فصل اول
باز هم خواب تو را دیدم، باز هم یک جعبه عشق و آبنبات بهم هدیه دادي.خیلی که حرف زدیم خوابم برد و تو
رفتی.
چند سال میشود که خوابت را میبینم، به جز خط میان دو ابرویم هیچ چروکی در صورتم نیست؛حتی یک تار موي
سفید، یعنی این همه از تو دورم و تحملم زیاد شده.عشقت آسمانی بود، در زمان اتفاق نیفتاده بود باور نکنم. آسمانی
که شد تو رفتی و من تنها ماندم.
مدتهاست که حالم خوب نیست، سرم به دوران می افتد، پاهایم غش میرود، یک کیسه رنج روي سینه ام سنگینی
میکند.اشکم بیخودي سرازیر میشود و من به بی خودي زندگی کردن ادامه میدهم.
مدت هاست که حالم خوب نیست. از وقتی که آن اتفاق افتاد و من تنها شدم، از وقتی که چمدانم را بستم و به تنهایی
زندگی کردن عادت کردم. از خیلی قبل پیش حالم خوب نیست؛از وقتی فهمیدم دوستش دارم. بیچاره او که این
همه دوستم داشت. بیچاره ما آدم ها و سرنوشت هایمان، بیچاره زندگی که مجبور به تحمل ماست، ناچار است وجود
خسته ما را بر دوش بکشد، عمرمان که به پایان رسید نفس تازه میکند و دمی استراحت کند تا زمان تولد دیگر، که
باز او نو مجبور است تا خط سفید پایان ما را بر دوش بکشد و اعمال و رفتار حقیرانه ما را ببیند و تحما کند و آنجا که
ما را به دست مرگ میسپارد وظیفه اش تمام میشود.
حتی مرگ هم گاهی مجبور به تحمل انسانهایی میشود که دوستشان ندارد.حتما مرگ من را دوست ندارد. با این که
این همه اصرار میکنم تا همراهی اش کنم صدایم را نمیشنود. حتما لایقش نیستم. موجود حقیري مثل من، چه لایق
همراهی با او. گاهی که قلبم میسوزد و درد میگیرد تا نیمه راه میروم ولی صدایی در گوشم میپیچد:تنهایم نگذار آرام
صداي الن است که فریاد میزند:"بدون تومیمیرم" و من مجبور به بازگشتم؛ به خاطر او مجبور به بازگشتم. یک جعبه آبنبات در دستم است وقتی برمیگردم.
چند ساله بودم؟ به گمانم تازه وارد نوزده سالگی شده بودم.چند سالی که به گذشته برگشتم و به خانه رسیدم،
واقعیت رو به رویم ظاهر شد. حیاط بزرگ با درختهاي بلند و کوتاه کاج و صنوبر، سپیدارهاي پیرس با شاخه هاي
بلند، زیر نوازش باد تکان میخوردند و آواز شادي می سرودند.
یک ساختمان با نمایی از آجرهاي کوچک که بر اثر گذشت زمان تغییر رنگ داده بودند و به خاکستري میزدند. ولی
من از تک تک آن آجرها خاطره داشتم. روي چندتا از آنها خطوطی موازي با فاصله نقش بسته بود که نشان دهنده
قد من و امدي، آرزو، بنفشه و بهاره در سنین مختلف بود. علامتهاي کنار هم نشان از قد دخترها و یکی بالاتر از همه
نشانه قد امید بود، که همیشه از همه بلندتر بود.خط بعدي علامت قد من بود ، بعد آرزو، بعد بهاره و آخر ازهمه
بنفشه که هنوز خیلی جا داشت قد بکشد.
من همیشه در حال رقابت با امیدم بودم، حتی درتقابل این علامتها دلم میخواست هرچه زودتر به او برسم.
چه احساس خوبی بود زندگی در چنین دنیایی، به من امکان پرواز رویاهایم را میداد و خیالات تلخ و شیرینم را
میساخت.
حتی دیوار به دیوار ما، با ساختمان دو طبقه و نمایی از سنگ سفید هم برایم پر خاطره بود. هر وقت که دلم میگرفت
و از مساحت بزرگ خانه خودمان خسته میشدم ،در آن خانه به رویم باز بود. گاهی آرزو یا زن عمو نسرین در را
برایم باز میکردند گاهی پسر عمویم امید و آخرهاي شب عمو بود که راهم میداد.
در آن خانه احساس آرامش میکردم، گاهی عمیقتر از آرامشی که در خانه خودمان، کنار پدر و مادر، بهاره و بنفشه
داشتم. درد و دل هاي شبانه با آرزو، شوخی هاي امید موقع خوردن صبحانه یا قربان صدقه رفتن هاي زن عمو و
اصرار عمو براي ماندنم و به عقب انداختن زمان بازگشت به خانه خودمان. به همین اینها عادت کرده بودم ولی دلم
براي اتاقم تنگ میشد و هیچ جایی را مثل اتاق خودم دوست نداشتم و بعد از یک شب جدایی دوباره به مساحت
آرامش بخش آن مربع مستطیل آبی رنگ برمیگشتم.
روي تخت دراز میکشیدم یا پشت میز تحریر کنار پنجره بلند با پرده هاي آبی نیلی که نسیم بهاري را باحرکت
آرامش به اتاق راه میداد و بلنداي درختهاي چنار و سپیدار حیاط را به من نشان میداد.
و من رو به بلنداي آسمان، در فصل پاییز، از درختها اجازه میگرفتم و چند برگ نیمه خشک را از روي دست هاي
بلندشان میچیدم و لابه لاي کتابهایم به یادگاري نگه میداشتم.پاییز را به مهمانی اتاقم دعوت میکردم و ساعت ها
همان طور روي تخت دراز میکشیدم و خیره به سقف، آرزوهاي بی شمارم را مرور میکردم و با بازي کمرنگ نور از
پشت شیشه روي دیوار آبی اتاقم، غروب خورشید و شروع شب را حدس میزدم.