رمان *بوسه تقدير*

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمي دانم چه حالي بودم اما بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
چشمم را از او گرفتم و گفتم:
- مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
- خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بود يهو چت شد؟
با نگراني گفتم:
- اون آقايي که الان اومد.
- کي؟
گفتم:
- همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
بيتا سرش را تکان داد و گفت:
- خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پس عمه سامه . خوب چي شده؟
گفتم:
- اون دوست پسر عمومه.
بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- خوب چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
- برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
و بعد خنديد و ادامه داد:
- فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پياز رو براي دوستاشون بگن. اون خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
گفتم:
- بيتا خواهش مي کنم خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
بيتا گفت :
- من کاري ندارم خودت به سام بگو.
سرم را تکان دادم و گفتم :
- باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
بیتا گفت:
- مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
- باز بهتر از هیچیه.
بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن را به طرفم گرفت و گفت:
- بگیر خوبه؟
شال را روی سرم انداختم و گفتم:
- خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
- نه زیاد.
با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشمدوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتیکه انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسیاینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی که من بین آنها بودم کسیمتوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .ش هاب را می دیدم که می رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاقایستاد.
به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده استنگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت بهاهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند بهمن نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگردمن اینجا هستم.
نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
بیتا خود را به من رساند و گفت:
- چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهاب را شنیدم که گفت:
- خانم فروغی حالتان چطور است؟
بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
- هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
سام جلو آمد و گفت:
- نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانممعرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمه کم و حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهابکرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیسان را جلوتر از منمی دانستی .
شهاب خندید و گفت:
- خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
و بعد رو به من کرد و گفت:
- نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
- خوب است.
بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
- اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه بهاو نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصلهای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلومبود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
- آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
- نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشانمی رفتند.
بیتا به من لبخندی زد و گفت:
- چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
با نگرانی به او گفتم:
- نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من به مامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا که تعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
بیتا بشقابی غذا برای من و خدش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
- این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
لبخندم و آهسته گفتم:
- شهاب؟
-آره همون .
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جرات نداشتم به پشت برگردم و ببينم بيتا چه کسي را مي گفت که دارند ميآيند . فقط چشمانم را بستم و و به خودم تلقين کردم نگران چيزي نيستم.
صداي سام را از پشت سرم شنيدم که خطاب به کسي مي گفت:
- بيا بچه کم رو خودت هر چي مي خواي بگو . نگين خانم اين ما رو خفه کرد از بس به جونمون نق زد .
سام به سمت بيتا امد و کنار او نشست و بشقاب غذاي خودش و همچنين شهابرا روي ميز کوچکي که بشقاب من و بيتا روي آن بود جا داد. در حالي که بهپشت سر من نگاه مي کرد گفت:
- چيه چرا اينجوري نگاه مي کني مگه دروغ مي گم . اونجا سر ما رو خوردي پس چرا حالا چيز موني گرفتي و اينجا حرفي نمي زني.
صداي شهاب را از پشت سر شنيدم که گفت:
- باشه ديگه اينجوريه ؟ يادت باشه تلافي مي کنم.
و بعد خطاب به بيتا گفت:
- بيتا خانم خيلي حرفها دارم که براتون بگم وظيفه انساني من حکم مي کنهقبل از اينکه زن پسر دايي من بشيد خيلي مطالب رو در موردش بگم که خداينکرده بعدها نياين بگين چرا قبلا چيزموني گرفته بودي.
سام گفت:
- من نوکرتم نگين خانم حرف منو باور نکنيد اين من بودم که با خودم فکرمي کردم حتما شما رو براي ديدن مسابقه اين قهرمان ماشين باز دعوت کنم.
بيتا در حالي که مي خنديد گفت:
- صبر کن صبر کن حرف رو عوض نکنيد آقا شهاب شما بايذ هرچي در موردپسردايي تون مي دونيد به من بگيد چود در اين مورد وظيفه انساني اقتضا ميکنه که من همه چيز رو در مورد سام بدونم.
صداي خنده شهاب و سام بلند شد و شهاب گفت:
- راستش مي خواستم اين رو بهتون بگم که با دومين مرد خوش قلب و مهربون و نجيب و وفادار دنيا داريد ازدواج مي کنيد.
بيتا نگاهي به سام انداخت و گفت:
- چه خوب حالا اوليش کيه؟
- خوب معلومه اوليش حي و حاضر جلوي پاتون ايستاده و منتظره يکي تعارفش کنه تا بنشينه.
شهاب منتظر تعارف کسي نشد و همانجا براي خود يک صندلي آورد و کنار مانشست . رفتارش خیلی راحت و بدون تکلف بود. بعد از خوردن شام ظرف های همهما را جمع کرد و سپس به راحتی با دستمال کاغذی روی میزمان را پاک کرد .سام به بیتا نگاه کرد با خنده گفت:
- عزیزم می دونستی شهاب قبلا کارگر رستوران بوده؟
آنقدر کلام او برایم جالب بود که بدون اینکه متوجه باشم با تعجب بهشهاب و بعد به سام نگاه کردم . صدای خنده بیتا بلند شد . شهاب گفت:
- دست شما درد نکنه فکر می کنم شغل من خیلی از تو بهتر بود یادت رفتهمن خودم تو رو به صاحب کارم معرفی کردم و هزار خواهش و تمنا تا بتونیاونجا کار کنی . حالا خوبه من ظرفشور همون رستورانی بودم که تو ائنجا زمینمیشستی.
من هاج و واج مانده بودم و به جای انها از خجالت به میز خیره شده بودم و با تعجب فکر می کردم که این چه طرز آشنایی است.
شهاب و سام خیلی جدی بدون اینکه بخندند با همدیگر بحث می کردند . سام گفت:
- یادته اون اولا هر بار که بشقابی رو می شکوندی صاحب کارت دو شب شامجریمت می کرد و از کرسنگی به من التماس می کردی که باقی مانده غذامو بهتبدم.
سرم را به زیر انداخته و از خجالت حرف سام کم مانده بود از جایم بلندشوم تا مبادا شهاب از فاش شدن گذشته اش توسط او جلوی من غرورش شکسته شودکه صدای شهاب را شنیدم که خیلی عادی گفت:
- آره یادمه چه روزایی بود. حالا اون که خوب بود تو چی اولین روزایی که رفته بودی مجبور بودی تهمانده ظرف مشتری ها را بخوری.
صدای خنده بیتا بیش از هرچیز مرا ناراحت کرد. سام لیوانی آب به سمت بیتا گرفت و با مهربانی خطاب به او گفت:
- عزیزم چه خبرته تمام آرایشت به هم خورد شنیدن بدبختی آدما که اینقدر خنده نداره.
بیتا آب را از دست سام گرفت و به لبش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید.
در این فکر بودم که خانواده سام گه جور آدمهایی هستند که بدون ملاحظه آدم غریبه ای مثل من پته زندگی همدیگر را بیرون می روزند.
بیتا که کمی حالش جا آمده بود گفت:
- جفتتون خیلی فیلمید بیچاره دختر مردم الان باور می کنه که شما راستی راستی اینکاره بودید.
ابتدا منظورش را متوجه نشدم اما لحظه ای بعد فهمیدم که این جر و بحثتکامش سیاه بازی بوده و من بیچاره ساده لوح فکر می کردم که واقعیت دارد.
تا نیم ساعت بعد دیگر یک مهمان هم در سالن نبود و من از تاخیر زیاد پدر نگران شدم و رو به بیتا گفتم :
- بهتره من خودم برم ممکنه صحبتهای پدر با مهمانان طولانی شده باشه و یا شاید آنها فراموش کرده اند که من اینجا هستم.
بیتا گفت:
- صبر کن الان که سام اومد می گم تو رو برسونه .
شهاب لبخندی زد و گفت:
- ما هم باید دیگه بریم اگه اجازه بدید من شما رو می رسونم.
نمی دانستم چه بگویم و فقط گفتم :
- خیلی ممنون.
سام در حالی که دست هایش را به می زد از در اتاق پذیرایی داخل شد و در همان فاصله گفت:
- چی شد معامله جوش خورد؟
بیتا گفت:
- معامله چی؟
- منظورم اینه که نگین خانم راضی شد به دیدن مسابقه لاک پشت ها بیاد.
لبخندی زدم و بیتا به جای من گفت:
- از الان تا دو هفته دیگه خیلی وقت است تا ببینیم چی میشه.
سام گفت:
- د نشد اگه قراره نگین خانم بیاد باید همین الان بگه تا این شهاب خودشو آماده کنه و مثل همیشه از اول آخر نشه .
وقتی بیتا به سام گفت که سر راه شهاب مرا به خانه می رساند سام مخالفتی نکرد و گفت:
- فقط چون به شهاب به اندازه یکی از چشمام اعتماد دارم قبول می کنم دوست خانمم را برساند .
به همراه بیتا به اتقش که در طبقه دوم ساختمانشان بود رفتم تا مانتو و کیفم را بردارم .
وقتی برای صحبت نداشتم آهسته به بیتا گفتم:
- خیلی حرفها برات دارم .
او نیز گفت :
- من هم همینطور خدا را شکر از دوشنبه مدرسه باز می شود و می توانیم به مدت نه ماه حرف بزنیم.
شهاب نیز اتومبیلش را روشن کرد و من بعد از خداحافظی با سام و بیتا روی صندلی پشت جا گرفتم.
خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم به خیابان منزلمان زسیدیم و بدوناینکه من به شهاب نشانی را بدهم او درست جلوی درب منزل نگه داشت و ازآینه به من نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم درست آمدم اینطور نیست.
تعجب کردم و گفتم:
- بله متشکرم.
از خودرو پیاده شدم و شهاب نیز همراه با من شد و گفت:
-حتما باید به نوید سفارش شما و خواهرتان را بکنم که شما را همراه خودش بیاورد.
ناخوداگاه از زبانم پرید و گفتم:
- نه خواهش می کنم اینکار را نکنید .
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
- چرا ؟
به اجبار خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:
- من با پسر عمویم زیاد صمیمی نیستم الان هم از شما می خواهم به او نگویید که من را دیده اید.
شهاب سرش را تکان داد و گفت:
- بله متوجه شدم . پس به این ترتیب مطمئن باشد به نوید نمی گویم که مسابقه دارم . خوبه؟
- اگر شد بیام قبلا به بیتا خبر میدم.
شهاب لبخندی زد و گفت:
- از امشب دعا می کنم که بشود بیایی.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم امیدوارم دعاتون برآورده شه.
شهاب سرش را خم کرد و گفت:
- خدا منو خیلی دوست داره دعامو زود برآورده می کنه.
نمی دانم شوخی می کرد یا جدی می گفت اما آنقدر کلامش بی ریا و راحت بودکه نتوانستم چیزی بگویم . در حالی که از خودرو دور می شدم گفتم:
- خداحافظ
و صدای او را شنیدم که گفت:
- به امید دیدار.
پایان فصل 5
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
6

اول مهر با تمام زیبایی اش با بوی پاییز و بارش باران از راه رسید.وقتی بیتا را در حیاط مدرسه دیدم از خوشحالی فریاد زدم و به طرفشدویدم.آنقدر مشتاق دیدنش بودنم که از شوقم صورتش را چنر بار بوسیدم. بیتانیز با خوشحالی با من احوالپرسی کرد.
تا زمانی که زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد من و بیتا نتوانستیم با هم صحبت کنیم . اما وقتی از مدرسه بیرون آمدیم بیتا گفت:
- خفه شدم از بس حرفم رو نگه داشتم. نگین فیلم و ها و عکس ها آماده شده اگه تونستی بیا خونمون فیلم رو ببین.
گفتم:
- چطور شده ؟ منم تو فیلم هستم؟
- ماه شده و تو که خیلی ناز افتادی . عکساتم خیلی خوشگل افتاده به سام گفتم از اون چند تایی که تو توشون هستی برات بده چاپ کنن.
بیتا گفت:
- نگین می دونی سام چی گفت؟
- درباره چی؟
- سام می گفت شهاب گلوش پیش تو گیر کرده.
دلم فرو ریخت. با اینکه سعی می کردم نشان دهم برایم اهمیتی ندارد اما با شنیدن این موضوع غرق در لذت شدم.
با صدایی که سعی می کردم خیلی عادی و بدون کوچکترین لرزشی باشد گفتم:
- سام از کجا این موضوع رو فهمیده؟
- اوه تو اون دو تا رو نمی شناسی خیلی با هم جورند . اون روز تو اونهیر و ویر هی تند تند زیر گوش سام می گفت: د بجنب قضیه رو ردیف کن دیگه.من از سام پرسیدم که جریان چیه؟ سام هم گفت: بابا بچه چشمش دوستت رو گرفته. حالا می خواد من براش دست بالا کنم.
نا خود اگاه لبخند زدم و به یاد شوخی آن رو زشان در باره شغلشان افتادم. مثل اینکه بیتا هم به یاد آن موضوع افتاد زیرا ائ هم خندید. در همینموقع چند جوان که از رو برو می آمدند با دین ما متلکی بارمان کردند صداییکی از آنها را شنیدم که گفت:
- وای خدا چه ناز می خندن.
و دیگری گفت:
- واسه همینه که خمیردندان روز به روز قیمتش بالا می ره.
سر خیابان باید از بیتا جدا می شدم و با اتوبوس به منزل می رفتم . پیش از خداحافظی بیتا گفت:
- راستی برای جمعه میای مسابقه؟
- شاید پردیس بتونه کاری کنه که من بتونم بیام اما این مسابقه کجا برگزار می شه؟
- منم برای اولین باره که می رم اما سام می گفت تو پیست اتومبیل رانیمجموعه ورزشی آزادی برگزار می شه . اگر تصمیم گرفتید بیاید سام ما رو میبره.
با امیدواری گفتم :
- امیدوارم بتونم بیام.
و بعد از اوخداحافظی کردم.
روز ها به سرعت سپری می شدند .با وجودی که خیلی دوست داشتم در موردشهاب از بیتا بپرسم اما از ترس اینکه او فکر نکند خیلی خوره بازی درمیاورم هیچ چیزی نمی گفتم. آرزو می کردم اتفاقی نیفتد که باعث شود مننتوانم به مسابقه بروم . پردیس هم هرروز ذهن مادر رابرای پانزدهم مهرآماده می کرد و می گفت که برای امادگی آزمون دانشگاه یم برنامه اردو دارندو برای اینکه خیال مادر از هر جهت راحت باشد می تواند من را هم ببرد . دراین مورد پردیس طوری فیلم بازی کرده بود که خود من هم فکر می کردم بهراستی یک چنین اردویی در کار است.
عاقبت پانزدهم مهر از راه رسید . ساعت هشت برای بیدار کردم پردیس او را تکان دادم.
پردیس به سرعت لباسش را از تن در آورد و روی تختش انداخت و سپس به من نگاه کرد و گفت:
- تو چرا به من زل زدی بدو برو حاضر شو دیر می شه.
سرم را تکان دادم و به طرف رکمدم رفتم . شلوار جین مشکی م را با مانتویمشکی ام به تن کردم و به دنبال روسری مشکی ام گشتم و وقتی آن را پیدا کردمآن را کنار آینه گذاشتم و مشغول بستن موهایم شدم .
پردیس به سرتاپایم نگاهی انداخت و گفت:
- می خوای بری مجلس ختم؟
- مگه بده؟
- نگین سعی کن یواش یواش یاد بگیری که چطور لباس بپوشی.
و بعد به طرف کمدم رفت و کانتوی شیری رنگم را که مدلش زیپ خور و کلاه دار بود و قدش تا زانویم بود از کمدم در آورد و به من گفت:
- زود باش مانتوت رو عوض کن.
پردیس به سرتا پایم نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم تو اگه من رو نداشتی چی کار می کردی ؟ حالا اون کفش اسپرتشیری ات خیلی به تیپت میاد . چون من خیلی خوبم کیف شیری خدم رو بهت می دمتا تیپت کامل شه.
بدون اینکه سر و صدا راه بیندازیم حدود ساعت یک ربع به نه از در منزلخارج شدیم . به اتفاق پردیس به طرف خودروی سام رفتیم . بعد از احوالپرسیبه اتفاق راهی شدیم.
خیی زود به مقصد رسیدیم . آمدن به چنین مکانی برای من که تا به آنلحظه پا به آن مکان نگذاشته بودم بسیار هیجان انگیز بود . به پردیس نگاهکردم او نیز مانند من اولین باری بود که پا به چنین مکانی گذاشته بود اماطوری به اطراف نگاه می کرد که گویی سالهاست با چنین مکانی آشناست .
کم کم تماشاچیان برای دیدن مسابقه می آمدند . ساعت نه صبح تایمگیری ازخودروهای شرکت کننده آغاز شده بود . هنوز محو تماشای اطراف بودم و نمیدانستم این مسلبقه چگونه انجام می شود و حتی نمی دانستم خودروی شهاب چهرنگی است.
از هر نوع اتومبیلی برای مسابقه آمده بود . بعضی از خودرو ها آرم بهخصوصی داشتند و بعضی دیگر رنگهای بسیار جالبی داشتند . خودروها با سر وصدا به داخل پیست می آمدند و گذارشگری از بلند گو جزئیات و اسم شرکت کنندگان را میخواند.
من و بیتا به تنها جایی که حواسمان نبود مسابقه بود به طوری که وقتی نام شهاب را از بلند گو اعلام کردند من و بیتا آن را نشنیدیم.
پردیس سقلمه ای به پهلویم زد و من به طرفش برگشتم و گفتم:
- چی شد؟
- اسمشو خوند نشنیدی؟
- نه .
- بس که حرف می زنی.
نگاهی به خودرو هایی که با سر و صدا وارد پیست می شدند انداختم اما نمیدانستم که کجا باید دنبال شهاب بگردم . همچنان سرگردان به اتومبیل ها نگاهمی کردم که فریاد سام من و بیتا را از جا پراند او که با دوربینش به خودروها نگاه می کرد با فریادی که بند بند وجودم را جدا می کرد گفت:
- اوناهاش خودشه .
به جهتی که سام اشاره می کرد نگاه کردم . سام شماره خودرو را گفت و مندقت بیشتری کردم . باورم نمی شد راننده ای که پشت فرمان آن نشسته و كلاهايمني بر سر دارد شهاب باشد . خودروها به دنبال خودرويي كه چراغ قرمزيمانند پليس روي آن بود حركت كردند . آهسته از بيتا پرسيدم :
- مسابقه شروع شد؟
سام براي ما توضيح داد كه به اين دور از مسابقه دور مارشال مي گويند واتومبيل هاي مسابقه دهنده براي آشنايي بهتر با پيست به دنبال خودروي راهنمبا مسير آشنا مي شوند.
با چشم خودروي شها ب را تعقيب مي كردم بعد ار يك دور كامل خودروها توسطيك راهنا روي خط شروع قرار گرفتند. خيلي دوست داشتم براي يك لحظه هم كهشده شهاب از خودرو خارج شود و من او را ببينم . خوشبتانه آرزويم خيلي زودبر آورده شد شخصي به خودروي او نزديك شد و ورقه اي به او نشان داد و بعداز آن شهاب را ديدم كه از اتومبيلش خارج شد .
شهاب بند كلاه ايمني را باز كرد و من باور كردم كه او همان مردي ايستكه در اين مدت كم قلب مرا اسير خودش كرده ست . سام به طرف ما آمد و رو كردبه بيتا و گفت:
- عزيزم من الان بر مي گردم .
سپس با شتاب به سمت شهاب رفت .من و بيتا به هم نگاه كرديم و بيتا گفت:
- فكر كنم سام رفته خيال شهاب رو از اينكه تو اومدي راحت كنه.
- مگه قرار نبود بيام .
- شهاب به سام فته باور نمي كنه كه تو بيايي.
- يعني فكر مي كره من اينقدر بد قولم؟
- خانم باور نكردن با بد قول بودن خيلي فرق مي كنه .
تمام خودرو ها آماده حركت بودند . در اين موقع مسابق با سبز شدن چراغ راهنما شروع شد .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای غرش خودروها و همچنین دلهوری ای که به وجودم چنگ انداخته بود آرام و قرارم را گرفته بود و مانع از این می شد که با آرامش سر جایم بنشینم . بیتا سعی داشت که دوربین را از دست سام بگیرد گفت :

- سام دوربین رو بده می خوام ببینم ماشین شهاب کدومه .
سام همچنان به دوربین چسبیده بود و معلوم بود که حواسش اصلا اینجا نیست . از کشمکش او و بیتا سر دوربین من و پردیس بی صدا می خندیدیم . سام آنقدر از خود بی خود شده بود که پاک یادش رفته بود که بیتا دوربین را می خواهد او همچنانکه با چشم مسابقه را تعقیب می کرد با فریاد گوشخراشی مرتب می گفت:" برو برو ." گویی پدال گاز خودروی شهاب با صدای او گاز می دهد.
عاقبت بیتا که دید سام به هیچ وجه دوربین را از خود جدا نمی کند با لج دستش را عقب کشید و رو به من گفت:
- می بینی مردا رو اینجور موقع ها باید شناخت.
من و پردیس بی صدا خندیدیم و تازه در پایان دور ششم فهمیدیم که خودرویی که شهاب با آن مسابقه می دهد پژو موتور تقویت شده ای به رنگ مشکی است که خطی پهن به رنگ طلایی روی سقف خودرو و آرمی مانند عقابی طلا یی روی کاپوت جلو و عقب خودرو نقش زده شده است.
عاقبت آنقدر پردیس گفت اوناهاش اونجاست تا خودرو ر ا دیدم اما باور نمی کردم که پشت رل آن شهاب با پایش را به پدال گاز دوخته باشدسرعت اتومبیلها زیاد بود و این تازه مرا به فکر انداخته بود که د ر تمام این مدت باید نگران سلامتی شهاب میبودم . عاقبت با فریادهای گوش خراش سام که گویی خودش به خط پایان رسیده بودم متوجه شدیم مسابقه با دوم شدن شهاب به پایان رسید .نمی دانستم حالا که مسابقه شهاب تمام شده چه باید بکنیم آیا بمانیم و دور بعدی مسابقات را تماشا کنیم یا برای دیدن شهاب به طرف جایگاه اتومبیلها برویم که من شخصاُ با دومی موافق بودم دور پنجم مسابقات بود که تلفن همراه سام به صدا درآمد قلب من نیز همراه صدای زنگ همرا ه سام شروع به تپیدن کرده بود و بی جهت تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. قبل از اینکه سام به تلفنش پاسخ بدهدمن می دانستم چه کسی پشت خط است . حدسم نیز درست بود که شهاب پشت خط است سام با او قرار گذاشت ساعت دوازده و نيم جلوي در پاركينگ همديگر را ببينيم ساعت دوازده و ربع به اتفاق به سمت پاركينگ راه افتاديم قبل از اينكه به سر قراري كه با شهاب داشتيم برسيم سام دستش ر اتكان دادوما به روبرو نگاه كرديم وشهاب را ديديم كه جلوي سيم توري هاي پاركينگ ايستاده است.
پاهايم در اختيار خودم نبود و هر لحظه تصور مي كردم براي طي كردن اين فاصله مي خواهم بال در بياورم تمام وجودم دو چشم شده بود كه سعي مي كردم از اين فاصله چهره او را ببينم دقيقا مي دانستم هجده روز از ديدار مان ميگذرد و در آن لحظه فكر ميكردم كه آيا او هم تا اين حد دلش براي من تنگ شده است؟
وقتي به نزديكي اش رسيديم احساس كردم دلم مي خواهد خودم را پشت سر همراهانم پنهان كنم.
سام به بيتا و بعد به من نگاه كرد و گفت :
- به خصوص اين دو با كه از اول تا آخر مسابقه يك بند دعا مي خواندند و بهت فوت مي كردند.
شهاب با خند ه به بيتا و من نگاه كرد وبعد رو به سام كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
سام با مسخره سرش را تكان داد و گفت :
- آره كاملا جدي جدي اين دو تا از اون اولي كه تو جايگاه نشستن تا اون آخري كه مي خواستيم بلند بشيم يكسره خنديدن اصلا فكر نمي كنم مسابقه رو ديده باشن.
من و بيتا به هم نگاه كرديم گويي هر دو به يك چيز فكر مي كرديم و از اينكه تله پاتي مان انقدر قوي بود كه با نگاه متوجه منظور هم شده بوديم به هم لبخند زديم .سام و شهاب در مورد مسابقه شروع صحبت كردند و دوباره جرو بحث شان شروع شد پرديس با حالتي كه نشان ميداد خيلي از آن دو خوشش آمده به آنها نگاه مي كرد.
شهاب پيشنهاد كرد كه براي خوردن ناهار به يك رستوران برويم بعد از اينكه سام خودرويش رااز پارك در آورد قرار شد شهاب پشت رل بيشيند و سام و بيتا هم جلو نشستند و من و پرديس نيز روي صندلي پشت نشستيم.
در طول راه سام مرتب به شهاب مي گفت:
- آقا يواش تر محض اطلاع مي گم اينجا بزرگراه است و سرعت غير مجاز جريمه دارد.
شهاب فقط مي خنديد و مي گفت :
- بله متو جه ام.
وقتي به شهر رسيديم مدتي طول كشيد تا جلوي رستوراني پياده شديم وقتي در طول صرف ناهار چند بار چشمم به شهاب افتاد و فوري نگاهم را دزديم شايد در آن لحظه فكر مي كردم كه نبايد خود را مشتاق نشان بدهم اما تعليماتي كه پردس به من داده بود به درد دلم نمي خورد چون دلم با عقلم موافق نبود و به من امر و نهي مي كرد پرديس مشغول صحبت با سام و بيتا بود و حواسشان به ما نبود شهاب هم ساكت بود و از گردش چشمانش كه گاهي به آنها نگاه مي كرد و گاهي دزدانه به من خيره مي شد احساس كردم مي خواهد دور از چشم آنها حرفي به من بزند اما اين فرصت تا هنگامي كه مي خواستيم از در رستوران بيرون برويم پيش نيامد بعد از شستن دستهايم به اشاره شهاب بيرون رفتم و شهاب در حالي كه مواظب بود كسي نيايد شماره تلفني از جيبش درآورد و آن را به من دادو گفت :
- نگين خيلي دلم برايت تنگ شده بود اما حالا خو شحالم كه مي بينمت اين شماره تلفن منه هر روز از ساعت سه بعد از ظهر تا نه و نيم شب اينجا هستم . خوشحال مي شم صداتو بشنوم.
شماره را از او گر فتم و سرم را تكان دادم شهاب از جلو ي در كنار رفت تا من خارج شوم پرديس نگاهي به ساعتش انداخت و من با اينكه دلم نمي خواست اما متوجه شدم به زمان بازگشت به خانه نزديك شده ايم .
سام من و پرديس را سر خيابان منزلمان پياده كرد وقتي از خودرو پياده شديم پرديس از به خاطر ناهار و مسابقه و زحمتي كه كشيده بود تشكر كر دو همچنين به شهاب به خاطر موفقيتش تبريك گفت و بريش آرزوی موفقیت کر د. سام با خوشرویی گفت که نهایت افتخارش بوده که امروز با ما بوده است . شهاب هم ار اینکه این افتخار را داده بودیم و به دیدن مسابقه اش آمده بودیم خیلی تشکر کرد و امیدوار بود که باز هم این افتخار را به او بدهیم .
من هم نه به خوش زبانی پردیس اما از سام و بیتا تشکر کردم اما رویم نشد به شهاب چیزی بگویم و فقط به او نگاه کردم و گفتم/ک
- خداحافظ
من و پردیس صبر کردیم تا خودرو سام حرکت کرد و بعد به سمت خانه به راه افتادیم . پردیس به من نگاه وگفت :
- عجب اردوی با حالی بود . دختر این نامزد دوستت چه پسر خوشفکریه
فوری گفتم:
- حتی از سروش هم بهتره!
پردیس خندید و گفت :
- تو چرا هر چی میشه حرف سرو ش رو پیش میکشی
خندیدم و گفتم:
- برای اینکه اون از یادت نره
پردیس با خنده به پشتم زد.
وقتی به منزل رفتیم برای اولین بار صادق نامزد پریچهر را دیم که برای دیدن پریچهر به همراه مادش به منزلمان آمده بود. دسته گل بزرگی روی میز اتاق پذیرایی بود متوجه شدم وقتی صادق را دیدم از اینکه پردیس آنقدر خوب توصیف کرده بود خنده ام گرفت.
صادق مردی بلند قد و چها رشانه بود که کمی جلوی موهایش ریخته بود اما در عوض چهره ای خیلی جذاب و مردانه بود .مادر مرا به خانم رضایی مادر آقا صادق و همچنین آقا صادق معرفی کرد و گفت که شب خواستگاری منزل نبودم و به جشن نامزدی دوستم رفته بودم آقا صادق نیز با لحن بسیار مودبانه ای از آشنایی با من اظهار کرد خیلی خوشحال بودم که پریچهر به امید واهی ننشست و با انتظار برای اینکه شاید پیروز به خواستگاری بیاید آیندهاش را خراب نکرد.
به یاد پیروز افتادم و اینکه حدود دو هفته بود و گویی برای اقامت یک ماهه در شمال ویلایی رادر شمال اجاره کرده بود.نا خود آگاه صادق را با مقایسه کردم همسن بودند اما رفتار موقر و سنگین صاذق کجا طبع خوشگذران ونگاه پر شیطنت پیروز کجا.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
7

ده روز از رفتن بری دیدن مسابقه اتومبیل رانی و دادن شماره تلفنی کهشهاب در رستوران به من داده بود گذشته بود اما من هنوز جرات نکرده بودم بااو تماش بگیرم آنقدر شماره تلفن را نگاه کرده بودم که آن را حفظ شده بودم. حتی یک دفعه که کسی منزل نبود به طرف تلفن رفتم و هنوز دو شماره رانگرفته بودم که آنقدر قلبم به تالاپ تلوپ افتاد که به سومین شماره نرسیدهناچار شدم گوشی تلفن را سر جایش بگذارم تا قلبم آرام شود .
سه شنبه آخرین روز مهر ماه بود . چهارشنبه به مناسبتی تعطیل بود و قراربود بیتا و سام بعد از ظهر همان روز که اتفاقا شب ولادت یکی از ائمه همبود در محضری به عقد هم در بیایند وبیتا اصرار داشت که من نیز به عنوانساقدوشش به محضر بروم .
می دانستم رفتنم امکان ندارد زیرا پنجشنبه همان هفته یعنی دو روز بعد جشن نامزدی پریچهر بود و سر مادر حسابی شلوغ بود .
پردیس بیچاره مانند کارگری بی مزد و مواجب ازصبح تا شب مشغول جان کندنبود . آنقدر با آب و تاید در و دیوار هایی که تازه رنگ زده بودیم و همچنینپله ها و نرده ها را سابیده بود به قول خودش رنگشان تغییر کرده بود . وقتیشب پایش به رختخواب می رسید آنقئر خسته بود که حتی قرصت نمی کرد پتویش رارویش بکشد .
برای جشن نامزدی پریچهر از خر پشتک منزل تا انباری را تمیز کرده بودیمو من و پردیس به خوبی می دانستیم همین بساط بعد از مراسم نامزدی او همجریان خواهد داشت .
خوشبختانه آتش بس برقرار شده بود و ماموذیت پردیس موقتا تمام شده بود .قرا بود من و پردیس به اتفاق نیشا و نوشین به مغازه یکی از دوستان نوید کهبوتیک لباس داشت برویم و برای نامزدی پریچهر لباس بخریم .
وقتی نیشا زنگ زد تا ما نیز آماده شویم و پردیس به او گفت که ما خیلیوقت است آماده ایم و منتظر آنها هستیم . حدود یک ربع بعد آنها به منزل مارسیدند.
نیشا روی صندلی جلو کنار نوید نشسته بود و نوشین هم روی صندلی پشتنشسته بود و من و پردیس در صندلی عقب جا گرفتیم و سپس نوید خودرو را بهحرکت در آورد .
نوید خودرو را در یک خیابا ن پارک کرد و بقیه راه را که مسافت نسبتا زیادی بود پیاده طی کردیم .
مغازه دوست نوید در یک پاساژ درست در میدان ولیعصر بود که با پلکانی به سمت پایین می رفت.
نوید به طذف ته پاساژ که به سمت دیگری پیچ می خورد رفت و من متوجه شدمکه به سمت مغازه دوستش می رود . نوید داخل مغازه دوستش شد و لحظه ای بعداز جلوی در مغازه خطاب به من وپردیس گفت:
- بیاین داخل .
پردیس اشاره کرد تا من را بیفتم اما شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من نمیام .
- بیا بریم تو زشته می خوای بیاد یه چیز دیگه بهت بگه .
- من نمی خوام از اینجا لباس بخرم . ایشا الله مغازش آتیش بگیره و نوید هم توی اون باشه .
- هیس بیا بریم اگه از لباسا خوشت نیومد خودمون میریم خرید .
نوید بار دیگر به کنار در امد و با لحن ملایمی به پردیس گفت:
- پس چرا نمیای ؟
پردیس به من نگاه کرد و گفت:
- نگین بیا .
پردیس قبل از من وارد شد و من نیز در حالی که سرم را پایین انداختهبودم پشت سر او بودم که احساس کردم پردیس لحظه ای صبر کرد و و بعد سلامکرد . سرم را بلند کردم که بر خلاف میلم به دوست نوید که ندیده بودمشسلام کنم که همان لحظه از دیدن چیزی که میدیدم احساس کردم یک لحظه نیا بهسکون رسید .
شهاب همان کسی بود که من قبل از وارد شدن به مغازه اش آرزو کرده بودم که لباس های مغازه اش آتش بگیرد.
نمی دانم چطور به او سلام کردم و چطور او پلسخ سلامم را داد و یا حتیاصلا به یاد ندارم که بعد از آن چه کردم و چطور نشان دادم اما لحظه ای بهخود آمدم که پردیس دستم را گرفت و من را به طرف اتاق پرو هدایت کرد .صورتم مثل گل ذغال سرخ سرخ بود و به همان داغی که از صورتم حرارت بیرون میزد.
بلاتکلیف در اتاق پرو ایستاده بودم که پردیس از لای در لباسی به طرفمگرفت تا مثلا آن را پرو کنم . نگاهی به لباسی که پردیس برای پرو به منداده بود انداختم . لباسی به رنگ سبز کمرنگ بود و معلوم بود که اصلا بهسایز من نمی خورد اما فهمیدم که پردیس با این کار مرا از رسوا شدن جلویدختر عموها و پسر عمویم نجات داده بود .
ضربه ای به در اتاق پرو خورد و پردیس وارد اتاق کوچک پرو شد و در حالیکه اشاره می کرد بلند حرف نرنم با لبخند سرش را تکان داد و نشان داد کهخودش هم خیلی جا خورده .
زیر گوشش از او پرسیدم:
- عکس العمل شهاب چطور بود ؟ نوید چیزی نفهمید ؟
نه اگه صورت تو لومون نده هیچکس هیچی نفهمیده .
وقتی از اتاق پرو خارج شدم پردیس اشاره به لباسهایی کرد که روی مانکنیپشت ویترین قرار داشت و من مشغول تماشای آن شدم برون اینکه چیزی بفهمم .
صدای نوید را شنیدم که خطاب به شهاب گفت:
- خوب پس به یلامتی راهی سفری انشاالله کی ؟
- دو هفته دیگه چند روزی می رم و بر می گردم .
- با کاظم میری؟
- نه اون اینجا می مونه مغازه رو نمی بندیم . با پسر داییم می رم.
- اگه کار نداشتم خیلی دوست داشتم که من هم باهیاتون بیام .
نمی دانستم منظور شهاب از پسر داییش سام بود یا کسی دیگر؟
صدای نوید را شنیدم که گفت:
- دختر عمو شما چیزی انتخاب نمی کنید؟
پردیس گفت:
- چرا منتظرم نیشا از اتاق پرو بیاد بیرون تا این لباس رو پرو کنم .
لحظاتی بعد نیشا نوید و پردیس را صدا کرد تا لباس او را ببینند . شهاببه من نگاه کرد و من نیز نتوانستم چشم از آن چشمان خندان سیاه بردارم .
شهاب به تلفن اشاره کرد و سرش را تکان داد به این معنی که چرا به اوتلفن نمی کنم و من با بستن چشمانم به او فهماندم که حتما این کار را میکنم .
شهاب به نوید و پردیس که مشغول نظر دادن بودند نگاه کرد و بعد چشمانشرا بست و سرش را تکان داد منظورش را کاملا متوجه شدم او می خواست به منبفهماند که دلش خیلی برایم تنگ شده و من نیز با لبخندی به او فهماندم کهدل من نیز کمتر از او نیست.
نوید به سمت شهاب برگشت و گفت:
- از این لباس بنفشه رنگه دیگرش رو ندارید؟
شهاب بعد از لحظاتی لباسی از همان مدل به رنگ لیمویی به دست نوید داد وبعد از چند دقیقه لباسی از پشت ویترین و لابلای لباس ها در آورد و در حالیکه به من اشاره می کرد گفت:
- شما این لباس را خواسته بودید ؟
با دستپاچگی سرم را تکان دادم و متوجه منظور شهاب نشدم . اما پردیس که کنار نوید ایستاده بود گفت:
- فکر کنم همین بود آره نگین؟
از حرف پردیس فهمیدم که شهاب خوش برایم لباسی را انتخاب کرده تا آن را پرو کنم .
رنگ لباس سبز یشمی بود و من حدس زدم آن رنگی است که مورد علاقه اوست.
بعد از اینکه لباس را در اتاق پرو پوشیدم از اینکه شهاب سایزم رااینقدر خوب متوجه شده بود با خجالت و حیرت به اندامم داخل آینه نگاه کردم .
لباسی که شهاب خودش آن را انتخاب کرده بود لباس ساده و در عین حال شیکیبود که تن خور فوق العاده ای داشت . پارچه لباس از تافته سبز بود و بلندیآن تا روی کفش هایم را می خورد. یقه لباس قایقی و آستینهایش کوتاه بود وهمچنین چاک بلندی تا بالای زانوهایم از پهلو لباس داشت که وقتی قدم بر میداشتمبه طرز زیبایی پای چپم را نشان می داد . حتی پردیس را صدا نکردم کهلباس را در تنم ببیند .
وقتی لباس به دست از در اتاق پرو بیرون آمدم پردیس متعجب نگاهم کردو گفت:
- چرا لباس را نپوشیدی؟
- چرا پوشیدم همین رو بر میدارم.
- پس چرا صدا نکردی لباستو ببینم؟
در حالی که لباس را در پیشخان مغازه می گذاشتم تا شهاب آن را بپیچد گفتم:
- وقتی رفتیم خونه اونو می پوشم ببینی.
بعد از انتخاب لباس هایمان نوید مشغول حساب کردن شد و من و بقیه کهدیگر کاری نداشتیم بعد از خداحافظی از شهاب از در مغازه بیرون آمدیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوید بعد از چند لحظه بیرون آمد و به اتفاق او از پاساژ خارج شدیم.پردیس بسته لباسهای من وخودش را در دست گرفته بود. آن را به دست من داد و با نوید مشغول صحبت درباره قیمت لباسها شد تا پولی که مادر برای خرید لباس داده بود با نوید حساب کند.
وقتی به منزل رفتیم برای پوشیدن لباس به اتاقم رفتم پردیس هم که با من آمده بود تا لباسش را یک بار دیگر به تن کند قبل از باز کردن بسته لباسها گفت:"نگین وای به حالت اگه لباس تنگ یا گشاد باشه"
و من با خنده گفتم:"خوب اگه تنگ یا گشاد باشه وای به حالم".و بسته لباس را باز کردم.به محضی که کادویی که دور لباسم بود باز کردم دستهای اسکناس هزار تومانی از داخل لباسم به بیرون ریخت و من با تعجب به پردیس که با حیرت به اسکناس های پخش شده روی تختم خیره شده بود نگاه کردم.
پردیس در حالی که به من نگاه می کردگفت:"این دیگه چه جورش بود؟"
شانه هایم را بالا انداختمو نشان دادم که مغزم از دیدن آنچه می بینم به کلی از کار افتاده است.
پردیس فکری کرد و در حالی که اسکناسها را جمع می کرد گفت:"صبر کن صبرکن فهمیدم .جریان چیه."
و من به او نگاه کردم تا به من بگوید که موضوع از چه قرار است.
پردیس مشغول شمردن اسکناسها شد و من در حالی که به لبخندی که او برلب داشت خیره شده بودم در اغین فکر بودم که شمردن پولها چه ربطی به جریان اسکناسها ی داخل لباسم دارد و این همه پول آنجا چه می کند.
پردیس بعد از شمردن اسکناسها در حالیکه با دستش مشغول حساب کردن بود با خنده به طرف بسته لباس خودش رفت و کاغذ لباسش را باز کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:"فهمیدی چی شده؟"
سرم را به علامت نفهمیدن آنچه اتفاق افتاده بود تکان دادم و گفتم:"اصلا"
پردیس در حلیکه می خندید گفت:در خنگ بودن تو که شکی نیست اما این دیگه نهایت خنگیه که ندونی شهاب این پولا را اینجا گذاشته.
پوزخندی زدم و گفتم:منکه خنگم و حرفی نیست اما خانم عقل کل .آخه چه دلیلی داره شهاب اینکار را بکنه؟
پردیس در حالی که به نقطه ای خیره شده بود بالحنی مانند یک کاراگاه گفت:تو لباستو خودت انتخاب نکردی کردی؟
گفتم:"نه"
پردیس به من نگاه کرد وگفت:"خوب خنگ خدا شهاب می خواسته اون لباسو که سلیقه خودشم بوده بهت هدیه بده و به طبع آدم برای هدیه ای که میده پول نمی گیره.
بهت زذه به پردیس نگاه کردم و با لحنی که نشان می داد هنوز قانع نشدم گفتم:اگه اینطوره که میگی می تونست پول لباسو از نوید نگیره نه اینکه پولا را بگیره و بعد اونا را تو بسته لباس من بذاره.
پردیس پوزخندی زد و گفت:تو یا واقعا خنگی یا اینکه خودت را به نفهمی می زنی خوب اگه اینطور بود نوید که مثل تو خنگ نبود نفهمه که چرا پول لباس بقیه را حساب کرده اما مال تو رو هدیه داده"و پیش خودش گفت:هر چند که بنده خدا پول لباسای ما رو هم خیلی کم حساب کرد.
پردیس پول را به طرفم گرفت وگفت:"بگیر"و بعد لبخندی زد و گفت:اینقدر نشستی دعا کردی یکی مثل سروش گیرت بیاد که اومد اگه می دونستمدعات اینقدر می گیره سفارش می کردم برای منم دعا کنی
ابتدا به پول و بعد به پردیس نگاه کردم و گفتم:برای چی به من می دی ؟
پردیس گفت:برای اینکه مال خودته خوب این پول لباسیه که باید می خریدی.
دستش را رد کردم و گفتم:من که حالا پول لازم ندارم بده به مامان.
پردیس همانطور که به من نگاه می کرد گفت:به مامان بگم پول چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:بگو از لباسا باقی مانده است
پردیس با همان دسته اسکناس به آرامی به سرم زد وگفت:می ترسن تا من بخوام تو را آدم کنم خودم خر شده باشم آخه دیوانه مامان نمیگه چطور پول لباسا اینقدر کم شده در ضمن کی می خوای یاد بگیری شهاب اگه تو رو برای دوستس یا چه می دونم چیز دیگه ای می خواست که نمی اومد لباس به این گرونی را بهت هدیه بده پس حتما تو رو به عنوان دیگه ای دوست داره که هدیه ای به این گرونی بهت داده حالا تو هم باید برای او یک هدیه بخری این پولو بردار براش یک هدیه بخر که فکر نکنه خیلی خر بودی و نفهمیدی"
نمی دانم چرا این به فکر خودم نرسیده بود ناگهان از دهانم پرید و گفنم:خوبه بهش تلفن کنم و ازش تشکر کنم
پردیس که برهنه می شد تا لباسش را بپوشد گفت:چه عجب یک فکر عاقلانه به سرت زد. و بعد مکثی کرد و گفت:ببینم مگه تو شماره تلفنش را داری؟
سرم را تکان دادم و گفتم:"آره"
"کی بهت داد؟"
همون روزی که برای دیدن مسابقه اش رفته بودیم
پردیس نگاهی به من کرد و گفت؟پس چرا تا حالا لال مونی گرفته بودی و می ترسیدی از چنگت درش بیارم؟
پاسخ دادم:نه به خدا اگه تا به حال نگفتم به خاطر این بوده که روم نمیشده بهت بگم
پردیس نگاهش را از من گرفت و با لحن نیمه عصبی گفت:حالم از این رو نشدن ها بهم می خوره حالا لباستو تنت کن تا ببینم بهت میاد؟
وقتی لباسم را پوشیدم پردیس کمکم کرد و زیپ پشت لباس را بالا کشید و بعد چند قدم به عقب برگشت و گفت:بچرخ تا خوب لباس را ببینه.وقتی خوب چرخیدم با نگاه متعجب و در عین حال معنی دار او مواجه شدم.
پردیس در حالی که می خندید گفت:نگین مطمئنی به جز مسئله شماره تلفن همه چیز را به من گفتی؟
متوجه منظورش نشدم و در حالی که به او نگاه کردم گفتم:مثلا چی رو؟
پردیس بالحنی که کاملا مشخص بود شوخی می کند گفت:مثلا اینکه این آقا شهاب چند بار اندازه ی تو را گرفته بود که اینقدر دقیق برات لباس را انتخاب کرده.
اخمی کردم که نشان بدهم از حرفش ناراحت شدم اما در همان حال احساس لذت شیرینی وجودم را فرا گرفته بود . در حالی که تقلا می کردم زیپ لباس را پایین بکشم گفتم:پردیس خیلی بی مزهای.
و پردیس که می خندید گفت:اتفاقا خودم فکر می کنم خیلی با مزهام
ودر حالیکه می خندید زیپ لباسم را پایین کشید
لباسم مورد پسند مادر و پریچهر نیز قرار گرفت و من شب هنگام قبل از خواب یکبار دیگر آن را از کمدم در آوردم و به آن خیره شدم. در آن لحظه احساس کردم دلم خیلی برای شهاب تنگ شده است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جشن نامزدی پریچهر با زحمتی که مادر و پدر و بقیه کشیده بودند برگزار شد اما از تمام مراسم آن فقط شلوغی و صدای گروه ارکستر و غرغرهای پردیس خوب به خاطرم مانده بود نه یک چیز هم خیلی خوب به خاطرم مانده بود و ان اینکه وقتی با لباس سبز رنگم وارد مجلس شدم متوجه نگاه خیره اطرافیانم شدم به خصوص که لباس مانند قالبی زیبا اندامم را در بر گرفته بود و زمانی که با دختر خاله ها و دختر دایی ام روبوسی می کردم شنیدمکه خاله ام به مادرم گفت:"پروین دیگه چیزی نمونده که خواستگارای نگین پاشنه در خونه تو از جا در بیارن."
و من در همان لحظه در دلم گفتم:خواستگارا غلط می کنن تنها کسی که حق داره در این خونه رو به خاطر من به صدا در بیاره فقط شهاب خودمه.
طفلی پردیس با لباس زیبای زرشکی رنگش خیلی زیبا شده بود از اول تا آخر جشن مشغول پذیرایی از مهمانان و رسیدگی به وضع خوردن و راحتی آنان بود.
بعد از اینکه جشن تمام شد و من وپردیس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم تا لباسهایمان را دراوریم پردیس در حالی که با خستگی و حرص لباسش را از تن خارج می کرد گفت:همش کشک بود اگه می دونستم این لباسو برای پذیرایی از مهمانان می خرم غلط می کردم اومو بپوشم.
به او نگاه کردم و گفتم:اگه می دونستی اونایی که تو با این لباس ازشون پذیرایی کردی چه کیفی کردن دلت نمی امد اینو بگی
پردیس پوزخندی زد وگفت:برو باب تو که خیلی راحت بودی من بیچاره را بگو که مامان تمام سنگینی مسئولیت پذیرایی رو به دوش من انداخته بود.
خندیدم و به او گفتم:حق با توست امروز مامان خیلی ازت کار کشید
پردیس که با این حرف من جری شده بود گفت:این مامانم بیچارمون کرد از بس گفت مراقب باش به تمام مهمونا میوه بدی خوب بگو این همه میوه خودشون کوفت کنن.دیگه چه مرضی هی جلوشان دلا و راست بشی آه یاسمین حق داشت می گفت عروسی خودمونی را فقط به خاطر اینکه آدم از اول تا آخر جشن مال خودش نیست دوست نداره.من خنگ فکر می کردم چون عروسی مال خود آدمه خیلی کیفش بیشتره پس بگو او سر یلدا تجربه داشته. وبعد به من نگاه کرد و گفت:راستی تو متوجه عمه شدی چطور به من نگاه می کرد
سرم را تکان دادم و گفتم: فقط اون موقعی که می رقصیدی عمه رو دیدم که با نگاه خطرناکی نگاهت می کرد.
من و پردیس خندیدیم و او می خواست چیزی بگوید که از گفتن آن پشیمان شد و حدس می زدم می خواست از عمه بد گویی کند.که ترجیح داداین کار را نکند .چون درست شبی که ما از خرید لباس برگشته بودیم و سروش هم به همراه عمه به تهران آمده بود در حالی که من مراقب بودم کسی متوجه آن دو نشود سروش و پردیس توی زیر زمین منزلمان با هم صحبت کرده بودند.گویی در مورد ازدواج به تفاهم کامل رسیده بودند زیرا حرکات پردیس طوری بود که گویی روی هوا گام بر میدارد.
من از پردیس نپرسیدم آن شب توی آن تاریکی مطلق زیر زمین به سروش چه گفت و از او چه شنید هر چند می دانستم اگر پردیس بود حتما این را از من می پرسید اما من نخواستم بپرسم زیرل در مورد چیزی که خودم می دونستم لزومی نداشت سوال کنم
آن شب آن قدر خسته بودم که به محضی که سرم روی بالشم رفت متوجه نشدم کی خوابم برده فقط آخرین لحظاتی که می خواست خوابم ببره صدای پردی سرا شنیدم که گفت:"نگین امشب را آسوده بخواب که از فردا باید مشغول بشور و بمال بشیم."و من لبخندی زدم اما یادم نیست که آیا به او جوابی دادم یا نه.
پردیس درست می گفت تا دو روز بعد از مراسم نامزدی پریچهر چنان مشغول بشور و بمال بودیم که پاک یادم رفته بود حتی به شهاب زنگ بزنم و از بابت لباس تشکر کنم . قبل از مراسم یادم بود این کار را کنم اما آنقدر منزلمان شلوغ و همه در حال رفت و امد بودند که نتوانستم فرصتی پیداکنم و به شهاب تلفن کنم
یکشنبه بعدازظهر بود که من تازه این موضوع را به یاد آوردم. در حالی که لبم را می گزیدم هین بلندی کشیدم.
پردیس که مانند خدمتکار ورزیدهای مشغول کشیدن فرچه به روی سرامیک های آشپز خانه بود سرش را بلند کرد و بهمن نگاه کرد و گفت:"چی شد؟"
پردیس منتظر بود تا من لب باز کنم و به او بگویم که چه اتفاقی افتاده که گفتم:"یادم رفته به اون تلفن کنم و به خاطر اون چیز تشکر کنم."
پردی سسرش را تکان داد و گفت:"راست میگی؟"
سرم را تکان دادم .با افسوس سرش را تکان داد و گفت:خاک برسر بی لیاقتت.
سرم را به زیر انداختم و به او حق دادم. پردیس هم مشغول کارش شد در همان حال گفت:"سیب سرخ اسیر دست چلاقه"
نمی دونم اون سیب سرخ شهاب بود یا منظور پردیس لباس اهدایی او بود که اسیر چلاقی مانند من شده بود.
وقتی ساعتی بعد کار پردیس تمام شد و مادر اعلام که دیگر کاری با او ندارد او برای برداشتن حوله و لباسهایش به اتاق رفت. من پشت میز کنار پنجره نشته بودم و مشغول حاضر کردن در سهایم بودم که پردیس گفت:تلفن کردی؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم. پردیس با عصبانیت گفت:نمی خواهی زنگ بزنی؟
این بار سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:"چرا می خواستم زنگ بزنم اما فکر کردم شاید زشت باشه بعد از دو روز تلفن کنم."
پردیس گفت:فکرای احمقانت بدرد خودت می خوره دیر تلفن کنی بهتر از اینکه اصلا تلفن نکنی.
از جا برخواستم و گفتم: تو مواظب هستی کسی نیاد؟
گفت:تو که تا حالا نزدی صبر کن تامن از حمام بر گردم تلفنو میارم اینجا که راحت بتونی صحبت کنی.
تا پردیس از حمام بیاید فکر می کردم ساعتها سپری شده است. پردیس گوشی سیار را از هال پایین به طبقه بالا آورد وبا لبخند گفت:نگین تا مامان از غیبت گوشی خبردار نشده حرفاتو بزن.
با دستی لرزان شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم . بعد از سه بوق کسی گوشی را برداشت قلبم با شدت به سینه ام می کوفت. سعی می کردم خیلی آرام باشم اما صدای بلند ضربان قلبم مانع شنیدن حرفهای خودم می شد.
صدای پشت گوشی گفت:"بله بفرمایید؟"
نمی دانستم صدای شهاب است یا کس دیگری گوشی را برداشته است.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:سلام .صدا با لحنی کشیده ای گفت:سلام
گفتم ببخشید آقا شهاب تشریف دارن
لحن صدا عوض شد و با حالتی که نشان می داد کمی هول شده است گفت:بله چند لحظه وشی دستتان باشد تا صدایش کنم ببخشید شما؟
نمی دانستم چطور خودم را معرفی کنم ناچار گفتم:من دختر خالهشان هستم و در همان حال فکر می کردم آیا او دختر خاله دارد یا نه؟
چند لحظهای که برام به اندازه ساعتی طول کشیدگذشتتا اینکهصدای خودش را از پشت گوشی شنیدم که می گفت:جانم بفر مایید
نمی دانستم چه بگویم که بار دیگر طنین صدای گرمش قلبم را لرزاند:دختر خاله شما هستید؟
نمی دانم جدی می گفت یا شوخی می کرد.
با صدایی که بعد پردیس به من گفت مثل بع بع بزغاله بوده گفتم:سلام
شهاب چند لحظه مکس کرد و در حالی که تن صدایش کمی بم شده بود گفت:سلام اول بگو خودتی یا من تو خیالم صداتو می شنوم؟
نمی دانستم منظور از شهاب از خودتی خود من بوده یا کس دیگری را مد نظر داشت. دربحالی که همانطور می لرزیدم گفتم:صدای چه کسی را می خواهی بشنوی؟
شهاب نفس عمیقی کشید بی تامل گفت:تنها صدایی کهدوست دارم بشنوم صدای نگین باارزشم است همان کسی که مدتها خواب و خوراک را از من گرفته و به جایش فکر و خیال را برایم باقی گذاشته همان که هر شب به خوابم می آید و با همان چشمانی که دیوانه ام کرده برایم ناز می کند و من حیران و سرگردان سر در پی اش می گذارم و زمانی که چشمانم را باز می کنم متوجه می شوم که باز هم خوابش را دیده ام حال نمی دانم هنوز خواب می بینم یا تعبیر خوابم به بهترین شکل در بیداری در آمده
خیلی قشنگ صحبت می کرد به طوری که اگر بابرنامه ی قبلی به او زنگ زده بودم فکر می کردم برای این لحظه مقاله ای آماده کرده و صحبت هایش همه از روی متن است. نمی دانستم چه بگویم مانند انسان لالی که اتفاقا شنوایی قوی داشته باشد فقط می شنیدم اما قادر به پاسخ نبودم.
شهاب صحبت می کرد و من فقط شنونده بودم و تما م حرفهایش را از بر می کردم. در همان حال با خودم فکر می کردم به احتمال زیاد کتابهای شعر و نثرهای عاشقانه زیاد می خواند که کلامی چنین فصیح دارد.
به خودم آمدم و صدایش را شنیدم که گفت:نگین هنوز انجا هستی ؟
صدای از ته چاه در آمده خودم راشنیدم که می گفت:بله اینجا هستم
شهاب ادامه داد:عزیزم خوب کاری کردی به من زنگ زدی چون می خواهم به یک مسافرت بروم و تا زنگ نزنی نمی توانستم دل از مغازه و تلفن بکنم
صدایم واضح تر شد و احساس کردم صحبت از دوری خجالت و ترسم را ریخت شتابزده پرسیدم:کجا می ری؟شهاب با صدایی که نشان می داد خوشحال است گفت:از رفتنم ناراحت می شی؟
بدون اینکه لحظه ای تامل کنم گفتم:فکر می کنم بله .نه حتما بله.
صحبت ما بخصوص با حضور پردیس که جلوی در اتاق ایستاده بود و به آپشت داده بود خیلی معمولی و در حد تعارف و خوش وبش بود اما بعد از خداحافظی و قطع کردن تلفن احساس کردم تا الان که در زنگ زدن تاخیر کردم احمق بودم و مب بایست خیلی زودتر از اینها با او تماس می گرفتم.هم اکنون احساس می کردم شهاب را می پرستم و با تمام وجود به او غشق می ورزم
.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرار بود او برای سفری 4روزه به همراه یکی از پسر عمه هایش به کیش و بعد به دبی برود و من می دانستم مانند زنی که همسرش برای اولین بار به سفر می رود تا بازگشت او نیمه جان می شوم. شهاب از من قول گرفت که پنج شنبه هفته آینده ساعت 5بعدازظهر به او تلفن کنم. من نیز در کمال میل این را قول به او دادم وقتی از هم خداحافظی کردیم آنقدر در خودم غرق شده بودم که حتی نفهمیدم که پردیس چه وقت تلفن را از دستم گرفت و برای بردن و گذاشتن آن سرجایش از اتاق خارج شد فقط زمانی به خودم آمدم که پردیس در اتاق را باز کرد و خطاب به من گفت:"اوه هنوز تو که اینجا نشستی بلند شو بیا مهمان داریم".
وقتی پائین رفتم پیروز را دیدم که به همراه نیما و سروش به منزلمان آمده بودند خبر داشتم که پیروز برای شرکت در مراسم پریچهر از ویلایش در شمال دل کنده و به طور موقت به تهران باز گشته و قرار بود این بار برای یک هفته به اتفاق نیما که مرخصی گرفته بود به شمال بروند.اما تا آن لحظه او را ندیده بودم.
سروش با دیدن من از جا برخاست و من با لبخند به او نگاه کردم و مشغول احوالپرسی با او شدم و بعد با نیما و آخر از همه با پیروز احوالپرسی کردم.
وقتی با پیروز احوالپرسی می کردم نگاهم به چشمان او افتاد و باز همان نگاه معنی دار را در چشمانش دیدم. چشم از او گرفتم و برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم.
صدای خنده و صحبت پردیس را می شنیدم و با وجودی که پریچهر از من می خواست تا چایی را که ریخته بود برای مهمانان ببرم قبول نکردم و کاری را که او انجام می داد یعنی پوست گرفتن سیب زمینی ها را به عهده گرفتم تا خودش سینی چای را برای مهمانان ببرد.
هیچ دوست نداشتم با پیروز روبرو شوم و باز هم نگاه چندش آورش را روی خودم احساس کنم.
صدای خنده بلند نیما و آهسته تر آن صدای سروش را می شنیدم و می دانستم باز هم پردیس مشغول بلبل زبانی است که خنده مرده ها به آسمان بلند کرده است. اگر هر وقت دیگر بود از دست پردیس شاکی می شدم اما با شنیدن صدای خنده بلند سروش دیگر خیالم جمع بود که اگر پردیس زیاد هم شیرین زبانی می کند جلوی سروش است و ائ خودش می تواند از پس او بر بیاید. در این افکار بودم که ازشنیدن صدای پیروز تکان خوردم.
پیروز به همراه پریچهر وارد آشپز خانه شد و با او مشغول صحبت بود پریچهر همانطور که در مورد کار صادق توضیح می داد وارد آشپز خانه شد و سینی خالی چای را روی میز کنار دست من گذاشت. بدون اینکه سرم را بلند کنم نشان دادم سخت مشغول کار هستم اما با چاقوی بلند ی که پریچهر عادت به کار کردن با آن داشت نمی توانستم به راحتی کار کنم و پوست سیب زمینی هایی به بزرگی طالبی را چنان می کندم که وقتی از پوست در می آمدند تبدیل به سیب زمینی هایی به کوچکی یک نارنگی می شدند و من با توجه به کارم حواسم را در گوشهایم متمرکز کرده بودم . صدای پریچهر و پیروز چند لحظه قطع شد و من با کنجکاوی سرم را چرخاندم تا بفهمم چرا آنها سکوت کرده اند که متوجه شدم پیروز در حالی که بسته ای در دست دارد با لبخند به من نگاه می کندو پریچهر نیز در حالی که سرش را تکان می داد به من که سر سیب زمینی ها این بلا را آورده بودم خیره شده بود.
می دانستم اگر پردیس بود بدون ملاحظه تیکه ای ناب بارم می کرد اما پریچهر این اخلاق را نداشت که جلوی کسی کنفم کند پریچهر با نگاهی معنی دار به من نگاه کرد و گفت:"نگین جان پاشو من خودم باقی کار را انجام می دهم تئ برو پیش بقیه."
هنوز حرکتی نکرده بودم که پیروز به طرف میز آمد و در حالی که بسته را روی میز قرار می داد صندلی روبروی من را کشید و به پریچهر گف تا چاقوی کوچکی به او بدهد پریچهر با خجالت به او گفت تا دستهایش را کثیف نکند اما پیروز بعد از گرفتن چاقو از دست پریچهر که او کار کردن را دوست دارد و این طور احساس راحتی بیشتری می کند و سپس بدون اجازه چاقو را از دست من گرفت و آن را داخل سینی گذاشت و با همان چاقوی کوچک شروع کرد به پوست گرفتن یک سیب زمینیوچنان با مهارت پوست سیب زمینی را به حالت مارپیچ جدا کرد که وقتی پوست را داخل سینی گذاشت دوباره به شکل اولیه سیب زمینی درامد. از مهارتش در پوست گرفتن سیب زمینی جا خوردم و به پریچهر که او هم دست کمی از من نداشت نگاه کردم. پیروز از پریچهر خواست به ازای سیب زمینی هایی که من خراب کرده بودم چند سیب زمینی به او بدهد و گفت که این کار را به من یاد می دهد. من نیز که از ابتدا از دیدن او گریزان بودم با کمال میل خواهان شدم تا او این کار به من یاد بدهد.
پریچهر بعد از اینکه سیب زمینی ها را به پیروز داد مدتی بالای سر ما ایستاد تا او هم قلق کار را یاد بگیرد و بعد از اینکه پیروز یک سیب زمینی پوست گرفت برای بردن سینی چای به اتاق پذیرایی رفت. گاه گاهی صدای خنده بلند نیما به گوش می رسید اما من کاملا گرم یاد گرفتن پوست کندن سیب زکینی از پیروز بودم که بعد ها نیز ای کار برایم جزعادت در آمد و هر میوه ای را که دستم می رسید به همان صورت پوست می گرفتم.
پیروز چاقویش را به من داده بود تا خودم به تنهایی این کار بکنم. من با تمام حواس مشغول این کار بودم .یک لحظه سرم را بلند کردم تا کارم را به او نشان بدهم که متوجه شدم پیروز به جای دستم به صورتم خیره شده و در افکار عمیقی غرق است. نگاهش زننده نبود و مانند این بود که اصلا مرا نمی بیند و در خیالاتش غوطه ور است.
وقتی سرم را بلند کردم نگاهش رنگ گرفت و به چشمانم خیره شد. احساس کردم رنگ چشمانش را در این فاصله کم به راحتی می توانم تشخیص بدهم و چون این فکر که رنگ چشمان او چه رنگی است از کودکی با من بود برای دانستن آن چشمم را از چشمانش برنداشتم و چند لحظه خیلی گذرا به چشمانش خیره شدم. حدسم درست بود رنگ چشمانش طوسی تیره و دور تا دور عنبه اش نیز خطی مشکی داشت. به نظرم رنگ چشمانش خیلی جالب بود .مردمک وسط چشمش به همرا هاله ای از اطراف عنبهاش مشکی بود و بقیه به رنگ طوسی بود که می توانست هر رنگی را به خود بگیرد.
من درباره کشفی که در مورد رنگ چشمان او کرده بودم فکر می کردم و متوجه نبودم که به چشمان او خیره شده ام زیرا آنقدر در فکر بودم که حتی پیروز را هم نمی دیدم در این موقع صدای تک سرفه پردیس مرا به خود آورد و من مانند کسی که تازه از خواب برخاسته باشد چشمم را از صورت پیروز گرفتم و متوجه شدم پردیس و پشت آن مادر وارد آشپزخانه شدند.
مادر نگاه متعجبی به من که با فاصله کمی روبروی پیروز نشسته بودم انداخت و در حالی که احساس کردم فکر نا خوشایندی به مغزش هجوم آورده گفت:آقا پیروز چرا شما زحمت می کشید؟
به پردیس نگاه کردم و او را دیدم که با لبخندی پر از معنی به پیروز چشم دوخته است.
صدای پیروز را میشنیدم که خونسردانه با مادر صحبت می کرد .اخلاق مادر را می دانستم که چقدر به پذیرایی مهمان اهمیت می دهد و می دانستم مادر از حضور مهمان در آشپزخانه خیلی معذب است و دوست ندارد از او در این مکان پذیرایی شود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما تنها چیزی که دیدم چند دختر بودند که در حالی که بلوز و شلوار پوشیده بودند بدون روسری مشغول توپ بازی بودند.سن دخترها نیز تقریبا سیزده و چهارده ساله بود.
به دختر ها اشاره کردم و خطاب به پردیس گفتم:اینارو میگی؟
هنوز پردیس سرش را خم نکرده بود تا آنها را ببیند که چشمم به دختر نوجوانی افتاد که با آرایشی غلیظ بدون حجاب کنار در منزل ایستاده بود و با پسری قد بلند صحبت می کرد.
صدای آه مادر و استغفر ا... گفتن پدر را شنیدم و به پردیس نگاه کردم و لبخند زدم. پوریا برادرم نیز تا آخری که به ته خیابان رسیدیم سرش را صد و هشتاد درجه چرخانده بود و تا آخر به آن دختر و پسر زل زده بود.
وارد فضای سبز و پر درخت شدیم که خانه های بلند و آپارتمانی داشت.
وقتی جلوی آپارتمانی که منزل پیروز در آن بود از خودرو پیاده شدیم به نمای ساختمان نگاه کردم.ساختمانی بسیار مجلل که بیشتر به یک هتل شبیه بود تا یک ساختمان مسکونی و به نیشا حق دادم که دلش بخواهد در چنین ساختمانی زندگی کند.
پدر و عمو و آقا صادق اتومبیلهایشان را در محوطه ی پارکینگ پارک کردند و به اتفاق هم ازپله های عریض و وسیع جلوی آپارتمان بالا رفتیم. به محضی که وارد سالن عریض ساختمان که بعد از پردیس شنیدم که به آن لابی می گویند شدیم مردی با لباس فرم خود را به ما رسانید و با لحن محترمانه ای خطاب به عمویم گفتکه می تواند کمکمان کند وعمو به او گفت که با آقای پیروز بهزاد که ساکن منزل شماره سیصد وچهار است کار دارد.نگهبان با گرفتن شماره داخلی منزل پیروز حضور ما را به او اطلاع داد و ما با آسانسور به طبقه سوم رفتیم.
من که هیچ وقت زندگی در آپارتمان را دوست نداشتم و فکر می کردم هم اکنون وارد یک قفس می شوم با منزلی بزرگ و وسیع که امکاناتش از یک منزل ویلایی بهتر و مجهزتر بود مواجه شدم.
پردیس و نیشا که بار دومشان بود هیجان زده بودند چه رسد به من که برای نخستین بار بود چنین جایی را می دیدم.
خود پیروز کنار در منزلش منتظرمان بود. به او نگاه کردم مشغول سلام و احوالپرسی با بزرگترها بود و با رویی باز ورودمان را خوش آمد می گفت.
پیروز بلوزی به رنگ مشکی به تن کرده بود که اسکلتی به رنگ سفید جلوی آن نقش بسته بود .آستین لباسش خیلی کوتاه بود و بازوان برجسته اش به خوبی نمایان می کرد به طوری که من احساس کردم از قصد آن بلوز را به تن کرده تا اندامش را که نشان می داد بدنسازی کار می کند به نمایش بگذارد . شلوار لی راسته ای نیز به پا داشت که روی زانوان آن شلوار ش وصله های چهار گوش بزرگی خورده بود. بلوزش روی شلوارش افتاده بود وموهایش نیز براق و مرتب بود.
چشم پیروز به من و پردیس و نیشا و نوشین افتاد که مانند مرغ به هم چسبیده بودیم و به ظاهر منتظر بودیم تا بعد از پدر و مادر هایمان داخل شویم .اما در حقیقت مشغول تماشای صحنه ای در محوطه جلوی منزل بودیم که از شیشه سراسر ی داخل راهرو نمایان بود . داخل محوطه چمن تعدادی پسر به همراه سه دختر بزرگ همسن و سال خودمان را دیده بودیم که مشغول بازی وسطی بودند. یکی از دخترها تی شرتو شلوار لی به پا داشت و مو های بلندش آزادانه روی شانه هایش فرو ریخته بودیکی دیگر از دختر ها شلواری به رنگ فرمز و بلوزی آستین کوتاه به همان رنگ به تن داشت و آستین های ژاکتش از پشت مانند دامنی به نظر می رسید . دختر سوم شلواری مشکی و به همراه بلوزی لیمویی به تن داشت و موهای کوتاهش که زیر نور طلایی به نظر می رسید. پردیس در حالی که لبخند می زد گفت:عجب توازنی
پیروز به مسیر نگاهای ما نگریست و در حالی که می خندید گفت:بچه ها این بی توازنی به خاطر کمبود جنس لطیف است پس تا مرا به خاطر این تعدادجنس لطیف آن هم از نوع اعلا چشم نزده اند داخل شوید.
پردیس و نیشا می خندیدند و نوشین هم که به تازگی احساس می کردم سر و گوشش می جنبد خنده بلندی کرد که نشا به او نگاه تندی انداخت.
ابتدا پردیس وارد شد و با پیروز دست داد و بعد نیشا و بعد از او هم نوشین و عاقبت نوبت به من رسید . من ن که هنوز در فکر آن سه دختر بودم بدون اینکه لبخندی بزنم بعد از نوشین داخل شدم پیروز به من نگاه کرد و دستش را برای گرفتن دست من دراز کرد .به دستش نگاه کردم و ناخود آگاه دستم را در دستش گذاشتم. خیلی سریع می خواستم دستم را از دستش بیرون بکشم که او فشاری به دستم داد و آن را در دستش نگاه داشت و بعد در حالی که به چشمانم خیره شده بود گفت:نگین به نظر تو حرف من خنده نداشت؟
در التهاب عجیبی به سر می بردم بدون اینکه دیگران بفهمند به دستم فشار می آوردم که آن را از دستش خارج کنم اما او با خونسردی در حالی که به من خیره شده بود دستم را می فشرد.
به جای من نیشا جواب داد:چرا اما همیشه دوزاری نگین کمی بعد می افتد.
بدون لبخند به نیشا که انطور موقع ها می خواست خودش را خیلی ملوس جلوه بدهد نگاه کردم و همچنان که سعی داشتم دستم را از پنجه هایش بیرون بکشم گفتم:من از تعارف های بی مزه خوشم نمیاد.
پیروز با لبخند ابروانش را بالا برد و گفت:اگر به حساب تعارف نگذاری می خواهم بگویم به منزل من خوش آمدی. و بعد دستم را رها کرد . نفس عمیقی کشیدم. احساس کردم وزنه سنگینی به دستم آویخته است.با یان حال لبخن کمرنگی زدم و سرم را به نشانه تشکر کمی خم کردم نگاهم به نیشا افتاد که با قیافه به من نگاه می کند. به او لبخندی زدم اما او بدون توجه به من به دنبال نوشین به طرف اتاق پذیرایی رقت. پردیس به نیشا اشاره کرد و چشمانش را با اطواری با نمک چپ کرد. این کار او از چشم پیرئز دور نماند و من ناخودآگاه نگاهم به پیروز افتاد و هردو از کار پردیس به خنده افتادیم. نیشا به عقب برگشت و تصور کرد که من و پیروز از او می خندیم و با قیافه ای اخمالو سرش را چرخاند. با خودم گفتم:همین یک خنده زمینه قهر نیشا را با من فراهم کرد و اتفاقا حدسم درست بود و او تا مدتی با من سر سنگین بود.
پیروز برای پذیرایی از مهمانانش کارگری را استخدام کرده بود و آن خانم که زنی مسن بود در آشپز خانه مشغول بود و خو پیروز پذیرایی از مهمانان را بر عهده داشت.
زن عمو هر چقدر به او اصرا ر کرد که اجازه بدهد کار پذیرایی را دخترها انجام دهند او قبول نکرد و گفت دوست دارد خودش این کار را انجام دهد.
از اخلاق پیروز خیلی خوشم آمده بود زیرا کار او برای من که همیشه دیده بودم زن ها کار می کنند و مردها دست به سیاه و سفید نمی زنند خیلی تازگی داشت.
عموبه لحن شوخی به پیروز گفت:ا ..ا..دایی جان این چه کاریه که می کنی ؟با یان کارت آبروی هر چی کرده با اصالتو بردی.
پدر نیز خندید ودر ادمه حرف پیروز گفت:مرد فقط مردای قدیم.
پیروز می خندید اما چیزی نگفت.
خیلی دوست داشتم منزل بزرگ او را بگردم و سر از بالا و پایین آن در بیاورم بخصوص پلکانی مارپیچ از کنار هال به سمت بالا می رفت و من این مدل آپارتمان را تا به آن لحظه ندیده بودم خیلی دوست داشتم بدانم آن پلکان به کجا می رود . اکثر اقوام پدری و مادریم منازل ویلایی داشتند و دختر عمویم نیز که در آپارتمان مجللی زندگی می کرد آپارتمانش به این شکل نبود.
همچنان که به پلکان نگاه می کردم در فکر این بودم که از پردیس بپرسم در یک آپارتمان چند طبقه آیا منزل به خانه بالایی هم راه دارد. پیروز در حالی که بشقابی میوه روی میز کنار دستم گذاشت آهسته گفت:باور کن اون پلکان چیز عجیبی نیست پله ها به دو اتاق خواب و یک سالن راه دارد .حالا میوه ات را بخور دوست داشتی آپارتمان را بهت نشون می دم.
از اینکه اینقدر ارحت فهمیده بود که من از پلکان تعجب کردم خیلی خجالت کشیدم.کلمه دوبلکس را خیلی شنیده بودم اما هیچ وقت فکر نمی کردم به ساختمان هایی که به این صورت است دوبلکس می گویند.
حرفی نزدم و او نیز مشغول گذاشتن میوه برای بقیه بودو پردیس با چهره محجوبی که برای اولین بار این حالت را از او می دیدم مشغول صحبت با عمه بود. کمی که دقت کردم متوجه شدم عمه از او درباره درسش می پرسد که آیا تمام شده یا هنوز می خواند. نفسم را در سینه حبس کردم و با دقت مشغول شنیدن شدم از این سوالات بوی خبرهای خوبی به مشام می رسید گویی سروش عمه را راضی کرده بود تا از در صلح و دوستی وارد شود به عمه نگاه کردم چهره خشن و سردشبا وجودی که هنوز هم در این سن جذاب بنظر می رسید اما قابل دوست داشتن نبود.خوشحال بودم که فقط چهره سروش به عمه رفته و اخلاقش از زمین تا آسمان با او متفاوت است.
ساعتی بعد سروش و نیما و نوید هم آمدند. پس از صرف ناهار که پیروز آن را به رستوران سفارش داده بود کارگرانی که آنها نیز از همان رستوران بودند در عرض چشم به هم زدنی میز را جمع و ظرفها را شستند و پیروز حتی اجازه نداد کسی لیوانی آب جابجا کند. سلیقه او خیلی جالب توجه بود و پانزده سال تنهایی زندگی کردن به او یاد داده بود که گلیمش را به خوبی از آب بیرون بکشد. او به خوبی یک کد بانو می توانست از مهمانها پذیرایی کند.
پس از صرف ناهار مردها از جمله صادق که خیلی خوب با بقیه کنار آمده بود مشغول صحبت شدند و پردیس و نیشا و نوشین و من به پیشنهاد پیروز برای صحبت کردن به سالن کوچکی که به صورت دایره بود و راحتی های کوچکی بنیز به شکل دایره داشت رفتیم تتا دور از جنجال بزرگتر ها با هم صحبت کنیم .نیشا که یادش رفته بود با من قهر است با هیجان گفت:ایجا قشنگ است اینطور نیست؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی عالیه. در همان حال از پیروز متعجب بودم با وجودی که یک نفر است چرا آپارتمان به این بزرگی انتخاب کرده است. آپارتمانی که شاید ماه به ماه به اتاقهای آن سر نمی زند.
همانطور که صحبت می کردیم پیروز سینی پر از چایی را برایمان آورد و پردیس که از سینی به دست گرقتن او خنده اش گرفته بود گفت:آقا پیروز چه احساسی دارید؟
پیروز که به قول پردیس مانند پیشخدمت حرفه ای رستوران سینی چای را به دست گرفته بود سرش را تکان دادو لبهایش راجمع کرد و گفت:راجع به چی؟
پردیس که همانطور لبخند می زد گفت:از اینکه سینی به دست گرفته اید.
پیروز خندید و گفت:در حال حاضر یک احساس بسیار شیرین و دوست داشتنی به خاطراینکه میزبان دوشیزگان زیبایی چون شما هستم.
همانطور که به پیروز نگاه می کردم در این فکر بودم که قرار بود او منزل را به من نشان دهد. خیلی دلم می خواست تمام اتاقها ی منزل را ببینم .
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای پردیس را می شنیدم که می گفت:آقا پیروز شما آلبوم عکس هم دارید؟
از سوال پردیس خنده ام گرفت و با خود فکر کردم عجب آدم بی فکریست.مگر آلبوم یک مرد مجرد دیدن دارد؟
پیروز گفت:بله البته دوست دارید ببینید؟
پردیس و نیشا با هم گفتند:بله . و بعد هم به هم نگاه کردند و خندیدند و پردیس گفت:اگر زحمتی نباشد خیلی خوشحال می شویم.
صدای نیما را شنیذیم که پیروز را با نام می خواند گویی در مورد مساله ای از او نظر می خواست پیروز رو کرد به پردیس و گفت:پردیس جان اتاق من داخل کمد چمدانیست فکر می کنم آلبومم داخل چمدان است و بعد فکری کرد و گفت:اگر آنجا نبود حتما توی کشوی بغل تختم است لطف کن بگرد و خودت پیدایش کن تا من ببینم دکتر چکارم دارد.
پردیس سرش را تکان داد و از جا بلند شد من از پردیس تعجب کرده بودم که با یک تعارف از خدا خواسته بلند شده بود . می دانستم که از نظر پردیس پیروز بهترین پیشنهاد را به او کرده بود چون آنقدر ذوق زده شده بود که مرتب مژهایش به هم می خورد . من که سالها با پردیس زندگی کرده بودم و به اخلاق او آشنا بودم میدانستم در پس چهره به ظاهر خونسردش چه آتشی زبانه می کشد.
نیشا با خوشحالی به پردیس نگاه کرد و گفت:چرا وایستادی بدو تا پشیمان نشده بریم.
پردیس سرش را تکان داد و به طرف اتاق پیروز به راه افتاد با اینکه خیلی دلم می خواست خوددار باشم و به همراه آنها نروم اما کنجکاوی امانم را بریده بود و به خاطر همین به همراه نوشین به دنبال آنها روان شدیم.
بعد از گذشتن از راهرویی که دو طرف آن گلخانه ای سنگی پر از گلی داشت و در حوض کوچک و زیبا نیز در دو طرف آن بود به اتاق خواب بزرگ و زیبایی وارد شدیم . در ابتدای ورود چشمم به تخت دو نفر ه ای افتاد که روتختی ریبایی داشت که روی آن تصویر زنی زیبا با چشمانی آبی و لبانی قرمز نقش شده بود.احساس کردم هر چهار نفرمان با تعصب به این منظره نگاه کردیم چون در یک لحظه همه مان خشکمان زده بود . اولین نفری که به خودش آمد پردیس بود که با جسارت در کمد پیروز را باز کرد و شروع به تجسس کرد.
من تا آن زمان تصور می کردم که فقط پردیس در مورد زندگی دیگران کنجکاو است اما وقتی نیشا را دیدم که با چه دقتی و وسواسی وسایل اتاق را بررسی می کند خند ه ام گرفته بود.
من و نوشین هم گوشه ای ایستاده بودیم وبه طرز گشتن پردیس و نیشا نگاه می کردیم.همانطور که آنها رانگاه می کردم به یاد فیلمهای پلیسی تلویزیون افتادم که چطور خانه متهمی را زیرورو می کردند. پردیس سرش را بلند کرد و و زمانی که مرا دید که لبخند بر لب دارم و آنها را نگاه می کنم گفت:به جای خندیدن بلند شو تو هم بگرد.
چشمانم را برگرداندم و شانه هایم را بالا انداختم و پردیس بدون اینکه چیزی بگوید زیپ چمدان را کشید بعد از گذاشتن آن سر جایش یکی دیگر از چمدان ها ی او را از کمد بیرون کشید.
به نیشا نگاه کردم که در ادکلون های او را که روی میز چیده شده بود را باز می کرد و آنها را می بویید. با خنده گفتم:نیشا به نظر تو عکسا تو اون شیشه ها جا می گیرن؟
پردیس سرش را بلند کرد ئ بادیدن او خندید. نیشا هم که تازه متوجه کارش شده بود خندید و گفت:نگین بیاببین عجب بوی خوبی داره.
چمدانی که پردیس آن را باز کده بود پر از مدارک و اسناد به زبان انگلیسی و کارت شناسایی و پاسپورت و مقدار زیادی چک ها ی مسافرتی و پول نقد و دسته ای نیز پول خارجی بود که متوجه نشدم پول کدام کشور است به اضافه یک دسته چک و یک کارت اعتباری و یک آلبوم و یک دسته عکس.
از اینکه هر لحظه پیروز سر برسد و ما را دور چمدانش ببیند خیلی معذب بودم .پردیس آلبوم و عکسها را برداشت و چمدان را به کناری گذاشت و سپس آلبوم را ورق زد . کنجکاویم برای دیدن اتاق او ارضا شده بود و تمایلی برای دیدن عکسها ی او نداشتم. تصور می کردم در آلبوم او چیز قابل نوجهی وجود ندارد و سراسر آن پر از عکسهایی است که با دوستانش انداخته است اما در همان صفحه اول آلبوم چشمم به پیروز افتاد که با بلوزی رکابی به رنگ مشکی روی صندلی نشسته بود و زنی زیبا با مو هایی کوتاه و فری در حالی که تاپی به رنگ قرمز به تن داشت پشت صندلی پیروز ایستاده بود و آرنجهایش را روی شانه های پیروز گذاشته بوود و سرش را به دستانش تکیه داده بود. گردنبند بلندی بر گردن زن بود رنجیر بلند گردنبند به روی صورت پیروز افتاده بود و پیروز پلاک آنرا با دندان گرفته بود.
احساس می کردم آب دهانم خشک شده است و مطمئن بودم بقیه نیز دست کمی از من ندارند حتی پردیس را می دیدم که با حالت خاصی به عکس پیروز خیره شده است . باز هم به زنی که اینچنین صمیمی به پیروز تکیه داده بود نگاه کردم زنی زیبا و ظریف بود که چشمانی به رنگ آبی و لبخند زیبایی بر لب داشت.
لحظاتی بعد پردیس به خود آمد و آلبوم را ورق زد از پنجاه برگی که در آلبوم پیروز بود سی برگ او را در حالی نشان می داد که یا زنی را در آغوش داشت و یا زنی او را در آغوش گرفته بود تمام زنها هم خیلی زیبا بودند و هم خیلی خوش هیکل و اکثر آنها بلوند بودند و این نشان می داد که پیروز خیلی به زنان بلوند و زیبا علاقه دارد.
تعدادی از عکسها نیز او را کنار دریا با مایو نشان می داد که از پردیس خواستم آلبوم را ورق بزند که بیش از این چشممان به اندام برهنه او نیفتد.
بعد از دیدن آلبوم به دیدن عکسها مشغول شدیم پردیس عکسها را تند تند ورق می زد در این دسته از عکسها پیرو ز را با دوستان مردش و همچنین به تنهایی در جاهای مختلفی از جمله برج ایفل در پاریس و مجسمه آزادی در آمریکا و همچنین آثار باستانی رم و خیلی جاهای دیگر که متوجه نشدم کجاست نشان می داد.در بین عکسها چشممان به عکسی افتاد که در آن زنی با چشم و ابرویی مشکی به چشم می خورد که پشت آن نوشته بود :به پیروز عزیزم از طرف رژینا. به چهره زن می خورد که ایرانی باشد اما پردیس معتقد بود که رژینا نامی فرانسوی است. عکس سیاه و سفید بود و به آن می خورد که متعلق به خیلی وقت پیش باشد.
بعد از دیدن عکسها پردیس آنها را درست مانند قبل در چمدان قرار داد وچمدان را سرجایش گذاشت.
احساس عجیبی داشتم احساسی مانند گذشتن از مه. هنوز در فکر آلبوم پیروز و عکسهای چندش اور آن بودم.نمی دانم چرا نسبت به پیروز احساس تنفر می کردم و همچنین از خودم که روزی عاشق وش یدای این موجود خبیث شده بودم متنفر شده بودم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیشا و پردیس در فکر بودند و نوشین که شک داشتم احساساتش کامل شده باشد با بی تفاوتی سرش را به اطراف می چرخاند. و به عکسهای در و دیوار اتاق او نگاه می کرد.از اینکه مثل احمقها هنوز در اتاق خواب او بودم احساس بدی داشتم. فکر می کردم با داشتن این آلبوم مرتکب جنایت شده و به همه ما خیانت کرده است.از جا برخاستم و خطاب به پردیس گفتم:بهتره زودتر از اتاق بیرون بریم.
بقیه نیز بدون صحبت از جا برخاستند و از اتاق بیرون رفتیم . دو راه به پذیرایی متصل می شد. پشت دیواری که به اتاق پذیرایی می رفت همان هال کوچک و گرد بود که قبلا آنجا نشسته بودیم.
پردیس گفت:اگر پیروز پرسید که آلبوم را دیدید بهتر است بگوییم هنوز نرفتیم چطوره؟
نیشا سرش را تکان داد و گفت:فکر می کنم اینطوری بهتر باشه.
با بی تفاوتی به آنها نگاه کردم و حرفی نزدم اما از اینکه آنها می خواستند نشان دهند که آلبوم را ندیده اند متعجب بودم. برعکس آنها من خیلی دلم می خواست به پیروز بفهمانم که متوجه خصلت کثیف او شده ام . احساس می کردم دوست ندارم هیچ وقت دیگر او را ببینم.
حدود یک ربع ساعت آنجا نشستیم اما حرفی نداشتیم که با هم بزنیم تا اینکه صدای زن عمو را شنیدم که نیشا و نوشین را به نام می خواند و این نشان آن بود که می خواستیم به منزل مراجعت کنیم.
با خوشحالی از جایم بلند شدم اما نیشا و نوشین و پردیس همچنان سر جایشان باقی ماندند. به پردیس گفتم:حالا چرا نشستید نشنیدید می خواهیم برویم؟
آن سه نفر بدون حرف از جا بلند شدند. قیافه نیشا و پردیس نشان می داد هنوز در فکرند و من حدس می زدم از اینکه تا آن لحظه ندانسته فکر می کردند پیروز نجیب ترین مرد دنیاست و با میل و رغبت تن به شوخیها و زبان بازیهای مکارانه ی او می دادند پشیمانند. اما خبر نداشتم آنها تازه به خود امیدوار شده اند که مردی با داشتن این همه دوست دختر زیبا باز هم به آنها توجه پیدا کرده است. این را زمانی که برای خداحافظی با او دست می دادند متوجه شدم. پیروز دستش را برای گرفتن دستم دراز کرد اما من بدون ناراحتی از اینکه دیگران چه فکری در موردخواهند کرد به دست او نگاه کردم و بعد با گفتن یک خداحافظی از منزلش بیرون رفتم.
وقتی با پردیس تنها شدم او مرا به خاطر این کار شماتت کرد و گفت:نگین در ست نبود که بری خونش و این همه ازت پذیرایی کنه آخر سر هم اون کار رو بکنی.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:اصلا ازش خوشم نمیاد من از مردای کثیف بدم میاد.
پردیس گفت:اما فراموش نکن اونجا ایران نیست که این کار رو بد بدونن.
بی درنگ گفتم:اما پیروز ایرانیه نیست؟
پردیس لبخندی زد و گفت:اوه ببخشید حتما این دفعه بهش یاداوری می کنم.
من نیز خندیدم و تصمیم گرفتم دیگر به او اما نمی شد. نمی دانم چه احساسی داشتم از اینکه عکسهای پیروز را به اینصورت دیده بودم خیلی دلگیر بودم شاید پردیس حق داشت پیروز هم مجرد بود و نسبت به کسی تعهد نداشت اما تمام اینها مرا قانع نمی کرد . احساس نفرت شدیدی نسبت به پیروز داشتم و شاید این نفرت از حسادت ریشه می گرفت. با وجودی که دیگر به پیرو ز علاقه شدیدی نداشتم اما از اینکه یک زمانی من او را دوست داشتم و او مردی اینچنین بود هم از خودم و هم از او متنفر بودم. بعد که بیشتر خودم را شناختم فهمیدم از اینکه مردی بخواهد به غیر از زنی که دوستش دارد به دیگری توجه کند بشدت متنفر بودم .
مدتی طول کشید تا از فکر آلبوم چندش آور پیروز بیرون بیایم و خودم را قانع کردم تا دیگر به پیروز فکر نکنم. سراسر هفته بر سر دادن امتحانات ماهانه گذشت و حتی یک بار که پیروز به منزلمان آمد به بهانه داشتن امتحان از اتاقم خارج نشدم و بعد از طرف مادر و پردیس سرزنش شدماما از اینکه او را ندیده بودم خیلی راضی بودم. پنجشنبه بود و من نیز مشغول خواندن درس بودم . البته خواندن که نه چون فقط کتاب جلوی رویم باز بود و من فقط به آن نگاه می کردم اما حال درستی نداشتم گویی سرما خورده بودم. حوصله ماندن در اتاق و حتی بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. گاهی چشمانم روی عقربه ساعت می ماسید و همراه با عقربه ثانیه شمار آن مردمک چشم من هم به حرکت می افتاد اما از اینکه ساعت اینقدر کند می گذشت احساس کلافگی می کردم.
قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم .اما هنوز ساعت دو هم نشده بود .پردیس در اتاق را باز کرد و با هیجانی که بعد دلیلش را متوجه شدم گفت:نگین بلند شو برو پایین مهمان داریم.
تنها چیزی که حوصله اش را نداشتم همان مهمان و پذیرایی از آن بود . با این حال پرسیدم :کی آمده؟
پردیس در حالی که لباسهای کمدش را زیرو رو می کرد با عجله گفت:عمه
پوز خندی زدم و گفتم:عمه از نامزدی پریچهر به بعدتهران مونده.
پردیس که به سرعت مشغول عوض کردن لباسش بود با صدای آهسته اما با حرص گفت:نگین اینقدر از من سوال نکن بدو برو پایین خودت می فهمی.
با کرخی از جا برخاستم و به پایین رفتم . عمه سولان به همراه سروش و عمو و زن عمو به منزلمان آمده بودند و من از دیدن چهره آرام سروش خیلی زود متوجه شدم آنها چه منظوری دارند.
بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای کمک به پریچهر به آشپز خانه رفتم و چند لحظه بعد پردیس را دیدم که بلوز زرشکی رنگی به همراه دامن مشکی تنگی به تن داشت به آشپزخانه آمد. از دیدن بلوز چسبان و زرشکی رنگش به یاد خودم که به سنندج رفته بودم افتادم که عمه با دیدن رنگ بلوزم چه گفت. از یاد آوردن آن روز خنده ام گرفت و به پردیس که با دقت به دست پریچهر نگاه می کرد تا مبادا رنگ چایی ها همرنگ در نیاید گفتم:لباس تحریک کننده ای پوشیدی.
پردیس و پریچهر هر دو با تعجب به من نگاه کردند و من که هنوز می خندیدم به پردیس گفتم:عمه لباس زرشکی من سنندج.
پردیس به من خیره شد و در این فکر بود که با کلام تلگرافی ام چه چیز را می خواهم به یادش بیاورم . ناگهان بعد از اینکه فهمید منظورم چست شروع به خندیدن کرد و در همان حال به لباسش نگاه کرد و با لحن شوخی به پریچهر گفت:بعد از رفتن من خیلی سریع یک لیوان آب قند درست کن چون فکر کنم از اینکه جلوی چشم عمه پسرش را تحریک می کنم غش کند.
من و پردیس می خندیدیم اما پریچهر که سر از حرفهای ما در نمی اورد با اخم به ما نگاه می کرد . پردیس ماجرا را برای او تعریف کرد و پریچهر که تازه ماجرا را فهمیده بود از خنده ریسه رفت و مانیز از خنده او می خندیدیم.
پردیس در حالی که هنوز لبخند بر لب داشت با سینی از در آشپز خانه بیرون رفت.
عمه سولان با لحنی که کاملا برایم تازگی داشت و می دانستم پشت آن لحن مهربان چه مکر و کینه ای پنهان شده با پدر صحبت می کرد و بعد از کلی صغدا و کبرا چیدن عاقبت گفت که اگر پدر اجازه بدهد تا قبل از بازگشتشان به سنندج از پردیس رسما خواشتگاری کند . اما خیلی زود گفت:برای برگزاری مراسم نامزدی عجله ای ندارند و می توانند صبر کنند تا خستگی حاصل از مراسم نامزدی پریچهر از تن پدر و مادرم بیرون برود. پدر به مادر نگاه می کرد و من احساس می کردم با وجود خستگی مفرط مادر در طی این چند روز اما در ته چشمانش برق رضایت پیداست.
در تمام مدتی که عمه سخنرانی می کرد سروش سرش را به زیر انداخته بود و با جدیت به صحبت های مطرح شده گوش می کرد . فقط زمانی که پدر گفت:کی از پسرم سروش بهتر اما باید دید نظر پردیس چیست. متوجه لبخندی برگوشه ی لبانش شدم که با دیدن آن من نیز ناخود آگاه لبخند زدم. سروش سرش را بلند کرد و به پردیس که روی مبلی کنار پدر نشسته بود نگاه کرد. پردیس هم به او نگاه کرد و لبخند زد.
چنین مراسم خواستگاری ندیده بودم . پردیس همه چیزش با همه فرق می کرد .به جای آنکه خودش را توی هفت سوراخ پنهان کند که مادر داماد که عمه حرف ساز خودم باشد بعد ها نگوید خودت از خدا خواسته بودی آمده بود روبروی سروش و کنار پدرم نشسته بود و به جای آنکه سرش را پایین بیندازد و نشان دهد

که متوجه نیست همه او را برانداز می کنند با سری افراشته به اطرافیان نگاه می کرد و در مورد مسال مهریه و چگونگی برگزاری مراسم اظهار نظر می کرد . به جای پردیس مادر رنگ به رنگ می شد و چهر ه اش سرخ شده بود اما پردیس نسبت به حرص خوردن ها وچشم غره های مادر بی خیال و بی توجه بود بطوریکه گویی در یک مجلس مهمانی خیلی عادی نشسته است نه مراسم خواستگاری خودش.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد که مادر با ناراحتی به او گفت که این چه کاری بود که تو جلوی عمه و عمو و زن عمویت کردی خیلی خونسرد و عادی جلوی پدر گفت:د اگه من اونجا نبودم که عمه سر همتون کلاه گذاشته بود.
مادر به پدر نگاه کرد و لبش را دندان گرفت.یکی از خصلت های خوب مادر این بود که تابه آن وقت ندیده بودم از فامیلهای پدرجلوی خودش بد گویی کند.پردیس به پدر نگاه کرد و گفت:مگه دروغ میگم. ایناهاش اینم دادشش می تونی اخلاق خواهرشو از خودش بپرسی و بعد به پدر اشاره کردم.
من نیز مانند مادر متحیر مانده بودم به پدر خیره شدم پدر با قیافه ای که معلوم بود خیلی خنده اش گرفته به پردیس نگاه کرد و با دیدن قیا فه حق به جانب او نتوانست خودش را نگه دارد و با صدای بلندی زد زیر خنده ودر میان خنده هایش گفت:حقا که پدر سوخته راست میگه خواهرم خبر نداره که امروز با دست خودش خودش را بدبخت کرده و از آن تخت سلطنتی که سالها یکه و تنها به اون تکیه داده بود خودشو به زیر کشونده.
مادر همچنان لب بردندان گرفته بود اما چشمانش پر از خنده بود و در همان حال گفت:آقا این همین جوری چوب دستشه وای به وقتی که به اون بگید حق با توست می ترسم اون موقع قمه به دست بگیره.
این اصطلاحی بود که مادر در مورد پردیس به کار می برد و همیشه در این جور مواقع پردیس می گفت:کو بابا من چیزی دستمه؟
منتظر پردیس شدم که بازهم دستش را نشان بدهد و خطاب به پدر بگوید:کو بابا من چیزی دستمه؟که همین طور هم شد و پردیس با طرز خیلی با نمکی یان کلام را تکرار کرد و پدر که هنوز می خندید گفت:نه بابا چیزی تودستت نیستو اما اونو تو زبونت قایم کردی.
مادر که خیلی دوست داشت اما نه جلوی پردیس سرش را چرخاند و به طرف آشپزخانه رفت اما معلوم بود خیلی خودش را کنترل می کند که نخندد. شاید مادر نیز از دست عمه خیلی شاکی بود اما به حرمت پدرم تمام این سالهارا به سکوت و گذشت طی کرده بود. پس از رفتن عمه آقا صادق برای دیدن پریچهر به منزلمان آمد و تا پریچهر به استقبال او رفت من به پردیس کمک کردم تا ظرفهای چای و میوه را از اتاق پذیرایی چمع کند. بعد از آن برای دیدن آقا صادق به اتاق رفتم اما خیلی زود بلند شدم و به همراه پردیس به اتاقمان رفتیم. با او درباره سروش و عمه صحبت کردیم.
به پردیس گفتم: الان زن عمو میگه خدا را شکر که پردیس عروس ما نشد.
پردیس به من گفت:نگین یک نفر باید به عمه بفهماند که دست بالای دست بسیار است چنان ادبش کنم که خودش حظ کند.
با تعجب گفتم:می خوای کتکاری کنی؟
پردیس خندید و گفت:نه بابا مگه ادب کردن به کتکاری و فحاشیه برای صحبت کردن درباره این موضوعات تو هنوز بچه ای . صبرکن ببینی.
سرم را تکان دادم و گفتم:خدا به داد عمه برسد به قول بابا خودش را بدبخت کرد.پردیس شانه هایش را بالا انداخت و گفت:فکر می کنی بعد ها همیشه به خودش می گه عجب غلطی کردم از همون اول پردیس را برای سروش نگرفتم.
با خنده به پردیس نگاه کردم و در این فکر بودم که آیا بعدها واقعا همین چیزی که پردیس گفت می شود. وقتی پردیس مرا در فکر دید گفت:راستی از شهاب چه خبر؟
چنان از جا پریدم که پردیس هم یکه خورد و گفت:چته؟
به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم پنج و ده دقیقه است و من می بایست ساعت پنج به شها ب زنگ می زدم. با نگرانی به پردیس نگاه کردم و گفنم:وای خیلی بد شد.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:حرف بزن ببینم چی شده؟
قرار بود ساعت پنج به شهاب تلفن کنم اصلا یادم نبود.
پردیس گفت:خوب چرا معطلی زود باش. و بعد نگاهی به ساعت کرد و گفت نگران نباش چند دقیقه تاخیر لازمه
فکر کردم شوخی می کنه و با ناباوری به او نگاه کردم . پردیس گفت:مواظب باش زنگ زدی یک وقت نگی ببخشید سر وقت زنگ نزدم و از اینجور حرفها همیشه بزار یکی دو دقیقه تو انتظار بمونه اونجور بیشتر طالب می شه.
در فکر حرفهای پردیس بودم که از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد با گوشی تلفن سیار به اتاق بازگشت.آن را به طرف من دراز کرد و گفت:بگیر و با خیال راحت حرفاتو بزن منم میرم پایین پیش بقیه. نترس هواتو دارم تا کسی مزاحمت نشه.
بعد که تلفن را به دستم داد گفت:راستی تا یادم نرفته می خواستم بگم اینقدر هم مثل بچه مدرسه ای ها حرف نزن خوبم مرسی بله یک کم احساسات تو بکار بنداز . اون دفعه از حرف زدنت حالم بهم خورد. قشنگ با کلاس مثل دخترای فهمیده خیلی هم خشک صحبت نکن.
سرم را خم کردم و با دقت به حرفهای پردیس گوش می کردم چون واقعا به دردم می خورد.
پردیس گفت:خوب فعلا کلاس تعطیل. برو ببینم چکار می کنی می تونی پسر مردمو خر کنی یا نه . خوب من رفتم پایین.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی با تلفن تنها شدم لحظه ای ترس وجودم را گرفت. از اینکه به تنهایی می خواستم شماره بگیریم و با شهاب صحبت کنم کمی واهمه داشتم . با خودم گفتم کاش پردیس بود. اما می دانستم با حضور او نمی توانستم درسهای که از او یاد گرفته بودم را پیاده کنم.
ابتدا بلند شدم و برای اطمینان بیشتر صندلی کوچک اتاقم را جلوی در گذاشتم تا اگر کسی غیر از پردیس خواست وارد شود نتواند و بعد به سمت تختم رفتم و با دستی لرزان شماره گرفتم.
با اولین بوق تلفن وصل شد به طوری که خیلی جا خوردم. صدای شهاب را شنیدم که گفت: جانم بفرمایید؟
خنده ام گرفت خیلی واضح بود که منتظر تلفن من بوده است. از طرفی از شنیدن صدای گرم و خوش آهنگش احساس خلسه می کردم. صدا بار دیگر گفت: الو بفرمایید
حرف پردیس به یادم افتاد که مثل بچه مدرسه ای ها صحبت نکنم با لحنی که خودم خنده ام گرفته بود گفتم:سلام
صدای نفس کشیدن عمیق شهاب را شنیدم که گفت:آخ خدا جون مردم. راست راستی خودتی؟
گفتم:انتار داشتی کس دیگری باشد؟ نه اما... بعد مکثی کرد و گفت: قبل از هر صحبت یک سوال دارم
با وجودی که تعجب کرده بودم اما با حالت خونسردی که به نظرم خودم فکر می کردم خیلی به حرف زدن پردیس شبیه بود گفتم:بفرمایید می شنوم.
شهاب با لحن خیلی جذابی گفت:قربون اون شنیدنت برم.
لبم را به دندان گرفتم و چشمانم را بستم تا تپش قلبم را که فکر می کنم از جایش تکان خورده جابه جا شده بود مهار کنم.
شهاب با لحن طنزی گفت:شما ساعتتان را با چه مبدایی تنظیم می کنید؟
متوجه منظورش شدم و گفتم:تو چی فکر می کنی؟
شهاب بی معطلی گفت:گرچه ک دارم با گرینویچ باشد اما از این به بعد ساعتتو با ضربان قلب من تنظیم بکن . نمی دونی چه حالی داشتم اگه تا ده دقیقه دیگه زنگ نمی زدی فکر می کردم منو از یاد بدری چون راه خونتون رابلد بدم می آمدم دم خونتونو وبا یک سنگ شیشه های خونتونو را می شکندم یا اگه زورم به شیشه های خونتون نمی رسید زنگ درتونو می زدم و فرار می کردم.
لحنش آنقدر به یک پسر بچه شیطان شبیه بود که در حالی که بی صدا از خنده ریسه رفته بودم روی تخت داراز کشیدم.
صدای شهاب را که خودش هم می خندید شنیدم که گفت:خوب از خودت برام بگو خوبی؟ باور کن این یک هفته برام مثل یک قرن گذشت.
از حرف او لبخن زدم و گفتم بنده خدا خبر نداره این هفته برای من مثل برق گذشته. گفتم:ممنونم تو چطوری؟ سفر بهت خوش گذشت؟
شهاب گفت:نه زیاد خوش نگذشت. باور کن چون قلبم را با خودم نبرده بودم . دلم اینجا بود و در این فکر بودم که تو الان چکار می کنی. می دونی چیه بعد از مرگ پدر و مادرم فکر نمی کردم هیچ وقت دلم برای کسی تنگ بشه اما از اون مموقعی که تو ماشین دیدمت و بعد لباست جا موند وبرات آوردم و خودم بهت تقدیم کردم احساس کردم قلبم هم تو لابه لای بسته لباست بودکه نفهمیده تقدیمت کردم . اما نه اون اول کار نبود چون آدمی نیستم به راحتی قلبم را تقدیم کنم. شاید جرقه اولین عشق اون روز که در منزل عموت منتظر نوید بودم تو قلبم زده شد. اون رئز که با ماشین پدرت آمدی و پدرت جلوی در منزل عموت از ماشین پیادت کرد و با دیدن نوید با لبخند به او سلام کردی و بعد برای اینکه به دوست پسر عموت بی احترامی نکرده باشی نبم نگاهی به من کردی و زیر لب گفتی سلام. اون روز ساعتها تو کوچه نوید را به حرف گرفتم و امیدوار بودم تو بار دیگر از در منزل عموت بیرون بیایی تا یک بار دیگر هم که شده اون چشمای قشنگ رو که مژه های سیاهش سایه بونش بود راببینم. آخ نگین اون روز که نیامدی هیچ تا سه چهار روز بعد هم من هر روز برای دیدن نوید به در خونشون می رفتم و ساعتها با او صحبت می کردم اما دیگه اون روز تکرار نشد.
شاید باورت نشه تو این چند روز انقدر برای نوید خالی بسته بودم که خودم دهم خسته شده بودم خوب تقصیر نداشتم چون حرفی نمونده بود که بزنیم و من برای اینکه منتظر آمدن تو باشم مجبور بودم موضوعی را برای حرف زدن پیدا کنم. دیگه برام عادت شده بود هر روز که از هم خداحافظی می کردیم تو این فکر بودم که فردا با چه موضوعی دنبال نوید بیام.
خیلی جالب بود که تو همون روزا نوید به شوخی به من گفت:چیه شهاب نکنه اینجا را با امام زاده اشتباه گرفتی اگه اینطوره از الان بهت بگم این امامزاده معجزه نداره.
من اونروز خندیدم و گفتم:نوید جون من از این امامزاده بی معجزه حاجتمو می گیرم.درست فردای همون روز داشتم برای نوید خالی بندی می کردم که تو را دیدم که با یک خانم جوان و چادری که حدس زدم باید خواهرت باشه به سمت منزل عموت می اومدی .باور نمی کنی اما اونقدر هول شده بودم کم مانده بود نوید را در آغوش بگیرمو غرق ماچش کنم. همون موقع تو دلم گفتم دیدی آقا نوید از همین امامزاده بی معجزه تونستم حاجتمو بگیرم. خودم رو از جلوی در کنار کشیدم تا راه عبور نبسته باشم.وقتی که جلو آمدید حدسم به یقین تبدیل شد و خواهرت به من و نوید سلام کرد و تو درست مثل دفعه قبل به یک سلام زیر لبی اکتف کردی . نوید با خواهرت مشغول احوالپرسی بود و منم تمام هیکلم چشم شد و به تو خیره شده بودم که چشمت روز بد نبینه نوید سرش را چرخاند و منو دید که با نگام مشغول خوردن تو بودم . بعد به شما تعارف کرد که داخل شوید و در حالی که اخم کرده بود گفت:شهاب حواست باشه این دختره غریبه نیست دختر عمومه اما حتی اگر دوستای خواهرانم بود خوشم نمی اومد کسی که وارد این خونه میشه بهش چپ نگاه بشه. غیر از این باشه دیگه دوست ندارم در این خونه پا بذاری . من اون روز از نوید معذرت خواستم و گفتم که چون دختر عموت خیلی شبیه زن پسر عمومه فکر می کردم با اون نسبتی داره. که البته به اجبار این حرف رو هم خالی بستم . اما دیگه سعی نکردم برای دیدنت در خونه عموتم برم که اتفاقا چند روز بعد سر خیابون ولیعصر با یک نگاه شناختمت که همراه با دختر خانم دیگری بودی که بعد فهمیدم او نیز خواهرت است منتظر ماشین بودی . با وجودی که یکی از دوستایی که خیلی باهاش رودربایستی داشتم تو ماشین نشسته بود با این حال قید اینکه اون فکر کنه من مسافر کشی می کنم ترمز زدم و جلوی پاتون وایسادم و بعد هم که بخت با من یار بود لباست تو اتومبیلم جا موند.
بعد هم نامزدی سام و بیچاره کردن او از بس که خواهش و تمنا کردم تا مرا به تو معرفی کند و سرکار خانم را برای دیدن رالی دعوت کند و خلاصه تمام این اتفاقات باعث شد که به خودم بیام و ببینم که عاشق عاشقم و الان هم که حرفای من حقیر سراپا تقصیر رو می شنوی.
شهاب پس از گفتن این حرفها نفس راحتی کشید و گفت:آخیش راحت شدم این حرفها خیلی وقت بود که روی قلبم سنگینی می کرد و تا به خودت نمی گفتم آروم نمی شدم. خوب حالا نوبت توست برام حرف بزن می خوام صداتو بشنوم و حس کنم هنز بیدارم و باز هم این حرفها رو برای خودم نمی گفتم.
شهاب سکوت کرد و منتظر شد تا من هم چند کلمه ای صحبت کنم اما آنقدر حرفهای شهاب فکرم را مشغول کرده بود که نمی دانستم چه بگویم. با صدایی که نشان از هیجان و التهاب داشت گفتم:شهاب فکر می کنم یک کم شوکه شدم . بهم فرصت بده تا کمی درباره حرفهایت فکر کنم.
شهاب نفس عمیقی کشید و گفت: باشه حرفی ندارم اما تا کی باید منتظر تماس بعدی ات باشم؟
گفتم:فقط تا فردا همین موقع.
شهاب گفت: با اینکه دوشت ندارم باهات خداحافظی کنم اما چون تو اینطور می خوای من حرفی ندارم اما قبل از آن بهم بگو ساعت منزلتون چنده که حداقل من ساعتم را با ساعت منزل شما تنظیم کنم.
خندیدم و گفتم:الان ساعت پنج و چهل و هفت دقیقه و چهارده پانزده شانزده ثانیه است.
شهاب خندید و گفت:نه بابا ساعتتون مثل صد ونوزده دقیق دقیقه پس چی شد؟
گفتم :فرداساعت 5.
گفتی پنج. یادت باشه یه وقت نشه پنج و بیست و پنج مثل امروز.
سعی می کنم.
سعی نکن بهم قول بده. جون شهاب قسم بخور.
چشمانم را بستم و دستم را روی قلبم گذاشتم . خدای من لحن این پسر چقدر خواستنی و جذاب بود گفتم:به جون خودم قول می دم.
صدای شهاب را شنیدم که گفت:نگین...
منتظر باقی کلامش بودم که گفت: نگین جسارتم راببخش الان یادم افتاد یک چیز دیگر روی قلبم سنگینی می کند و آن راغ هنوز بهت نگفتم.
لبخندی زدم و گفتم:بگو
شهاب مکثی کرد و گفت:اگر مرا می بخشی و شهامتم را به حساب جسارتم نمی گذاری می خواستم بگم دوستت دارم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهاب با من چه کرده بود که هر لحظه احساس می کردم در حال سقوط از یک بلندی هستم . نفهمیدم چه گفتم و چطور خداحافظی کردم فقط زمانی به خودم آمدم که گوشی تلفن در دستم بود و من مات و مبهوت به آن نگاه می کردم.
هنوز نتوانسته بودم فکرم را متمرکز کنم و صحبت های او را به یاد بیاورم که زنگ تلفن چون شوک برقی مرا از جا پراند . برای آنکه صدای ان را بخوابانم در همان لحظه اول به تلفن پاسخ دادم. عمو پشت خط بود که گفت:الو الو
با تردید پاسخ دادم:بله .سلام عمو جان.
سلام عمو . پردیس تویی؟
نه عمو جان من نگینم.
یک ساعت است که شماره منزلتان را می گیرم اشغال بود.
به ساعت نگاه کردم و با خودم گفتم:ای عموی کلک بیشتر از نیم ساعت نیست که من و شهاب با هم صحبت می کردیم.
به عمو گفتم:عمو جان فکر می کنم باز دست کسی به دکمه این گوشی خورده بود چون کسی با تلفن صحبت نمی کرد.و در دل گفتم:دروغ جواب دروغ
عمو گفت:خوب عمو جان اگه بابات هست گوشی را سریع بده بهش کار واجبقی دارم.
به سرعت در اتاقم را باز کردم و دوان دوان گوشی را پایین بردم و پشت در اتاق پذیرایی قدمهایم را آهسته کردم و با خونسردی پیش پدر که گرم صحبت با آقا صادق بود رفتم و گفتم:تلفن خودشو کشت خوبه من به دادش رسیدم. و بعد گوشی را به سمت پدر گرفتم و گفتم:عمو جان با شما کار دارند.
پدر گوشی را از من گرفت و مدتی با عمو صحبت کرد . گویی عمو می خواست به پدر بگوید که کشتی حامل محموله ای که سفارش داده بودند. به بندر رسیده و می خواست پدر را از این موضوع مطلع باشد. پدر با خوشحالی گفت:باشه داداش من میام اونجا مفصل در این باره صحبت کنیم. آره خدا را شکر آره پاقدم سروش بود بله خداحافظ . قربانت.
آقا صادق از جا بلند شد وگفت:با اجازه من رفع زحمت می کنم تا شما به کارتان برسید.
پدر او را نشاند و گفت:بابا جان برای دیدن من نیامده بودی که حالا بخوای بری تا حالا هم ما بی خود اینجا نشسته بودیم من می رم پیش داداش زود بر میگردم . امشب شام اینجا هستی . زنگ می زنم با جناقت هم بیاد.
سپس با خنده از جا برخاست واز منزل خارج شد. ما نیز از جا برخاستیم تا پریچهر و صادق را ساعتی با هم تنها بگذاریم. پریچهر باز هم مثل همیشه سرخ شده بود فکر می کنم از اینکه من و پردیس و مادر از تنها بودن او با صادق فکرایی کنیم خجالت می کشید.
پردیس با اشاره چشم به من گفت: چی شد؟
منم به او اشاره کردم و گفتم:بعد میگم.
آن شب صادق و سروش شام پیش ما بودند و کارهای خواهر من دیدنی بود.
پردیس با اینکه هنوز به طور رسمی با سروش نامزد نکرده بود اما مثل تازه عروسها از شوهرش پذیرایی می کرد و از انواع و اقسام سالاد و ترشی و سبزی خوردن و خورش و دوغ و هر چیز که دستش بود برای پذیرایی از سروش دور بشقاب او ردیف کرده بود . جالبتر از آن خودش نیز کنار دست سروش نشسته بود و شاید اگر یک کم دیگر از پدر و مادر خجالت نمی کشید با سروش در یک بشقاب غذا می خورد . در عوض پردیس و سروش آقا صادق آن طرف سفره پیش پدر م نشسته بود و پریچهر این طرف سفره پیش مادرم و نسبت به طرف سروش که هر چیز یافت می شد طرف آقا صادق خلوت به نظر می رسید. البته دور او هم سبزی و هم سالاد و هم ترشی بود . اما مثل سروش این مخلفات به بشقاب غذایش نچسبیده بود .فکر می کنم سروش هم از این وضعیت ناراضی به نظر میرسید چون مرتب سبزی و سالاد را از کنار بشقابش بر می داشت و آن را به سمت دیگر می گذاشت اما پردیس بلافاصله جای آن را پر می کرد . هر وقت که چشمم به بشقاب سروش می افتاد چیزی نمانده بود پغی بزنم زیر خنده و به خاطر همین سعی می کردم به آنطرف نگاه نکنم . هنوز چند لقمه از غذایمان را نخورده بودیم که پردیس بشقاب خورش را از جلوی من و پوریا برداشت .مانده بودم با آن می خواهد چکار کند . چون سه بشقاب سروش بشقاب های پر از خورش بود و من در حالی که چیزی نمانده بود بزنم زیر خنده فکر می کردم یا بشقاب را روی برنج سروش خالی می کند و یا آنرا روی زانو ی او قرار می دهد.این کارش در نظرم خیلی افراطی و خنده دار بود که با تمام وجود تلاش می کردم جلوی خنده ام را بگیریم و مرتب لبم را زیر دندانهایم فشار می دادم.در همان لحظه پوریا که فکر می کردم چیزی سرش نمی شود برگشت و یواشکی به من گفت:بیچاره شوهر ندیده.
همان کلام کافی بود تا تمام تلاشم برای کنترل خنده ام به هدر برود. در حالی که دستم را جلوی دهانم را گرفته بودم از جا برخاستم و به سرعت به آشپزخانه رفتم.از شدت خنده روی زمین ولو شده بودم . هنوز دقیقه ای نگذشته بود که پوریا نیز در حالی که از خنده سیاه شده بود به آشپزخانه آمد و کنار من روی زمین خود را رها کرد . صدای مادر را شنیدم که با صدای بلند ی به پوریا گفت:تو چت شد؟
صدای خنده نیز از هال شنیده می شد. از شدت خنده نمی توانستم درست صحبت کنم با اشاره از پوریا پرسیدم چی شده که او هم آمده و او با همان شدت خنده گفت که سروش می خواسته لیوان آبش را بردارد که دستش به لیوان دوغی که درست بغل لیوان آب بود می خورد و تا می خواسته جلوی ریختن دوغ را بگیرد ظرف ماست توی سبزی بر می گردد و آستین سروش داخل ظرف خورش میشود.
پوریا آنقدر خنده دار این صحنه را توصیف می کرد که فکر کردم فکم از جا در آمده است. واقعا دل درد گرفته بودم با این حال هنوز می خندیدم.
وقتی پردیس با عجله به آشپزخانه آمد و من و پوریا را دید که از خنده مثل کرم توی آشپز خانه می لولیم خیلی عصبانی شد مخصوصا فهمید به او می خندیم.
با نوک پایش لگدی به پوریا و لگدی هم به من زد و در حالی که دستمالی برای خشک کردن خرابکاریهای سروش که خودش باعث آن شده بود بر می داشت از آشپزخانه بیرون رفت.
آن شب من و پوریا دیگر به اتاق پذیرایی برنگشتیم چون می دانستیم به محضی که چشممان به سروش بیفتد می زنیم زیر خنده. هر دو در حالی که هنوز می خندیدیم به اتاقهایمان رفتیم.
پوریا راحت بود چون اتاقش جدا بود اما من باید منتظر می ماندم تاپردیس بیاید و شماتم کند چرا خندیدم. اما بر خلاف تصورم وقتی پردیس به اتق آمد نه تنها ناراحت نبود بلکه به محضی که چشمش به من افتاد زد زیر خنده ودر حالی که سرش را تکان می داد گفت: وای نگین چی شد. فکر کنم سروش توبه کند که دیگر پا تو خونه ما بگذارد بنده خدا تا موقعی که با صادق می خواست از در خونه بیرون برود سرش پایین بود. آخ بمیرم براش که چقدر خجالت کشید.

پردیس می گفت و خودش ریسه رفته بود. من نیز که فکر می کردم آن شب به اندازه تمام عمرم خندیده بودم گفتم:حالا فهمیدم دوستی خاله خرسه چه مدل دوستیه. خب حالا خودت چرا می خندی؟
پردیس که روی تخت من ولو شده بود گفت:تو که نمی دونی چی شد. همش یاد لحظه ای می افتم که داشتم دوغا و آبا رو و ماستا رو با دستمال سفره خشک می کردم چشمم به پای شلوار سروش افتاد که دوغی شده بود . مثلا خواستم با دستمال شلوارشو پاک کنم که اصلا حواسم نبود دستمال ماستیه.
تصور کردم پردیس چه خرابکاری کرده است دوباره خندیدم . آنقدر باپردیس خندیدیم که از شدت خنده به زوزه کشیدن افتاده بودیم.ََ
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن شب نتوانستم حتی یک کلمه در مورد شهاب با پردیس صحبت کنم چون تا می آمدم صحبت کنم خنده ام می گرفت.ترجیح دادم بخوابم و همین کار را هم کردم. اما نیمه شب از جا برخاستم و چون اثر خنده رفته بود تازه به این فکر افتادم که در باره شهاب فکر کنم. شهاب گفته بود پدر و مادرش فوت کرده بودند . فهمیدم حدسم درست بوده چون توی نامزدی بیتا از شهاب شنیدم که به شوخی به شبنم گفت:یادم باشه به خاله بگم مواظب کلک های تو باشه. ومن همان لحظه فهمیدم که شبنم به دلیلی پیش خاله اش زندگی می کند اما نمی دانستم دلیل آن چقدر تلخ است.
شهاب به من گفته بود اولین بار جلوی منزل عمویم مرا دیده بود من آنروز را به یاد نداشتم اما بار دوم را که باریچهر به منزل عمویم می رفتم خوب به خاطر داشتم.
آن روز شهاب بلوزی مشکی به همراه شلوار جین سفید و کتانی مشکی به پا داشت که دکمه های بلوزش تا آخر باز بود و به صورت آزاد روی لباسش افتاده بود زیر بلوزش تی شرت سفید به تن داشت و آستین های بلوز رویی اش را نیز تا بالای آرنج تا کرده بود . دلیل توجه من به او خوش لباسیش بود.اما آن روز از ترس نگاه چپ چپ نوید زیاد به چهره اش توجه نکردم فقط نگاهم به موهای مشکی براقش خورده بود و تا آمدم نگاهم را روی صورتش بچرخانم نوید با لحن ناراحتی خطاب به من و پریچهر گفت بهتر است به منزل برویم. وقتی وارد حیاط شدیم پریچهر به من نگاه کرد و گفت:یک دفعه چش شد؟
من به او گفتم:شاید بازم جن زد توی سرش.و پریچهر خندید و آهسته گفت:هیس بده یک وقت دیدی شنید.
اخلاق نوید خیلی عجیب بود یک بار خیلی خوش اخلاق بود و می گفت و می خندید اما درست همون لحظه که آدم می خواست فکر کند که او چقدر خوش برخورد و خنده روست اخلاقش درهم و عنق می شد طوری می شد که خیلی دوست داشتم خفه اش کنم. پردیس همیشه این جور مواقع می گفت:دعاشو گم کرد.و ما می فهمیدیم که منظورش چیست و خطاب به چه کسی است.
وقتی به خودم آمدم سپیده صبح سرزده بود و من دلم نمی خواست صبح شود تا بتوانم باز هم به شهاب فکر کنم.
آن روز جمعه بود اما من به خیال اینکه آنروز یک روز کاری است ساعت هفت از جا برخاستم و برای شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم اما متوجه شدم برخلاف همیشه از سماور و قوری چای و گپ زدنهای پدر و مادر خبری نیست . همان موقع به یاد آوردم که آن روز جمعه است . به اتاقم برگشتم و دفتر خاطراتم را برداشتم و به طور مفصل اتفاقاتی که در این چند وقت برایم افتاده بود را نوشتم.
تا ساعت 5 بعداز ظهر شود من نصفه عمر شدم. از بد اقبالی من پدر آن روز از ساعت 4بعد از ظهر کنار تلفن نشسته بود و مشغول صحبت با یکی از دوستانش بود که ما به او خان باجی می گفتیم.این لقب را پردیس به او داده بود و دلیلش این بود که وقتی گوش مفت پیدا می کرد از اوضاع سیاسی جهان گرفته تا کشفیات فلان کشور و نرخ جدید ارز و اعلام کوپن قند وشکر و خلاصه هر چیز که قابل بحث کردن بود صحبت می کرد. ساعت ده دقیقه به پنج بود که به پردیس گفتم:اگر تا پنج دقیقه دیگر پدر حرف بزند برای زنگ زدن به شهاب باید خودم را به سر خیابان برسانم.
پردیس لبخند زد و گفت:نگین از الان بهت می گم بدو برو حاضر شو این یارویی را که من می شناسم حالا حالا رضایت نمی ده.
می دانستم پردیس درست می گوید چون برخلاف همیشه که پدر سر پایی و با عجله به حرفش گوش می کرد این بار با خیال راحت زمین نشسته بود و پاهایش را نیز دراز کرده بود و با کیف بخصوصی به صحبت های رفیقش گوش می کرد.
به مادر گفتم:برای خرید کتابی تا سرخیابان می روم و زود بر می گردم.
مادر گفت:صبر کن پوریا را باهات بفرستم موقع آمدن کمی برای من خرید کن.
با اینکه پوریا را خیلی دوست داشتم و می دانستم این از مواردی نیست که بخواهیم ضد پردیس با وا دست به یکی شوم و نیز به خوبی می دانستم که در این مورد نمی توانم روی همکاری او حساب کنم چون به تازگی کم و بیش از من و پردیس ایراد می گرفت کگه پردیس آستینت کوتاهه نگین موهات بیرونه. و می دانستم کم کم رگ غیرتش در آمده و باید کاملا با احتیاط عمل کنم . بدون اینکه مخالفتم را نشان دهم در فکر بودم که صدای پردیس را مانند فرشته نجاتی شنیدم.
مامان با نگین می روم . می خوام چیزی بخرم.
مادر با میل و رغبت گفت: باشه. و صورت یک سری اجناس را به پردیس دادو من و پردیس که برای جلب نظر نکردن مانتو نپوشیدیم و با چادر راه افتادیم از در منزل خارج شدیم. چون مادر برای دادن لیست خرید ما را معطل کرده بود تمام فاصله از در منزل تا سر خیابان را دویدیم. خوشبختانه هیچ کس در خیابان طولانی و خلوت به چشم نمی خورد. هنوز به سر خیابان نرسیده بودیم که با دیدن خودرو نیما هر دو در جا خشکمان زد. نیما ما را دید و کنار پایمان توقف کرد . از بخت بد پیروز هم با نیما بود و باز همان لبخند روی لبش بود. فکر می کنم از اینکه ما را با چادر می دید خیلی تعجب کرده بود که چنین لبخند می زد. هنوز فکر می کردم از دستش عصبانیم از خودم خنده ام گرفته بود مثل زنی بودم که شوهرش به او خنایت کرده باشد و او به طور اتفاقی عکس شوهرش را با زنان دیگر دیده باشد.
نیما از خودرو پیاده شد و با لبخن گفت:دوشیزه خانمها کجا تشریف می برن؟
احساس کردم دلم می خواد داد بزنم و بگویم که می خواهم بروم به شهاب زنگ بزنم. اما فقط تنها کاری که کردم فشردن دندانهایم بود.
پبروز در خودرو را باز کرد و از آن پیاده شد . پردیس با نیما و پیروز صحبت می کرد و شاید می توانست بفهمد که از گذشت هر ثانیه به من چه زجری وارد می شود . چون خطاب به نیما و پیروز گفت:شما تشریف ببرید منزل ما همین الان برمی گردیم.
نیما در حالی که قصد داشت در خودرو را برای ما باز کند گفتک سوار شوید خودم می رسانمتان.
از حرص خنده ام گرفته بود و از سمجی او دلم می خواست زار بزنم.
پردیس به من نگاه کرد لبخندی به من زد و گفت: من و نگین می خواهیم به خونه ی یکی از دوستاش که همین نزدیکی برویم.
همین حرف نیما را قانع کرد و او در حالی که دستی به موهایش می کشید گفت: اگه اینطوره مزاحمتان نمی شویم . پس خونه می بینیمتون.
با عجله گفتم : بله خداحافظ.که چشمم به پیروز افتاد که به من چشم دوخته بود لحظه ای نگاهش کردم و بعد چشمم را بستم و رویم را برگرداندم.

وقتی نیما و پیروز سوار خودرو شدند ما دیگر صبر نکردیم تا نیما خودرو را روشن کند و راه افتادیم و چون می دانستیم که ممکن است نیما از آینه آن ما را ببیند دیگر ندویدیم اما مثل این بود مسابقه دو ماراتون گذاشته بودیم چون با قدمهای بلند و تند گام بر می داشتیم . من آنقدر هول بودم که در یک لحظه متوجه نشدم و چادرم زیر پایم گیر کرد و به زمین افتادم.
درد در یک لحظه فلجم کرد اما با این وجود سعی کردم از جا بلند شوم . در این بین چون چادرم به پایم گیر کرده بود توی آن گیر افتاده بودم . تعجب می کردم چرا پردیس کمکم نمی کند. وقتی چادر را از روی صورتم کنار زدم تا به او نگاه کنم او را دیدیم که خم شده و دستش را به طرفم دراز کرده بود اما چون بی صدا از خنده ریسه رفته بود نمی توانست کاری کند. از خنده او خیلی حرصم گرفت. شاید اگر هر وقت دیگر بود تا مدتی روی زمین می نشستم و شاید از شدت درد به گریه افتاده بودم اما بدون اینکه چیزی بگویم چادرم را عقب زدم و با وجود درد زانویم که امانم را بریده بود به شوق تلفن زدن شهاب از جا بلند شدم.

نمی توانستم تندتر از آن حرکت کنم . زانویم به سوزش افتاده بود . هر طور بود لنگان لنگان خودم را به باجه تلفن سر خیابان رساندم قبل از رسیدن به آن دعا می کردم که تلفن عمومی مثل اغلب او قات خراب یا گوشی اش کنده نشده باشد. وقتی گوشی را به دستم گرفتم و بوق آزاد آن را شنیدم از خوشحالی می خواستم گوشی تلفن را ببوسم. با وجودی که از خراب نبودن گوشی خوشحال بودم اما درد و سوزش زانویم مجال لبراز خوشحالی را به من نمی داد.
به پردیس گفتم:ساعت چنده؟
پردیس خندید و گفت:پنج و ربع
لبم را به دندان گزیدم و گفتم:خیلی بد شد الان فکی می کنه من از قصد یک ربع تاخیر می کنمن.
پردیس خندید و گفت:عیب نداره اگه حرف من را یات باشه باید بدونی که اگه یک کم تاخیر کنی به جاییبر نمی خوره در عوض عزیز تر می شی.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف پردیس را قبول نداشتم و نمی خواستم به خاطر بیشتر عزیز کردن خودم او را در انتظار قرار دهم.اما پیش پردیس چیزی نگفتم و شماره را گرفتم. پردیس فاصله اش را با من کمی بیشتر کرد تا من راحتتر صحبت کنم.
با اولین زنگ شهاب گوشی تلفن را برداشت و این نشان می داد که چقدر منتظرم بوده است.
سلام
پاسخ سلامم را کشیده ادا کرد.
سلام عزیزم دیگه ناامید شده بودم فکر می کردم دیگه زنگ نمی زنی.
حالت خوبه؟
متشکرم عزیزم اگر حالم هم خوب نبود با شنیدن صدای تو حتما خوب می شدم.
سپس مکثی کرد و گفت:یک چیز رو می دونی؟قبل از اینکه تلفن کنی یعنی بعد از اینکه قرار بود ساعت پنج تلفن کنی اما دقیقه های ساعت مرتب از عقربه دوازده فاصله گرفت و هر لحظه از آن دورتر می شدند داشتم به یک چیز خیلی مهم فکر می کردم.
به چه چیزی؟
با خودم فکر می کردم که یک زن و مرد از تمام چیز های که خدا براشون آفریده بهره مساوی برده اند به جز یک چیز و اون هم دلیل خاصی داشته.
متوجه منظورش نشدم و از صحبتی که می کرد سر در نمی اوردم برای اینکه چیزی نگویم که اشتباه باشد ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش منظورش را عنوان کند.
شهاب مکثی کرد و ادامه داد:نگین می خوای بدونی اون چیز چیه و می خوای بدونی دلیلش چیه؟
از اینکه نامکم را اینطور صمیمی و بدون پسوند و پیشوند صدا کرده بود حال عجیبی بهم دست داده بود و فکر می کردم تلفظ نامم از زبان قشنگترین آوازیست که تا کنون شنیده ام آنقدر از تلفظ نامم از زبان او خوشم آمد ه بود که دوست داشتم او بار دیگر نامم را صدا کند و مرا به حالت خلسه ای از عشق ببرد. برایم دانستن فلسفه ای که مشغول شرحش بود مهم نبود فقط دوست داشتم صدایش را بشنوم.
گفتم بدم نمیاد یک درس فلسفه بگیرم.
خند ید و گفت:خوب پس گوش کن چون خیلی بدردت می خوره.
بگو می شنوم.
شهاب گفت: قربون شنیدنت برم.
دلم فرو ریخت آه که چقدر این کلمه را قشنگ می گفت چشمانم را بستم و لبم را گزیدم.
شهاب ادامه داد:همیشه فکر می کردم اما حالا دیگه مطمئن شدم اون موقعی که داشتند خوش قولی رو تقسیم می کردند مادرمون حوا خواب بود و بهش چیز ی نرسید.
از اینکه با فلسفه بافی می خواست به من بفهماند که باز هم بد قولی کرده ام خنده ام گرفت و گفتتم:احتیاجی نبود خودتو خسته کنی خودم می دوننم بازم بد قولی کردم.
شهاب خندید و گفت:اختیار داری خانم بدقولی چیه هفده دقیقه دیگه کسی رو نکشته اما بی شوخی اگه می دونستی به ازای هر لحظه تاخیت چند بار مردم و زنده شدم دلت نمی اومد بزاری اینقدر منتظر بمونم.
بی اختیار گفتم :شهاب
با لحن قشنگی گفت:جون شهاب شهاب فدای اون صدا کردن قشنگت بشه.
باور کن از قصد نبوده
باور می کنم عزیزم . شوخی کردم خودم حدس می زدم که برات موقعیتی پیش آمده که نمی تونی زنگ بزنی.
گفتم:اتفاقا درست فکر کردی الان هم از بیرون بهت زنگ می زنم.
از بیرون؟یعنی از باجه تلفن عمومی؟
آره از باجه سر خیابان منزلمون.
نگین یعنی به خاطر من از خونه بیرون اومدی؟
آره باور کن فقط به خاطر تو از خونه بیرون اومدم به خاطر همین هم یک ربع تاخیر داشتم.
شهاب خندید و گفت:یک ربع نه هفده دقیقه و بیست ثانیه
از اینکه اینقدر دقیق حساب لحظه ها را داشت خنده ام گرفته بود.
نمی دیدمش اما فکر می کنم می خندید چون با لحنی که نشان می داد خیلی شیطان است جواب داد.
می خوام یک چیز رو خوب بدونی و اون اینکه تو مرام من بدقولی جرم محسوب می شه و خودت می دونی تو قانون هر جرم یک مجازات داره.
مگه عذر من موجه نبود؟
چرا چون این دفعه مجبور شدی به خاطر من از خونه بیرون بیای عذرت موجهه اما فقط همین یک دفعه.
پس خوشحالم.
پردیس را می دیدم که این پا و آن پا می شود و از نگاه کردنش می فهمیدم که کم کم تاخیرمان طولانی می شود اما دلم نمی امد از گوشی دل بکنم. از جوا بهای پراکنده و نا متمرکزم شهاب فهمید که نگرانم و به خاطر همین گفت: چون از بیرون زنگ می زنی نمی خوام وقتت را بگیرم اما میشه یک چیز ازت بخوام؟
نمی دانستم منظورش چیست فکری کردم و گفتم: تا چی باشه؟
نگین می شه ببینمت؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. منمن از خدا می خواستم او را ببینم اما نمی دایستم می توانم عذری پیدا کنم و از خانه جیم بزنم یا نه. به پردیس نگاه کردم به من اشره می کرد که :سریعتر . سرم را برایش تکان دادم و به شهاب گفتم:باید ببینم می تونم بهانه ای بیاورم .
شهاب گفت: کی بهم جواب می دی ؟
نمی دونم اما هر وقت شد بهت خبر می دم.
شهاب با لحن طنزی گفت:ایشا ا... صد سال دوم دیگه . نه؟
خندیدم: نه سعی می کنم خیلی زود باشه.
باشه اما یه جور نشه وقتی زنگ زدی بهت بگن چند روزیه که شهاب دق مرگ شده.
شهاب !
جون شهاب دروغ نمی گم عزیز دلم اگه این تاخیر چند بار پشت سرهم تکرار بشه شهاب خاموش می شه.
پردیس با اشاره دست چیزی به من گفت که متوجه نشدم چیست. گویی می خواست به من بکوید که به شهاب بگویم از منزل برایش زنگ می زنم.
گفتم : می ترسم دیرم بشه و منزل نگران بشن.
شهاب آهی کشید و گفت: باشه وقتت را نمی گیرم از اینکه بهم تلفن کردی خیلی ممنون پس منتظرم باشه؟
باشه.
نگین
بله؟
خیلی دوستت دارم.
لحظه ای برای پاسخ مکث کردم . قلبم دیوانه وار به قفسه سینه ام می کوفت گویی رنگم پریده یا خیلی قرمز شده بود که پردیس با دست به صورتش اشاره کرد و با اشاره پرسید که چی شده؟بدون اینکه پاسخ بدهم سرم را چرخاندم و آهسته گفتم: منم همینطور.
صدای شهاب را شنیدم که گفت:عزیزم خداحافظ و به امید دیدار.
با همان آهستگی گفتم خداحافظ و با دستانی سست و قلبی ملتهب گوشی را سر جایش گذاشتم.
پردیس نفس راحتی کشید و قدمی جلو برداشت و گفت:اوف مردم از بس وایستادم بدو هنوز خرید نکردیم الان مامان صداش در میاد.
برای خرید تا خیابان اصلی رفتیم و پردیس سفارش های مادر را انجام داد . به منزل برگشتیم نیما و پیروز در اتاق پذیرایی مشغول صحبت با پدر بودند . حوصله نداشتم به آنجا بروم و دلم می خواست تنها باشم . به مادر گفتم درس دارم و بعد بدون اینکه به اتاق پذیرایی بروم و خودم را نشان دهم راه اتاقم را در پیش گرفتم . موقع بالا رفتن از پلکان چشمم به تلفن افتاد و وسوسه به جانم افتاد خیلی دوست داشتم گوشی تلفن را بردارم و با شهاب تماس بگیرم و بار دیگر صدایش را بشنوم اما می دانستم این کار به هیچ وجه درست نیست . نفس عمیقی کشیدم و چشم از تلفن برداشتم و از پلکان بالا رفتم.
تا موقعی که پردیس برای شام صدایم نکرده بود روی تختم دراز کشیده بودم و با اینکه کتاب درسی ام نگاه می کردم اما تمرکز برای درک مفاهیم آن نداشتم.
پردیس در اتاق را باز کرد و گفت: نگین بلند شو بریم شام بخوریم.
کتاب را روی میز بغل تختم انداختم و گفتم:نیما و پیروز رفتند؟
پردیس ابرویش را بالا انداخت و گفت: نه بابا شام نگهشون داشته.
از جایم بلند شدم و روسری را سرم کردم و با او وارد آشپزخانه شدم مادر که کنار گاز مشغول بود با دیدن من گفت: نگین تو برای سلام کردن به مهمانها به تاق پذیرایی نرفتی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:نه چون وقتی با پردیس بیرون می رفتیم سر خیابان دیدمشون و سلام احوالپرسی کردیم.
مادر نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:یعنی اگه آدم مهمون رو بیرون ببینه دیگه نباید بیاد از شون پذیرایی کنه؟مادر جون تو دیگه بچه نیستی پس فردا که پریچهر و پردیس به سلامتی به خونه بخت برن تو باید مسئولیت کار اونا را قبول کنی.
جوابی ندادم اما این حرف مادر مرا نگران کرد پریچهر را می دیدم که مرتب و تمام وقت در آشپزخانه بود و مانند کدبانیی به تمام امور منزل وارد بود و به تنهایی می توانست از پس تعداد زیادی مهمان برآید. پردیس هم خیلی کار می کرد و اگر آن دو ازدواج می کردند آنطور که مادر می گفت من می بایست مسئولیت کار آن دو را برعهده بگیرم حتی فکر آن هم می توانست مر ا بیمار کند.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر که دید خیلی به فکر فرو رفته ام گفت:نگین اگه از الان کمی احساس مسولئیت کنی دیگه نگران این نیستی که چطور بعد از دو خواهرت کار را برعهده بگیری.
از اینکه مادر فکرم را خوانده بود ترس برم داشت نمی دانم چطور بود من هر فکری می کردم دیگران به راحتی از آن باخبر می شدند . چند بار دیگر این اتفاق افتاده بود . یک بار می خواستم سوالی از پردیس بپرسم که رویم نمی شد آن را عنوان کنم قبل از اینکه حتی سوالم را عنوان کنم پردیس گفت:برای مقدمه چینی جون نکن و خودش جواب سوالم را داد.
تنها او نبود خیلی های دیگر با نگاه کردن به چشمانم توانسته بودند از فکرم با خبر شوند و این مرا که اکثر اوقات به شهاب فکر می کردم خیلی نگران می کرد.
برای دعوت کردن پدر و نیما و پیروز به اتاق پذیرایی رفتم و از آنها خواستم که برای شام به سر میز بیایند.
نیما با دیدن من لبخندی زد و به همان یک لبخند اکتفا کرد اما پیروز گفت:چه عجب نگین خانم . داشتم فکر می کردم دیدن ما برای شما نا خوشاینده که ترجیح می دی تو اتاقت بمونی.
به پیروز نگاه کردم و با خودم گفتم: دیدن نیما نه ولی دیدن تو برای من خیلی ناخوشاینده . و آرزو کردم که ای کاش این دفعه از اون دفعه هایی باشه که از نگاهم احساسم را درک کند. گفتم:اینطور نیست. فردا امتحان دارم بایددرسم را حاضر کنم.
پیروز با حالت خاصی سرش را تکان داد و گفت: بله متوجه ام.
احساس کردم از گفتن این کلمه منظوری به خصوص دارد و مثل این بود که می خواست به9 من بفهماند که می داند دروغ می گویم.
در تمام طول صرف شام پیروز گاهی با حالت خاصی به من خیره می شد و و هر بار که سرم را بلند می کردم چشمم به او می افتاد که متفکر چشم به من دوخته است این نگاه به قدری آشکار بود که پدر و مادرم نیز متوجه شدند زیرا همان شب بعد از رفتن پیروز و نیما و زمانی که من و پوریا به اتاقهایمان رفته بودیم و پردیس و پریچهر مشغول تمیز کردن آشپز خانه بودند پردیس شنیده بود که مادرم به پدرم می گفت:آقا شما متوجه نگاه پیروز به نگین شدید؟و پدرم در جواب گفته بود:بله انشا ا... خیره.
مادر با لحن هیجان زده گفته بود: وای خدا به دادمون برسه اگه این آخری هم بره دیگه از چشم مردم در امان نیستیم.
پدر خندید و گفته بود هر چی خدا بخواهد.
از پردیس که با خنده این موضوع را برایم تعریف می کرد پرسیدم:لحن مامان و بابا ناراحت نبود؟
پردیس خندید و گفت: کجای کاری اگه پیروز بخواد تو رو بگیره بابا یک شتر می کشه.
اخمی کردم و گفتم:حالا کی گفته که پیروز می خواد بیاد منو بگیره تازه من از اون خوشم نمیاد عکس اون زنا را تو آلبومش ندیدی؟
پردیس خندید و گفت:دیوانه همه مردا تا قبل از ازدواج یکی را دارن که سرشونو گرم کنه حالا یه آلبوم از اون دیدی فکر کردی چه خبره تازه این چیزا تو خارج عادیه تازه پیروز که خوبه با اون وضع خوبش سه چهار تا هم داشته باشه چیز مهمی نیست همین نوید عمو رو ببین یک نردبون بیشتر نیست اما خودت میگی نیشا عکس دوست دختر شو دیده که تو بغل هم عکس انداختن.
از حرفهای پردیس که با خنده و شوخی ادا می شد خیلی حرصم گرفته بود . با عصبانیت سرم را روی بالش گذاشتم و گفتم:اینا همش حرفه همون طور که مردا دوست دارن دختری رو که می خوان بگیرن پاک باشه دخترا هم همین توقع را در مورد مرد زندگیشون دارن.
پردیس با خنده از لبه ی تختم بلند شد و گفت:همین سروش هم قبل از من داشت مارال یادت نیست؟
از جایم نیم خیز شدم وگفتم:اون فرق داره سروش مارال رو نمی خواسته عمه...
نگذاشت حرفم تموم بشه گفت:می دونم عمه مجبورش کرده اما آیا مدتی عقد کرده سروش نبوده ؟ حالا کار ی به سروش ندارم اما مردا تا بخوان دل بسته ی دختر ی بشن باید چند تا را تجربه کنن.
بدون اینکه به پیروز فکر کنم فکرم به سمت شهاب کشیده شد و اینکه آیا او نیز قبل از من با دختری دوست بوده؟
پردیس لباسش را عوض کرد و روی تختش دراز کشید و گفت:خوب جوابت چیه؟
سرم را به سمت او چرخاندم و در نور شب خواب اتاقمون چشمانش برق می زد و خنده ای بر لبش بود.
جواب چی؟
پردیس خندید و گفت:آره یا نه؟
چی؟
پیروز؟
متوجه منظورش شدم اخمی کردم و پشتم را به او کردم و در حالی که پتو را تا روی گردنم بالا می کشیدم گقتم:نه.


پایان فصل 7
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
8

هنوز خستگی مراسم پریچهر از تنمان بیرون نرفته بود که این بار نوبت او بود که کمر همت برای مراسم نامزدی پردیس ببندد. اما مراسم نامزدی و در اصل بله برون او به شلوغی و ریخت وپاشی نامزدی پریچهر نبود. فقط خانواده ی عمو ناصر و پدر و مادر آقا صادق بودند که به قول پدر حالا جزیی از خانواده خودمان به شمار می آمدند.
پدر به دختر عموها و پسر عمو های بزرگم در سنندج زنگ زد اما آنها که تازه از تهران رفته بودند نمی توانستند دوباره برگردند و ضمن آرزوی خوشبختی برای آن دو اظهار نمودند که انشاا... برای عروسی اش می آیند.
در میان هلهله و شادی دختر عموهایم سروش حلقه نامزدی اش را بر انگشتان کشیده و بلند خواهرم پردیس کرد . همان آقایی که برای پریچهر و صادق صیغه عقد را خوانده بود صیغه محرمیتی بین سروش و پردیس خواند تا بعد از آزمایشات مربوطه عقد آنها در محضری ثبت شود.
حالا هر دو خواهرم نامزد کرده بودند و این برای مادرم که یک باره دو داماد گرفته بود کمی سردرگم و شاید هم گیج کننده بود.
کار مادر دوبله شده بود و از هر چیزی که برای پریچهر می خرید لنگه اش را برای پردیس سفارش می داد. یک بار مادر خسته و مانده از خرید برگشته بود پدر به شوخی به او گفت:خانم را چرا این کار می کنی تو که این همه راه برای خرید دوتا جنس می ری یکباره اش کن سه تا بخر. می ترسم نگین هم همین روزا پر بزنه اون وقت کارت در می اد.
مادر که از خستگی نای حرف زدن نداشت در جواب پدر اخمی کرد و گفت:وا حاج آقا من دیگه غلط کنم نگین رو شوهر بدم . اون حالا حالا باید بمونه و دانشگاه بره.

با این حرف مادر احساس کردم دلم گرفت. چون با خودم فکر می کردم اگه یه موقع شهاب بخوادبیاد خواستگاریم اگه مادر به هوای پریچهر و پردیس مخالفت کند من روم نمیشه به مادر بگم اون را می خوام.
آن سال سال خوبی برای خانواده ما بود چون هر دو خواهرم نامزد کرده بودند . وضعیت کاری پدر هم خیلی پیشرفت کرده بود به طوریکه علاوه بر مغازه اش در بازار در شرکت معتبر و بزرگی نیز پیمان بسته بود که کار آنها سرمایه گذاری بر روی صادرات اجناس مختلف به خارج از کشور و وارد کردن اجناس به داخل بود . کار پدر چنان گرفته بود که تجارت های چند صد میلیونی می کرد. پدر نیز به عمو پیشنهاد می کرد تا با او در این کار شریک شود .اما عمو که خیلی محافظه کار و مانند پدر بلند پرواز و اهل مخاطره نبود ترجیح می داد پیش از هر تصمیمی در مورد آن کار خوب تحقیق کند. هرگاه پدر به او پیشنهاد شراکت می داد عمو از جواب صریح طفره می رفتو از پدر می خواست فرصت بیشتر ی برای فکر کردن و تصمیم گرفتن در این باره به او بدهد.
چیزی به عید نمانهده بو د و جهیزیه پریچهر و پردیس در حال تکمیل شدن بود و از طرفی خانواده آقا صادق هم برای بردن عروسشان خیلی عجله داشتند و دلیل آن نیز بیماری قلبی مادر آقا صادق بود.
بر خلاف انتظار همه قرار شد مراسم ازدواج پریچهر خیلی زودتر از زمانی که ما پیش بینی می کردیم اتفاق بیفتد زیرا مادر آقا صادق به تازگی از بیمارستان مرخص شده بود و آرزو داشت قبل از اینکه حادثه دیگری برایش پیش بیاید تنها پسرش را سرو سامان بدهد . با توافق طرفین قرار شد جشن عروسی پریچهر را روز دهم اسفند که پدر آقا صادق تشخیص داد زمان سعدی برا ی جشن است برگزار کنند.
من درگیر در سهایم بودم زیرا چیزی به امتحان ثلث دوم نمانده بود اما در سهم باعث نشده از یاد شهاب غافل بمانم و هر وقت فرصتی بدست می آوردم به شهاب تلفن می کردم . شلوغی منزل و درگیر بودن مادر و پدر برای تکمیل آخرین تکه های جهیزیه پریچهر بهترین فرصتی بود که بتوانم آزادانه با شهاب تلفنی صحبت کنم . بیتا کم و بیش از ارتباط من و شهاب خبر داشت و آنقدر خوشحال بود که حد نداشت. گاهی به شوخی می گفت:سام و شهاب مثل دو برادرند و اگر تو و شهاب با هم ازدواج کنید من و تو جاری می شیم و چی از این بهتر.
بیتا هر بار که مرا می دید از اخلاق شهاب و اینکه او چقدر خوب و باشخصیت است صحبت می کرد و من هر بار به شوخی می گفتم:باشه بابا یک بله را چند بار باید بگویم و به راستی شهاب را می پرستیدم.
روزی بیتا کنجکاویم را درباره شهاب ارضا کرد . او گفت که از سام درباره چگونگی فوت عمه و شوهر عمه اش که پدر و مادر شهاب باشند پرسیده است و سام برای او تعریف کرده است که عمه و شوهر عمه اش یکی از قشنگترین و دوست داشتنی ترین خانواده های فامیل بودند و در دوست داشتن همدیگر و داشتن تفاهم با هم الگو بودند. اما سرنوشت این طور خواسته که در حادثه رانندگی که تابستان سه سال پیش در جاده شمال برایشان پیش می آید فوت می کنند آن موقع شهاب خدمت سربازیش را انجام می داده و شبنم که روی صندلی عقب خودرو پدرش خواب بوده به طرز معجزه آسایی نجات پیدا می کند.
پس از مرگ پدر و مادر شهاب سرپرستی شبنم را عمه دوم سام که خاله شهاب نیز می شود قبول می کند و حتی به شهاب نیز پیشنهاد می دهد تا با آنها زندگی کند.اما شهاب ترجیح می دهد برای خودش زندگی مستقلی داشته باشد.
وقتی بیتا سرگذشت خانواده شهاب را برایم تعریف می کرد قطر های اشک بی اختیار از چشمم فر و ریخت. بیتا که خود نیز از تعریف این ماجرا متاثر بود به من دلداری مید اد.
محبتم نسبت به شهاب هر روز بیشتر می شد . هر بار که تلفنی با او صحبت می کردم شهاب می گفت می خواهد مرا ببیند و من منتظر فرصتی بودم تا بتوانم بیرون از منزل او را ببینم. تا زمانی که قرار بود برای عروسی پریچهر به خرید لباس برویم نتوانستم قراری با شهاب بگذارم و او را از نزدیک ببینم.
روز سه شنبه بود و قرار بود پنج شنبه جشن عروسی پریچهر برگزار شود . از روز قبل دختر عمو های قادرم از سنندج به تهران آمده بودند و ناهید و نرگس که در زرنگی و کاردانی نظیر نداشتند . برای کمک به مادر به منزلمان آمده بودند با وجود آن دو که واقعا زرنگ بودند و خالصانه کار می کردند من و پردیس کاری نداشتیم و حتی حضورمان نیز اضافه و زیادی به شمار می آمد.
سروش از ابتدای هفته به تهران آمده بود تا مثلا اگر کاری در رایطه با عروسی است به پدر کمک کند اما او پردیس که فرصت خوبی گیر آورده بودند به متر کردن خیابانها افتاده بودند و مرتب به گردش می رفتند . البته نه اینکه بخواهند از زیر کار در بروند چون با وجود افراد زیادی از اقوام که خالصانه کمک می کردن بار روی دوش کسی سنگینی نمی کرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز سه شنبه وقتی از مدرسه به منزل برگشتم مادر طبق معمول مشغول تدارک دیدن و سفارش دادن بود. لباسم را عوض کردم و در هنگام ناهار خوردن رو به مادر کردم و گفتم:مامان من هنوز لباسم را نخریدم فردا شب هم که حنابندان پری است پس کی باید برم خرید؟
مادر به من نگاه کرد و گفت:پس چرا چیزی نمیگی؟خوب من از کجا باید بدونم تو چی می خوای مخصوصا با این وضع شلوغ خوت نباید به فکر خودت باشی؟
گفتم:مامان من امروز کاری ندارم اجازه می دهید برم لباس رو بخرم؟
مادر از خونسردی من کلافه شدو گفت:خوب اگه امروز نری بخری می خوای فردا که تمام مهمانها آمدند بری خرید؟تا حالا هم دیر کردی .من فکر می کردم با پردیس رفتی لباس خریدی
گفتم :نه پردیس و سروش با هم رفتن لباس بخرن
مادر گفت:مگه نمی شد تو هم با اونا بری برای خودت لباس بخری؟
آهسته گفتم:شاید درست نبود مزاحمشان بشوم.
مادر مکث کرد گویی حرفم را قبول داشت زیرا اخم هایش باز شد و بعد از لحظه ای گفت:حالا دیگه گذشته الان یک کم استراحت کن وقتی مغازه ها باز شدند با پردیس برو هر چی دوست داشتی بخر.
از دهانم پرید و گفتم:مامان میزاری با بیتا برم لباسم را بخرم؟
با کمال تعجب دیدم که مادر گفت:باشه برو اما خودت می دونی که چی بخری زیاد لختی پختی و تنگ و ترش نباشه.
آنقدر خوشحال شده بودم که باقی اشتهایم کور شد ه بود با خودم فکر می کردم امروز بهترین فرصتی است که بتوانم با شهاب قرار بزارم و با او برای خرید لباس بروم. از ترس اینکه مادر از چشمهانم پی به افکارم ببرد بدون اینکه دیگر به او نگاه کنم با سرعت وسایل ناهار را از روی میز آشپزخانه جمع کردم و به اتقم رفتم اما قبل از ان گوشی تلفن را برداشتم و به اتاقم بردم و شماره تلفن مغازه شهاب را گرفتم .دعا می کردم که بتوانم پیدایش کنم . با خودم فکر می کردم که اگر مغازه اش نبود با شمارهتلفن همراهش تماس می گیرم و در نهایت اگر نتوانستم پیدایش کنم به بیتا زنگ می زنم تا سام شهاب را پیدا کند.
به مغازه زنگ زدم اما کسی گوشی را برنداشت حدس می زدم مغازه اش بسته است شماره تلفن همراهش را گرفتم یکی دربار مشغولی زد و بار سوم بوق ممتد به من فهماند که تا لحظاتی دیگر صدایش را می شنوم. بعد از دو بار بوق شهاب خودش گوشی را برداشت و با صدای خسته ای گفت:بله
گفتم :سلام خسته نباشی
به محض اینکه صدایم را شنید با صدای بلند و با خوشحالی گفت:نگین خدای من امروز خورشید از کدوم طرف در اومده که اینقدر زود زنگ زدی؟
خندیدم و گفتم:از همون جایی که همیشه طلوع می کنه . شهاب گوش کن وقت ندارم تلفن رو زیاد مشغول کنم اما امروز ساعت سه می خوام برای خرید برم بیرون فکر میکنم بتونم یکی دو ساعت ببینمت.
صدای فریاد او را شنیدم:راست می گی؟
بله اما یک مشکلی اینجاست.
شهاب با عجله گفت:بگو عزیزم مشکلت چیه؟
آخه به مامان گفتم با بیتا می ریم خرید.
خدای ممن چی از این بهتر. خودم ترتیبشو می دم همین الان به سام زنگ می زنم و میگم بیتا را برای چند ساغت از خونشون بدزده.
به شوخی گفتم:شهاب با اینکار موافق نیستم حاضر نیستم به خاطر خودم دوستم رو به خطر بندازم.
نگین تواز خونه بیا بیرون به باقی کارها کاری نداشته باش.
شهاب من کجا بیام؟
تو خیلی وقته که تو قلب من اومدی. و بعد فکری کرد و گفت:عزیزم بیا سرگوچه منزل بیتا من اونجا منتظرت هستم.
ساعت چهار خوبه؟
شهاب با لحن عجولی گفت:اوه تا اون موقع من صد بار می میرم و زنده می شم .
خوب کی بیام؟
همین الان بلند شو بیا.
خیلی خندم گرفته بود . نمی دانستم جواب این پسر عجول و شیطون را چه بدهم. صدای شهاب را بار دیگر شنیدم که گفت:نگین جون شهاب پاشو بیا . باشه؟
نمی دانستم چه بگویم نگاهی به ساعت انداختم ساعت یک ربع به دو بعد از ظهر بود. گفتم:شهاب من ساعت دو نیم حرکت می کنم.
با لحن نا راضی گفت:با اینکه باز خیلی دیره اما اگه فکر می کنی مصلحت اینه باشه من حرفی ندارم. پس ساعت دو ونیم منتظر ت هستم.
آقا شهاب ساعت دو و نیم راه می افتم.
شهاب با لجبازی گفت:نگین خانم قبول نیست من سر ساعت دو و نیم می خوام ببینمت.
تسلیم شدم و گفتم:باشه دو و نیم. اما طوری نشه که مامان به خونه بیتا زنگ بزهنه و بفهمه که من با او نبودم.
شهاب خندید :مطمئن باش این اتفاق نمی افته همین الان ترتیب شو می دم .
با شهاب خداحافظی کردم و در حالی که از همان لحظه دچار التهاب و هیجان بودم از اتاق خارج شدم.
وقتی رفتم پایین آقا صادق و پریچهر را جلوی در هال دیدم که ایستاده بودند و به خنچه های عقدی که دو کارگر مشغول آوردن آن بودند نگاه می کردند . آقا صادق با دیدن من که از پله ها پایین می آمدم لبخندی زد. به او سلام کردم و او نیز با مهربانی پاسخم را داد . به پریچهر نگاه کردم قرار بود بعد از ظهر برای اصلاح به آریشگاهی که برایش وقت گرفته بودیم برود و من از قبل برنامه ریزی کرده بودم که با او به آرایشگاه بروم اما با پیش آمدن برنامه جدید باید صبر می کردم تا چهره اصلاح شده او را شب ببینم.
پریچهر هم به من نگاه کرد و گفت:نگین ببین مدل خنچه ها خوبه؟
نگاهی به خنچه ها انداختم و از سلیقه خوبشان تعریف کردم. با دیدن خنچه های عقد احساس عجیبی به من دست داده بود. حس می کردم از همین حالا برای ازدواج کردن او دلم خیلی گرفته است. بغضی گلویم را فشرد و برای اینکه فکرم را به جهت دیگر مشغول کنم به طرف آشپر خانه رفتم و مادر را دیدم که مشغول دود کردن اسپند بود. همیشه بوی خوش اسپند بع من احساس خاصی می داد و آن لحظه باعث می شد که چشمانم را ببندم و نفس عمیقی بکشم. مادر با دیدن من اسپند دان چینی را به دستم داد و گفت که آنرا دور صادق و پریچهر بچرخانم.
اسپند دان را گرفتم و به طرف هال رفتم ناهید به خنده به من نگاه می کرد و آهسته گفت:نگین یادت نره از آفا صادق شیرینی بگیری.
به او نگاه کردم و گفتم: من روم نمیشه اگه می خوای تو اسپند رو دور سرشون بچرخون.
ناهید با لبخند اسپند دان را از دستم گرفت و آن را دور سر آقا صادق و پریچهر چرخاند و آقا صادق هم چند اسکناس سبز به او تقدیم کرد که ناهید اسکناسها را به پریچهر داد.
با لبخند به این منظره نگاه می کردم اما در همان حال دلم به شور افتاده بود. رو به مادر کردم و گفتم:مامان من الان به بیتا زنگ زدم و بهش گفتم که با هم برویم لباس بخریم بیتا گفت که زودتر برم خونشون در س بخونیم و بعد ساعت چهار برویم خرید.
در این وقت تلفن زنگ زد و نرگس برای جواب دادن آن رفت و بعد از چند لحظه مرا صدا کرد و گفت:نگین یک خانمه که اسمش بیتاست.
دلم فرو ریخت. می دانستم که بیتا جریان را فهمیده.
گوشی را از نرگس گرفتم بیتا خندید و گفت: سلام نگین جریان چیه؟
نگاهی به اطراف اتاق کردم و مطوئن شدم کسی متوجه من نیست با این حال آهسته به بیتا گفتم: سام بهت نگفته؟
بیتا که معلوم بود خیلی خوشحال و سرحال است گفت:سام با عجله به من تلفن زد و گفت حاضر باشم تا به دنبالم بیاید وبا هم بیرون برویم فقط گفت به مامانت بگو که با نگین برای خرید بیرون می رم. و بعد خندید و گفت:نگین خبریه؟
فهمیدم که سام به طور مختصر جریان را به بیتا گفتته اما او می خواهد جریان را از خودم بشنود اهسته گفتم:امروز قراره برای خرید لباس برم . اما با...
بیتا لحظه ای سکوت کرد و بعد ناگهان فریادی کشید و گفت:اوه حالافهمیدم خوب نمی خواد توضیح بدی باشه خوش بگذره . بعد باهات تماس می گیرم فقط زیاد طولش نده فردا که یادت نرفته امتحان ادبیات داریم.
لبخندی زدم و گفتم:به من نگو خودت که می دونی از همین الان دارم زهره ترک می شم به سام بگو به اونم سفارش بکنه.
بیتا خندید و گفت: اون عاقل تر از اینه که احتیاح به سفارش سام داشته باشه یکی باید به سام سفارش من را بکنه.
هر دو. خندیدیم و بعد بیتا گفت:نگین بهتره زودتر بری حاضر بشی سام به من گفت به تو یاداوری کنم ساعت دو و نیم یادت نره . بعد از خداحافظی با بیتا گوشی را گذاشتم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به طرف آشپز خانه رفتم تا به مادر بگویم که می خواهم بروم که مادر برای رفتن من حرفی نداشت . بعد از کسب اجازه از جانب مادر به طرف اتاقم رفتم تا حاضر شوم. مثل همیشه در انتخاب لباس به تردید افتادم متاسفانه در این مورد انقدر به پردیس متکی بودم که احساس می کردم خودم نمی تونم انتخاب خوبی داشته باشم . در کمد لباسم را باز کردم و به مانتوهایم خیره شده بودم و در ذهنم یکی یکی انها را به تن می کردم . اما حقیقتا نمی دانستم کدام را انتخاب کنم . لحظاتی به همان حال بودم تا اینکه به یاد آوردم وقت زیادی ندارم و باید به سرعت آماده شوم . دوست داشتم حال که برای اولین بار قرار بود با شهاب ملاقات کنم زیباتر از همیشه لباس بپوشم. با نگاهی به ساعت که پنج دقیقه به ساعت دو بعد از ظهر را نشان می داد تردید را کنار گذاشته و عاقبت بارانی سرمه ای رنگ را که اوایل پاییز خریده بودم انتخاب کردم.
هوا ابری بود امانه از آن ابرهای که قرار باشد باران یا برف ببارد و من نمی دانستم که آیا بارانی پوشیدن من مناسب است یانه اما به هر حال چون می دانستم تیپم با پوتین زیبایی که برای همین فصل خریده بودم کامل می شود آن را به تن کردم.
باز مثل همیشه در انتخاب روسری مانده بودم و چون روسری مناسبی پیدا نکردم مقنعه مدرسه ام را پوشیدم و پایین آن را در یقه مانتو ی بارانی ام جا دادم.
ظاهر خوبی پیدا کرده بودم جز اینکه فکر می کردم سر کردن مقنعه چهره ام را بچهگانه و مدرسه ای نشان می دهد اما چون اکثر روسری هایم به رنگ سنگین بارانی ام نمی خورد از خیر سر کردن آنها گذشتم. در همین حال به یاد روسری پردیس افتادم که به تازگی خریده بود روسری به رنگ خای سرمه ای و آبی تیره بود که می دانستم کاملا با لباسم جور می شود اما با اینکه با پردیس خیلی صمیمی شده بودم باز هم جرات نمی کردم بدون اجازه آن را بردارم.بنابراین وسواس را کنار گذاشتم و بعد از برداشتن کیف دستی ام از اتاق خارج شدم . هنوز چند قدم از اتاق خارج نشده بودم که به یاد کادویی که از خیلی وقت پیش برای شهاب خریده بودم افتادم.به اتق برگشتم و سراغ کمدپردیس که فکر می کردم امن ترین جا برای پنهان کردن وسایل است رفتم و کادو را از کمد او برداشتم . نگاهی به آن انداختم و احساس خوبی وجودم را فراگرفت. هدیه ای که برای شهاب خریده بودم ادکلونی بود که بع انتخاب پردیس حدود شانزده هزار تومان خریده بودم و پول آنرا از مبلغی که شهاب با لباس سبزی که به عنوان هدیه به من داده بود فراهم شده بود .بسته کادو را در کیفم گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
مادر حدود سی هزار تومان برای خرید لباس به من داد. من نیز آن را داخل کیفم گذاشتم . مادر برای چندمین بار سفارش کرد که مواظب کیفم باشم و من نیز برای چندمین بار به او اطمینان دادم که چهار چشمی مواظب کیفم هستم.در حال خداحافظی از بقیه بودم که آقا صادق گفت:نگین خانم من دارم می رم تا مسافتی شما را می رسانم.
به او نگاه کردم و لبخندی زدم و بعد برای کسب تکلیف به مادر نگاهی کردم . مادر که معلوم بود از همان اول نگران خارج شدن من به تنهایی در آن وقت ظهر بود با خوشحالی از آقا صادق تشکر کرد و گفت که اینطور خیال او هم راحتتر است. مادر بار دیگر سفارشات لازم را کرد و من به همراه آقا صادق از در منزل خارج شدم.
همانطور که حدس زده بودم آقا صادق قصد داشت تا مرا درست جلوی در منزل دوستم از اتومبیلش پیاده کند و من برخلاف میلم او را راهنمایی کردم.هنوز به پیچ خیابانی که منزل بیتا در آن بود نرسیده بودیم که شهاب را دیدم.
فاصله ما با شهاب زیاد بود اما من او را از تیپ و حالت ایستادنش شناختم. شهاب درست سرخیابان منزل بیتا کنار پیکانی به رنگ سفید ایستاده بود و آرنجش را روی در باز خودرو تکیه داده بود و به روبرو نگاه می کرد بلوزی به رنگ قرمز و شلوار جینی به رنگ مشکی به تن داشت.
بادیدن شهاب احساس کردم دست و پاهایم یخ کرده و بی حس شده اند اما در عوض قلبم با سرو صدا به سینه ام می کوفت. بدتر از همه این بود که حس می کردم از چهره ام بیش از بخاری روشن خودرو آقا صادق حرارت بیرون می زند. در همان حال دعا می کردم که آقا صادق سرش را به طرفم برنگرداند تا مرا ببیند چون احساس کردم آنقدر سرخ شده ام که او با دیدن من بلافاصله متوجه می شود که حتما خبری شده که این چنین خون به چهره ام دویده است
وقتی از کنار او می گذشتیم دلم می خواست او متوجه شود اما از ترس اینکه مبادا آقا صادق چیزی بفهمد سعی می کردم سرم را آنقدر تحت کنترلم باشد که ناخوداگاه به سمت او نچرخد.
وقتی جلوی در منزل بیتا رسیدیم با صدای لرزانی به آقا صادق گفتم:خیلی ممنون دیگر رسیدیم . منزل دوستم همین جاست.
لرزش صدایم کاملا محسوس بود اما خوشبختانه یا نا اینطور فکر می کردم و یا او آنقدر در فکر پریچهر بود که متوجه حالم نشد و در حالی که توقف می کرد گفت:خوب نگین خانم اگر دوست داشته باشی عصر برای بردنت بیام.
تشکر کردم و گفتم که به همراه دوستم برای خرید لباس بیرون می رویم و از همان راه به منزل می روم.
صادق لبخندی زد و از من خداحافظی کرد و من نیز به طرف منزل بیتا رفتم و دستم را روی زنگ گذاشتم اما آن را فشار ندادم چون نمی دانستم که بیتا هنوز منزل است یا با سام بیرون رفته . خوشبختانه صادق دیگر صبر نکرد تا در منزل باز شود و حرکت کرد. چند لحظه بعد در پیچ خیابان از نظر محو شد.
آنگاخ بود که من سرم را به طرف دیگر چرخاندم . برای دیدن جایی که شهاب ایستاده بود باید تا سر خیابان می رفتم اما من جرات نداشتم زیرا از این می ترسیدم که مبادا صادق گوشه کناری ایستاده باشد و مرا ببیند که به جای رفتن به منزل دوستم راه رفته را برمی گردم. دوباره به راهی که صادق از آن طرف رفته بود نگاه کردم و نه تنها خودرو را ندیدم بلکه در ان وقت ظهر پرنده نیز پر نمی زد امامن همچنان در شک و تردید به سر می بردم.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دانستم که شهاب مرا در خودرو صادق دیده ات یا نه اما امیدوار بودم که اینطور باشد چون در اینصورت کار من ساده تر می شد و احتیاجی نبود با آن دل آشوبی و ترس تا سر خیابان بروم. به ساعتم نگاه کردم دو نیم بود و من همچنانکه جلوی در منزل بیتا ایستاده بودم در فکر بودم که چه باید بکنم در تردید بودم که آیا زنگ منزل را بزنم یا نه از این می ترسیدم که بیتا نباشد و در آن صورت نمی دانستم بیتا به مادرش چه گفته است در تردید و اضطاب به سر می بردم که صدای کوتاه بوق اتومبیلی مرا به خود آورد نا خوداگاه به سمت صدا برگشتم و با کمال تعجب شهاب را دیدم که با دست به من اشاره می کند که سوار شوم.نگاه سریعی به اطراف انداختم و سپس بدون تردید و به سرعت به سمت خودرو رفتم و شاید هم دویدم. با همان سرعت در جلوی خودرو را باز کردم و خودم را روی صندلی جلو انداختم و شهاب نیز بدون درنگ خودرو را به حرکت در اورد . در آن حال حس می کردم تمام مردم کوچه و خیابان مرا زیر نظر دارند و مر ا دیده اند که سوار خودرو جوانی شده ام. در افکار ناراحت کننده ای غوطه می خوردم و در حالی که دستم را روی قلبم گذاشته بودم تا ضربات آن را مهارکنم چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار بد را از ذهنم به کناری بگذارم . او همانطور که رانندگی می کرد نگاهی به من انداخت و با صدای آرامی گفت:سلام
یادم افتاد که از بس هول بوده ام سلام نکردم . با شرمندگی گفتم:آه ببخشید سلام آنقدر هول شدم که حتی فکر می کنم اسم خودم را هم فراموش کردم.
شهاب که با لبخند به من نگاه می کرد گفت:عیب نداره عزیزم خودم اسمتو یادت می یارم. اسمت اونقدر قشنگ و خوش آهنگه که محاله کسی نام نگین را بشنوه و بعد بتونه اونو فراموش کنه بخصوص بعد از دیدن صاحبش.
نگاهم را از چشمانش گرفتم و با خجالت سرم را به زیر انداختم اما در همان حال تمام وجودم از احساس شیرینی پر شده بود احساس می کردم با وجود اودیگر نگران هیچ چیز نیستم.
خودرو شهاب به سرعت از محل دور می شد نمی دانستم کجا می رویم اما نه نگران بودم و نه می خواستم فکرم را در یک لحظه از فکر کردن به او به چیز دیگر مشغول کنم.دیگر برایم خرید لباس مهم نبودو نگرانی از اینکه اگر کسی مرا در خودرو او ببیند مفهومی نداشت.در مغز من یک فکر جریان داشت و آن شهاب بود و دیگر هیچ.
به همین خاطر بدون اینکه حتی متوجه باشم به نیم رخ زیبای صورتش خیره شدم و با خود فکر می کردم سوار بر مرکب شاهزاده رویاهایم شده ام ودر کنار او خوشبخت ترین دختر دنیا هستم. شهاب نیز گاهی چشم از خیابان برمی داشت و در سکوت به چشمان مشتاق من که قادر به مهارشون نبودم و همچنان خیره به او مانده بودم نگاه می کرد و لبخند می زد و گاهی نیز سرش را تکان می داد . نمی دانم چه فکری می کرد و حتی از احساسش خبر نداشتم اما حالت قشنگی در نگاهش بود که نقش چشمان زیبا و نگاه جذابش مانند نقش کنده شده در سنگ برای همیشه در قلبم باقی ماند. به حقیقت آن لحظه ها از شیرین ترین لحظه های عمرم بود.
هم اکنون که آن خاطرهای شیرین را می نویسم در این فکر م که چرا در آن لحظه ها هیچ کداممان صحبت نمی کردیم و نمی دانم اما من که چیزی به ذهنم نمی رسید البته نیازی نبود زیرا چشمانمان بهتر از زبانمان احساسمان را بیان می کرد . به یاد حرف بیتا افتادم که روزی می گفت نگین باور کن گاهی اوقات زبان نگاه بهتر از صحبت کردن احساس انسان را بیان می کند و من نیز تا به آنروز و تا به آنلحظه این شنیده را تجربه نکرده بودم.
با وجودی که خودرو دستگاه پخش داشت و نواری روی آن بود اما شهاب با سکوت و سرعتی که من فکر می کردم خیلی زیاد است وارد بزرگراه شد ه بود و از خط سوم بزر گراه به سمتی که بعد از روی تابلوهای نصب شده در بزرگراه فهمیدم به سمت شرق تهران است حرکت می کرد. عاقبت خود او سکوت را شکست و به ممن که از ترس سرعت زیاد خودرو روی صندلی محکم نشسته بودم گفت:نگین عزیزم احساس می کنم خواب می بینم.
با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:شک ندارم که اینطور ه چون منم بعضی وقتها خواب می بینم که سوار اتومبیلی شده ام که به این سرعت حرکت می کنه.
شهاب خنده ای بلند کرد و گفت:حیف که این ماشین نمی کشه و گرنه بهت می گفتم سرعت به چی میگن؟
آرام گفتم:اما من از سرعت زیاد می ترسم و ادامه کلامم را در دل گفتم درست مثل الان که احساس می کنم نفسم بند خواهد آمد.
شهاب خنده ای کرد و گفت:جدی که نمی گی؟
و سپس برای سبقت گرفتن از خودرو پژوی مشکی رنگی که در جلوی خودرو به سرعت حرکت می کرد کمی به چپ و به طرف جدول وسط بزرگراه منحرف شد تا از راهی که باز بود از خودرو پژو سبقت بگیرد و در همان حال با زدن بوق و چراغ به خودرو جلو فهماند که قصد گرفتن سبقت دارد . در این لحظه خودرو پژو فرمانش را به چپ و جلوی خودرو ما چرخاند و نشان داد که قصد دادن راه را ندارد . شهاب که غافلگیر شده بود پایش را از روی گاز برداشت و روی پدال ترمز زد و شاید اگر اینکار را نمی کرد با همان سرعت به خودرو جلویی برخورد می کردیم.
جرات صحبت نداشتم . از ترس خودم را به همان صندلی خودرو می فشردم و با نگرانی به شهاب نگاه می کردم با دقت به جلو خیره شده بود و ابروانش را در هم گره داده بود . مشخص بود که دندانهایش را به هم می فشارد زیرا می دیدم که استخوانهای فکش سفت شده بود . خودرو پژو که دو جوان سرنشینان آن بودند به سمت راست متمایل شد و نشان دادکه راه رات با ز کرده است اما حتی من که با تمام بی تجربگی ام در امر رانندگی متوجه شدم که آنها قصد سر به سر گذاشتن و اذیت کردن دارند و معلو م است که مسی خواهند عمل قبلی شان را تکرار کنند. مرد جوانی که بغل راننده نشسته بود به پشت برگشت و با حرکت دست به شهاب اشاره کرد که رد شود و من با ترس به او و سپس شهاب نگاه کردم . سعی می کردم کوچکترین صدایی نکنم تا تمرکز او را بهم نزنم فقط در دلم دعا می کردم که شهاب آنقدر عاقل باشد که نخواهد سر به سر گذاشتن آن دو را تلافی کند.
فاصله خودرو ما با خودرو پژو زیاد نبود و مادرست پشت آن در خط سوم حرکت می کردیم. جوانی که کنار دست راننده نشسته بود هموز به پشت برگشته بود و با دست به شهاب اشهاره می کرد در همان حال می خندید و من این را از دهانی که به اندازه تمام صورتش باز شده بود فهمیدم.
نمی دانم در مغز شهاب چه می گذشت اما امیدوار بودم که با ادا اطوارهایی که آن جوان از خودش در می اورد تحریک نشود. با اینکه خودم به چشم رانندگی شهاب را در پیست اتومبیلرانی دیده بودم و مطوئن بودم که اگر او بخواهد روی انها کم شود این کار برای او سخت نخواهد بود .اما در همان حال دعا می کردم با حضور من نخواهد این کار را انجام دهد زیرا در همان لحظه و با وجود و با وجود ان سرعت که به قول شهاب چیزی نبود کم مانده بود از ترس سکته کنم.
شهاب کمی از سرعتش کم کرد و خودرو را به سمت راست منحرف کرد و با پژو فاصله گرفت . درست در لحظه ای که من فکر می کردم از فکر سبقت گرفتن از خودرو منصرف شده پایش را روی پدال گاز گذاشت. بعد از گذاشتن از پژو به سمت چپ و خط سوم رفت و با همان سرعت به جلو راند به طوریکه تا چند لحظه بعد اثری از خودرو پژو دیده نمی شد من نیز آنقدر د سکوت خودم را به صندلی فشرده بودم که فکر می کردمعنقریب پایه های صندلی فنرش از جا در می اید . نشستن در خودرو شهاب مرا به یاد نشستن در ترن هوایی می انداخت که در عمرم فقط یکبار سوار ان شده بودم و بعد از ان توبه کرده بودم که دیگر هیچ گاه سوار ان نشوم.
شهاب همچنان به سرعت پیش می راند و من از چهره ی متبسمش می خواندم از اینکه خودرو پژو را از دیدش محو کرده است خیلی از خود راضی شده است اما از جهتی از اینکه حتی فکر مرا که بغل دستش بودم و از ترس در حال فبض روح بودم نمی کرد خیلی ناراحت شدم. چون خودرو دیگری را جلوی رویمان دیدم و مطمئن شدم که شهاب می خواهد از آن هم سبقت بگیرد با صدایی گرفته گفتم:شهاب خواهش می کنم کمی سرعتت را کم کن باور کن قلبم داره می ایسته.
شهاب به من نگاه کرد و وقتی از رنگ پریده ام باورکرد که از سرعت زیادخودرو حسابی ترسیده ام پایش را از روی پدال گاز خودرو برداشت و گفت:آه جدی عزیزم ترسیدی؟واقعا معذرت می خوام.
به زور لبخندی زدم و گفتم:هر چند لازم به معذرت خواهی نیست اما می بخشمت . وبعد از لحظه ای گفتم:البته می دونم از یک قهرمان اتومبیلرانی نمیشه انتظار داشت مطابق میل دختر تر سویی مثل من رانندگی کند.
شهاب لبهایش را جمع کرد و با حالت شرمندگی گفت:من فدای اون ترست بشم . باور کن نمی دونستم و گرنه غلط می کردم این کارو بکنم.نگین حالا حالت چطوره؟
با وجودی که هنوز حالم جا نیامده بود اما از اینکه باعث شده بودم شهاب خودش را ملامت کند از خودم لجم گرفت . برای اینکه مطمئن شود که آن طور هم که رنگ ام پریده نشان می دهد خیال غش و ضعف ندارم لبخندی زدم و گفتم:الان که حالم خوب خوبه اونقدر که قیافهام نشان می دهدترسو نیستم ولی خوب دیگه همه که مثل تو سرنترس که نداند. و بعد شانه هایم را بالا انداختم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهاب با وجودی که در چهره اش نگرانی خوانده می شد اما نگاهی به من کرد و بعد لبخندی زد و سپس به خیابان جلوی رویش خیره شد و گفت:می خوام یک اعتراف پیشت کنم تا قبل از آشنایی با تو و حتی قبل از دیدنت وقتی پشت فرمان اتومبیلمینشستم به تنا چیزی که فکر می کردم رسیدن به اوج سرعت پرواز روی زمین بود و رسیدن به این احساس مهمترین چیز تو زندگیم بعد از مرگ پدر و مادر م بود اما حالا وقتی پشت فرمان می نشینم درست لحظه ای که باید سرعتم به اوج خودش برسه چشمای قشنگ و اون نگاه شیرینی درست مثل یک تابلوی احتیاط جلوی چشمام ظاهر می شه و همون لحظه ست که با خودم می گمشهاب مواظب باش حالا دیگه کسی رو تواین دنیا داری که باید به خاطرش زنده بمونی تا به اون برسسی. به خاطر همینه که فکر میکنم دیگه هیچ وقت تو مسابقات نتونم برنده بشم.
شهاب سکوت کرد و من سرم را به زیر انداختم و تشنه شنیدن باقی صحبتهای او بودم . در آن لحظه دچار احساس غریبی شده بودم . نمی دانم این احساس چی بود آیا این احساس از شرمندگی که وجودم را فرا گرفته بود نشئت دمی گرفت آن هم به خاطر اینکه مانعی برای موفقیت او شده بودم و یا از اعتراف عشق او نسبت به خودم دچار سردر گمی و حیرت شده بودم نمی دانم هرچه بود احساس عجیبی بود نه خوشایند و نه نا خوشایند . احساسی بود مانند ماندن در مه آن هم در شب.
احتیاج به سکوت داشتم تا وسعت عشق او را در ذهنم تحلیل کنم و خوشبختانه این سکوت درست در همان لحظه که به آن احتیاج داشتم بدست آمد . شهاب صحبتی نمی کرد و من در همان حال که به دسته کیفم که روی زانویم قرار داشت خیره شده بودم به او فکر می کردم. نمی دانم چند لحظه درباره شهاب فکر کردم شاید زیاد نبود اما همان چند دلحظه به اندازه یک عمر فکر کردم و نتیجه ان اینکه قلبم مهر تایید برعشق شهاب زد و عقلم نیز ان را درست اعلام کرد و من نیز تصمیم گرفتم تا اخر این راه بروم راهی که انتهای ان رسیدن به او بود به مردی که عاشقانه دوستم داشت و من نیز عشق او را باور داشتم.
خودرو همچنان جاده ای را که به نظرم بی انتها رسید می شکافت و به سوی مقصد نا معلوم که نمی دانستم کجاست پیش می رفت . رفتار شهاب آنقدر مطمئن و گرم بود که این احساس را به من نمی دادکه برای اولین بار با جوانی که شاید هیچ شناختی روی ان نداشتم بیرون رفته باشم احساس می کردم سالها با او اشنا هستم و چهره و نام و پیکر او حتی قبل از خلقتم در ضمیر نا خوداگاهم نقش بسته بود . شاید برای اولین بار باید خیلی بیشتر از این کم رو و خجالتی می بودم اما نمی دانستم تظاهر به چیزی کنم که نیستم تنها چیزی که بین من و او وجود نداشت همان احساس غریبی اولین بار بود. شاید رفتار بی تکلف شهاب این حس را به من القا کرد که او را از هر کس به خود نزدیکتر ببینم.
با وجود شهاب در کنارم متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم ام عاقبت او خودرویش را در کنار میدان بزرگی پارک کرد و من به محض پیاده شدن چشمم به تابلوی ان افتاد که روی ان نوشته بود میدان نبوت. نام این میدان را بارها شنیده وبودم اما برای اولین بار بود که به انجا پا می گذاشتم و کم و بیش می دانستم که این میدان در شرق تهران است و همانجا متوجه شدم علت اینکه شهاب برای صحبت با من این مسافت طولانی را طی کرده بود که خیال خودش و من را از این جهت اینکه مبادا آشنایی مارا با هم ببیند راحت کند.
شهاب به من نگاه کرد و با لبخند گفت: دوست داری یک گشتی تو این میدان بزنیم؟سرم را تکان دادم و به اتفاق هم وارد میدان شدیم و به طرف یکی از حوضهای ان رفتیم . میدان نبوت میدان بزرگ و قشنگی بود که بیشتر به یک پارک مدور شباهت داشت تا یک میدان و هفت حوض در اطراف این میدان بود که بعد فهمیدمبه ان هفت حوض هم می گویند. با وجودی که هنوز فصل زمستان بود اما میدان زیبای نبوت به همت باغبان دلسوز و زحمتکشش درست مثل فصل سرسبز بهار پرگل و زیباغ بود. همچنان که به درختی در کنار یکی از حوض های میدان خیره شده بودم با خودم فکر می کردم چه زیباست احساس اینکه به زودی بهار طبیعت از راه خواهد رسید و چه زیباتر است احساس بهار عشق در قلبها که فصل خاصی را نمی شناسد و این بهار عشق در قلب من در فصل سپید زمستان پدیدار شد.
چشم از درخت برداشتم و به شهاب که در فاصله ی نزدیکی در کنارم ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که به من خیره شده ولبخندی بر لبانش نقش بسته است من نیز به اولبخند زدم اما نمی دانم چرا حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید که ان را عنوان کنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پشت تلفن هر دو پر حرفتر بودیم اما حالا که رو در روی هم قرار گرفته بودیم چیزی به فکرم نمی رسید که ان را عنوان کنم همچنان که در ذهنم بدنبال واژه ای برای شکستن سکوت می گشتم به چهره یا و نگاه کردم و در همان حال صحبت درباره زیبایی چهره و گیرایی نگاهش تنها کلماتی بود که در ان لحظه به خاطرم می رسید اما ان کلام ستایش از چهره و چشمان نافذ و زیبای او هم فقط در ذهنم و برای خودم گفته می شد به او نگاه کردم و بادقت نقش چهر هاش را به خاطر سپردم . او نیز با چشمان زیبا و خوش حالتش و با نگاهی نجیب که تحسین در ان موج می زد به من خیره شده بود شاید او هم چون من در حال سپردن نقش چهر هام در خاطرش بود. در حال ضبط خصوصیات چهر هاش بودم و به هیچ وجه فکر نمی کردم نگاه خیره ام به او ممکن است زننده باشد . شهاب زیبا بود . رنگ چشمانش قهو ه ای تیره بود و مژگان بلند و پشتش حیرت اور بود . ابروان صاف و مشکی اش با دنباله ای به شکل هشت روی چشمانش نقاشی شده بود که وقتی اخم می کرد جذابیت خاصی به چهر هاش می داد.
به اندازه یک ربع ساعت و شاید هم کمتر من او در سکوت کنار درختی مشرف به حوض ایستاده بودیم و از هوای خوب و دیدن چهره هم لذت می بردیم اگر حضور باغبان و تذکر او به من و شهاب به خاطر اینکه می خواهد محدوده را ابیاری کند نبود شاید ساعتها بدون اینکه گذر زمان را متوجه باشیم همانجا ایستاده بودیم و همچنان که به چهره هم خیره شده بودیم با زبان نگاه با هم راز و نیاز می کردیم.
شهاب با لبخند به باغبان نگاه کرد و با تواضع سرش را تکان داد و بعد به من اشاره کرد که حرکت کنیم.همانطور که به سمت دیگر میدان می رفتیم چشمم به مسجدی در ضلع غربی میدان افتاده و بلافاصله نگاهم روی تابلوی کلانتری در جنب مسجد خیره ماند . با ترس به شهاب نگاه کردم و لبم را دندان گرفتم و به ان سمت اشاره کردم . شهاب متوجه منظورم نشد و سرش را تکان داد و گفت:چی شد؟
باز هم به ان سکت اشاره کردم و گفتم:کلانتری
شهاب که تازه متوجه منظورم شده بود به سمت کلانتری نگاهی کرد و سپس به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت:چطور
فکر کردم که کتوجه منظورم نشده با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:اونجا رو ندیدی ؟کلانتری.
شهاب بدون کوچکترین واکنشی با همان لبخند گفت:خب
به اطافم نگاهی کردم و با ترس گفتم:اگه ما رو بگیرن؟
شهاب ابروانش را بالا برد و گفت:برای چه؟
با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه تو متوجه نیستی اگع الن بیان از ما بپرسن شما چه نسبتی با هم دارید چی بگیم؟
شهاب همچنان که لبخند می زد گفت:اولا امیدوارم که چنین اتفاقی نیفته در ضمن با اون قیافه ای که تو گرفتی اگه کسی هم نخواد کاری به ما داشته باشه با دیدن چهره وحشت زده تو مشکوک میشه و فکر می کنم من تو رو دزدیم و اونوقت ممکنه چنین اتفاقی بیفته.
شهاب اب طنز این کلام را ادا می کرد و معلوم بود که در این مورد نگرانی ندارد اما من بدون اینکه بتوانم لبخند بزنم به شهاب گفتم:من می ترسم بیا از این جا بریم اگه ما را بگیرن چی؟
از تصور اینکه یک چنین چیزی مو بر اندامم راست شد و نا خود اگاه به یاد اتفاقی که چندی پیش برای مهتاب یکی از همکلاسیهایم رخ داده بود افتادم . من و بیتا او را می شناختیم هر چند از نظر خانوادگی دچار مشکل بود اما دختر خوبی به نظر می رسید چند هفته خبر دار شدیم که او را به همراه پسری در راه مدرسه گرفته اند و بدتر اینکه بچه ها می گفتند آن پسر نیز سابقه خوبی نداشته و در کار خرید و فروش مواد مخدرب بوده و همین موضوع باعث شد تا مهتاب را از مدرسه اخراج کنند از فکر مهتاب و اتفاقی که برای او افتاده بود فرو رفته بودم و بی اختیار خودم را به جای او می دیدم که با خودرو پلیس به در منزل برده می شوم و تمام همسایه ها را می دیدم که با تکان دادن سر و گزیدن لبشان در گوشی به هم می گفتند: دیدی این دختر کوچیک حاجی چه اب زیرکاهی بود بیچاره حاجی که یکگ عمر با عزت و ابرو زندگی کرد.
صدای شهاب مرا از افکار نا خوشایندی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود بیرون اورد
نگین حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم و گفتم :فکر می کنم اگه از اینجا بریم حالم خوب بشه.
شهاب بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد و به اتفاق به سمت خودرو اش که در گوشه ای از میدان پارک کرده بود رفتیم.
تا موقعی که شهاب خودرو را حرکت نداده بود ارام و قرار نداشتم و هر لحظه فکر می کردم که خودرو گشت نیروی انتظامی جلوی ما را خواهد گرفت.
از میدان که دور شدیم نفس بلندی کشیدم. شهاب نگاه یبه من انداخت و پرسید که چرا از دیدن کلانتری انقدر هول کرده بودم و من نیز جریان همکلاسی ام را تعریف کردم. شهاب خندید و سر شوخی را باز کرد چند دقیقه بعد من کاملا از یاد بردم که چه چیز باعث نگرانی ام شده بود اما متاسفانه عقربه های ساعت با سرعتی غیر قابل باور با یکدیگر مسابقه دو گذاشته بودند و هر لحظه به زمان بازگشت به منزل نزدیک می شد اما من وشهاب حتی ییک کلام درست حسابی با هم صحبت نکرده بودیم.نگاهم به ساعتم افتاد و با نگرانی گفتم:وای چقدر زود گذشت.
شهاب با لبخندی که از لبانش دور نمی شد گفت:همینه دیگه گاهی اوقات دوست دارم زمان زودتر بگذره اما مثل اینکه زمان هم با ما سر لج گذاشته و حالا که دوست دارم از زمان خارج بشیم انگار باز هم با من لج کرده. سپس تو چیزی نمی کی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: چیزی به فکرم نمی رسه باور کن هیچ چیز. تو یه چیز بگو.
شهاب گفت :عجیبه منم درست همین حالت را دارم فکر می کنم تمام حرفها از یادم رفته . با وجودی که احساس می کنم کلی حرف برای گفتن دارم اما نمی دونم چرا چیزی به ذهنم نمی رسه. می دونم همین که ازت جدا بشم تازه حرفها یکی یکی یادم می افته و اونوقت خودم را سرزنش می کنم که چرا اون موقع این چیزا یادم نیامد.
شهاب نگاهی به پخش خودرو انداهت و بعد نواری که در ان بود به داخل فشار داد و هر دو در سکوت به ان گوش دادیم.
ای سزاور محبت ای تو خوب بی نهایت همه ذرات وجودم به وجودت کرده عادت

بهخدا ددوست داشتن تو هم یک عشقه هم عبادت

تو سزاوری که باشی همدم روزها و شبهام تا که عشقتو ببینی توی جونم و تو رگهام

بشنودوستت دارم حتی از فرم نفسهام

با نوازشهای دستت سوختن از تب رو شناختم تب عشق آتشینی که من به اون قلبمو باختم

قاصد بودن من بود موج خوشحال چشمات وقتی که عشقو می دیدم تو قطرهای اشکات

هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده

ای که برده ای مرا مرز یک عشق خدایی بیا پاره ی تنم باش تو که پاک و بی ریایی

اوج فریادم دلم شد عاشقانه دل سپردن در وجود تو شکفتن با تو بودن یا که مردن

هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی در حرم عشق سفری به کعبه کرده

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای شهاب مرا از افکاردور و درازی که مغزم را احاطه کرده بود بیرون آورد.به او نگاه کردم با صدای آرامی گفت:(نگین مثل اینکه چیزی می خواستی بخری کجا بریم )
به یاد خرید لباس و همجنین به یاد کادوی که برای شهاب گرفته بودم افتادم اما چیزی نگفتم دوست داشتم درست در لحظه ای که می خواستیم از هم جدا شویم ان را به او بدهم
لبخندی زدم و گفتم کجا رو نمیدونم اما قرار بود برای عروسی خواهرم لباس بخرم فکر می کنم خودت بهتر میدونی کجا بریم خرید
شهاب سرش را تکان داد وگفت اگه از این نمی ترسیدم که اشنای ما را ببینه به مغازه خودم می رفتیم اما حیف که سر رو می چرخونیم باید با یکی سلام و احوالپرسی کنیم
شهاب فکری کرد وبعد گفت فهمیدم یک مرکز خرید همین طرفاست که لباسهای قشنگی داره اونجا میریم چطوره
شانه هایم را بالا انداختم و با لبخند گفتم من که نمی دونم اینجا کجاست اما اگه تو میگی لباساش قشنگه حتما همینطوره
شهاب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت یعنی سلیقه منو قبول داری
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم از لباس سبزه ای که اون روز به من هدیه دادی این رو فهمیدم هر چند که مو قعیتی پیش نیامد که درست حسابی ازت تشکر کنم اما اون لباس قشنگترین لباسی بود که تا به اون لحظه پوشیده بودم
شهاب نفس عمیقی کشید وهمانطور که به شیشه جلوی خودرو نگاه می کرد گفت نمی دونم باور می کنی یا نه اما وقتی اون سری کار برای مغازه رسید اول رنگ سبز لباس چشمم رو گرفت و بعد متوجه مدلش شدم و نمی دونم چطور شد ارزو کردم رنگ سبز اون لباس رو برای تو بفرستم تمام شش رنگ اون مدل کار رو یک هفته هم طول نکشید که همه رو فروختیم اما رنگ سبز اونو نفروختیم چون از اول تو رو توی اون مجسم کرده بودم دیگه نتونستم راضی بشم که اونو بفروشم این شد که اون لباس رو به یاد تو داخل ویترین نگه داشته بودم حتی به کاظم شریکم گفته بودم این لباس سفارشیه تا مبادا یک وقت اونونفروشه جالب اینجاست با اینکه اونو پشت یکی از کارای تو ویترین گذاشته بودم اما نمی دونم چطور دیده می شد که هر روز چند تا مشتری رو رد می کردم بطوریکه صدای کا ظم در اومده بود که جریان این لباس چیه که وقتی دیدم خیلی کنجکاو شده بهش گفتم این لباس رو برای نامزدم نگه داشتم همین باعث تفریح و خنده کاظم شده بودهر روز صبح که به مغازه می اومد با خنده می گفت شهاب بالاخره نامزدت نیومد لباسش رو که به مغازه ام اومدید با اینکه از قبل نوید گفته بود که قرار است به مغازه بیاید و برای خواهرهایش لباس بخرد باور کن دیگه دست به دعا شده بودم که به سرش بزند از شما بخواهد با او به مغازه بیایید از اون جایی هم که خدا منوخیلی دوست داره این اتفاق افتاد و اون لباس به دست صاحبش رسید اما خیلی دوست دارم حتی برای یک بار هم که شده اون لباس رو توی تنت ببینم
سرم را پایین انداختم البته نه از خجالت بلکه از اینکه شهاب چقدر خوب بود ونمی دانستم با صدای شهاب نگاهم را به طرف او چرخاندم
شهاب ادامه داد جالب اینجا بود که فردای اون روز وقتی کاظم به مغازه اومد و لباس رو ندید پیش رفیقا و همکارا چو انداخت که شهاب نامزد کرده منم که بدم نمی اومد الکی الکی دوستا واشنا رو به شیرینی مهمون کردم
شهاب طوری صحبت می کرد که گویی این جریان اتفاق افتاده وبعد از تمام شدن صحبت هایش رو به من کرد وگفت نگین به نظر تو این کار شدنیه
مثل ادمی که از خواب برخاسته باشد به او نگاه کردم وگفتم کدوم کار
شهاب لبخندی زدی وبعد از مکثی کوتاه گفت اینکه من وتو با هم ازدواج کنیم
واقعا خجالت کشیدم وسرم را به زیر انداختم احساس می کردم صورتم داغ شده نمی دانستم شهاب شوخی می کند یا صحبتش جدی است اما در همان حال هم متوجه نمیشدم که جراشهاب بی مقدمه حرف ازدواج را پیش کشیده است چند لحظه به سکوت گذشت صدای شهاب مرا ازفکر وخیال بیرون اورد نگین انتظار ندارم الان به من جواب بدی اما دوست دارم در موردش خوب فکر کنی
متوجه منظورش نشدم با گیجی به او نگاه کردم وگفتم به چی خوب فکر کنم
لبخندی بر لبهای شهاب بود اما به من نگاه نمی کرد و احساسش به جلو بود
شهاب در جواب سوالم گفت به پیشنهادم .
آدم منگ و گنگی بودم که فکر می کردم قدرت فهم از من گرفته شده. نمی فهمیدم که شهاب به من چه پیشنهادی کده است شهاب به سمتم برگشت اما از گردش چشمانم فهمید که حرفش را نگرفته ام یک بار دیگر گفت:شنیدی چی گفتم به پیشنهادم خوب فکر کن.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
احساس شاگرد کودنی را داشتم که متوجه منظور معلمش نمی شد هر چه فکر کردم که شهاب چه پیشنهادی به من کرده ان را به خاطر نمی اوردم شاید پیشنهاد اینکه به مرکز خریدی که او می گفت برویم ویا شاید منظورش چیز دیگری بود ترجیع دادم از او چیزی نپرسم مدتی بعد شهاب اتومبیلش را کنار خیابانی نگه داشت ومن و او پیاده شدیم در همان وقت تلفن همراه شهاب به صدا در امد شهاب گویی می دانست که چه کسی پشت خط است زیرا با خنده گفت نگین اگه گفتی کی پشت خط است
گفتم نمی دونم
شهاب گفتم حدس بزن
کمی فکر کردم وناگهان به یاد سام و بیتا افتادم به شهاب نگاه کردم و گفتم سام
شهاب خندید وسرش را تکان داد بعد تلفن را جواب داد همانطور که شهاب حدس زده بود سام پشت خط بود شهاب اشاره کرد تا من گوشم را نزدیک تر ببرم تا صحبت های او را بشنوم
بله بفرمایید
صدای سام را شنیدم که گفت سلام کجایی چهار بار بهت زنگ زدم تلفنت خاموش بود
شهاب با خنده گفت چون می دونستم ممکنه مزاحم داشته باشم اونو خاموش کرده بودم
نشنیدم سام چه می گفت که شهاب با صدای بلند می خندید و در جواب سام گفت تازه باید از من ممنون باشید که این فرصت رو در اختیارتون گذاشتیم که با هم تنها باشید
صدای سام راشنیدم که گفت چکار می کنید هنوز حرفاتون تموم نشده شها ب بسه مخ دختر مردم رو خوردی
باور کن ما هنوز دو کلام حرف نزدیم
پس این همه وقت چه غلطی می کردی مگه من این همه بهت یاد ندادم چطور دختر مردم رو تور کنی وبعد از ان با صدای بلند خندید
شهاب خندید وسرش را تکان داد به من نگاه کردمن نیز لبخند زدم
سام گفت شهاب حالا کجایی
شهاب به من چشمکی زد وگفت تو بیا بونای خارج تهران
سام لحظه ای سکوت کرد وگفت پسر اونجا چه غلطی می کنی نکنه سر دختر مردم بلایی بیاوری فکر نکن کشکه دوستش منو گرو نگه داشته
شهاب خندید وگفت سام تو که از خداته گروگان باشی
توبه خدا خواهی من کار نداشته باش همین فرشته اگه بفهمه تو دوستش رو کجا بردی کله منو می کنه حالا جدی کجایی
شهاب گفت نترس تازه می خواهیم بریم لباس بخریم
به سلامتی کی می خوای ببریش خونه
شهاب نگاهی به من کرد و گفت اگه منظورت خونه خودمونه هر چی زودتر بهتر
سام خندید و چیزی به بیتا گفت وبعد گفت شهاب زودتر خریدتون رو انجام بدید هر وقت
خواستید برید خونه بهم زنگ بزن
شهاب چشمکی به من زد و گفت سام بعد از شام خوبه
چی شد جدی که نمیگی نه
شهاب خندید وگفت نه جدی نمیگم تو هم اینقدر جوش نزن واست خوب نیست
با لبخدی سرم را عقب کشیدم و به شهاب که همچنان با سام بحث می کرد نگاه کردم
بعد از چند کلام شهاب گوشی تلفن را به طرفم گرفت وگفت بیتا می خواهد با تو صحبت
کند
گوشی را از شهاب گرفتم وبعد از لحظه ای صدای بیتا را شنیدم بعد از حال و احوال
واینکه ایا خوش می گذرد یا نه بیتا از من پرسید که کجا هستیم ومن که واقعا نمی دونستم
کجا هستیم به شهاب نگاه کردم وگفتم شهاب اسم اینجا کجاست و شهاب با خنده گفت
به بیتا بگو داخل ماشین شهاب هستیم
همین کلام را به بیتا گفتم واو با خنده گفت به اون بد جنس بگو اگه می خواد اسم اونجا
رو نگه اما وای به حالش اگه یک تار مو از سر دوستم کم شه
شهاب که سرش را جلو اورده بود و حرفهای بیتا را می شنید با خنده گفت بیتا خانم باور
کن با موهای دوستت کار ندارم صدای خنده بیتا وسام شنیده می شد و معلوم بود که انها نیز از یک گوشی مشترک استفاده می کنند.
ادکلونی که شهاب به صورتش و موهایش زده بود و همچنین فاصله نزدیکی که با من داشت حواسم را پاک پرت کرده بود و نمی دانستم که بیتا چه می گوید و من چه می شنوم . فقط شنیدم که بیتا باز هم امتحان فردا را یاداوری کرد و گفت که اگر نتواند تا فردا درس را حاضر کند باید پیشش بشینم و جواب سوالات را از روی ورقه ام به او نشان بدهم. از حرف او خیلی خنده ام گرفته بود به او قول دادم که خیلی زود کارم تمام کنم و از شهاب بخواهم تا مرا به منزل برساند و بعد از او خداحافظی کردم و گوشی را به شهاب برگرداندم.
قبل از پیاده شده از خودرو به شهاب گفتم : شهاب
هنوز از خودرو پیاده نشده بود که به طرفم برگشت وگفت جانم لبخندی زدم و گفتم یک خواهش دارم بگو عزیزم نه که نمی گی نه نمی گم
دسته اسکناسی را که مادربه من داده بود از کیفم در اوردم وان را به طرفش گرفتم
و گفتم این پول لباسمه شاید خوب نباشه اونجا از کیفم در بیارم پس خوبه از الان پیش تو باشه
شهاب لبخندی زد وگفت چیه می ترسی پول تو جیبم نباشه سرم را تکان دادم وگفتم نه
اما دوست ندارم با هم رودربایستی داشته باشیم این پول رو پدرم داده که باهاش لباس بخرم
نمی خوام مثل دفعه قبل تو زحمت بیفتی از طرفی اینطور راحتترم
شهاب لبخنی زد وگفت حرفت برام خیلی ارزش داره اگه اینطور دوست داری باشه اما قرارنیست وقتی یه عاشق چیزی رو به کسی دوستش داشت کادو بده واون کسی که ادم دوستش داره فکر کنه که اون عاشق چه منظوری داشته
به سختی متوجه منظورش شدم وبا خنده گفتم اون عاشق هم نباید فکر کنه که کسی دوستش داره نسبت به هدیه اش بی توجه بوده همچنان منتظر بودم که شهاب پول را از من بگیرد
او به دسته اسکناس وبعد به من نگاهی انداخت وگفت عزیزم مشکلی نیست حالا که اینطور
راحتتری من حرفی ندارم اما پول پیش خودت بمونه اگه لباسی رو پسندیدی همون جا ازت می گیرم
لبخندی زدم و گفتم قول سرش را تکان داد وگفت اره قول به اتفاق او وارد مغازه ای شدیم که از بین تمام مغازهایی که انج بود لباسهای بهتری داشت همچنان که به لباسهای داخل
مغازه نگاه می کردم منتظر بودم تا شهاب لباسی را انتخاب کند واو را می دیدم که به دقت به لباسها نگاه می کرد لحظه ای بعد دختر فروشنده ای برای راهنمایی ما جلو امد
به پیشنهاد شهاب دختر لباس یاسی رنگی برایم اورد تا ان را پرو کنم وقتی داخل اتاق پرو شدم در حالی که به لباس نگاه می کردم مشغول دراوردن مانتویم شدم در همان حال در این فکر بودم که ایا این رنگ به پوستم می اید یا نه لباس را به تن کردم مدل خیلی شیک و قشنگی داشت پارچه لباس از جنس براقی به رنگ خیلی روشن بود یقه لباس از روی شانه هایم به صورت هفت بود بطوریکه شانه و قسمتی از سینه ام عریان بود. آستین لباس کوتاه بود و به زحمت بازوانم را می پوشاند . تن خور لباس خیلی شیک بود بخصوص قسمت پایین دامن که به حالت فون بود و پشت لباس کمی به زمبن کشیده می شد . کمربند پهنی از بغل لباس خورده بود که در قسمت پشت به صورت پاپیون گره می خورد. به زحمت زیپ لباس را تا نیمه بالا کشیدم و با بسته شدن زیپ لباس با اینکه نیمه بود متوجه شدم هم رنگ لباس و هم مدل ان خیلی به من می اید . هر کار کردم نتوانستم نیمه دیگر زیپرا بالا بکشم و بعد از تلاش زیاد از ادامه کار منصرف شدم . همچنان که به تصویر اندامم در اینه نگاه می کردم در این فکر بودم که ایا لباس را انتخاب کنم یا نه. می دانستم ممکن است مادر چنین لباسی را نپسندد اما مطمئن بودم که پردیس عاشق آن می شود. در این هنگام صدای دختر فروشنده را شنیدم که می گفت:خانم اجازه دهید کمکتان کننم؟
در اتاق پرو را باز کردم دختر با دیدن من لبخندی زد و گفت:به چقدر عالیه.
به او لبخندی زدم و گفتم:لطفا زیپ مرا تا بالا بکشید.
با بسته شدن کامل زیپ صدای دختر فروشنده را می شنیدم که از من تعریف می کرد و با اطمینان گفت : خانم مطمئن هستم همسرتان لباس را می پسندد.
با تعجب به او نگاه کردم اما خیلی زود متوجه شدم منظوراو شهاب بود که کمی دورتر از اتاق پرو ایستاده بود بدون کلامی لبخند زدم و سرم را تکان دادم. دختر از جلوی در اتاق پرو کنار رفت و در همان حال صدایش را شنیدم که خطاب به شهاب گفت: آقا تشریف بیاورید لباس خانمتان را ببینید.
نفس در سینه ام حبس شد و با ترس به تصویر خودم در اینه نگاه کرئم . در همان حال تقه ای به در خورد و من صدای شهاب را شنیدم که می گفت: خانم اجازه هست لباستان را ببینم؟
لبم را گزیدم و نمی دانستم جواب او را چه بدهم. دوست نداشتم دختر فروشنده متوجه شود که من وشهاب به هم بیگانه هستیم بخصوص که لحن شهاب درست مانند لحن مردی بود که برای همسرش لباسی را انتخاب کرده باشد.
دل را به دریا زدم و از جلوی در اتاق پرو کنار رفتم تا شهاب بتواند لباسم را ببیند .در همان حال دست چپم را روی سینه ام و روی شکستگی هفت یقه قرار دادم.نگاه شهاب ابتدا از پایین لباس شروع شد و کم کم بالا امد ونقطه ایست ان به چشمانم بود . با وجودی که لبانش نمی خندید اما خنده در چشمانش موج می زد از خجالت قرار گرفتن زیر نگاه او مانند کبکی که سرش را زیر برف کند من نیز چشمانم را بستم تا بدین ترتیب خود را از عذاب وجدان راحت کنم.
صدای شها ب را شنیدم که گفت :همین خوبه . اینو بر می داریم. و بعد از جلوی در اتاق پرو کنار رفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
به در اتاق پرو تکیه دادم و گویی تازه فهمیده بودم چه کار کرده ام بار دیگر خودم را داخل اینه نگاه کردم ونفس عمیقی کشیدم به یاد پردیس افتادم می دانستم اگر این موضوع را به او بگویم با گفتن اینکه یک نظر حلال است خیال مرا راحت می کند با زحمت زیاد زیپ لباس را پایین کشیدم ولباس را از تنم در اوردم وبعد از
پوشیدن مانتو لباس را به دست دختر فروشنده دادم تا ان را بسته بندی کند در همان حال امیدوار بودم که مادر
بودم که مادر در مورد پوشیدن ان سخت گیری نکند
وقتی از اتاق پرو بیرون امدم شهاب را جلوی صندوق مشغول حساب کردن دیدم نفس عمیقی کشیدم و باناراحتی در این فکر بودم که این بار چطور پول لباسم را به او برگردانم
وقتی ازدر فروشگاه بیرون امدیم هوا رو به تار یکی می رفت و من با نگرانی به اسمان نگاه کردم به محض نشستن روی صندلی خودرو دسته اسکناس رااز کیفم در اوردم وان را روی فرمان قرار دادم شهاب به من نگاه کرد و لبخند زد شانه هایم را بالا انداختم و گفتم تو قول دادی
شهاب پول را به طرفم گرفت و گفت باشه دفعه بعد سرم را به نشانه تکذیب تکان دادم و گفتم به هیچ وجه اگه الان سر قولت نباشی دفعه بعدی وجود نداره
سرش را تکان داد و گفت باشه تسلیم وبعد اسکنا سها را شمرد ومبلغی از ان را به من بر گرداند با وجودی که نمی دانستم پولی که به عنوان باقی مانده به من بر گردانده چقدر است
اما حدس می زدم بیشتر از مبلغی است که باید بر گردانده شود
شهاب خودرو را روشن کرد و به طرف منزل به راه افتادیم سر راه جلوی کافی شاب کوچکی نگه داشت تا نوشیدنی بخوریم با اینکه نگران تاریک شدن هوا و اینکه کم کم داشت دیرم می شد بودم اما برای اینکه لحظه های اخر دیدارمان را خراب نکنم اعتراضی
نکردم و به همراه او از خودرو پیاده شدم شهاب سفارش دو بستنی کرد و درحینی که مشغول خوردن بودیم گفت نگین امروز روز خیلی خوبی برای من بود امیدوارم بازم تکرار
بشه لبخندی زدم وگفتم منم امیدوارم بعد از بیرون امدن از انجا شهاب با تلفن همراهش به سام زنگ زد وبه او گفت که به طرف منزل می رویم قرار شد شهاب و سام سر میدان هفت تیر به طرف ولیعصرهمدیگر را ببینند کمتر از نیم ساعت بعد ما میدان هفت تیر بودیم پیش از پیاده شدن از اتومبیل کادویی را که برای شهاب خریده بودم از کیفم در اوردم و ان را به
اودادم شهاب با خوشحالی کادو را گرفت واز من تشکر کرد من نیز از او به خاطر حسن سلیقه اش در انتخاب لباس تشکر کردم وبعد از اینکه از او خداحافظی کردم از خودرو پیاده شدم و به طرف خودرو سام که کمی جلوتر ایستاده بود رفتم قرار شد سام مرا به منزل برساند با وجود بیتا این کار اشکال نداشت و اگر کسی هم ما را می دید می توانستم بگویم که سر راه سام را دیده ایم و او ما را سوار کرد.
بیتا و سام در مورد اینکه من و شهاب بوده ام چیزی به رویشان نیاوردند و خیلی عادی مثل اینکه اتفا قی نیفتاده رفتار کردند . بیتا از من پرسید که لباسم چه مدلیست و من گفتم که وقتی خودش به عروسی آمد آن را خواهد دید سام به شوخی گفت: ا مگه ما هم دعوت داریم؟
بیتا به من نگاه کرد و گفت:ببین چطور خودشو به اون راه می زنه حالا خوبه کارت عروسی را سه روز پیش بهش نشان دادم.
سام خندید و گفت: نه منظورم از ما منظورم من وشهاب بود.
سرم را به زیر انداختم و با خجالت گفتم:من در این مورد نمی توانم کاری بکنم به خصوص با وجود پسر عمویم نوید.
سام سرش را تکان داد و گفت: بله این کار فقط یک راه دارد و اون اینکه شهاب را قاطی گروه ارکستر جا بزنیم . صداشم خیلی خوبه.
بیتا به سام نگاهی کرد و گفت:فکر بدی نیست.
من نیز خندیدم و با خودم گفتم:اگه اینطور بود چقدر خوب می شد.
سام خودرواش را جلوی در منزل متوقف کرد و من بعد از کلی تشکر از اینکه آن روز هر دویشان را زحمت داده بودم از آنها خداحافظی کردم.
بیتا در حالی که می خندید گفت:با اینکه فردا نمره تک رو شاخمه امامطمئن هستم که ارزششو داشت.
سام در حالیکه به بیتا و بعد به من نگاه می کرد گفت:نگین خانم امروز برای من هم روز خوبی بود و من از اینکه این فرصت را پیدا کردم تا کمی با همسرم تنها باشم تشکر می کنم.
می دانستم سام این را برای دلخوشی من می گوید. لبخندی زد و با نگاه سپاسگزارانه ای به او و بیتا نگاه کردم و سپس پیاده شدم. مدتی ایستادم تا خودروی سام در پیچ خیابان ناپدید شد و بعد به طرف منزل رفتم.
وقتی وارد شدم متوجه شدم تعدادی مهمان از سنندج برایمان رسیده و هیچ کس هم نگران دیر کردن من نیست وشاید اگرساعتها بعد از ان به منزل می رفتم کسی متوجه غیبت من
نمی شد بعد از سلام و احوالپرسی با مهمانان برای گذاشتن وسایلم به طرف اتاقم رفتم وبا این بهانه از شلوغی و سر و صدا فرار کردم
این بار مثل دفعات قبل نبود که وقتی لباس می خریدم ان را می پوشیدم تا مادر وبقیه ان را ببینند زیرا با وجود مهمانانی که در طبقه پایین بودند مادر فرصت سر خاراندن نداشت چه رسد به اینکه بخواهد لباس مرا هم ببیند
روی پله ها با پردیس مواجه شدم به او سلام کردم درحالی که پاسخ سلامم را می داد کلید در اتاق را به دستم داد وگفت هروقت خواستی بیایی پایین در اتاق را قفل کن شش بار این وروجک ها را از اتاق بیرون کردم باز از رو نرفتند نگاهی به یک دختر کوچک و دو پسر که کمی بزرگتر از او بودند انداختم ولبخند زدم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از جلوی پردیس که مثل چوپانی بچه ها را به طبقه پایین هدایت می کرد کنار رفتم پردیس چند قدم که رفت برگشت وگفت راستی مامان گفت با بیتا رفتی لباس بخری خریدی اره می ایی ببینی الان میام بزار اینا روبه ننه هاشون بسپارم که فکر نکنن واسه تفریح به پارک اومدن خندهام گرفته بود می دانستم پردیس همین کلام را هم به مادر بچه ها که از اقوام دور پدری ام بودند می گوید ودر این مورد با کسی رودربایستی ندارد هنوز لباسم را تنم نکرده بودم که پردیس به اتاق امد وبا دیدن لباسم با تعجب گفت چه لباس خوشگلی سلیقه خودت بود سرم را
تکان دادم وگفتم نه سلیقه بیتا بود می دونستم خودت از این هنرا نداری حالا تنت کن ببینم چطوره بهت میاد وقنی لباس را تنم کردم کردم ابروان پردیس همراه با لبخندی بالا رفت هی دختر چقدرخوشگله جون چه یقه ای داره با نگرانی به یقه لباسم در اینه نگاه کردم وگفتم به نظرت مامان چیزی نمی گه پردیس شانه هایش را بالا انداخت وگفت برو بابا چی می خواد بگه مگه قراره لباسو تو مردا بپوشی حرف پردیس دلگرمی ام می داد
در حالی که لباس را در می اوردم گفتم تا حدی خیالم شد پس از تعویض لباس به اتفاق پردیس پایین رفتیم وتا اخر شب که خسته وکوفته به اتاقمان برگشتیم فرصت سر خاراندن نداشتیم
حتی ان شب بر خلاف شبهای قبل که گاهی پیش از خواب مدتی صحبت می کردیم هیچ حرفی نزدیم و به محضی که سرمان روی بالش رفت خوابمان برد
صبح روز بعد با صدای مادر از خواب برخاستم. خیلی دلم می خواست که می توانستم باز هم بخوابم اما می دانستمخ که امروز خیلی کار مانده که باید انجام بدهیم . سرم را چرخاندم و پردیس را دیدم که بدون توجه به صدای مادر که او را صدا می کرد پتو را تا گردنش بالا کشیده و غرق در خواب بود البته من اینطور فکر می کردم چون بعد از چند بار که مادر او را صداکرد با صدای واضحی گفت:متوجه شدم خیلی خب الن بیدار می شم.
مادر که خیالش از بیدار کردن ما راحت شده بود اتاقمان را ترک کرد.
مدتی طول کشید تا توتنستم وسوسه دوباره خوابیدن مبارزه کنم ودل از رختخواب گرم ونرم بکشم اما گویا پردیس چنین خیالی نداشت. از روی تختخواب پایین امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم . با دیدن اسمان متوجه شدم که خورشید هنوز بالا نیامده است. به ساعت نگاه کردم و متوجه شدم که ساعت 6ونیم صبح است. برای رفتن به مدرسه وقت داشتم. با حسرت به پردیس نگاه کردم که فارغ از درس و مدرسه همچنان چشمانش بسته بود و بعد از تعویض لباسم از اتاق خارج شدم.
وقتی به طبقه پایین رفتم مادر داخل اشپزخانه مشغول تدارک صبحانه بود از دیدن نان تازه متوجه شدم که او خیلی =یشتر از ما از خواب بیدار شده است خستگی از تمام صورتش پیدا بود. به خوبی مشخص بود که شب گذشته فقط چند ساعتی استراحت داشته است.مادر پیشنهاد کرد که ان روز مدرسه نروم اما من که حوصله شلوغی منزل را نداشتم به بهانه این که ان روز امتحان ادبیات دارم منزل را ترک کردم.
وارد حیاط شدم به اسمان نگاه کردم. با وجودی که خورشید کاملا بالا نیامده بوداما مشخص بود که ان روز هوامثل روز های قبل صاف نیست.. بانگاه کردن به اسمان سرم راتکان دادم و با خود فکر کردم عجب این همه روز هوا خوب بود حالا امشب که باید صاف باشه دلش گرفته. آخ اگر باران بیاد تکلیف صندلی هایی که قرار است داخل حیاط چیده شود چی؟
قرار بود مراسم مردانه داخل حیاط برگزار سود و مراسم زنانه نیز داخل هال و اتاق پذیرایی باشدواینطور به نظر خوب می رسید. اما اگر ان شب باران می بارید به احتمال زیاد مجلس مردانه منزل یکی از همسایگان برگزار می شد و در این صورت باید با همان استریوس فکسنی نوید که صدایش از ته چاه در می امد و با این وجود خیلی با ان می نازید ان شب را طی کنیم.
وقتی به مدرسه رسیدم متوجه شدم از تشکیل صف و مراسم صبحگاهی خبری نیست . یکراست به کلاس رفتم . بیتا را دیدم که کتاب ادبیات را جلویش گذاشته و با ولع مشغول خواندن می باشد . او متوجه ورود ممن نشده بود با اشاره سر با چند تا از بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و سپس به طرف بیتا رفتم خم شدم و اهسته زیر گوشش گفتم:
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
بیتا سرش را بلند کرد و با دیدنم خندید : اره خانم همون شکر ساز و قمر ساز شما مگه به داد من برسه تو کیفت کوکه.
کیفم را زیر میز گذاشتم و در حالی سرجایم می نشستم به شوخی گفتم:بیتا جون بی خود تقصیر من ننداز سر و ته من وشهاب رو بزنی سه یا چهار ساعت بیشتر نبود نه ماه سال رو ول کردی یک دیشب باید درست رو می خوندی / اونم چی ؟ ادبیات زبان مادری.
بیتا با ارنج به پهلویم زد و گفت:من این حرفها حالیم نیست حالا خوندم یا نخوندم تو امروز از پیش من جم نمی خوری.
خندیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. بیتا که خیالش از بابت اتحان راحت شده بود کتابش را بست و در حالی که دفترش را باز می کرد و اماده نوشتن می شد گفت: خوب حالا شعری رو که خوندی کامل بخون می خوام بنویسم.
می دانستم که بیتا خیلی شعر دوست دارد و دفتر ی دارد که هرگاه شعری به نظرش جالب می رسد ان را می نوشت با این حال نمی دانستم که چرا ادبیاتش نسبت به درسهای دیگرش اینقدر ضعیف است.
بیتا من تمام شعر را حفظ نیستم.
عیب نداره همون قدر که بلدی بخون. اما اول بگو شعر مال کدوم شاعره؟
فکر می کنم مال مولاناست.
از اهنگ شعر خوشم می اد.
نوش جانت
ارنجم را به میز تکیه دادم و سرم را روی دستم گذاشتم و شروع کردم به خواندن شعر وبیتا هم خیلی سریع شعر را می نوشت.
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو
یا انکه برارد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به در دانش و در بینش
یا انکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ؟
ای عشق اگر چه تو اشفته و پرتابی
چیزی است که از اتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده ی انم سر گشته و حیرانم
گاهیم بسوزم پر گاهی سرو پر سازد/
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
این جای شعر را از حفظ بودم وباقی ان را هر کار که کردم به خاطر نیاوردم اما به بیتا قول دادم که ادامه شعر را از کتابی که در منزل عمو بود بنویسم وبرایش بیاوم.
با امدن معلم ادبیات به کلاس ما هم ازحال وهوای شعر شاعری بیرون امدیم وخود را برای دادن
امتحان اماده کردیم.
به هر ترتیب بود ان روز سپری شد هر چند که سر امتحان کلی از دست بیتا حرص وجوش خوردم وانقدر از زیر میز لگد خوردم که کم مانده بود ورقه ام راجلوی او بگذارم تا راحتتر بتواند بنویسد وشک ندارم که خانم رضایی معلم ادبیاتمان هم فهمید که من و بیتا تقلب می کنیم وبه دلیل اینکه مثلا از شاگردان خوب کلاس بودیم به خاطر حفظ ابرویمان حرفی نزد اما از نگاه چپ چپ و ابروان گره خورده اش که به من و بیتا خیره شده بود متوجه شدم از من و او انتظار این کار را نداشته است به هر جهت امتحان سپری شد واین موضوع هم خاطره ای شد برای من وبیتا.
با خوردن زنگ اخر به همراه بیتا از مدرسه بیرون امدم قرار شد ان روز بیتا زودتر به به منزلمان بیاید تا برای شب موهای همدیگر را درست کنیم.
وقتی به منزل رسیدم پدر در حال تحویل گرفتن صندلی هایی بود که باید در حیاط چیده می شد و من تازه به یاد جشن و مراسم حنا بندان پریچهر افتادم وشور و غوغایی در دلم به پا شد با وجودی که هوا ابری بود اما مشخص بود که از ان نوع ابرهایی نیستند که با خود باران به همراه داشته باشند چیدن صندلی ها توسط جوانان فامیل با نظارت پدر و عمو و همچنین نصب چراغها توسط نوید انجام شد.
با لذت به منظره حیاط نگاه می کردم تا ان لحظه حیات منزل را چنین با شکوه ندیده بودم صدای پدر مرا به خود اورد نگین بابا اونجانایست ممکنه چیزی بیفته روی سرت به خود امدم
وبه پدر وعمو سلام کردم و سپس به طرف ساختمان به راه افتادم.
داخل منزل هم خیلی تغییر کرده بود تمام اثاثیه و دکور منزل جمع شده بود فرشها ومبلها جایشان را با صندلی هایی مشابه صندلی های حیاط عوض کرده بودند دور تا دور اتاق دو و گاهی سه ردیف صندلی چیده شده بود تنها برای عروس وداماد مبل دو نفره استیل با روکشی سفید بالای اتاق پذیرایی گذاشته شده بود تمام وسایل اضافی داخل اتاق پدر و مادر که در همان طبقه اول بود گذاشته شده بود تعدادی از مبلها نیز داخل گلخانه روی هم انبار شده بودند
با وجودی که به نظر می رسید کاری باقی نمانده است اما ناهید و نرگس و همچنین یاسمین وزن عمو به سر کردگی مادر مانند زنبوران عسل پر کار مرتب این طرف وان طرف می رفتند از اشپزخانه بوی خوشی می امد ومن که عاشق این بو بودم به سرعت متوجه شدم که این بو به خاطر پختن اش رشته می باشد.
در همان لحظه پریچهر را دیدم که تازه از حمام خارج شده بود با وجودی که سرش را با روسری حوله ای مخصوص حمام پوشانده بود اما خیلی زیبا شده بود به خصوص که ابروانش را نازک وبلند برداشته بودند واین زیبایی چهره ش را دو چندان کرده بود.
ناهید با اسپند دودکن چینی از اشپزخانه بیرون امد وبا لیلی کردن به طرف پریچهر رفت بقیه از اشپزخانه بیرون امده بودند و همراه با دست زدن و کل کشیدن او را همراهی کردند چند بچه نیز از نرده های پلکان طبقه دوم اویزان شده بودند وبا تعجب به زنها که هال و پذیرایی را روی سرشان گذاشته بودند نگاه می کردند من نیز مانند انسان منگی با همان کیف و مانتوی مدرسه وسط هال ایستاده بودم وبه این منظره دلچسب و زیبا چشم دوخته بودم از پردیس خبری نبود و احتمال می دادم که او یا باید در اتاق باشد و یا به همراه سوش از فرصتهای به وجود امده استفاده کرده وبه گشت و گذار رفته که این احتمل با توجه به اینکه فقط چند ساعتی به مراسم حنابندان پریچهر باقی بود بعید به نظر می رسید من نیز باید عجله می کردم هنوز خیلی کار داشتم که باید انجام می دادم از جمله رفتن به حمام که مطمن بودم با
امدن مهمانان فرصت انجام این کار را پیدا نخواهم کرد از همه مهمتر بیتا بود که قرار بود ساعتی بعد به منزلمان بیاید.
ناهید دختر عمویم که با وجود چند بجه قد ونیم قد و شیطان هنوز شور حال خوبی داشت به ظرفی که مانند دایره به دست گرفته بود ضربه می زد و همراه با ان تصنیفی در وصف در امدن عروس از حمام می خواند بقیه نیز دست می زدند و معلوم بود که از همان لحظه جشن را شروع کرده اند با اینکه دوست داشتم بمانم و از این لحظه های پر نشاط لذت ببرم اما با به یاد اوردن کارهای که باید انجام می دادم با شتاب به طرف پلکان رفتم تا خود را به اتاقم برسانم که با صدای نرگس به طرف او بر گشتم.
نگین کلید.
نرگس را دیدم که کلید اتاقم را بالا گرفته بود به طرفش رفتم با خنده گفت پردیس سفارش کرده به جز تو کلیدت را به کس دیگری ندهم.
کلید را گرفتم واز او تشکر کردم.
نرگس جون پردیس کجاست؟
با نیشا رفته ارایشگاه موهاشو درست کنه.
تعجبم را در پیش لبخندیپنهان کردم وبا ر دیگه از او تشکر کردم وسپس به اتاقم رفتم.
تازه از حمام بیرون امده بودم و هنوز موهایم را خوب خشک نکرده بودم کهصدای دختر عمویم را شنیدم که مرا به نام می خواند وپس از ان صدای تقه ای به در اتاقم خورد وبیتا را دیدم که وارد اتاق شد.
در دستش نایلئنی بزرگ بود که حدس می زدم وسایلی از قبیل سشوار و بیگودی ودیگر لوازم
درست کردن مو داخل ان است.
برای اینکه مزاحمی نداشته باشیم در اتاق را قفل کردم وبیتا پس از در اوردن مانتو و روسری اش بدون اینکه وقت را از دست بدهد شروع کرد به پیچیدن موهای بلند و لخت من بیتا تابستان قبل یک دوره سه ماهی ارایشگری دیده بود وبا وجودی که خودش می گفت چیز زیادی بلد نیست اما به اندازه ای بلد بود که بتواند خود را ارایش کند ویا موهایش را درست کند هر چند که موهای بیتا کوتاه و مجعد بود
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وبا ان حالت زیبایی که داشت احتیاج به درست کردن نداشت و فقط کافی بود یک سشوار بکشد تا حالت زیبایی به موهای خرمایی و خوش حالتش بدهد.
موهایم مرتب از زیر دست بیتا فرار می کردند اما او عزمش را جزم کرده بود که موهای مرا تحت کنترل در بیاورد و انها را دور بیگودی بپیچاند از فشار سوزن و کشیده شدن موهایم کم مانده بود اشکم سرازیر شئد دو دستم را روی پیشانی ام گذاشته بودم و با التماس از بیتا می خواستم که اگر به موهایم رحم نمی کند به پوست سرم که کم مانده از جمجمه ام جدا شود رحم کند بیتا با خنده می گفت این به تلافی امروز که دلت نمی امد ورقه ات را قشنگ به من نشان بدهی.
با وجودی که از درد دندانهایم را به هم می فشردم از این حرف بیتا خنده ام گرفت بنازم به این رو دیگه چطور می خواستی کم مانده بود ورقه را جلوت بذارم تازه او انقدر لگد به پام زدی که ساق پام کبود شده دیگه چه انتقامی باقی می مونه جز اینکه نابلدیتو به حساب انتقام کشی بزاری.
بیتا می خندید و برایم کرکری می خواند و نیز چاره ای نداشتم جز تحمل دردی جانکاه.
نگین اون موقع که تازه رفته بودم اموزشگاه هر کی می نشست زیر دست ما کار
اموزی جدید معلم اموزشگاه جلو می امد وبا شوخی به مدلمون می گفت بکشید و
خوشگلم کنید اولش معنی این جمله معلممون رو نمی دونستم اما بعد فهمیدم منظورش اینه که پدر اونی رو که زیر دستمون میشینه حسابی در میاریم مثل الان البته این حرف ما ل اون موقعی بود که هنوز به کار وارد نبودیم.
هه مرده شور اونی که به تو مدرک داده رو ببرن نکنه حالا خیلی واردی به جای قصه گفتن کارتو زود تمام کن.
نگین کشتی منو اینقدر هم وول نخور من کارم واردم این موهای تو است که معلوم نیست از کدوم قبیله سامورایی بهت ارث رسیده که مثل ماهی از دستم در می ره.
عاقبت بعد از یک ساعت و نیم کلنجار با موهایم کار پیچیدنشان تمام شد اما سرم
انقدر درد گرفته بود که حس می کردم به اندازه یک هندوانه باد کرده است بیتا روسری توری را دور سرم پیچید و گفت حالا مثل بچه ادم بشین می خوام سشوار بکشم.
صدای سشوار از یک طرف و داغی ان از طرف دیگر حسابی سرم را برده بود
و چون به خاطر صدای بلند سشوار صدای من و بیتا به هم نمی رسید و برای حرف زدن با هم باید بلند بلند حرف می زدیم ترجیح دادم تا تمام شدن کار سکوت کنیم صدای در باعث شد بیتا سشوار را خاموش کند ودر اتاق را باز کند پردیس بودکه از ارایشگاه برگشته بود از دیدن او که موهایش را طرز زیبایی جمع کرده بود لبخند زدم وبا تحسین به او که خیلی زیبا شده بود نگاه کردم پردیس گفت که با نیشا به همان ارایشگاهی رفته که قرار بود پریچهر را درست کند و چون ارایشگر برای پریچهر ساعت چهار بعد از ظهر وقت داده بود او و نیشا مجبور شدند که قبل از ساعت سه به ارایشگاه بروند از پردیس پرسیدم که نیشا موهایش را چطور درست کرده واو گفت که نیشا موهایش را مدل شلوغ درست کرده است
و این مدل به او خیلی می اید با اینکه هنوز نیشا را ندیده بودم احساس می کردم به او حسادت می کنم اما هر چه فکر می کردم دلیلی برای این احساس نا خوشایند پیدا نمی کردم شاید دلیل ان این بود که خیلی به کار بیتا اطمینان نداشتم و فکر نمی کردم که او بتواند مدل دلخواهم را روی موهایم پیاده کند.
ساعت به سرعت می گذشت اما هنوز کار من به سرانجام نرسیده بود انقدر بیتا سشوار داغ را روی سرم کشیده بود که حس می کردم بوی مغز پخته سرم بلند شده اما بیتا با دست زدن به موهایم با تاسف می گفت هنوز نم دارد.
ساعت شش ونیم بود که صدای از داخل حیاط قلب مرا به لرزه انداخت صدای موسیقی گروه ارکستر بود که از قرار معلوم مشغول نصب و ازمایش بلند گو
وسایر ادوات موسیقی بودند. با اینکه برای شروع مجلس هنوز زود بود اما من دیگر طاقت نشستن نداشتم و دوست داشتم از اتاقم خارج شوم می دانستم بیتا هم درست همین احساس را دارد و این را از نفسهای بلندی که می کشید و همچنین از نگاه های هر چند دقیقه یک بارش که از پنجره به داخل حیا ط می انداخت می فهمیدم.
رو به بیتا کردم و گفتم بیتا جون غلط کردم نخواستم بیا اینا رو از سرم بازکن
باور کن اونقدرخسته شدم که از همین الان خوابم گرفته.
بیتا به طرفم امد وبعد از از مایش موهایم گفت نگین اگه چرم نم دار هم بود تا حا لا می بایست خشک شده بود نمی دانم موهای تو از چه جنسیه که اینقدر ناجنسه.
با اینکه حوصله نداشتم اما لبخند زدم و گفتم یلدم باشه بعد ازعروسی پری بدم جنسیتشو ازمایش کنن.
حوصله کن بزار یک ربع دیگه بازش می کنم.
وای نه حتی یک دقیقه دیگه هم نمی تونم تحمل کنم خواهش می کنم بازشون کن هر چی شده قبول.
بیتا که بی حوصلگی مرا دید موهایم را باز کرد از چیزی که دیدم کلی خندیدم البته چاره دیگری هم جز خنده نداشتم محض نمونه حتی نوک موهایم خم نشده بود چه رسد به فر و لوله ای که در رویا تصور می کردم بعد از اینکه کلی خندیدیم بیتا دست به کار شد و موهایم را سشوار کشید وانتهای ان را به طرف داخل حالت داد وقتی به ساعت نگاه کردم متوجه شدم سه ساعت و خورده ای سر موهایم علاف بودم اخر هم مثل همیشه لخت وساده روی شانه هایم پخش بود البته این بار نسبت به دفعه های قبل خوش حالت تر شده بود واین به خاطر همان پیچیدن چند ساعته بود که موهایم را از حالت صاف در اورده بود.
علقبت کار موهایم تمام شد طفلی بیتا که در این چند ساعت حسابی خسته شده بود مشغول ارایش خودش شد و لباسی را که برای شب اورده بود به تن کرد من هم لباس یشمی رنگی را که شهاب به من هدیه کرده کرده بود پوشیدم وتازه ان وقت بود که جریان لباس را به بیتا گفتم.
وقتی به اتفاق بیتا از اتاق بیرون امدیم هوا کاملا تاریک شده بود و کم و بیش مهمانان در حال امدن بودند با وجودی که ظهر هم ناهارم را مختصر و هولکی خورده بودم اما هنوز گرسنه ام نشده بود اما نمی توانسنم از اش شب عروسی خواهرم بگذرم بخصوص که ان اش رشته هم بود به اشپزخانه رفتم و همانجا
دو کاسه اش برای خودم و بیتا ریختم و هر دو شروع به خوردن کردیم .
تازه انجا یادم افتاده بود که از بیتا بپرسم سام چه وقت می اید و بیتا گفت که او
گفته ساعت نه شب منزل ماست و من با خودم فکر کردم که سفارش او را به نیما کنم تا احساس غریبی نکند.
ساعتی بعد با ورود پریچهر به منزل که از ارایشگاه برگشته بود صدای دست و سوت به اسمان بلند شد پریچهردر میان مه غلیظی از دود اسپند و اهنگ مبارک
باد ارکستر و کف زدن مدعوین به همراه اقا صادق وارد منزل شد چادر سپید
روی سر پریچهر انع از دیده شدن صورت او می شد و صادق باکت و شلواری به رنگ شیری با اندامی بلند و برازنده زیر بازوی او را گرفته بود.
وقتی با اجازه مادر اقا صادق و دادن رو نما از طرف بزرگترهای مجلس چادر را ازروی سر پریچهر بر داشتند از شدت شوق و احساس گنگی که همان لحظه در من بوجود امد اشک در چشمانم پر شد پریچهر واقعا زیبا و دوست داشتنی شده بود اندام بلند و زیبای او در پیراهنی به رنگ شیری که درست همرنگ
کت و شلوار اقا صادق بود او را انقدر زیبا و رویایی کرده بود که صدای تحسین و به به از خیلی ها بلند بود چهرهاش نیز با ارایش ملایمی به رنگ نقره ای
ملاحت وزیبایی خاصی به او داده بود موهایش را جمع کرده بودند و تاجی بر روی موهای مشکی و براقش زیبایی اش را کامل کرده بود پریچهر واقعا زیبا
ودوست داشتنی شده بود بخصوص با رفتار محبوبی که داشت مطمئن بودم داغ
حسرت رابه دل بعضی از اقوام و اشنایانی که پسر دم بخت داشتند و زودتر از اقا
صادق اقدام به خئاستگاری از او نکرده بودند می گذاشت زیرا این را به وضوح
از چشمان خیلی از انها می خواندم اما به نظر من برازنده تر از اقا صادق برای پریچهر پیدا نمی شد حتی پیروز که زمانی ارزو داشتم با پریچهر ازدواج کند.
ساعت ده و نیم شب بود و اتاق پذیرایی وهال منزل از کثرت جمعیت جا برای سوزن انداختن نداشت تمام اقوام و دوستانی که می شناختیم امده بودند با وجود ملایمت هوا گرما داخل منزل بیداد می کرد من نیز بعد از جست و خیز بسیار بنم خیس عرق شده بودبرای اینکه نفسی تازه کنم تصمیم گرفتم به حیاط بروم ودربین جمعیت زنانی که گوشه ای از بالکن ایستاده بودند وجشن و پایکوبی مردها رانگاه
می کردند بایستم به بیتا پیشنهاد کردم که همراه من به حیاط بیاید و او از خدا خواسته پیشنهادم را قبول کردم از اتاقم مانتوی خودم وبیتا را اوردم و هر دو به بالکن رفتیم ودر گوشه ای که کمتر جلب نظر کنیم ایسادیم در همان چند دقیقه اول فهمیدم که دیدن رقص و پایکوبی مردان جالبتر است بخصوص که همان لحظه نئید را برای رقصیدن بلند کردند و او که با ان قد بلندش مانند قورباغه ای ورجه ورجه می کرد حسابی ما را خنداند صدایی از کنار گوشم گفت حالا دیگه به اقا دادش من می خندی؟
به طرف نیشا که خودش هم در حال خندیدن بود برگشتیم وگفتم خودت برای چی می خندی؟
نیشا که جوابی نداشت به طرفی اشاره کرد و گفت خوبه الان پیروز را بلند کنند
ببینیم او چطور می رقصد.
به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم وپیروز را دیدم که گوشه ای ایستاده و دستهایش را زیر بغل زده وبا لبخند به مردانی که وسط می رقصند نگاه میکند
پیروز کت وشلواری به رنگ تیره پوشیده بود که بلوری به رنگ قرمز تیپ او را منحصر به فرد کرده بود کنار او نیما ایستاده بود ومن همان لحظه به یاد اوردم که منحصر به فرد کرده بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کنار او نیما ایستاده بود و من همان لحظه به یاد اوردم که سفارش سام
را به او نکرده ام میان جمعیت به دنبال سام می گشتم که با سقلمه ای
که بیتا به پهلویم زد تکانی خوردم ضربه ای که او به پهلویم زده بود انقدر محکم بود که دردی داخل بدنم پیچید با تعجب به او که به گوشه ای خیره شده بود نگاه کردم وگفتم چه مرگته روده هام ترکید.
بیتا بدون اینکه به من نگاه کند اهسته گفت اونجا رو.
به سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کردم واز چیزی که دیدم کم مانده بود فریاد بکشم شهاب را دیدم که کنار سام ایستاده بود و کنار ان دو نوید را دیدم که مشغول صحبت با اوست نمی دانستم شهاب چطور و با دعوت چه کسی امده است اما حدس می زدم نوید او را دعوت کرده است و به خاطر همین تمام کینه ای را که نسبت به او در دلم احساس می کردم مانند
بخاری به اسمان رفت شهاب اسپرت لباس پوشیده بود بلوزی به رنگ کرم و یا شاید سفید به تن داشت و شلواری جین به پا داشت و با کتانی سفیدی که به پایش بود مثل همیشه خوش قیافه و برازنده جلوه می کرد.
موهایش را هم کوتاه کرده بود سام هم کنار او ایستاده بود و کت و شلواری به رنگ تیره به تن داشت با شوق به او نگاه می کردم و در
فکر این بودم که چطور به بفهمانم که انجا هستم انقدر از دیدن او ذوق
زده شده بودم که نه حضور کسی را احساس می کردم و نه دیگر صدای بلند موسیقی را می شنیدم برای من در ان لحظه فقط یک چیز معنی داشت وان دیدن شهاب و شنیدن صدای او بود صدای نیشا مرا به خود اورد.
نگین به پوریا شاباش نمی دی.
وتازه ان وقت بود که متوجه شدم برادر خجالتی و کم رویم را بلند کرده اند تا برقصد به خوبی می دانستم هم اکنون صورت او مانند لامپ های
قرمز ریسه های چراغانی سرخ شده است پوریا با التماس به کسانی
که او را کشان کشان وسط مجلس می بردند می گفت که بلد نیست برقصد
در ان لحظه انقدر چهره اوبه نظرم مظلوم رسید که در حینی که خندهام گرفته بود دلم برایش سوخت پوریا راست می گفت بلد نبود برقصد اما مگر کسی حرف سرش می شد عاقبت یکی از جوانها در حالی که دستهای او را گرفته بود شروع کرد به رقصیدن و دستها ی او را مانند
عروسک خیمه شب بازی در هوا می چرخاند به خاطر همین رقص بی معنی او ابتدا پدر و سپس عمو و بعد از ان یکی یکی از اقوام اسکناسهای سبزی به عنوان شاباش داخل دهان و جیب های برادرم می چپاندند پیروز را دیدم که جلو امد و دو اسکناس سبز به پوریا داد و بعد از ان اقا صادق بود که پنج اسکناس سبز به پوریا داد.
صدای نیشا را شنیدم که با خنده می گفت خدا شانس بده وضع پوریا حسابی توپ شد.
رو به او کردم و گفتم حالا خوبه رقص بلد نیست.
بار دیگر سقلمه بیتا به پهلویم خورد و فهمیدم که باید کجا را نگاه کنم سام به گوش شهاب چیزی گفت مثل این بود که پوریا را معرفی می کند وپس
از ان شهاب را دیدم که از جیب پشت شلوارش کیفش را بیرون اورد و اونیز دو اسکناس سبز به پوریا شاباش داد.
پوریا رابه حال خود گذاشتم و نگاهم را روی شهاب متمرکز کردم در ان لحظه دوست داشتم حس تله پاتی ام انقدر قوی بود که می توانستم به مغزش رسوخ کنم و به او بفهمانم که سرش را چند درجه بچرخاند ومرا ببیند نمی دانم چه مدت به شهاب خیره شده بودم که ناخوداگاه نگاهم به روی پلکان بالکن افتاد ودختری را دیدم که ازپشت شبیه نیشا بود با همان روسری زرشکی رنگی که به سر داشت و همان مانتوی استخوانی رنگ
دختربا سینی پر از چایی به حیاط می رفت با دیدن او با تعجب به پشت سرم نگاه کردم تا او را به نیشا نشان بدهم اما نیشا کنارم نبود و متوجه شدم او خود نیشا است که با سینی پر از چای به طرف جمعیت مردها می رفت بیتا هم متوجه او شد و اهسته زیر گوشم گفت دختر عموت رو ببین.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا