رمان الهه ناز - جلد اول

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

بلند شد به طبقه بالا رفت. انگار با پتك زدند توی سرم. باورم نمی شد فرهان چنین آدمی شده باشد. خدا می داند چقدر به او فشار آمده كه دست به چنین كاری زده بود. خب البته با تصوراتی كه او كرده بود، حق داشت. وقتی با دفترچه حساب پس انداز برگشت، آن را به من داد و گفت:

· اینو بهش بدین.

· خودتون بهش بدین، من با اون كاری ندارم.
· روم نمی شه. من هنوز منصور رو دوست دارم. به خدا فقط ازش گله مندم. نمی خوام رابطمون به هم بخوره.
· منصور هم شما رو خیلی دوست دارهف باور كنید شما دچار سوء تفاهم شدین. منصور منو نمی خواست، من منصور رو دوست داشتم. وقتی بهش گفتم، گفت اول به خاطر گیتی، دوم به خاطر فرهان، نمی تونم باهات ازدواج كنم. دوست ندارم فكر كنه زرنگ بازی در میارم، تو حق فرهانی. خیلی هم از شما تعریف كرد. بعد به همین علت از خونه ش اومدم بیرون. چون می گفت نمی تونیم با هم ازدواج كنیم. ولی عشق منصور راه قلبم را بسته بود. هسچ كس رو نمی تونستم دوست داشته باشم. این بود كه وقتی منصور منو برای شما خواستگاری كرد، رد كردم. بعد بهرام اومد وسط و بقیه ماجراها كه می دونین.
· واقعاً این طوری بود.
· بله، به خدا قسم.
· پس من شیش ماهه در اشتباهم. خدایا منو ببخش! چه اشتباهی كردم!

و سرش را میان دستهایش گرفت.

· من به منصور نمی گم ازش دزدی كردین. مطمئن باشید، فقط چون شرفم رو گرو گذاشتم كه این پول رو براش زنده كنم، پول رو بهش پس می دم. می گم طرف اومده پولها رو داده به فرهان، اونم به خواهش من برات حساب جدا باز كرده.
· ازتون ممنونم. شما زن بزرگواری هستین. همیشه به منصور غبطه خوردم.
· اگه با چشمهای خودم منصور رو خونه الناز اینها ندیده بودمف فكر می كردم این بساط هم حقه بازی بوده و قصد تلافی داشتین مهندس.

سكوت كرد و بعد گفت:

· به بچه كاری نداشته باش گیسو، خواهش می كنم.
· بچه بدون پدر و مادر، به دنیا نیاد راحت تره.
· من به منصور می گم.
· اون وقت منم می گم.
· گیسو، عاقل باش تو مادری، چقدر بی رحمی!
· این كار لازمه، فرهان.
· نمی دونم چی بگم. اقلاً چند روز صبر كن.
· من از منصور جدا می شم، هیچ شكی ندارم. حالا شما چرا حرص می خوری؟ شما كه باید خوشحال بشی.
· من راضی به مرگ بچه نیستم. تو رو دوست دارم گیسو، اما قاتل نیستم. دوست ندارم این دنیا كامروا باشم و ان دنیا در عذاب.
· به شما ربطی نداره، شما منو متوجه كردی، حالا خودمم تصمیم می گیرم.

فرهان كلافه بود، بعد گفت:

· میوه بخور، گیسو جان.
· ممنونم. زحمت رو كم می كنم. فقط خواهش می كنم برای منصور رفیق خوبی باشین. اون شما رو مثل برادر خودش می دونه. منصور خیلی تنهاست. اگه برای من همسر با وفایی نبود، برای شما دوست و برادر خوبیه، مطمئن باشین منصور آدمی نیست كه سرش كلاه بره. اما با اطمینانی كه به شما داره باور نمی كنه كه مسبب همه بدبختیهای مالیش شمایید. از این جریان هم به كسی چیزی نگین.

و به شكمم اشاره كردم.

· ماشین دارین؟
· آره ماشین منصور هنوز پیش منه، هر موقع جدا شدم بهش پس می دم. هنوز زنشم.
· اون حاضره دار و ندارش رو بده. ولی شما رو از دست نده.
· منم حاضرم بچه م رو از بین ببرم، ولی با اون زندگی نكنم.
· نمی خوای در مورد منصور تحقیق بیشتری كنی؟ شاید سوءتفاهم بوده.
· مگه شما نمی گی با المیرا در ارتباطی؟ مگه نمی گی المیرا گفته الناز و منصور با هم رابطه دارن؟ پس جای شكی باقی نمونده.

سكوت كرد.

· چیزی می خواین بگین مهندس؟
· آره یعنی نه، خواستم بگم، عجله نكنید.

به خانه آمدم. باز حالم بد شد. یاد گیتی افتادم كه چه ویاری بدی داشت و چقدر زجر كشید. كلی اشك ریختم كه هر دو فدای یك نامرد شدیم. چه قسمتی ما داشتیم. این همه آدم حسابی دور و برمان بود، مثل ندید بدیدها چسبیدیم به این رذل هوسباز، كه حالا به دنبال الناز رفته بود.

آن شب نمی دانم از هیجان بود، ترس و اضطراب عمل بود، یا عذاب وجدان بود كه خیلی دیر خوابم برد. وقتی هم خوابیدیم آن قدر خوابهای پریشان دیدم كه با جیغ و داد از خواب پریدم. هر چه فكر كردم به یاد بیاورم چه خوابی دیده ام، موفق نشدم. سر صبحانه انگار جرقه ای به مغزم خورد و یك چیزهایی یادم آمد. خواب دیدم گیتی در یك بیابان وحشتناك می دود. كفشهایش از پایش درآمده بود و پریشان حال بود. هرچه صداش می زدم، به من اهمیت نمی داد. آخر به او رسیدم و گفتم:

· تو چته؟ چرا اینقدر پریشونی؟

نگاه غضبناكی به من كرد و گفت:

· این طوری می خواستی جای منو برای منصور پركنی، عوضی احمق؟

گفتم:

· حرف دهنت رو بفهم. شوهر تو آدم نیست. من و تو فدای یه حیوون شدیم.
· ولم كن. می خوام برم پیش بچه هام. ولم كن، بی وجدان.

و از من دور شد.

با جیغهایی كه می كشیدم و گیتی را صدا می زدم، از خواب پریدم. از چای خوردن دست كشیدم. دیگر اشتها نداشتم. بچه های گیتی؟ گیتی كه فقط یه بچه داشت. نكنه من دارم اشتباه می كنم. ولی نه، خودم منصور رو دیدم. خودش گفت اونجا بودم، ولی چرا؟ نمی دونم. در هر صورت دوبار زیر قولش زده، اول اینكه رفته پیش الناز، دوم اینكه كتكم زده. خواب زن چپه، گیتی واسه من ناراحته، برای بچه من كه می خوام از بین ببرمش.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

بلند شدم میز را جمع كنم كه صدای زنگ در را شنیدم.

· كیه؟
· گیسو خانم، منم فرهان. اگه ممكنه، بیاین بریم دوری بزنیم، باهاتون كار دارم.

· خب بیاین بالا.
· نه، شما بیاین بهتره.

سریع حاضر شدم و پایین رفتم. فرهان داخل ماشین منتظر بود. سوار شدم.

· سلام.
· سلام. چه خبر شده مهندس؟
· توی راه براتون می گم.
· می خواین منو كجا ببرین؟
· هیج جا. دوری می زنیم و برمی گردیم.

پنج دقیقه بعد در كوچه خلوتی نگه داشت. ماشین را خاموش كرد و گفت:

· من باید حقیقتی رو بگم، البته خواهش می كنم عصبانی نشو و خوب گوش كن.

دل توی دلم نبود. داشتم از هیجان می مردم. قلبم تند تند می زد.

· منصور رو ... چطور بگم ... منصور رو من فرستاده بودم خونه الناز.
· تو؟!!
· می دونی، الناز مرتب پاپی ام می شد كه باهاش ازدواج كنم. اول المیرا منو دوست داشت، ولی گویا یكی بهتر پیدا كرده، حالا الناز مثل كنه شده، هی مادرش رو می فرستاد خونه من خواستگاری. من الناز رو دوست ندارم. روم نشد مستقیما به مادرش بگم نمی خوامش. این بود كه از منصور خواهش كردم واسطه بشه و بره بهشون بگه. منصور قبول نمی كرد. می گفت اگه گیسو بفهمه من پام رو گذاشتم توی خونه اونا. بیچاره م می كنه. التماسش كردم تا قبول كرد تلفن كنه. ولی چون هنوز تو رو دوست داشتم، باید ضربه محكمی هم به منصور می زدم. ازش خواستم حضورا بره و هیچ چیز در این مورد به كسی نگه، تا هم آبروی الناز حفظ بشه، هم نقشه م عملی بشه. بالاخره قبول كرد. منم بهترین فرصت رو برای فریب تو و اثبات حرفم پیدا كردم. منصور به تو وفاداره، انقدر كه فكرش رو نمی كنی. بی حد و اندازه دوستت داره. وقتی چند روز پیش باهام درد دل می كرد. گریه كرد. می گفت نمی دونم بعد از گیسو چطور زندگی كنم؟ ولی انقدر دوستش دارم كه حاضر نیستم در كنار من عذاب بكشه. طلاقش می دم، شاید یكی رو پیدا كرد كه بهتر از من باشه. می دونی به خاطر سیلی هایی كه به تو زده، كف دستش رو با سیگار سوزونده؟ درست هفت تا سوختگی. من خریت كردم، ولی دوستت داشتم گیسو، منو ببخش. من با همه بدیهام حاضر نیستم یه بچه رو این وسط قربونی كنم. تو رو خدا بزن تو صورتم. بهم ناسزا بگو، ولی برو آشتی كن. این بچه رو نابود نكن. منصور چشم به راهته. می خواستم برم همه چیز رو به منصور بگم، ولی جرات نكردم. دیروز بهم می گفت یه روزی تلافی می كنم، چون بهت گفتم منو نفرست خونه الناز. زندگیم به هم می خوره، حالا چطور جرات كنم برم بهش بگم، داشتم زنت رو صاحب می شدم.

اشك از دیدگانم جاری بود. به چشمهای فرهان خیره شده بودم. وقتی صحبتهایش تمام شد، تا مدتی مبهوت بودم. بالاخره گفتم:

· تو چیكار كردی؟ نامرد! عوضی! بی شعور! من دیگه چطور به روی منصور نگاه كنم؟ تو آبروی خونواده ما رو بردی. تو نابودمون كردی فرهان! تو ایمان نداری! تو وجدان نداری!

و بلند بلند گریستم.

· گیسو آروم باش.
· چطور آروم باشم؟ تقاضای طلاق ندادم كه دادم! به منصور تهمت نزدم كه زدم! تو روش نایستادم كه ایستادم! به الناز تهمت نزدم كه زدم! عشقم تبدیل به نفرت نشد كه شد! قاتل بچه خودم هم كه داشتم می شدم. لعنتی! این چه نقشه كثیفی بود فرهان؟ نگفتی شاید منصور دوباره خودكشی كنه، نگفتی باعث مرگ ما می شی؟
· عشق تو كورم كرده بود و انتقام خرم.

عصبانی در ماشین را باز كردم.

· كجا می ری؟ قبرستون.
· بیا بریم پیش منصور. من همه چیز رو بهش می گم.
· می خوای بكشدت؟ یا می خوای اخراجت كنه؟ اون دیگه به احدی اعتماد نمی كنه.
· پس چی كار كنم تا منو ببخشی؟
· برو آدم شو.

از ماشین پیاده شدم. دنبالم آمد و گفت:

· پس نمی ری بیمارستان؟ خیالم راحت باشه.
· می پرستمش، هم خودش رو، هم بچه اش رو.
· بیا بالا، برسونمت.
· لازم نكرده.
· گیسو، من شرمنده م.
· نری به منصور چیزی بگی، تا یه خاكی به سرم بكنم.

پیاده تا سر خیابان آمدم و از آنجا یك ماشین دربست و به خانه آمدم. مثل مرده ها روی مبل افتادم و به افكار و رفتار زشت خودم اندیشیدم. بیخود نبود گیتی توی خواب به من گفت احمق. چقدر ساده بودم! چطور گول فرهان رو خوردم. چطور داشتم به شوهر نازنینم خیانت می كردم. چطور توی روی منصور نگاه كنم؟ این زندگی دیگه پرده حرمتش پاره شده.

منصور دیگه مثل سابق دوستم نداره. هر چقدر هم بهش محبت كنم، جای كارهای زشتم رو نمی گیره. به ساعت نگاه كردم، یك ربع به دوازده بود. یك ساعت بود كه داشتم اشك می ریختم. وقتی یادم می افتاد تا چند ساعت دیگر قاتل بچه ام می شدم، از خودم بدم می آمد و وقتی یادم می افتاد كه چطور فرهان را به جای منصور در دلم جا داده بودم، از خودم بیزار می شدم. دیگر راه برگشتی برایم نبود.

بی اختیار بلند شدم و به حمام رفتم. مرگ برایم از همه چیز بهتر بود. از زیر بار این همه خجالت و عذاب وجدان راحت می شدم. این بچه چنین مادری نداشته باشد، بهتر است. تیغ را برداشتم، بعد یادم افتاد باید نوشته ای به جا بگذارم. به اتاق برگشتم. روی كاغذ چنین نوشتم:

· منصور جان دوستت دارم. من اشتباه كردم، ولی دیگه روی برگشت ندارم. مثل اینكه قسمت نیست از خانواده رادمنش بچه داشته باشی. همراه فرزندت ازت خداحافظی می كنم. این دفترچه حساب پس انداز متعلق به توئه. بالاخره تونستم پولهای برباد رفته شركت رو با كمك فرهان برات زنده كنم. به جای دو دانگ كارخونه رو به نامم كنی، مقدار كمی از این پولها رو برام خیرات كن، بلكه خدا از گناهم بگذره. دل كندن از تو برام سخته، ولی خجالتش بدتره. از قول من از پدرم و مادرجون خداحافظی كن و حلالیت بخواه. برای فرهان دوست خوبی باش، چون برات دوست خوبیه. اون همه چیز رو برام گفت. من شرمنده م.

قربونت گیسو و فرزندت


ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و دوم : : : : :gol:

نامه و دفترچه حساب را روی میز پذیرایی گذاشتم و كاغذ قبلی را برداشتم و پاره كردم و به سمت حمام رفتم. تیغ را برداشتم، طلب مغفرت كردم و روی دستم گذاشتم. ئاقعاً آن لحظه، دل كندن از منصور و خوشبختی هایم، برایم سخت بود.

دودل شده بودم كه زنگ در باعث شد عجله كنم تیغ را روی دستم فشار بدهم و برشی ایجاد كنم. تیغ از دستم افتاد. برای بار چندم زنگ در زده شده. انگار كسی عجله داشت. بی اختیار به سمت اف اف رفتم و نپرسیده در را باز كردم.


از دستم خون می ریخت، البته جرات نكرده بودم برش عمیقی ایجاد كنم. در واقع زنگ در باعث شد هول كنم و دستم بلرزد. در را كه باز كردم دیدم منصور و فرهان بالا می آیند. خجالت و ترس بر من غلبه كرد. عقب عقب رفتم و روی مبل نشستم. دستم را روی بریدگی گذاشتم منصور و فرهان وارد شدند. خجالت می كشیدم به صورت منصور نگاه كنم، ولی برای اینكه بی ادبی نكرده باشم، نگاهش كردم و گفتم :

· سلام.

منصور آمد مقابلم روی زمین زانو زد. چشم از چشمم برنمی داشت. دستش را روی دستم گذاشت. تا چشمش به خونهای روی دامنم افتاد رنگش پرید و گفت:

· چی شده گیسو؟ چرا از دستت خون میاد؟

بعد دستم را از روی بریدگی برداشت و فریاد كشید

· چی كار كردی؟ پرویز! دستمال بده.

فرهان هراسان دستمال را آورد. نگاه شرمنده ای به من انداخت. زبانش بند آمده بود. منصور چند تا دستمال روی دستم گذاشت و گفت:

· بلند شو بریم بیمارستان.
· عمیق نیست، نگران نباش. بذار بمیرم كه انقدر خجالت نكشم منصور.

و بغضم شكست. منصور گفت:

· اینو با دستت بگیر گیسو. تا من بیام.

بعد رفت از جعبه داروها چسب و باند آورد و با دقت دستم را ضد عفونی كرد و بست و گفت:

· تو فكر نكردی من بعد از تو و اون بچه دیوونه می شم؟ بی رحم، وقتی فرهان اومد گفت می خواستی بری بچه رو بندازی و اون مجبور شده بهت بگه من به خاطر چی پیش الناز رفته بودم، اصلا نفهمیدم چطور اومدم اینجا. داشتم تصادف می كردم. آخه این چه كاری بود عزیزم؟ خدا رو شكر زود رسیدم.

بعد مرا در آغوش كشید و گفت:

· من مگه تو رو طلاق می دادم؟ تو هنوز نمی دونی چقدر دوستت دارم؟

بلند بلند روی شانه های منصور اشك می ریختم. بوی بدنش به من آرامش می داد. احساس می كردم هزارها برابر دوستش دارم. به فرهان نگاه كردم، او هم داشت اشك می ریخت. با اشاره از فرهان پرسیدم:

· چیزی كه نگفتی؟

سرش را تكان داد یعنی نه. به او لبخند زدم. منصور موهایم را نوازش می كرد و می گفت:

· این همه آرزو داشتم پدر بشم. اون وقت تو می خواستی بچه منو از بین ببری؟
· منو ببخش منصور، من زود قضاوت كردم.
· به شرطی می بخشمت كه برگردی سر خونه زندگیت.
· اگه بهم اجازه بدی، از خدامه.
· تو عشق منی. اون خونه بدون تو مثل قبره. تو هم باید منو ببخشی.

از آغوش منصور بیرون آمدم، كف دستش را نگاه كردم و گفتم:

· تو چرا این كار رو كردی؟ من حقم بود كتك بخورم.

و كف دستش را بوسیدم.

· همه ش تقصیر این پرویز ذلیل شده س. می رفتی النازو رو می گرفتی، هم واسه ما شر درست نمی كردی، هم خیال این الهه ناز من راحت می شد.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

· شما حاضری واسه خوشبختی خودت منو بدبخت كنی. مهندس؟
· آره والله. تازه بدبخت نمی شی، فقط باید بگی چشم! چشم اطاعت ... ولی خارج از شوخی، پرویز یه مژدگانی عالی پیشم داری! زندگیمو بهم برگردوندی.
· اون كه بله مهندس، عوض یه مژدگانی دو تا مژدگانی می گیرم. من دو نفر رو براتون زنده كردم.
· یادم باشه فردا تو رو از سمت معاونت، به سمت آبدارچی ارتقا بدم.
· دست شما درد نكنه!

منصور بوسه دیگری به گونه ام زد و گفت:

· حالت خوبه عزیزم؟
· آره خوبم.
· خب با اجازه، رفع زحمت می كنم.
· كجا پرویز؟
· می رم خونه كه شما هم راحت باشین. بعد از مدتی به هم رسیدین حرف و سخن زیاد دارین.
· بگیر بشین كه حوصله تعارف ندارم. ماشینت هم كه شركته، فعلا نمی تونی بری.
· بمونین مهندس، خوشحال می شیم.
· ممنونم. ایشاالله یه فرصت دیگه. باز هم به خاطر همه چیز معذرت می خوام.
· اگه می خوای ببخشیمت، بگیر بشین سرجات لطفا.
· آخه ...
· جشن بزرگ ما رو مزین كنید مهندس. آره می خوام امشب سور بدم. نمونی از دستت رفته، حالا خود دانی.
· باور كن مهندس خسته م. راستش خون می بینم حالم بد می شه. اجازه بدین برم. شما هم از با هم بودنتون لذت ببرین.
· در كنار شما بودن مهندس فرهان، لذت دیگه ای داره. ما زندگی مون رو به شما مدیونیم. بفرمایین. الان براتون قهوه دم می كنم كه خستگی تون درآد.
· چشم، هر چی شما بفرمایین.

و روی مبل نشست. منصور بلند شد و گفت:

· تو بنشین عزیزم، الان برات یه شربت قند میارم كه حالت جا بیاد. قهوه هم خودم دم می كنم.

تازه چشمش به نامه و دفترچه افتاد، آن را برداشت، خواند و گفت:

· خوندن نامه هم دو حالت داره. یكی اینكه الان باید بعد از خوندن این نامه می زدم تو سر و كله م، بعدش هم منو می بردن دیوونه خونه. یه حالتش هم اینه كه می گم الهی شكر. خدایا چقدر مهربونی! گیسو جان دو دانگ شركت و كارخونه مال توئه، همین فردا بریم كه به نامت كنم. تمام ضررهای شركت رو هم به نام فرهان می كنم كه كمكت كرده.

بلند خندیدیم.

· این كه یك ریال هم توش نیست. شركت ما ضرر نمی كنه؟
· واسه همین به نامت می كنم دیگه.
· باز هم ممنون كه انقدر به ما روا دارین. خدا از بزرگی كمتون نكنه!
· می دونین بازی روزگار شیرینی اش به اینه كه خورد خورد و ذره ذره همه چیز رو از آدم می گیره، بعد یه دفعه همه رو با هم بهت بر می گردونه. امروز هم پدر شدم، هم شوهر، هم برادر شدم، هم پولدار شدم، هم عزیز شدم، هم ....
· خدا از برادری كمتون نكنه مهندس، برین یه قهوه بیارین، ممنون می شم.
· حالا این منصور تا نصفه شب حرف می زنه. خدا به دادمون برسه.

منصور در حالی كه به سمت آشپزخانه می رفت گفت:

· خب خوشحالم. شما چرا بخیل اید!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
منصور كه رفت فرهان گفت:

· نمی دونم چطور عذرخواهی كنم گیسو خانم؟
· رفیق خوبی برای منصور و برادر خوبی برای من باشین.
· انشاالله! مطمئن باشین.
· همه چیزم فراموش كنین.
· بله، خدا رو شكر اتفاقی نیفتاد. شیطون به جلدم رفته بود.

· اگه اجازه بدین، می خوام براتون همسر پیدا كنم. چون فهمیدم ذاتتون خوبه و هرگز نمی تونین آدم بدی باشین.
· شما روی هر كسی دست بذارین، من حرفی ندارم. سریع اقدام می كنم.
· برای چی سریع اقدام می كنی پرویز؟

و لیوان شربت قند را دستم داد.

· گیسو خانم می خوان برام زن بگیرن. منم هر كسی ایشون تایید كنن می گیرم.
· به به! اون خوشبخت كی هست گیسو جان؟
· یه دختر خوب كه مهندس رو خوشبخت می كنه، مطمئنم.
· كی رو می گی گیسو؟
· نسرین.
· به به! برای منم یه فكری بكن گیسو؟ گناه دارم ها.

صدای خنده بلند شد. گفتم:

· تقاضای طلاق را هنوز پس نگرفتم ها، منصور خان حواست باشه.
· من غلط بكنم زن بگیرم، یكی گرفتم ببین به چه روزی افتادم. به خدا این بیست روز، هشت كیلو وزن كم كردم. می دونی پرویز، هم خوشگله، هم نجیبه، هم خوش هیكله، هم سفیده، هم قد بلنده، هم قشنگ حرف می زنه، هم خانمهة هم خونواده داره، هم تحصیلكرده س، هم ....

چشم غره ای به منصور رفتم. ادامه داد:

· دارم تو رو می گم عزیزم!
· جداً؟ این همه خصلت داره گیسو خانم.
· پرویز، شر بپا نكن مرد! تازه باور كرده، دوباره شیطون رفت به جلدت؟

زدیم زیر خنده.

· آره مهندس، نسرین خیلی خانمه، از اون دخترهاست كه تا حالا با كسی نرقصیده، نه كسی رقصش رو دیده.
· دیگه دلم رو آب نكنین. عكسش رو ندارین؟
· اینجا نه، خونه دارم. ولی اگر مایل باشین، خودش رو نشون می دم.
· موافقم.
· البته حتماً اونو دیدین. تو مجالس و مهمونی های ما همیشه بوده.
· نشونیش چیه؟
· خیابون تخت جمشید، كوچه مزین الدوله.
· منصور اذیت نكن.
· چشم خانم، اون كه لباس آبی و مشكی پوشیده بود.
· اینم شد نشونی منصور؟
· پس چی بگم آخه؟
· باید اونو ببینه. این طوری نمی فهمه كی رو می گیم.
· عمرت بر فناست پرویز! چطور ماه تابان رو ندیدی؟ یه هلوی درست و حسابیه! آخ آخ ....
· من آدم سر به زیری هستم مهندس، علتش اینه. درست بر عكس شما.
· آره آره جون خودت! اصلاً سر به پا چسبیده به دنیا اومدی.

زدیم زیر خنده.

· ولی خارج از شوخی پرویز جان، دختر خوبیه. به درد تو می خوره. تو رو از فلاكت در میاره.
· مهندس فرهان، فقط پولدار نیستن ها، از حالا بگم، پدرش مرد زحمتكشیه.
· پول برام مهم نیست، گیسو خانم.
· حرفتون رو باور می كنم چون خواستگار من و گیتی هم بودین؟
· خدا گیتی خانم رو رحمت كنه.

منصور آهی كشید و بلند شد به آشپزخانه رفت. یاد گیتی روحش را می آزرد. وقتی با فنجانهای قهوه برگشت، گفت:

· گیسو جان دامنت رو عوض كن عزیزمف خونیه. الان فرهان بلند می شه می ره ها!
· باشه، پس ببخشین.

بلند شدم، دست و صورتم را شستم و رفتم دامنم را عوض كردم و به سالن برگشتم و قهوه خوردیم. منصور گفت:

· اگه موافقین، بریم هم مادر و پدر رو خوشحال كنیم و هم اونا رو در جشن خودمون سهیم كنیم، هم به شكممون برسیم.
· موافقم. چی از این بهتر مهندس؟

بلند شدم به اتاق آمدم تا آماده بشوم. منصور آمد در را بست و گفت:

· گیسو چمدونت رو هم جمع كن.
· مطمئنی هنوز منو دوست داری؟

منصور مرا به سمت خودش برگرداند و گفت:

· دیوونه وار دوستت دارم عزیزم.
· من هم دوست دارم منصور جان، باز هم معذرت می خوام.
· ما هنوز رسماً با هم آشتی نكردیم.

مرا بوسید و گفت:

· آخیش دلم تنگ شده بود. چه مزه داد!
· زندگیم بی مزه بی مزه شده بود منصور. واقعاً تو همه زندگی منی، عزیزم.
· آخ فدات.

بعد بوسه ای به شكم من زد و گفت:

· بچه م عقده ای نشه. اولین بوسه پدرانه رو بپذیر فرزندم.
· منصور بریم دیگه، بده.
· می گم این فرهان رو سر به نیست كنیم چطوره؟
· ای نمك نشناس!
· آخ دلم خیلی برات تنگ شده، سفید برفی.

لبخند زدم. چمدان را برداشتم. اجازه نداد و گفت:

· چی كار می كنی خانم؟ دیگه نبینم سنگین تر از پر بلند كنی ها. آسه می ری، آسه میای.
· چشم. امری باشه.
· عرض دیگه ای نیست. حالا بفرمایید.

از اتاق بیرون امدیم. فرهان بیچاره رفته بود پایین تا ما راحت باشیم.

· خودش خودش رو سر به نیست كرده گیسو، چه پسر فهمیده ایه!
· آخه می دونه چه بی ملاحظه هستی.
· نخیر، می دونه نمی شه از تو گذشت.

دلم به حال فرهان سوخت و چهره ام در هم رفت.

· چی شد گیسو جان؟!
· هیچی دلم به حال فرهان می سوزه، خیلی تنهاست.
· زنش بده، از تنهایی در میاد.
· با خودم عهد كردم تو همین ماه دامادش كنم منصور، حالا می بینی.
· انشاءالله.

در را بستم و با هم پایین آمدیم. فرهان به ماشین منصور تكیه داده بود و سیگار می كشید. منصور چمدان را داخل صندوق عقب ماشین گذاشت و گفت:

· پرویز جا، این طوری كه آدم خودش رو سر به نیست نمی كنه، عزیز من. باید یه دفعه ده پانزده تا بذاری رو لبت و بكشی. اگه روزی ده بار این كار رو بكنی. یكی دو ماهه از این زندگی نكبتی راحت می شی.

فرهان خندید و سیگار را دور انداخت و گفت:

· ولی من می خوام زندگی كنم منصور جان.
· خیلی ببخشید پرویز جان، ولی بهتره اون مغز و ملاجت رو بدی سرویس، فكر كنم نیاز به تعمیر اساسی داره، شاید هم تعویضش كنن.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهی به فرهان كه لبخند به لب داشت كردم و سری تكان دادم. منصور گفت:

· همه با این ماشین می ریم. ماشین گیسو، بمونه بعد میام می برمش. گیسو كه دیگه اجازه رانندگی نداره، تو هم كه باید ماشین خودتو از شركت بیاری.

· پس شما بفرمایین جلو مهندس فرهان.
· استدعا می كنم! شما سر جای خودتون بنشینین خانم.
· من می ترسم. منصور تند می ره، عقب راحت ترم.
· بنده هم می ترسم منو جای شما بگیرن. از این منصور هر كاری بر میاد.
· دست خوش پرویز! یعنی انقدر بی سلیقه شدم؟
· بفرمایین مهندس، تعارف نكنین.
راه افتادیم. اول به شركت رفتیم، فرهان ماشینش را برداشت و از ما جدا شد. در طول مسیر كلی با منصور صحبت كردیم. وقتی به خانه رسیدیم، ساعت یك ربع به سه بعدازظهر بود. ثریا سریع برایمان ناهار آورد. سرعت عملش از خوشحالی زیادش سرچشمه می گرفت. مادرجون و پدر هم در حال استراحت بودند و تا ساعت پنج متوجه ورود ما نشدند. وقتی ثریا خبرشان كرد، با خوشحالی آمدند. وقتی فهمیدند باردارم، سراز پا نمی شناختند.

واقعا چقدر زیبا می شد اگر همه زندگی ها برپایه عشق، تفاهم، گذشت و وفاداری بود، نه نفرت و دعوا و كینه و بی وفایی. آدمها وقتی می توانند خوش و شیرین نفس بكشند، چرا زندگی را تلخ می كنند؟

شب همه به اتفاق فرهان در رستوران مهمان منصور بودیم.

آخر شب وقتی كنار منصور دراز كشیدم، گفت:

· بیست روزه بیچاره م كردی، حالا غیر از یه ماه قبلش. اصلا ازت انتظار نداشتم.
· منم ازت انتظار نداشتم.
· خب ازت می ترسیدم كه دروغ گفتم.
· مگه من لولو خورخوره ام؟ اگه می گفتی می خوام برم مشكل فرهان رو حل كنم، می كشتمت؟
· فرهان قسمم داده بود نگم، وگرنه می دونی كه طاقت دوری تو ندارم و می گفتم.
· منم طاقت دوری تو ندارم، با اینكه خیلی ازت متنفر شده بودم، ولی هوست رو می كردم.
· مگه من هوس انگیزم خانمی؟
· بله.
· فدای اون صداقتت بشم.

و بوسه به گونه ام زد و ادامه داد:

· حالا این ناز نازی كی به دنیا میاد؟
· هشت ماه دیگه، یعنی حدودا اواسط اردیبهشت.
· برای تشریف فرماییش لحظه شماری می كنم. دیدی نذاشتم بری؟
· پس مخصوصا این كار رو كردی. ولی من كه رفتم.
· این فسقلی باعث شد برگردی. ترفند خوبی زدم.
· نكنه با اومدنش منو از یاد ببری منصور.
· اون وقت هم همسرم هستی، هم مادر بچه م، پس دو برابر دوستت دارم.
· منم همین طور. می دونی منصور، این آرزوی گیتی بود كه ازت بچه داشته باشه. می گفت افتخار می كنم پدر فرزندم منصوره. ولی خب عمرش به دنیا نبود. احساس می كنم فرزند اونو تو وجودم پرورش می دم. دیشب خواب دیدم گیتی می گه می خوام برم پیش بچه هام، یعنی بچه منو بچه خودش می دونه. یكی هم خودش داشت می شه دو تا، برای همین جمع بسته.
· گیسو! از این پله ها زیاد بالا پایین نكن، لباس بلند نپوش، حسابی هم خودت رو تقویت كن، آروم و خونسرد باش، عصبانی نشو و استراحت كن.
· منصور اگه قرار باشه هشت ماه بهم سفارش كنی، روانی می شم ها.
· نگرانم گیسو، خاطره خوبی ندارم. باورم نمی شه بچه م رو به چشم ببینم.
· انشاءالله می بینی، توكل به خدا. از این حرفا هم نزن.
· بله یاد خدا آرام بخش دلهاست.
· لابد شركت هم نباید بیام.
· اتفاقا كنار خودم باشی راحت تره. فقط بپا اخلاقت عوض نشه.
· منصور!
· خوب دو دانگ صاحب شدی ها، شیطون!
· زحمت كشیدم.
· اینهم حق الزحمه شما.

و مرا بوسید و بوسید.

· من فقط تو رو می خوام منصور، اون شركت حق مادرت هم هست.
· دو دانگ مال من، دو دانگ مال تو، دو دانگ مال مادر.
· پس این بیچاره چی؟
· این پدر سوخته كه وارث همه ماست.
· پدرش كجاش سیاه سوخته س؟ ماشاءالله! خدا روز به روز سفیدتر و خوشگلترت كنه! قربونت برم الهی!
· وای وای از این نازها نریز كه دیوونه می شم. الهی منصور پیش مرگت بشه.

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سوم

قسمت سوم

قسمت سوم : : : : : :gol:

پنج شنبه طبق دعوت قبلی، خانواده آقا كریم به منزل ما آمدند. نسرین با آن موهای صاف و بلند مشكی، چشمان درشت و مژه های برگشته، بینی قلمی و لبهای غنچه اش دل مرا به لرزه درمی آورد، وای به حال فرهان كت و شلوار مشكی دخترانه ای پوشیده بود و مثل همیشه سنگین و موقر بود. فرهان نیم ساعت بعد رسید. با آقایان دست داد و با خانمها سلام و احوالپرسی كرد.

منصور شروع به معرفی كرد. فرهان هنگامی كه می نشست، نگاهی به نسرین انداخت، بعد به من نگاه كرد و لبخند زد فهمیدم پسندیده.


منصور كمی از كمالات فرهان و كمی از فضایل اخلاقی خانواده آقا كریم تعریف كرد و مجلس را گرم كرد. وروجكی بود كه لنگه نداشت.

ثریا برای صرف شام صدا زد و همه سر میز رفتند. من و منصور بیرون سالن، از فرهان پرسیدیم:

· خب چی شد؟
· باور كنید سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
· گیسو جان بدون دروغ می گه. چون یه روز هم این حرفها رو به گیتی و تو می زد. اینو من می شناسم.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

· دخترهای خوب كم نیستن، اینم دوست گیتی خانم خدا بیامرز و گیسو خانمه.
· تو هر دختری رو می بینی، می گی تو رویاهام دنبال شما می گشتم؟

زدیم زیر خنده.

· نمی دونم چطور تا حالا متوجه ایشون نشده بودم؟ البته چهره شون آشناست.
· برای اینكه اهل خودنمایی و جلب توجه و بزن و برقص نیست. تازه اون لختی پتی ها مگه واسه تو حواس می ذارن؟
· گیسو خانم، تو رو خدا از دستم نره.
· پرویز خجالت بكش. یه كم خودت رو كنترل كن.
· آخه شانس ندارم. می ترسم ترتیب اینم بدی منصور جان.

صدای خنده بلند شد.

· پس ببریم و بدوزیم؟
· بله فقط بگید لباسم كی حاضره؟ یعنی كی می تونم تنم كنم؟

و چشمك زد.

· خیلی رو داری پرویز! برو دعا كن نسرین قبول كنه. صد تا مثل تو رو جواب كرده.
· بفرمایین. منتظرن.

مادرجون سر میهمانها را خوب گرم كرده بود. عذرخواهی كردیم و سر میز نشستیم. برای اینكه فرهان را با زبان شیرین نسرین آشنا كنم، پرسیدم:


· راستی نسرین جان ثبت نام كردی؟
· بله گیسو جان، دیروز ثبت نام كردم.
· دو سال دیگه می شی دبیر ادبیات. به به!
· ممنون.
· حالا چرا ادبیات رو انتخاب كردی؟
· عاشق شعر و نوشتنم. احساس كردم استعدادم تو این رشته بیشتره.
· خیلی عالیه. منم خیلی ادبیات را دوست داشتم ولی بابا معتقد بودن كه زبان بیشتر به دردم می خوره.

و به زبانم اشاره كردم و ادامه دادم:

· خیلی راست می گفتن. فعلا زبان باعث خوشبختی من و گیتی شد.

همه خندیدند. و منصور گفت:

· انشاالله ادبیات هم، برای شما خوشبختی به ارمغان بیاره، نسرین خانم.
· ممنونم مهندس. اما فكر می كنم زیبایی، نجابت، صداقت و دلسوزی گیسو جان بود كه باعث خوشبختیش شد، البته اینها همه خواست پروردگاره.

فرهان نگاه تحسین آمیزی به نسرین كرد و گفت:

· حق با شماست نسرین خانم.

منصور نگاه بامزه ای به من كرد و ابرویی بالا انداخت.

آقا كریم گفت:

· خدا شاهده وقتی گیسو خانم گیسو خانم رو تو ترمینال سوار كردم، مهرشون به دلم نشست. انگار نسرین و نرگسم بودن. قسمت چیز عجیبیه. روح گیتی خانم شاد، چه دختر خوبی بود! درست مثل گیسو خانم، خوش اخلاق، خوش رفتار، با محبت و همه چی تموم.
· شما لطف دارین. خوبی از خودتونه. گیتی هم شما رو دوست داشت.

پدر گفت:

· اگه مادرشون رو می دیدین چی می گفتین آقا كریم/ زن نمونه ای بود.
· خدا رحمتشون كنه.

توی دلم گفتم حتما شب مادرجون پوست از كله بابام می كنه. كه مادر گفت:

· بله دیگه. دختر به مادرش می ره، هم خوشگلیش هم اخلاقش.
· ممنون مادر جون. خدا ملیحه جون رو رحمت كنه. مطمئنم ایشون هم از زیبایی و خانمی نمونه كامل شما بودن.
· ممنونم دخترم.

بعد از غذا به سالن پذیرایی برگشتیم و به صحبت ادامه دادیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت سوم

قسمت سوم

قسمت بیست و سوم : : : : :gol:

پنج شنبه طبق دعوت قبلی، خانواده آقا كریم به منزل ما آمدند. نسرین با آن موهای صاف و بلند مشكی، چشمان درشت و مژه های برگشته، بینی قلمی و لبهای غنچه اش دل مرا به لرزه درمی آورد، وای به حال فرهان كت و شلوار مشكی دخترانه ای پوشیده بود و مثل همیشه سنگین و موقر بود. فرهان نیم ساعت بعد رسید. با آقایان دست داد و با خانمها سلام و احوالپرسی كرد.

منصور شروع به معرفی كرد. فرهان هنگامی كه می نشست، نگاهی به نسرین انداخت، بعد به من نگاه كرد و لبخند زد فهمیدم پسندیده.


منصور كمی از كمالات فرهان و كمی از فضایل اخلاقی خانواده آقا كریم تعریف كرد و مجلس را گرم كرد. وروجكی بود كه لنگه نداشت.

ثریا برای صرف شام صدا زد و همه سر میز رفتند. من و منصور بیرون سالن، از فرهان پرسیدیم:

· خب چی شد؟
· باور كنید سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
· گیسو جان بدون دروغ می گه. چون یه روز هم این حرفها رو به گیتی و تو می زد. اینو من می شناسم.

زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

· دخترهای خوب كم نیستن، اینم دوست گیتی خانم خدا بیامرز و گیسو خانمه.
· تو هر دختری رو می بینی، می گی تو رویاهام دنبال شما می گشتم؟

زدیم زیر خنده.

· نمی دونم چطور تا حالا متوجه ایشون نشده بودم؟ البته چهره شون آشناست.
· برای اینكه اهل خودنمایی و جلب توجه و بزن و برقص نیست. تازه اون لختی پتی ها مگه واسه تو حواس می ذارن؟
· گیسو خانم، تو رو خدا از دستم نره.
· پرویز خجالت بكش. یه كم خودت رو كنترل كن.
· آخه شانس ندارم. می ترسم ترتیب اینم بدی منصور جان.

صدای خنده بلند شد.

· پس ببریم و بدوزیم؟
· بله فقط بگید لباسم كی حاضره؟ یعنی كی می تونم تنم كنم؟

و چشمك زد.

· خیلی رو داری پرویز! برو دعا كن نسرین قبول كنه. صد تا مثل تو رو جواب كرده.
· بفرمایین. منتظرن.

مادرجون سر میهمانها را خوب گرم كرده بود. عذرخواهی كردیم و سر میز نشستیم. برای اینكه فرهان را با زبان شیرین نسرین آشنا كنم، پرسیدم:


· راستی نسرین جان ثبت نام كردی؟
· بله گیسو جان، دیروز ثبت نام كردم.
· دو سال دیگه می شی دبیر ادبیات. به به!
· ممنون.
· حالا چرا ادبیات رو انتخاب كردی؟
· عاشق شعر و نوشتنم. احساس كردم استعدادم تو این رشته بیشتره.
· خیلی عالیه. منم خیلی ادبیات را دوست داشتم ولی بابا معتقد بودن كه زبان بیشتر به دردم می خوره.

و به زبانم اشاره كردم و ادامه دادم:

· خیلی راست می گفتن. فعلا زبان باعث خوشبختی من و گیتی شد.

همه خندیدند. و منصور گفت:

· انشاالله ادبیات هم، برای شما خوشبختی به ارمغان بیاره، نسرین خانم.
· ممنونم مهندس. اما فكر می كنم زیبایی، نجابت، صداقت و دلسوزی گیسو جان بود كه باعث خوشبختیش شد، البته اینها همه خواست پروردگاره.

فرهان نگاه تحسین آمیزی به نسرین كرد و گفت:

· حق با شماست نسرین خانم.

منصور نگاه بامزه ای به من كرد و ابرویی بالا انداخت.

آقا كریم گفت:

· خدا شاهده وقتی گیسو خانم گیسو خانم رو تو ترمینال سوار كردم، مهرشون به دلم نشست. انگار نسرین و نرگسم بودن. قسمت چیز عجیبیه. روح گیتی خانم شاد، چه دختر خوبی بود! درست مثل گیسو خانم، خوش اخلاق، خوش رفتار، با محبت و همه چی تموم.
· شما لطف دارین. خوبی از خودتونه. گیتی هم شما رو دوست داشت.

پدر گفت:

· اگه مادرشون رو می دیدین چی می گفتین آقا كریم/ زن نمونه ای بود.
· خدا رحمتشون كنه.

توی دلم گفتم حتما شب مادرجون پوست از كله بابام می كنه. كه مادر گفت:

· بله دیگه. دختر به مادرش می ره، هم خوشگلیش هم اخلاقش.
· ممنون مادر جون. خدا ملیحه جون رو رحمت كنه. مطمئنم ایشون هم از زیبایی و خانمی نمونه كامل شما بودن.
· ممنونم دخترم.

بعد از غذا به سالن پذیرایی برگشتیم و به صحبت ادامه دادیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فردای آن روز با طاهره خانم تماس گرفتم و از نسرین برای فرهان خواستگاری كردم. طاهره خانم ذوق زده شده بود. چنین دامادی، آرزوی دیرینه او و آقا كریم بود. از نرگس هم كه خیالشان آسوده بود، مرتضی هم از نرگس خواستگاری كرده بود.

طاهره خانم گفت:

· ما كه از خدامونه دخترم، ولی این نسرین قبول نمی كنه. خودت كه می دونی چه عقایدی داره. می گه حتما باید همسرم هم سطح خودمون یا فقط كمی بالاتر باشن.


از طاهره خانم خواستم كه اجازه دهد با خود نسرین صحبت كنم. بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم:

· خوشگلی و خانمی كار دستت داد دختر. مهندس فرهان رو شدیدا شیفته و دیوونه كردی. حق با تو بود. به خودنمایی و رقص نیست، اونكه باید بیاد میاد.
· برو، دست بردار گیسو.
· به جان تو شوخی نمی كنم.
· منو چه به مهندس فرهان؟ حرفا می زنی ها!
· فعلاً كه به التماس افتاده. دیشب سفارش می كرد تو رو خدا از دستم نره، سی و سه ساله دنبال همچین دختری می گردم.
· به گیتی خدایا بیامرز هم همین حرفا رو زده بود، همین طور به خود تو.
· خب، ما سه تا مثل همیم: خوب، خانم، باوقار، زیبا!
· البته! البته!
· خب، چی می گی؟
· آرزومه چنین همسری داشته باشم. یعنی ای كاش ما هم پولدار بودیم كه می تونستم چنین همسری اختیار كنم، اما خودت كه وضع ما رو می دونی. ما یه زندگی معمولی داریم و البته با صفا. نا شكری هم نمی كنم. فقط معیارم برای انتخاب اینه كه اولاً با ایمان و خوش اخلاق باشه. دوماً تحصل كرده باشه. سوماً در سطح خودمون باشه، چه از نظر مالی، چه از نظر فرهنگی. خودت كه دیدی من چه خواستگارهایی رو رد كرده م.
· آره، می دونم چه كله شقی هستی، بالا خونه تو اجاره دادی.
· اگه وضع ما رو ببینه، نظرش عوض می شه.
· هیچ هم این طور نیست. لگد به بخت خودت نزن. فرهان مرد ایده ال توئه.
· البته، ولی من معذوریت دارم. ازشون عذرخواهی كن.
· نسرین! خواهش می كنم بازی در نیار.
· به خدا بازی در نمیارم. جدی می گم. من حاظر نیستم زن مرد پولداری بشم و تحقیر بشم.
· اون اهل تحقیر و مسخره كردن نیست. پسر با ایمان و فهمیده ایه. من آدم بد به تو معرفی نمی كنم.
· می دونم. ازت ممنونم گیسو، ولی شرمنده م.
· نسرین عاقل باش. حیفه.
· شرمنده م. یه ضرب المثل هست كه می گه همیشه پات رو به اندازه گلیمت دراز كن.
· دیوونه، برو زن یه گدا بشو كه هشتت گرو نهت باشه و همان گلیم هم نداشته باشه.
· راضی ترم، بهتر از سرزنش و تحقیر همیشگی یه.
· واقعاً نمی خوای؟
· واقعاً.
· باشه، هر طور میلته. در مورد ازدواج نمی شه اصرار كرد.
· ازت ممنونم. از قول من عذرخواهی كن گیسو جان.
· مسئله ای نیست. خدانگهدار.

منصور با حوله از حمام بیرون آمد و پرسید:

· چیه؟ چرا پكری گیسو جان؟ زانوی غم به بغل گرفتی. نبینم عزیزم تو رو در این حال!
· نسرین می گه نمی خوام.
· عجب دختر فهمیده ایه! عاقل، باهوش، باریكلا! دماغ فرهان رو خوب سوزوند.
· منصور.
· آخه عزیزم، من كه گفتم قبول نمی كنه. چیز عجیبی نبود.
· حالا چیكار كنیم؟
· هیچی، به فرهان بگو یكی دیگه برات پیدا می كنم.
· به همین سادگی؟ اون دلش رو خوش كرده.
· دیگه بدتر از دست دادن تو و گیتی كه نیست.
· دختره بی عقل دنبال گداگدوله ها می گرده!
· از این بفهم كه دختر قانع و مغروریه.
· منصور، یه كم كله ات رو به كار بنداز، ببین چیكار كنیم؟
· انقدر به اعصابت فشار نیار، واسه بچه م خوب نیست.
· حالا دیگه واسه ما بچه دوست شدی؟ گیسو مرد كه مرد، مسئله ای نیست؟
· خدا نكنه.

كمی ادوكلن به كف دستش زد و آن را با چند ضربه به صورتش مالید، بعد آمد روی تخت كنارم نشست و گفت:

· دوست توئه، قلقش رو تو بهتر بلدی.
· خیلی التماسش كردم. دیگه چی كار كنم؟
· حتماً قسمت نیست گیسو جان، خودت رو ناراحت نكن. من می گم بنفشه رو واسه فرهان جور كنیم.
· من به خونواده آقا كریم مدیونم و باید كاری كنم این وصلت سر بگیره، چون فرهان پسر خوبیه.
· خب پس نا امید نشو و دوباره برو جلو. خودت یادت رفته چقدر التماسم كردی؟

بربر نگاهش كردم.

· چرا این طوری نگام می كنی گیسو جان؟ می گم یادت رفته چقدر التماست كردم؟ این حرف بدیه؟
· نه حرف درست كجاش بده منصور جان؟
· ای شیطون بلا.
· منصور من دارم فكرم رو متمركز می كنم. مزاحم نشو.
· گور بابای پرویز كرده، فكر من باش زن.
· لااله الا الله
· قدیمها مردها كه از حمام بیرون می اومدن، زنهاشون بقچه ای براشون پهن می كردن، نازی نوازشی، ماساژی، مشت و مالی. كاش تو عصر قدیم به دنیا اومده بودم. انگار نه انگار منصور خان از حموم اومده بیرون. والله هویج رو كه می شورن، دستی به سر و روش می كشن ببینن تمیز شده یا نه؟ از هویج كمتریم گیسو خانم؟

آخر مرا به خنده آورد حقه باز!

· شما آقایی، ولی موقعیت آدم رو باید درك كنی. هویج كی میاد می گه منو بشورین، منو ماساژ بدین؟
· بابا ما آدمیم نه هویج. من كجام نارنجیه زن؟
· حالا سرت رو بذار رو پام تا ببینم خودت رو تمیز شستی یا نه، عزیزم؟
· با كمال میل آخیش.

موهای منصور را نوازش كردم كمی شانه هایش را مالیدم و گفتم:

· می دونی منصور، وقتی خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا می بینم، دلم می سوزه نسرین خودش رو از این نعمت محروم كنه. فرهان مثل توئه، زن دوست و با عاطفه. برای همین انقدر مصرم.
· اون طرف قضیه رو هم بگو عزیزم، بگو كه فرهان هم مثل منصور خوشبخت می شه.
· اون رو تو باید می گفتی كه گفتی. ممنونم.
· من می گم به فرهان بگیم خودش بره جلو، این طوری توی رودرواسی می افتن و قبول می كنن. بره موی دماغشون بشه.
· اگه نكنن؟
· خب فرقی با الان نداره، ما سعی خودمون رو كردیم.
· پس بلند شو به فرهان زنگ بزن.
· حالا بعداً.
· بلند شو دیگه، دستم درد گرفت. ماساژ كافیه، خیلی تمیز شستی به خدا.
· امان از دست این مویز كه آرامش رو از ما سلب كرده، تازه داشتم گرم می شدم.

منصور شماره فرهان را گرفت و قضیه را به او گفت. از مكالمه آنها فهمیدم كه فرهان خیلی التماس می كند. منصور هم نگذاشت و نه برداشت، بی رحم گفت:

· من كه بهت چند سال پیش گفتم تو تا آخر عمرت مجرد می مونی. به حرفهای من ایمان داشته باش، ولی حالا چون پسر خوبی هستی و گیسو وكیل مدافعته، می خوام دعوتت كنم اینجا، به نسرین هم می گیم بیاد، با هم حرف بزنین. بلكه حلقه به انگشتت رفت. گفتم یه كم لاغر كن پسر جان.

در حالی كه می خندیدم گفتم:

· منصور انقدر اذیتش نكن، خدا رو خوش نمیاد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی منصور گوشی را گذاشت، به نسرین زنگ زدم و از او خواهش كردم غروب به منزل ما بیاید. با اصرار من پذیرفت. به فرهان هم خبر دادیم كه بیاید. حالا یا به هدف می خورد یا نمی خورد.

غروب آمدند. نسرین كت و دامن آبی نیلی خوشرنگی پوشیده بود كه خیلی نازترش كرده بود، حتی ذره ای هم آرایش نكرده بود. بعد از سلام و احوالپرسی و پذیرایی، منصور گفت:


· بدون تعارف، بریم سر اصل مطلب، چون می دونم الان دل تو دل پرویز نیست.

نسرین و فرهان با خجالت نگاهی به هم كردند. منصور ادامه داد:

· ببین نسرین خانم! غرض از اینكه دوباره مزاحمتون شدیم، اینه كه یه جوری بله رو ازتون بگیریم و البته از پدر و مادرتون قبلاً كسب اجازه كردیم. من شخصاً فرهان رو تضمین می كنم. الان حدوداً نه ساله با ایشون همكارم و همه ش ازش بدی دیدم. از من می شنوین اصلاً رضایت ندین.

فرهان با تعجب به منصور چشم دوخت. همه زدیم زیر خنده. فرهان گفت:

· آدم یه دوست مثل شما داشته باشه، نیاز به دشمن نداره. هر چی رشته كردیم پنبه كردین مهندس!
· اگر حقیقت رو نگم، پیش خدا مسئولم.

صدای خنده در اتاق پیچید. منصور ادامه داد:

· نه، حالا از شوخی بگذریم، فرهان رو مثل برادر می دونم. خدا گواهه. اصلاً می خواستم ملیحه خدا بیامرز رو بدم بهش. حرف نداره، طرز فكرش قابل تحسینه، بیانش قابل ستایشه و اخلاقش غیر قابل تحمل. اصلاض نمی شه دو كلمه باهاش حرف حساب زد.

از خنده غش كرده بودیم. فرهان در حالی كه لبخند به لب داشت گفت:

· گیسو خانم، تو رو خدا شما حرف بزنین. این منصور امشب ما رو بدبخت می كنه، می دونم.

نسرین غش غش می خندید و از شوخیهای منصور لذت می برد، بعد گفت:

· خیلی ممنون منصور خان كه آگاهم كردین، پس دیگه حرفی باقی نمونده.

فرهان گفت:

· دیدین مهندس! حالا خودتون درستش كنید وگرنه دوباره شر به پا می كنم.

باز صدای خنده بلند شد.

· نه تو رو خدا پرویز جان، الان یه طومار ازت تعریف می كنم.
· بله پرویز بسیار خوشگل، خوش مشرب، خوش اخلاق، خوش صدا، خوش هنر، خوش ذوق، خوش سفر، خوش بیان، خوش خوراك، خوش پول، خوش خونه زندگی، خوش جیب، خوش ماشین، خوش ....

نسرین گفت:

· از خوش پول به اون ورش رو كه فرمودین مهندس، نظرم عوض شد. می دونید كه با پولدار جماعت نمی تونم بر بخورم.
· بابا نخواستم منصور جان، نمی خواد از من تعریف كنی. اصلاً خودم با نسرین خانم صحبت می كنم.

صدای خنده اتاق را پر كرد.

· خیلی خب حالا كه این طور شد، من و گیسو می ریم، ولی اگه بازنده شدی نیای بگی دستم به دامنتون، دستم به شلوارتون ها، حالا خوددانی!
· من دلم به گیسو خانم گرمه منصور جان، وكیل مدافع زبردستی دارم.
· نسرین خانم هم دلشون به بنده گرمه پرویز جان، یكی از خصلتهات رو بگم تومه، بگم؟

دست منصور را كشیدم و گفتم:

· بیا بریم، انقدر شیطونی نكن منصور.

و در حالی كه همه می خندیدیم، گفتم:

· راحت باشین، ما می ریم اون سالن، نیم ساعت وقت دارین.

وقتی به سالن كناری می آمدیم، نسرین گفت:

· ببینید مهندس فرهان! من در شخصیت شما شك ندارم، ولی مطمئنم كه اختلاف توی زندگی هركسی هم پیش میاد. دلم نمی خواد در آینده خدای ناكرده میون بحث ما، صحبت مادیات و خونه پدری وسط كشیده بشه. ما با شما خیلی متفاوتیم مهندس. پدر من سالهاست مسافركشی می كنه. البته الحمدلله به كسی نیازمند نیستیم و راضی هستیم، فقط قصر و ماشین مدل بالا و زندگی آن چنانی نداریم. من برای همون زندگی ساده و معمولی ارزش قائلم. تلاش پدرم رو به چشم دیدم و دوست ندارم حرمت خونواده م و زندگی خوبی كه با اونا داشتم، از بین بره. نه اینكه منظورم به شخص شما باشه. من تا حالا چند نفر مثل شما رو رد كردم. من دلم می خواد با خونواده ای وصلت كنم كه از نظر مادی هم سطح خودمون باشن. تحصیلات و شخصیت معیار منه. امیدوارم منو ببخشید. اتفاقا صبح به گیسو جان گفتم، آرزومه چنین همسری داشته باشم و ای كاش ما هم از نظر مالی و فرهنگی همسطح ایشون بودیم. من دوست ندارم با بهانه های پوچ و الكی شما رو رد كنم. مثلا بگم می خوام به درسم ادامه بدم یا تفاوت سنمون زیاده. حقیقت از هر چیزی دلنشین تره. می دونم دركم می كنین و منو بابت گستاخی ام می بخشین. شما آرزوی هر دختری هستین، من بدون رودرواسی اعتراف می كنم. ولی از آینده م می ترسم. همیشه دلم می خواست وقتی پدر و مادرم به خونه خودم میان، راحت باشن و معذب نباشن و این وقتی میسره كه من و همسرم، به كمك هم زندگی مون رو بسازیم و به قول معروف از صفر شروع كنیم. اینه كه شرمنده شما هستم. انشاءالله یكی بهتر از من پیدا می كنین در ضمن از اینكه ما رو قابل دونستین، ازتون سپاسگزارم.
· شما هم آرزوی هر مردی هستین نسرین خانم. باید بگم بدون تعارف برای به دست آوردن شما، هر كاری لازم باشه می كنم. حتی حاضرم بیام كنار منزل پدرتون، یه خونه ساده و معمولی بگیرم. حاضرم ماشینم رو با یه ماشین ساده و معمولی عوض كنم. حاضرم دوباره از صفر شروع كنم، فقط نگین نه. من توی این دنیا یه خواهر دارم كه اونم ازم هزارها فرسخ فاصله داره و با خونواده اش آمریكا زندگی می كنه. اینه كه خیلی تنهام. همیشه سعی كردم دنبال دختری بگردم كه به معنویات خیلی توجه داشته باشه و به زندگیم با فهم و كمال و صداقتش صفا ببخشه. آره من از مال دنیا بی نیازم، اما به یه همسر مهربون و فهمیده نیاز دارم، به یه غمخوار، به یه شریك، همون طور كه شما با من صادق بودین، منم با صداقت به این حقیقت اعتراف می كنم كه تا به حال سه دختر تونستن نظر منو جلب كنن و مطمئنم می دونین دو نفر دیگه چه كسانی بودن. دور و بر من دخترهای پولدار فراوانه، ولی هیچ كدوم رو نخواستم. علتش رو هم لازم نیست بگم، چون می دونین بهم اعتماد كنین. من سخت به كسی دل می بندم و سخت فراموش می كنم. نذارین از این به بعد در حسرت شما بسوزم و به وضع مالی مساعدم لعنت بفرستم. شما هر شرایطی بفرمایین می پذیرم. منم مثل شما اهل تجملات نیستم. البته تو ثروت بزرگ شدم، ولی از معنویات دور نیستم، می تونین در مورد خونواده ام تحقیق كنین. خانم متین مادر و پدرم رو كاملا می شناختن. اگه در آینده دیدین یا شنیدین به شما و خونواده تون توهینی كردم، هر كاری دوست داشتین انجام بدین.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما هنوز فالگوش بودیم و گوش می كردیم. منصور گفت:

· گیسو جان! این ثریا امروز چی به خورد فرهان داده؟
· چطور مگه منصور؟
· چقدر حرف می زنه! فكر دیگرون رو نمی كنه هیچ، فكر خودش رو هم نمی كنه. نمی گه این هیكل به اكسیژن نیاز داره. یك ریز حرف می زنه، یه نفس نمی كشه.
· ا .. منصور! خودت رو یادت بیار، اون شب كه عكسم رو دستت گرفته بودی و یك ریز حرف می زدی.
· بله. بله، درست می فرمایین.
· حالا باز هم التماس كنم، نسرین خانم؟
· این بدبخت هم بدتر از من، زن ذلیله. ای خاك بر سرت كنن.



· اختیار دارین مهندس. شما بیش از حد به من لطف دارین، اما باور كنین نگرانم.
· من امضا می دم. خوبه خانم؟
· این چه حرفیه؟ اما ما اصلا به هم نمی خوریم. من با گیسو جون و گیتی خدابیامرز زمین تا آسمون فرق می كنم، انگشت كوچیكه اونا هم نمی شم.
· این رو دیگه باید از ما آقایون بپرسین. گیسو خانم و گیتی خانم در انتخاب دوست دقیقن. وقتی انقدر به شما علاقه دارن، پس وجه تشابهی با اونا دارین. شكسته نفسی نفرمایین.
· ممنونم. شما منو شرمنده می كنین. پس اجازه بدین بیشتر فكر كنم.
· مسئله ای نیست، كی جواب می دین؟
· دو سه روز دیگه.
· تا دو سه روز دیگه چی به من می گذره؟ خدا عالمه.
· من نشدم، یكی دیگه مهندس. زیاد امیدوار نباش.
· اومدین نسازین ها!
· شما كه با كار كردن من مخالفتی ندارین؟
· راستش هیچ وقت دوست نداشتم همسرم شاغل باشه، ولی اگر شما بخواین مخالفتی ندارم.
· نكنه بعد از ازدواج نظرتون عوض شه؟
· ثبت می كنیم، چطوره؟
· تا چه حد برای همسرتون آزادی قائلین؟
· من آدم متعصبی هستم، ولی برای شما بی نهایت آزادی قائلم. شما خانم موقر و متینی هستین و این مهر آزادی شماست.
· ممنونم.

به منصور نگاه كردم و ابرویی بالا انداختم و گفتم:
· برو یه كم از فرهان یاد بگیر.
· تو چه ساده ای! اینها همه اش حرفه! من می شناسم چه زندانبانیه! شاهنامه آخرش خوشه.
· من دو سال از تحصیلم باقی مونده، صبر می كنین درسم تموم شه؟
· نیازی نیست صبر كنیم. تشریف بیارین منزل خودتونف اون جا درس بخونین.
· آخه من تا نمره اول رو نیارمف آروم نمی گیرم. این باعث ناراحتی شما نمی شه؟
· مطمئنم شما خانم عادلی هستین و در كنار تحصیل، شوهرتون رو هم راضی نگه می دارین.
· محبتم رو كه دریغ نمی كنم، ولی شبهای امتحان از من توقع آشپزی و خونه داری و مهمون داری و گردش نداشته باشین.
· دو تا مستخدم در منزل هستن كه مشكل شما رو حل می كنن. نگران خونه داری و آشپزی و این طور مسائل نباشین. شما توی اون خونه فقط خانمی كنید. فقط محبتتون رو دریغ نكنید، كافیه.
· این هم از اون بد پیله هاست گیسو. خدا به نسرین رحم كنه، به دلش بندازه كه جواب منفی بده و مجبور نشه مرتب بگه پرویز برو كنار، پرویز ولم كن درس دارم، پرویز چقدر بد پیله ای! حالم رو به هم زدی.

در حالی كه از خنده غش كرده بودم، گفتم:

· شما مردها چقدر ساده این! اینها همه ش ناز و عشوه س، وگرنه كی می تونه از شما بگذره؟
· گیسو اینها كی می روند؟
· منصور!
· راستی این رو هم بكم مهندس، ما خونواده پر رفت و آمدی هستیم. عاشق مهمونیم. روابط اجتماعی و دید و بازدید رو دوست داریم. شما هم همین طورین؟
· منم عاشق مهمونم و به صله رحم معتقدم. خیالون راحت باشه.

هر دو خندیدند. منصور گفت:

· چه وعده های الكی می ده گیسو! خودت رو واسه دعواها آماده كن. پرویز میاد می گه خسته شدم. دیگه حالم رو به هم زده، انقدر درس می خونه، نه كسی می تونه بیاد خونه مون، نه جایی می ریم، نه محبتی، نه اختلاطی.
· ا ... منصور، چقدر حرف می زنی! صبر كن ببینم چی می گن؟
· خب، باز هم باید دو سه روز صبر كنم نسرین خانم؟
· اگه اشكالی نداره.در صورتی كه جواب مثبت باشه، چه اشكالی داره؟
· خب گیسو جان بیا بریم. اینا مثل اینكه می خوان حالا حالا حالا حرف بزنن. بیا بریم به كار و زندگیمون برسیم.
· منصور مهمون داریم. ا ... یعنی چه؟
· خب، اونها این طوری راحت ترن، ما هم این طوری.
· عصبانی می شم ها.
· اینم یه نوع ناز و عشوه س؟
· نخیر، یه نوع تهدیده. تا دو نفر عاشقانه حرف می زنن، آویزون آدم می شی.
· آخه یادم می افته با چه بدبختی هایی زن گرفتم، قدر می دونم زن. بذار اقلاً استفاده ببرم.
· از این بیشتر استفاده می خوای؟

به شكمم اشاره كردم و ادامه دادم:

· از دست تو، دیگه نه دامن می تونم بپوشم نه شلوار.

با تعجب و نگرانی پرسید:

· پس می خوای چی بپوشی عزیزم؟

با خنده گفتم:

· همون طور كه به دنیا اومدم، عریان.
· پس بگو رشد نكنه گیسو، چون خودم با همین دستهام خفه ش می كنم. با ناموس من كه نمی شه شوخی كنه. اصلاً بچه نخواستم، استفاده هم بخوره و سرم.
· خودت گفتی نمی خوای ها.
· به خدا فداشم می شم. الهی دورش بگردم، ثمره سی و هشت سال زندگی منه. خب پیرهن بپوش.
· تو می گی به كی می ره؟

و از پله ها پایین آمدم. دنبالم آمد و گفت:

· فكر كنم به فرهان بره.
· وا‍! بسم الله! عموشه؟ باباشه؟ داییشه؟ اخه كی شه؟
· آخه این مدت مرتب صحبت اون بوده.
· جدی می پرسم منصور.
· فكر كنم به ثریا بره.
· لابد چون دستپخت اونو می خوره.
· نخیر چون در هنگام شكل گیریش چشممون به جمال ثریا روشن شد. یادته؟

زدم زیر خنده و گفتم:

· تو اون روز خجالت نكشیدی منصور؟ آبر حیثیت ما رو بردی.
· برای نگهداشتن تو، حثیت و آبرو و خجالت رو می ذارم كنار. تازه ثریا مثل مادرم می مونه، هزار بار منو تر و خشك كرده، من فقط داشتم تو رو می بوسیدم.
· وای اصلاً یادم می افته یه جوری می شم. خیلی بد شد. كاش صداش نمی زدم!
· یعنی دلت نمی خواد به اون بره؟

هر دو زدیم زیر خنده.

· از خدامه، ثریا خانم خیلی با نمكه.

وارد سالن شدیم. منصور گفت:
· خب علیك سلام، علیك سلام، تهیت بگم یا تسلیت پرویز جان؟
· فعلاً دعا كنین.
· برای چی؟
· هنوز از نسرین خانم جوابی نگرفتم. فقط ونستم وادارشون كنم كمی تامل كنن، همین.
· نسرین جان بلاخره چی شد؟
· والله گیسو جان، خودت شاهد بودی كه به خواستگارهای دیگه ام می گفتم نه، یك كلام. ولی گویا در برابر مهندس قاطعیتم رو از دست دادم. نیاز دارم كمی فكر كنم.
· به به! مباركه، منصور پاشو شیرینی تعارف كن.
· من كه هنوز بله نگفتم. تازه نظر خونواده م هم شرطه.
· این شیرینی رو كه خوردی، بله رو می گی. آخ دعا خونده س نسرین جون.

نسرین شیرینی برداشت و گفت:

· ممنون.

فرهان گفت:

· ممنون مهندس. انشاالله شیرینی پدر شدن شما رو بخوریم.
· اون روز كه من شیرینی انقدری پخش نمی كنم، نفری یه كیك بزرگ می دم فرهان جون.
· ممنون منصور جان.

و شیرینی را برداشتم. آن شب فرهان و نسرین را شام نگهداشتم و آخر شب فرهان نسرین را به منزلش رساند. از پر حرفیهای فرهان در ماشین بی خبرم، ولی نسرین می گفت خیلی التماس كرده. بیچاره فرهان با ان ابهتش چه ذلیل شده بود!

ادامه دارد . . .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و چهارم : : : : :gol:

و اما نسرین! آن قدر ناز و ادا آمد كه دل ما را زد. پشت دستم را داغ كردم دیگر خودم را وارد این ماجراها نكنك. خلاصه ده روز بعد جواب مثبتش را اعلام كرد. بیچاره فرهان لپهایش فرو رفته بود، بس كه غصه خورده بود. گاهی عصبانی می شدم و با نسرین تماس می گرفتم و می گفتم:

  • خودت رو خیلی لوس كردی ها، یا بگو آره یا بگو نه، یعنی چه؟ بیچاره فرهان رو زجركش كردی.

می خندید و می گفت:

  • خونسرد باش دوست من، به خودت فشار نیار، یه موقع بچه ت زود به دنیا میاد.

همیشه همین طور بود، آرام و خونسرد و مسلط به كار. هركاری را آهسته و آرام انجام می داد. انگار می ترسید از زیبایی و وقارش چیزی روی زمین بریزد و حیف و میل شود. وقتی روز خواستگاری، جلوی فرهان چای تعارف كرد، در گوش منصور گفتم:

  • می تونی یه چرت بخوابی عزیزم، تا خم بشه و فرهان چای برداره و دوباره راست بشه، نیم ساعتی طول می كشه.

منصور لبخند زد و گفت:

  • همینش آدم رو می كشه عزیزم، البته به چشم خواهری ها. دوباره اون ابروهات رو گره كور نزنی.
  • خوشم باشه، خوشم باشه.
  • می دونی مردها از آروم بودن خانمها چه استنباطی دارن؟
  • نخیر، متخصص این موارد شمایین، لطفا بفرمایین.
  • وقتی زنی آروم و خونسرده، یعنی ناز داره، یعنی دیر عصبانی می شه و باظرفیته. یعنی بهترین پناهگاه و آرامگاه برای شوهرشه.
  • آهان كه این طور.

لبخند زدم چون حق با منصور بود. تمام زیبایی زن، در آرامش و متانت اوست، و فرهان حسابی در برابر نسرین خودش را باخته بود. چنان نگاه قشنگی به نسرین كرد كه یك لحظه حسادت كردم، چرا اولین بار كه منصور برای عیادت از گیتی به منزل ما آمد و من به او شربت تعارف كردم، از چنین نگاهی محروم ماندم. ولی بعد سریع یادم افتاد كه نگاه منصور وقتی كه در حضور بهرام و خانواده اش به منصور چای تعارف كردم، از این هم قشنگ تر بود، ملتمسانه تر و عاشقانه تر. همان روز كه بهرام به خواستگاریم آمده بود و منصور قالب تهی كرده بود، تا آن حد كه سر شام قلبش درد گرفت و دچار تشنج شد.

ما نباید رفتار همسرانمان را با هم مقایسه كنیم. شاید عمل متفاوت باشد، یكی احساساتی تر برخورد كند و یكی سنگین تر و تودارتر. ولی مهم باطن عمل و نیت عمل استو مهم نفس عمل است. باید بدانیم همه مردها دیوانه وار به همسرانشان علاقه دارند، درست همان قدر كه ما به همسرانمان عشق می ورزیم. همه مردها بهترین و با ارزش ترین چیزهای دنیا را برای همسرشان می خواهد، حالا یكی می تواند و تهیه می كند، یكی نمی تواند و خجالت می كشد. مهم این است كه می خواهند، مهم این است كه ما را می پرستند، حتی مردی كه با همسرش عصبانی تر از دیگری برخورد می كند شاید بیشتر عاشق همسرش باشد. فقط شیوه رفتارش و تربیتش متفاوت است. روش ابراز علاقه اش متفاوت است و البته چه بهتر كه رفتارش را اصلاح كنه. پس چقدر زیباست كه در زندگی زناشویی جویای باطن افراد باشیم.

فرهان بالاترین مهر، بهترین خرید و مجلل ترین عروسی را برای نسرین خانم قانع و متواضع ترتیب داد. چون وسعش می رسید. اگر هم نمی رسید فرقی نمی كرد. همان قدر نسرین را دوست داشت. جالب اینجا بود كه فرهان آن قدر برای بردن نسرین عجله داشت كه به او فرصت نداد اقلا كمی خجالتش بریزد. نسرین حتی خجالت می كشید با فرهان برقصد، چه برسد به اینكه در آغوش فرهان برود. خود این مسئله برای فرهان دنیایی ارزش داشت چون می فهمید كه چه همسر پاك و نجیبی اختیار كرده است. بالاخره شیطنت كردیم و آنها را وادار به رقص كردیم. مثل معروفی هست كه می گوید طرف آب نمی بیند وگرنه شناگر ماهری است. نسرین آن قدر قشنگ با فرهان می رقصید كه همه حیرت كرده بودیم. فرهان گونه اش را به گونه نسرین چسباند و در گوشش پچ پچ كرد. متاسفانه نفهمیدم چه گفت. بعد نسرین دستش را دور گردن فرهان حلقه كرد و گونه اش را به گونه همسرش بیشتر فشرد. با دقت لب خوانی كردم. در گوشش گفت:

  • زیباترین لحظه زندگیمه پرویز جان، چون الان كه توی آغوشتن و با گرمای وجودت گرم می شم، مطمئنم كه انتخاب درستی كردم.

بعد صورتش را مقابل صورت پرویز گرفت و گفت:

  • دوستت دارم پرویز.

پرویز نگاه عاشقانه ای به نسرین كرد و بعد بدون رودرواسی بوسه ای به لب نسرین زد و این بار فهمیدم كه گفت:

  • آخ كه چقدر دوستت دارم.

نسرین دوباره سرش را روی شانه فرهان گذاشت و در خوشبختی اش غرق شد.

من خودم را خوشبخت تر از آنها می دانستم، از این جهت كه بانی ازدواج و خوشبختی آنها شدم. از اینكه توانستم زحمتهای آقا كریم و همسرش را جبران كنم و عشق خودم را از قلب فرهان بیرون بكشم و مهر دختر خوبی چون نسرین را جایگزینش كنم. به اضافه اینكه منصور را دارم. او كه عشق من، هستی من، شریك غمها و شادیهای من و پدر فرزند من است.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوران شش ماهگی بارداریم را می گذرانم كه مرتضی و نرگس با هم عقد كردند. هر روز كه می گذشت بیشتر از پیش به راز و حكت سفر از شیراز به تهران پی می بردم. روزگار چه بازیهای عجیبی را با انسان شروع می كند و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

روزها در خانه كلافه بودم. روزهای بارداری را با غر و گلایه می گذراندم، دلم می خواست مدام در كنار منصور باشم اما مگر می شد، فقط و فقط باید استراحت می كردم. مراقبت،
رسیدگی و وابستگی منصور، من را وابسته تر كرده بود، حتی الامكان از كنار من تكان نمی خورد، انگار از اینكه باز همسر و فرزندش را تنها بگذارد وحشت داشت. مرگ غیرقابل باور گیتی و فرزندش تجربه ای تلخ برایش به یادگار گذاشته بود. من خوب می فهمیدم كه چه انقلابی در درون منصور برپاست، باور نداشت این بار فرزندش را در آغوش می گیرد. با كمال حیرت می دیدم كه نماز می خونه و از خدا كمك می خواد. چه چیز لذت بخش تر از این، منصوری كه روزی كفر می گفت و می گفت كدوم خدا؟ حالا یك بنده مخلص و مومن شده بود، آره حق با گیتی بود، خداوند او را وسیله كرده بود تا خودش را به منصور یادآوری كند. حالا منصور با اینكه مصیبت های زیادی را پشت سر گذاشته بود روز به روز بیشتر به خدا گرایش پیدا می كرد و همین روز به روز آرامترش می كرد. می دانست همه چیز به خواست و اراده خداست و اگر ز روی حكمت ببندد دری حتما به رحمت گشاد دردیگری.

دو هفته ای به زایمانم باقی بود. مراقبتها شدیدتر شده بود و دلتنگی های من بیشتر. یك روز در حال لعنت كردن خودم بودم كه چرا زود باردار شدم و خانه نشین كه زنگ تلفن به صدا در آمد.

  • سلام.
  • سلام، نسرین جون چطوری؟
  • خوبم، تو چطوری؟
  • بد و عصبانی. پشیمان و خسته.
  • چرا؟
  • خسته شدم. به خدا هیچ كاری نمی ذارن بكنم.
  • خوبیت را می خوان. برو شكر كن همچین مراقبتهای داری، كاش منهم مادرشوهر داشتم.
  • خدا رحمت كند خانم فرهان را زن خوبی بود. حالا عوض آن خدابیامرز خود پرویز بهت محبت می كنه.
  • آن كه البته.
  • خب، چه خبرها؟
  • به قول گیتی خدابیامرز خبرها حاكی از اینه كه فردا شب شام می دهیم.
  • نه بابا، بگو به خدا.
  • عجب بی چشم و روئی هستی گیسو، هفته پیش بهت جوجه كباب دادیم.
  • یادم نمیاد.
  • وقتی دیدمت یكی می زنم تو سرت كه یادت بیاد.
  • ما چقدر مزاحم شیم عروس خانم؟
  • پنج ماه گذشته. آخه چه عروسی و مزاحمتی.
  • دور از جون تو كفن هم بری بهت می گم عروس خانم چون خیلی عروس خوشگلی شده بودی.
  • احتمالا آن موقع مال خوشگلیم نیست كه بهم می گی عروس. مال رنگ پارچه كفنه. حالا از كجا انقدر مطمئنی كه من زودتر از تو می میرم؟
  • من با خود عهد كردم حلوای همه را بخورم. بعد بمیرم. آخه خیلی حلوا دوست دارم.ل+
  • تو چی دوست نداری؟
  • هوو رو اصلا دوست ندارم.
  • باشه من زودتر به جناب عزرائیل جواب مثبت می دم كه به آنچه دوست داری برسی.
  • خدا نكنه. خدا آن روز رو نیاره كه من فرهان را در ماتم ببینم.
  • اون كه تا اون موقع هفت كفن پوسانده گیسو. اول او باید بره آن دنیا، اگه خوب بود من هم برم.
  • چه بدجنسی تو. بوی پول به مشامت خورده سیصد و شصت درجه عاطفه ات چرخیده.
  • من هنوز همون نسرین دختر آقا كریم مسافركشم. افتخار هم می كنم از پول زحمت كشی پدرمه كه الان خوشبختم.
  • تو خانمی و هربار كه پرویز منو دعا می كنه برام دنیائی ارزش داره.
  • تو لطف داری خوبی از خودته. چه حال و خبر؟
  • همه خیلی بهم گیر می دن، تا آقا نبی برام تكلیف معلوم می كنه. آسه برو، آسه بیا. می خوام برم بیرون هوا بخورم می گن سرما می خوری. می خوام برم دوش بگیرم می گن نفست می گیره.
  • خب، پا به ماهی گیسو باید خیلی احتیاط كنی.
  • این دو هفته هم به سلامتی بگذره راحت بشم ای خدا. دلم واسه دمر خوابیدن یك ذره شده نسرین.
  • واسه شامهای من چی؟
  • لك زده. اما چه فایده كه دیگه واسه ما كلفت و نوكر بهم زدی و دستپخت تو نیست.
  • می خوام جوابشون كنم. من خودم از عهده همه چی بر میام. كار كردن تو خانه را دوست دارم.
  • مگه زده سرت. تو چطور می خوای خانه به آن بزرگی رو تمیز كنی. چطور می خواهی به كارهای خانه برسی در حالیكه دانشگاه می ری.
  • پرویز هم همین رو می گه. حالا چون اصرار می كنید باشه جوابشون نمی كنم.
  • یك چیزی بهت می گم ها.
  • نگو.
  • خب، حالا شام به چه منظوره؟ ما كه تازه مزاحم بودیم.
  • خانواده فرزاد میان دیدنمون، خواستیم شما هم باشید.
  • ما باشیم كه چی بشه؟ نمی تونی تنهائی حرص و جوش بخوری؟
  • نه، چشم دیدن هووهام رو ندارم.
  • نخیر، بگو تو بیا كه به من گیر ندهند.
  • بیخود می كنند. می دونی كه از كسی نمی خورم حرف بیخود بارمون كنند شكمشون را سفره می كنم.
  • تو نمی خواد از من دفاع كنی از خودت و زندگیت دفاع كن جونم.
  • آخه من زندگی و عشقم را از تو دارم، گیسو جان.
  • قابل نبود.
  • پرویز سر تا پاش جواهره. چی چی رو قابل دار نیست؟
  • خودش یا پولهایش؟
  • خودش.
  • خب، الهی شكر. اما ما نمیاییم.
  • ما منتظریم، نیای دیگه هیچی.
  • آخه اعصابم را خرد می كنند، می دونی كه.
  • تحملشون می كنیم. بیا دیگه خوش می گذره.
  • باشه. ببینم نظر منصور چیه.
  • پرویز گفت منصور می گه هر چی گیسو بگه. اما دوری از آنها به نفع زندگیمونه. به پرویز هم نصحیت كرده كه از اینها دوری كنه.
  • اگه یك حرف حساب تو زندگیش زده همین بوده.
  • آن كه بنده خدا فقط حرف حساب می زنه بی انصاف.
  • تو از منصور دفاع كن من از فرهان كه رنگ زندگیمون همیشه سبز باشه نه سیاه.

هر دو خندیدیم. نسرین گفت:

  • پس بیایید. گوشی را بده خانم متین كه دعوتشون كنم.
  • من خداحافظی می كنم از اینكه به یاد ما بودی ممنون.
  • خواهش می كنم. قربانت گیسو جان.
  • خداحافظ. گوشی، تا مادر رو صدا بزنم.

همان موقع مادر به اتاق من آمد و گفت:

  • گیسو جون مادر بیا برو حمام. من مراقبتم عزیزم.
  • هر بار شما تو زحمت می افتید. از دست این منصور.
  • چی از این بهتر مادر كه از عروس گلم و نوه مراقبت كنم.
  • خدا شما را از ما نگیره. بیاید با نسرین جون صحبت كنید به موقع آمدید.

وقتی مادر از نسرین خداحافظی كرد و گوشی را گذاشت گفت:

  • سفارش كرد حتما تو را راضی كنم. مادر چرا نمی خوای بیای؟
  • مادر جون یكبار نشد از اینها حرف مزخرف نشنوم.، از اینها باید دوری كرد.
  • می دونم عزیزم. اما حسود بیشتر از همه خودش رو می سوزونه.
  • عقد شما و پدر كه بود گفتند خوب واسه متینها مرتب دست بالا می كنید و رادمنشها را بهشون می اندازید. عروسی نسرین و پرویز برگشتند گفتند باز كه بانی خیر شدید. آخه آدم به اینها چی بگه مادر؟
  • خدا جوابشون رو داده كه با تمام خوشگلیهاشون هنوز ازدواج نكرده ند. چشم ندارند ببینند خوشبختیم. من كه همیشه دعات می كنم دخترت. عجب شوهری واسه م پیدا كردی! مهه، ماهه.

در حالیكه می خندیدم گفتم:

  • انشاءالله به پای هم پیرشید. هر بلائی هم می خواهید سر پدرم بیارید من با شمام.
  • فداشم می شم. خدا محسن هم رحمت كنه. اونهم خیلی خوب بود. خلاصه هرچی ماه و خورشیده نصیب متینها شده.
  • بفرمائید نصیب رادمنشها.
  • قربونت برم مادر، بیا برو حمام تا منصور نیامده و وسواسش گل نكرده.

از حمام كه برگشتم حالم خراب شد قلبم به تندی می زد و نفسم بالا نمی آمد و تمام بدنم می لرزید. ثریا گفت:

  • حتما گرسنه اید بریم ناهار بخورید.
  • برام بیارید اینجا ثریا خانم. حال پایین آمدن ندارم.
  • الان براتون می آورم.
  • ثریا چند تا خرما هم بیار. بچه م فشارش آمده پایین، برو تا منصور نیامده حال گیسو را خوب كنیم كه الان می آید پدرم را در میاره.

هنوز ثریا به پله ها نرسیده بود كه صدای بوق ماشین منصور آمد و مادر سیلی كوچكی به صورت خودش زد و گفت:

  • چه زود آمد پسره. عجب شانسی دارم بخدا. ساعت تازه یكه.
  • حال من بد می شه كه تقصیر شما نیست مادرجون. من ضعیفم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعد از مدتی منصور وارد اتاق شد و سلام كرد و پرسید:

  • چی شده گیسو؟ چرا رنگت پریده؟
  • خسته م. چیزی نیست.
  • مگه چكار كردی؟
  • استراحت.
  • باز تو رفتی حمام. دو روز پیش حمام بودی عزیز من.
  • منصور جان پیله نكن عزیزم. حالم خوب نیست.

منصور روی تخت نشست و دستم را تو دستش گرفت بعد بوسه ای به دستم زد و گفت:

  • چه یخ كردی.
  • منصور با شلوار بیرون نشستی روی ملحفه؟

از جا پرید و گفت:

  • آخ معذرت می خوام، حواسم پرت شد می گم ثریا عوض كنه. اما شما حرف رو عوض نكن.

مادر گفت:

  • والله یك ربع بیشتر تو حمام نبود، منصور.

ثریا با سینی غذا وارد شد. گفت:

  • سلام آقا، خسته نباشید.
  • سلام ثریا، شما خسته نباشی.
  • ممنوم. واسه شما هم غذا بیارم بالا.
  • مامان شما خوردید؟
  • من می رم با رادمنش می خورم پسرم.
  • پس برای منهم بیار بالا ثریا.
  • چشم.
  • پدر جان؟
  • یازده تا دوازده كه پیش ما بود. بعد رفت سراغ مطالعه اش، خب، منصور جان زنت تحولیت. من رفتم.

منصور در حالیكه ساعتش رو از دست باز می كرد گفت:

  • دور از جون مثل میت تحویلش می دهید؟ من آخه من با این چكار كنم مامان؟

مادر لبخند ظریفی زد و در حالیكه از در خارج می شد گفت:

  • هر كاری دوست داری باهاش بكن.

منصور چشم بامزه ای گفت و ادامه داد:

  • اینهم طاقت دوری از رادمنش رو نداره. ما رو باش عمر و زندگیمون رو دست كی سپردیم.
  • منصور مادر از صبح پیش من بوده و مثل پروانه دورم چرخیده بی انصافی نكن.
  • انشاءالله با هم خوش باشند شما هم به سلامتی فارغ شی خیال ما راحت بشه.

منصور برای شستن دست و صورتش از اتاق خارج شد. سینی غذا را مقابلم كشیدم و به جان تیغهای ماهی افتادم كه منصور آمد و گفت:

  • بهتری گیسو؟
  • گرسنمه. بخورم خوب می شم.
  • پس بخور دیگه. چرا سر فرصت كار می كنی؟ بچه ضعف كرد.
  • جنین از خون من تغذیه می كنه نه از معده من تو رگهای من هم خون هست.
  • خب خونی كه توش مداد ویتامینه نباشد چه فایده داره؟ بچه م غذای درست و حسابی نمی خوره.
  • فكر كنم این بیاد دیگه ما باید زحمت رو كم كنیم. بیخود واسه خودم دردسر درست كردم.

منصور كنارم نشست بوسه ای به گونه ام زد و گفت:

  • همه چیز من اول توئی خودت هم خوب می دونی. بچه ضعیف و مردنی كه به دنیا بیاری اول از همه خودت زجر می كشی. ممنون ثریا.
  • چیز دیگه ای لازم ندارید منصور خان؟
  • نه ثریا فقط به محبوبه بگو ملحفه را عوض كنه.
  • چشم.

منصور سینی غذا را جلوش كشید و گفت:

  • خب چه خبرها عزیز دلم؟
  • توی خونه كه خبری نیست خبرها پیش شماست كه تو اجتماعید.
  • پرویز برای فردا شب دعوتمون كرده.
  • آره نسرین هم تماس گرفت. حالا بریم یا نریم؟
  • امر امر شماست.
  • من می گم نریم چون هم تازه اونجا بودیم هم حالم رو به راه نیست.
  • و هم از مهمانهای آنها دل خوشی ندارم. اینو بگو.
  • بله. خب مهمترینش اینه منصور.
  • منهم به پرویز گفتم دوری از آنها واسه همه ما بهتره اما اصرار می كنه. می دونی كه بد پیله است.
  • خب بریم نكنه بدشون بیاد.
  • گیسو جان اگه یك چیزی گفتند كه حتما می گن موهای منو دونه دونه نكنی عزیزم. من حال و حوصله ندارم. فكرهات را بكن دلرحمیهای شما همیشه هم كار دست خودتون می ده هم كار دست من. حرف بزنند شكمشون را سفره می كنم. تو نگران نباش.

منصور قاشق غذا را مقابل دهانش نگهداشت و با حیرت به من نگاه كرد و گفت:

  • چكار می كنی؟
  • همان كه شنیدی. دیگه ظرفیتم پره. می بینی كه دلم هم خیلی پره.

منصور نگاهی به شكم من كرد و گفت:

  • پس نمی خواد بریم خواهش می كنم.
  • اما مادر و پدر میرن.
  • خب، آنها برن. به خدا از وقتی می خوام با این خانواده رو به رو بشم اضطراب می گیرم تا وقتی كه باهام آشتی می كنی. ول كن گیسو جان. داریم راحت زندگیمون رو می كنیم.
  • خب، حرف بیخود می زنند منصور، قبول نداری.
  • خب، من هم همین رو می گم عزیزم، منتها تو شكم آنها رو سفره نمی كنی می آی خانه شكم منو سفره می كنی.

غش غش زدم زیر خنده.

منصور گفت:

  • من نمی فهم بابا خدابیامرز این تحفه ها را از كجا پیدا كرد؟ البته حساب آقای فرزاد جداست مرد محترمیه.
  • واقعا برام سواله كه این دخترها چطور از این پدرند.
  • دختر به مادرش می ره و ایشاءالله دختر من هم به مادرش می ره الهی فدای جفتتون بشم.
  • خدا نكنه. راستی منصور بهت گفتم كه دكتر گفت شاید دو قلو باشن.

منصور با چشمان از حدقه بیرون زده پرسید:

· دو قلو باشن؟
· اینطور می گفت.
· عجب دكتر حاذقیه كه بعد از نه ماه به این نتیجه رسیده.
· همینطوری یك چیزی گفت. تیری پرتاب كرده یا به هدف می خوره یا نمی خوره.
· تو چرا مسئله به این مهمی را حالا به من می گی؟
· آخه به شكم من میاد دو قلو حامله باشم؟!
· لابد ضعیفند. عصری بریم یك دكتر دیگه. گیسو نكنه دو قلوئند و ما بی خبریم.
· نیستند عزیز من. یك قل هم به زوره.
· بهت گفتم بریم پیش دكتر ... گفتی همین خوبه.
· حالا چرا انقدر اعصابت را خرد می كنی؟

منصور سینی غذا را كنار زد و گفت:

  • خدای من آخه چرا حالا می گی. دو تا بچه دارن از تو تغذیه می كنند آنوقت همین غذاته. نه فكر خودتی نه فكر این طفل معصومها. واسه همینه كه شكمت جمع و جوره.
  • منصور باز داری پیله می كنی ها. احساس من بهم دروغ نمی گه این یك قلوئه.
  • همان احساس جنابعالی یه روزی به من تهمت زد كه زن دارم و زنبازی می كنم. یادت كه نرفته داشتی زندگیمون رو بهم می ریختی و بدبختمون می كردی.
  • احساسم درست گفته بود تو رفته بودی خانه الناز اینها، منتها برای كار دیگه، من فقط كمی به خطا رفتم.
  • كمی به خطا رفتی؟ بچه رو كه داشتی می كشتی هیچ، خودت رو هم داشتی می كشتی.
  • چرا دوباره داری قبرستون كهنه می شكافی؟
  • آخه تو همه چیز رو سرسری می گیری. بعد از دو هفته داری می گی دو قلوئه. دو هفته كه هیچ، نه ماه.
  • آخه من جدی نگرفتم. تازه اصلا پنچ قلوئه مگه فرقی می كنه؟

منصور از جا بلند شد و گفت:

  • اصلا متوجه نیستی گیسو.
  • خب اگه دو قلو باشه دو تا سیسمونی میارم نگران نباش. بشین غذات را بخور.
  • چه وقت شوخیه زن؟
  • تو دوست نداری دو قلو باشه؟
  • از خدامه. از این ناراحتم كه در حق تو و اینها كوتاهی شده.
  • بابا به خدا اگه می دونستم دو قلو هم حامله م همینقدر می خوردم، همینقدر می خوابیدم، چرا انقدر حری می خوری؟
  • می خوای دو تا بچه یك كیلویی رو دستم بذاری كه یكی تو سر خودم بزنم یكی تو سر اینها. بخور ببینم كه نخوری قاتی می كنم.
  • من نمی تونم این همه بخورم منصور. چرا اینطوری می كنی؟
  • شما ژن چند قلوئه دارید. مطمئنا دو قلوئه. حالا عصری می برمت یك دكتر دیگه.
  • من قول می دم بچه های سالم برات بیارم. ولم كن.
  • من خودت رو هم سالم می خوام چرا متوجه نیستی كه وجودت برام حیاتیه. زن.
  • پس خودت هم بشین بخور.
  • من اشتهام كور شد. آرامش به من نیومده گفتم زود برم خونه ها. دلم شور می زد.
  • تا نخوری، من هم نمی خورم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و پنجم : : : : : :gol:

منصور نشست و با هم شروع به غذا خوردن كردیم. وقتی به منزل فرهان رسیدیم هنوز خانواده فرزاد نیامده بودند و احساس آرامش می كردیم. اما این آرامش و اطمینان خاطر بیست دقیقه بیشتر طول نكشید و اولین گلی كه خوردم از الناز بود، آن هم هنگام سلام و احوالپرسی كه گفت:

  • وای چقدر قیافتون عوض شده گیسو جان فكر نكنم منصور خان دیگه هوس بچه بكنه.

آب شدم رفتم تو زمین و برگشتم رو زمین. به منصور خیره شدم كه حرفی بزنه اما مضطرب و لال من را تماشا می كرد. در عوض مادر جون گفت:

  • بچه م كمی ورم كرده كه خب طبیعیه الناز جان، حالا خودت كه باردار شدی می فهمی.

دلم خنك شد اما شكمشون رو كه سفره نكردم هیچ با سكوتم اجازه دادم كه چند دقیقه بعد المیرا دهان باز كنه و بگه:

  • خب نسرین خانم چه می كنید با محبتهای دوست عزیزی مثل گیسو جان. واقعا مانده م متحیر كه ایشون چطور می تونند همه را بهم پیوند بدهند.

نسرین نگاهی به من كرد و خونسرد رو به المیرا گفت:

  • همیشه دعا گوش هستم. دوست فقط گیسو.
  • خیلی دوستشون دارید؟
  • منظورتون چه كسی است؟
  • آقای مهندس فرهان را می گم.
  • اصلا رقمی براش وجود نداره.

الناز با خنده پرسید:

· یعنی صفره؟!
· صفر یك عدده و اتفاقا عددی است كه از كوچكترین عددها بزرگترین و بیشترین رقمها را می سازه و اندازه علاقه من به پرویز رقمی ست پره صفر.

از حاضر جوابی نسرین لذت می بردم اما لبخندم را برای منصور جمع كردم تا حساب كار دستش بیاد. مادر پرسید:

  • شما دو تا چرا ازدواج نمی كنید؟ داره دیر می شه ها.

المیرا گفت:

  • والله دست رو هر كسی می ذاریم می برنشون. مثل اینكه دستمون خیلی سبكه خانم متین.

فریاد خنده بلند شد. اما پدر كه از دست این دو تا خشمگین به نظر می رسید فقط لبخند كمرنگی زد و گفت:

  • خب شاید علتش اینه كه شما دست رو آقایون می ذارید بذارید آنها دست رو شما بذارند.

آخ كه خدا می داند چقدر دلم خنك شد الناز و المیرا جا خوردند و الناز گفت:

  • پس چطور گیسو خانم شما خوشبخت شدند؟ جناب رادمنش!

پدر به مادر اشاره كرد و گفت:

  • اینجا شاهدی داریم كه كفایت می كنه، دختر من هم انقدر انتظار كشید تا دست روش گذاشتند. البته گیسو به منصور خیلی علاقه داشت اما هرگز پا پیش نذاشت كه یه موقع نبرنش. مرجان جون شما شاهدی دیگه.

همه زدیم زیر خنده و مادر گفت:

  • منصور دیوانه گیسو بود و هست. ما هم زدیم و بردیم.

آقای فرزاد به شوخی گفت:

  • این برد در مورد جناب رادمنش هم صادقه مرجان خانم؟

مادر خندید و گفت:

  • البته كه صادقه. پدر و دختر در خوبی همتا ندارند.

من و پدر همزمان گفتیم:

  • خوبی از خودتونه.

خانم فرزاد گفت:

  • نسرین جان از گیسو جان یاد بگیر سریع میخت را بكوب.

منصور و پرویز مضطرب به هم نگاه كردند. انقدر از گوشه كنایه های این مادر ناتنی و خوهران سیندرلا حرص می خوردم كه بچه ها تو دلم پیچ و تاب می خوردند و دنبال هم می كردند. جواب داشتم اما ملاحظه هم داشتم.

نسرین پرسید:

  • منظورتون چیه خانم فرزاد؟ عذر می خوام.
  • منظورم اینه كه زودتر مادرشو عزیزم و یك وارث بیار.

نسرین با لبخند تلخی نگاهی به من كرد كه مثل برج زهرمار نشسته بودم، سپس گفت:

  • باشه روش فكر می كنم اتفاقا پرویز جان خیلی دلش بچه می خواد، منتها می بینم با درس و دانشگاه جور در نمیاد خانم فرزاد. اما اگه بنا به فرمایش شما وجود بچه باعث محكم شدن زندگیم باشه و پرویز را تا آخر عمر كنارم داشته باشم سختی ها را تحمل می كنم و براش بچه میارم، هر كاری می كنم كه پرویز را از دست ندم. مگه عمرم به دنیا نباشه.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیرت حلالت ای كه امیدواری پرویز را عاشقتر كنی كه اینطور خونسرد می تونی جوابهای مودبانه بدهی. لذت می بردم و كمی از نظر فشار روانی تخلیه می شدم كه الناز گفت:

  • فقط مواظب باشید مثل گیسو جان پف نكنید نسرین جان. گمان نكنم بچه م بتونه كاری كنه.

المیرا و مادرش در خندیدن با او همراه شدند. گستاخی تا چه حد و سكوت ما تا چه حد؟ نگاهی به منصور كردم كه لبش را می گزید و حرص می خورد اما هنوز كما فی السابق لال لال بود.

مادر جون گفت:

  • زندگی اینا روی قیافه پایه ریزی نشده كه روی همان اصل هم ویران بشه الناز جان. اگه اینطور بود كه دخترهای دیگه ای برای فرهان و منصور وجود داشتند. این دو تا پسرهای خوب دنبال معنویات و درك بالا می گشتند كه شكر خدا همه چیز تمام گرفتند.

ای كاش خانم متین تمام این جملات را در یك جمله خلاصه می كرد و می گفت پس چرا شما دو تا را نگرفتند.

آقای فرزاد برای اینكه حرف عوض كنه گفت:

  • ما همیشه از كمالات گیتی خانم خدا بیامرز، همچنین گیسو جان و نسرین خانم ذكر خیر می كنیم انشاءالله همیشه موفق باشند. راستی پرویز جان از خواهرت چه خبر؟ ایران نمیان؟
  • نخیر قراره انشاءالله ما بریم جناب فرزاد، اینطوری نسرین جون را یه ماه عسل هم بردم. منتظریم نسرین این ترم را به پایان برسونه بعد بریم، به امید خدا.

قیافه خانمان فرزاد دیدنی بود. خانم فرزاد گفت:

  • به به پس عازم واشنگتون هستید. خیلی عالیه نسرین جون.

الناز گفت:

  • هیچ فكر می كردی یه روزی برید آمریكا نسرین جون؟

موضوع این بود كه خودم را كه بدبخت كرده بودم هیچ نسرین هم گرفتار كرده بودم. اینبار جدا پرویز با وحشت به نسرین نگاه كرد. می دونست وقتی آن روی نسرین برگرده دیگه باید ترسید. اما نسرین همون دختر آقا كریم صادق مهمان نواز گفت:

  • خب خدا جای حق نشسته همه ش كه نمی شه شماها برید مسافرت. یك كم هم به قول شما ما فقیر بیچاره ها بریم بگردیم. برای دیدن خواهر پرویز سر از پا نمی شناسم مرتب تماس می گیرن كه زودتر بریم.

پرویز گفت:

  • فقیر بیچاره چیه نسرین جان؟ تو تاج سر منی عزیزم.

به منصور نگاه كردم و با نگاهم گفتم كه از فرهان یاد بگیر و آنطور بدتر از من لال و بهت زده نگیر بشین رو به روی من.

الناز گفت:

  • خدا خیلی هم جای حق ننشسته، نسرین خانم.
  • چطور مگه؟ استغفرالله، كفر نگید تو رو خدا.
  • خب حق ما خیلی چیزها بود مثلا یك آمریكا حقمون بود، اما هنوز نرفتیم، خدای شما كمی پارتی بازی می كنه و این عادلانه نیست.

این بار نسرین به پرویز نگاه كرد و پرویز گفت:

  • پارتی بازی چیه الناز خانم؟ خداوند عادل و مهربانه. باید دید چی به صلاحه و البته گاهی اراده هم شرطه. شما اراده كنید حتما می رید آمریكا.
  • من آرزو ندارم مهندس فرهان همینطوری مثال زدم.

نسرین خیلی جدی گفت:

  • پس چرا اعتراض می كنید؟

الناز جا خورد و به المیرا و مادرش نگاه كرد و با حالتی شكست خورده گفت:

  • انگار نسرین خانم را عصبانی كردم؟
  • من از حق خودم می گذرم، اما از حق كسی كه همیشه در رحمتش به روم باز بوده نمی تونم بگذرم. همانطور كه خدا همیشه از حق خودش می گذره اما از حق بنده هاش هرگز. اعتقادات هر كس برای خودش محترمه الناز خانم.
  • خب، من هم اگه همچین خدای مهربون و دست دلبازی داشتم ازش دفاع می كردم.
  • اگه قلبتون را صاف كنید و كمی زیباتر به دنیا و آدمهاش نگاه كنید متوجه می شید كه این خدا برای شما هم چنین بوده و هست. خدا بین بندگانش تبعیض قائل نمی شه.

المیرا گفت:

  • لابد شما هم دارید مهندس فرهان رو به راه راست می آورید.
  • فرهان تو راه درست بود كه من انتخابش كردم. با اینحال ما همیشه تجربیاتمون رو در اختیار هم قرار می دیم تا زندگی قشنگ تری داشته باشیم.

انگار دیدند با نسرین جدال كردن بی فایده است كه دوباره به سراغ من آمدند.

الناز گفت:

  • گیسو جان امشب شما فقط شنونده اید.
  • پیشنهاد بزرگان را پذیرفتم.
  • بزرگان نگفتند اصلا حرف نزنید. گفتند بیشتر شنونده باشید و كمتر حرف بزنید.

به لحظه انفجار چیزی نمانده بود بنابراین گفتم:

  • عوضش شما صحبت می فرمائید.

باز به هم نگاه كردند. المیرا گفت:

  • نكنه با منصور خان قهرید. همچین رو فرم نیستید.
  • مگه آدم با دنیای محبت قهر می كنه؟
  • پس چرا پكرید؟

خیلی خواستم خودم رو كنترل كنم اما رو اعصابم پا گذاشته بود و پیله كرده بود. بنابراین گفتم:

  • دارم به كنایه هائی كه بهم می زنید فكر می كنم و ظرفیتم را می سنجم.
  • منظرمون گفتن و خندیدنه گیسو خانم جدی نگیرید.
  • با مسخره كردن مردم؟ همه شوخیها دلنشین و بامزه نیستند.
  • شما خیلی حساسید گیتی خانم محكمتر از شما بودند. خب آدم باردار پف می كنه دیگه طبیعیه.
  • گیتی اگه محكم بود نمی مرد. گیتی طبعش از من حساستر و لطیفتر بود كه به خاطر رضایت شما از تمام عشقش منصور دست كشید یا واسه آن آدم كش دلسوزی كرد. گفتن هر حرفی درست نیست و هركس ظرفیتی داره.

المیرا و الناز بهم نگاه كردند. خانم فرزاد گفت:

  • اتفاقا دخترهای من شما را دوست دارند.
  • در اینصورت من هم دوستشون دارم و برای خوشبختیشون دعا می كنم.

رنگ و روی منصور پریده بود و مضطرب به من نگاه می كرد. لحظه ای همه ساكت شدند و مطمئنا پرویز با خودش می گفت نخواستم این كادوی عروسی رو.

بعد از صرف شام گفتم منصور جان اگه اشكالی نداره بریم، منزل من نمی تونم زیاد بنشینم.

منصور گفت:

  • بریم عزیزم و از خدا خواسته برخاست و به منزل آمدیم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی مادر و پدر شب بخیر گفتند و رفتند به اتاق خواب آمدم و با عصبانیت كیفم را روی مبل پرت كردم. منصور گفت:

  • چیه گیسو؟ چرا انقدر اخم و تخم میكنی من چه خطایی مرتكب شدم/
  • خجالت كشیدی یك دفاع از زنت كنی.
  • خودت دفاع كردی دیگه عزیز دلم. موقع كندن موهای من فرا رسیده؟
  • بیخود عزیز دلم عزیز دلم نكن، مادره كه منو دوست داره نه تو.
  • گیسو باز شروع كردی. من كه گفتم نریم این مهمانی آخرش اینه.
  • پس آخر آخرش هم گوش كن. دیگه دوست ندارم اینها پاشون رو تو خانه من بذارند.
  • گیسو جان اینها سالی دو سه بار میان اینجا اون هم تحمل كن. من نمی تونم بگم نیان.
  • همین كه گفتم، آدم كه مجبور نیست دشمنش رو تحمل كنه.
  • حالا چرا گریه می كنی؟ آخه آتها ارزشش رو دارند؟
  • ولم كن تو تكیه گاه خوبی برای من نیستی اصلا بیخود بچه دار شدم.
  • گیسو من ملاحظه نسرین و پرویز رو كردم درست مثل خودت. خانه مردم كه نمی شه دعوا راه انداخت.
  • مگه پرویز دعوا كرد. از زنش فاع كرد.
  • كجا می ری؟
  • پیش مادر جون.
  • آنجا می ری چكار؟
  • می خوام آنجا بخوابم اعصابم متشنجه.

سریع مقابلم ایستاد و گفت:

  • منكه روم نمی شه بیام اونجا بخوابم، بیا بگیر بخواب همین جا. عزیز من.
  • می خوام از تو دور باشم.
  • آخه من چه گناهی كردم؟
  • سكوت گناه توئه. من واسه بچه تو انقدر ورم كرده م.
  • تو صد برابر این هم بشی باز همه چیز زندگی منی، قربونت برم.
  • ولم كن زبون نریز، آنجائی كه لازمه زبانت رو كار بینداز.
  • خب الان لازمه، چون نمی تونم بدون شماها بخوابم.
  • شماها كیه. دیگه؟
  • تو و این گوگول گولیها. آخه كجا می خوای بری از این جا بهتر؟

با ناز و افاده نگاهم را ازش برگرفتم و روی مبل نشستم. خم شد منو بوسید و گفت:

  • آن عفریته ها الان دارند می سوزند كه می بینند داری برام بچه میاری، حالا تازه نمی دونند دو تا هم می خوای بیاری، عوض یه میخ معمولی میخ طویله كوبیدی. وگرنه آتیش می گیرند.

دیگه نتونستم اخم كنم و خنده بر لبم نقش بست ادامه داد. الهی كه اول فدای اون اشكهات بشه منصور، بعد فدای این خنده های یواشكیت. من قول شرف می دم یكروز حق اینها رو كف دستشون بذارم.

  • لابد می خواهی بگیریشون و از پشت بهشون خنجر بزنی، حكایت آذره، لازم نكرده ازم دفاع كنی.
  • من به گور بابام بخندم برم طرف این دو تا عجوزه. مگه از جونم سیر شده م؟
  • منصور به خداوندی خدا حلالت نمی كنم اگه بعد از من این دو تا را بگیری.
  • یعنی فكر می كنی دوتاشون رو به من می دن؟

اخمهام را در هم كشیدم و خواستم از جا بلند شم اجازه نداد و گفت:

  • بگیر بشین دارم شوخی می كنم عزیزم.
  • بعید هم نیست دوتاشون رو بگیری. اصولا شانس شما دوتا دوتاست. آنهم دو تا خواهر.
  • خدا اون روز رو نیاره كه سایه تو رو سر خودم و زندگیم نباشه، ایشاءالله اول من رو خاك كنند.
  • مرگ خبر نمی كنه منصور. یه موقع دیدی سر زایمان رفتم. بچه هام رو به تو سپردم. نمی گم زن نگیر اما یكی رو بگیر كه واسه بچه هام مادری كنه. سراغ این دو تا عفریته نرو.
  • همینطوریش اضطراب دارم تو دلم را خالی تر نكن. پاشو لباست رو عوض كن بگیریم بخوابیم.
  • پاشو عزیزم، پاشو قربونت برم. خودت خوب می دونی كه چقدر ذلیل و عاشقم منتها عادت داری هر چند گاهی یه امتحانی ازم بگیری. بنده هم كه همیشه نمراتم بیسته، یه مهر هزارآفرین هم بزن پای پرونده همسرداریم كه دیگه خیالم راحت باشه. خب عزیزم؟
  • روش فكر می كنم.
  • فدای اون دندونهای ردیف بشم. خنده ت رو قایم نكن منم روم زیاد نمی شه. من همیشه خدمتگزار شمام. لالیم رو هم بذار به حساب این پرویز ذلیل شده كه همیشه مثل بند تنبون به ما احتیاج داره.

فریاد خنده ام به هوا رفت. منصور فلك زده نفس پیروزمندانه ای بیرون داد و گفت:

  • بالاخره موفق شده قهقهه قشنگ جنابعالی را به هوا بفرستم. الهی صد هزار مرتبه شكر كه این پرویز یك جا به درد ما خورد.
  • پرویز همیشه به درد تو خورده یادت رفته؟
  • من همیشه بهش مدیونم. زندگیم را بهم برگردوند.

با لبخند نگاه عاشقانه ای تحویل منصور دادم. گرمی لبهاش رو روی لبم احساس كردم. وای كه چقدر این بوسه بهم روحیه بخشید. چقدر منصور را دوست داشتم.

· خب حالا برم برات شیر عسل بیارم بخوری.

منصور رفت. لباسم را عوض كردم و در دل به خاطر داشتن چنین همسری خدا را ستایش كردم و آرزو كردم كه حداقل تا زنده ام منصور را كنارم داشته باشم. چون آرزوی عمر جاودان برای خود و كسی كردن آرزویی محال و غیرممكنه.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد خواب را از من ربوده بود. به خودم می پیچیدم و نفس در سینه حبس می كردم تا منصور از خواب بیدار نشه. خیلی تحمل كردم، اما ساعت شش صبح صبرم تمام شد. بالاخره صداش زدم. مثل ترقه از جا پرید و پرسید:

· وقتشه!
· نمی دونم. فقط می دونم چهار ساعته دارم درد می كشم.

· پس چرا بیدارم نكردی؟
· دلم نیومد.
· دلم نیومد یعنی چی؟ الان وقت این دلسوزیهاست عزیز من؟
· آخه تو سر درد داشتی با قرص خوابیدی.


منصور نگاهی به ساعت كرد. برخاست چراغ را روشن كرد و گفت:

  • چه عرقی كردی گیسو. این ملاحظه كاریهای تو آدم رو دیوانه می كنه. نكنه اتفاقی بیفته؟
  • ای خدا دارم می میرم به دام برس.
  • من برم مامان رو صدا بزنم.
  • مزاحمشون نشو. خودت منو برسون بیمارستان.
  • می خواهی فردا محاكمه م كنه؟
  • خب، پس تماس بگیر. اینهمه راه رو نرو.

شماره مادرش را گرفت سپس كمكم كرد تا لباسم را عوض كردم. مادر خیلی سریع آمد و گفت:

  • الهی بمیرم تو از دیشب داری درد می كشی حالا می گی؟
  • سلام مادر جون. ببخشید از خواب بیدارتون كردیم به منصور گفتم مزاحم نشه.
  • دیگه چی؟ آنوقت خیلی بهم بر می خورد. پس من باید كی به درد شما بخورم؟ بریم عزیزم. بریم نكنه بچه به دنیا بیاد دیر بشه.

منصور با وحشت پرسید:

  • یعنی داره به دنیا میاد؟ همینجا؟
  • آره دیگه. مگه چقدر می تونه اون تو بمونه؟ دیشب تا حالا داره التماس می كنه كه من رو در بیارین.

منصور با حالتی دستپاچه گفت:

  • بریم بریم. یا امام رضا خودت رحم كن زن و بچه م رو به سپردم.

مادر پرسید:

  • ساك بچه ت كجاست گیسو جان؟ یادمون نره.

منصور برو بیار. كنار تختش گذاشته م.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
منصور رفت تا از اتاقی كه برای فرزند یا فرزندانم آماده كرده بودم و از سلیقه و وسائل بازی و سیسمونی چیزی كم نگذاشته بودم ساك نوزاد را بیاورد. مادر در این فرصت قرآن را آورد و رو سرم گرفت و دعا خواند. بالاخره به بیمارستان رفتیم و كارهای مقدماتی انجام شد تا پزشكم آمد. بعد از سپری شدن سه ساعت و اندی درد به حد مرگ كشیدن به خواست باری تعالی صاحب دو فرزند از دو جنس مخالف شدم یكی پسر و یك دختر.

وقتی بچه ها را برای شیر خوردن نزد من آوردند از دیدگانم اشك می بارید. احساس عجیبی بود غرق شادی بودم، در حالیكه هاله غم قلبم را گرفته بود. مادر شده بودم در حالیكه داغ مادر شدن و فرزند در آغوش گرفتن به دل خواهرم گیتی مانده بود. چقدر آرزو داشت فرزند منصور را در آغوش بگیرد و حالا به جای او این من بودم كه فرزندان منصور را در آغوش گرفته بودم. از اینكه روح گیتی نظاره گر ما بود شرمنده بودم، با اینكه می دانستم كه اینك او خوشحال است.

بارها و بارها خوابش را دیده بودم. در دل گفتم: « گیتی عزیزم اكنون كه امیدهای زندگیمان را در آغوش گرفته ام از روی تو شرمنده ام. اعتراف می كنم كه عشق و دوست داشتن را از تو آموختم. درست است كه عشق و دوست داشتن در خانواده رادمنش بی حد و مرز است اما منصور لیاقت این همه عشق را دارد.

روی فرزندانت همان اسامی را می گذارم كه تو دوست داشتی « امید و دلارام »

بابت هدایای زیبایت از تو سپاسگذارم به پاس همه مهربانیها و گذشتهایت بوسه بر فرزندان زیبایت می زنم. ای فرشته خوبیها و پاكیها، ای حك شده بر قلب منصور، منصور هرگز تو را فراموش نكرد و نخواهد كرد. هنوز كه هنوز است به یادت اشك می ریزد. با جمله منصور افكارم گسسته شد.

  • چرا گریه می كنی عزیزم؟ نكنه بیشتر می خواستی؟

لبخندی به لب همه نشست. پاسخ دادم:

  • داشتم با گیتی درددل می كردم، از اینكه تو رو به من بخشیده و اینها رو تو دامنم گذاشته ازش تشكر می كردم.

لبخند قشنگی زد و سپس چهره غمگینی به خود گرفت و به سمت پنجره قدم برداشت. مادر گفت:

  • خدا رحمتش كنه، روحش شاد. از دعای اونه كه این دو تا خوشگل تو دامنته عزیزم. الهی فداشون بشم.

پدر گفت:

  • خانواده از دست رفته شما و ما الان غرق شادیند. آنها از ما زنده ترند.

بغض منصور شكست همانطور كه كنار پنجذه ایستاده بود و پشتش به ما بود بلند بلند گریست. همه خشكمون زده بود. اشك تو چشمان همه حلقه زد. منصور حق داشت می دانستم چه حالی داره و چقدر دلش هوای گیتیش را كرده. چه زجرهای روحی را بدون او حمل كرده تا بلاخره فرزند من را در آغوش گرفت. می دانستم تنها چیزی كه الان بهش ارامش می دهد این است كه آذر را به سزای عملش رسانده و انتقام خودش را گرفته.

پدر با دستمال اشكهایش را پاك كرد و به طرف منصور رفت، دست بر شانه اش نهاد و گفت:

  • پسرم می دونم چه احساسی داری و چقدر دلت برای گیتی می سوزه. اما اون الان جاش خوبه و خیلی هم خوشحاله. تازه گله منده كه تو چرا داری گریه می كنی عوض اینكه با بچه هات عشق كنی.

پدر و منصور یكدیگر را در آغوش گرفتند و منصور نالید كه گیتی خیلی زود مرد پدر جون و بیشتر از همه این موضوع عذابم می ده كه به خاطر من مرد گیتی واسه خاك حیف بود.

پدر چند ضربه به پشت منصور زد و گفت:

  • اون الان از تو خوشتره پسرم، خوشحال كه حداقل یك دختر دیگه تقدیمت كنم. دلشادم كه از دست ندادمت. تو هم واسه دیگران حیف بودی هنوز به اینكه دامادمی و پدر نوه های قشنگم افتخار می كنم.

منصور گونه پدر را بوسید و گفت:

  • من هم به داشتن شماها افتخار می كنم و دوستتون دارم.
  • بچه هات رو عروس و داماد كنی، ایشاء الله.
  • در كنار شما به امید خدا.

منصور نگاهی به من كرد. جلو آمد دست نوازشی به سر من كشید و گفت:

  • خدا تو رو از من نگیره كه همه چیزم رو بهم برگردوندی.

پسرش را از من گرفت و به پیشانیش بوسه زد و گفت:

  • حالا چی صداشون بزنیم گیسو؟
  • نظر من اینه كه همان اسامی را كه گیتی دوست داشت روشون بذاریم منصور جان.
  • پس این پسر قند عسل را امید صدا می زنیم و آن دختر نازنین را دلارام.

مادر گفت:

  • نامدار باشند الهی. سلیقه گیتی حرف نداشت.

منصور گفت:

  • فسقلی با لبش دنبال یه چیزی می گرده كه من ندارم و شرمنده م. انگار شیر می خواد گیسو جان.

همه زدیم زیر خنده.

  • دلارام رو بده به من مادر. به امید شیر بده. گرسنه تره.

پدر گفت:

  • من می رم بیرون هوائی عوض كنم در ضمن به ثریا خانم خبر بدم كه از خدا چیها گرفتیم خیلی سفارش كرد بنده خدا كه بی خبرشون نذارم. می خواست بدونه یك قلوئه یا دوقلوئه.

وقتی به امید شیر می دادم دلارام را به منصور داد و دنبال پدر روانه شد و منصور با حالتی بامزه گفت:

  • منصور دست بردار تو رو خدا می خوام شما دو تا راحت باشید.

منصور با كنایه گفت:

  • برو مامان جان. اما نترس پدر باوفاست.

مادر در حالیكه از در خارج می شد گفت:

  • اینو كه می دونم می ترسم چیز خورش كنند از مردم می ترسم.

همه زدیم زیر خنده و منصور سری تكان داد و گفت:


  • بیچاره بابام كه تنهائیها كشید. خدا شانس بده.

چپ چپ نگاهی به منصور انداختم. ادامه داد:

  • خودت می دونی كه پدر رو چقدر دوست دارم و فقط چون ایشون بودن رضایت دادم منتها دارم درد دل می كنم. دلم واسه بابام می سوزه. خب، گیسو نكنه بعد از من شوهر كنی ها. هیچ نمی تونم بپذیرم.
  • انشاالله صد سال سایه ت بالا سر ما باشه عزیزم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت بیست و ششم ( قسمت آخر )

قسمت بیست و ششم ( قسمت آخر )

قسمت بیست و ششم ( قسمت آخر ) : : : : : :gol:

باری زندگی ما با وجود فرزندانم رنگ قشنگتری به خود گرفته. از آن دوران كه مربوط به سالها پیش است خاطرات زیادی دارم. اما دیگه بهتر می دانم قلم گیتی را زمین بگذارم و كتاب الهه ناز را ببندم.

اكنون كه فرزندان رشید و زیبایم می نگرم احساس می كنم كه به هر چه خواستم رسیدم. گیتی همانطور كه خود گفته بود جاده ای هموار و زیبا را برای من صاف كرد و امانتهای گرانبهائی را برایم به یادگار گذاشت و رفت.
احساس می كنم زحماتش به هدر نرفته و آن نهال زیبائی كه با عشق و امید بسیار در خانه متین كاشت به ثمر نشسته.

احساس آرامش زیادی می كنم و از عشق به خانواده ام لبریز و شاكر به درگاه خدا. غبار سیپیدی روی موهای منصور نشسته كه نشان از گذران سالها و تجربه و تلاش پرنتیجه دارد. امید دو ماهی است با گرفتن مدرك فوق لیسانس الكترونیك از فرانسه برگشته و دلارام با وجود زیبائی فوق العاده و داشتن لیسانس زبان و خواستگارهای متعدد ازدواج نكرده. تنها بهانه او باباش است چون نمی تواند از او جدا شود .

در عوض امید وابستگی شدیدی به من دارد و در عین حال قصد ازدواج هم دارد، از این بابت برای همسر آینده اش نگرانم. همسر ایده آل و مناسب امید به نظر خودش و ما كسی جز آتوسا فرهان نیست. آتوسا بیست و پنج سالگی را پشت سر می گذارد و در رشته دندانپزشكی تحصیل می كند.

بیش از اندازه به امید علاقه دارد و از بازگشت او بسیار خوشحال است. امید هم بدتر از پدرش عاشق و شیداست و اینجاست كه می گویم روزگار بازیهای عجیبی را با ما شروع كرد و هیچ پایانی هم براش قائل نیست.

اما امیر فرزند سوم ماست كه در رشته پزشكی تحصیل می كند و اصلا بین من و منصور تبعیض قائل نمی شود. پسر با جذبه صبور و خودداری است و به سختی می شود پی به درونش برد. فقط خوب می دانم كه قلبی به شفافیت آینه دارد. قلبش به خاله از دست رفته اش رفته و چهره اش به دایی از دست رفته اش.

خداوند در طی سالیان سال همه چیز را به نوعی دیگر به ما برگرداند. و شكر خدا پدر و مادر جون را هنوز از ما نگرفته. با اینكه ایشان مرز هشتاد سالگی را گذرانده اند هنوز روحیه و چهره ای جوانتر از سنشان دارند و لبریز از عشق یكدیگرند.

آقای فرزاد در سن هفتاد سالگی جان به جان آفرین تسلیم كرد و با كمال تاسف الناز هم دو سال بعد یعنی در سن چهل و سه سالگی در اثر سانحه رانندگی همراه همسرش راهی دیار باقی شد. تنها دخترشان ساناز در آستانه ازدواج است كه با مادر بزرگش خانم فرزاد زندگی می كند.

المیرا در كنار همسر دوم و دو پسرش روزگار را می گذراند و به نظر من زن خوشبختی نیست. پسرانی عیاش و خلاف همانند همسرش دارد و از این بابت همیشه گرفتار است و رنج می برد. هنوز كه هنوز است به من و زندگی ام حسادت می كند. اما من همچنان برای مغفرت الناز و خوشبختی دخترش ساناز و سلامتی و عاقبت به خیری المیرا و خانواده اش دعا می كنم، چرا كه به قول مادرم و گیتی خیر و گذشت و تواضع در حق دیگران تنها ضامن سعادت و خوشبختی ما انسانهاست، همانطور كه من این سعادت را تجربه كردم. اعتراف می كنم كه هنوز منصور را بیشتر از فرزندانم می پرستم و اگر طول عمری باشد.

خدمتگزارش خواهم بود. و به آینده بهتر از این امیدوارم.

  • گیتی عزیزم

پایان نگاه تو، پایان امید های تو و پایان ضربان قلب مهربان تو برای من درد آورترین لحظه ای بود كه تجربه كردم. تو كه رحم كردی و بیرحمانه پرپر شدی. تو كه همیشه برای راحتی دیگران زیستی. تو كه همواره آسایش من را خواستی و جاده صاف كن من بودی. گاهی فكر می كنم فداكاری تو به حدی بود كه می خواستی با رفتنت سایبانی از عشق و آرامش خیال برای من بسازی تا من هم خوشبختی را تجربه كنم. و اعتراف می كنم كه تجربه كردم و به آرزوهای تمام و كمال رسیدم. هر كس نداند تو خوب می دانی كه ناخواسته چه بهای سنگینی برای رسیدن به این آرزو پرداختم. من هرگز نمی خواستم از سنگ قبر تو شكوفه زیبا پیله ای برای رسیدن به منصور و در نهایت خوشبختی خودم بسازم، فقط كسی مثل او را آرزو كردم كه ای كاش هرگز نمی كردم.

ای كاش همسری مثل منصور نمی خواستم، آن وقت شاید تو را هنوز داشتم. حقیقتا با غروب تو و زندگی دنیوی تو خورشید سعادت بر من طلوع كرد. اما همیشه ابر سیاه دوری و جدائی از تو بر این سعادت سایه انداخته. خدا می داند كه من و منصور در این فراق چگونه سوختیم و از این وصال چقدر شرمنده ایم. چون می دانم كه تا چه حد خوشبختی و آرامش منصور برایت اهمیت داشت، چون می دانستم كه دوست داشتن را فرای عشق می دانی تا آنجا كه در توان داشتم خالصانه و منصور را دوست داشتم و دارم و به او خدمت كردم و خواهم كرد. از عمق دل برای آرامش روح بزرگ تو دعا می كنم و مطمئنم تمام توفیق و سعادتی كه هر روز بیشتر از دیروز كسب می كنیم از بركت دعای تو فرشته زیبا و پاك است.

پس تا هنگامی كه به سویت پرواز كنم پروازت را به خاطر می سپارم، ای الهه ناز.

تو الهه نازی در بزمم بنشین من تو را وفادارم بیا كه جز این نباشد هنرم
 

susi_heart

عضو جدید
متشکرم

متشکرم

سلام
ملیسا جان خسته نباشید و خدا قوت
پیشاپیش عید نوروز و سال نو رو بهت تبریک میگم و آرزوی بهترینها رو برات دارم

سال و فال و مال وحال واصل ونسل وتخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نیکو،مال وافر، حال خوش
اصل ثابت ،نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

:gol::heart::gol::heart:
 

shabnam777

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملیسا جان سلام
خسته نباشی گلم
رمانت عالی بود خانومم
ولی خوب ما رو هم جون به لب کردی
یکی از بهترین رمانها بود
آفرین به حسن سلیقه ات و طبع لطیفت
 

unique

عضو جدید
:gol:
سلام مليسا جان
عزيزم دست گلت درد نكنه واقعا محشر بود
من با اين رمان زندگي كردم با اينكه همش مي خواستم بدونم اخرش چي ميشه ولي الان كه تموم شده و مي دونم ولي خيلي دلم تنگ ميشه كاش تموم نمي شد :cry: ........

دوست گلم بازم ازت ممنونم:gol::heart::gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
ملیسا جان خسته نباشید و خدا قوت
پیشاپیش عید نوروز و سال نو رو بهت تبریک میگم و آرزوی بهترینها رو برات دارم

سال و فال و مال وحال واصل ونسل وتخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام
سال خرم، فال نیکو،مال وافر، حال خوش
اصل ثابت ،نسل باقی، تخت عالی، بخت رام

:gol::heart::gol::heart:


سلام دوست عزیزم :gol:
خوبی خانمی ؟
من هم پیشاپیش سال نو و عید نوروز را تبریک میگم و براتون ارزوی خوشبختی و موفقیت میکنم .
دوستت دارم عزیزم :gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
سلام مليسا جان
عزيزم دست گلت درد نكنه واقعا محشر بود
من با اين رمان زندگي كردم با اينكه همش مي خواستم بدونم اخرش چي ميشه ولي الان كه تموم شده و مي دونم ولي خيلي دلم تنگ ميشه كاش تموم نمي شد :cry: ........

دوست گلم بازم ازت ممنونم:gol::heart::gol:


سلام دوست خوبم
خواهش میکنم مهربونم .
درسته این رمان تمام شد ولی پایان خوشی داشت .
امیدوارم پایان رمان زندگی همه ی ما هم خوب و خوش باشه .
دوستت دارم :gol::gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با تشکر از ملیسا عزیز
این رمان تا دو هفته جهت استفاده هر چه بیشتر دوستان مهم شده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا