نمي دانم چه حالي بودم اما بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
چشمم را از او گرفتم و گفتم:
- مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
- خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بود يهو چت شد؟
با نگراني گفتم:
- اون آقايي که الان اومد.
- کي؟
گفتم:
- همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
بيتا سرش را تکان داد و گفت:
- خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پس عمه سامه . خوب چي شده؟
گفتم:
- اون دوست پسر عمومه.
بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- خوب چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
- برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
و بعد خنديد و ادامه داد:
- فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پياز رو براي دوستاشون بگن. اون خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
گفتم:
- بيتا خواهش مي کنم خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
بيتا گفت :
- من کاري ندارم خودت به سام بگو.
سرم را تکان دادم و گفتم :
- باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
بیتا گفت:
- مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
- باز بهتر از هیچیه.
بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن را به طرفم گرفت و گفت:
- بگیر خوبه؟
شال را روی سرم انداختم و گفتم:
- خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
- نه زیاد.
با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشمدوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتیکه انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسیاینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی که من بین آنها بودم کسیمتوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .ش هاب را می دیدم که می رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاقایستاد.
به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده استنگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت بهاهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند بهمن نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگردمن اینجا هستم.
نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
بیتا خود را به من رساند و گفت:
- چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهاب را شنیدم که گفت:
- خانم فروغی حالتان چطور است؟
بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
- هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
سام جلو آمد و گفت:
- نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانممعرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمه کم و حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهابکرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیسان را جلوتر از منمی دانستی .
شهاب خندید و گفت:
- خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
و بعد رو به من کرد و گفت:
- نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
- خوب است.
بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
- اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه بهاو نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصلهای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلومبود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
- آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
- نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشانمی رفتند.
بیتا به من لبخندی زد و گفت:
- چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
با نگرانی به او گفتم:
- نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من به مامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا که تعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
بیتا بشقابی غذا برای من و خدش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
- این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
لبخندم و آهسته گفتم:
- شهاب؟
-آره همون .
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.
- واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
چشمم را از او گرفتم و گفتم:
- مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
- خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بود يهو چت شد؟
با نگراني گفتم:
- اون آقايي که الان اومد.
- کي؟
گفتم:
- همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
بيتا سرش را تکان داد و گفت:
- خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پس عمه سامه . خوب چي شده؟
گفتم:
- اون دوست پسر عمومه.
بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- خوب چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
- برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
و بعد خنديد و ادامه داد:
- فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پياز رو براي دوستاشون بگن. اون خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
گفتم:
- بيتا خواهش مي کنم خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
بيتا گفت :
- من کاري ندارم خودت به سام بگو.
سرم را تکان دادم و گفتم :
- باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
بیتا گفت:
- مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
- باز بهتر از هیچیه.
بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن را به طرفم گرفت و گفت:
- بگیر خوبه؟
شال را روی سرم انداختم و گفتم:
- خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
- نه زیاد.
با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشمدوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتیکه انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسیاینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی که من بین آنها بودم کسیمتوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .ش هاب را می دیدم که می رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاقایستاد.
به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده استنگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت بهاهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند بهمن نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگردمن اینجا هستم.
نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
بیتا خود را به من رساند و گفت:
- چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهاب را شنیدم که گفت:
- خانم فروغی حالتان چطور است؟
بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
- هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
سام جلو آمد و گفت:
- نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانممعرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمه کم و حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهابکرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیسان را جلوتر از منمی دانستی .
شهاب خندید و گفت:
- خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
و بعد رو به من کرد و گفت:
- نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
- خوب است.
بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
- اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه بهاو نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصلهای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلومبود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
- آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
- نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشانمی رفتند.
بیتا به من لبخندی زد و گفت:
- چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
با نگرانی به او گفتم:
- نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من به مامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا که تعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
بیتا بشقابی غذا برای من و خدش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
- این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
لبخندم و آهسته گفتم:
- شهاب؟
-آره همون .
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.