*رمان تارا*

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل اول

موقع گرفتن نتايج اخر سال بود و مادر تارا نيم ساعت قبل براي گفتن نتيجه او رفته بود،اما او زياد هم نگران به نظر نمي

رسيد زيرا مي دانست دست كم اين بار تعداد تجديدي هايش كمتر از دفعات گذشته است اما مادرش هنگام خروج از

خانه اميدوارتر از او به نظر مي رسيد،زيرا ماه گذشته وقت زيادي را صرف او كرده و با نظارت كامل او را به خونادن

درسهايش مجبور كرده بود.ناگزير بود درس خواندن او را كنترل كند در غير اين صورت شكي نبود كه مثل گذشته با

كارنامه اي پر از تجديدي به خانه برمي گشت.به هر حال حالا حافظه خودش بهتر از مادرش بود او به خوبي به خاطر

داشت مادرش موقه سه تا از امتحاناتش در خانه نبود و او در آن شبهاي امتحان آزادانه و بدن هيچ نگراني هر كاري

دوست داشت انجام داده حتي شبي كه بايد فرداي آن سر جلسه امتحان انگليسي مي نشست براي جلو و عقب بردن نوار

به قدري دكمه هاي ضبط ور رفته بود كه يكي از دكمه هاي آن را شكست و به خاطر آن مورد سرزنش قرار گرفته بود.

حالا هر لحظه امكان ورود مادرش با چهره اي عبوس و رد هم وجود داشت و ممكن بود باز هم مجبور شود مسافرتشان

را لغو كند.اما نه،اين بار اين كار را نمي كردچون قبلا به تارا گفته بود كه اين كار را نمي كن.به خصوص كه حالا عروسي

برادرش هم بود .خانم الماسي موقع رفتن به مدرسه تارا حتي يك درصد هم احتمال نداده بود كه باز هم ممكن است با

كارنامه اي نه چندادن درخشان به خانه بازگردد.چه تفاوتي مي كرد حالا كه تارا باز هم بي خيال و خونسرد با خواهرش

مشغول بازي شطرنج بود او هميشه بي خيال،شاد،سرحال و بسيار بازيگوش بود. معمولا همان چند نره قبولي را هم

مديون كمكهاي مادرش و هوش خوب خودش بود.اما اين بار تجديدي هايي را كه اطمينان داشت در كارنامه اش خواهد

ديد از درسهايي نبودند كه بخواهد با تكيه بر هوش از آنها نمره بياورد اوحتي زحمت حفظ كردن درس جغرافي اش را

هم به خود نداده بودو اطمينان داشت كه نمره نخواهد آورد.فقط خودش مي دانست كه درآن شبها چه شيطنتهايي كرده

است.اما با تمام اين احوال دوست داشتني بود و هميشه روحيه مي بخشيدو اگر غمگين ترين انسانها فقط به مدت چند
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
دقيقه كنار او مي نشستند چنان قدرتي داشت كه در طي اين مدت كوتاه روحيه آنها را صد درجه تغيير مي داد.

همه دوستش داشتند او زيبا بود زيبا صحبت مي كرد زيبا مي خنديد و زيبا رفتار مي كرد.حتي شيطنتهايش هم زيبا بودند

چهره بشاش و چشمان هميشه خندانش هر غم و تشويشي را از بين مي بردومحو ميكرد.او فوق العاده بود تنها عيبش

تنبلي در درس خواندن بود .حالا هفده سال داشت اما بازيگوشي بيش از اندازه اش مانع از آن مي شد كه خانواده اش

بزرگ شدن او را احساس كنند.

به هر حال آن روز همانطور كه انتظار داشت و با همان چهره اي كه تصور كرده بود مادرش وارد شد هرگز اتفاق نيفتاده

بودكه يك بار پس از گرفتن نتيجه او با چهراه اي خندان به خانه برگردد.باز هم توران زودتر از او براي گرفتن كارنامه

به سمت مادرش دويد وبا ز هم مادر شروع كرد:

-من نمي فهمم چطور بعد از اين همه كار كردن و تمرين كردن با تو وپرسيدن درسهايت باز هم تجديد آوردي! من

فقط سه شب از امتحانهايت در خانه نبودم...فكر مي كردم ديگر ياد گرفتي كه خودت بخواني فكر نمي كردم باز هم لازم

باشد بنشينم و دو صفحه ده صفحه تعيين كنم و منتظر بشينم تا بخواني و من بپرسم.اين حسرت به دلم ماند كه يكبار

نمره خوبي از عربي بياوري...

حق با ماردش بود تارا هرگز نمره اي بالاتر از ده از عربي نداشت.البته غير از دوره راهنمايي اش كه مادرش تمام مدت

با او تمرين كرده بوداما در مدت اين سه سال دبيرستان نه در امتحانات كلاسي و نه در كارنامه نمره اي بالاي ده در اين

درس نياورده بود ولي سياست خوبي داشت ومي دانست چطور رفتار كند.درچنين مواقعي چنان حالت معصومانه اي به

خود مي گرفت كه طرف مقابل را از همان چند كلمه ملامت باري كه نصيبش كرده بود پشيمان مي كرد.

خانم الماسيپس از گفتن آن چند جمله كيفش را روي ميز گذاشت وبه آشپزخانه رفت.جاي شكرش باقي بود كه كس

ديگري به خود اجازه سرزنش كردن او را نمي داد تارا كوچكترين فرد خانواده بود فقط پنج سال داشت كه پدرش را

ازدست داد مادر ش با زحمت و محبت بسيار او را بزرگ كرده بود.هيچكس جز محبت وصميميت رفتار ديگري با او
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
نداشت حتي برادرش پورياكه بزرگترين فرزند خاناده بود و ده سال تفاوت سني با او داشت و يا پوران خواهر بزرگش

كه ازدواج كرده بود و هشت سال از او بزرگتر بود آنها او را با تمام كم كاري اش در درس خواندن بسيار دوست مي

داشتند.

گاهي هم كه مادرشبه شدت عصباني بود و بدون توجه به چهره مظلوم تارا اورا سرزنش مي كرد پوريا ضمانت

اوراميكرد.خواهرهايش هم هعمولا هوادارش بودند و با او خيلي مدارا مي كردند.

به هر حال تارا كارنامه اش را گرفت و با تظاهر به شرمندگي به اتاقش رفت.پس از رفتن او توران و پوريا به هم نگاه

كردند و خنديدند.آنها به خوبي مي دانستند يك ساعت بعد تارا با همان چهره بشاش هميشگي از اتاق خارج خواهد شد

طوري كع گويا هيچ اتفاقي رخ نداده و اصلا كارنامه اي در كار نبوده است.اين كار هميشگي اش بود.

نيم ساعت بعد توران در حالي كه حوصله اش سر رفته بود به اتاق تارا رفت وقتي وارد شد او در حال نقاشي كشيدن بود

گوشي هاي واكمن بر روي گوشهايش بود توران همانطور كه مي خنديد گوشيها را از روي گوشهاي او برداشت و گفت:

-آه تاراي عزيز...بيشتر از اين خودت را آزار نده گريه ديگر كافي ست سه تا تجديدي كه ديگر چيززي نيست مي

خواني و قبول مي شوي.

تارا خنديد و گفت مامان كجاست؟

تو آشپزخانه

پس برو شطرنج را بياور اينجا بازي را كه به هم نزدي؟

نه همين حالا آن را مي اورم.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل دوم

روز چهارشنبه همه عازم سفر بودند البته غير از پوران كه همراه همسرش و پسر كوچكشان ساسان براي روز شنبه بليط

داشتند.

خانم الماسي و بچه ها ساعت يك و نيم راهي فوردگاه شدند.پوريا اتو موبيلشان را به دوستش بهروز سپرد و او آنها را

تا فرودگاه برد.تارا و مادرش خيلي سريع از بهروز خداحافظي و تشكر كردند.پ.رياهم اورابوسيد و خداحافظي

كردند.اما نگاه ميان او و توران كمي طولاني شد.پس از چند لحظه همه به سمت سالن بعدي حركت كردندبا نيم ساعت

تاخير ساعت سه و نيم هواپيما به قصد مشهد به پرواز درآمد.

دقايقي پس از بلند شدن هواپيما مادر مجله اي برداشت و شروع به خواندن كرد توران نيز رماني از داخل كيفش بيرون

آورد و خود را با ان مشغول كرد.تارا نگاهي به پوريا انداخت او هم مشغول خواندن يك كتاب تاريخي بود.اما تارا بيكار

بود و مي دانست كه ممكن نيست بتواند تا فرودگاه مشهد اين وضع خسته كننده را تحمل كندبنابراين تصميم گرفت

خودش را با گفتگو با پوريا سرگرم كند.پس كتاب را به آرامي بستو گفت مي بيني كه من بيكارم

پوريا با بي حوصلگي گفت خداي من!به من چه كه تو بيكاري....من چه گناهي كرده ام كه هميشه بايد جور تو را بكشم؟

پوريا بدجنس نشو،چطور راضي مي شوي خواهر كوچكت تا مشهد با بيكاري و تنهايي سركند؟

-خواهر كوچكترم بهتراست يكي از كتابهايش را بيرون بياورد و خودش را با خواندن آن سرگرم كندآنوقت ديگر بيكار

و تنها نيست.

تارا ناله كنان گفت:آه نه مي داني كه به هيچ وجه حوصله اش را ندارم

تارا باور كن كه من هم هيچ حرفي براي گفتن ندارم

سپس كمي فكركردو گفت خيلي خوب،حالا كه تنهايي و حوصله درس خواندن نداري كتاب عربيت را بياور تا كمي

كمكت كنم اين بهترين كار است.

-نه نه پوريا خواهش مي كنم كتاب عربي را فراموش كن وبه جاي آن راجع به سيما صحبت ن.

خداي من آخر تو چرا انقدر از درس خواندن گريزاني دختر؟

باور كن خودم هم نمي دانم...
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
خيلي خوب اگر واقع حوصله درس خواندن نداري اشكالي ندارد صحبت مي كنيم.

آن وقت راجع به دختر مورد علاقه اش به صحبت پرداخت.سيما دختر يكي از دوستان خانوادگي آنها بود كه رابطه خيلي

خوبي با انها داشتند سيما پوريا به هم علاقه مند بودند و آنها قراربود وقتي از مشهد برگشتند به خواستگاري اوبروندالبته

هنوز اين موضوع را با خانواده سيما مطرح نكرده بودند.

اگر چه تفاوت سني پوريا با تارا چندان كم نبود اما با اين حال تارا با او خيلي راحت بود.از سن دوازده سالگي به بعد

روابط انها نزديكتر شده بود بعضي شبها با هم به خيابان مي رفتند و قدم مي زدند.تارا هميشه از آرزوهايش مي گفت او

عاشق دانشگاه رفتن بود اما از درس خواندن بيزار بود وبا اين حال معتقد بود كه در دانشگاه به درس خواندن علاقه

بيشتري نشان خواهد داد.وقتي راجع به اين مسائل صحبت مي كردند پوريا نه تنها او را مسخره نمي كرد بلكه حتي

عقيده اورا تاييد مي كرد و مي گفت بله شايد به اين خاطر آنجا براي رسيدن به شغل مورد علاقه ات تلاش مي كني...

او هميشه سعي مي كرد او را به درس خواندن تشويق كند اما از درس دادن به او عاجز بود.چون مي دانست هرگز موفق

نخواهد شد در ازاي وقتي كه ميگذارد تارا چيزي ياد بگيرد چون بيشتر اوقات حواسش به درس نبود او گاهي اوقات

هنگامي كه پوريا مشغول توضيح دادن مطلبي بود موضوعي را كه هيچ ارتباطي به درس نداشت مطرح ميكردودقايقي

راجع به آن صحبت مي كرد و پوريا دليل آن را مي دانست يا خسته شده بود و يا حوصله نداشت.اما با اين حال چيزي

نمي گفت و با دقت گوش مي كرد چون مي دانست كه اگر چه موضوع خارج از موضوع درس است اما جملاتي كه به كار

مي برد پرمعني و عقايدش جالب و شنيدني است.او رد فلسفه بافي ور دست نداشت و همه معتقد بودند او مي تواند

سخنران خوبي شود و هميشه موقعي كه صحبت مي كرد دوستان و خانواده اش خيلي خوب و با اشتياق به صحبتهايش

گوش مي كردند و اين باعث شده بود كه تارا از همان كودكي ياد بگيرد كه موقع صحبت ديگران كاملا سكوت كرده

وبا دقت به حرفهاي آنها گوش كند و حالا هم كه پوريا صحبت مي كرد او در سكوت مطلق گوش مي كرد تا اينكه

هواپيما در فرودگاه مشهد به زمين نشست.هنگام خروج از سالن تارا احمدو نامزدش نسرين را پشت شيشه ديد
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
همانطور كه براي انها دست تكان مي داد به بقيه گفت دايي احمد و نامزدش را ببينيد پس مادرجوان كجاست؟مارش

گفت لزومي به آمدن مادرجون نبود و به پوريا گفت ممكن است تو منتظر رسيدن چمدانها بماني؟

-بله حتما

آنگاه بقيه از سالن خارج شدند در سالن بعدي احوالپرسيها شروع شد احمدو تارا يكديگر را در آغوش گرفتند و احمد

گفت احتمالا اين بار قبول شدي كه آمديد اين طور نيست؟

تارا براي حفظ آبروي خود دوباره احمد را بغل گرفت و بوسيد و در گوش او گفت دايي جان خواهش مي كنم حرفهاي

غير معقول نزن.احمد در حالي كه سرش را تكان مي داد گفت خداي من اين بار چند تا؟

تارا با نگراني نگاهش رابه نسرين انداخت او در حال صحبت با خانم الماسي بود در حالي كه از اين موضوع خوشحال

شده بود به آرامي گفت آه دايي خواهش مي كنم با اين حرفها ابروي منو جلوي نامزدت مي بري.

احمد كه تازه متوجه شده بود با صداي بلند گفت آفرين كه با معدل به اين خوبي قبول شدي تو باعث افتخار ما هستي

عزيزم.با اين جمله توجه مادر و نسرين نيز به سمت آنها جلب شد نسرين با مهرباني لبخندي به تارا زدو سپس گفت

بسيار خوب بهتر است برويم.

-بله حق با توست برويم.همه به سمت در خروجي حركت كردند در همان حال توران و پوريا نگاه متعجب خود را به

خاطر صحبت احمد در مورد معدل خوب تارا به يكديگر دوختند آنها نمي دانستند تارا به احمد چه گفته اما به خوبي مي

دانستند كه او هرگز اهل دروغ گفتن نيست.

هنگام ورود به خانه تارا با سروصداي هميشگي اش مادرجون را صدا كردمادر جون مادرجون كجايي؟مادر جون با

سيمايي تكيده اما با لبخندي مهربان و چشماني بشاش از آشپخانه خارج شد.

-آه بالخره آمديد؟تارا به طرف او رفت و محكم او را در آغوش فشرده و گفت حالتان چطور است؟دلم برايتان خيلي

تنگ شده بود.واو را بوسه باران كرد آنقدر كه صداي بقيه درامدو گفتن تارا ديگه بسه به ديگران هم مهلت بده.و
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرجون گفت :قدت بلندتر شده چهره ات هم زيباتر شده اما رفتارت تغييري نكرده سه سال پيش هم كه آمدي همين

كارها را مي كردي.اگر امسال هم نمي امدي به خاطر تو هم كه شده بود خودم به تهران مي آمدم.سپس بقيه را بوسيد و

به احوالپرسي با آنها پرداخت.پس از دقايقي همه در سالن نشيمن مشغول گفتگو شدند وقتي مادر جون خواست به

آشپزخانه برود و چاي بياورد نسرين مانع شد و گفت من مي ريزم مادر جون شما بنشينيد. تارا با نگاهش اورا كه به

اشپزخانه مي رفت دنبال كرد و با خود انديشيد دايي احمد مرد با سليقه اي است نسرين از لحاظ ظاهري هيچ عيبي ندارد

خيلي هم با شخصيت و باوقار است و با خود فكر كرد او عروس مناسبي براي مادرجون است. تارا با آرنج به پلوي احمد

كه كنارش نشسته بود زد و نجواكنان گفت به خاطر انتخابت به تو تبريك مي گم نسرين قشنگتر از عكسش است خيلي

هم مهربان است به نظر مي رسد سليقه خوبي داري.

-خودم مي دانم

-تو چي را مي داني؟

اينكه ادم خوش سليقه اي هستم.

-چقدرخودخواه!

وبعد از آن احمد شروع به سوال كردن را جع به درسها و مدرسه تاراكرد و قبل از هر چيز پرسيد از چه درسهايي تجديد

آورده اي؟

-عربي انگليسي و جغرافي.تنبل جغرافي كه ديگر خواندني است فقط بايد چند ساعت زحمت مي كشيدي و وقت مي

گذاشتي.خودم مي دانم اما مهمتر از همه داشتن حوصله است كه من ندارم.تلقين مي كردي و يا اصلا به آن اهمين نمي

دادي...بالاخره موقع امتحانات جايي براي اهميت دادن به حوصله وجود ندارد در هر حال بايد درسها رابخواني.

-وامتحانات را بايد خوب داد.

-تو كه لالايي بلدي چرا خوابت نمي برد ؟
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
-كسي كه لالايي مي گويد حواسش به لالايي است نه به خوابيدن.

-اين فقط يه ضرب المثل ايت تو بايد منظور مرا بفهمي.هرچه مي خواهد باشد اما اشتباه است و منطق آن را رد مي

كندچون ممكن نيست كسي كه لالايي مي گويد با لالايي خودش به خواب برود.

راستش نمي دانم چه بگويم اما همين قدر مي گويم كه اي كاش درسهايت هم مثل منطق مي خواندي بر خلاف اينكه

سخت ترين درس است ولي بهترين نمره را مي آوري.شايد براي اينكه دوست دارم صحيح صحبت كنم و منطق كمكم

مي كند.بله اما به نظر من بايد به همان نسبت كه به فكر صحيح صحبت كردن هستي به فكر صحيح عمل كردن هم

باشي.تارا با ترديد گفت مثلا؟من از رفتار تو خورده نمي گيرم تارا تو اخلاق خوبي داري و من كاملا

آن را م پسندم وچون اخلاق خوبي داري بنابراين رفتارت هم خوب است فقط يكي از كارهايت اشكال دارد از نظر من

صحيح درس خواندن هم يك نوع صحيح عمل كردن است.در همين هنگام نسرين باسيني چاي به انها نزديك شد سيني

را روي ميز گذاشت و كنار تارا نشست و به بحث آنها خاتمه داد.دقايقي بعد صحبت به عروسي احمد كشيده شدتارا

مرتب سربه سر او مي گذاشت و بااو شوخي مي كرد.البته احمد هم مي دانستدر مقابل هر عملي چه عكس العملي نشان

دهد اما بيشتر موقع ناگزير بود فقط بخندد و سكوت كند چون جوابي براي او پيدا نمي كرد.به هر حال چند ساعتي با

گفتگو و خنده و تجديد خاطرات گذشت شام نيز با صحبت و خنده صرف شد ساعت حدود دوزاده بود كه نسرين قصد

رفتن كرد احمد به تارا كه مسواك زده و قصد عوض كردن لباس داشت گفت تو با ما مي آيي؟كجا؟ميخوام نسرين را

برسنم تو هم بيا خيلي خوب توران نمي آيد؟نه گفت ترجيح مي دهد همين حالا بخوابد.خيلي خوب برويم.پس از آنكه

سوار ماشين شدند تارا گفت نسرين جان شما فردا مي اييد؟راستش هنوز نمي دانم چون فردا مهمان داريم اگر زود

رفتند سعي مي كنم بيايم.بعد تارا رو به احمد كرد و گفت شما فردا مي روي سركار؟بله اما زود برميگردمچي شده تو

نگراني تنها بماني؟تاراخنديد نه تنها كه نه به هر حال به غي رام 4 نفر ديگه هم در خانه هستند.اما من فكر ديگري

دارم.چه فكري؟فكر مي كني فردا ايي اكبر و بچه ها بيايند؟ نه چرا؟ چون آنها خبر ندارند كه شما مي آييد يعني نمي
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانستند كه امروز مي آييد خوب چرا به انها نگفتي؟در همين هنگام اتومبيل توقف كرد.نرسين گفت بفرماييد داخل تا

پدر و مادرم با تارا آشنا شوند.نه ديروقت است باشد براي يك وقت ديگر.خيلي خوب اگر فردا من نتوانستم بيايم شما

بياييد چطوره؟ما مدت زيادي اينجا هستيم نسرين جان فردا نشد يك روز ديگر مزاحمت مي شويم...به خانواده سلام

برسانيد.متشكرم عزيزم از ديدنت خوشحال شدم خداحافظ منم همينطور خداحافظ پس از حركت مجدد تارا پرسيد

خوب احمد نگفتي چرا به دايي اكبر خبر ندادي؟ براي اينكه در مشهد نيستند براي ديدن خانواده مهين به نيشابور رفته

اند.خداي من كي مي آيند؟ناراحت نباش حدود يم هفته است كه رفته اند به طور حتم يكي دوروز آينده مي آيند فردا

صبح به آنها تلفن مي كنم و ميگويم كه شما آمديد.نه بهتر است اين كار را نكني اگر يك هفته است كه رفته اند همانطور

كه خودت گفتي طي يكي دو روز آينده مي آيند خاله اشرف چطور آنها مي دانند؟بله اما مهمان دارند گفت كه چمعه

حتماميايند و خواست كه فردا ما به انجا برويم اما من گفتم چون سرتان شلوغ است باشد همان جمعههمديگر را ببينيم.

پس آنها هم نمي توانند بيايند؟خيلي خوب اشكالي ندارد اينطوري بهتر شد حالا فردا مي ريم و كي گردش مي كنيم

مدتهاست خيابانهاي مشهد را نديدم خيلي دلم تنگ شده است فكري كه گفتي همين بود؟بله چه كاري مهمتر از

اين؟حالا اگر من نخواهم با تو گردش كنم چي؟تو مگر مي تواني؟احمد با تظاهر به درماندگي گفت نه معلوم است كه

نمي توانم اگر مي توانستم مشكلم حل بود.در همين هنگام مقابل پارك توقف كردو گفت يادت هست پارسال تابستان

كه آمده بودم تهران هر شب مي خواستي بروي قدم بزني؟بله مگر ممكن است يادم برود؟حالا دوست داري قدم بزني

اين پارك جاي مناسبي است؟بله با كمال ميل ببينم اين همان پاركي است كه سه سال پيش با دايي اكبر و بچه ها آمديم

؟بله همان است ومتعاقب اين حرف هر دو از ماشين پياده شدندوبه داخل پارك رفتند پارك خيلي خلوت بود فقط يك

زوج جوان بر روي يكي از نيمكتها نشسته و مشغول صحبت بودندتار گفت چقدر خلوت است هميشه شبهاي تابستان

اينجا خيلي شلوغ بود.بله اما نه همه شبها به هر حال بچه ها تعطيلند پدر و مادر ها كه تعطيل نيستنداما اگر فردا شب

بياييم يك نيمكت خالي هم پيدا نمي كنيم.اما به عقيده من اينطوري بهتر است و مي توانيم به راحتي صحبت كنيم توبايد
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
با نسرين اينجا مي آمدي نه با من به اندازه كافي با او آمدم نگران نباش ما بيشتر شبها در اينجا قدم مي زنيم.پس به

خاطر همين است كه اين پارك را دوست داري همه ي ما اين پارك را دوست داريم از اينجا خاطره داريم.تارا گفت البته

كه اينطور است اما از همه مهمتر خاطرات اين اواخر است.احمد بازوي اورا فشار داد و گفت تو خيلي بدجنسي بالاخره

يك روز هم نوبت تو مي شود آن موقع جواب بدجنسيهايت را مي دهم.تارا با نا اميدي گفت اگر بگويم چشمم آب نمي

خورد چي؟ احمد كه به شدت خنده اش گرفته ؟آه نه خواهش مي كنم آن موقع از سروصداي بچه هاي تو در امان

نخواهيم بود ما مي خواهيم با آرامش قدم بزنيم.خيلي خوب گفتم چهار نفري بچه ها را پيشمادرجون مي گذاريم حالا

چطور؟حاضريد با ما قدم بزنيد؟در اين صورت سعي مي كنم يه جوري خودم را راضي كنم.كافي است ديگر خودت را

لوس نكن حالا كه داري با من قدم مي زني تارا خنديد وگفت خيلي خوب ناراحت نشو تو چقدر حسودي دست كم به

خاطر اينكه حسادتت تحريك نشود هر زمان كه مايل باشي فقط با تو قدم مي زنم حالا چطوره راضي هستي؟

فصل سوم

ساعت حدود سه بعد از ظهر بود كه احمد به خانه برگشت تارا و توران در اتاق خوابيده بودند و مادر با مادرجون و

پوريابري زيارت حرم رفته بودند.احمد به اتاق رفت و با صداي بلند گفت بلند شويد تنبلها تارا تو خجالت نمي كشي

صبح هم كه مي رفتم تو خواب بودي خوابت را آوردي اينجا؟مگر در خانه خودتان نمي توانستي بخوابي؟به يكباره هر دو

نشستندو گفتن چه خبر است؟هنوز نيامده خانه را ري سرت گذاشتي تارا ادامه داد ايا اينجا خوابيدن قدغن

است؟خوابيدن نه ولي تنبلي بله حالا بگوييد بقيه كجا هستند رفتند حرم.شما چرا نرفتيد؟ما منتطر بوديم تو بيايي با هم

برويم حالا هوا گرم است خيلي خوب اين كه برنامه شب است حالا بلند شويد ببينيم تا شب چكار كنيم توران گفت حالا

بايد چاي بخوريم تو هم خسته هستي تارا هم برخاست و گفت من بايد صورتم را بشورم تو هم بهتر است لباست را

عوض كني مگر سركار نبودي؟طوري حرف مي زني كه انگار مكانيك هستم.پس از صرف چاي احمد گفت حالا كي مايل

است تخته بازي كند؟در يك زمان هر دو گفتن من احمد نگاهي به ان دو انداخت و گفت پس بهتر است شما دوتا به
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
توافق برسيد 3 نفري كه نمي شه بازي كردتارا گفت اول تو با توران بازي كن بعد برنده با من چطوره؟متشكرم تارا ولي

اگر بخواهي اول خودت بازي كني من حرفي ندارم.نه شما بازي كنيد تا من ميوه بياورم.دور پنجم بازي بودند كه مادر و

مادر ج.ن برگشند توران گفت چقدر زود برگشتيداي كاش آمده بوديد حرم زياد شلوغ نبود اميدوارم شب هم كه ما

ميرويم شلوغ نباشد در همين لحظه احمد آخرين مهره اش را هم برداشت در حالي كه توران موفق نشده بود حتي يك

مهره را بردارد ا مرس شده بود و احمد پنج به يك او را شكست داد.تارا گفت اي وار توران آبروي مان را بردي حداقل

مارس نمي شدي توران خنديد و گفت خيلي خوب تو بيا بنشين و آبروي مان را دوباره بخر.تارار به اي او نشست و دور

اول بازي را برد اما دو دوم را باخت دور بعد هم احمد برنده شد تا اينكه در دور پنج تارا او را شكست داد و دور بعد هم

او را مارس كرد و دور هفتم بازي را به هم زد همه مهره ها را به هم ريخت احمد عصباني شده بود او همه مهره هايش را

وارد خانه كرده بود و احتمال اينكه تارا مارس شود خيلي بود.او در الي كه تاسها را محكم به داخل تخته پرت مي كرد

گفت چرا اين كار را كردي؟ تارا تو خيلي حقه بازي از نظر من تو باختي تازه مارس شدي تارا با صداي بلند خنديد و

گفت نخير آقا ما تا آخر بازي نكرديم اگر راست مي گويي مهره ها را دوبراه بچشن تا بازي كنيم.نخير من دوباره بازي

نمي كنم.توران تو از اين حقه باز انتظار داري آبرويت را بخرد صد رحمت به خودت حداقل با شجاعت بازي كردي تا

ديد دارد مارس مي شود باز يرا به هم زد.تارا دوباره خنديد و گفت انقدر سخت نگير دايي عزيزم قول مي دهم اين بار

ديگر اين كار را نكنم حالا مهره هايت را بچشن ببين من همه مهره هايم را چيده ام اصلا حالا كه عصبانيت كردم خودم

مهره هايت را مي چينم تو فقط بازي كن احمد در حالي كه هنوز عصباني بود گفت زحمت مي كشي.و خودش هم در

چيدن مهره ها كمك كرد اما درگر وقتي براي ردن به دست نياورد و تارا برنده شد.

احمد با دلخوري گفت:من قبول ندارم دور قبل من برنده بودم تازه مارس هم مي شدي تارا لبخندي زد

و گفت :ببين اصلا قسمت نبود تو برنده شوي اگر قرابود حالا هم مي شدي تازه اگر آن دور را هم مي بردي بايد باز

بازي مي كردي تا به طور كامل برنده شوي اما من فقط همين يك دور را مي خواستم.گفتم كه تو دور پيش مارس مي
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
شدي.از كجا معلوم كه اصلا برنده مي شدي كه بخواهي مارس هم بكني.اين حرف به عصبانيت احمد افزودو گفت تو كه

اطمينان نداشتي بازي مي كردي تا ببيني شكست مي خوري يا نه.تاراردوباره لبخند زد وگفت بحث نكن ديگر حالا كه تو

شكست خوردي بيا گيلاس را بخور تا خشمت فروكش كند چون كم كم دارم مي ترسم.وگيلاس را در دهان او

گذاشت.تو خيلي بدجنسي تارا ديگر قصد نداشتم با تو بازي كنم اما حالا كه اينطور شد بازي مي كنم تا تلافي كارت را

دربياورم.بعد احمد با پوريا بازي كردآن دو تا ساعت شش و نيم مشغول بودند تا اينكه احمد خسته شد و گفت بچه ها

دوست داريد برويم و كمي قدم بزنيم؟هرسه نفر موافق بودند امامادر جون و مادر ترجيح دادند در خانه بمانند و تدارك

شام ببينند.تارا گفت به نظر من تا پارك با ماشين برويم و بعد در پارك قدم بزنيم.احمئ گفت بله اينطوري بهتر است

چون بعد از همان طرف مي توانيم به حرم برويم.در طول راه احمد و پوريا بيشتر صحبت مي كردند.احمد حال سيما را

پرسيد و تارابا خوشحالي گفت مامان قول داده بعد از برگشتن به تهران به خواستگاري او برويم.پوريا از خوشحاي در

پوست خود نمي گنجد پوريا خنديد و گفت تو از كجا مي داني چرا تهمت مي زني؟تو به اين مي گويي تهمت؟من فقط

خواستم احساست را شرح دهم مگر اين طور نيست؟احمد گفت چرا بچه رو جلوي بزرگترها خجالت زده مي كني؟در

همين هنگام اتومبيل كنار پارك توقف كرد ساعت نزديك 7 بود اما هواهنوز روشن بود تعداد زيادي به پارك آمده

بودند هر چهار نفر در كنار هم به قدم زدن مشغول دند و پس از دقايقي بر روي يك نيمكت نشستند احمدو پوريا براي

خريدن بستني از توران و تارا دور شدند و اين براي توران فرصت مناسبي بود تا بتواند كمي با تارا صحبت كند.تارا از

ميزان علاقه او به دوست پوريا آگاه بود و توران گفت تارا تو فكر مي كني پوريا اين موضوع را مي داند؟بله فكر مي كنم

اگر چه تو و بهروز غير از سلام و احوالپرسي صحبت ديگري نمي كنيد اما هل شدن ها و دست و پا گم كردنهايتان شما

را لو مي دهد.تارا پوريا به تو چيزي نگفته؟چرا بايد راجع به آن با من صحبت كند اين موضوع مربوط به توست و مطمئن

باش اگر بخواهد در مورد آن حرفي بزند با خودت صحبت مي كند.با اين حال اميدوارم پي نبرده باشد.بر فرض هم

بداند تو چرا نگراني؟مطمئن باش پوريا فهميده تر از آن است كه بخواهد به اين موضوع اهميتي بدهد او درك مي كند.نه
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
منظورم اين نبود تو بايد هم انقدر راحت صحبت كني چون تو با او خيلي راحتتري اگر چه تفاوت سني من و او كمتر

است اما خب تو كلا با همه راحتي اي كاش من هم مثل تو بودم در اين صورت ديگر مشكلي نداشتم.منظورت اين است

كه من هيچ مشكلي ندرام؟داري؟تارا لبخندي زد و گفت نه معلوم است كه ندارم حق باتوست اما با اين حال باز هم مي

گويم ار بابت پوريا نگران نباش چون او خودش هم عاشق است...پس تو را درك مي كند حتي به تو اطمينان مي دهم در

صورتي كه لازم شود آماده انجام هر كاري براي تو باشد او خيلي مهربان است توران تو كه اين را بايد فهميده باشي.بله

مي دانم من فقط از او خجالت مي كشم همين...به هيچ وجه هم نگران نيستم تارا از تو متشكرم.در همن هنگام متوجه

احمدوپوريا شدند كه به سمت آنها مي آمدند.پوريا يك بستني قيفي بزرگ در دست داشت وقتي به آنها رسيدند گفت

بيا تارا چون تو بستني قيفي دوست داري اين برايت گرفتم.متشكرم پوريا.دوست داريد تا حرم پياده برويم؟هر سه

نفرموافقت كردند.احمد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت يك ربع به هشت است هوا هم كم كم تاريك مي شودتازه

بيرون آمدن لذت دارد.تارا گفت حالا بگو بدانم از اينجا تا حرم خيلي راه است؟نه زياد دور نيست. مقابل حرم كه

رسيدند تارا گفت بچه ها براي من هم دعا كنيد احمد گفت من برايت دعا مي كنم درس خوان شوي پوريا هم گفت من

برايت دعا مي كنم كه خدا به تو حوصله درس خواندن بدهد

شما دو نفر خيلي بدجنسيد اصلا نم خواهم برايم دعا كنيد من هم براي شما دا نمي كنم.پوريا خنديد و گفت خيلي خوب

ناراحت نشو ما كه حرف بدي نزديم.احمد گفت اما با اين حال من سر حرف خودم هستم و همان دعايي كه گفتم را مي

كنم چون اين آرزوي خودم است تارا تو هم بدجنسي را كنار بگذار و براي ما دعا كن به خصوص براي برادرت كه واقعا

به دعاي تو احتياج دارد مي داني كه حاجتش چيست؟براي پوريا بله اما براي تو نه تازه اگر بدانم هم همان كه گفتم

براي تو دعا نمي كنم.تارا دست توان را گرفت و زودتر از انها به داخل حرم رفتند هر يك از آنها جداگانه به زيارت و

دعا پرداختند و بعد از خارج شدن از حرم پوريا گفت ظهر خلوت تر بود.احمد گفت شلوغتر از اين هم مي شود اينجا

هيچ وقت خلوت نيست ظهر هم كه ديديد استثنا بوده وگرنه حرم هميشه شلوغ است.بعد از آن راجع به موضوعهاي
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر به گفتگو پرداختند.بيشتر تارا صحبت مي كرد و بقيه گوش مي كردند احمد گفت آرزو مي كنم روزي راجع به

خاطرات دانشگاهت برايمان تعريف كني.مطمئن باشيد يك روز حتما اين كار را مي كنم پوريا هم با من موافق است اين

طور نيست؟بله من مطمئنم تارا در كنكور قبول مي شود آن روز يك شيريني خوب به ما مي دهد.من اين را ديگر نگفته

بودم پوريا.احمد گفت اولا كه اين قدر خسيس نباش در ثاني تو دانشگاه قبول شو من خودم يه سور حسابي به همه تان

مي دهم چطوره؟ اين عالي ست زحمت مرا كم مي كني حالا بگو بدانم ما را به چه مهمان مي كني؟ هر چي شما

بگويي.وقتي به خانه برگشتند متوجه حضور چند مهمان در سالن پذيرايي شدند.خانم اكبري به همراه دخترها و پسرش

ايرج مهمان انها بودند احواپرسي گرمي ميان انها برقرار شد خانم اكبري گفت ماشاءالله تارا چقدر بزرگ و خانم

شده.تارا خيلي مودبانه تشكر كرد.توران از همان ابتدا گرم صحبت با آرزو و آزاده شد.آزاده با توران همسن بود اما

ارزو دو سال از آنها كوچكتر و دو سال از تارا بزرگتر بود در مهماني آن شب دخترها موفق به گفتگوي چنداني با هم

نشدند چون نيم ساعت بعد خانم اكبري و فرزندانش آماده رفتن شدند.موقع رفتن خانم اكبري همه را براي روز بعد به

منزلشان دعوت كرد اما مادر دعوت را رد كرد و گفت نه فردا ممكن است اكبر اشرف و بچه ها بيايندهنوزانها را نديدم

انشاءالله يك روز وسط هفته مزاحم مي شويم.خيلي خوب حداقل روز شنبه بياييد.شنبه قرار است پوران و سعيد بيايند.

خيلي خوب پس خودتان هر روز را مناسب ديديد تلفن كنيد و بياييد ما منتظرتان هستيم فقط زياد وطل نكشد.چشم

حتما.

فصل چهارم

صبح روز جمع هنوز ساعت نه نشده بود كه تلفن زنگ زد دايي اكبر بود و بر داد تا يك ساعت ديگر به آنجا مي آيند.و

همانطور كه كفته بود ساعت ده نشده بود كه به منزل مادرجون آمدند.پروانه از ديدن توران و تارا خيلي هيجان زده

شده بود و آنها را در آغوش فشار دادو گفت بچه ها واقعا از ديدنتان خوشحالم.هنوز ساعتي از آمدن آنها نگذشته بود

كه خاله اشرف و بچه ها يش رسيدند.خاله اشرف دو دختر و يك پسرداشت كه شهاب همسن تارا و پروانه بود.اما

شهرزاد دختر كوچك او 5 سال داشت روز خيلي خوبي بود و همه دور هم جمع شده بودند.خانه مادرجون مثل سالهاي

گذشته پر از سر و صدا شده بودبعد از ناهار ديگر نتوانستند طاقت بياورند و همه به حياط رفتند هر كدام از آنها يك

بازي را پيشنهاد داد اما هيچكدام فايده نداشت بهترين بازي وسطي بود كه توران گفته بود چون همه مي توانستند در آن

شركت كنند.پس از آنكه همه پذيرفتند تارا رفت و توپ را برداشت احمد گفت صبر كن تارا تازه غذا خورديم بهتر

است اول كمي راه برويم تارا توپ را به كناري انداخت و گفت خيلي خوب برويم.حياط به اندازه كافي بزرگ بود و

راحت مي توانستند در آن قدم بزنند از آنجا كه درختان هم دور تا دور حياط كاشته شده بودند سايه آنها مكاني مناسب

و خنك براي قدم زدن وبازي كردن ايجاد كرده بود گلها در انتهاي حياط كاشته شده بودندودر كنار باغچه تابي بسته

شده بود.تارا به سرعت به سمت آن دويد و گفت خداي من توران ما اين را فراموش كرده بوديم.احمد گفت بله دو روز

بود كه آن را فراموش كرده بودي اما حالا گويا سنت را فراموش كردي مي شود بگويي چند سال داري؟تارا با حالتي

جدي در حالي كه شيطنت از چشمانش مي برايد گفت آخه هفده سال هم شد سن تازه روي تاپ نشستن را ياد گرفته

ام.بعد از كمي بازي پوريا گفت ديگر كافي است تارا فكر كنم به اندازه كافي قدم زديم و چون بقيه با او هم عقيده بودند

بازي را شروع كردندو سرانجام بازي با زمين خوردن تارا خاتمه يافت اما او خيال نداشت بازي بقيه را خراب ند با وجود

زخم عميقي كه در زانويش ايجاد شده بود طوري وانمود مس كرد كه گويا هيچ اتفاقي رخ نداده از روي زمين برخاست

و گفت چيزي نشده بچه ها شما بازي را ادامه دهيد تا من برگردم.چون پايش به شدت درد گرفته بود شستن دستهايش

را بهانه كردوبه سمت ساختمان رفت اما پوريا متوجه زخم او شده بود شلوار تارا سفيد بود و لكه خون روي آن به طور

كامل نمايان بود بچه ها هم ديگر تمايلي به بازي نداشتند و با پيشنهاد پدرام به بازي خاتمه دادند پوريا براي اينكه از

وضعيت تارا باخبر شود به داخل رفت بقيه نيز به سمت پله ها رفتند وبرروي آن نشستند .ه.ا گرم بود اما اين موضوع

براي هيچ كس اهميتي نداشت مهم اين بود كه آنها دور هم بودند و اين گرمي روابطشان بود كه گرمي هوا را بي اهميت

مي كرد.وقتي پوريا به داخل اتاق رفت تارادوچشب زخم به پايش زده و سپس آنرا با دستمال محكم بسته و شلوارش را
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
عوض كرده بود مادرش هنوز هم اصرار داشت پاي او را ببيند و تارا مرتب مي گفت باور كنيد چيزي نشده فقط يك

زخم كوچك است.پوريا گفت حق با تاراست مامان نگران نباشيد مادرش هم پس از شنيدن اين حرف در حالي كه هنوز

قانع نشده بود از اتاق خارج شد.پوريا گفت:حالا بگو بدانم خيلي درد ميكند؟نه چيزي نشده فقط يك زخم كوچك است

آن را بستم.زانويت به لبه باغچه برخورد كرد اميدوارم احتياجي به بخيه نداشته باشد.مطمئن باش حالا مي تواني بروي و

بازي كني منت حالم كاملا خوب است.

-بازي ديگر تمام شد.در همين هنگا -م بچه ها هر يك پس از ديگري وارد اتاق شدند احمد گفت تارا زخمت را بستي؟

-آره بستم پرانه گفت:خدا به تو رحم كرد خوب شد سرت به لبه باغچه برخورد نكرد.

توران گفت:مطمئني به بخيه احتياجي ندارد؟بچه ها خواهش مي كنم آنقدرها هم كه شما فكر مي كنيد آسيب نديده با

اين حرفهايتان خودم را هم نگران مي كنيد.پس از آن به طرف در رفت و گفت:اگر بخواهيد بازي كنيد من آماده

ام.احمد گفت:نه ديگر همان چند زخم برايت كافي ست در ضمن يك چسب هم روي دستت بزن حالا ديگر بهتر است

برويم و ميوه اي بخوريم.

بعد از ظهر شنبه تارا توران و پوريا به همراه احمد به فرودگاه رفتند پس از نيم ساعت انتظار پوران را به همراه شوهر و

فرزندش از پشت شيشه ديدند پوران و ساسان آمدند و سعيد منتظر چمدانها ماند پوران تارا را در آغوش گرفت و

گفت:دلم خيلي برايت تنگ شده بود عزيزم در اين مدت درس خوانده اي يا نه؟ احمد به جاي او جواب داد پوران چه

كار داري نيامده اوقات بچه را تلخ ميكني؟تارا خنديد و گفت:همين را بگودر همين هنگام سعيد با چمدانهايشان به آنها

پيوست.
آنها روزهاي خوبي را پشت سر مي گذاشتند و تارا نيز هر روز ناگزير بود چند ساعتي رابا درس خواندن سپري كند

گرجه اين ساعتها چندان پربار نبودند اما دست كم موفق شده بود نيمي از كتاب جغرافي اش را دوره كند.روز سه شنبه

همه به منزل خانم اكبري دعوت شده بودند آنروز خانه آنها خيلي شلوغ شده بود تعداد جوانها زياد وهمه شان پرنشاط

و پر انرژي بودند. اما وضعيت بعد از ظهر با صبح تفاوت داشت چون همه مهمانها رفته بودند و فقط خانم الماسي و بچه

هايش مانده بودند و اين موقعيت مناسبي بود براي درس خواندن تارا چون مادرش از ايرج خواسته بود كه در درس

عربي به تارا كمك كنددر حاليكه تارا اصلا حوصله ي درس خواندن نداشت.ايرج دانشجوي سال دوم رشته ي مديريت

بود در دبيرستان هم رشته تارا بود و تا آنجا كه خانم الماسي به خاطر داشت او هميشه دانش آموز خيلي خوبي بودو

اكنون نيز جزو دانشجويان موفق به حساب مي آمد.بنابراين مي توانست كمك بزرگي براي تارا باشد.

خانم الماسي اطمينان داشت كه اين بار موفق شده است او هرگز چنين معلمي براي تارا انتخاب نكرده وبد تنها كساني

مه به تارا درس داده بودند پوريا سعيد و خواهرانش و يا گاهي احمد بودند كه زياد در كارشان موفق نشده بودند.چون

تارا با آنخها خيلي راحت بودهرگزمجبور نبود به خاطر رودربايستي به توضيحات آنها گوش دهد. اما حالامقابل فردي با

خصوصياتي كاملا تفاوت از آنها قرار گرفته بود. ايرج كاملا جدي بود و تاآن موقع حتي با تارا صحبتي غير از احوالپرسي

موقع ديدار يا خداحافظي موقع رفتن نداشت.

تارا حدود نيم ساعت طاقت آورده بود اما حالا ديگر واقعا كلافه شده بودچطور مي توانست مدتهاي طولاني سكوت كند و

يك نفر ديگر درس بدهد تارا هيچوقت از صحبتهاي ديگران خسته نمي شد اما گوش كردن به توضيحات ديگران در

مورد كتابهاي درسي برايش واقعا خسته كننده بود او بعد از نيم ساعت نگاهي به اطراف اتاق انداخت و موفق شد بهانه

اي پيدا كند تا دقايقي از شنيدن قواعد عربي نجات پيدا كند.ايرج مشغول توضيحقواعد درس سوم بود كه تارا با

عذرخواهي برخاسته و به سمت ميز كوچك كنار تخت او رفت.همانطور كه مجسمه زيباي آهو را از روي ميز برميداشت

با گفتن خداي من چقدر اين مجسمه قشنگ است روي لبه تخت نشست.ايرج با تعجب به او نگاه مي كرد آن مجسمه

زيبا بود اما نه آنقدر كه بخواهد كسي را مجذوب كند كه درس را فراموش كند.يرج پاسخداد بله قشنگ است اگر

دوست داشته باشيد مي تواند مال شما باشد حالا به بقيه درس گوش دهيد هنوز تمام نشده است گويا اين بار فرار كردن

كار آساني نبود پس با نا اميدي مجسمه را سرجايش گذاشت و به جايش برگشت اما بي حوصله بود و فقط تظاهر به
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
گوش كردن مي كرد ايرج متوجه شده بود بعد از اتمام توضيحاتش چند تمراين را علامت زد و از تارا خواست به آنها

جواب دهد اما تارا موفق شد فقط به يكي از آنها پاسخ دهدو براي اينكه آبرويش را حفظ كند با صدايي كه انگار از ت

چاه مي /ايد گفت مادرم فقط گفت به من ياد بدهيد.ايرج بدن اينكه عضباني شود گفت بله مادرتان مي خواهد شما ياد

بگيريد من هم قرار است به شما ياد بدهم پس چگونگي آن به من مربوط است حالا بقيه تمرينها را حل كنيد. نه بهتر

است شما يك درس ديگر بدهيد.اين سه درس را ياد گرفته ايد كه مي خواهيددرس بعدي را توضيح بدهم؟تارا سكوت

كرد او نمي خواست دورغ بگويد اما روي آن را هم نداشت كه بگويد ياد نگرفته ام.خيلي خوب كدام درس را ياد نگرفته

ايد؟ دوست نداشت كلمه يادنگرفته ام رابه كار ببرد بنابراين گفت دو درس اول را ياد گرفته ام.خيلي خوب حالا به

درس سوم گوش كنيد تارا اين بار به سمت كتابخانه او رفت .شما چه كتابهايي مي خوانيد؟ شما چه كتابي مي

خواهيد؟من كتاب نمي خواهم.پس برگرديد اينجا مي خواستم كتابهايتان را ببينم.چقدر طول مي كشد ؟چطور؟ مي

خواهم تا شما نگاه مي كنيد به كار ديگرم برسم. تارا خوشحال شد چه بهانه خوبي؟ خوب اگر كار داريد من مزاحمتان

نمي شوم بهتر است اول به كار خودتان برسيد.من نمي خواهم مانع آن باشم.

ايرج تما سعي اش را مي كرد كه خود را كنترل كرده و با او با آرامش و مودبانه صحبت كند با خود فكر كرد اين دختر

چرا اينطوري است؟ او خواهرهاي خودش را ديده بود كه غير از روزها تعطيل بقيه روزها را به درس خواندن و مطالعه

مشغولند اما او چطور اينقدر بي تفاوت است.و تارا با خود فكر مي كرد خداي من اين پسر چقدر سمج است اينطور مواق

چقدر پوريا را دوست دارم او دركش ار همه بيشتر است به محض اينكه مي بيند خسته شدم درس را كنار مي گذارد و

راجع به موضوهاي ديگر صحبت مي كند.

در همان حال و به ناچار به صندلي اش برگشت ايرج دوباره شروع كرد اما تارا بين توضيحات او مرتب موضوهاي ديگر

را پيش مي كشيدو راجع به آنها صحبت مي كرد او اين بار بعد از گذشت 5 دقيقه گفت نظر شما راجع به درس عربي

چيه؟اگر ه اين سوال برايش اهميت ينداشت اما فكر مي كرد دست كم مي تواند دقايقي از توضيحات ايرج خلاص شود

كه تيرش به سنگ خورد.چون ايرج با پاسخهاي مختصري مانند نظر خاصي ندارم اورا دوباره به سكوت دعوت مي كرد.

تارا فقط فكر مي كردو اصلا به او گوش نمي كرد.او خيال نداشت درس سوم را در آن روز ياد بگيرد.چون واقعا احساس

خستگي مي كرد.در اين هنگام صداي توران و آرزو كه د رحياط مشغول بازي بدمينتون بودند توجه او را جلب كرد.او

همانطور كه نشسته بود پرده را كنار زد و گفت:شما بازي بدمينتون را دوست داريد؟

ايرج كه كلافه شده بود با حالتي عصبي گفت چطور؟شمادوست داريد؟اگر دوست داريد مي توانيد همين حالا برويد و با

آنها بازي كنيد؟اين جمله را طوري گفت كه گويا مي خواهد هر چه زودتر از شر او خلاص شود تارا كه خيلي خوشحال

شده بود در حاليكه نمي توانست شادي اش را پنهان كند با گفتن متشكرم به سرعت از اتاق خارج شد. ايرج با خود

گفت: انگار از اسارت آزاد شده است! خودش نيز در حالي كه از درس دادن به او خسته شده بود برخاسته و از اتاق

خارج شد.وقتي به آشپزخانه رفت آزاده مشغول ريختن چاي در فنجانها بود كنار او ايستاد و گفت خداي من درس دادن

به اين دختر از هر كاري سخت تر است واقعا كه دلم به حال معلمهاي او مي سوزد... نمي دانم چطور او را تحمل مي كنند

او يك لحظه هم آرام و قرار ندارد. واقعا كه دختر عجيبي است اي كاش مي توانستم به عمه بگويم كه از درس دادن به

او معذورم.

ايرج خواهش مي كنم با او كنار بيا چند روز كه بيشتر نيست تحمل كن فكر كن تدريس خصوصي مي كردي اگر چنين

دانش آموزي داشتي چه مي كردي؟ هيچ كاري نمي كردم همان روز اول خيلي راحت به پدر و مادرش م يگفتم حتي يك

ساعت هم حاضر نيستم به بچه شما درس بدهم باور كن آن موقع تعيين تكليف كردن كار ساده تري بود يا بايد ادب

مي شد و مثل يك دختر خوب به توضيحاتم گوش مي داد يا اينكه از در س دادن به او صرف نظر مي كردم.آزاده خنديد

و گفت:زياد سخت نگير گفتم كه چند روز بيشتر نيست تحمل كن.سپس سيني چاس را برداشت و از آشپزخانه خارج

شد ايرج هم به دنبال او به سالن نشيمن رفت خانم الماسي گفت چطور بود ايرج جان چيزي ياد گرفت؟ بله دو درس

اول را.دوتا درس خوانديد؟بله متاسفانه بيش از آن طاقت نداشتند.همين مدت را هم كه تحمل كرده و دو درس ياد
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرفته جاي شكرش باقي است.او خيلي بازيگوش است يك لحظه آرام و قرار ندارد فقط خدا مي داند چه رنجي كشيدم

تا به اين سن رسيده دلم خوش بود بزرگ شود صبورتر و پرحوصله تر مي شود اما انگار هيچ وقت نمي خواهد بزرگ

شود.خانم اكبري در حالي كه مي خنديد گفت :بله حق با توست تارار از زماني كه يادم است هميشه بازيگوش بوده و تو

بيشتر اوقات نگران اين مسئله بودي ماشا ءالله يك دنيا شور و هيجان است من كه واقعا لذت مي برم.آزاده در پي

صحبتهاي مادرش گفت به عقيده من او نه تنها پرشور است بلكه هيجان انگيز هم هست آدم وقتي او را مي بيند خود به

خود به وجد مي آيد من واقعا تا به حال دختري مثل او نديده ام فكر مي كنم وقتي در خانه نيست خانه سوت و كور است

اينطور نيست؟چا همين طور است روزي كه او در خانه نباشد واقعا زندگي برايم مفهومي ندارد...با تما بازيگوشيهايش

خيلي دوستش دارم فقط اشكالش اين است كه درس نمي خواند.

آزاده گفت نگران نباشيد بالاخره هر طور شده مي خواند مگر اين چند سال را نخوانده؟سپس فنجانش را روي ميز

گذاشت و به حياط رفت هوا خيلي خنك و دلچسب بود تارا روي پله نشسته و مشغول تماشاي بازي توران و آرزو بود.با

آمدن آزاده خوشحال شد چون ديگر مجبور نبود فقط تماشاچي باشد آزاده تو واليبال را برداشت و به طرف او آمد و از

او پرسيد؟عربي خواندي؟بله.ايرج خوب درس مي دهد؟بله من خيلي خوب ياد گرفتم.اميدوارم نمره خوبي از اين درس

بگيري بعد از اين هم ايرج كمكت مي كند اگر چند روز اينجا بماني كتاب عربي راكامل ياد مي گيري.با اين حرف تارا

آرزو كرد صبح روز بعد آنجا را ترك كنند او دوست داشت عربي ياد بگيرد اما روش درس دادن پوريا را به ايرج

ترجيح مي داد در حالي كه پوريا ترجيح مي داد كه ايرج به او درس بدهد.چون مي دانست كه تارا به خاطر رودربايستي

مجبور است به وضيحات او گوش بدهد.صبح روز بعد دوباره تارا مجبوربه درس خواندن با ايرج شد و بعد از ظهر نيز

تمرينهايي را كه ايرج علامت زده بود حل كرد ايرج تمام آنها را بادقت نگاه كرد به عقيدهاو تارا از هوش خيلي خوبي

برخوردار بوداما چرا از آن استفاده نمي كند؟براي ايرج سوال شده بود شايد او از درس خواندن بيزار است. بعد از اينكه

تارا تمرينهايش را حل كرد طبق قرار قبلي بعد از ظهر همه به باغ خانم اكبري رفتند احمد و نسرين نيز به همراه

مادرجون دعوت بودند.آنها حدود ساعت سه بعد از ظهر به منزل خانم امبري رفتند و حدود 6بعد از ظهر بود كه راهي

باغ شدند. در حدود بيست دقيقه طول كشيد تا به باغ رسيدند.باغ بزرگ و سر سبزي و بود و انواع درختان ميوه در آن

كاشته شده بود.

ويلا در ابتدا و در سمت راست باغ و استخر نسبتا بزرگي رو به روي آن قرار گرفته بود كه آب آن را تازه عوض كرده

بودند و دور تا دور آن را نرده كشيده بودند محويه اي كاملا مسطح با سنگ مرمر فرش شده بين ساختمان و استخر

بودو در آنجا ميز و صندلي زيبايي به رنگ سفيد چيده شده بود.سمت چپ استخر باغچه اي از گلهاي رنگارنگ قرار

داشت كه دور تا دور آن گلهاي سفيد و زرد و در وسط آن دسته اي از گلهاي سرخ خودنمايي مي كردند تارا با ديدن

باغچه به وجد آمده بود در آن لحظه سعيد و ايرج هم در كنار او ايستاده بودند ايرج متوجه شوق تارا شد در همان

هنگام تارا به سعيد گفت تو تا به حال گلها را به اين شكل منظم و زيبا ديده بودي؟نه واقعا نديده بودم اين باغچه مرا هم

به وجد آورده.تارا از ايرج پرسيد اين باغچه كار كي است؟من و باغبان اين عقيده شما بوده كه گلهاي سرخ وسط قرار

بگيرند و بقيه دور تا دور آنها درست است؟ بله همينطوره.تارا با تعجب به او نگاه كرد و با خود انديشيد اصلا به اين

ظاهر جدي نمي آيد كه داراي چنين سليقه و احساس زيبايي باشد به هيچ وجه از ظاهر او نمي توان به احساست درونش

پي برد هرگز باور نمي كردم كه او هم داراي ذوق و احساس باشد.شايد حق با او بود چون اوحتي به ندرت خنده ايرج را

ديده بود در اين هنگام آرزو به شانه او زد و گفت مايلي قدم بزني؟فكر مي كنم دوست داشته باشي بقيه باغ را هم

ببيني.بله خيلي زياد خيلي وقت بود اينجا را نديده بودم.در پي صحبت او ايرج گفت بهتر است برويم تو و كمي استراحت

كنيم هوا خيلي گرم است و به سمت ساختمان حركت كرد هنوز قدم به داخل ساختمان نگذاشته بودند كه آهو خواهر

بزرگ ايرج به همراه شوهرش وارد باغ شدند.آرزو به سمت آنها دويد تارا و نسرين نيز در جاي خود ايستادند و به آنها

نگاه كردند نسرين گفت تو آنها را مي شناسي؟بله او آهو خواهر بزرگ آرزو است و آن آقا شوهرش اميرآقاست تو تا

به حال آنها را نديده بودي؟نه براي نامزديمان نيامدند.
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
تارا خيره به او نگاه كردو پس از لحظه اي سكوت همراه با خنده اي گفت شايد نتوانستند بيايند. دراين هنگام آهو به

انها نزديك شد تارا را بوسيد و اظهار خوشحالي كردتارا به نسرين اشاره كرد و گفت اين نسرين نامزد دايي احمد است

آهو با حالت خاصي به او نگاه كرد و خوش آمد گفت حتي بدون يك لبخند تارا ار نحوه برخورد او با نسرين كمي

ناراحت شد اما تا حدود زيادي به او حق مي داد.آهو با بقيه احوالپرسي كرد و سپس مشغول صحبت با پوران شد.آن دو

در گذشته دوستان خيلي خوبي براي هم بودند هنوز دقايقي از گفتگوي آنها نگذشته بود كه احمد و پوريا وارد شدند آن

دو تا آن موقع در باغ قدم مي زدند قتي آنها به سمت امير رفته و با او احوالپرسي كردند آهو به آنها چشم دوخته بود تارا

نيز متوجه آهو بود و شدت كينه را كه در چشمانش موج مي زد خواند او سلام احمد را خيلي سرد و بدون احوالپرسي

پاسخ داد اما د رمقابل پوريا خيلي خوش برخورد بود.احمد به رفتار او اهميتي نداد و شايد اگر مجبور نبود حتي به او

سلام هم نمي كرد.نسرين هم متوجه برخورد سرد آهو با احمد شد و در حالي كه تعجبكرده بود به تارا گفت به نظرت او

چرا با احمد اينطوري برخورد كرد؟مگر چطوري برخورد كرد؟تارا سعي كرد اين موضوع را بي اهميت جلوه دهد.نسرين

پاسخ داد حتي حالش را همنپرسيد او همينطور است تا آنجايي ه من به خاطر دارم معمولا زياد خوش برخورد نبوده است

اما برخورد او با پوريا خيلي خوب بود شايد به خاطر اينكه او را چند سال است كه نديده بود.او مراهم تا به حال نديده

بود.هرگز نديدن با چندسال نديدن تفاوت دارد او پوريا را مي شناخت برخورد خوبش به خاطر اين بوده اما تو را نمي

شناخت.به طور حتم دفعه بعد با تو هم برخورد بهتري خواهد داشت.رفتار او را به دل نگير ...خيلي كم اتفاق مي افتد كه

ميانه او به كسي خوب باشد و يا با كسي صميمي شود.تارا با دلايلي كه اورد توانست تا حدودي نسرين را قانع كند.به هر

حال پس از صرف ميوه و شربت همه براي قدم زدن به باغ رفتند د رهمان لحظات اول نسرين و احمد از بقيه جدا شدند

وآهو با نگاه كينه توزانه اش آنها را بدرقه كرد.پوران كه قصد خواباندن پسرش را داشت در داخل خانه كنار مادرش و

خانم اكبري ماند سعيد نيز همراه ايرج و پوريا به قدم زدن پرداخت و توران با آرزو و آزاده روي صندلي كنار استخر به

گفتگو پرداختند در اين هنگام آهو دست تارا را گرفت و با هم به قدم زدن پرداختند.آهو حامله بود و دقايقي بعد همين

موضوع صحبت آنها شد.ناگهان بازوي تارا را فشرد تارا گفت چيزي شده؟نه نه چيزي نيست فكر مي كنم اين بچه خيلي

بازيگوش است مرتب در حال حركت است گاهي اوقات آنچنان لگد مي زند كه نفسم بند مي آيد. تارا از اين حرف او به

شدت خنديد و گفت از كجا مي داني كه لگد مي زند؟از دردي كه مي كشم.فكر مي كنيد دختر است يا پسر؟نمي دانم اما

آرزو ميكنم پسر باشد.چرا؟ چون دختر دوست ندارم.خداي من! دختر كه خيلي خوب است تازه مونس مادر هم

هست...شماچرا دوست نداريد؟خوب به نظر من دختر موجود بدبختي است به همين دليل دوست ندارم دختر باشد.چرا

فكر ميكنيد دختر بدبخت است؟اين كاملا روشن است چون دختر اختياري از خود ندارد و مثل برده تابع ديگران است

اگر مردها زماني دختري را بخواهند به هر طريق كه بشود او را به دست مي آورند اما اگر دخترها به كسي علاقمند

شوند بايد بنشينند و انتظار بكشند و همين دلاي ضعف و بدبختي آنهاست.

-اما من اينطور فكر نمي كنم دختر به هيچ وجه موجود بدبختي نيست او هم اگر بخواه مي تواند مثل مردها قادر به انجام

خيلي كارها باشد.فكر مي كنيد چه كسي مردها را قادر كرده؟

-خوب اين مسلم است خدا به مردها قدرت بيشتر ي داده.

-منظور شما از قدرت چيست؟

-منظور من در همه ي زمينه هاست استقلال اراده خودخواهي حتي خواستگاري

- -مطمئن باشيد اين قدرتي كه مدنظر شماست به دخترها هم تعلق دارد اما اول بايد خواست.مردها خواسته اند كه دختر

ها آنها را قدرتمندتر بدانند و موفق هم شده اند. اما اين حقيقت ندارد و ما هر زمان كه بخواهيم مي توانيم مثل آنها

قدرت داشته باشيم.اگر فكرمان را به كار اندازيم داراي قدرتي برتر از آنها خواهيم بود.در اين مورد كه يك مرد مي

تواند به خواستگاري زن مورد علاقه اش برود و زن نمي تواند من اآن را دليل برارزشي مي دانم كه خدا براي زنها قائل

شده و آنها را طوري آفريده كه نشان دهد زن يك موجود خواستني است.در همين لحظه دوباره متوجه نسرين و احمد

شدند فاصله ميان تاراو آهو از آنها خيلي كم بود حالا تارا با ديدن آنها منظور آهو را از آن صحبتها بهتر درك مي

كرد.تارا به خوبي از احساس زمان حال و گذشته آهو نسبت به احمد با خبر بود.اما آنچه را كه مي خواست بداند برايش

مهمتر بود اينكه چرا احد با وجود اينكه از علاقه آهو به خودش آگاه بود با او ازدواج نكرد.تارا مي دانست كه اين علاقه

به دو يا سه سال تعلق نداردو به گذشته هاي دورتر برمي گردد زماني كه او در دبيرستان درس مي خواند حالا او 25

ساله بود و شوهر داشت و داشت بچه دار مي شد و امير هيچ چيز از احمد كم نداشت اما چرا آهئ نسبت به احمد بي

تفاوت نشده بود؟البته مطمئن بود آهو ديگر ذره اي به احمد محبت ندارد و حتي كاملا از او بيزار است اما معتقد بود كه

او حالا بايد بي تفاوت باشد نه تنها نسبت به احمد بلكه نسبت به همه مردهاي ديگر.
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنجم

شب هوا خيلي خوب بود آنها شام را كنار استخر خورده و واقعا لذت بردند موقع صرف شام صندلي تارا كنار صندلي

احمد بود او بعد از اينكه بشقابش رابراي كشيدن غذا به احمد داد گفت:بعد از شام مي خواهمدرباره موضوعي با تو

صحبت كنم.

درباره چي؟

-بعد از شام.

-خيلي خوب بشقابت را بگير.

-متشكرم

سپس به خوردن غذايش مشغول شد.او زودتر از همه غذايش را تمام كرد سپس برخاست و به طرف پله ها رفت. در

حالي كه به باغچه خيره شده بود به آهو فكر مي كرد.چقدر دلش براي اهو مي سوخت او در گذشته ضربه سختي خورده

بود.تارا از لحن كلام او توانست به اين موضوع پي ببرد.با خود فكر مي كرد آيا احمد در حقاو نامردي كرده؟احمد خيلي

با معرفت تر ودلسوزتر از آن بود كه بخواهد به دختري بعد از اميد دادن پشت كند.در ان لحظه تارا كاملا جدي و چهره

اش متفكرانه مي نمود ايرج همانطور كه غذايش را مي خورد رفتار اورا زير نظر داشت. خيلي مايل بود بداند چه

موضوعي تا اين حد فكر او را مشغول كرده است. اصلا آيا ممكن است چيزي بتواند تا اين حد فكر او را به خود مشغول

كند؟درحالي كه او نمي دانست تارا ممكن است هر موضوع كوچكي را كه شايد از نظر ديگران كوچكترن ارزشي نداشته

باشد به طور دقيق مورد بررسي و تحقيق قرار دهد تارا بر خلاف ظاهرش بيشتر اوقات فكر مي كرد. همه مسائل را چه

كوچك و چه بزرگ تحليل مي كرد.

تمام كنجكاوي تارا به اين خاطر بود كه مي خواست شناخت خود را بيازمايد چون حالا آهو ديگر ازدواج كرده بود وتارا

اطمينان داشت كه او همسر خود را دوست دارد.در همين هنگام احمد به طرف او آمد همانطور كه در كنار او مي نشست

دستش را روز شانه او گذاشت و گفت خداي من چه متفكرانه! ممكن است بدانم به چي فكر مي كني؟

-بله بايد بداني براي همين مي خواهم با تو صحيت كنم.

-به نظر مهم مي ايد .خيلي خوب قدم بزنيم بهتر است دست كم غذايي كه خورديم هضم مي شود.خوب حالا بگو در

مورد چه چيزي مي خواهي صحبت كنيم؟

-در مورد آهو.

-آهو؟مگر چيزي شده؟

مي داني...سپس نگاهش را به او انداخت و ادامه داد:ميخواستم بدانم در گذشته چه رابطه اي بين شما بوده؟اصلا رابطه

اي بوده؟

-احمد با شنيدن اين سوال خنديد و گفت:خداي من ! خواهر زاده ي كوچولوي من تو معمولا به اين موضوعها فكر نمي

كردي!

-بله باور كن نمي خواهم كنجكاوي بي خود كنم اما از عصر تا حالا اين موضوع فكرم را سخت مشغول كرده است.

-آهو چيزي گفته؟

-درمورد تو نه.

-خيلي خوب من ك قبلا به تو گفته بود ارتباط خاصي بين ما نبوده مادر او دختر عموي من است پدرش هم كه از

دوستان قديمي پدر توست ارتباط من و آهو هم مثل همه ي فاميلهاي ديگر بود..در دوران كودكي كه هم بازي بوديم و

بعد از آن هم مثل همه ي جوانهاي ديگر در فاميل.تازه او را كمتر از بقيه هم مي ديدم.چون قبلا در تران زندگي مي

كردند بنابراين زياد همديگر را نمي ديديم.

-امااو به تو علاقه مند شده بود.

بله شده بود.

-تو كه به او وعدهازدواج نداده بودي؟؟

-نه تارا هيچ وقت ... تو كه اين را مي داني.

-چرا نخواستي با او ازدواج كني احمد؟

-چون از او خوشم نمي آمد.او خيل خود خواه بود.انسانهاي خودخواه همه را از خودشان بيزار مي كنند.

-اما من از او بيزار نيستم.

-چون تو اصلا خود خواه نيستي خودخوهي نفرت انگيز است ومن از هر چيز نفرت انگيزي بيزارم انسانهاي خودخواه

هميشه تنها هستند اما غرور زيباست و من گاهي حتي آن را ضروري مي دانم اما نه هميشه و همه جه.

-حالا بگو احساست احساست را چطور به آهو فهماندي ؟

-همانطور كه گفتي او زيباست ظاهر خودواهي هم دارد كه بعضي آن را با غرور اشتباه مي گيرند.ناگفته نماند دختر

باوقاري هم بود خوب اينها باعث مي شد كه خواستگاران زيادي داشته باشد يعني مدتي اين طور بود اما او به هيچكدام

جواب نمي داد.مادرش از اين موضوع ناراحت بود.چند بار ديدم كه با مادر درددل مي كرد مدتي هم بود كه ديپلم گرفته

بود و علاقه اي به دانشگاه رفتن نداشت.خوب عمه هم معتقد بود شانس يكبار در خانه آدم را مي زند.چون آهو

موقعيتهاي خيلي خوبي براي ازدواج داشت .به هر حال او هم بايد ازدواج مي كرد كار خاصي هم انجام نمي داد از همه
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهمتر دليل قانع كننده اي هم براي بي ميلي اش نسبت به ازدواج نمي آورد تا اينكه امير به خواستگاري اش آمد اين

يكي واقعا خواستگار بود چون دو سال مرتب رفت و آمد كرد و نا اميد نشد تا اينكه روز شيزده بدر همه در اين باغ

دعوت شديم موقع غروب بود همه در محوطه جمع بودند و من چون حوصله ي سروصدا نداشتم ترجيح دادم در

ساختمان بمانم.بعد از نيم ساعت آهو براي بردن چاي به داخل ساختمان آمد يكباره تصميم گرفتم از اين فرصت

استفاده كنم.من كه تا آن موقع با يك كتاب سرگرم بودم بعد از آمدن او كتاب را بستم.در ان لحظه او در آشپزخانه بود

از همان سالن نشيمن به او گفتم ممكن است بعد از اينكه كارت را انجام دادي بيايي اينجابا هات كار دارم.شايد اگر مي

دانست با او چكار دارم هرگر نمي آمد اما يك دقيقه هم نشد كه پيش من برگشت درحاليكه چشمان خودخواهش را يه

من دوخته و منتظر شنيدن كلمات بود گفت با من چكار داريد؟

جالب ينجا بود كه خيلي سريع برگشته بود و حالا طوري رفتار مي كرد كه انگار علاقه چنداني به شنيدن صحبتهاي من

ندارد.

-تو چطور فهميدي كه به تو علاقه دارد؟

-براي نمونه همين زود برگشتن او به سالن نمي توانست دليل بر بي علاقگي باشد يا يكبار در خانه خودمان بوديم و آنها

هم مهمان ما بودن بعد از ظهر آن روز همه به مهماني خانه خاله آهو دعوت داشتيم مي داني كه به خاطر مادر شدنش

جشن بزرگي گرفت.آن روز اشرف و بچه ها خانه ما بودند و قرا بود بعد از ظهر همه باهم بروند اما من با يكي از

دوستانم قرار ملاقات داشتم.البته براي كار خيلي مهمي به همين خاطر نمي توانست با انها بروم .آن روز هم همه از صبح

راجع به مهماني شب صحبت مي كردند.من و ايرج از صبح مشغول بازي تخته بوديم و به كار بقيه كاري نداشتيم.تا اينكه

ساعت چهار خانمها مي خواستند به آرايشگاه بروند.

اشرف مي دانست من قرار ملاقات مهمي دارم موقع رفتن به من گفت تو چه ساعتي قرار داري؟

-ساعت شش

-پس اگر ما را به آرايشگاه ببري ديرت نمي شود؟

-نه هنوز دو ساعت وقت دارم.

ايرج گفت :اگر تو كار داري من آنها را مي رسانم و سريع آماده شد موقع خارج شدن پرسيد درمهماني شب شركت مي

كني؟

-فكر نمي كنم موفق شوم چون دست كم تا ساعت 12 گرفتارم.

در آن لحظه آهو آماده رفتن بود اما يكباره به مادرش گفت من نمي آيم.در آن موقع ناراحتي را در چهره اش ديدم

مادرش پرسيد چرا گفت سرم درد مي كند حوصله نشستن زير سشوار را ندارم.

-پس چكار مي كني؟با اين وضع كه نمي شود بيايي خانه خاله

-من نمي آيم.

-چه ميگويي؟چطور نمي آيي خاله ناراحت مي شود؟بيا برويم يك قرص ميخوري سردردت خوب مي شود.

نه مامان حوصله ندارم ميخواهم بروم خانه.

اصرار عمه اثر نكرد در آخر هم طوري با او صحبت كرد كه بنده خدا جرات نكرد اصرار كند.

اشرف به من گفت پس حالا كه فرصت داري آهو را برسان.من هم آنچه را كه گفت انام دادمدر راه پرسيدم فكر نمي

كني ممكن است عمه ناراحت شود؟

خيلي جدي گفت اصلا برايم مهم نيست.

اين نمونه ديگري از خودخواهي او بود.من اطمينان داشتم سرش درد نمي كند اما موضوع اين بود كه او فقط خودش را

مي ديد.

-دايي چطور اين حرف را مي زنيدانسان خودخواه كه عاشق نمي شود؟

نه تارا عشق چيزي نيست كه مختص به گروه خاصي ياشد يك نوع غريزه است.عشق به جاي اينكه او را فروتن كند






خودخواه تر شده بود .من انتظار نداشتم او از من بپرسد چرا با من ازدواج نمي كني اما دست كم مي توانست برخورد
بهتري داشته باشد.
-پس اينطور كه معلوم است او حتي آن موقع هم دست از خودخواهي اش برنداشت.
نه برنداشت اگركمي مهربانتر بود ممكن نبود او را نا اميد كنم البته اگر او اينطور بود خودم زودتر بهش علامند مي
شدم.من آن زمان كه اورا راندم هدفم اين نبود كه به كلي او را نا اميد كنم بلكه هدفم بيشتر آگاه كردن خود او بود اما
او انقدر خودخواه بود كه حتي راضي به اينكه كمي فكر كند نشد.من با سوالي كه از او كردم مي خواستم سرصحبت را باز
كنم.يعني با حرفهاي به او بفهانم كه اخلاق و رفتار خوبي نداردودرصورتي كه كمي در رفتارش تغيير بدهد با او ازدواج
مي كنم البته نمي خواستم براي او شرط بگذارم آنچه مي خواستم بهخاطر خودش بود.به خاطر اينكه ديگران اورا دوست
داشته باشند.اما او برخوردي كه كرد اجازه نداد من منظورم را به اوبفهمانم و صحبتهاي من هم خود به خود رنگ ديگري
گرفت و او را آزرد و حالا او در صدد انتقام است.
حالا بگو چطور او را از خود راندي؟
-داشتم مي گفتم:به او نظري انداختم و گفتم مي توانم سوالي بپرسم؟
-تاچي باشد؟
-خيلي خونسرد گفتم شايد برايت خوش آيند نباشد.
-حالا بپرس ببينم چه چيزي را مي خواهي بداني؟
-اينكه چرا با امير ازدواج نمي كني؟
از اين سوال به شدت يكه خورد واو به هيچ وجه انتظار چنين سوالي را نداشت.به شدت عصباني شد و گفت به تو چه
ربطي دارد؟
من قبل از اينكه با او صحبت كنم خيلي حرفها براي گفتن داشتم اما جواب گستاخانه او باعث شد كه ديگر جايي براي
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
صحبتهايي كه در نظر گرفته بودم نماند.سعي كردم در برابر رفتارناخوشايند او خودم را كنترل كنم وبا ملايمت صحبت كنم اما گويا او هيچ چيز برايش مهم نبود اما دقايقي بعد كه عصباني تر شد فقط اين برايش مهم بود كه عصباني است و مسبب آن هم فقط من هستم.تارااينها در زندگي مشترك انسان با همسرش خيلي اهميت دارد. حالا بگذريم به هر حال گفت به تو چه ربطي دارد؟ گفتم : همينطوري مي خواهم بدانم.اگه دوست نداري بگويي... -دوست ندارم اما حالا كه پرسيدي مي گويم.براي اينكه از او خوشم نمي آيد. -خوب اينكه مشكلي نيست خيلي ها از كسي كه قرار است با او زدواج كنند خوششان نمي آيد امت بعد از ازدواج به او علاقه مند مي شوند. -اصلا تو چه اصراري داري كه من با او ازدواج كنم؟ اين پرخاشگري او باعث شد ناگهان من هم مثل احمق ها صحبت كنم و گفتم ببين آهو اينكه تو با امير ازدواج كني يا نه به من ربطي ندارد اما به تو يك توصيه مي كنم اگر به كسي دلبسته اي و منتظرش نشسته اي فراموشش كن و سعي نكن اين موقعيت خوب را از دست بدهي. -نگاه عميقي كرد و گفت:چه مي خواهي بگويي؟ -تو منظورم را مي فهمي. ناگهان با صداي بلندي گفت:نه من هيچ چيز را نمي فهمم. چرا تو خيلي خوب مي فهمي . نمي دانستم چگونه برايش شرح دهم.گفتم ببين تو دختر خوبي هستي اما من و تو به درد هم نمي خوريم.تو لياقت بهتر از من را داري فكر مرا از سرت بيرون كن. در حالي كه با عصبانيت نگاهم مي كرد گفت:معلوم است كه من لياقت بهتر از تو را دارم تو به خودت خيلي اميدواري.خواب ديدي آقا من به تنها كسي كه فكر نمي كنم تو هستي.من نه تنها از تو خوشم نمي آيد بلكه شايد تنها مردي باشي كه از او متنفرم. چهره اش به شدت گلگون شده بود خودم هم خيلي ناراحت شده بودم اما تقصيري نداشتم خودش مجبورم كرده بود كه اينطور رك صحبت كنم.فكر كردم اين روش بهتر از اين باشد كه شب عروسي ام با دختر ديگه بفهمد كه او را نمي خواستم آن زمان ديگر خيلي دير بود. احمد ايستاد و به تارا نگاه كرد تارا شدت ناراحتي را از چشمان او مي خواند او گفت:تو فكر مي كني من اشتباه ردم يا در حق او بد كردم؟ -نه دايي عزيزم تو خيلي خوب و مهربان بودي كه خواستي او را از اشتباهش آگاه كني.آهو فكر مي كند تو در حقش بدي كردي اما من ترجيح مي دهم همه با من رك باشند و مرا از اشتباهم آگاه كنند.فكر كنم حالا بهتر است برگرديم. وقتي به داخل ساختمان قدم گذاشتند احمد گفت:من مي روم صورتم را بشويم. تارا هم به بقيه پيوست اما وقتي وارد سالن شد هيچ مبل خالي وجود نداشت با ورود او ايرج برخواست و جايش را به او دادوخودش براي آوردن صندلي به سالن ناهارخوري رفت.خانم الماسي با ديدن تارا گفت كجا بودي پس احمد كو؟ -رفت صورتش را بشويد.داشتيم توي باغ قدم مي زديم. پوريا گفت:خوب تارا و احمد هم آمدند مشاعره را شروع كنيم احمد همانطور كه در دستشويي را مي بست گفت همه قرار است شركت كنند؟ غير از مادرجون و مامان و عمه بقيهشركت مي كنند. خداي من ما چقدر شاعر داريم؟ قرار نيست از خودمان شعر بگوييم. در اين لحظه آهو گفت من نيستم. امير گفت چرا تو كه دوست داشتي شركت كني شعر هم كه زياد بلدي
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
حوصله اش را ندارم. در همان حال برخاست و يكي از صندليهايي كه ايرج آورده بود برداشت و كنار مادرش رفت.سپس احمد به جاي او نشست و شروع كردند.اولين شعر را امير خواند و پوريا پاسخ داد تا اينكه سرانجام همه باختند و تنها ايرج و تارا باقي ماندند.آن دو حدود ده دقيقه مشاعره كردند تا اينكه تارا به شعر ايرج پاسخ داد: ما زنده برآنيم كه آرام نگيريم موجيم كه آسودگي ما عدم ماست شعر او ايرج را به فكر فرو برد.اين دقيقا همان چيزي بود كه تارا از ان استاده مي كرد او هرگز آرام نبود و از نظر ايرج او واقعا مثل موج بود.در اين هنگام ايرج نتوانست سريع به شعر تارا پاسخ دهد وهمين سبب شد كه او آخرين بازنده باشد.امير كه كنار ايرج نشسته بود گفت راستش را بگو به چي فكر مي كردي كه نتوانستي پاسخ دهي؟ ايرج خنديد و گفت شعر پرمعناي بود به آن فكر مي كردم. شوخي نكن شايد هم.... نه باور كن كه فقط به شعرش فكر مي كردم. سوال آرزو كه پرسيد كيچاي مي خورد مانع از ادامه سربه سر گذاشتن امير با ايرج شد و به جاي ان به ارزو جواب داد من يك ليواني بزرگ مي خواهم. -احتياجي به گفتن نيست تو را مي دانم. روز بعد همه منزل آقاي اقتصادي ،پدر نسرين دعوت داشتند.حدود ساعت 6 بعد از ظهر بود كه ديگر همه آمده بودند به محض جمع شدن جوانها دور هم احمد ماجراي شب قبل را براي بچه ها تعريف كردو اينكه تارا در مشاعره از ايرج برده بود.پدرام با شنيدن آن گفت خيلي خوب حالا بياييد خودمان مشاعره كنيم و ببينيم اين بار چه كسي برنده مي شود. رشته تحصيلي او رياضي اما عاشق ادبيات بود.البته تنها دليل علاقه او به ادبيات به خاطر رقابت با تارادر خواندن و حفظ كردن شعر بود آنها بارها با هم مشاعره كرده بودند و در نهايت تارا و پدرام مانده و گاهي او گاهي تارا شكست خورده بودند اما اين بار پردام قاطع تر از هميشه بود وگويا جز برد هيچ چيز ديگر را نمي پذيرفت.با پيشنهاد او همه حاضر شدند و مشاعره را شروع كردند.اين بار اولين بيت را احمد خواند.سه دور اول كسي نباخت اما دور چهارم اولين كسي كه بيرون رفت شيدا بود.بقيه نيز يكي پس از ديگري دو دوره هاي بعد خارج شدند.تا اينكه تارا و پورياو پدرام باقي ماندند هنگامي كه پوريا شعر مي خواند تارا شعرهايي كه حفظ كرده بود در ذهنش مرور مي كرد پدارم به شعر پوريا پاسخ دادو حالا نوبت تارا بود.اين مرحله هم با موفقيت تمام شد اما مرحله بعد پدارم باخته و پوريا و تارا مقابل هم قرار گرفتند.درست مثل شب گذشته شده بود با اين تفاوت كه اين بار پوريا مقابل تارا بود.اما گويا حافظه او بهتر از شب گذشته كار مي كردچون موفق شد اخرين شعر را بخواند وتارا در پاسخ ناتوان بماند.تارا در حالي كه شعري با حرف ث به خاطرش نمي رسيد نگاهي به بقيه انداخت وگفت بچه ها شعر نو هم قبول است؟ بقيه از حرف او خنديدند و احمد در حالي كه مي خنديد گفت چي شد تارا؟كم آوردي؟ ديگه وقت خواندن شعر نو را هم از دست دادي اين بار پوريا برنده است. پس از تمام شدن مشاعره نسرين گفت بچه ها كمك مي كنيد كارتها را بنويسيم؟ فقط يك هفته ديگر تا عروسي مانده بود. روز شنبه و يكشنبه براي خريد انها در نظر گرفته شده بود وروزهاي بعد نرز براي تداركات ديگر عروسي.پسرها برخاسته و پيش بقيه آقايان رفتند.آنها هم در مورد روز پنج شنبه صحبت مي كردندو اينكه كارها بايد چطور انجام شود.نسرين هم كارت ها را آورده و با كمك دخترها مشغول نوشتن انها شد.چند روز قبل او به كمك احمد ليستي از مهمانها تهيه كرده بودند و حالا ديگر مشكلي نداشتند.تعداد كارتها خيلي زياد بود بعيد به نظر مي رسيد بتوانند در خانه از مهمانها پذيرايي كنند. تارا پرسيد جشن كجا برگزار مي شود؟ نسرين پاسخ داد:در حياط منزل مادرجون.
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
تارا آنجا را در ذهن خود مجسم كرد.با آن همه كارتي كه مقابلشان بود حياط خانه مادرجون را هم كافي نمي دانست.به طور حتم اشخاص ديگري در اين باره تصمصم گرفته بودند.اما تارا خيال داشت درباره آن با احمد صحبت كند فكر كرد شايد او طور ديگري حساب كرده است. بعد از شام همه به تراس رفته و چاي و ميوه را در آنجا صرف كردند.سرانجام ساعت حدود 12 شب بود كه مهمانها عزم رفتن كردند.هر يك از خوانواده ها مسير خانه خود را پيش گرفتند و خانم الماسي و بچه ها نيز به همراه احمد و مادرجون با هم رفتند. دايي اكبر مي خواست چند ا از آنها را برساند كه احمد گفت: راه زيادي نيست لازم نيست شما راهتان را دور كنيد اينطوري بايد دور قمري بزنيد. بعد خداحافظي كردندو راه افتادند.نيمه اي راه بود كه احمد به تارا گفت دوست داري يك مسابقه دو بدهيم؟ -البته كه دوست دارم. خانم الماسي گفت خداي من تارا تو اين موقع شب مي خواهي بدوي؟ -بله مامان مگر اشكالي دارد؟ -نمي دانم والله براي تو كه هيچ چيز اشكال ندارد... فكر نمي كني ممكن است زمين بخوري احمد هم از تو بدتر. -حالا اجازه مي دهيد؟ -من حرفي ندارم اما مواظب خودت باش. احمد به سمت توران مه درست شت سرش نشسته بود برگشت اما چشمان خواب آلودش احمد را از دعوت كردن به اين مسابقه منصرف كرد.سپس اتومبيل متوقف شد و سعيد به جاي او پشت رل نشست.احمد و تارا پياده شدندو از بقيه خداحافظي كردند.تارا كهروي پاهاي مادرش نشسته بود با پياده شدنش باعث شد او يك نفس راحت بكشد.همانطور كه در را مي بست گفت اگر ما زودتر رسيديم پشت در منتظرتان مي مانيم. مادرجون خنديد و گفت خواب ببيني قهرمان دو هم كه بشوي نمي تواني با ماشين مسابقه بدهي. سپس اتومبيل حركت كرد.احمد و تارا شروع به دويدن كردند.تارا با تمام قدرت مي دويد احمد به خوبي مي دانست كه او هر چقدرهم سريع بدود باز عقب خواهد ماند.اما چون شب بود و هوا تاريك همراه او بودن را به برنده شدن ترجيح مي داد و به محض اينكه كمي از يكديگر فاصله مي گرفتد مي ايستاد و منتظر او مي ماند.دفعه دومي كه او اين كار را انجام داد تارا گفت پس چرا نمي روي؟ -منتظرم تو برسي -بگو خسته شدي و ميخواهي استراحت كني بر سر من منت نگذار. اين جمله را با خنده ادا كرد.احمد چون مي دانست او خودش هم به آنچه گفته اعتقاد ندارد پاسخ داد:چقدر تو بي گذشتي بر فرض هم كه من خسته شده باشم تو بايد اين موضوع را بروي من بياوري فكر نمي كني ممكن است خجالت بكشم؟ خجالت نكش عزيزم اينجا غير از من و تو كسي نيست و من هم كه تورا خب مي شناسم هميشه تنبل بودي. سپس سرعتش را زياد كرد پس از يكربع دوندگي به خانه رسيدند و با كمال تعجب ديدند بقيه پشت در ايستاده اند.احمد گفت:چرا اينجا ايستاديد؟ تارا گفت حتما دلشان نيامده بدون ما بروند تو. خانم الماسي گفت نخير براي اينكه كليد پيش شماست ده دقيقه است كه ما اينجا معطليم. آن دو از طرفي خنده شان گرفته بود و از طرفي دلشان براي آنها سوخته بود. صبح روز بعد مادرجون كلي مهمان داشت.دخترها و پسرهايش به همراه پدرو مادر نسرين و خانواده خانم اكبري دعوت شده بودند.صبح آنروز تارا و توران به همراه پوريا و سعيد و احمد براي خريد از منزل خارج شده بودند.ساعت حدود 11 بود كه خريد آنها تمام شد و به خانه برگشتند.فقط خانواده خاله اشرف آمده بودند حدود نيم ساعت از امدن
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنها گذشته و شيدا به شدت كلافه شده بود.اما آنچه كه جالب بود بي قراري شهرزاد كوچولوبراي برگشتن آنها بود او فقط 5 سال داشت و عاشق تارا بود شايد تنها دليل آن اين بود كه تارا بيش از ديگران حوصله بچه ها وسربه سر گذاشتن با آنها را داشت. به هر حال به محض ورود آنهاشهرزاد به سمت تارا دويده و به آغوشش پريد.احمد گفت تارا نبينم رقيب نت شدي ها. سپس در حالي كه مي خنديد به شهرزاد گفت:باشد شهرزاد خانم بالاخره كه تارا مي رود.مي خواهم ببينم آن موقع به بغل كي مي روي اگر من ديگر تو رابغل كردم...اگر برايت شكلات خريدم. در همان هنگام تارا شكلاتي را كه براي او خريده بود از كيفش بيرون آورد و به او داد. شهرزاد با ديدن آن خوشحال شد و گفت ديدي ديدي خان دايي تارا برايم خريد. -بله او حالا مي خرد اما وقتي او رفت چه كسي مي خرد؟ شهرزاد كوچولوي شيطان جواب داد پس دايي احمد اينجا چه كاره است؟ از پاسخ او همه به خنده افتادند.پس از گذشت نيم ساعت بقيه مهمانها هم آمدند اخرين مهمانها خانواده خانم اكبري بودند.پدرام كه كمي عصباني بود با ديدن مهمانهاي ديگر از اينكه خودشان آخرين نفرها بودند بيشتر عصباني شد.تارا با ديدن و گفت چي شده پدرامچرا اينقدر عصباني هستي؟ از پروانه خانم بپرس هر وقت مي خواهيم جايي برويم تازه مي خواهد به حمام برود ببين ساعت 12 است چه كسي ساعت 12 به مهماني مي رود؟ تارا گفت خداي من! تو فقط به درد نظام مي خوري كي مي خواهي دست از اين مقرراتت برداري دست بردار پدرام خوب اتفاق است ديگر. توران گفت انقدر از آن دختر بيچاره ايراد نگير اگر دختر بودي مي فهميدي از اين گذشته مگر بد است مي خواهد مرتب باشد -نه من كي گفتم بد است اما اين بد است كه دير به ياد مرتب شدن مي افتد. پروانه در حالي كه مي خنديد خونسردانه گفت:دست از سرم بردار ديگر پدارم اينجا هم ولم نمي كني. سپس رو به تارا و توران كرد وگفت از خانه تا ايجا مرتب غر زد اينجا هم كه آمديم دست بردار نيست. در اين هنگام ايرج كه پس از رساندن مادر و خواهرهايش به منزل مادرجون براي انجام كاري بيرون رفته بود برگشت.پدرام از ديدن او خيل خوشحال شد و پس از دقيقي به گفتگو نشستند.تارا پس از تعارف چاي به اصار شهرزاد به حياط رفت هر دو روي تاپ نشستند و تارا براي او كتاب مي خواند پس از گذشت نيم ساعت احمد آنها را براي صرف چاي صدا زد.تارا شانس اورد و شهرزاد پس از صرف نهار خوابيد.اما حدود ساعت 5 بود باز هم شروع به غرزدن كردو گفت تارا جون خواهش مي كنم بيا برويم ديگر بقيه كتابم را نخواندي. -خوب همينجا برايت ميخوانم. -نه اينجا نه. -هوا گرم است صبر كن خنكتر شود بعد مي رويم. اما ان بچه دست بردار نبود و آخر هم همان شد كه او مي خواست فقط سه صفحه از كتاب او مانده بود آن را هم برايش خواند تقريبا سطرهاي آخر بودند كه ايرج و احمد به حياط آمدند. ايرج پرسيد با كتاب عربيتان چه مي كنيد از آن روز تا حالا چيزي خوانديد؟ تارا همانطور كه از تاب پايين مي آمد جواب داد نه اصلا. ايرج از پاسخ قاطعانه او تعجب كرد و تارا بعد از جواب دادن به او از پاسخ خود خجالت كشيد و براي اينكه تا حدودي آن را جبران كند گفت راستش اصلا وقت نكردم ديروز كه مهمان بوديم امروز هم كه مهمان داشتيم. -بله درست است. تارا از احمد پرسيداحمد اين درست است جشن اينجا برگزار مي شود؟
 
  • Like
واکنش ها: beso

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بله چطور مگر؟
-راستش با آن همه كارتي كه من ديروز ديدم به نظرم اينجا كمي كوچك است.
-چاره ديگري نداريم البته روي تراس هم صندلي مي چينيم.
-بله مي دانم اما با اين حال فكر مي كنم باز هم جا كم باشد.
-خوب به نظر تو بايد چكار كرد؟
-چرا باغ كرايه نمي كنيد؟
-اول قصدمان همين بود اتفاقا چند باغ را هم ديديم اما هيچكدام مناسب جشن نبودند.
ايرج با شنيدن صحبت او گفت احمد باغ ما براي جشن خوب است چرا جشن ان را آنجا نمي گيريد؟اصلا دليلي براي
ديدن باغهاي ديگر نبود چرا از اول به من نگفتي؟فكر مي كنم باغ ما 1000 نفر مهمان هم جا داشته باشد.
اما احمد خيال نداشت قبول كند.بنابراين گفت ممنون ايرج جان اما درست نيست.
ايرج كمي رنجيده به نظر مي رسيد.چرا درست نيست؟
ببين باغ شما گل زياد دارد بچه ها هم كه شيطان هستند ممكن است خرابكاري كنند.
اين چه حرفي است احمد من فكر مي كردم...
او حرفش را قطع كرد و پي از لحظه اي سكوت گفت هر كاري كه مي خواهيد در اينجا انجام دهيد بياييد در باغ.
او كملا قاطع و جدي بود اما احمد هم دلايل خودش را داشت امادر هر حال حالا مشكل حل شده بود و تارا كمي ناراحت
بود او فكر مي كرد اشتباه كرده واصلا نبايد در حضور ايرج راجع به اين موضوع با احمد صحبت مي كرد.وقتي تارا در
اين باهر با او صحبت كرد احمد گفت اشكالي ندارد تو كه از عكس العمل او باخبر نبودي اما در هر حال مشكل ما هم
حل شد.تازه بايد از تو سپاسگزار هم باشم.
بعد از برگشتن به داخل خانه ايرج با برادر و شوهر خواهر احمد هم در اين باره صحبت كرد آنها هم ابتدا كه نخواسته




بودند جشن در باغ آنها برگزار شود فقط به خاطر اين بود كه اگرباغ يك غريبه بود با دادن خسارت تا حدودي از
خجالت صاحب باغ در مي آمدند اما خانم اكبري نه تنها در ازاي باغ كرايه اي نمي گرفت بلكه مسلما خسارت هم قبول
نمي كرد.اما به هر حال اصرار ايرج آنها و همينطور احمد را ناگزير به پذيرفتن كرد.او تاكيد كرد فردا بيايد و يك بار
ديگر باغ راببينيد.
خانم اكبري نه تنها با نظر ايرج مخالف نبود بلكه خيلي هم از آن استقبال كرد.احمد قبل از آن هم اينها را مي دانست اما
مشكل او آهو بود البته مسبب اصلي ان غرور خودش بود.فردا پس از بازديد دوباره مورد تاييد قرار گرفت.
سرانجام ان هفته هم سپري شد و روز پنج شنبه فرارسيد ساعت حدود شش بود كه مهمانها وارد مي شدند اما تارا هنوز
نيامده بود.او از روز قبل كه همه به منزل دايي اكبر رفته بودند همانجا مانده بودو قرار بود كه روز بعد زندايي اش موهاي
او و پروانه را درست كند .زندايي او ساعت سه از آرايشگاه برگشته بود وزمان براي درست كردن موهاي آنها كافي بود
تارا خودش خواسته بود كه به آرايشگاه نرود او قبلا سشوار كشيدن زندايي اش را ديده بود و كار او را به آرايشگرهاي
ماهر ترجيح مي داد.به هر حال آنها ساعت 7 در باغ بودند ايرج از ورود تارا در ساعت 7 متعجب بود.بقيه خانواده او از
ساعت 6 آنجا بودند و دايي اكبر و چند آقاي ديگر از صبح در باغ بودند.حتي خانواده اكبري هم زودتر از آنها به باغ
آمده بودند احمد از تارا دلخور بود و به محض ورود او گفت معلوم است تو كجايي؟بيشتر مهمانها آمده اند آنوقت تو
بايد حالا اينجا باشي.
تارا گفت معذرت مي خواهم من با زندايي و بچه ها بودم نمي توانستم كه زودتر بيايم.
اصلا تو چرا ديروز برنگشتي خانه؟
تارا نمي دانست چه جوابي بدهد به هر حال يك شب هوس كرده بود منزل دايي اش بماند كه البته اصرار زندايي و
پروانه او را مجبور به ماندن كرده بود.در غير اين صورت با تما تمايلش براي ماندن باز هم با خانواده اش به منزل
مادرجون برمي گشت
احمد خودش هم از لحنش ناراحت شد در اين هنگام ايرج به داخل ساختمان آمد احمد به صحبتهايش خاتمه داد و تارا با
گفتن باز هم معذرت مي خواهم مسير باغ را پيش گرفت.در اين لحظه ايرج به احمد گفت چي شده احمد تو فكري؟
-چيزي نيست برويم.
هر دو به سمت باغ حركت كردند.پوريا هم تارا را موقع خارج شدن از سالن ديده و متوجه ناراحتي او شده بود و دليل
آن را پرسيده بود اما تارا لبخندي زدو گفت نه ناراحت نيستم.خيلي دلم برايت تنگ شده بود.
پوريا هم پاسخ داد منم همينطور ديشب خوش گذشت؟
بعد از شام با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
راستي؟چه خوب تو هر جا بروي برنامه قدم زدنت به هم نمي خورد.
-نه خدارو شكر زندايي هم مثل من است تقريبا طرز فكرمان هم يكجور است...اين را ديشب فهميدم.
-از كجا فهميدي؟
-وقتي با هم راجع به فلسفه عشق صحبت مي كرديم فهميدم.
گفتي فلسفه عشق؟ چه خوب و سرگرم كننده.
نه پوريا فقط سرگرم كننده نبود من فكر مي كنم عشق به نوبه خود تا حدودي عبرت آموزاست.
با دعوت شدن تارا به رقص گفتگوي انها قطع شد احمد هم كنار نسرين نشسته بود و به رقص تارا و بيشتر به چهره او
نگاه مي كرد مي خواست بداند ناراحت است يا نه حدس او درست بود تارا فراموش كرده بود چون كوچكترين اثري از
ناراحتي در چهره اش ديده نمي شد.درحين رقص پروانه از او پرسيد دايي عصباني بود؟
با اين سوال خود تارا را به فكر انداخت تا نگاهي به احمد بياندازدو ببيند هنوز هم عصباني است يا نه وقتي به او نگاه كرد
احمد لبخندي محبت آميز نثار او كرد.تارا با ديدن آن به پروانه پاسخ داد بله اما خوشبختانه فقط بود.
وقتي رقصشان به پايان رسيد احمد گفت متشكرم تارا خيلي خوب بود.
تارا لبخندي زدو گفت: انقدر مي رقصم تا پايان جشن كمترين ناراحتي از من نداشته باشي.
مطمئن باش همين حالا هم ندارم معذرت مي خواهم.
-من هم همينطور
-همان دوبار كافي بود تارا.
-راستي؟متشكرم كه انقدر باگذشتي.
-تارا كنايه نزن
-باور كن جدي گفتم.
سپس كنار نسرين و احمد نشست احمد پرسيد ديروز چكار كردي؟
هيچي بعد از رفتن شما با زندايي و پروانه صحبت كرديم و برنامه شام را چيديم بعد هم پدارم امد و به بازي ورق
مشغول شديم.تا اينكه دايي آمد و شام خورديم بعد از شام هم با زندايي و پروانه رفتيم قدم زديم.
صبح كمك زندايي غذا پختيم البته قبل از آن رفتيمخريد چون پروانه مي خواست كفش بخرد.
-پس بي خود نبود ما را فراموش كرده بودي؟
-من شمارا فراموش نكرده بودم.
-شوخي كردم ناراحت نشو.
يكي دو روز بعد از عروسي خانه مادرجون هنوز شلوغ بود رفت و آمد گويي تمام شدني نبود.ماه عسل عروس و داماد
نيز به آخر تابستان يعني شهريور ماه كه هوا خنكتر مي شد موكول شد.هر روز عروس و داماد به همراه خانواده هايشان
يكجا دعوت داشتند.خانم الماسي و بچه ها به منزل خانم اكبري رفتند و بعد از ظهر يكشنبه باز هم تارا گرفتار كتاب
عربي اش شد.هنگامي كه مادرش گفت ايرج جان اگر ممكن است كمي ديگر به تارا عربي ياد بده ايرج پذيرفت.تارا
نگاهي ملتمسانه به پوريا انداخته و گفت پوريا نجاتم بده.
اما پوريا در حالي كه مي خنديد پاسخ داد نجات تو در همان است كه ناگزير به پذيرفتنش هستي بلند شو ده روزي مي
شود كه استراحت كرده اي.
چه استراحتي فقط عربي نخوانده ام -خوب اين خيلي همهم است.
-ايرج منتظر او بود پوران گفت بلند شو تارا جان ايرج منتظر است.
تارا به بي حوصلگي برخاست سعيد گفت خدابيامرزدت.
واين باعث شد تارا خنده اش بگيرد.پس از رفتن او پوران و پوريا به هم نگاهي انداختند و خنديدند سعيد گفت بيزاري
بدچيزي است.
پوران گفت نه سعيد جان تارا بيزار نيست فقط زيادي بازيگوش است نمي تواند يكجا بنشيند درس خواندن هم با
بازيگوشي سازگار نيست.
ايرج درسي را كه دفعه گذشته نتوانسته بود آنراا تمام كند دوباره از ابتدا توضيح داد و بعد از حل چند تمرين به سراغ
درس بعدي رفت.تارا درس اول را خوب گوش داده بود درس بدي را نيز به سختي گوش كرد اما اواسط ان كه رسيد با
نگراني گفت شما كه خيال نداريد امروز كتاب را تمام كنيد؟
ايرج كه خنده اش گرفته بود بر آن غلبه كردوخيلي جدي گفت :نه اما شما كه خيال نداريد يكبار ديگر اين درس را از
اول گوش كنيد؟
-آه نه به هيچ وجه.
سپس ايرج به توضيح بقيه درس پرداخت و پس از حل تمرينها آن گفت بسيار خوب درس بعدي را هم گوش كنيدوبعد
برويد.
اين حرف تارا را بسيار عصباني كرد امانمي توانست حرف بزند پس سكوت كرده و چيزي نگفت اما خودش مي دانست
كه ان درس را ياد نخواهد گرفت.
 
  • Like
واکنش ها: beso

Similar threads

بالا