخیه اش رابازکرد،تسم دردمی کند.))
دروغ می گفتم،ازناحیه ی دستم هیچ احساس دردی نمی کردم. انگارنه انگارکه اصلاً این دست متعلق به من است.فقط مثل یک چوب خشک به من آویزان بود.حتی گاهی وقت ها وزنش رانیزاحساس نمی کردم.
((خب اگراین طوراست بایدبه دکترنشان بدهیم شاید عفونتی.....))
حرفش راقطع کردم.
((نه،لازم نیست،این دردخیلی طبیعی است،فقط باگذشت زمان خوب می شود.))
((خودت بهترمی دانی.به هرحال هروقت خیلی اذیتت کردبه من بگو،موضوع کم اهمیتی نیست.))
نیم ساعت ازآمدن کیارش می گذشت.ازجابرخاست وگفت:
((خوب دیگر،بهترنیست برگردیم؟))
بدون هیچ مخالفتی ازجابرخاستم.مثل بچه های کوچک بامن حرف می زد:
((امروزاگردخترخوبی باشی ومراهم اذیت نکنی،می خواهم یک جای خوبببرمت،یک جایی که باورت نشود.))
((نه،گفتم که امروزجایی نمی رویم.خواهش می کنم برنامه ی مرابه هم نریز.))
واوبالجاجت روی خواسته ی خودش پافشرد:
((همین که گفتم،روی حرف من هم حرف نمی زنی،فهمیدی خانم؟))
همه پشت میزصبحانه انتظارمارامی کشیدندوسلامم رابه آرامی پاسخ دادند.ازنگاه مهیابرق عجیبی ساطع می شدوناراحت به نظرنیمرسید.شایدهم ازبابت فتح دیشب خوشحال بود!؟
باوجودی که هیچ ویلی به خورد نصبحانه نداشتم اما به اجبارکمی خامه وعسل را روی نان مالیدم ولیوان شیرراسرکشیدم.ناگهان احساس کردم زیرشکمم درهم می پیچد.ازشدت دردگرگرفته بودم ولقمه ازدستم افتاد.نفسم به شماره افتاده بود،باحرکت تندکیارش همه متوجه ی حالت دگرگونی من شدند.
کیارش تقریباً وحشتزده فریادزده بود:
((چت شده است مینا؟حالت خوب نیست؟))
لبم رابه دندان گزیدم تامبادا صدای جیغم به هوابلندشود.کیارش برسرآنهاکه فقط نظاره گربودنددادکشید.
((خوب بلند شوید ودکترراخبرکنید،می بینیدکه چه حالی پیدا کرده است.))
سپس مراروی دستانش بلندکردواز پله هابالابرد. این همان دردمرموزبودکه بی حالم کرده بود.فقط وقتی خودم را روی تخت اتاقم دیدم ناله راسردادم. تندوتندعرق می کردم ونفسم به خس خس افتاده بود.کیارش به شدت نگران بود ونمی دانست که علت دردناگهانی ام چه بوده است؟
((مینا،عزیزمن!کجایت دردمی کند،الهی فدایت شوم،توکه جگرم راخون کردی.الان دکترمی آید.یک کمی تحمل کن.))
لب واکردم چیزی بگویم،خودم هم نمی دانم چی.انگارجانم می خواست بالابیاید.جیغی کشیدم وازحال رفتم.باآب سردی که برصورتم ریخته شدپلک هایم ازهم واشد.دکترمشغول معاینه ی من بود.
((خوب حالا درست به من بگودقیقاًکجایت دردمی کند؟))
حال حرف زدن نداشتم.بادستم به زیرنافم اشاره کردم وهمان دواززوردرد لب گزه رفتم.بادستانش به نرمی به آن قسمت فشاری واردکردودوباره فریادم بلندشد.
دکترنسخه ای نوشت وسپس آمپولی تزریق کردوروبه چهره ی نگران کیارش گفت:
((باید حتماً عکس وآزمایش گرفته شود،فعلاًهیچ تشخیصی نمی توانم بدهم.))
وکیارش دکترراتادم دربدرقه کرد.بعدازتزریق آمپول یک هواحساس سبکی کردم وخواب چشمهایم رامسخ کرد.
((مینابهترنشدی؟تورابه خداچیزی بگو.))
ومن مست خواب درحالی که چشم هایم رابسته بودم بالحنی مستانه گفتم:
((فقط می خواهم بخوابم،بامن کاری نداشته باشید.))
نمی دانم ازبی خوابی دیشب بودیا ازتزریق آمپول،اما هرچه بود به خواب عمیقی فرورفتم. خوابی پرازصحنه های خوش!پرازشادی وشورخودم رامی دیدم که خوشحال وخنداندردشتی پرازشقایق دست هایم راگشوده ام ومی دوم وکیارش به دنبالم می دود. ازمهیاونگاه های مغرضانه اش خبری نبود.آه چه دنیای خوبی بود. من وکیارش دردشتی تنها،دورازهمه شادمانه می خندیدیم.
انگارهذیان هم می گفتم:
((نه،مراازاینجانبرید.مرانبرید.))
انگارخواب ورویای شیرینم تبدیل به کابوس شده بود.می خواستند مراازکیارش جداکنند.کیارش مثل دیوانه ها شده بودومثل دیوانه ها می خندید وحرف می زد ودادمی کشید.مرانمی شناخت.خودم رایم خواستم ازلبه ی پرتگاهی پرت کنم.خودم راپرت کردم. وقتی به زمین می رسیدم فریادبلندی کشیدم:
((کیارش،نجاتم بده.))
ونگاه منقلب کیارش راخیره به خوددیدم:
((عزیزم،کابوس می دیدی؟))
نگاهی ازسرگیجی به زوایای اتاق انداختم.آه خدای من!هیچ اتفاقی نیفتاده بود. همه چیزسرجای خودش بود من تب داشتم وکابوس می دیدم.صداازگلویم خارج نمی شد.گلویم خشک شده بود.طلب آب کردم.کیارش به سرعت لیوان آب رابه لبانم نزدیک کرد. وقتی گلویم تازه شد،سرم راروی بالش گذاشتم وگریه سردادم.
اوهم به گریه افتاده بود:
((ناگهان چت شدمینا؟می دانی نصفی ازعمرم کم شد.گفتم الانه که میناازدست برود.به من نمی گویی چت شده؟))
باگریه نمی توانستم خوب صحبت کنم:
((نمی دانم....فقط می دانم که حالم..... خوب نیست....من دارم می میرم وتوراحت می شوی.))
خودم رابرایش لوس می کردم.اوهم نازکودکانه ی مراخریداربود.
((کیارش جای توبمیرد.این حرف رانزن،خون به جگرم نکن.))
صدای گریه هایمان بلندترشده بود.
((می دانی ازدیروزتاحالاتب داشتی وهذیان می گفتی،دکترگفت به محض اینکه چشم هایت راگشودی تورابه مطبش ببریم تاضمن معاینه ی کامل تر عکس وآزمایش برایت بنویسد.))
سپس خدمتکارراصدازدوبه کمک اولباسم راعوض کرد ومن به اوآویخته بود واوکمکم کردتاقدم بردارم.به سختی پله هاراپایین رفتم.خانم جان ودخترها ایستاده بودند،انگارآنها هم نگران حال من بودند.اما من مهیاراندیدم.حتماًداشت ازخوشحالی بادمش گردومی شکست.خانم جان جلوآمدوبالحنی مهرآمیزکه دراین مدت ازاوسراغ نداشتم گفت:
(( دخترم،الان هم احساس دردمی کنی؟))
((چیزی نیست،ازاینکه شما رانگران کردم معذرت می خواهم!))
اوکیارش رامخاطب قرارداد وگفت:
((حتماًهمین امروزترتیب عکس وآزمایش رابده.))
کاملیا دستم رافشردوگفت:
((برایت آرزوی سلامتی می کنیم.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
48
کیارش مراروی صندلی نشاندوسپس باشتاب سوارشد.درطول راه هردوخاموش ومتفکربه روبه رونگاه می کردیم.نمی دانستم این دردمرموزناگهان ازکجاپیدایش شده بودولی قلبم گواه بدمی داد.این دردمراازپای درخواهدآورد!
دکتراین باردقیق ترمعاینه ام کرد.چهره اش درهم فرورفته بود،ولی هیچ چیزنگفت.بعدکه پشت میزکارش نشست درحالی که باقلمش بازی می کردگفت:
((قبلاً ازناحیه ی رحم دردی راحس نکردی،مخصوصاً درعلائم زنانگی هرماه؟))
لختی به فکرفرورفتم.
((چرا،اتفاقاًبعضی وقت هادردش به قدری زیادمی شد که مراواداربه خوردن دوقرص مسکن قوی می کرد. البته این حالت بعداززایمان پیش آمده بود.))
((چرابه دکترمراجعه نکردیدوموضوع رادرمیان نگذاشتید؟))
((خوب لزومی نمی دیدم،فکرمی کردم مربوط به معده ام می شود.))
کیارش واردگفتگویمان شد:
((تشخیص شماچیست دکتر؟آیاعلت حادی دارد؟))
دکترشانه هایش رابالاانداخت.
((تشخیص درست وصحیح بعدازدیدن آزمایش وعکس داده می شود.))
سپس برگه ی آزمایش وعکس رانوشت.
دوسه روزی رابرای جواب آزمایشات معطل شدیم.اما بالاخره نتیجه رابه دستمان دادند.دکترچشم ازجواب آزمایش وعکس برنمی داشت ومدام لب پایین خودش رامی جوید.
((خوب دکتر،می شودماراهم ازنتیجه اش باخبرکنید،به خداازنگرانی مردیم.))
دکتربه روی کیارش که بسیارپریشانمی نمودلبخندپریده رنگی زدوگفت:
((باید این جواب ها رابه همکارخودم هم که دراین زمینه تخصص داردنشان بدهم،وقتی تخصص وتجربه باهم جمع شوندیقیناًجواب درستی به شماخواهیم داد.))
وقتی بدرقه مان می کردباتاکیدبه کیارش گفت:
((بعدازظهرخودت تنهابیاتانظریاتم راباتودرمیان بگذارم.))
کیارش گویی یکه خورده بود:
((باشد،ولی چراتنها؟))
نگاهی به من کردوباخنده ای تصنعی گفت:
((انگارعادت نداری لحظه ای ازخانمت دورشوی،خوب میناخانم این دوسه روزراحسابی دردکشیده وبایددرخانه بماند واستراحت کند.))
می خواست بچه گول بزند،ولی من که بچه نبودم.می دانستم حتماً موضوعی هست که من نباید بدانم.مربوط به خودم است. حتماً سرطان دارم ونباید بفهمم.
نبایدبدانم که دارم می میرم.دارم شرم راازسرمهیاکم می کنم.آه!چرابایدخوش به حالت شودمهیا؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
من وکیارش هردوباتشویش ونگرانی که دردلمان بودازمطب بیرون آمدیم.شایدباورت نشودکه حتی یارای رفتن تاپارکینگ اتومبیل راهم نداشتم.نمی دانم چرابعدازاینکه دکترکیارش رابه تنهایی دعوت به آمدن کرداحساس ناتوانی وبی حسی درمن تشدید شد.شاید باتصورسرطان ومرگ،این ترس بودکه تااین حد مراضعیف کرده بود.ترس ازجدایی ازکیارش!ترس ازاینکه بعد ازمن مهیامالک تام کیارش خواهد شدوترس ازاینکه کیارش بعدازمرگم فراموشم خواهدکرد.
خدای من!درآن لحظه به چه چیزهاکه فکرنیم کردم.کیارش هم خموش ومتفکربود.شایداوهم مراداشت،اوهم مثلمن نای قدم برداشتن نداشت.
((کیارش،چرااین قدرساکتی وچیزی نمی گویی؟هنوزکه اتفاقی نیفتاده است.))
به رویم خندید.خنده ای که احساس کردم می خواهد دل مرابه دست بیاورد.
((چه می گویی عزیزم؟منتظرکدام اتفاق هستی؟اگرمی بینی ساکتم فقط به این دلیل است که کمی خسته ام،می دانی این دوسه شب اصلاً نخوابیدم وفکرمی کنم کسالتم به همین علت باشد.))
دیگرچیزی نگفتم وبااوسوارماشین شدم.خانم جان علی رغم رفتارسرد این چندروزاولین نفری بودکه به استقبالمان آمد:
((چی شد،دکترچی گفت؟چیزمهمی که نبودان شاءالله؟))
مهیاباگوش های تیزروی مبل نشسته بودوبه ظاهرمشغول شانه زدن موهای سیاوش بود،اما به خوبی می دانستم که سراپاگوش است.
((آزمایش چیزخاصی رانشان نمی داد،قراراست بعدازظهردکترمتخصص دراین باره جواب قطعی رابه مابدهد.))
کیارش این راگفت وسپس روبه من ادامه داد:
((خسته ای عزیزم،بهتراست برویم بالاوکمی استراحت کنی.))
بی هیچ مقاومتی ازسوی من مرابه دنبال خودازپله هابالابرد.چقدرنگاه مهیازخم خورده بود.آتش نگاهش تا پشت شانه ام راسوزاند.زیادبرای خوردن ناهاراشتها نداشتم.کیارش هم چیزی نخورد،فقط یک فنجان قهوه ی تلخ خورد.ساعت سه که شد دوباره لباس پوشید،مستاصل وپریشان بود،بااین همه بسیارخودداررفتارمی کرد:
((سعی کن تابازگشت من بخوابی،اصلاً هم نگران نباش،انشاءالـ......که چیزمهمی نیست.))
به رویش لبخندزدم:
((باشدسعی می کنم بخوابم تاتوبرگردی،ولی وقتی برگشتی بایدهمه ی آنچه که دکتربهت گفته بدون کوچکترین تغییروتاویلی برایم بازگوکنی ،قبول است؟))با تردید نگاهم کرد وفقط سرتکان داد.
واورفت ومن باهزارفکرواندیشه نه تنها نتوانستم بخوابم،بلکه دربیداری کابوس هم می دیدم.نمی دانم چرابرای اولین باردرزندگی ام دلم نمی خواست بمیرم.نمی خواستم حال که کیارش رابه دست آوردم واو عاشقانه دوستم داردچشم ازدنیافروبندم.تازه آرزوهای قشنگ من گف کرده بود. آرزوی دوباره بچه دارشدن ودوباره مادرشدن بدجوری ته دلم مانده بود.می خواستم جای خالی دخترکوچکم رابابچه ای دیگرپرکنم.می دانستم وقتی پای بچه به میان بیاید مهیابازنده خواهدبودودیگربا پای خودش اززندگی من وکیارش بیرون خواهدرفت.
وای!آدم چه خوش خیالی است!گاهی وقت ها همه چیزبرخلاف آرزوهایش رقم می خورد.بعضی وقت ها هم آدم دلش ازآرزویی که کرده می سوزد.
 

bahareh s

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام واااااااای اینجا خیلی شلوغه من از فصل 32به بعد که مینا می آید تهران خونه آقای تهرانی و اون باغبونه دیگه پیدا نمیکنمممممممممممممممممم یکی کمک کنهههههه
 

مینه

عضو جدید
سلام پس بقیه اش کو نگذاشتی من که منتظرم تو به خدا تو رو به جون هرکی که دوستش درای تا اخرش را بگذار اخر من نمدانم که چه ممیشود وواقعا که برایم یک نوع نارحتی بهوجود اورد هاست لطفا و خواهشا بقیه اش را بگدار منتظرم منتظر منتظر
 

abdolghani

عضو فعال داستان
49
وقتی کیارش برگشت نه شادبود ونه ناراحت وحالت چهره اش هیچ چیزرانشان نمی داد.مقابلش نشستم وچشم به دهانش دوختم.سیگاری به دست گرفت وآن راروشن کرد.تاخواست به آن پک بزند،سیگار راازدستش گرفتم ودرجاسیگاری خاموش کردم.بی تاب وبی حوصله گفتم:
((چه شد؟پس چراچیزی نمی گویی؟دکتربهت چه گفت که دست به سیگاربرده ای؟))
ازجایش بلند شد وبه طرف پنجره رفت. به نظرنمی رسیدبه منظره ی بیرون ازپنجره خیره شده باشد.اواصلاًهیچ چیزنمی دید،صدایش گرفته بود،اما شمرده وآرام حرف می زد:
((هیچ نگرانی خاصی نیست.))
((اگرنیست پس چراآرام وقرارنداری؟چرانمی نشینی وچشم درچشم من حرف نمی زنی؟مگرقرارنبودراستش رابه من بگویی.))
به طرفم برگشت.لبخندمحزونی کنج لبش بود.آرام به طرفم آمد وروبه رویم نشست واین بارچشم درچشم من گفت:
(( چون قول دادم راستش رابگویم پس به قولم عمل می کنم.راستش توبه یک عمل جراحی احتیاج داری تا.....))
به حرف هایش ادامه نداد ومن متعجبانه گفتم:
((عمل جراحی؟آخه چرا؟دردم چیست؟))
معلوم بودکه می خواهدحقیقت رابااندکی تغییروکاستی برایم بازگوکند.
((خوب یک نوع مریضی زنانه است،مربوط به رحم می شود،چیزی شبیه به کیسه ویاغده ی مشکوک.))
باوجودی که ترس ونگرانی دردلم چنگ می زد باخودداری گفتم:
((راستش راگفتی؟آیابعدازعمل خوب خواهم شد؟آیاقرارنیست بمیرم وتواین موضوع راازمن پنهان نمی کنی؟))
خنده ای کرد که به نظرتلخ وعصبی می رسید:
((ازمرگ حرف نزن، همیشه اززندگی بگو.من راستش رابهت گفتم،اگرهم می بینی نارحتم به خاطرهمین عمل جراحی است،راستش ازاتاق عمل می ترسم یعنی بدم می آید،خوب هیچ کس ازشنیدن خبرعمل جراحی مسلماً خوشحال نمی شود؟به نظرتومی شود؟))
حرف هایش به نظرم منطقی می آمد.به راستی اگرمن هم روزی می شنیدم که کیارش قراراست تحت عمل جراحی هرچندکوچک وکم اهمیت قراربگیرد ناراحت می شدم.اصلاً گریه می کردم وسرم رابه دیوارمی کوبیدم.پس بی خودباتخیلات واهی خود باعث نگرانی خودم می شدم.
(( حالا کی قراراست عمل صورت گیرد؟))
مکثی کرد وگفت:
((إإإ،هرچه زودتربهتر،دکترمتخصص سه روزبعد راپیشنهاد داده است اما دکترادیبی گفتند حتماً بایدآزمایش دیگری نیزترتیب داده شود ودکترمتخصص دیگری هم دراین باره اظهارنظربکند سپس درآن صورت عمل صورت می گیرد.))
آزمایش بعدی هم جواب آزمایش قبل راتاییدکردودکترادیبی بلافاصله روزعمل راتعیین کرد.تاآخرهفته من هزاربارمردم وزنده شدم. هزاربارباخودگفتم اگرزیرتیغ عمل مردم چه؟اگردیگربه هوش نیامدم چه؟ خودم که می میرم،کیارش چه می شود؟ حتماًدلش رابه مهیا خوش می کند!آه نه!مهیانباید جای مرابگیرد ونبایدکیارش آن طورکه مرادوست داردمهیارانیزدوست داشته باشد.این انصاف نیست.من عاشق کیارش هستم واوعاشق من.شایدفکرکنی دیوانه بودم که خودم راباچنین افکارزجردهنده ای آزارمی دادم،اما صالح عزیز!من به راستی دیوانه بودم آن هم دیوانه ی کیارش!نمی خواستم تحت هیچ شرایطی ازاوجداشوم ومهیابه اونزدیک شودوبه همین دلیل هم بودکه تصمیم گرفتم حتی اگرمرگ هم درتقدیرم نوشته شده باشد آن راعوض کنم واززیرتیغ عمل به سلامت به هوش آیم.آری همین افکارباعث شده بود که خودم رابیش ازپیش برای عمل آماده کنم. روحیه ام راآنچنان تقویت کرده بودم که حتی لباسی راقراربود بعدازعمل برتن کنم باکیارش انتخاب کردم. کیارش ازاین همه بی باکی من درشگفت بود. من می خواستم زنده بمانم. می خواستم زنده بمانم.آن روزها هرگزفکرنمی کردم روزی اززنده ماندن خودم بی اندازه پشیمان شوم وآرزوکنم که ای کاش زیرعمل می مردم. خوب دیگر!اگرقراربود همه چیزازپیش معلوم باشد که دیگرزندگی معناومفهومی نداشت.بیچاره کیارش چقدرآن روزها صبورانه به حرف هایم گوش می داد:
((کیارش،من می دانم که زنده می مانم ولی اگربه احتمال خیلی ضعیف مردم،مهیاراطلاق بده ویااگرنمی دهی مثل من دوستش نداشته باش،اصلاً هیچ کس رامثل من دوست نداشته باش.))
((باشد!اماخدا نکند بمیری.))
((کیارش،اگرمردم می خواهم برایم گریه کنی،آن قدرزیادگریه کنی که همه بفهمند که ماهمدیگرراچقدردوست داشتیم.))
((باشد،اماخدانکند که بمیری.))
((کیارش،اگرمردم مرادرباغ مینا دفن کن،یادت باشد.هرجای دیگری غیرازباغ میناروحم عذاب خواهد کشید.))
((باشد،اماخدانکند که بمیری.))
((آه کیارش،خانواده ام،به آنها چگونه خبرمی دهی؟تورابه خدا جوری نباشد که مادرم سکته کند آه بیچاره مادرم!))
وسپس به گریه افتادم. چقدرآن لحظه دلم هوای مادرم راکرده بود تادرآغوشش های های گریه کنم وبگویم مادر،مادر،مادر،چه می دانی دخترت چه می کشد. چه می دانی باچه آرزوهایی بین رفتن وماندن دست وپامی زند؟
((گریه نکن مینای من!توکه دلم راخون کردی!جگرم راآتش زدی!بس است دیگر،تورابه خداگریه نکن.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
50
بالاخره روزعمل فرارسید ومن گرچه خودم راآماده کرده بودم امابه هرحال ترس ودلهره برقلبم مستولی شد ونتوانستم باآن روحیه ای که یک هفته تمام رویش کارکرده بودم به اتاق عمل بروم. خانم جان وکاملیا وکیانا هم آمده بودند. کیارش دستپاچه ومضطرب بودومدام دوروبردکترتاب می خوردوسفارش می کرد:
(( دکتر،آیاپزشک جراح موردتایید واطمینان هست؟))
((بله پسرم،ازهرلحاظ تاییدش می کنم.))
((دکتر،آیاتابه حال درهیچ نوع عمل جراحی باعدم موفقیت روبه روشده است؟))
((نه عزیزم،موردی اینگونه پیش نیامده است،این پزشک جراح فقط چهارماه درایران است ودرواقع دریکی ازبیمارستان های معتبرآلمان کارمی کند،پس لازم نیست درمورد مهارت وتجربه ی ایشان هیچ تردیدی به دل راه دهید.))
کیارش ظاهراًآرام می شد امابیچاره معلوم بود که طوفان قلبش آرام نشدنی نیست. مهیاازشب پیش سیاوش رابرداشت وبه منزل مادرش رفت،شاید می خواست خبرمرگ مرابامادرش جشن بگیرد. چه می دانم؟شایدهم نمی خواست بالای سرم حاضرشود وشایدهم به علت خاطراتی که باهم داشتیم هنوزهم ته دلش دوستدارمن بود وآرزوی مرگ مرانمی کرد.
اتاق عمل آماده بود.پرستارها ودکترها به جنب وجوش افتاده بودند.
کیارش بالای تختم ایستاده بود.اشک درچشم هایش می جوشید ولحنش به قدری گرفته بود که اشک مراهم درآورد.
((مینای من،فقط به خاطرمن هم که شده شجاع باش وقول بده که.....))
به حرف هایش ادامه نداد وپشتش رابه من کرد. می دانستم که گریه می کند،می دانستم دردلش چه می گذرد. نمی خواستم حرفی بزنم که ناراحتی اش رابیشترکرده باشم.به زورجلوی ریزش اشک هایم راگرفته بودم:
((باشد،کیارش!هیچ دلخوشی وابستگی به این دنیای فانی ندارم اما فقط به خاطرتووعلاقه شدیدی که به تودارم قول می دهم که زنده بمانم.))
برگشت وعاشقانه نگاهم کرد.صورتش کاملاً ازاشک خیس شده بود.دستش راروی قلبش گذاشت وباصدایی مرتعش گفت:
((همه ی دنیای من درتوخلاصه می شود،تورابه دست خدامی سپارم.))
خانم جان ودخترهانیزبرایم آرزوی سلامتی کردند ومرادرحالی که ازحالت گرفته ی کیارش گریان بودم به اتاق عمل بردند.وقتی خودم راروی تخت عمل دیدم ناگهان احساس ناخوشایندی بردلم چنگ زد.اگرزنده نمانم چه؟آخ خدای من!کیارشم چه می شود؟
آن قدردرخودم فرورفته بودم که متوجه ی هیچ چیزنمی شدم.انگاراصلاًبه آمپول بیهوشی احتیاج نبود.من بیهوش بودم واصلاً دراین عالم سیرنیم کردم. دلم می خواست فریاد می کشیدم ویم گفتم: (( من نمی خواهم معالجه شوم.بگذارید باکیارشم باشم وحداقل چند صباحی رابااوبگذرانم.نمی خواهم آن گل های زیبایی که باخود آورده اندتابعدازبه هوش آمدنم به من تقدیم کنند روی خاک سردمزارم بگذارند،نیم خواهم.(( ناگهان تمام دریافت های حسی من قطع شد ومن دیگرهیچ نفهیمدم.
نمی توانم بگویم زنده ماندنم لطف خدانبود وخداوند درواقع مرا زنده نگه داشت،تا لحظه های تلخ زندگی راتجربه کنم.نه نمی توانم بگویم؛خداوند
منشألطف وکرامت است. این خودما هستیم که بلای جان خویش هستیم وآفرینندۀ تمام لحظه های تلخ زندگیمان.
به هرحال،من زنده ماندم. آری زنده ماندم تابرای زنده ماندنم افسوس بخورم.درلحظۀ اول همه چیز راتاردیدم. سوزش شدیدی نیز درزیرشکمم احساس می شد. به آرامی نام کیارش رازمزمه کردم.
متوجۀ حرکت پرشتاب کسی به سمت تخت شدم:
(( مینای من،به هوش آمده خداراشکر.))
این صدای پرطنین کیارش بودکه باجستی کودکانه هم هراخبردارمی کرد.دکترهاوپرستارها دراتاق جمع شدند وهمه برایم آرزوی سلامتی کردند.
آه!چه می دیدم.آیاآن نگاه پرمهرمادربودکه باچهره ای تکیده وقامتی مچاله شده وزیرلب ذکرمی گفت.نه!باورم نمی شود.انگارچهره های آشنای دیگری رانیزمی دیدم.
محبوبه ومرضیه وداداش محمود هم آمده بودند.آه!خدای من!باورم نمی شدکه آنهارادوباره می دیدم. مادردحالی که دودستش رابه طرفم گشوده بود به سمتم آمد.کیارش بادیدن مادرازلبۀ تخت دورشد ومادرسرم رادرآغوش کشید وگریه کنان نوازشم می کرد.
((دختربیچاره ام،دخترآوراه ام،الهی مادربمیردکه تورااینجامی بیند.))
سپس درحالی که بازخداراشکرمی کرد ادامه داد:
((بمیرم الهی مادر!چه کشیدی درغربت وجداازهمه!الهی بگویم خداباعث وبانی بدبختی های ماراچه کارکند!الهی به حق پنج تن به سزای اعمالشان برسند.))
من هم بامادرمی گریستم.من هم داغ دلم تازه شده بود ودیدن مادرتمام غم های درظاهرفراموش شدۀ مرازنده کرده بود.
کیارش به مادرم گفت:
((مادر،میناتازه به هوش آمده ونباید گریه کند،بهتراست تمام درددل ها رابگذارید برای بعد.))
مادراشک هایش راپاک کردوبانیم نگاهی به سوی اوگفت:
(( الهی خیرببینی پسرم که باعث شدی دوباره دخترم راببینم.))
محبوبه ومرضیه والهه ومحمود نیزهرکدام به نوعی ازمن دلجویی کردند. می دانستم که کیارش همه چیزرا برای دیدارما آماده کرده بود،ازاین رونگاه قدرشناسانۀ خودرابه سویش دوختم واونگاهم رابالبخند پرمهری پاسخ داد.
یک هفته دربیمارستان بستری بودم،امامهیاطبق پیش بینی من پایش رابه بیمارستان نگذاشت.من بعدازیک مرخص شدن ازبیمارستان،درخانه بستری شدم.نمی توانستم خوب راه بروم.جای عمل دردمی کرد وهرروزبایدبه من آمپول مسکن تزریق می کردند.مادرم ازروزی مه درخانه بستری شدم به دیدنم نیامد.نه اوآمد ونه هیچ کسی دیگر!مادرمی گفت دوست ندارم پابه زندگی ای بگذارم که مهیانیزدرآن سهیم است.راست هم می گفت،خوب برایش سخت بودکه باهووی دخترش که روزگاری دوست صمیمی وخانوادگی اشان بودبرخوردکند.اما کیارش به من قول داده بود به محض اینکه قادر به راه رفتن باشم مرابه دیدار آنها ببرد.
تازمانی که کاملاًبهبودنیافتم کیارش شب ها رادراتاق من صبح می کرد واین برایم خوشایند بود.تصمیم گرفتم هرچه زودترشٍرّمهیاراازسرخودم کم کنم تااگرروزی مردم جانشین من درزندگی کیارش نشود.
بعدازچهل روزسلامتی کامل رابازیافتم ومی توانستم بدون احساس دردراه بروم وکارهایم را انجام بدهم. کیارش آن روزخوشحال بود.دوبلیط راغافگیرانه ازجیب کتش بیرو نآورد ونشان من داد:
(( این هم دوتابلیط به مقصد مشهد.))
هیجان زنده گفتم:
(( مشهد؟!این وقت سال؟))
روبه رویم نشست وباچهره ای شکفته وخندان گفت:
((بله،می خواهیم برویم ماه عسل!چندروزی راخوش باشیم.))
مستانه خندیدم:
((دیوانه،بعدازدوسال ازدواج تازه می خواهیم برویم ماه عسل!))
((چه اشکالی دارد؟زن وشوهرهاهرسال بایدبروند ماه عسل.))
((ازشوخی گذشته بگوبرای چه بایدبرویم؟))
(( خوب،ببین عملی که روی توصورت گرفت عمل بسیارمهمی بود که ممکن بودموفقیت آمیزنباشد. همان موقع نذرکردم بعدازسلامتی توباهم برویم زیارت امام رضا،خب حالاکه توسلامتی ات رابه دست آوردی فرداشب آنجا خواهیم بود.))
بانگاهی مملوازعشق و شووشعف خیره به چشمانش گفتم:
(( ممنونم ازاین که این قدربه فکرمن بودی!))
بعد به یادمادرافتادم وگفتم:
(( ولی می خواهم به دیدارمادرم بروم،خیلی وقت است ندیدمش.))
بدون مخالفت گفت:
((باشد،همین امشب به دیدارش می رویم.))
وآن شب مامهمان مادرشدیم.
آه صالح خوبم،نمی دانی بعدازمدت ها درخانه ای که درآن بزرگ شده بودم نفس کشیدن آن هم بدون وجود پدرچقدردلگیرودردناک بود. سرروی شانۀ مادرگذاشتم وهق هق گریه راسردادم:
((مادر،پدرازداغ من مردومن هیچ وقت خود مرانمی بخشم.))
مادرآرام برپشتم می زد:
((نه عزیزمادر!پدرت ازاحساس بی گناهی توهلاک شد.همیشه می گفت دختری که من تربیتش کرده باشم نمی تواند اینگونه ازآب درآید.مینای من بی گناه است وباید به کمکش شتافت.تمام حرفش همین بود.اصلاً نه دردکان می رفت ونه درخانه آرام می گرفت.دلش می خواست کمکت کند ولی دستش به جایی بند نبود.))
((آه پدر!پدربیچارۀ من!))
کیارش نتوانست آرامم کند.درآن لحظه ازاوهم دلگیربودم که مرادرمملکت غریب رهاکرده بود وبه تمام شایعات دامن زده بود.
آن شب من ومادرتاسپیدۀ صبح بیدارماندیم.من ازغربت می گفتم واومی گریست.اوازحرف وسخن مردم وسرخوردگی پدرمی گفت ومن می گریستم.کیارش می خواست شب بماند امامادرنگذاشت وگفت زن دیگری انتظارش رامی کشدوکیارش انگارزیادهم مایل به ماندن نبود،چون ازمن خداحافظی کردوگفت صبح به سراغم خواهدآمد ومادردرمقابل بغض من گفت:
(( غصه نخورمادر،مردهااکثرشان همینطورند،وقتی دوزن درزندگی اشان وجودداشته باشد زیادپایبنددیگری نیستند.))
انگارمی خواستم خودم رادلداری بدهم وزخم قلب خودم راالتیام بخشم!
((نه مادر!کیارش هیچ اهمیتی به حضورمهیادرزندگی نیم دهد.شاید می خواست من وشماتنها باشیم وراحت باهم درددل کنیم.))
سری ازروی تاسف تکان دادوانگارنظروعقیدۀ سطی مراردکرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
51
صبح روزبعدکیارش به سراغم آمد. ازمادرخداحافظی کردم. خیلی دلم می خواست اورانیزهمراه خودمان می بردیم اما مادرچندان رغبتی ازخودنشان نداد.
بایدوسایلمان راآماده می کردیم. چمدان هایمان رابستیم وازپله ها پایین رفتیم. مهیا جلویمان ظاهرشد.سیاوش دیگرراه می رفت وبسیارشیطان شده بود.مهیاسیاوش راروی زمین گذاشت وبالبخند معنی داری روبه کیارش گفت:
((حمام گرفتی کیارش؟))
کیارش تابناگوش سرخ شد. ازحرف های پرقصد وغرض مهیاچیزی دردلم فروریخت وآن لبخند پرابهامش قلبم راجریحه دارکرد.انگارحرف های دیشب مادررنگ حقیقت به خودگرفته بود. نمی دانم چرااحساساتی شدم وباحرکت تندی ازآن دوفاصله گرفتم.قلبم آم لحظه ازکینه ونفرت لبریزبود.چقدرساده وابله بودم که فکرمی کردم کیارش.....
صدای کیارش مرابه خودم آورد:
((مینا،چراناراحت نشستی؟))
بدون اینکه نگاهش کنم باخشم وتغیّرگفتم:
((پس می خواستی خوشحال باشم؟مشهدهم نمی آیم،بهتراست بامهیاجانت بروی ماه عسل!))
خواست دستم رابگیردکه من ازجابرخاستم وازخانه بیرون زدم وراه باغ رادرپیش گرفتم.دیوانه وارمی دویدم ومی گریستم .اوهم به دنبال من می دوید.
((مینا،صبرکن،بچه نشو!))
خودم رازیرآلاچیق رساندم وروی صندلی نشستم وزارزاراشک ریختم.
بالای سرم ایستاد،خواست نوازشم کند که دستش راباغیض پس زدم:
((ولم کن، ازدستی که به دست دیگری بخوردبیزارم،راحتم بگذار.))
روی صندلی نشست وبی آنکه به روی خودش بیاوردبه آرامی گفت:
(( مگرمن چه کارکردم که ازمن بیزارشدی؟))
دیدۀ پراشکم رابه سویش دوختم وباغیظ گفتم:
(( هیچی، فقط شبت رابادیگری خوش سرکردی.))
دست هایش رادرهم گره بست.خدای من!چقدرخونسرد وبی تفاوت جلوه می داد!
(( خب بگو این دیگری کی بود؟ زنم بودیا بیگانه ای که ازروی هوس خواسته باشم شبی رابااوبگذرانم؟))
باپوزخند ولحنی گلایه آمیزگفتم:
((توکه می گفتی فقط یک زن درزندگی ات می شناسی وآن هم من هستم،پس چه شد که به این زودی عقده ات عوض شد؟))
لحظه ای هردودرسکوت درنگاه متغیّرهم خیره ماندیم. بعداوبودکه این سکوت راشکست.
((مینا،هنوزهم بامن قهری؟))
درحالی که اشک هایم راپاک می کردم باحب وبغض گفتم:
((نه،چراقهرباشم،توکاری نکردی!تقصیردل من است که توراپاک وصادق می دید،یکرنگ می دید،که فکرمی کردجزمن......))
حرفهایم راقطع کرد:
((میناهنوزهم جزتوبه زن دیگری درزندگی ام فکرنمی کنم،من شایدجسمم رادراختیارمهیاقرارداده ام اما قلب وروحم متعلق به توست.))
با تحکّم گفتم:
((اگرراست می گویی مهیاراطلاق بده!))
به نظرمی رسیدمی خواهدطفره برود:
((بعداً درموردش صحبت می کنیم،حالادارددیرمان می شود،ازپروازجامی مانیم.))
آنگاه به رویم لبخندزدو دست هایش رابه طرف من گرفت.نمی دانم چرادرمقابل سحرلبخنداوازخودهیچ مقاومتی نشان ندادم.
بادیدن گنبدطلایی بارگاه مقدس امام رضا اشک هایم سرازیرشدند.بی اختیارمی گریستم.نمی دانم چرادلم می خواست تمام غم های دلم راباگریه شست وشوبدهم.به ضریح چسبیدم وخالصانه اشک ریختم.
((یاامام رضا،نمی دانی چه دلتنگ وملولم،نمی دانی چه بارسنگینی ازغم رابردوش می کشم،آه فدای غریبی ات!یاضامن آهو!یاامام رضا،آمدم تاغم ازدل بشویم،آمدم تادلم راسبک کنم،آمدم تاامیدم بدهی به آنچه که دارم وندارم.
آمدم تاناامیدبرنرگدموبه غریبی ات قسم،غربت کشیده ام،نمی خواهم دروطن خودم نیزغریب باشم.....یاامام رضای غریب.))
گریه هایم درمیان صداها والتماس های آشک آلودسایرزایران گم می شد. دلم نمی خواست دست ازضریح بکشم. چنددقیقه ای همان گونه چسبیده به حرم اشک ریختم.آنگاه دورکعت نمازحاجت خواندم وبادلی آرام وراحت ازحرم بیرون آمدم.کیارش همان جاکمی آن طرف ترازاسماعیل طلایی منتظرم بود:
((چقدردیرکردی مینا،نگرانت شده بودم.))
درحالی که تحت تاثیرفضای ملکوتی آنجا حالت عرفانی گرفته بودم نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
((آن قدربه آرامش رسیده بودم که متوجۀ گذرزمان نشدم.))
یک هفته اقامتمان درمشهدمقدس خاطرات خوشی رابرایمان به یادگارگذاشت.آن قدرآنجابه دورازنگاه های پرحسدمهیااحساس آرامش وآسودگی می کردم که وقتی بلیط برگشت رادردست کیارش دیدم ناخواسته به گریه افتادم:
((برای چه گریه می کنی مینا؟!دلت نمی خواهدبرگردیم؟))
حزن غریبی درصدای من موج می زد:
((کاش بیشترمی ماندیم.))
((نمی شود عزیزم،بسیاری ازکارهایم عقب افتاده اند. بایدبروم وبه آنها نیزبرسم.بازهم می آییم،ناراحت نباش.))
وقتی به تهران برگشتیم چمدان سوغاتی هایمان بیشترازخودمان مورداستقبال قرارگرفته بود. کیارش یک چمدان پرازسوغات تنها برای مهیاوسیاوش آورده بودومهیادرحالی که ازخوشحالی چشم هایش برق می زد کادوهایش راازچمدان بیرون می آورد وبرای هرکدام تشکری جداگانه ولوس ازکیارش می کرد.حوصلۀ لوس بازی های مهیارانداشتم.ازاین روبااعلان خستگی به اتاقم پناه بردم.روی تخت درازکشیدم وبه سقف اتاق چشم دوختم.دلم نمی خواست کیارش آن همه سوغات برای مهیامی آورد.اصلاً نمی دانم کی وقت کردکه....باحرص لبانم رامی جویدم.آه خدای من!انگارمن هم حسود شده بودم مثل مهیا!تازه می فهیمدم مهیا چه می کشد؟دیگراثری اززمستان باقی نمانده بود.
همه جاسرسبز می شدوبهارمی آمد تاغم های یخ آلوددلم راآب کند،تادوباره سبزی اش خاکستری های زندگی مرارنگ تازه ای بزند.آه!یعنی می شودبهارمن،بهارباشد؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
52
خانوادۀ تهرانی خودشان رابرای فرارسیدن سال نوآماده می کردند.تمام خدمتکارهابه نظافت مشغول بودند.خانم جان مدام تذکرمی داد وگوشزدمی کرد.انگارجشن عروسی کیانا نیزدریکی ازروزهای عیدبرگزارمی شد.مهیاهرروزدست سیاوش رادردست می گرفت وبه بهانه خریدبیرون می رفت ووقتی برمی گشت ماشین پربودازوسایلی که اوخریده بود.آنگاه یک به یک به خانم جان ودخترهانشان می دادوازآنها درموردسلیقه اش نظرمی خواست.من اماهرروزپشت پنجره می نشستم تاکیارش ازراه برسدومراازآن همه بی کسی نجات دهد.
وقتی کیارش برمی گشت کودکانه به سمتش می دویدم وانگارکه دنیارابه من بخشیده باشند سرازپانمی شناختم.باهم به اتاقمان که می رفتیم من لباس هایش رادرمی آوردم،برایش چای دم می کردم ومیوه وشیرینی وهرچه راکه تدارک دیده بودم مقابلش می گذاشتم.وقتی می خندیدم اونیزمی خندید.
((مینا باخنده هایت دلم رابردی!کاری نکن بمانم اینجا وازجایم جم نخورم.))
چه می گفت!؟این که ازخدایم بود!اینکه حتی برای لحظه ای درکنارمهیاقرارنگیرد.دلم می خواست اوتنهامال من باشد وتمام لحظه لحظه زندگیش رابامن سرکند.امامهیانیزانگاردرهمین فکربود.تاکیارش نیم ساعتی دراتاقم می ماند فوراً خدمتکاررامی فرستادبالا وبه هربهانه ای اوراپایین می طلبید وکیارش ناچاردرمقابل نگاه ملتمس من ازجابرمی خاست.
((برمی گردم عزیزم ناراحت نباش!))
اومی رفت ومن شکست خورده به فکرنقشه ای دیگربرای بازگرداندن کیارش به اتاق خودم می شدم.
آری،صالح عزیز،کارمن ومهیا همین شده بود.کیارش راازدوجناح می کشیدیم.هرکدام که زورمان بیشتربودموفق تربودیم.ازبعدازعمل،قانون یک شب درمیان خوابیدن کیارش دراتاق من ومهیااجرامی شدومن شبی که اودرکنارم بود درحسرت شبی دیگرکه بامهیا سرخواهدکردمی سوختم.گاهی وقت هاهردوبه طورهم زمان کیارش رامی طلبیدیم وکیارش عاصی ازرفتارماباحالت عصبی ازخانه بیرون می زد.آن وقت تانگاه من ومهیا به هم گاویزمی شدگوشۀچشمی نازک می کردیم وازهم روی می تافتیم.هیچ کدام ازمادونفردلش نمی خواست ازدیگری عقب بیفتد.خصوصاً اینکه هردوفکرمی کردیم دیگری پابه حریم زندگی اش گذاشته است.هنگام تحویل سال نو،کیارش کناردستم نشست.دست چپم رادردست گرفت وازبی حسی اش شگفت زده شد!
((آه مینا!انگاردستت......دستت.....چراچیزی نگفتی؟))
برای اینکه خودم رالوس کرده باشم گفتم:
((نیم خواستم ناراحتت بکنم،آخرخیلی سرت شلوغ بود.))
باسرزنش گفت:
((هرچقدرهم که سرم شلوغ باشدوقت برای توهست.درفرصتی مناسب حتماً بایدپیش دکتربرویم.))
دراین لحظه مهیاسیاوش رادرآغوش کیارش گذاشت وگفت:
((بهانۀ تورامی کند.))
کیارش مشغول نوازش کردن سیاوش شد.نگاه من بانگاه پیروزمندانۀ مهیاکه تلاقی کردازحرص دندان هایم رابه هم ساییدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
53
بعدازتحویل سال کیارش هدایایی راکه برای ما آماده کرده بود به دستمان دادچیزی که ناراحت کننده بود این بود که برای من ومهیا پیراهنی شبیه به هم خریده بودکه تنها تفاوتشان دررنگ بود.رنگ پیراهن من بنفش ورنگ پیراهن اوصورتی.
مهیا خوشحال ازاینکه کیارش بین من واوفرق نگذاشته است شادمانه پیراهن رابه اتاقش برد تابپوشد ومن ناراحت ازاینکه چراتفاوتی قائل نشده است پیراهن راباغیظ روی زمین انداختم ودوان دوان ازپله ها رفتم بالا وخودم رابه اتاقم رساندم.کیارش بلافاصله پشت سرم وارداتاق شد:
((بازچت شده مینا؟چرامثل بچه ها رفتارمی کنی؟))
به حالت قهرگفتم:
((هیچی!اصلاً لازم نبود هدیه به من بدهی ،آن هم شبیه هدیه ای که به مهیا دادی،یعنی من بامهیابرایت هیپچ فرقی نمی کردم؟))
روی لبۀ تخت نشست وگفت:
((چرا،ولی فکرنمی کردم این موضوع ناراحتت بکند!اصلاًفکرش راهم نمی کردم که تااین حدحساس باشی!))
سپس با لحنی اعتذارآمیزگفت:
((امیدوارم که مراببخشی.))
ازخواهشی که کرده بودفرصت رامغتنم شمردم وگفتم:
((مهیاراطلاقش بده،من نمی توانم اورادرکنارخودم تحمل کنم.))
((گفتم که بعددرموردش صحبت می کنیم.))
صدایم ناخواسته آهنگین شد:
((پس بعد،کی؟خوب دوست ندارم اودیگردرزندگی من جایی داشته باشد.اصلاً اگرتوبه اووابسته نیستی چراشرّش رانمی کنی ومراراحت نیم کنی؟ ))
سرش راتکان داد ودوباره طفره رفت:
((اول سال که نبایدحرف ازطلاق وجدایی زد،شگون ندارد.))
بابغض گفتم:
((خودت گفتی هروقت خواستی طلاقش می دهم پس...))
مثلاً می خواست نازمرابکشد:
((باشد،اماخواهش می کنم الان درموردش حرفی نزن،ببین مهیاهم حس وحال تورادارد،ولی تاحالا ازمن نخواسته که تورا....))
تندوتیزپریدم وسط کلامش:
((غلط می کندازاین حرف هابزند.))
پشت به اوایستادم وبالحن عتاب آلودی ادامه دادم:
((حتماً هم دردلت گفتی چه زن خوبی وباگذشتی است!بیچاره من که اجازه دادم اوخودش رادرزندگی ام جاکند،اصلاًهمین حالا می روم ومثل سگ ازخانه ام می اندازمش بیرون،بهش می گویم گورت راگم کن.))
کیارش بادیدن چهرۀ مصمم وقاطع من سعی کردبارفتاری آمرانه جلویم رابگیرد:
((نه مینا!خواهش می کنم روزاول سال نورابدشگون نکن،گفتم که درفرصت مناسب دراین موردباهم صحبت می کنیم.))
ازلحن پرتمنایش دلم گرفت.روی مبل نشستم وازبخت بدخودم گریستم.ازبدشانسی خودم ناله می کردم:
((آه مینای من!گریه نکن،به خداطاقتش راندارم.))
دلم می خواست می گفتم:
((اگرطاقتش رانداری چراعلت ناراحتی ام راازبین نمی بری!چرامهیارااززندگی ام کنارنمی گذاری؟ اگرواقعآً دوستش داری چرازن دیگری نیزبایددرزندگی ات وجودداشته باشد.))
اماچیزی نگفتم تافکرکندنمی فهمم!تافکرکند چیزی بارمن نیست وتمام ناراحتی هایم نشات گرفته ازحسادت زنانه است.آری،اینگونه بودکه کیارش درآن روز،یعنی اولین روزسال نوتبانی خودش رانشان من داد ومن دیگربه آن روی سکه نیزپی بردم.
((مراببرخانۀ مادرم،اگراینجابمانم همه چیزرابه هم می ریزم.))
ازخداخواسته گفت:
((تاچندروزمی خواهی بمانی؟))
من که نگفته بودم چندروز!اماانگاراودلش می خواست چندروزی ازشرمن خلاص شود.نمی دانم شاید هم دلش نمی خواست درمراسم عروسی خواهرش حضورداشته باشم تافامیل وآشنا ازدیدن من درگوش هم پچ پچ کنند.به رویش نیاوردم. صدایم گرفته وبغض آلودبود:
((تا آخرتعطیلات.))
باجستی ازجابرخاست.
((خوب پس بعدکمکت می کنم تاچمدانت راببندی.))
این راگفت وازاتاق بیرون رفت ومن بعدازرفتنش مثل مجمسه برجای خشکم زد.
((آه مادر!مادر!آن قدردلم پراست که اگرگریه نکنم می ترکد.شماهم برایم گریه کنید.محبوبه،مرضیه،برایم گریه کنید.))
مادردودستش راروی صورتم گذاشت وباگریه گفت:
((این قدرگریه نکن دختر،هلاک می شوی،خوب چیزی نشده که داری خودت راازبین می بری،نخواستند عروسی دخترشان باشی به درک!آنهااصلاًلیاقتت راندارند،بهترکه آنجانیستی تامریم خانم وآقامهرداد بافیس وافاده هاشان تورا آزاربدهند.))
امامن بااین حرف ها آرام نمی شدم. طاقت این بی حرمتی کیارش رانداشتم.آری اوبه من،به احساس وعشق وعاطفه ام بی حرمتی کرده بود. نه!نیم توانستم اوراببخشم اومراپیش رقیبم کوچک وحقیرکرد هبود.حال چقدرمهیاخوش به حالش شده بود!
آه کیارش ،چطوردلت آمد مراازرقیب دورنگه داری؟چرامهیارانبردی خانۀ مادرش؟چرامرا؟آیا پاداش علاقه وعشقم همین بود؟نمی بخشم توراکیارش.باوجودهمۀ عشقی که نسبت به تودارم،نمی بخشمت.نمی بخشمت.
محبوبه ومرضیه آنجاماندند تابادلداری هاشان تسلی خاطرمن باشند.
مرضیه باهمان لحن همیشه منتقدش می گفت:
((لیاقت کیارش همان مهیاست!باآن قیافۀ بدش!مهیااگرخوب بودکه شوهرش فراری نمی شد وسرازکشوربیگانه درنمی آورد.واقعاً که آدم ازکاراین پولدارها سردرنمی آورد.یکی نیست به اوبگوید آخرمردحسابی ازمهیاکه اگربهم فشارش بدهند یک قطره خون پس نیم دهدچه دیدی که طلاقش نمی دهی وخواهرنازنین مارااسیرکرده ای.))
ومحبوبه درادامۀ حرف های مرضیه می افزود:
((والله این مهیاازخدایش شد که مسعودفراری شد،ولی آخرنمی دانم چراکیارش تهرانی باآن همه ابهت وعظمت خانوادگی اش ازمسعودکمتربودکه مهیابه میلش نشسته.))
سپس باپوزخند ادامه می داد:
((مریم خانم که فیسشان رفته تاعرش!پیغام می فرستدقطارقطار وآن قدرهم زندگی دخترم زندگی دخترم می کندکه اگرمانمی دانستیم فکرمی کردیم مینابه زندیگ دخترش پاگذاشته است!ندیدبدیدها!مهردادشان بیکارمی گشت وهیچ کس حاضرنمی شدحتی دخترترشید هاش رابه اوبدهد حالا بروببین شده مدیرعامل شرکت فلان وچه خانه وزندگی برای خودش به راه انداخته.))
مرضیه ضمن تایید حرف های محبوبه اضافه می کرد:
((اصلاً خودمیناهم مقصراست!چه آن موقع که رفت ترکیه وچه حالا که برگشت ایران.نباید اجازه می داداین دخترتالاسمی بشود.خانم تهرانی!وتازه بخواهد مینارا ازسرخودش وابکند.))
مادراما ساکت ومحزون خیره خیره نگاهم می کرد.نمی دانم به چه می اندیشید،اماشایدازبخت سیاهم دلخون بود.
کم کم فامیل وهمسایه ها به دیدارمادرمی آمدندوهرکدام ازدیدن من ابرازخوشحالی می کردند ومردم رابه خاطرشایعه پراکنی شان ملامت می کردند،درحالی که می دانستم خودشان نیزیکی ازهمان مردم بودند. مادرنامۀ توراکه دوماه پیش ازآن فرستاده بودی به دست من داد،نوشته بودی:
به نام خدایی که زیبایی رابه خاطرتوآفرید.
سلامی به بلندای کوه های اورال والبرز،سلامی به وسعت دریای مدیترانه وخلیج فارس وسلامی به شهرزاد پاک مشرق زمین،سرزمین پارس ها!مینای عزیز،امیدوارم خوب وسرحال باشی وهیچ ملالی دردل نداشته باشی.نمی گویم بی وفایی،که یادی ازمن نکردی!چون می دانم بعدازرفتن ازاینجا چه برتوگذشته است،کیارش همه چیزرابرای من تعریف کرده است وبسیارازشنیدن ان متاثرشدم. خوشحالم که صبورانه ازبرابرسختی ها ونامرادی های زمانه گذشتی وخوشحال تراینکه درکنارمرددلخواهت زندگی می کنی.
بعدازرفتنت گرچه زندگی برایم سخت شد امابه خودقبولاندم که توازآن دیگری بودی ومن حق نداشتم دل به کسی ببندم که خودش رامال دیگری می دانست.خوب دیگردلتنگی اجازه نداد بیش ازاین منتظررسیدن نامه ات بمانم این بودکه تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم وبگویم که هنوزم که هنوزه جای توودخترکوچولوی زیبایت اینجاخالیست!تمام نگرانی من ازبابت توست،باتوجه به شناختی که ازروحیۀ لطیف وحساس تودارم بعیدمی دانم که بتوانی حضورزن دیگری رادرکنارکیارش تحمل کنی!امیددارم هراتفاقی که می افتدبروفق مرادتوباشد.برایم نامه بنویس،البته اگرامکانش باشد. ازهرچه دلت می خواهد بنویس،همیشه منتظررسیدن نامه ات هستم حتی اگرهیچ گاه برایم نامه نفرستی.آرزومند آرزوهایت صالح.

حافظۀ خوبی دارم نه؟خوب خط به خط نامه ات به یادم مانده است.
هدایایی هم که برایم فرستادی هنوزنگهشان داشته ام.خوب هرچه که ازدست رسدنیکوست.باخواندن نامه ات حال وهوای دیگری پیداکردم. ازاینکه نگران من بودی ناراحت بودم.کاش آن لحظه کنارم بودی وبه درددل من گوش می دادی ومثل همیشه مرابه آرامش ومتانت دعوت می کردی.
مادرنگران وضعیت دستم بودوپنجمین روزازعیداصرارکردکه به دکتربرویم ومن نیزچون اصراراورادیدم همراهش رفتم.دکتربعدازمعاینه ودقت زیادنظرقطعی خودش راداد:
((متاسفانه به علت قطع رگ عصب وعدم ترمیم کامل،دست شما کارایی خودش راازدست داده.))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
54
مادرمحکم برصورتش کوبیدامامن ستوارروی صندلی نشسته بودم.فکرمی کردم یادست کم منتظربودم دکترازراهی برای بهبود ومداواسخن پیش بکشد.امادکترتنهاسری ازروی تاسف تکان داد ومن دیگربه راستی باورم شد که یکی ازدودستم رابرای همیشه ازدست داده ام. وقتی بامادرازمطب خارج می شدیم نسخۀ دکترراکه برای عکس رادیولوژی نوشته بود مچاله کردم ودرسطل زباله انداختم:
((بهتراست برای اطمینان خاطرخودتان ازدستتان عکس بگیرید.))
این جملۀ دکترآخرین درامیدواری رابرروی من بست ومن قلباً فهمیدم که دیگردستم ازکارافتاده است. مادرفقط به خاطرتضعیف روحیۀ من اشک نریخت اما حالت ها ورفتارش نشان می داد که این خبرتاچه حدبرایش دردناک وتکان دهنده بوده است.نمی دانستم اگرکیارش بفهمدچه حالی پیداخواهدکرد؟آیاناراحت نخواهدشد؟آیا افسوس نخواهدخوردکه چرابه طورجدی درموردمعالجه اش اقدام نکرده است،امااوهیچ مقصرنبود این نتیجۀ خودکشی کودکانه واحمقانۀ من بود.بایددستم ازکارمی افتادتاقدرسلامتی ام رادرک می کردم وتنهاآهی ازسرحسرت می کشیدم.نمی خواستم باازکارافتادگی دستم روحیه ام راازدست بدهم.تصمیم گرفته بودم هرطورکه شده مهیاراازصفحۀ زندگی ام کناربگذارم.مطمئن بودم که کیارش هنوزقلباً عاشق من است ومن رابه مهیاترجیح می دهد.اگرهم هربارازبحث طلاق فرارمی کندتنهابه دلیل سلطۀ مادرش است.آری،می دانستم که تمامش زیرسرخانم جان است ولی آیاخانم جان چه قصدی داشت؟
آیامن چه دشمنی ای درحق اوکرده بودم؟آیا ازمن کینه ای به دل داشت که می خواست رقیبم رادرکنارم نگه بدارد.نمی دانم،جواب آیاهایم راازچه کسی بایدمی پرسیدم.امابه درستی می دانستم که کیارش خواهان من است.می دانستم که بی من هیچ است وپوچ است.آری خودش گفته بود.اوبه من دروغ نمی گوید.
اگرهم مراآوردخانۀ مادرم تنها به دلیل راحتی خودم بود. دوست نداشت کسی درمراسم عروسی حرفی بزند که مراناراحت کند.آری،اوهمیشه به فکرمن است ومصلحت مرایم خواهد.
تعطیلات تمام شده بودومن دیگرواقعاً کلافه شده بودم. دوری ازکیارش وحسادت ازاینکه درتمام این مدت مهیادرکنارکیارش جای مراگرفته بودحسابی اعصابم رابه هم ریخته بود.مادرهم دلداری می داد:
((بالاخره می آیددخترم،صبرداشته باش!))
واوبالاخره آمد.سیاوش هم همراهش بود.مادرزیادازاین موضوع خوشش نیامده بود،خود من هم همین طور.سیاوش بچۀ مسعودبود،بچۀ همان کسی که زندگی مرا به هم ریخته بود وکیارش بادرک نارضایتی من بالبخند گفت:
((سیاوش به من عادت کرده است،تامی فهمد که قصد دارم بیرون بروم دنبالم گریه می کند،خوب بچه است دیگر.))
ازمادرخداحافظی کردم وسوارماشین شدم. سعی داشتم اورابه دلیل این تبعیدنوروزی اش مؤاخذه کنم:
((خوب بدون من بهت خوش گذشت؟حتماًمن مزاحمت بودم.))
نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
((نه،این چه حرفی است که می زنی؟رفتن توخواستۀ قلبی ام نبود،اماچاره ای دیگرنداشتم،امیدوارم مراببخشی.))
((نه،هیچ وقت تورانمی بخشم،برای اینکه مرامقابل مهیاکم گذاشتی.))
ازلحن قاطع وصریح من جاخوردوسعی کردباشوخی ازدلم دربیاورد.
((اخم نکن بهت نمی آید.این چندروزکه پیشم نبودی حسابی عوض شدی،آخ دستت چقدرسرداست!))
باپوزخند تلخی گفتم:
((این دست دیگراوراقی است،ازکارافتاده است.))
درحالی که چشم هایش گشادشده بود ناباورانه گفت:
((جدی نمی گویی!دستت ازکارافتاده؟کی گفته؟به دکترنشان دادی؟))
باطعن هگفتم:
((قراربودتومرانزددکترببری اماخوب مادرناشکیبا ونگران بود وباهم پیش دکترمتخصص رفتیم.))
احساس کردم سست شده است،رنگ چهره اش پریده بود.
((چی شده؟ دیگرمرابایک دست نمی خواهی؟آیامراتنهابادودستم می خواستی؟))
اتومبیل راآرام گوشه ای متوقف کردوبارقِّت به من زل زدتابلکه آثارشوخی رادرچهره ام ببیند.
((شوکه نشو!مهم نیست که دستم راازدست داده ام،مهم این است که هنوزتوراازدست نداده ام.))
درحالی که هنوزمتحیربودخودش رابه بادملامت گرفت:
((قصوروکوتاهی ازمن بود!چرانبردمت پیش یک دکترخوب درآلمان!آه،خدامراببخشد!))
سپس سرش راروی فرمان گذاشت.ازاینکه خودش رابه خاطرمن سرزنش می کردقنددردلم آب می شد.پس هنوزعاشقانه دوستم داشت.
((کیارش،اگراینگونه رفتارکنی فکرمی کنم که چون یک دستم راازدست داده ام محبوبیتم رانیزنزدتوازدست داده ام.خواهش می کنم خودت راناراحت نکن.من طاقتش راندارم.))
سرشرابلندکرد.درنگاهش نم اشک نشسته بود.احساس می کردم بغض راه گلویش رابسته:
((آه مینا!اگرهم تومراببخشی من خودم رانمی بخشم،همش تقصیرمن بود.))
به خانه که رسیدیم خانم جان وکاملیاازمن به گرمی استقبال کردند.چون جای خالی کیانارادیدم دل گرفته وشکوه آمیزگفتم:
((به سلامتی کیاناعروسی کرد!جایش خالی نباشد.))
خانم جان تشکرکردواصلاً به رو خودش نیاوردکه من درآن جشن غایب اجباری بوده ام.مهیابالبانی خندان ازپله هاپایین آمد:
((سیاوش عزیزم،با بابا رفتی بیرون،بهت خوش گذشت؟))
باغرولندکلمۀ((بابا)) رازیرلب زمزمه کردم ودردل گفتتم: ((اگرخودم یک بچ هنیاوردم مهیاخانم،اسمم راعوض می کنم.))
وسپس به سمت کیارش رفت وچیزی به اوگفت وبعدی بی صداخندید.
کیارش مبهوت نگاهش می کرد،مثل نگاه کسی به صفحه ای سپید!می دانستم مهیااین کارها رابرای لجبازی بامن می کند.می خواست حرص مرادربیاورد.امامن بدون اهمیت به این مسأله کنارخانم جان نشستم.خانم جان حال مادرم راپرسید.من بااین که سعی می کردم زیادحساسیت نشان ندهم اما ازبرخردمهیا باکیارش تمام تنم ازحرص می سوخت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
55
به پیشنهاد مادرتصمیم گرفتم حامله شوم.به نظراواین بهترین راه برای دورکردن مهیا ازحریم زندگی ام بود.عقیده داشت باحضوربچه کیارش به من دلبسته ترمی شود ودیگرامکان نداردحتی بااعمال فشارمادرش مهیارادرکنارخودش بپذیرد.ازطرفی خودم نیزدرآرزوی بچه دارشدن بودم.
می خواستم جای خالی دخترکوچکم رادوباره درآغوشم پرکنم.
ازیک ماه بعدازعیدمن مدام نزد پزشک می رفتم وتما مدستورالعمل هارابه کارمی گرفتم امامؤثرواقع نمی شد.موضوع راباکیارش درمیان گذاشتم وبه اوگفتم که چقدرخواهان بچه هستم.اوترش کردوگفت:
((حوصله داری،بچه می خواهی چه کار،من همین زندگی ساکت وراحت رادوست دارم.حالازوداست،برای بچه دارشدن وقت بسیاراست.))
ومن ازحرف هایش دلم می گرفت.مدتی معالجه ورفتن به دکترراتعطیل می کردم امابازبه فکربچه می افتادم ودوباره همه چیزراازسرمی گرفتم.یک سال گذشت.سالی پرازخاطرات ماندگار،پرازقهروآشتی های کودکانۀ من باکیارش!کم کم رفت وآمدهای مریم خانم ومهرداد نیزبه خانه مان آغازشده بود ومن هربارسعی می کردم باآنها روبه رونشوم.ازمهرداد نفرتی دردل داشتم که فکرمی کردم اگربااورویاروی شوم به یقه اش بیاویزم.همه چیزمثل همیشه پیش می رفت تااینکه آن روز......
کیارش کت وشلوارشکلاتی برتن پوشیده بود وکروات قرمززده بود وبسیارشادوشنگول به نظرمی رسیدوزیرلب آوازی رازمزمه می کرد.من پایین روی مبل نشسته بودم وچون گلدوزی راازخانم جان یادگرفته بودم ازسربی حوصلگی مشغول گلدوزی بودم.
((کیارش جایی می خواهی بروی؟))
به طرفم برگشت وباخنده گفت:
((آره عزیزم،یک مهمانی کوچک.))
باتعجب گفتم:
((این چه مهمانی است که من نباید باشم،آیامردانه است؟))
جوابم رانداده بودکه دیدم مهیادرحالی که به سیاوش تاکیدمی کردکلاهش رابگذارد وباسرووضعی مرتب وآرایش کرده ازپله ها درحال پایین آمدن است. جوابم راگرفتم. این مهمانی مردانه نبود،بامهیاخانم دراین مهمانی کوچک شرکت می کردند. ازحسادت وخشم بدنم مثل کوره می گداخت.
((خوب کاری نداری مینا؟))
باچهره ای برافروخته نگاهش کردم.مهیا باگفتن(کیارش،من وسیاوش بیرون منتظرت هستیم) جلوجلورفت.ازجابرخاستم وروبه روی کیارش ایستادم وبالحنی آمیخته به تمسخرولج گفتم:
((نگفتید کجاتشریف می بریدبامهیاخانم جانتان.))
یقۀ پیراهنش راصاف کردومظلومانه نمایانه گفت:
((دلم می خواست توهم می آمدی ولی خوب می دانم که ازمهردادهیچ دل خوشی نداری.))
چشم هایش بدتروق زدند بیرون:
((پس تشریف می برید منزل مهردادخان،خوب وقتی تشریف بردید بهش بگویید بیایدوشرّخواهرش راازسرمن کم کند والا......))
((والا چی ؟))
صریح وتحکم آمیزگفتم:
((من طلاق می گیرم.))
همراه باخنده ای عصبی گفت:
((بازکه بچه بچه شدی؟اصلاًمن نمی روم تاتوخیالت راحت شود.))
سپس روی صندلی به حالت قهرنشست.ازاین حرکتش بیشتربه خروش آمدم:
((خوب چرابهت برخورد؟اصلاًمی دانی چیست تویدگرمرانمی خواهی.))
بعدفین فینم درآمد.می دانستم تااشک هایم راببیندازمن دلجویی می کند. همین طورهم شد،به طرفم آمدوبالحن ملاطفت آمیزی گفت:
((عزیزم،چرااین قدرخودت رااذیت می کنی؟باورکن چندین باراست مهردادمارابرای شام دعوت کرده است ومن به خاطرتوردمی کردم،اماامشب جشن تولد دخترشان است.))
پس مهردادبچه دارشده بود.خوب خوش به حالش!دلم بیشترسوخت.
((ماکی بچه دارمی شویم؟توکه این قدربچه دوست داری چرانمی گذاری خودمان بچه دارشویم،تااین قدرمهیاسیاوش رابه تونچسباند!))
مکثی کردوبعدبحث راعوض کرد:
((می خواهی ببرمت خانۀ مادرت؟))
کفرم درآمد:
((نه،دیروزآنجابودم،چراهروقت که می خواهی مراازجلوی چشمت ردکنی،منزل مادرم راپیشنهادمی کنی؟))
چشم هایش رابست وسپس عاصی وبه ستوه آمده گفت:
((حالا می گذاری بروم یانه؟))
((برو!اصلاً هرجادلت خواست برو!میناهم برودبه درک!اصلاً مینابرای تووجودندارد.))
((کیارش توبرو،من خودم بامیناصحبت می کنم.))
این صدای پرطنین خانم جان بود که نمی دانم کی واردسالن نشیمن شده بود. کیارش مادرش را که دید روحیه گرفت.باخنده گفت:
((چون می دانی دوستت دارم خودت رابرای من لوس می کنی؟))
 

abdolghani

عضو فعال داستان
دلخوروعصبی ازاوروی برگرداندم.آری دوستم داری وحاضرنیستی ازمهمانی امشب چشم بپوشی!دوستم داری وحاضرنیستی به مهیابگویی خودت برو.می خواهم پیش میناباشم!
کیارش رفت ومن روبه روی پنجره روی صندلی نشستم ومتفکرانه به نقطه ای نامعلوم زل زدم.ازدست کیارش عصبانی بودم ودلم می خواست مهیا ومهردادرا بادستهایم خفه می کردم.آن قدردرافکارزجرآورخودم غوطه وربودکه اصلاً متوجه حضورخانم جان درکنارخودم نشدم:
((به چه فکرمی کنی مینا؟))
بادستپاچگی گفتم:
((هیچی خانم جان،فقط کمی اعصابم به هم ریخته است.))
دستش راپشت دستم گذاشت وگفت:
((حالش راداری تاباهم کمی گپ بزنیم.))
نمی دانستم دررابطه باچه موضوعی بایدگپ بزنیم،بااین حال گفتم:
((البته!سراپاگوشم.))
نگاهی به دوروبرمان انداخت.
((اینجانمی شود،بهتراست برویم اتاق مهمان،آنجا هم دنج است وهم بدون حضورهیچ مزاحمی می شود راحت حرف زد.))
بیشترکنجکاوشدم وهمراهش به اتاق مهمان رفتم.روی مبل روبه رویش نشستم،ابتدادتوردوفنجان چای دادوسپس به خدمتکارمتذکرشد که مزاحممان نشوند.بعدازخوردن نوشیدنی،دست هایش راکه هنوزدورنمایی ازطراوت جوانی درآن به چشم می خورد درهم گره بست وگفت:
((خیلی کیارش رامی خواهی نه؟))
بالبخند گفتم:
((خوب این چه سئوالی است که می کنید،البته که می خواهمش!))
آهی کشید وگفت:
((متاسفانه اوهم توراازجانش بیشترمی خواهد.))
چرامتاسفانه؟اولین علامت سئوال درذهنم نش بست.
((ببین دخترم،من ازهمه چیزدرموردرفتن شمابه ترکیه واتفاقاتی که آنجاافتادخبردارم ودرموردعلاقه وعشق بی حدی که بین تووکیارشوجودداردهیچ گونه شک وابهامی ندارم اما.....))
سکوت کردوبه نقطه ای همان نزدیکی ها،خیره ماند.نمی دانم شاید دنبال جمله ای می گشت که این قدرابهام آمیزنباشد.بعدازدقایقی که به سکوت گذشت خیره درچشم هایم به حرف آمد وگفت:
((نظرت درموردمهیاچیست؟))
((نظرخیلی مساعدی ندارم،تاباهم دوست بودیم دوست خیلی خوبی بوداماحالا....))
حرفم راقورت دادم،می خواستم بگویم حالاهم هووی بسیارخوبی است امانگفتم.درحالی که به دقت به تغییرات ودگرگونی گهره ام نگاه می کردپرسید:
((تاچه حدمی خواهی اوراکنارخودت نبینی؟یابه عبارت دیگرخواهان جدایی اوازکیارش هستی؟))
منقلب ازاین سئوالش چهره ای حق به جانب به خودگرفتم:
((خیلی!دیگراصلاًنمی توانم وجودش راتحمل کنم.تاحالا هم خیلی گذشت کردم.))
((واوچطور؟))
پوزخندزدم:
((او!؟اوبه زورتاحالاخودش رانگه داشته است،اگرحمایت های شما نبودتاحالاکیارش طلاقش داده بود.))
نفس بلندی کشید ودرحالی که به پشتی مبل تکیه می دادگفت:
((خوب حالافکرمی کنی چرامن ازمهیاحمایت می کنم؟))
شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:
((چه می دانم؟حتماًازمن خوشتان نمی آید!))
سرش رابه علامت ردحرف هایم تکان داد:
((نه دخترم،اینگونه نیست.))
((پس چه لزومی دارددرحالی که ازعلاقۀ من وکیارش مطلع هستیدبازهم ازمهیاحمایت می کنید؟))
((می گویم،البته اگرتوطاقت شنیدنش راداشته باشی؟))
یکه خوردم.یعنی چه می خواست بگوید که فکرمی کردمن طاقت شنیدنش راندارم؟این دومین علامت سئوال بود.
((نه گویید!تاب وتحمل من چندین باراست که محک خورده،طاقتش رادارم.))
کمی این پاوآن پاکرد.گویی باافکارخودش گلاویزبود:
((ببین دخترم،حتماًدراین مدت که به عنوان همسرکیارش درکنارمابودی ازپیشینۀ خانوادگی واصالت وثروت هنگفت وخانوادۀ تهرانی کاملاً آگهی پیداکرده ای.))
حرف هایش رافقط باتکان دادن سرتایید کردم:
((خوب،این همه ثروت ودارایی واصالت ازپدربه پسربه ارث رسیده است وبعدازکیارش نیزبایدپسرش وارث دارایی تهرانی هاشود.))
کمی مکث کردم تاحرف هایش رادرذهنم حلاجی کنم،لحظه ای بعدباصدای دورگه ای گفتم:
((اگرمنظورتان بچه دارشدن است،خودم درفکرش هستم منتهاکیارش دلش نمی خواهد.....))
پوزخندزنان به میان کلامم آمد:
((کیارشدلش نمی خواهد؟!اوعاش بچه است.مگرنمی بینی چگونه باسیاوش رفتارمی کند؟رفتارش اصلاًنشان نمی دهدکه پدرواقعی سیاوش نیست.))
باتردید وکمی درنگ وتاخیرپرسیدم:
((پس علت مخالفتش چه ممکن است باشد؟))
((تو!کیارش به خاطرتوسعی می کندعلاقه اش رابه بچه دارشدن سرکوب کند.))
باحالتی شگفت زده ودرمانده گفتم:
((من!ولی آخرچرا؟!من که خودم چندین باراین مسأله رابااودرمیان گذاشته ام وهرباراوازآن فرارکرده است!))
((وتواصلاً نفهمیدی که علت فرارش چه بود؟))
باچشمانی تنگ وحالتی متفکرانه گفتم:
((نه!هیچ علت خاصی برایش پیدانکردم.))
صاف به مبل تکیه زدودرحالی که گوشه چشمی نگاهم می کرد گفت:
((هیچ فکرش رانکردی که شایدتوقادربه بچه دارشدن نباشی......))
صدای فریاد خودم راشنیدم:
((نه،این امکان ندارد،من قبلاً بچه دارشده ام،خودتان که می دانید،چراباید بچه دارنشوم؟))
علی رغم جوش وخروش من خونسردوبی تفاوت بود:
((خوب شاید حالاعلتی پیداشده باشد که تونتوانی.))
دیگرداشتم به گریه می افتادم:
((نه حقیقت ندارد،چرابی دلیل روی من عیب می گذارید؟))
متاثرازدیدن اشک هایم آهی کشید وگفت:
((متاسفانه بی دلیل حرف نمی زنم دخترم،عملی که روی توصورت گرفته است تورابه این نقص دچارکرده.))
نگاهش ترحم آمیزبود.آه خدای من!یعنی امکان داشت که بامن شوخی کند؟یعنی نمی خواست تحمل مرامحک بزند؟امانه!آن چهرۀ محکم واستوارحرف هایش راتایید می کرد:
((ولی این موضوع چه ربطی به عمل جراحی دارد؟فقط غده ای بودکه بایدازرحم درمی آوردندپس....))
نمی توانستم خوب حرف بزنم.مدام بغضم می ترکید وگریهمی کردم.اومی خواست من آرام باشم امامگرمی شد؟مگرمی شدبعدازشنیدن آن خبرتلخ وهولناک آرام نشت.اوه!لعنت به من که این قدربدبختم!بیچاره ام!مگرچه ظلمی درحق کسی مرتکب شده ام که باید اینگونه تنبیه شوم؟دیگرنمی تونستم بیش ازاین آنجابمانم.باقی حرف هایش رامی توانستم کاملاً حدس بزنم.دستم راجلوی دهانم گرفتم تاصدای فریادم بلندنشود.تاازجابرخاستم،گفت:
((کجا،من هنوزحرفم تمام نشده است.))
قلبم به قفسۀ سینه ام چسبیده بودوداشت به دریچۀ آن فشارواردمی کرد.
((می دانم چه می خواهید بگویید.می دانم مهیارابه این دلیل می خواهید که بابه دنیاآوردن بچه،اصالت وثروت خانوادگی تان بدون وارث باقی نماند.انگارآنکه بایدبرودمن هستم،درخت بی بررابایدازته برید،دیگرفکرنکنم حرفی برای گفتن باقی مانده باشد!
روبه رویم ایستاد ونگاه نافذش رابه جان چشمان بارانی من انداخت:
((اصلاً نمی خواستم بگویم که دیگربه وجودت دراین خانه نیازی نیست،خودت که می دانی کیارش تاچه حددوستت دارد؟))
سرم پایین بودوباخودم نجواکردم:
((آری،اوخیلی دوستم دارد.))
سپ باچهره ای مصمم وقاطع گفتم:
((آدر منزل مهردادرامی خواهم.))
((می خواهی چه کار؟))
((می خواهم بروم وازکیارش بپرسم چراقبل ازعمل نگفت که قراراست چه بلایی سرمن بیاید!این خیلی برای من مهم است.))
((اوهیچ مقصرنیست،بین بدوبدترمجبورشد بدراانتخاب کند،خوب این به صلاح توبود.))
بدون هیچ ملاحظه ای بالحن تهدیدآمیزی گفتم:
((لطفاًآدرس مهرداد رابه من بدهید والاممکن است کاردستتان بدهم.))
باگفتن(خدارحم کند)به طرف دررفت وگفت:
((اگرتااین حدمصرهستی که بروی به راننده می گویم تورابه آنجابرساند.))
ومن باچشم هایی گریان وقلبی اکنده ازدردسوارماشین شدم ودرتاریکی ش به تاریکی سرنوشت خویش اندیشیدم.چقدردردناک بود.چقدر تلخ وجانگذاربود.یعنی من دیگرهیچ وقت بچه دارنخواهم شد.یعنی آغوش من هرگزپذیرای بچه ای نخواهدبود؟آه خدای بزرگ!آخرچرا؟یکی به من بگویدآخرچرا؟من سزاواراین همه عذاب نبودم.نه سزاوارنبودم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
56
به به!مهرداد صاحب چه خانۀ قشنگ ومجللی شده بود؟اوکه درهفت آسمان یک ستاره هم نداشت حالادربهترین نقطۀشهردرباغی بزرگ ودرویلایی آنچنانی زندگی می کرد.
مهرداد خودش دررابه رویمان گشود.درنگاه اولی که بین من واوردوبدل شد خیلی چیزها نهفته بود.هاج وواج مانده بودکه چه بگوید،آیا به عنوان همسرآقای تهرانی بایدمرابه داخل دعوت می کردیابه عنوان کسی که واردزندگی خواهرش شده بودبیرونم می کرد؟برای اینکه اوراازتردیدنجات داده باشم گفتم:
((باآقای تهرانی کاواجبی دارم.))
مات وسردرگم تازه به خودش آمد.درتن صدایش سردی وکینه موج می زد:
((اصلاً دلم نمی خواست دیگرببینمت.))
باپوزخندگفتم:
((اتفاقاًمن به عکس توخیلی خواهان دیدارت بودم،چون دلم می خواست بادست هایم خفه ات کنم.اماحالابرای امرمهمتری آمده ام.))
سپس بابی اعتنایی ازمقابلش گذشتم واجازه ندادم که حرف دیگری بزند.باراهنمایی خدمتکاری واردتالارپذیرایی شدم.صدای موسیقی شادهمه جاطنین اندازبود وهرچندنفربهدوریک میزگردآمده بودند.نگاهم دربین جمعیت چرخید وبرگوشۀ سالنخیره ماند.آنجاکیارش ومهیا وسیاوش ومریم خانم گردیک میزنشسته بودند ومی گفتند ومی خندیدند.ازجلوی جمعیت باچهره ای برافروخته وملتهب گذشتم.کیارش بادیدن ناگهانی من یکه خورده بود. دراین لحظه نگاه متعجب مهیا ومریم خانم همزمان به طرف من خیزبرداشت.حتماًدردل می گفتند،این دیگرازکجاپیدایش شد؟صدای هراس زدۀ کیارش درگوشم پیچید:
((مینا؟تواینجاچه کارمی کنی؟))
قلبم زخمی بود.دلم خون بود وآن وقت اوچطور دراین مهمانی باشادی دیگران شریک شده بود؟
((کارواجبی باهات دارمالبته اگروقتش راداشته باشی.))
نیم نگاهی به مهیا ومریم انداخت وگفت:
((خوب صبرمی کردی تابرگردم خانه.....))
بالحنی کوبنده گفتم:
((نمی توانستم صبرکنم،اینجا هم نمی توانم حرف بزنم،بهتراست برویم.))
((دخترۀ شر!آمدی اینجاکه چه؟ازحسادتت نتوانستی آرام بنشینی وآمدی تااینجارابه هم بریزی!))
این اولین برخوردمهیابامن بود.بااکراه وانزجارنگاهش کردم وگفتم:
((باشماکاری نداشتم،لطفاًخودتان رادخالت ندهید.))
مریم خانم نیزنتوانست بی طرف باقی بماند:
((خجالت نکشیدی؟!آمدی تاهمه بفهمندچه قلب سیاهی درسینه داری؟اصلاًنمی دانم کی این زن بی آبرورااینجاراه داده؟))
قلبم شکسته شده بود.ازآن همه کینه وخشم واستهزاء،ازآن همه بی کسی وبی تکیه گاهی.مهردادنیزبه جمع آنها ملحق شده بود ومغضوب مادرش قرارگرفت که چرامانع ازورودمن نشده ات.
((نشیندی چه گفتم؟گفتم که باید باهات حرف بزنم.))
مهیابااشاره به درخروجی باتغیّرگفت:
((یاالله.زودازاینجابروبیرون،مهردادازاینجابیرونش کن.))
مهرداداطاعت امرکردومی خواست ازآنجابیرونم ببرد.دیگرتمام مهمان ها متوجۀ درگیری ما شده بودند.کیارش که تاآن لحظه خشک زده ومجسمه وارشاهد برخوردمابودناگهان به خودش آمد،مرابه طرف خودش کشاند وسیلی محکمی زیرگوش مهردادخواباند وروبه چهره های مبهوت وماتشان فریادزد:
((اجازه نیم دهم درحضورمن بامینا این گونه برخوردکنید.یادتان باشد که بی احترامی به مینا یعنی بی احترامی به من.))
سپس رو به مهیا بالحنی سردوکینه توزانه ادامه داد:
((من ومینامی رویم منزل،اگرخواستی خودت برگرد.))
وآنگاه مراکه گریان وپریشان بودم به دنبال خودش ازآنجا برد.قبل ازاینکه وارماشین شویم اشک هایم راپاک کردوبالحن ملاطفت آمیزی گفت:
((تقصیرمن بودکه اجازه دادم تااین حد گستاخانه رفتارکنند.))
بغض گلویم رامی فشرد،بااینکه قدرت تکلم راازدست رفته می دیدم ی مقدمه گفتم:
((چراکیارش؟چرانگفتی که من دیگربچه دارنمی شوم؟چراگذاشتی این بلاراسرمن بیاورند.....چرا؟))
خودش رابه تجاهل ونادانی زد:
((ازحرف هایت چیزی سردرنمی آورم،کی این حرف هارابهت گفته؟))
((خانم جان همه چیزرابرایم تعریف کرد....توبه من قول داده بودی که هرچه دکتربهت گفت به من بگویی ولی تومهمترین حرف دکترراازمن پنهان کردی....))
ودوباره به هق هق افتادم.طوفان قلبم تازهآغازشده بود ومی رفت تاکشتی درهم شکستۀ زندگی مرا دراعماق خودش غرق کند.دستش راکه پیش آمده بود پس زدم وپرخاشگرانه گفتم:
((ولم کن،بروبامهیاجانت خوش باش!من دیگربه دردت نمی خورم.))
وآنگاه دوان دوان ازاوفاصله گرفتم وصدایش راشنیدم ونشنیدم:
((صبرکن مینا!کجامی روی!صبرکن تاباهم حرف بزنیم.))
نمی دانستم به کجاباید می رفتم.امادلم می گفت برو!دیگرجای ماندن ینست.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
چندین اتومبیل جلوی پایم مجبوربه ترمزشدند وبه بی توجهی وبی احتیاطی من اعتراض کردند.
نفسم دیگربه شماره افتاده بود.دیگررمقی درپاهایم نمانده بود.ازحرکت بازایستادم وخستهوازناافتاده دستم راروی قلبم گذاشتم. چراغ نوربالای اتومبیلی تاریکی خیابان رانیمه روشن کرد. اوبودکه ازاتومبیل پیاده شده بود.
((مینا!این بازی هاچیست که درمی آوری؟بیابرویم زشت است.))
((ازاینجابرو!راحتم بگذار،چه ازجانم می خواهی؟))
علی رغم مقاومت وسرسختی من،به زور مراداخل اتومبیل خودنشاند وغزرد:
((اصلاً متوجۀ کارهایی که می کنی هستی یانه؟این ادها چیست که درمی آوری؟))
محکم برفرمان چسبیدم وفریادکشان گفتم:
((نگه دار،مراکجامی بری؟))
اتومبیل باصدای گوشخراشی ازحرکت ایستاد.کیارش به نفس نف افتاده بود وتن صدایش رفته بودبالا.
((انتظارداشتی به دکتربگویم به غدۀ سرطانی اش دست نزنید چون می خواهم بچه دارشوم؟این خودخواهی مرانمی راند؟بایدرحمت رادرمی آوردند چون برای رشد غده های سرطانی آمادگی داشت!بدکردم که به فکرسلامتی ات بودم؟))
دادکشیدم:
((آره،بدکردی!نبایدمعالجه ام می کردی!بایدمی گذاشتی آن غده مرابکشد!چون حالا روزی هزارباردارم می میرم!))
سیگاری راآتش زد وخیره به روبه روگفت:
((توانگارمنطقت راازدست داده ای!من اصلاًچه نمی خواهم.من فقط تورامی خواهم این رابه چه زبانی بایدبهت بفهمانم؟))
((اگرفقط مرامی خواهی ومهیارابه خاطربچه نگه نداشتی،طلاقش بده.))
همراه بانگاهی خیره وتاسف آمیزی گفت:
((آخرهمین طوری که نیم شودبدون دلیل زنی راطلاق داد.))
((چه دلیل محکم ترازاین که یک زن درزندگی ات کافی است؟آیامن برایت کافی نیستم؟))
چشم هایش رالحظه ای برهم گذاشت وسپس گفت:
((چرا!ولی آخراین گونه بازندگی مهیا بازی می شود.چرامتوجه نیستی.))
بازخونم جوش آمد:
((خوب بگومن برایت کافی نیستم دیگر،چراین قدرحاشامی کنی.))
لحظاتی به سکوت گذشت.من می گریستم واوخاموش ومتفکربه صدای گریه ام گوش سپرده بود.بعدهمطاقت نیاوردوگفت:
((مینا،به که قسمت بدهم که این درگریه نکنی!به خداوقتی گریه می کنی دیوانه می شوم.))
لحن گرفته ومتاثرش قلبم راسوزاند.نمی توانستم جلوی اشک هایم رابگیرم.دیگرازقدرت کنترل من خارج شده بودند:
((نمی توانم گریه نکنم،خدایا این چه سرنوشتی است که من گرفتارش شده ام؟))
وبازصدای گریه ام رابلندکردم.
هیچ گاه نمی توانم احاس دردی را که درآن لحظه داشتم برایت به تحریردرآورم.فکرمی کردم دیگرلحظه ای دردناکترازاین درزندگی اموجود نخواهد داشت.قلبم آن چنان به هم فشرده شده بود. که گویی می خواست قفسۀ سینه ام رابدرد بیرون بزند. خدایا آیا درآن لحظه موجودی بدبخت ترازمن هم وجودداشت؟کیارش سرش راتوی پشتی صندلی فروبرده بود.اظاهراًآرام به نظرمی رسیدامانگاه نافذش ونفس های گرمی که می کشید آرامش ظاهری اوراانکارمی کرد.
آن شب راباندیشه های مشوش وازهم گسیخته ای داخل ماشین صبح کردیم.
سپیده های صبح بودکه خواب چشم هایم راسنگین کردوپلک هایم روی هم افتاد.وقتی بیدارشدم خودم راروی تخت درجایی آشنا یافتم.خدای من آنجا کلبۀ مینا بود،ولی من آنجاچه می کردم؟روی تخت نیم خیزشدم وبانگاهم درکلبه به جستجوپرداختم.باصدای بازوبسته شدن درهوش وحواسم آمدسرجایش!کیارش بودکه کلاه حصیری برسرگذاشته وبالباس باغبانی واردکلبه شده بود.بادیدنم الخند گفت:
((صبح بخیر،تنبل خانم!چرابلندنشدی تابه شوهرت درآب دادن به گل ها وهرس کردن درخت ها کمک می کنی؟))
خدای من!آیامن بیداربودم؟آیاآنچه که برمن گذشته بودتنها درخواب دیده بودم وزندگی واقعی من همین بودکه می دیدم؟باورم نمی شدکه خواب دیده باشم.
((کیارش مااینجاچه می کنیم؟))
کنارم روی تخت نشست ودرامتداد همان لبخندپرمهرگفت:
((اینجاخانۀ خودمان است،مگراینجارادوست نداشتی؟))
گیج ومنگ جواب دادم::
((چرا؟ولی نمی فهمم ماکه دیشب....))
انگشتش راروی بینی خودچسباندوآارام گفت:
((هیس!ازدیش حرفی نزن،همه چیزازامروزشروع می شودوامروزهم روزبسیارزیبایی است،بلندشوببین باغ دراین وقت ازصبح چه زیباودل انگیزاست.))
آنگاه بی آنکه منتظرپاسخی ازجانب من باشد مراازروی تخت پایین کشاند وازکلبه بیرون برد.راست می گفت عطرگل های بهاری همه جاپیچیده بود وپرنده هادرهرسوپروازمی کردند.همه جاسبزسبزبود،انگارآنجاانتهای آرزوهابود.جایی که دلم می خواست روحم ازبدن جداشودودرآنجاجاودانه به زندگی اش ادامه بدهد.
((کیارش،نگفتی آمدیم اینجا برای چه؟))
روی سبزه ها نشست وبعدازکشیدن نفس عمیقی گفت:
 

abdolghani

عضو فعال داستان
((آمدیم اینجا تازندگی کنیم.))
طوری عاشقانه نگاهم می کرد که قلبم لبریزشکفتن شده بود.ازشدت شوروشعف وجودم می لرزید.
((وقتی تورانداشته باشم ثروت واصالت وشهرت برای من به سرسوزن نمی ارزد،می خواهم هیچ نداشته باشم امافقط توراداشته باشم.))
قلبم دوباره گل کرد.انگارپاییزازقلبم رخب بربسته بودودوباره بهار،قلبم رااحیاءکرده بود.غرق درآن رؤیای شیرین گفتم:
((کیارش،آیاباورکنم که خواب نیستم؟))
((نه!خواب ورؤیا درکارنیست،اگردوست داشته باشی من وتوتاآخرعمراینجا می مانیم.))
باوجودی لبریزازشوروشادی گفتم:
((دوست داشته باشم؟نهایت آرزوی من است،باتوهرجای این دنیارادوست دارم.))
دوباره لبخندبرلب نشاند،ازآن لبخندهاکه مرابه وجدمی آورد.
((باصبحانه موافقی؟))
باخنده گفتم:
((البته!اتفاقاًخیلی هم پراشتهاهستم.))
درحالی که ازجابرمی خاست گفت:
((امروزتوهیچ کاری نکن،فقط بنشین شاهدباش که شوهرت چقدردرباغبانی خوش ذوق وسلیقه است.))
آن ورزصبحانه رادرآن هوای پاک روی فرش چمن خوردیم.آه صالح مهربان،هرگزباورم نمی شددوباره کیارش راتنهامتعلق به خودببینم.دلم می خواست هیچ لحظۀ تازه ای درزندگی من نباشدوفقط همان لحظه ای که درسکوت پرآرامش باغ میناچشم درچشم هم صحانه می خوردیم تاآخرعمرتکرارمی شد.نمی دانی چه لذت بخش بود.صدای پرترنم پرنده هاوپروازپروانه های رنگارنگ ورقص گل هاهمراه بانسیم بهاری مارابه خوشبختی پیوندمی داد.من بهشت رادرچشم های عاشق کیارش می دیدم که درآن لباس باغبانی امیدوآروزهای خشکیده وبه خواب رفتۀ مراهوس می کرد.
((کیارش آیاواقعاًتصمیم گرفته ای تاآخرعمرمان همین جاباشیم؟!))
((مگرتودلت نمی خواهد؟))
((چراولی هیچ فکرنمی کنی ممکن است خانواده هامان ازاین غیبت ناگهانی نگران شوند؟))
لختی به فکرفرورفت:
((خوب،نامه ای برایشان می نویسیم وآنها راازتصمیمی که گرفته ایم باخبرمی کنیم.ولی نمی گوییم کجاهستیم،موافقی؟))
((آره،این طوربهتراست،کیارش......))
((چیه؟))
((زندگیمان چطوراداره می شود؟منظورم این است که......))
همراه باتک خنده ای گفت:
((توغصۀآنجایش رانخور.))
سپس باانگشتش به اتومبیل خوداشاره کردوادامه داد:
((ماشین رامی فروشیم ویک ماشین مدل پایین می خریم وباباقی پولش یک گلخانه بزرگ راه می اندازیم. فکرش رابکن،گلخانه ای پرازگلهای قشنگ وبی نظیر.))
سپس دست هایش رادرهم گره بست وچشم هایش راروی هم گذاشت.ازتبسمی که روی لب هایش نقش بسته بود می شد حدس زدکه پیش چشمان خودآن گلخانۀ خیالی رامجسم کرده است.امامن نمی توانستم،گویی قدرت تجسم ازمن سلب شده بود.راستش به خودم ایمان نداشتم،همین طوربه کیارش،مگرمی شودمردی آن همه ثروت ومقام راکناربگذاردودرباغی پرت درکناریک زن عادی ومعمولی گلخانه ای بزرگ راه بیندازد؟!نه امکان ندارد.کیارش عمری درنازونعمت زندگی کرده است،چطورممکن است از پس ادارۀ یک گلخانه بربیاید.می دانم که زودجامی زند ومی دانم که زودخسته می شود،پشیمان می شود. این کاردرحدوتوان اونیست.
((کیارش ،فکرنمی کنی کارسختی راانتخا کرده ای؟می دانی ادارۀ یک گلخانه چه مشقت هایی دارد؟باید ازتمام توانت مایه بگذاری!کارآسانی نیست.))
نفس عمیقی کشید وخیره به افق های دورگفت:
((می دانم،ازهمۀ اینهایی که گفتی خبردارم.اگرتوراهمراه خودم داشته باشم دنیاراگلستان خواهم کرد،فقط کافی است دستت رادردست من بگذاری آن وقت خواهی دیداگرکیارش تهرانی صاحب هیچ مال ومنالی هم نباشدعرضۀ این رادارد که زندگی اش رابچرخاند.پس دستت رابه دست من بده وبه من ایمان داشته باش.))
باتردید به دست های منتظرش چشم دوختم.خدایا،یعنی ممکن بود؟!یعنی این دست هایی کهدرهم گره می خورد می توانست دژمشکلات ومشقت هارادرهم شکند؟!آیادستی که به سوی من درازشده بود نویدبخش یک زندگی آرمانی بود؟ازتومی خواهم که کمک کنی هیچ قدرتی نتواند زنجیردست هایمان راازهم بگسلاند.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا