رمان آرام عشق

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FA-HA

عضو جدید
رمان آرام عشق



نويسنده افسانه نادريان



اميدوارم لذت ببريد
 

FA-HA

عضو جدید
فصل اول
باز هم خواب تو را دیدم، باز هم یک جعبه عشق و آبنبات بهم هدیه دادي.خیلی که حرف زدیم خوابم برد و تو
رفتی.
چند سال میشود که خوابت را میبینم، به جز خط میان دو ابرویم هیچ چروکی در صورتم نیست؛حتی یک تار موي
سفید، یعنی این همه از تو دورم و تحملم زیاد شده.عشقت آسمانی بود، در زمان اتفاق نیفتاده بود باور نکنم. آسمانی
که شد تو رفتی و من تنها ماندم.
مدتهاست که حالم خوب نیست، سرم به دوران می افتد، پاهایم غش میرود، یک کیسه رنج روي سینه ام سنگینی
میکند.اشکم بیخودي سرازیر میشود و من به بی خودي زندگی کردن ادامه میدهم.
مدت هاست که حالم خوب نیست. از وقتی که آن اتفاق افتاد و من تنها شدم، از وقتی که چمدانم را بستم و به تنهایی
زندگی کردن عادت کردم. از خیلی قبل پیش حالم خوب نیست؛از وقتی فهمیدم دوستش دارم. بیچاره او که این
همه دوستم داشت. بیچاره ما آدم ها و سرنوشت هایمان، بیچاره زندگی که مجبور به تحمل ماست، ناچار است وجود
خسته ما را بر دوش بکشد، عمرمان که به پایان رسید نفس تازه میکند و دمی استراحت کند تا زمان تولد دیگر، که
باز او نو مجبور است تا خط سفید پایان ما را بر دوش بکشد و اعمال و رفتار حقیرانه ما را ببیند و تحما کند و آنجا که
ما را به دست مرگ میسپارد وظیفه اش تمام میشود.
حتی مرگ هم گاهی مجبور به تحمل انسانهایی میشود که دوستشان ندارد.حتما مرگ من را دوست ندارد. با این که
این همه اصرار میکنم تا همراهی اش کنم صدایم را نمیشنود. حتما لایقش نیستم. موجود حقیري مثل من، چه لایق
همراهی با او. گاهی که قلبم میسوزد و درد میگیرد تا نیمه راه میروم ولی صدایی در گوشم میپیچد:تنهایم نگذار آرام
صداي الن است که فریاد میزند:"بدون تومیمیرم" و من مجبور به بازگشتم؛ به خاطر او مجبور به بازگشتم. یک جعبه آبنبات در دستم است وقتی برمیگردم.
چند ساله بودم؟ به گمانم تازه وارد نوزده سالگی شده بودم.چند سالی که به گذشته برگشتم و به خانه رسیدم،
واقعیت رو به رویم ظاهر شد. حیاط بزرگ با درختهاي بلند و کوتاه کاج و صنوبر، سپیدارهاي پیرس با شاخه هاي
بلند، زیر نوازش باد تکان میخوردند و آواز شادي می سرودند.
یک ساختمان با نمایی از آجرهاي کوچک که بر اثر گذشت زمان تغییر رنگ داده بودند و به خاکستري میزدند. ولی
من از تک تک آن آجرها خاطره داشتم. روي چندتا از آنها خطوطی موازي با فاصله نقش بسته بود که نشان دهنده
قد من و امدي، آرزو، بنفشه و بهاره در سنین مختلف بود. علامتهاي کنار هم نشان از قد دخترها و یکی بالاتر از همه
نشانه قد امید بود، که همیشه از همه بلندتر بود.خط بعدي علامت قد من بود ، بعد آرزو، بعد بهاره و آخر ازهمه
بنفشه که هنوز خیلی جا داشت قد بکشد.
من همیشه در حال رقابت با امیدم بودم، حتی درتقابل این علامتها دلم میخواست هرچه زودتر به او برسم.
چه احساس خوبی بود زندگی در چنین دنیایی، به من امکان پرواز رویاهایم را میداد و خیالات تلخ و شیرینم را
میساخت.
حتی دیوار به دیوار ما، با ساختمان دو طبقه و نمایی از سنگ سفید هم برایم پر خاطره بود. هر وقت که دلم میگرفت
و از مساحت بزرگ خانه خودمان خسته میشدم ،در آن خانه به رویم باز بود. گاهی آرزو یا زن عمو نسرین در را
برایم باز میکردند گاهی پسر عمویم امید و آخرهاي شب عمو بود که راهم میداد.
در آن خانه احساس آرامش میکردم، گاهی عمیقتر از آرامشی که در خانه خودمان، کنار پدر و مادر، بهاره و بنفشه
داشتم. درد و دل هاي شبانه با آرزو، شوخی هاي امید موقع خوردن صبحانه یا قربان صدقه رفتن هاي زن عمو و
اصرار عمو براي ماندنم و به عقب انداختن زمان بازگشت به خانه خودمان. به همین اینها عادت کرده بودم ولی دلم
براي اتاقم تنگ میشد و هیچ جایی را مثل اتاق خودم دوست نداشتم و بعد از یک شب جدایی دوباره به مساحت
آرامش بخش آن مربع مستطیل آبی رنگ برمیگشتم.
روي تخت دراز میکشیدم یا پشت میز تحریر کنار پنجره بلند با پرده هاي آبی نیلی که نسیم بهاري را باحرکت
آرامش به اتاق راه میداد و بلنداي درختهاي چنار و سپیدار حیاط را به من نشان میداد.
و من رو به بلنداي آسمان، در فصل پاییز، از درختها اجازه میگرفتم و چند برگ نیمه خشک را از روي دست هاي
بلندشان میچیدم و لابه لاي کتابهایم به یادگاري نگه میداشتم.پاییز را به مهمانی اتاقم دعوت میکردم و ساعت ها
همان طور روي تخت دراز میکشیدم و خیره به سقف، آرزوهاي بی شمارم را مرور میکردم و با بازي کمرنگ نور از
پشت شیشه روي دیوار آبی اتاقم، غروب خورشید و شروع شب را حدس میزدم.
 

FA-HA

عضو جدید
آرزو هم درست مثل من سري پر از آرزوهاي عجیب و غریب داشت ،به همین دلیل وقتی میگفت اسم آدم ها روي شخصیت و آینده شان اثر میگذارد باور میکردم. اسم او که با فکرهاي دورودرازش و آرزوهاي بی پایانش همخوانی داشت، یا مثلا بهاره درست مثل بهار، شاد و سرحال و پرهیجان بود و هیچ وقت لبخند از روي لبش پاك نمیشد. بنفشه هم مثل گل بنفشه گاه آرام و خندان بود و گاهی مثل گلوله آتشین عصبانی میشود و بعد غمگین و افسرده میپژمرد و تا ساعت ها در آرامش و سکوت اتاقش رهایش میکردیم تا دوباره به حال اولش برگردد و مل دیگر به حالتهاي او عادت کرده بودیم.دلش مثل برگ گل نازك بود؛ زود میشکست و خیلی سریع با یکحرف خوف مثل آبی خنک بر ریشه هاي سبزش تازه میشد و غم را فراموش میکرد.
آرزو میگفت: حتی اگر اسم دیگران روي شخصیت آنها اثر نداشته باشد اسم تو یکی حتماً اینطور است. و با تعجب از من میپرسید: اصلاً شده هیچ وقت از چیزي عصبانی یا دلخور بشوي و اخم کنی یا فریاد بزنی؟ پس بی دلیل نیست که اسم تو آرام است، اسم من آرزو و اسم شراره هم شراره.
و من لبخند به لب میگفتم: باز آخر همه حرفها به دوستت شراره ختم شد.مگر باز باهاش مشکل پیدا کرده اي؟ و او سرش را پایین می انداخت و میگفت: نمیدانم چرا این دختر سر هر مسئله کوچک عصبانی میشود و الم شنگه به پامیکند. بعد با دلخوري لبانش را جمع میکرد و میگفت: او هم درست مثل اسمش زود شر به پا میکند . من فقط از این نتیجه گیري او لبخند میزدم و میگفتم: شاید حق با تو باشد. بعد فکر میکردم یکی هست که هر کسی با دیدنش به زندگی، به آینده و به خیلی اتفاقات پیش بینی نشده امیدوار میشود و او فقط امید بود، امید... یکی از آرزوهاي خیلی قدیمی ام، زندگی کردن با عمو پرویز و زن عمو نسرین بود و برادري مثل امید داشتن.بعدها وقتی بزرگتر میشدم آرزوهایم گم میشد و من فهمیدم که هیچ جایی را مثل خانه خودمان و هیچ پدر و مادري را غیر از پدر و مادر خودم براي زندگی نمیخواهم.
من نه اولی بودم، نه آخري. با ایمکه خواهر وسطی بودم ولی همیشه مستقل بودم.نه مثل بنفشه خودم را لوس مامان میکردم نه مثل بهاره که همیشه سه سال بزرگتر بودنش را به رخم میکشید و با پدر بحث هاي اقتصادي میکرد.
احساس بزرگی میکردم.
امید هم سن بهاره بود، سال آخر رشته مهندسی کامپیوتر، و براي خودش ابهتی داشت و در فامیل ارزش و مقامی.
تنها پسر عمویم به من که میرسید مثل یک دختر هم سن و سال خودم با من درد و دل میکرد. من از رازهایم
برایش میگفتم و او از همه آرزوهایش. چند سال بود آخر بود که ناخودآگاه از هم دور شدیم و از که از بچگی تنها دوست و هم بازیم امید بود ناامید به روزهاي کسل کننده ي بعدي فکر میکردم، ولی خیلی زود فهمیدم که من و امید از دو جنس مخالفیم. من غرق درس شدم و او بیشتر وقتش را در دانشگاه میگذراند. بالاخره واقعیت را قبول کردم.
عمو پرویز و پدرم خیلی به هم وابسته بودند و از وقتی یادم می آمد همیشه کنار هم بودند. هیچ وقت فراموش
نمیکنم چطور بارها پدر، پیشنهاد شغلی بهتر و انتقال به شهري دیگر را به خاطر دوري از خانواده عمو رد کرده بود.
حدس میزدم دلیلش وصیت مادربزرگ قبل از مرگ بود.
بعد از چهار پنج دختر و پسري که مرده به دنیا آمده بودند ونا امیدي پدربزرگ و خانواده اش، تولد دو پسر با فاصله سنی چند سال زندگی مادر بزرگ نا امیدم را عوض کرده بود. مادربزرگ بعد از مرگ پدر بزرگ در جوانی با
سحتی زیاد این دو پسر را بزرگ کرده بود. قبل از مرگ هم هر دو را به جدا نشدن از هم و کنار هم ماندن وصیت
کرده بود و عمو و پدر خیلی خوب به وصیت مادرشان عمل کرده بودند.
عموپرویز مالک نمایشگاه بزرگی از ماشین هاي جورواجور بود و با انواع و اقسام اتومبیلها و مشتري هاي مختلف
سر و کار داشت. پدر رئیس بانک بود و با اعدام و ارقام و مراجعه کنندگاه به بانک سر و کله میزد.با این حال
صمیمیتی بین عمو و پدر بود که به همه ما سرایت کرده بود.
زن عمو و مادر، مثل دو خواهر با هم صمیمی و رازدار هم بودند، درست مثل من و آرزو. رابطه نزدیک بین من و
آرزو هیج وقت بین من و هیچ کدام از خواهرهایم برقرار نشد.
امکان نداشت اتفاقی در یکی از خانه ها بیافتد و افراد خانه بغلی با خبر نشوند. وقتی اولین خواستگار بهاره تلفنی قرار خواستگاري را گذاشت، این زن عمو بود که زودتر از ما باخبر شد و چنان با سرعت کوچکترین برادرش را جانشین خواستگار خوش شانس کرد که هیچ کدام از ما نفهمیدیم. از مدت ها قبل علاقه شدید زن عمو به بهاره و آتش عشق در دل برادر بیچاره اش کیارش افتاده و اینطور بود که همه اتفاقات خانه عمو هم در عرض چند ثانیه در خانه ما پخش میشد.
فقط تعجب میکردم چطور اولین قهر ودعواي طولانی مدت بین من و امید را هیچ کس غیر از من و امید و آرزو
نفهمید. شاید هم بقیه فهمیدند و مثل گذشته به حساب بچه بازي هاي من گذاشتند، یا اصلاً به روي خودشان
نیاوردند. ولی براي من مهم بود و فکر میکردم براي امید مهمتر. و آغازي شد براي خیلی چیزها که زندگی ام را
تغییر داد. شاید هم زندگی ام از خیلی قبل از کودکی براي آن روزها شکل گرفته بود؛ سرنوشتم که ارده ام تغییري درش نداشت.
از کجا شروع شد؟ فکر میکنم از همان روز صبح که من بی خیال و خونسرد براي شرکت در امتحان کنکور آماده میشدم و صداي مادر، افکار شیرینم را پاره کرد: کجا موندي آرام. بیا امید دم در منتظرته.
فکر کردم با از این امید کله سحر بیدار شده. ولی لبخندي به صورتم در آینه زدم و از پله ها سرازیر شدم.
از زیر قرآن رد شدم و مادر صورتم را بوسید و آرزوي موفقیت برایم کرد. چند قدم جلوتر ماشین امید را دیدم و
براي صاحب منتظرش دست تکان دادم.
وقتیی در ماشین کنار امید نشستم ، آرام بودم و بی هیچ دلشوره اي به نگاه نگران امید لبخند زدم.
با نگرانی پرسید: همه چیز را برداشتی؟ کارت ورود به جلسه امتحان که فراموشت نشده؟ مداد و پاك کن چطور؟
گفتم: اصلا نگران نباش، چیزي فراموشم نشده، مثل اینکه نگرانی تو از من بیشتره؟ فکر نمیکنم براي امتحان
خودت اینطور دلشوره داشته باشی؟
-اعتماد به نفس تو هر دلواپسی را از آدم دور میکند.
-اگر من اینقدر راحتم براي این است که قبولی در دانشگاه آنقدر ها برایم مهم نیست. کاري که من دوست دارم
بدون مدرك دانشگاه هم قابل انجام است، خودت که میدانی.پس زیاد برایم مهم نیست چطور به علاقه ام جامه عمل بپوشونم.
-بله، آرام خانم. اگر به حرف من گوش میکردي، و در یکی از رشته هاي مهندسی امتحان کنکور میدادي دیگر این
حرف ها را نمیزدي.
گفتم: باز شروع شد؟ همین قدر که این امتحان کذایی چند ساعته را به من تحمیل کردي کافی است. خودت میدانی که انتخاب رشته دیگر از دست اراده و علاقه ام خارج نمیشود و به دست آقاي سخت گیزي چون شما نمی افتد.
-باشه، قبول، فقط دوست درام در آینده ببینم تو با یک دوربین و چند فریم عکس چی کار میخواهی بکنی.
و من شروع به توضیح دادن کردم و از نقشه هاي آینده گفتم. به حوزه امتحانی رسیده بودیم ولی من هنوز حرف
میزدم. گفتم: یک روزي خود تو جلو پایم زانوي میزنی و التماس میکنی یک عکس تمام رخ زیبا ازت بگیرم تا دختر
مورد علاقه ات پی به محسان صورتت ببرد و راضی با ازدواج با تو شود . آقا امید، شاید هم براي تماشاي عکس هاي
عکاس معروفی که من باشم پشت در نمایشگاه سر و دستت بشکند، آن وقت منم که حتی برایت دعوت نامه هم نمیفرستم.
با عجله گفت:باشه، هر چی تو بگی، اصلاً قبول، امتحان شروع شد و تو داري با من بحث میکین، عین خیالتم نیست، من از دست بی خیالی تو چی کار کنم؟ عجله کن.
قبل از پیاده شدنم دوباره گفت: وقتت را تنظیم کن، عجله نکن، اول جواب سوالاتی را که مطمئنی علامت بزن.
من بی حرف در را بستم و بی خیال دستم را برایش تکان دادم ولی وقتی از در حوزه امتخان وارد شدم لرزش دستم غیر قابل کنترل شد و قلبم به تپش هاي سریع، هیجان و استرس عجیبی به همه وجودم انداختم. برگه ها که جلویم چیده شد همه اضطرابم فراموشم شد و من درست مثل بقیه سرم را پایین انداختم و غرق در سوالات شدم ودیگر نفهمیدم زمان چطور گذشت.
امتحان که تموم شد و از سالن خارج شدم، آرامش دوباره برگشت. خیلی خوب به سوال ها جواب داده بودم. به یاد امید افتادم و شیطنتم گل کرد.
از در دانشگاه که بیرون آمدم اشک بودکه از چشم هایم میریخت، درست مثل یک هنرپیشه ماهر. آنقدر گریه ام
طبیعی بود که خودم هم باورم شد.
امید که داخل ماشین منتظرم بود، تا مرا از دور دید از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد و با نگرانی پرسید: چی شده آرام؟
 

FA-HA

عضو جدید
و فرصت نداد بگویم شوخی میکنم. گفت: بیا سوار شو.امتحان را خراب کردي؟ میدانستم با آن بیخیالی بالاخره کار
دست خودت میدهی.فکر کردم پس به من اطمینان نداشت. حالا که اینطوره حسابی سر به سرش میگذارم تا باورم
کند. فکر میکردم حداقل امید به من اطمینان دارد.تا رسیدن به خانه گریه کردم و او که دید وضع خرابتر از چیزي که فکر میکرد است، بیشتر ساکت بود و هر از
چندگاهی براي دلداري حرف امیدوار کننده اي میزد. جلوي در خانه که رسیدیم گفتم: حالا چطور به بابا و مامان
بگویم؟
مهرورزانه به سوي من برگشت و گفت:اصلا نگران نباش، دوباره سعی میکنی، خودم کمکت میکنم. همه که سال اول
قبول نمیشوند.
گفتم: ولی من دیگر امتحان نیمدهم . همین دیپلم برایم کافیه.
-مگه من میگذارم. تو دختر عموي با استعداد منی، باید درست را ادامه بدهی.
گفتم: دیگه نه. دیگر امیدي نیست.
گفت: پس من چی؟ من امیدم دیگه.
از حالت جدي صورتش خنده ام گرفت. دیگر نمیتوانستم وانمود به ناراحتی کنم.خنده ام قطع نمیشد. همانطور که با تعجب به من خیره شده بود، دستش را عقب کشید و پرسید: حالت خوبه؟ حرف من خنده دار بود؟شاید هم...
انگار متوجه شده بود. به قول خودش دوزاریش افتاد.
گفت: پس اینطور، تمام مدت مسخره ام می کردي؟ اي حقه باز.
هوا پس بود. از ماشین پیاده شدم و قبل از بستن در ماشین گفتم: منتظر دیدن اسمم تو روزنامه باش؛ براي قبولی ام بهت شیرینی خامه اي میدهم.
از فرط عصبانیت تمام صورتش سرخ شدهد بود . تا خواست پیاده شود، همانطور که میخندیدم ، دویدم در خانه و
فقط شنیدم که گفت: هیچ کس تا حالا اینطوري سر کارم نگذاشته بود . میکشمت آرام، اشکتو در می آورم، صبر کن، تلافیشو سرت در میارم.و من بی خیال از تهدید هایش ، در را پشت سرم بستم و تو دلم به سر به سر گذاشتنش و نقشه از قبل طراحی نشده ام میخندیدم.
روزها میگذشت و من استراحت بعدازامتحان کنکور را داشتم؛ بیشتر وقتم را با دوربین عکاسی ام میگذراندم. باقی وقتم را اختصاص به بازدید از نمایشگاه هاي مختلف داده بودم. دیگر نمایشگاه نقاشی یا عکسی نمانده بود، همینطور فیلمی روي پرده سینما ندیده باشم.
شاید سعی داشتم انتظارم را یک طوري پنهان کنم و گذشت زمان را سرعت ببخشم. اتفاق روز کنکور را کاملا
فراموش کرده بودم. امید درست مثل گذشته شوخ و مهربان سر به سرم میگذاشت و من از این که تیر انتقامش از سرم گذشته و فکر تلافی را از سرش بیرون کرده خوشحال و بی خیال به کارهایم و فردایم فکر میکردم و نقشه
آینده و ورود به دانشگاه را میکشیدم و ظاهرم را طوري حفظ کرده بودم که همه فکر میکردند یا قبولی در کنکور
برایم مهم نیست یا صد در صد وارد دانشگاه میشوم. فقط آن کسی که نباشید میفهمید، فهمید که من بی صبرانه منتظر اعلام نتایج هستم و براي گرفتن جواب روز شماري میکنم.
یک روز که براي بازدید از نمایشگاه نقاشی مینیاتوریست هاي معروف از در خانه آمدم بیرون، امید را دیدم که
ماشین را از پارکینگ خانه شان بیرون آورده و آماده حرکت است. میخواستم یواشکی جیم شوم ولی اومرا دید و
سرش را از شیشه بیرون آورد و با حالتی مسخره گفت: سلام خاله سوسکه؛ کجا با این عجله؟
من هم درست مثل خودش گفتم: سلام آقا موشه.
لبخند بر لب پرسید: با این عجله کجا می روي؟
گفتم: دارم میروم نمایشگاه نقاشی.
-بیا بشین می رسانمت.
گفتم: مزاحمت نمیشوم. میدانم که تو نه حوصله اش را داري نه وقتش را.
-اتفاقا شاید و باعث شوي ما هم سر از هنر در بیاوریم و وارد وادي بزرگی به اسم هنر شویم
همانطور که بی رودربایستی سوار ماشین میشدم پرسیدم: دلیل خاصی دارد که آقا به یکباره هوس هنرمند شدن به سرشان زده؟
-ممکنه دلیل خاصی هم داشته باشد. خدا را چه دیدي.شاید به درد آینده وازدواج و موارد این چنینی خورد.
گفتم: پس بگو، تو بی دلیل وقت گرانبهایت را هدر نمیدهی. حالاکدام دختر خوشبختی است که چنان قاپ پسر
عمویم را دزدیده که براي اندکی جا کردن خودش در دل شاهزاده خانم مجبور به تغییر سلیقه و گذشتن از هفت
خان رستم شده؟
گفت: در آینده نزدیک شما را با شاهزاده خانم آشنا میکنم.
گفتم: حالا که اینطوره باید اطلاعاتت را زیاد کنی.
و تا موقع رسیدن به نمایشگاه از محاسن بازدید از موزه و نمایشگاه، استفاد ه از تجربه هنرمندها، معرفی شخصیت هاي مهم هنري و کتابهاي معروف هنر برایش حرف زدم.
وقتی رسیدیم نفس راحتی کشید و گفت: خدا را شکر که رسیدیم، دیگر داشتم هنر و هنرمند زده میشدم، کمی دیگر میگذشت از ازدواج هم پشیمان میشدم و دور هر چی دختر هنریه و خط میکشیدم، سرم سوت کشید.
وقتی وارد سالن شدیم با دیدن نقاشی ها، دیگر ساکت شد و رو به روي اولین تابلو ایستاد و محود تماشا شد.
گفتم: امید پس چی شد؟ چند دقیقه در سکوت تابلو را تماشا کرد، بعد سراغ تابلوي بعدي رفت.
با تعجب نگاهش میکردم و صورتش را میدیدم که مشتاقانه به سمت تابلو بعدي میچرخد و نگاهش میخکوب خطوط ظریف تابلو میشود.
پرسیدم: چت شده امید؟
-چرا از اول بهم نگفتی نمایشگاه مینیاتور است؟
-نمیدانستم اینطور میخکوب میشوي.
فکر کردم حتما دختري که قراره در آینده به من معرفی اش کند مینیاتوریست است که اینقدر علاقه نشان میدهد.
بعد از این قکر دیگر مزاحمش نشدم و سرگرم تماشاي نقاشی ها شدم.
فکر میکنم یک ساعت بعد بود که کنارش ایستادم و گفتم: ببخشید آقاي مهندس، میتوانم وقتتان را بگیرم؟
بی خیال گفت: بله!
گفتم: امید، اینجایی یا در عالم هپروت سیر میکنی؟
-ببخشید تو کجا بودي؟
-همین دور و برها، فکر میکردم فراموشت شده که دختر عمویی به اسم آرام همراهت است.
-نه یادم نرفته بود.
گفتم: حالا اگر کارتان تمام شده رضایت بدهید برویم چون ساعت نمایشگاه تمام شده و الان است که بیرونمان
کنند.
گفت: تو بیا سوییچ را بگیر و سوا ماشین شو، من الان می آیم.
غرغرکنان سوییچ را گرفتم و به سمت در سالن رفتم. چند دقیقه بعد با بسته اي در دست پیدایش شد.
گفتم: این چیه؟
فقط گفت: یک هدیه.
-براي دختر مورد بحث؟!
-کدام دختر؟
-همان شاهزاده خانم هنرمند شما.
-چه حافظه اي داري دختر! تقریبا.
-مگه میشود براي یک دختر از رقیب صبحت کنی و فراموشش شود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: جدي میگویی آرام؟
خندیدم و شکلکی در آوردم و گفتم: شوخی کردم، آرام و رقیب آن هم روبه روي هم.
-پس من چی؟
-تو فقط یک پسر عموي مهربانی امید که همیشه به داشتنش افتخار میکنم.
صدایش را آرام کرد و گفت: فقط...
گفتم: خیلی بیشتر از فقط. گاهی فکر میکنم اگر تو نبودي چی کار میکردم.
پرسید: خوب چیکار میکردي؟
خندیدم و گفتم: هیچی.
خیلی جدي گفت: ولی من فکرش را هم نمیتوانم بکنم،چه در گذشته چه در آینده، روزي وجود داشته باشد که تو نباشی.
باور نمیشد این حرف را امید زده باشد. نگاهش کردم. حالت صورتش آنقدر جدي بود که جاي هیچ حرف برایم
بافی نگذاشت، فقط قلبم سنگین شد و به دلشوره افتاد.
دوباره گفت: حتی نمیتوانم فکرش را هم بکنم که آرامی در زندگی ام نباشد.
لال شده بودم.تنها راه فرار از حرفهایش کر شدن بود، خودم را به نشنیدن زدم.
ولی در دلم غوغایی بود. تا موقع رسیدن به خانه هر دو ساکت بودیم و من لبخند روي لبم خشکید و دلشوره رهایم نکرد. وقتی رسیدیم با یک خداحافظی کوتاه از هم جدا شدیم و هر کدام وارد خانه اي شدیم.
حرفهایش چه معنی داشت؟ نمیدانستم. خوشحالم یا غمگین؟ نمیدانستم،حرفهایش را باور کنم یا به شوخی هاي گذشته اش اضافه کنم؟
هر چه بود براي مدتی آرامش را از من گرفت تا بالاخره اتفاقی افتاد که باعث شد بفهمم دختر هنرمندي که از او
حرف میزد، یک دختر خوشبخت غیر از من است. فهمیدنش هم خوشحالم کرد هم غمگین.
 

FA-HA

عضو جدید
سعی کردم منطقی باشم، حرفهایش را فقط محبت فراوان یک پسر عمو به دختر عمویش نسبت بدهم و باور کنم که راهمان از هم جداست. اي کاش میگذاشت باور کنم.
روز جواب و اعلام نتایج رسید، من با اطمینان کامل از قبولی در خانه نشستم و قرار شد امید از اینترنت جواب بگیرد و تلفنی به من خبر بدهد. چند ساعتی که از اعلام نتایج گذشته بود و خبري از تلفن امید نشد اضطراب به جانم افتاد؛ چند با تلفن اتاقش را گرفتم ولی بوق اشغال به من فهماند که هنوز در اینترنت است. هزار جور فکر و خیال به سرمزد غیر از این که قبول نشده باشم. میخواستم با دوست هایم تماس بگیرم ولی فکر کردم اگر آن ها اسمم را خوانده باشند با من تماس میگیرند تا تبریک بگویند. بالاخره بعد از چند ساعت انتظار کشیدن تلفن زنگ خورد و من بی معطلی گوشی را برداشتم. صداي امید د رآن لحظه زیباترین صدایی بود که در عمرم شنیده بودم.
فوري پرسیدم: چه خبر؟ چی شد؟
گفت: چی چه خبر؟
فریاد زدم: مثل اینکه عین خیالت نیست! دارم جان میدهم، نتیجه کنکور چی شد؟ دارم از هیجان میمیرم؟
با خونسردي گفت: تو و هیجان!؟ از تو بعیده. باور نمیشود نگران باشی.
گفتم: حالا وقت این حرفها نیست. چی شد؟ اسمم را پیدا کردي؟
-راستش خیلی وقت است نتیجه را دیده ام ولی نمیدانستم چطور به تو بگویم.؟
گفتم: یعنی چی؟ به من تبریک نمیگویی؟
-نه چون متاسفانه قبول نشدي.
خنده ام گرفت . گفتم: شوخی میکنی؟
-باور کن جدي میگویم. دو ساعت دنبال اسمت گشتم. قبول نشدي.
گوشی از دستم افتاد ودیگر نفهمیدم چه کار میکنم. چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا روي زمین ولو نشوم.مادر که مطمئن از قبولی ام لبخند به لب از آشپزخانه آمد بیرون، نمیدانم چی در صورتم دید که زد تو صورتش و گفت: خدا مرگم بده. چت شده آرام؟
من لال شده بودم. ولی مامان که قضیه را فهمیده بود، فوري برایم آب قند درست کرد و گفت: فداي سرت، چرا
اینطوري میکنی؟ و من در سکوت آب قند را به سرعت قورت دادم تا بغضم نترکد و بدون حرف به اتاقم رفتم. هر چه مادر صدایم زد لال شده بودم. بدون اینکه حتی قطره اي اشک بریزم روي تخت دراز کشیدم و شروع به پر دادم آرزوهایم کردم. باورش خیلی سخت بود. آن هم براي منی که این همه به خودم اطمینان داشتم و چه نقشه هایی کشیده بودم ، چه خیالاتی در سر میپروراندم. همه در یک ثانیه دود شد و به هوا رفت. آنقدر فکر کردم تا بلاخره باورم شد. به خودم نهیب میزدم حقته؛ تا تو باشی این همه به خودت مغرور نباشی، تا تو باشی درصدي از اشتباه براي همچین زمانی بگذاري، تا تو باشی بی دلیل نقشه نکشی.
در یک ثانیه خودم را از یاد بردم. انگار تمام شناختی که از خودم داشتم هیچ شد و من خالی خالی شدم. حتی اسمم را فراموش کردم، حتی فراموش کردم آروزهاي بزرگم را طبقه بندي کرده بودم و براي رسیدن به هر کدام از
روزها برنامه ریزي کردم.
نمیدانم چند ساعت گذشت ولی حس کردم شکستم. دیگر روي روبه رو شدن با دیگران را نداشتم. حالا دیگر خودم را فراموش کرده بودم و فکرم فقط شده بود دیگران.
میخواستم براي همیشه در اتاقم بمانم که ناگهان صداي همهمه اي افکارم را پاره کرد. برایم یک سال گذشته بود . چشم هایم تار شد وقتی بهاره و بنفشه و آرزو با جیغ و فریاد پریدند داخل اتاقم و هر سه با هم فریاد زدند تبریک میگوییم. من حس کردم روح از بدنم جدا شد؛ نه از ترس و شوك وارد شدنشان، بلکه از حرفی که زده بودند. منی که هیچ وقت صدایم بلند نمیشد فریاد زدم: مسخره ها، تنها بگذارید. همینم مانده که شما سه تا سر به سرم بگذارید.
هر سه با تعجب به هم نگاه کردند. بهاره گفت: قبول شدي آرام.خبر قبولی که براي تو اینقدر غیر قابل باور نبود!
آرزو گفت: ما را بگو فکر کردیم الان خودت خبر داري و گفتن ما دیگر لطفی برایت ندارد.
از جایم پریدم:شما چه میگویی؟ من که قبول نشده ام!
بنفشه هم حرفی زد و گفت: دیوانه شده بچه ها، شاید هم سر به سرمان میگذارد.
بهاره گفت: بیا ببین، در روزنامه هم چاپ شده. و روزنامه را جلویم پهن کرد. خش خش روزنامه مثل خش خش
برگ هاي پاییز دوست داشتنی و خوش صدا بود وقتی اسمم را با شماره ام مطابقت دادم.
همان موقع بود که اشکم سرازیر شد و آرزو بغلم کرد و گفت: چقدر خوشحالم دختر.
وقتی بعد از چند دقیقه زبانم باز شد، گفتم: هنوزم باور نمیشود. پس چرا امید...
و بعد تازه فهمیدم امید چی کار کرده بود. هنوز فکر تلافی در سرش بوده و ظاهرا نشان میداد فراموش کرده. ولی
از روز امتحان منتظر فرصتی براي تلافی بوده. فقط تکرار میکردم: میکشمت امید..
آرزو بی خبر از همه جا گفت: دختر دیوانه شده اي؟ بیچاره برادر من! چه ربطی به امید دارد؟
گفتم: آره بیچاره. یک بیچاره اي نشانش بدهم.
بهاره گفت: باز سر به سرت گذاشته؟
گفتم: نصفه عمرم کرد. حس میکردم موهاي سرم سفید شده و چند سال پیر شدم.
بنفشه گفت: حقت بود، تا تو باشی اینقدر به خودت مغرور نباشی.
گفتم: آره حقم بود، ولی تا حق امید را کف دستش نگذارم آرام نمیشوم.
بهاره گفت: بیچاره شوخی کرد.
آرزو همانطور که صورتم را میبوسید گفت: ولش کن امید را، بیا جشن بگیریم؛ میدانستم که من و تو هیچ وقت از
خم جدا نمیشویم. خوشحال نیستی با هم در یک دانشگاه درس میخوانیم، فقط با چند متر فاصله، در دانشکده هنر. گفتم: خیلی خوشحالم.
خوشحالی قبولی در فکر تلافی کمرنگ شد و من فقط دنبال زمانی براي خالی کردن خشمم بر سر امید بودم.
شب عمو و زن عمو و آرزو تبریک به خانه ما آمدند. پدر هم با یک جعبه بزرگ از شیرینی که دوست داشتم وارد
شد. یک جشن کوچک گرفتیم. ولی حیف که همه فکر من تلافی کار امید بود و نه چیزي از شیرینی و شام فهمیدم نه چیزي از تبریکات و خوشحالی دیگران.
فکر کنم آرزو پیغام مرا به امید رسانده بود که خودش را آفتابی نکرده بود. زن عموي از همه جا بی خبرمن گفت:
امید معذرت خواست، نامزدي یکی از دوست هایش بود، نتوانست بیاید.اگر برسد آخر شب می آد.
لبخند آرزو به من میگفت: همه اش دروغ مصلحتی است.
البته دروغ امید نه زن عمو، بیچاره روحش هم خبر نداشت . ولی من ثانیه شماري میکردم که امید بیاید و تیر انتقامم را در کمان آماده نگه داشته بودم. از شام که چیزي نفهمیدم و همه بی اشتهاي ام را حمل بر هیجان و خوشحالی قبولی گذاشتند. آخرهاي شب انتظار تمام شد. صداي زنگ در که آمد از جا پریدم و گفتم: من در را باز میکنم. از حیاط که میگذشتم با خود میگفتم: خیلی پر رویی که آمدي . منم بلایی سرت بیاورم که فراموشت نشود.
در را که باز کردم، خودم را آماده برخوردي خشن کرده بود که به جاي صورت امید یک سبد بزرگ پر از گل هاي
زیبا روبه رویم قرار گرفت. از علاقه ام به گل خبر داشت ولی اینبار نمیتوانست کمکش کند، سبد که کنار رفت
صورت امید در تاریکی با لبخند مسخره اي به لب نمایان شد.
گفتم: بله، با کی کار داشتید؟
-با خانم آرام تهرانی دانشجوي رشته عکاسی.
گفتم: ما چنین کسی نداریم.
-ولی این خانم خوشگل اخمو که روبه رویم ایستاده آرام...
گفتم: دیگر نمیخواهم اسمم را از زبانت بشنوم.
گفت: تمنا میکنم از سر تقصیرات من بگذرید. خواستم شوخی کنم ولی تو خیلی سریع گوشی را قطع کردي، حتی فرصت ندادي چیزي بگویم. میخواستم ببینم عکس العملت چیه، اگر قبول نمیشدي چیکار میکردي ،بعد واقعیت را بهت بگویم. ولی تو فوري گوشی را گذاشتی.
گفتم: تو فقط میخواستی تلافی کنی. بهتره دست از این دروغ ها برداري، ولی تلافی ات ناجوانمردانه بود.
گفت: باور کن قصد تلافی نداشتم، فقط شوخی بود، حالا هم پشیمانم. حق با توئه، اشتباه کردم. منو ببخش،
نمیدانستم این قدر حساسی. آخر طور دیگري نشان میدادي ،فکر نمیکردم این همه برایت مهم باشد. حالا هم منو ببخش.
گفتم: معذرت خواهی فایده اي ندارد، نمیتوانم ببخشمت.
این حرف را زدم و برگشتم تا داخل خانه شوم.
گفت: صبر کن. و با صحبت نگاهم کرد برگشتم و با عصبانیت فریاد زدم: دیگر نمیخواهم اسمم را بیاوري . هیچ
وقت نمیبخشمت نامرد.
نگاه از من برگرفت، سرش را پایین انداخت و با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد گفت: باشد خانم خانم ها،
هر چی تو بگویی، دیگر اسمت را نمی آورم. یک لحظه سرش را بلند کرد و به صورتم خیره شد. چشم هایش حالت عجیبی داشت؛ پر از غم.
بعد برگشت و از در بیرون رفت و میان تاریکی کوچه غیب شد. نمیدانم چقدر گذشت و مات جلوي در ایستاده
بودم؛ چرا لج کرده بودم؟ این چه رفتار بچه گانه اي بود؟
وقتی مادر صدایم کرد متوجه سبد گل شدم و فوري یک دروغ اماده کردم. وارد ساختمان که شدم همه با دیدنم
تعجب کردند.گفتم: امید برایم سبد گل فرستاده، رویش یک کارت است. معذرت خواسته که نتوانسته بیاید و
اینطور به من تبریک گفته.
خوشبختانه این کارها از امید بعید نبود. زن عمو گفت: ببخشید آرام جون، حتما تا میخواست بیاید دیر میشد ، تو ببخش، فردا حتماً می آید و خودش به تو تبریک میگوید.
گفتم: اشکال ندارد. خودش نیامده، این سبد گل خیلی قشنگه،دستش درد نکند.
بنفشه گفت: چه زیبا و با سلیقه.
آرزو گفت: داداش منه دیگه.
بهاره گفت: این قدر که آرام از دیدن این سبد گل هیجان زده و در عین حال خوشحال است، از دیدن خود امید
خوشحال نمیشد. نفهمیدم چطور خودم را تا آخر شب کنترل کردم. صورت امید لحظه آخر ، وقتی قبل از بیرون رفتن از حیاط به صورتم خیره شد، جلوي چشم هایم بود. عجیب این که دیگر از دستش عصبانی نبودم. حالا این من بودم که احساس تقصیر میکردم. فکر کردم صبح میبنمش و همه چیز تمام میشود. بارها از این قهر و آشتی ها بین ما اتفاق افتاده بود.
صبح مطمئن بودم که دوباره می آید ولی وقتی نیامد فکر کردم بالاخره میبینمش، ولی باز خبري نشد.وقتی یک هفته گذشت و خبري از او نشد، من سرم گرم ثبت نام دانشگاه و کارهاي دیگر شدم و فراموش کردم چه اتفاقی
افتاده.وقتی یک ماه گذشت و ندیدمش باز فکر کردم حتما سر او هم شلوغه، ولی چطور خودش را نشان نمیداد
نمیدانستم. براي نیامدن به خانه ما هر بار عذر و بهانه اي می آورد طوري که کسی مشکوك نشود، من هم خوب نشان میدادم برایم اهمیتی ندارد. همه فکر میکردند ما همدیگر را میبینیم. حتی بهاره و بنفشه هم نفهمیدند که بین ما چه اتفاقی افتاده. خیلی خوب ظاهرم را حفظ میکردم.
 

FA-HA

عضو جدید
وقتی کلاس هاي دانشگاه شروع شد. دیگر فراموش کردم پسر عمویی به اسم امید دارم. گذشت زمان باعث شد دیگر خودم را مقصر ندانم و فکر آشتی را از سر بیرون کنم.کلاس هاي دانشگاه انقدر تازگی داشت که تمام فکرم را مشغول کرده بود. دیگر شده بودم دانشجو و وظایفم تغییرکرده بود.
اولین روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم. برعکس تعدادي از بچه ها که با اضطراب و هیجان سر کلاس نشسته
بودند، با خیال راحت و با آرامش خودم را به چند نفر از همکلاسی هایم معرفی کردم و بعد منتظر ورود استاد شدم.نه نگران موضوعی بودم و نه از چیزي خجالت میکشیدم.
روزهاي بعد سرم آنقدر گرم درس و دوست هاي جدیدم شد که دیگر درس و دوست هاي جدیدم شد که دیگر
حتی کابوس نگاه امید و شنیدن بغض صدایش در تاریکی شب جلوي در خانه مان نیمه شب به سراغم نیامد.
فقط خبر سلامتی اش را از گوش آرزوي می شنیدم؛ انگار دیدن من هم دیگر براي او اهمیتی نداشت. فراموش کرده بود آرامی وجود دارد.او که ادعا میکرد تصور روزي بدون وجود من برایش غیر ممکن است، حالا با خیال راحت مرا نادیده گرفته بود.
بالاخره بعد از دو ماه امید را دیدم، فکر میکردم به ندیدنش عادت کرده ام، ولی با دیدنش عکس این موضوع به من
ثابت شد.

فصل دوم

از دانشگاه بر می گشتم.نمی دانم چطور ساعت رفت و آمد من را می دانست و خودش را پنهان می کرد.صبح ها من و او سر یک ساعت از خانه خارج می شدیم ولی ساعت رفت و آمدش را تغییر داده بود. نمی دانم چطور شد که آن روز همه حساب ها اشتباه از آب در آمد.شاید چون کلاس ساعت آخر من تشکیل نشد و استاد نیامد و من زودتر از دانشگاه بیرون آمدم و مستقیم آمدم خانه.سرکوچه رسیده بودم که صداي ماشینش را از پشتسر شنیدم.مطمئن بودم خود امید است. بااین که آرزوي دیدنش را داشتم ولی سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.
فکر می کردم مثل قبل می ایستد و چند قدم مانده به در خانه من را سوار می کند.بارها این اتفاق افتاده بود.وقتی از مدرسه بر می گشتم، حتی اگر چند قدم با خانه فاصله داشتیم و من را می دید سوار ماشینش می شدم و جلوي در پیاده می شدم.یک جور تفریح بود و هردو از این کار لذت می بردیم و می خندیدیم.امید می گفت: چقدر راه طولانی بود و من هم با مسخرگی می گفتم: اگر تو نبودي تا شب هم به خانه نمی رسیدم. او می گفت: می دانی که دوست ندارم دختر عمویم شب تو خیابان بماند.
می گفتم: به خاطر همین خودت را می رسانی تا من خسته نشوم؟
می گفت: همیشه هر جا که باشم سر ساعت خودم را می رسانم تا تو مجبور نباشی پیاده بروي.
فکر میکردم این بار هم مثل گذشته می ایستد.قدم هایم را کند کردم تا وقتی ایستاد مسیر طولانی تري کنارش باشم ولی او کمی جلوتر از من سرعتش را زیاد کرد.فکر کنم من را در آینه دیده بود. وقتی صداي چرخ هاي ماشین را که با سرعت بیشتري گاز داد و حرکت کرد را شنیدم یخ کردم و همان جا سر جایم ایستادم. دیگر او را نمی دیدم، در پیچ کوچه محو شده بود.دیگر دلم نمی خواست او را ببینم؛قدم هایم را کند کردم. اگر هم میخواستم نا نداشتم راه بروم.پیچ کوچه را که گذراندم باز هم امیدوار بودم او را ببینم. ولی وقتی اثري از ماشین و خودش ندیدم، راه امده را برگشتم.نمی توانستم با این حال به خانه بروم. کسی نگرانم نمی شد. برگشتم و تمام راه آمده را در میان کوچه هاي پر درخت قدم زدم تا بالاخره از جلوي در مدرسه بچگی ام سر در اوردم و تمام خاطرات کودکی برایم زنده شد.دو سه کوچه آن طرفتر مدرسه امید را هم دیدم.وقتی بعضی روزها به جاي مادر،امید به دنبالم می آمد، با این که چهار سال از من بزرگتر بود ولی خیال مادر راحت بود.هیچ وقت فراموشم نمی شود.آن روزها باباي مدرسه در بزرگ مدرسه راباز می کرد و ما مثل زندانی هایی که در زندان را برایشان باز کرده باشند به کوچه هجوم می آوردیم و پشت در منتظر بودیم تا زودتر آزادي را احساس کنیم، با دیدن امید که تکیه داده به درخت پنار کنار پیاده ردي ان طرف خیابان انتظارم را می کشید چقدر خوشحال می شدم.وقتی به جاي مادر،لبخند امید انتظارم را می کشید ذوق زده می شدم.شاید بیشتر خوشحالیم براي بستنی یخی بود که سر راه می خریدیم و تا موقع رسیدن به خانه با عجله تمامش می کردیم.مادر همیشه از رنگ قرمز روي زبانم همه چیز را می فهمید و اخم می کرد و می گفت: باز از این بستنی یخی ها خوردي؟ باز چشم من را دور دیدي؟ و من هیچ وقت نمی گفتم که امید برایم بستنی را خریده.
چطور مادر نمی فهمید که هر بار امید دنبالم می آید زبانم یا سرخ است یا نارنجی؟ شاید هم می فهمید و به روي خودش نمی آورد. با این افمار یک ساعت دیگر هم قدم زدم. جلوي در خانه که رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود.حتماً همه نگران شده بودن.حدسم درست بود.این را از کفش هاي زن عمو و آرزو جلوي در ورودي فهمیدم.
خبر دیر کردنم به آنها هم رسیده بود وآنها هم نگران، منتظرم بودند.
مادر با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت: تو که مارو نصف عمر کردي، تا حالا کجا بودي؟من که دلم هزار راه رفت.یک دروغ حاضر و آماده به فکرم رسید و گفتم:کلاسم طول کشید.
زن عمو گفت:امید حق داشت می گفت نگران نباشیم.
مادر گفت:امید بهتر از ما می داند تو چه دختر بی فکري هستی.نباید یک تلفن می زدي و می گفتی؟
آرزو گفت: حتماً به تلفن دسترسی نداشته.
فکر کردم امید عین خیالش هم نبوده من کجا رفته ام.او که من را دیده بود.
به زحمت بغضم را کنترل کردم و گفتم: ببخشید مادر. و صورت او را بوسیدم. بعد، به بهانه خستگی به اتاقم رفتم. این اتفاق تا چند روز فکرم را مشغول کرد.گاهی من را به خاطرات بچگی وصل می کرد، گاهی واقعیت و فاصله بینمان را نشانم می داد. ولی زیاد طول نکشید.شب خواستگاري بهاره همه در خانه ما جمع شده بودند. زن عمو زودتر آمده بود تا به مادرکمک کند. عمو و پدرم هم هر دو با هم آمدند.
آرزو خوشحال از اینکه بالاخره سر از راز دایی اش در آورده و خوشحال از این که بهاره قرار بود زن دایی آینده
اش باشد،با یک دسته گل به خانه ما آمد. با همه روبوسی مرد و زودتر از همه به بهاره تبریک گقت.
فکر می کردم امید هم می آید.بالاخره کیارش دایی او هم بود.ولی بعد آن اتفاق دیگردلم می خواست ببینمش.
مراسم خواستگاري که تمام شد، خواستگارهاه با دست پر رفتند.من که چیز زیادي نفهمیده بودم.یعنی به جز لحظه ورودشان که در سالن بودن باقی حرف هایشان را نشنیدم.به اتاقم رفتم تا به بهانه رسیدگی به درس هایم نیامدن امید را حلاجی کنم. عمو و زن عمو براي شام ماندند. آرزو آمد به اتاقم و صدایم کرد که براي خوردن شام بروم پایین.اصلاً اشتها نداشتم ولی آرزو با حرف و شوخی هاي با نمگش اخم هر ادم ناراحتی را باز می کند و اشتها براي خوردن زیاد می شود. در حال چیدن میز بودیم که صداي زنگ در آمد.
صداي زنگش را می شناختم.همیشه همین طور بود. یک راز در صداي زنگ در بود که من می شناختمش. فوري به آشپزخانه رفتم تا وقتی وارد می شود جلویش نباشم.نمی دانستم چه عکس العملی نشان می دهد.حتی خودم هم نمی دانستم چطور باید وانمود کنم که مثل گذشته برایم مهم و با ارزش است.
وقتی بعد از چند دقیقه دیگر بهانه ماندن در آشپزخانه هم تمام شد، برگشتم به سالن.غیبتم بیشتر شک برانگیز می شد.تا چشمم به او خورد خودش را سرگرم صحبت کردن با بهاره نشان داد.آرزو که متوجه شده بود گفت:امید،آرام را ندیدي؟
سرش را بلند کرد و بی خیال گفت:اه؛ سلام خاله سوسکه!
باز هم خودم را نباختم و با پررویی گفتم: علیک سلام آقا موشه.
بهاره لبخند به لب گفت:چه سلام و علیک جالبی،ما هم یاد بگیریم.
گفتم:شاید براي حرص دادن آقا داماد بعداً به دردت بخورد.
امید گفت:زیاد دلت نخواهد بهاره جان،چون خیلی زود می فهمی خاله سوسکه بودن زیاد هم خوشحالی ندارد.
دندان هایم را از حرص به هم فشار دادم ولی می دانستم اگر جوابش را بدهم دست بردار نیست؛ساکت بودن بهتر بود.
سر میز شام عمو از بهاره پرسید:عمو جان،نظرت راجع به کیارش چیه؟
بهاره گفت:چون از قبل کمی شناخت دارم، به نظرم پسر سنگین و موقري است.از همه مهمتر ایم که رشته هایمان به هم می خورد و در درس هایم می تواند کمکم کند.آقاي دکتر قول دادند بعد از تمام شدن درسم پرستار بیمارستان خودشان می شودم.
بنفشه گفت:عروس خانم و آقاي داماد فقط راجع به کارشان حرف می زدند.انتخابی در کار نیست.
آرزوگفت:با این همه خواستگار که بهاره دارد انتخاب خیلی سخت است.هر چند دایی کیارش من یه چیز دیگه
است. امید گفت:معلومه بهاره متوجه شده است.
بنفشه گفت:اگر شما دو تا مبلغ نبودید چی می شد.
زن عمو بی مقدمه گفت:یک اتفاق خیلی جالب افتاد.مادر بزرگ که تا به حال بهاره را ندیده بود، وقتی آرام آمد
داخل سالن فکر کرد آرام عروس خانم است، شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن و از قد و بالایش تعریف کردن و
این که چه عروس خوشگلی قراره نصیب نوه گلم بشود.همه ما از خند روده بر شده بودیم.بیچاره مادر بزرگ می
پرسید:چرا می خندید.تا این که بهاره آمد و سینی چاي را جلویش گرفت و مادرم گفت که عروس خانم ایشون هستند مادرجون.
مادر بزرگ متوجه اشتباهش شد و خودش هم خندید و گفت:چه فرقی می کند مادر،همه دختر هاي مریم
خانم،سنگین و خانم هستند.
امید گفت:بیچاره مادر بزرگ گول ظاهر را خورد،حتماض در دلش گفت چه خوب زود متوجه شدم.یکهو نگاهش
کردم.لبخند مضحکی روي لبش بود.انگار من را به مبارزطه می طلبید.
زن عمو گفت:نه مادر،اتفاقاً موقع رفتن کنارم کشید و ازم پرسید دختر وسطی ایران خانم قصد ازدواج ندارند.
آرزو گفت:انگار چشم مادر بزرگ آرام را گرفته.
این بار من بودم که لبخند به لب به امید نگاه کردم ولی او بی توجه به منفقط گفت:مادر بزرگ چشم هایش ضعیف است.
همه خندیدند ولی زن عمو دست بردار نبود،گفت:قربان دختر گلم بشوم.مادر بزرگ متوجه همه محاسن آرام شد
که پرسید.قدیمی ها زرنگ تر از ما هستند.آرام هم اخلاقش زیباست،هم صورتش.آرام من تک است.
بنفشه فوري گفت:نگو زن عمو حسودي ام می شود.
آرزو گفت:من بیشتر.
زن عمو گفت:شما همه تان خوبید.
آرزو چشمکی زد و گفت: به خصوص بهاره که قراره زن برادر شما بشود مگه نه مامان؟
زن عمو بلندشدفصورت بهاره را بوسید و گفت:الهی قربانت بشوم،یعنی قبول می کنی؟بهاره سرخ شد و گفت:هر چی پدر و مادرم بگویند زن عمو.
پدر گفت:ما که بهتر از کیارش کسی را سراغ نداریم.هم خانواده شما را می شناسیم نسرین خانم،هم خود کیارش را.اگر بهاره راضی باشد من و مادرش حرفی نداریم.بهاره سرش را پایین انداخت و زن عموکه فهمید بهاره هم راضی است به همه شیرینی تعارف کرد و گفت:زودتر بروم این خبر خوب را به کیارش بدهم.برادرم الان دل تو
دلش نیست،منتظر جواب است.
زن عمو که رفت تلفن بزند،آرزو گفت :یک پرستار داشتیم ،یک آقاي دکتر هم به جمعمان اضافه شد.چه جفت
جالبی.
بنفشه که شوخی اش گل کرده بود گفت:حتماض داماد بعدي یا هنر پیشه می شود یا فیلم بردار.
گفتم: چه ربطی دارد؟
آرزو گفت:اتفاقاً عالیه،من اگر جاي تو بودم خوشحال می شدم. به نظر من هنرمند باید با هنرمند ازدواج کند.
گفتم:با این حرفت موافقم.
بنفشه گفت:به نظر من همان که تفاهم دو طرفه باشد کافیه،حالا حتی اگر از لحاظ شغلی ارتباطی وجود نداشته باشد.بعد ناگهان به امید نگاه کرد.
بهاره گفت:با حساب تو و آرزو، امید باید با یک مهندس کامپیوتر یا متخصص فنی ازدواج کند.من زدم زیرخنده. آرزرو هم لبخند به لب گفت:مگه بد است؟
امید اخم کرد و گفت:بهتره شما به فکر من نباشید،غصه خودتان را بخورید. من خودم میدانم همسر آینده ام را
چطور انتخاب کنم. مامان پرسید:مگه کسی را زیر سر داري امید جان؟
امید سرخ شد و گفت:نه زن عمو،هنوز خیلی مانده درسم تمام شود.
بحث که به امید کشید نمی خواستم دیگر نه صدایش را بشنوم نه حره هاي راجع به او را.بلند شدم و به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم،تا زمان خداحافظی هم پایین نیامدم.
 

FA-HA

عضو جدید
روزهاي متوالی گذشت.من سرگرم کلاسهاي دانشگاه و تهیه کتاب و وسایل عکاسی بودم و خودم را غرف درس کنم تا فکر امید و حرف هایش از سرم بیرون برود. او هم دیگر خودش را پنهان نمی کرد ولی بی توجهی اش بدتربود. گاهی جلوي در او را می دیدم ولی بدون نگاه کردن به من سوار ماشینش می شد و از کنارم می گذشت.گاهی که به خانه مان می آمد مثل همیشه با همان لفظ تحقیر آمیز خاله سوسکه، بهم سلام می کرد و دیگر هیچ حرفی نمی زد و من دلم می خواست فریاد بزنم ولی در عوض درست مثل خودش مقابله به مثل می کردم. این سلام و علیم جلوي دیگران بود،اگر تنها او را می دیدم که اصلاً همین چند کلمه حرف هم بین مارد و بدل نمی شد.رفتار من بدتر بود.حالا که خوب فکر می کنم بدجوري تلافی می کردم،ولی یک روز بالاخره به زبان آمدم.با اصرار آرزو رفتم خانه شان، دیگر خیلی کن آن جا می رفتم.درس و دانشگاه را بهانه کرده بودم و براي رو به رو نشدن با امید زیاد خانه عمو پرویز نمی رفتم.
منی که هر روز یا یک روز در میان آنجا بودم،حالا هفته اي یک بار هم خانه عمو نمی رفتم.این اتفاقات مصادف شد با نامزدي بهاره و قبولی من در دانشگاه و کسی متوجه قضیه نشد.همه بی حوصلگی و آفتابی نشدنم را در جمع حمل بر درس می گذاشتند. مامان و زن عمو هم سرگرم مقدمات نامزدي بودند.
بالاخره آن روز وقتی مطمئن شدم امید خانه نیست،با اصرار آندو به آن جا رفتم تا لباسی که براي نامزدي بهاره و کیارش خریده بود را نشانم بدهد. قبل از اینکه پا به اتاق آرزو بگذارم از جلوي در اتاق امید رد شدم.در اتاقش نیمه باز بود.همیشه وقتی می آمدم به اتاق سرکشی می کردم و اگر به هم ریخته و نامرتب بود برایش مرتب مي کردم و او وقتی می امد می فهمید من آنجا بودم.از آرزو می پرسید:آرام آمده بود؟آروز می گفت:از کجا فهمیدي؟ او هم می گفت:از مرتب شدن اتاقم.دیگر براي هر دوي ما عادت شده بود.
ولی خیلی وقت بود که ترك عادت کرده بودم.آن روز هم با دیدن به هم ریختگی اتاق،ناگهان دلم برایش تنگ شد.دلم براي شنیدن صدایش و درد دل کردن باهاش تنگ شده بود؛حتی باري مرتب کردن اتاقش.ناخودآگاه پا گذاشتم در اتاقش.همه جا نامرتب بود. گرد و خاك روي همه اشیاي اتاقش نشسته بود.آنجا رنگ غم داشت.آرزو پشت سرم وارد اتاق شد.
گفتم:این جا چه خبره؟زلزله آمده؟
آرزو گفت:نه،اتاق امید شلخته است دیگه،خودش که مرتب نمی کند،نمی گذارد من و مامان هم دست به وسایل اتاقش بزنیم.نمی دانم چطور امروز در اتاقش را قفل نکرده،چون دوست ندارد هیچ کدام از ما اتاقش را تمیز کنیم. گفتم:حتما منتظره من بیایم برایش مرتب کنم.
اتفاقاً پریروز مامان همین حرف را به او زد.اونم گفت: آره،شما هیچ کدام بلد نیستید، فقط آرام می داند چطور وسایلم را بچیند. من هم گفتم: پس بگو سلیقه ما را قبول نداري بی معرفت.نه گداشت و نه برداشت و گفت: آره،سلیقه فقط سلیقه آرام.
من از این حرف آرزو ذوق کردم و پرسیدم:حالا کی می آید؟
فکر نکنم زود بیاید.امروز با دوست هایش میتینگ دارند.دیر می آید.
نمی دانم جرا همه دلخوري ام را فراموش کردم و گفتم: پس وقت دارم.فوري یک دستمال گرد گیري آوردم و شروع به تمیز کردن اتاقش کردم. آرزو گفت:زحمتت می شود،من خواستم لباسم را نشانت بدهم.
گفتم:به آن هم می رسیم،زود کارم تموم میشود،فقط بهش نگو مار من بوده.
کارم یک ساعتی طول کشید.جاي چند تابلو که به گمانم تازه خریده بود و بی سلیقه روي دیوار با فاصلع زدع بود را عوض کردم و کنار هم با شکل زیبا چیدم.همه اتاق را برق انداختم،کتاب هایش را مرتب در کتابخانه اش به ترتیب قد گذاشتم. تمام سی دي ها را به ترتیب چیدم، تختش که مرتب شد،کارم تمام شده بود که تلفن اتاقش زنگ خورد. نمی خواستم گوشی را بردارم ولی نمی دانم چه نیرویی من را به سمت تلفن کشاند. چهار پنج بار که زنگ تکرار شد گوشی را برداشتم. صداي آن طرف خط ان قدر ظریف و زیبا بود که میخکوب شدم.وقتی پرسید:امید خان تشریف دارند،رنگم پرید.گفتم:نخیر،شما؟
گفت:من یکی از دوستان ایشان هستم.
نمی دانم چرا با لحن بدي گفتم:این که واضح است یکی از دوستانش هستید جون فکر نمی کنم دشمن هایش علاقه اي داشته باشند باهاش تماس بگیرند.
نمیدانم چرا این حرف را زدم،ولی او هم کم نیاورد و گفت:خودم مجدد تماس می گیرم.
گفتم:پس من به امید بگویم خانم بی نام تماس گرفتند؟
خندید و خنده اش آن قدر دلنشین و بی خیال بود که خودم خجالت کشیدم.
با ناز گفت:لطف کنید بگویید پریچهر تماس گرفت.
گفتم:حتماً! و گوشی را قطع کردم.
از حاضر جوابی خودم نه تنها خوشحال نبودم از این که اصلا بهش بر نخورده بود ناراحت هم بودم.این دختر کی بود که با شماره مستقیم خود امید تماس گرفته بود؟حتما یکی از هم کلاسی هایش بود.این صدا با این همه ناز و عشفه اصلا با سلیقه امید جور در نمی آمد.یک لحظه حس کردن اصلا امید را نمی شناسم.این همه شناخت دود شد و به هوا رفت و امید برایم غریبه شد. فقط کنجکاوي شناخت پریچهر نبود، نمی دانم چرا حسودي ام شده بود. روي تخت نشستم و فکر کردم چطور امید این همه سلیقه به خرج داده و ما را بی خبر گذاشته.مدت ها بود که ازش بی خبر بودم.بعد فکر کردم دیوانه شدي دختر،به تو چه که کی بود،حتما از هم کلاسی هایش بود.به هر حال به من ارتباطی نداشت.تواین افکار بودم که آرزو به اتاق آمد و گفت:دستت درد نکند،عجب با سلیقه، حق با امید است که فقط کار تو را قبول دارد.
گفتم:امید تازگی ها خوش سلیقه شده،البته در انتخاب صدا.
با تعجب پرسید:چی شده؟
گفتم:دوستش پریچهر تماس گرفت.عجب صدایی دارد!می شناسیش؟
-آره،از هم دانشگاهی هاي امید است.
-یعنی کامپیوتر می خواند؟
-نه مهندسی الکترونیک می خواند.
گفتم :از این باستانی ماستانی ها که نیست؟
خندید و گفت:نه،اتفاقا خیلی هم شیک و مدرن است.
-از صدایش می شد یک چیز هایی حدس زد.پس تو هم دیدیش.
-فقط یکبار.همه با هم رفتیم کوه. پریچهر هم بود. هم خوشگل است هم خانم و مهربان. تپش قلبم تندتر شد.پرسیدم:پس همه چی را باهم دارد؟هم خوش صدا، هم خوش سیما، هم خوش اسم.فکر نمی کردم امید این قدر با سلیقه و زرنگ باشد. گفت:به نظر من که پریچهر خوش سلیقه بوده.البته زیاد جدي نگیر،امید به این راحتی ها دم به تله نمی دهد.
گفتم:خدا رو چه دیدي، این صدا که من را میخکوب کرد. ندیده فهمیدم. گفت: امید خیلی سخت گیره، بگذریم.بیا برویم لباسم را نشانت بدهم، دوتا چایی تازه دم هم بریزم،خیلی خسته شدي. یک ساعت بعد همه حرف هاي ما خلاصه شد به پارچه و مدل لباس و نامزدي بهاره و آخر هم کاوش هاي باستان شناسی که آرزو دلش می خواست در آینده انجام بدهد. ساعت از هفته گذشته بود. می خواستم بلند شوم بروم خانه.آرزو گفت:آن قدر حرف زدیم که یادم رفت میوه بیاورم.بشین الان می آیم.عکس هاي جالبی از تخت جمشید پیدا کرده ام.از همان هایی که دوست داري.تا تو تماشا می کنی من آمدم.
دوباره نشستم.یک کتاب بزرگ پر بود از عکس هاي رنگی و بزرگ از مکان هاي تاریخی ایران.عکس هاي تخت جمشید فوق العاده بود.سرگرم تماشا بومدم که صداي در اتاق امید را شنیدم.بعد هم صداي خودش که فریاد می زد و آرزو را صدا می کرد.دویدم جلوي در و آرام لاي در اتاق آرزو را باز کردم تا بهتر صدایش را بشنوم.متوجه حضور من نشده بود.
آرزو از داخل آشپزخانه گفت:چی شده امید،تو کی آمدي؟
-همین الان آمدم ،مهمان داریم؟
-نه چطور؟
وقتی امید پرسید: آرام اینجا بود؟ نفسم را از هیجان حبس کردم تا مبادا صداي قلبم را بشنود.
آرزو بی خیال گفت: براي چی می پرسی؟
-اتاقم را کی مرتب کرده؟
آرزو جواب نداد.قول داده بود نگوید کار من بوده.
امید دوباره پرسید: آرام این جا بوده مگه نه؟مطمئنم کار خودشه؟
با شنیدن اسمم از زبانش از فرط هیجان سرخ شدم.
صدایش کمی آرام تر از قبل شد، انگار با خودش حرف میزد. گوشم را تیز کردم و شنیدم که گفت: بالاخره آشتی کردي آرام خانم. فکر کردم مرا دیده ولی با خودش بود چون گفت: میدانستم طاقت نمی آوري. ذوق زده لبخند زدم، پس او هم منتظر آشتی بود و صداي آرزو دوباره گفت: چی میگی؟ نمیشنوم.
-هیچی، آرام کی آمد این جا؟
آرزو هم هوس سر به سر گذاشتن امید به سرش زده بود چون گفت:مگه من گفتم آرام آماده بود؟
-احتیاجی نبود تو به من بگویی، خودم فهمیدم.
-آره دیگر، بیچاره هر وفت می آید اتاق تو را مرتب میکند. از تمیزي اتاقت میفهمی آرام اینجا بوده.
امید گفت: حالا کی رفت؟
آرزو پرسید: کی؟
-آرام دیگه؟ تو چت شده مسخره بازي در می آوري.
این حرف را گفت و به طرف اتاق آرزو آمد. من فوري کتاب را به دستم گرفتم و خودم را سرگرم تماشاي عکس ها نشان دادم. صداي آرزو آرام تر گفت: هنوز نرفته، تو اتاق منه.
-پس چرا زودتر نگفتی؟
-چی میگفتم؟
در اتاق باز شد ، آرزو با ظرف میوه آمد کنارم. از امید خبري نبود.
گفتم: ناراحت شد سر به سرش گذاشتی؟
-بدجوري؛ تو حرفهایش را شنیدي.
-ولی حرف بدي که نزد.
-میروي تو اتاقش باهاش حرف بزنی؟! اگر بدانی چقدر خوشحال شد وقتی فهمید تو آمدي. نگاهش ملتمسانه بود. خنده ام گفت و گفتم: باشه خواهر مهربان . براي آَتی من پیشقدم می شوم، این کافیه؟ صورتم را بوسید و گفت: میدانستم اسمت آرام و مهربان و باگذشتی.
-خدا کند ضرر نکنم.
همه دلخوریم با شنیدن حرفهاي امید از صفحه قلبم پاك شده بود. پشت در اتاق نفس عمیقی کشیدم و لبخند به لب چند ضربه به در اتاقش زدم و جوابی نشنیدم . طبق معمول در را باز کردم و پا به اتاقش گذاشتم . پشت میز کامپیوتر نشسته بود.حتی برنگشت نگاهم کند. گفتم: سلام.
وقتی بدون نگاه کردم به صورتم با تمسخر گفت: علیک سلام خاله سوسکه، داغ شدم پس همه حرفهایش دروغ بود،فقط میخواست سر به سرم بگذارد و در دلش شادي کند ،حالا هم دست بردار نبود. دیگر طلاقتم تمام شد.
گفتم: میشه دیگه اینطوري صدایم...
گفت: نه، نمیشه.
گفتم: من اسم دارم، اسمم آرام است، می فهمی؟
گفت: آره میدانم، احتیاجی نیست یادآوري کنی. مثل اینکه یادت رفته خودت گفتی دیگر حق ندارم اسمت را به
زبان بیاورم. منم مجبورم اینطوري صدایت کنم.
گفتم: اینقدر حرفهایم برایت اهمیت دارند؟
-نمیشه حرف دختر عمویم را گوش ندهم.
گفتم: ببین، چطور باید بگم که از دست کارهایت خسته شدم.
-جدي؟ پس اهمیتی هم برایت داره؟
-نه، واقعا . فقط جلوي دیگران از رفتارت خوشم نمی آید، بهتره رفتارت را عوض کنی.
گفت: من نمی تونم رفتارم را عوض کنم. تا وقتی تو رفتار خودت را نبینی و تغییر روش ندهی من هم نمیتوانم عکس العمل دیگري نشان بدهم، پس متاسفم. مثل اینکه ریختم را نبینی بهتره، مجبور نیستی تحملم کنی.
 

FA-HA

عضو جدید
ممنون مليسا جون امروز منم يه مقدار ميزارم و سعي مي كنم هر روز ادامه بدم يه مدت حسابي سرم شلوغ بود
 

FA-HA

عضو جدید
با عصبانیت گفتم: آره، اینطوري خیلی بهتره، هر جور دوست داري.
گفت: فقط بهت گفته باشم این تویی که ضرر میکنی.
با تمسخر گفتم: فعلا که دیدم چطور از این که این جایم ذوق زده شدي.
بدترین حرفی که ممکن بود بگویم همین بود. نباید به روي خودم می آوردم که حرفهایش را شنیده ام ولی متاسفانه آنقدر از خونسردي اش عصبی شده بودم که نمی فهمیدم چی دارم میگویم.
سرخی صورتش کاملا مشخص بود. وقتی بلند شد و روبه روي م ایستاد فهمیدم غرورش شکسته؛ غرور احمقانه اي که من داشتم، صد برابر بیشتر از امید.
گفت: متاسفم که باید بگویم خوشحالیم از چیز دیگري بود.
گفتم: حتما از اینکه اتاقت را مثل یکم خدمتکار حرف گوش کن تمیز کردم خوشحال شدي. چقدر من احمقم.
برگشت و صورتش را از من پنهان کرد و من ندیدم چه حسی در چشمهایش موج میزند.
گفتم: براي خودم متاسفم، فکر میکردم تو لیاقتش را داري؛ فکر میکردم هنوز یک ذره مهربانی از گذشته از وجودت برایم مانده که ارزش هر کاري را داشته باشی.
ناگهان مهربان شد. برگشت. نمیدانم از بغض صدایم بود با چشم هاي خیسم که هر لحظه ممکن بود ببارد. مثل گذشته پر محبت بود وقتی گفت: چت شده آرام؟
گفتم: هیچی.
ولی من هم آرام شده بودم. براي اولین بار حس کردم دلم میخواهد حسابی گریه کنم، وقتی گفت به خدا منظورم این نبود. چرا فکر میکنی من اینقدر پستم؟ تو که منو خوب میشناسی. از بچگی، گذشته، حال، آینده با من بودي و هستی، چرا نمیخواهی بفهمی که برایم خیلی با ارزشی، خیلی مهمی، درست مثل...
براي شنیدن کلمه آرخش همه وجودم گوش شده بود. چشم هایم روي حرکت لبهایش میخکوب شده بود، ولی همان موقع آرزو جلوي در اتاق ظاهر شد و گفت: راست ي امید، دوستت پریچهر تماس گرفت، باهات کار داشت.
بدترین شوك آن لخظه بود ، دیگر بدتر از این نمیشد، همه چیز تغییر کرد. حرفهایش نیمه کاره ماند، نمیدانم چرا فکر کردم رنگش پرید، شاید هم اشتباه میکردم چون آرزو آباژور کنار تخت را روشن کرد و نوري افتاد روي صورت امید.
روي تخت نشستم. آرزو گفت: برویم چاي بخوریم یا برایتان بیاورم اینجا.
امید فقط گفت: می آیم آنجا.
آرزو گفت پس زودتر بیاید تا یخ نکند.
با تمسخر گفتم: زودتر به این دوستت تلفن بزن، خیلی منتظر نگذار، گناه دارد.
گفت: دوستم نیست یکی از بچه هاي دانشگاه است.
-چه فرقی میکند، خودش که میگفت از دوستهایت است. برایت متاسفم میشوم اگر بگویی دوستم نیست، آنوقت به سیلقه ات شک میکنم. خوش صدا که هست، اسمش هم خیلی قشنگه، خوشگل و خوش اخلاق هم که هست، چی از این بهتر.آدم با دختري آشنا بشود که همه محاسن را داشته باشد آنوقت با بی سلیقگی ادعا کند که دوستش نیست.
میخواستم ادامه بدهم که با خشم گفت: کی اینارو به تو گفته؟
گفتم: اشکالی داره من بدانم؟ نا سلامتی دختر عموتم، مثل خواهر و برادر می مونیم نه، از بچگی تا حالا هر چی مربوط به هم میشده را میدانیم. من بارها با تو درد دل کردم ،تو هم همینطور ،حالایک اتفاق مهمی تو زندکی تو بیفته و من ندانم!
-کدام اتفاق مهم؟
-آشنایی با یک دختر به این خوبی.
به آرامی برگشت و همان طور که دکمه هاي کیبورد را می زد با خونسردي گفت:راست می گویی،فراموش کردمهمه خصوصیات خوب را داره.از همه مهم تر مهربانه.
لال شده بودم.دیگر حرفی نداشتم.گفت:چرا به فکر خودم نرسید؟فقط اگر از من خوشش نیاید چی؟
به زحمت خودم را کنترل کردم و گفتم:فکر نکنم این قدر بد سلیقه باشد که از تو خوشش نیاید.صدایش که این طور نمی گفت.
-ممنون از اعتماد به نفسی که به من می دهی.چطور تا به حال نگفته بودي این قدر عالی هستم؟ گفتم:نخواستی بشنوي.
این را گفتم و از اتاقش بیرون آمدم.دیگر نمی توانستم آن جا بمانم و حرف هایش را بشنوم و خونسرد جوابش را بدهم.
خیلی طول نکشید که آمد به سالن،من و آرزو چایی مان را تمام کرده بودیم.اصلا نگاهش نکردم فقط بلند شدم و گفتم:خداحافظ،من دیگه می روم آرزو.
امید گفت:صبر کن تا جلوي در می رسانمت.
با تمسخر گفتم:راه طولانیه خسته می شوي.
گفت:تو نگران من نباش.
بی مقدمه رو به آرزو کردم و گفتم:راستی به امید تبریک نمی گی؟
آرزو از همه جا بی خبر با تعجب پرسید:براي چی؟
-قراره به زودي به جمع متاهل ها بپیونده.
-باکی؟
-با پریچهر دیگه.مگه تو دلت نمی خواست؟
امید گفت:تبریکات باشه براي بعد،بلند شو برویم.
گفتم:باید به فکر تهیه لباش باشم.می خواهم زیباترین لباس را من بپوشم.
آرزو گفت:لباس نامزدي بهاره هم قشنگه،خیلی بهت می آید.
گفتم:این نظر توئه،خودم که این طور فکر نمی کنم.
امید گفت:براي اولین باره که می شنوم خودت را "دست کم" می گیري.
این حرفش خیلی بی معرفتی بود و من از این کلمه چنان رنجیدم که تصمیم گرفتم آن قدر عالی باشم که خودش از حرفی که زده پشیمان شود.با آرزو خداحافظی کردم. از جلوي امید که رد می شدم گفتم:من احتیاجی به عالی شدن ندارم چون کمبودي ندارم،همین طوري هم به اندازه کافی جذابیت دارم.
نمی دانم چطور در آن لحظه این حرف به ذهنم رسید.وقتی به کوچه رسیدم خنده ام گرفت.فکر کردم چه حرف خنده داري. من نه مثل پریچهر خوش صدا و به قول آرزو خوش اخلاق بودم نه این همه طرفدار داشتم.از همان اول می دانستم که بازنده هستم.به خاطر همین سعی کردم دیگر هیچ وقت نه به تلافی فکر کنم،نه به آن کسی که روز هاي گذشته
فکرم را مشغول کرده بود،نه به صداي خوش رقیب.
آن شب رو به روي آینه قدي اتاقم ایستادم.به نظر خودم هیچ زیبایی خاصی نداشتم ولی زشت هم نبودم.چشم هاي درشتم زیر ابروي باریکم زیادي بزرگ به نظر می آمدند ولی مژه هاي بلندم این فاصله را خوب پوشش می داد.تنها چیزي که می توانستم به ان افتخار کنم غیر از بینی ام که هیچ وقت احتیاج به عمل جراحی نداشت و بالاي لب هاي بزرگم کوچک به نظر می رسید،هیکلم بود.با این که زیاد قد بلند نبودم،ولی لاغري و کمر باریکم باعث می شد بلند و باریک به نظر بیایم و به قول بهاره هر لباسی که می پ.شیدم به تنم برازنده بود.براي اولین بار براي مراسم نامزدي بهاره یک پیراهن بلند و خوش دوخت که کیپ تنم بود پوشیدم.موهاي بلند . صافم را خیلی ساده روي شانه ام ریخته بودم و بر خلاف آرزو و بنفشه به آرایشگاه نرفتم.با یک آرایش ملایم،دیگر احتیاجی به آرایشگاه نداشتم.آرزو و بنفشه همراه امید از آرایشگاه برگشتند.
وقتی که بهاره همراه کیارش وارد سالن پذیرایی خانه شدند از خوشحالی اشک در چشم هایم جمع شد.بهاره با پیراهن صورتی درست مثل یاس صورتی می درخشید.بنفشه هم با آن کت و دامن لیمویی خیلی بیشتر از سنش نشان می داد.همان موقع فهمیدم که خواهر کوچکم براي خودش خانمی شده.یک لحظه نگاه پدر و مادر را به بهاره و کیارش دیدم که با افتخار به دخترشان نگاه می کردند.زن عمو اسپند دود کرده بود و دور سر عروس و داماد می چرخاند.خبري از امید نبود.ازآن روز که با دلخوري از خانه شان برگشته بودم امید را ندیده بودم.آن قدر سرگرم تدارکات نامزدي بهاره بودم که فرصت فکر کردن به او را هم نداشتم. ولی ان روز وقتی او را دیدم حس کردم اولین بار است که امید را می بینم.چقدر تغییر کرده بود.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کراواتش کاملا هماهنگی داشت.موهاي روغن زده اش را عقب زده بود و پیشانی اش بالاي چشم و ابروي مشکی اش بلندتر از همیشه به نظر می آمد.انگار چند سالی بزرگتر شده بودیم.از روزهاي بچگی و صمیمیت آن دوران خارج شدم.حس جدایی و دوري همه وجودم را گرفت.چقدر خوب که حالت صورتم را ندید.یک جور تحسین و تعجب در نگاهم بود.حال خودم را نمی فهمیدم.نگاهم روشن شده بود،فکرم باز.نمی خواستم پی به حالم ببرد.به اشپزخانه پناه بردم تا کسی متوجه من نشود.هنوز هودم را آماده برخورد با او نکرده بودم که خودش جلویم سبز شد.من براي برداشتن آب،در یخچال را باز کرده بودم که صدایش را شنیدم.با کسی حرف می زد و صدایش هر لحظه نزدیکتر می شد.بعد صدایش قطع شد.برگشتم.خیره و میخکوب رو به روي هم ایستاده بودیم.لب هایش براي گفتن حرفی تکان خورد ولی صدایی از آن خارج نشد.سکوت و خیرگی چشم ها طولانی شده بود و من لیوان آب در دست،فراموش کرده بودم در یخچال را ببندم.براي چه کاري به آشپزخانه آمده بود؟خیلی طول کشید که گفت:یک لیوان آب به من هم می دهی؟
مهربانی چشم هایش به صدایش هم سرایت کرده بود،همه وجودم هیجان بود و خوشحالی دوباره پیدا کردنش. گفتم:الان برایت می ریزم. روي صندلی نشست،انگار نه انگار براي کاري آمده بود.یخ ها را که در پارچ می ریختم یکی از دستم افتاد.خم شدم تا برش دارم.آبشار موهایم ریخت تو صورتم.موهایم را که کنار زدم از زیر چتر موهایم یواشکی نگاهش کردم. خیره نگاهم می کرد.نمی دانم چرا دلم لرزید.همه وجودم گرم شد.نگاهش عجیب بود ولی فوري نگاه از من گرفت و به رو به رو خیره شد.وقتی لیوان را روي میز گذاشتم،نگاهش دور بود و مات؛حتی فکرش هم دیگر کنار من نبود.
سکوت را شکستم و پرسیدم:انگار براي کاري آمده بودي؟
به خودش آمد و گفت:براي بردن صندلی.
لیوان آب را تا ته سرکشید و بلند شد و بدون حرفی صندلی را برداشت. از آشپزخانه بیرون که می رفت گفت:ممنون.
نمی دانم چرا ناگهان حس کردم دوباره غریبه شده.از پشت سر نگاهش میکردم.چقدر عوض شده بود. فکر کردم فاصله بینمان چقدر زیاد شده امید، که صدایم کرد. آرام و کشدار گفتم: امید...
گفت: دیگر هیچ وقت باهام قهر نکن.
گفتم: هیچوقت.
-داشتم دیوانه میشدم. دیگر هیچوقت باهام قهر نکن، باشه؟
گفتم: پس دیگر خاله سوسکه و سوسک سیاه نیستم. برگشت و صورتم را نگاه کرد و گفت: هیچ وقت نبودي.
و قبل از بیرون رفتن گفت: تو همیشه زیباترینی.
از حرفش لبخند عمیق روي لبم نشست. چنان ذوق زده شده بودم که دو تا لیوان آب را پشت سر هم سر کشیدم.
 

FA-HA

عضو جدید
فکر کردم فاصله ها چقدر میتواند کوتاه شود اگر همیشه حرفهاي قشنگ به همدیگر بزنیم. اگر با یک نگاه مهربان به تفاهم برسیم.
آن روز هم گذشت . بهاره و کیارش آنقدر به هم می آمدن که فکر کردم انگار از اول خلقت آن دو براي هم ساخته شده بودند. صمیمیت بین دو خانواده بیشتر شده بود و رفت و آمدها زیادتر. و لی من بیشتر وقتم را صرف درس هایم میکردم. حالا که خیالم از طرف امید راحت شده بود با آسایش و آرامش فکر، بیشتر از گذشته به کارهایم میرسیدم. هر چه بیشتر کتاب میخواندم فکرم پخته تر میشد. حتی گذشت ساعت ها تغییرم میداد. دلم میخواست چیزهاي جدیدي را کشف کنم، زندگی را بهتر ببینم و آدم ها را بهتر بشناسم.
به کتاب هاي روانشناسی، عرفان و فلسفی روي آوردم. با خواندن هر کدام به سوالات زیادي که در ذهنم بود پاسخ داده میشد ولی سوالاتی دیگر جانشین سوالات و ناشناخته هاي قبلی میشد. جلسات و کنفرانسهاي دانشگاه هم جوابگوي این همه پرسش نبود. حال کودکی را داشتم که تازه به حرف آمده باشد، تازه خودش و اطرافیانش را دیده و با سوالات فراوانش والدینش را کلافه میکند. من، خودم کلافه بودم از ندانستن، وقتی ندانی در نادانی و جهل غرق میشوي و کور و کر به زندگی ندانسته ادامه میدهی.
وقتی بخواهی بدانی دري به رویت باز میشود و درهاي دیگر بسته و مشتاق باز کردن هر در، به دري بسته میرسی. هر با مشتاقتر و کنجکاوتر، آرزوي دانستن بیشتر و بیشتر را خواهی داشت. هر لذتی که با شناخت ناشناخته اي می بردم، ناشناخته اي جدید تمامی لذتم را پایان میداد و در جستجوي کشف تازه ها، شادي و غم را با هم تجربه میکردم.
با ورود به دانشگاه در دنیاي واقعیت به رویم باز شده بود و من که در رشته مورد علاقه ام عکاسی یا به قول امید ثبت لحظه ها قبول شده بودم، غرق شور و هیجان تجربه اي ، تازه، از زندگی آرام و یکنواخت گذشته کنده میشدم.
آدمی تازه در من رشد میکرد و بزرگ میشد؛ با افکاري نو.
یک ترمی که گذشت، مشکلات و واقعیت هاي ترم اول، من را از در عالم رویا بیرون آورد.ترم دوم بود که به خودم آمدم و سعی کردم رویاهایم را با واقعیت آشتی بدهم و کنار هم براي هر کدام جایی بگذارم. گاهی سر کلاس، میان حرفهاي استاد پیدایش میکردم، گاهی موقع خرید یک دوربین عکساي گرانقیمت گمش میکردم. صحبت پول و متعلقاتش که وسط می آمد آرزو پر میزد و گم میشد . مگر میشود با پول، خیال شیرین خرید یا یک سیب سرخ از درخت رویا چید با جاي آن ها را هم عوض کرد؟ براي بعضی خا شاید میشد، براي من
ممکن نبود. تا قبل از پیدا کردن راهم، سوژه هاي معمولی و یکنواخت فکرم را پر کرده بود ولی بعد از آن دیگر فکر عکس میگرفتم ،کتاب می خواندم، از نمایشگاه هاي مختلف بازدید میکردم، با دوستانم سینما میرفتم یا در کتابخانه ساعت هایم را میگذراندم ولی همیشه دنبال گمشده اي میگشتم تا پاسخ همه سوالاتم را در او پیدا کنم. بیشتر وقتم را با مینو که بهترین دوست و همکلاسی ام بود میگذراندم و البته کاوه هم که معماري میخواند و نامزد مینو بود همراهی مان میکرد گاهی با مینو و کاوه و چند نفر دیگر ازدوستهاي دانشگاهی ام بحث هاي ادامه دار فلسفی را به یک سریال دنباله دار تبدیل میکردیم و اطلاعات جمع آوري میکردیم تا از دیگري جلو بیافتیم. با دیدن آن دو، تلاشم را براي پیدا کردن بیشتر میشد. گاهی مینو عقب می افتاد، کاوه خسته از بحث از دور خارج میشد، ولی من هیچ وقت. خودم را به آب و آتیش میزدم تا همیشه بهترین باشم، و گاهی بودم. اطلاعات جدید با نمره هاي عالی ام روي برد، خوشحالم میکرد. گاهی که غیر از نمره هاي دانشگاهی در مسائل زندگی کم می آوردم غمم میشد.
ولی هیمشه یک راه حل پیدا میکردم؛ چیزي که مشکلم را حل میکرد. آن وقت به یک مسئله دیگر آویزان میشدم، دست به دامن یک فکر خوب به زندگی چنگ میزدم و نا امیدي را از ذهنم فراري میدادم. گاهی مینو متعجب از نوع رفتارم، اخم میکردو مرا به یک آدم تنها و بی احساس شبیه میکرد، ولی من هیچ تنها نبودم، تنهایی که او میدید تنهایی قلبم بود. علی رغم حفره هاي زیادي که در قلبم پر بود ، یک حفره خالی بود ولی من اهمیتی نمیدادم. گاهی کاوه مثلا جدي میشد و میپرسید: ارام، چرا براي خودت یک مسئله رمانتیک عشقی دست و پا نمیکنی؟ میگفتم: چون نمیتوانم حلش کنم و نمره ام صفر میشود.
میخندید و میگفت:تو اگر بخواهی صد امتیاز میگیري، بگو خودم نمیخواهم با این همه پیشنهاد ...اجازه نمیدادم ادامه بدهد و حرفش را با قیچی خونسري میبریدم و میگفتم: هنوز نمیدانی یک حس عاشقانه دو طرفه و پیشنهاد یک جانبه هیچ وقت نمیتواند کنار هم قرار بگیرند. چطور باید به تو بگویم که من از پیشنهاد دوستی غیر از همینی که هستم بدم میآید؟ و او نا امید میگفت: تومنتظر شاهزاده رویاهایت هستی تا سوار بر اسب سفید تو را بدزدد و با خودش به قصر باشکوهش ببرد.
میخندیدم و میگفتم: تو اینطوور فکر کن.
مینو هم افکاري مشابه کاوه داشت. گاهی که در تنهایی شب در اتاقم به خودم فکر می کردم و رفتار آن روزم را سبک و سنگین میکردم به خودم میگفتم نکند تو منتظر چنین کسی هستی، نکند مینو و کاوه درست بگویند، نکند خودت را گم کنی و غرق خیالات خام بچگی شوي؟ بعد به خودم میگفتم هیچ وقت، من چیزي غیر از اینی که هستم نمیخواهم و روز بعد خودم را بیشتر درگیر واقعیت میکردم. عکس هایم این فکر را درمن نشان می داد.

فصل سوم

تنها روزي که هیچوقت فراموشم نمیشود و روزهاي بعد از آن که همه برایم خاطره ساز شدند و فراموش نشدنی همان روزي بود که براي مطالعه به کتابخانه رفتم.
کتابخانه اي کوچک بود و من به دنبال یک کتاب مرجع میگشتم.دستم به سمت یک کتاب در قفسه ي کتابهايمرتب چیده شده رفت و دستی دیگر هم همان لحظه روي کتاب بود.من بی توجه به نیاز دست کنار دستم کتاب را به سمت خودم کشیدم و صاحب ان دستها را ندیدم.چند دقیقه بعد کاغذ نوشته ي من دست کتابدار بود.صاحب ان دست پشت قفسه ي کتابها ناپدید شد.شنیدم کسی کنارم اسم کتاب مورد نظرم را به دومین کتابدار گفت و من
نگاهم به دستهاي روي میز افتاد و همان دستهاي ناکام را تشخیص دادم.ظرافت عجیبی داشت ؛ یک دست مردانه به این ظرافت! من که چنین دستی ندیده بودم.از گوشه ي چشم نگاهی به کنار دستم انداختم.آدمی با این قد و هیکل چطور میتوانست دستهایی به این زیبایی داشته باشد!من فکرم از کتاب پرید به عکس و استفاده از آن دستهاي جالب و یک سوژه کاملا هنري به ذهنم هجوم اورد.فقط چند ثانیه.تخیلاتم را صداي کتابدار پراند ، سوژه ام پر کشید و رفت.یک صدا که گفت:بفرمایید.
و یک صداي دیگر گفت:متأسفانه کتاب شما را پیدا نکردم یعنی امانت داده شده.هنوز کتاب را از کتابدار نقاپیده بودم که دو کتابدار به هم نگاه کردند و من فهمیدم اتفاقی قرار است بیفتد چون هر دو لبخند میزدند و همیشه لبخند دو نفر همزمان به من بشارت یک اتفاق مهم را میداد.چه میدانم این چه طرز فکري بود که داشتم ولی برایم به اثبات رسیده بود ، فقط براي من ، مثل باز ماندن دهن قیچی که قرار بود دعوا بشود و هیچوقت هم نمیشد ، نبود ، واقعی بود ، یک تجربه ي کاملا شخصی ؛ دلم میگفت در این اتاق بزرگ با صندلی هاي چوبی و میزهاي گرد کوچک با نوري که از پنجرهه اي بزرگ روي کتابهاي چیده شده در قفسه ها می تابد با آن سقف بلند و چراغ هاي کوچکی با فاصله کم و نزدیک به هم روي سقف و جذابیتی که آن محیط برایم داشت ، اتفاقی قراره بیفتد.تلقین نبود ، دروغ
هم نبود ، رویاهاي یک دختر احساساتی به اسم آرام هم نبود ، حتی یک سوژه براي عکس هم نبود ، واقعیت بود.این را وقتی فهمیدم که صداي صاحب دست ها گفت:من همین کتاب را میخواستم.و یکی از کتابها روي کتابهاي کنار دستم قرار گرفت.ولی من نه به صدا نه به دست فرصت ندادم.بی توجه به اطرافم کتاب را برداشتم و گفتم:ممنون.لبخند هر دو کتابدار شکفته شد.یکی از آن دو گفت:متأسفانه همین یک جلد را داریم و دیگري رو به صداي کنارم گفت: میتوانید امانت ببرید البته بعد از مطالعه ي این خانم.
-ولی من همین امروز و این چند ساعت لازمش دارم.
کتابدار رو به من که با بی اعتنایی برگشته بودم و با نگاهم دنبال صندلی خالی میگشتم گفت:اگر شما...
-من هم همین چند ساعت این کتاب را لازم دارم.
کتابدار مستأصل گفت:کاري از دست من بر نمی آید ، میتوانید خودتان این خانم را راضی کنید. و صدا که انگار قصد مبارزه با زمان را داشته باشد گفت:اگر فقط چند دقیقه زودتر...
من که صندلی خالی را پیدا کرده بودم دنباله ي صدا را نشنیدم.فاتحانه روي صندلی خالی نشستم ولی او دست بردارنبود به گمانم خیلی به کتاب احتیاج داشت که اینطور با سماجت دنبال من می آمد.صدایش این را نشان میداد.
بالاي سرم حسش کردم:ببخشید خانم...
بدون نگاه گفتم:بله!
-میشود یک لحظه توجه کنید؟
-نه وقت ندارم.
-فقط یک لحظه.
-نه.
گفت:اي بابا یک دقیقه نگاه کن.
هم خنده ام گرفته بود ، هم متعجب سرم را بلند کردم و با اخم گفتم:
-بله!
-حالا شد.بالاي سرتان یکی ایستاده با شما صحبت میکند.اگر چند دقیقه روي گرامی را برگردانید و به بالاي سرتان نگاهی بیندازید لطف بزرگی کرده اید خانم محترم.
گردنم را به سمتش چرخاندم و گفتم:خب این هم لطف بفرمایید.
نفس عمیقی کشید و گفت:با بد کسی طرف شدم.
خنده ام گرفته بود.حالت صورتش وقتی این حرف را زد مظلومانه و در عین حال مضحک به نظر میرسید.از رفتار خشک و بی ادبانه ام پشیمان شدم و گفتم:حق با شماست با بد ادمی حرف میزنید.
او که تا حدودي به مقصودش رسیده بود جرأت پیدا کرد.صندلی کنارم را عقب کشید و نشست حتی مهلت نداد حرفی بزنم و گفت:ببخشید که اینقدر سماجت به خرج میدهم فقط به خاطر این کتاب ؛ اگه بدونید چقدر بهش احتیاج دارم.
-خدا را شکر که خودتان هم فهمیدید چقدر سمج هستید.خب یک روز دیگر...
-ولی من که گفتم همین امروز ؛ اگر اجازه بدهید از کتاب نت برداري کنم ؛ مدتهاست دنبال این کتاب میگردم ، حالا که پیدایش کردم نمیتوانم از دستش بدهم ، فقط یک مطالعه ي یک ساعته براي یک کنفرانس مهم ، باور کنید ناچارم والا اینقدر اصرار نمیکردم.
دلم برایش سوخت.کتاب را رو به رویش گذاشتم و گفتم:قبل از رفتن دوباره بدهید به خودم لطفا از جلوي چشمم دور نشوید تا خیالم جمع تر باشد.
لبخند روي لبش رضایتش را نشان میداد.گفت:چه بهتر ، اصلا همینجا که هستم می نشینم تا خیال شما راحت باشه ؛ اشکالی که نداره؟
گفتم:هر طور که میل شماست.
بدون حرف دیگري سرم را پایین انداختم و بی توجه به او مشغول مطالعه ي کتاب دیگرشدم. او هم کاغذ و قلمی از کیفش بیرون اورد و شروع کرد به مطالعه و نت برداري از کتاب.بی اراده فکرم از روي نوشته هاي کتاب پرید به رو به رویم و حس کنجکاوي مثل خوره به جانم افتاد.او چه رشته اي میخواند ، کدام دانشگاه ، چه کنفرانسی؟کنجکاوي بی موردي بود و خیلی زود فراموش شد و من ماندم و کتاب مورد علاقه ام.یک ساعتی که گذشت چنان مجذوب مطالعه ي فرهنگ اساطیر یونان و روم شده بودم که کنجکاوي نکرد به فضولی اش ادامه بدهد.همه چیز فراموش شد حتی محیط اطرافم را از یاد بردم.هر چند آرامش آن محیط من را غرق کرده بود ولی صورت آشیل از درون کتاب با ان موهاي بور ، چشمهاي روشن و صداي گیرایش به من نگاه میکرد و من غرق نگاهش شدم.بریزئیس شدم و رو به روي او قرار گرفتم ؛ صداي گیرایش را میشنیدم که صدایم میکرد ولی صدا واقعی تر از خیال بود.از
آشیلی که هزاران سال پیش مرده و به افسانه پیوسته بود بعید به نظر میرسید.
سرم را بلند کردم.آشیل رو به رویم ایستاده بود با هیبت همان جوان ، خودش بود ، با موهاي بور ، چشمانی به روشنی نور خورشید که به صورتم می تابید.از رویا بیرون آمدم.نه من بریزئیس دختر بریزس بودم نه او آشیل پسر زئوس خداي خدایان.
همان جوان سمج بود که بالاي سرم ایستاده بود.چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم.او تشکر میکرد ، حتی نتوانستم جواب تشکرش را بدهم.نیمی رویا و نیمی واقعیت بود.او هنوز از هیبت آشیل بیرون نیامده بود ؛ همان آشیلی که من تجسم کرده بودم.شاید چون یک ساعت قبل آخرین نفري بود که من دیده بودم ولی من که به صورت او دقیق نشده بودم تا چشمان به این روشنی را ببینم ، بینی یونانی ، موهاي مجعد روشن که درست روي پیشانی بلندش فرهاي ریز قشنگی خورده بود. وقتی به خود امدم حتی یک کلمه از حرف هایش را نشنیده بودم.به نظرم چیز زیادي هم نگفته بود.همان تشکر کوتاه و بعد رفته بود.یک فرهنگ قطور رو به رویم بود ، کنارش کتاب با ارزش نت برداري شده توسط او و صندلی خالی اش آن طرف تر.
از کتابخانه که بیرون آمدم درست مثل شخصیت محبوبم از فکرم بیرون رفته بود.من دیگر بریزئیس نبودم آرام بودم و اشیلی وجود نداشت.او هم فراموش شد.
 

FA-HA

عضو جدید
به خانه که رسیدم سر و صداي بنفشه خواهر کووچکترم و غرولندهاي بهاره خواهر بزرگترم فرصت رویا دیدن را از من گرفت.مادر که براي شام صدایم کرد فکر کردم واقعیت چندان هم بد نیست ؛ یکی این که شاکم ادم را سیر میکند به خصوص که دست پخت خوشمره ي مادرم که زیادي آدم را چاق هم میکند و دیگر اینکه محبت واقعی و لبخند مهربانش مثل رویا پر نمیزند و نمیرود و تا مدتها روي صورت آدم نقش زیبایی می اندازد به خصوص این که
انعکاسش روي صورت من چالی روي گونه ام می انداخت و این به جز چشمهاي سیاه درشتم تنها چیزي در صورتم بود که به ان می نازیدم ، پس واقعی بود.یا صداي مهربان پدرم ، یا دستهاي مردانه اش وقتی کنارش روي مبل لم میدادم و دورم حلقه میشد و به روزنامه ي توي دستش سرك میکشیدم همه وقاعی بودند.یا شوخی هاي امید که دیگر بیش از حد واقع گرایانه بودند و هر چه رویا در ذهنم انبار کرده بودم را با بدجنسی پرواز میداند و جا براي
خیالات شیرین ایده آلیستی ام باقی نمیگذاشت.من همه را دوست داشتم ف حتی گاهی نگاه هاي مشتاق زن عمو و خیرگی اش به صورتم هم لذت بخش میشد و آزارم نمیداد. واقعیت شوخی میشد رویا شکل واقعی میگرفت و همه چیز با هم جا عوض میکردند و من به همه لبخند میزدم.به گذشته فکر میکردم که چطور در باغچه ي حیاط خرمالو میچیدم و روي سر امید له میکردم.ولی حالا براي خودم خانمی شده بودم و فقط در رویا یک دور کامل با آشیل گفت و گو میکردم.
یک هفته بعد بود که فهمیدم چقدر بعضی خیالات که واقعی میشوند زندگی زیابتر میشود و آدم احساس وجود میکند.حس موجودیت چقدر شیرین است و موجودیت براي دیگري که فوق العاده است. آن روز یک ساعتی بین دو کلاس وقت داشتیم.من و مینو از کلاس که زدیم بیرون گفتم:برویم عکس بگیریم.مینو پیشنهاد داد سري به نمایشگاه عکس بچه هاي معماري بزنیم.میدانستم چرا اصرار دارد برویم دانشکده معماري ؛ کاوه دانشجوي معماري بود و مطمئن بودم که در ان نمایشگاه شرکت کرده.اصرار مینو زنگ واقعیت را در گوشم به
صدا دراورد.واقعیت عشق و دلدادگی ، آن هم تنها بعد از یک ساعت و نیم جدایی ، خنده دار بود.آن موقع به نظر من عشق چقدر مضحک بود.ولی واقعیت عشق ، هیچوقت دیگر بعد از آن خنده به لبم نیاورد.ان هم خنده ي تمسخرآمیز! ناچار قبول کردم ، راه دیگري نداشتم. مگر میشد جلوي عشق سد شد و ایستاد.من همراهی اش کردم جاري شدم فرصت گرفتم مهلت دادم و به قلبم حیات بخشیدم.
وارد سالن بزرگ ساختمان معماري شدیم.مینو دیگر سر پا بند نشد ، رفت کاوه را پیدا کند.من کنار یک عکس جالب میخکوب شده ایستادم.عکس نمایی از یک ساختمان را نشان میداد ؛ یک معبد ، شاید هم اتشکده بود.بیشتر شبیه مکان هاي باستانی و شاید یک عبادتگاه بود.نمایشگاه بچه هاي باستان شناسی بود یا معماري!ولی هر چه بود حالت روحانی عجیبی داشت.خوب که نگاه کردم برایم جالب شد بدانم عکاس کیست.مغزم تکرار میکرد:عکس از کیه؟دنبال یک اسم زیر قاب عکس میگشتم که صدایی از پشت سرم پرسید:میتونم کمکتان کنم؟
بدون اینکه برگردم گفتم:ممنون ، فقط دنبال اسم این...
-کار خودمه.
صدا یکجورایی آشنا بود ، گیراي اش و من میترسیدم برگردم و باز رویا ببینم و باز آشیل رو به رویم ایستاده باشد.کنارم که ایستاد هر دو برگشتیم.دیگر نمی توانستم در برابر ندیدنش مقاومت کنم.تعجب چشمهاي او که به من سرایت کرد تعجب خودم پرید و رنگ عجیب چشمهایش در ذهنم ماند.
گفت:چه جالب!
گفتم:فکر نمیکردم دیگر هیچوقت آقاي سمج تو کتابخانه را ببینم.
لبخند زد و گفت:اتفاقا برعکس من مطمئن بودم دوباره شما را میبینم.
-پس چرا این همه تعجب کردید؟
-انتظارش را نداشتم به این زودي و این همه نزدیک...
خودش را که معرفی میکند من هم ناچارخودم را معرفی کردم و او دیگر فرصت فرار نداد. توضیحاتش راجع به عکس آنقدر کامل بود که من باز رویا دیدم و حس کردم خودم انجا بودم و دوربین جلوي چشمانم به سوژه خیره شدم.فقط نمیدانم چرا او دکلانشور را زد و لحظه ثبت شد.
نماي بیرونی یک اتشکده بود و من که در طول عمرم حتی یک معبد هم ندیده بودم به جز برداشت هاي ذهنی ام چیزي نداشتم.گفتم:هیچ شباهتی به محل عبادت امروزي ندارد حتی شبیه به یک مسجد نیست ، چقدر معابد در دینهاي مختلف با هم متفاوتند.
گفت:از لحاظ نما و ظاهر بله.محل عبادت در هر دین با دین دیگر فرق میکند ولی همه یک نقطه ي مشترك باطنی دارند ؛ عبادت و نیایش.یک معبد بودایی با یک آتشکده فرق دارد ، یا یک مسجد با یک کلیسا ؛ شاید نشان دهنده ي انسان ها ، شخصیت درونیشان یا هر خصوصیتی که مختص دینشان میشود باشد.مثلا یک کلیسا از نظر بنا و معماري با یک مسجد فرق دارد.گنبد یا ناقوس؟
گفتم:ولی حالت روحانی ، آرامشی که به انسان میدهند یا وجود خدا کاملا شبیه به هم هستند.
-بله ، خدا و قرب به خدا در همه ي انها وجود دارد.
گفتم:شما تجربه اش را داشته اید؟
-تجربه اي مساوي ؛ هر یکشنبه در کلیسا لحظه ي عبادت همان احساسی را دارم که چندین و چند بار در مسجد پیدا کردم.شاید به خاطر دینم گاهی کمی عمیق تر ، ولی نزدیکی به خدا و حس کردنش فرقی نمیکند.
-هر کجا که باشی اگر به او دل بدهی میتوانی حسش کنی.
گفت:حتی در این لحظه در این مکان در این سالن شاوغ.
برگشتم به عقب ، صدایش رشته ي افکارم را پاره کرد:هر یکشنبه در کلیسا...
ناخوداگاه پرسیدم:شما ارمنی هستید؟
سوأل بی ادبانه اي بود ، البته با لحن بدي که من پرسیدم.اصلا ناراحت نشد.انگار تجربه اش را داشت و گفت:از اسمم باید متوجه میشدید ، ولی در هر صورت من خداپرستم.
اسمش در دلم تکرار میشد:الن صفائیان.
چقدر احمق بودم که همان لحظه ي اول نفهمیدم.مگر فرقی هم میکرد؟نمیدانم.شاید من هنوز در فکر آشیل بودم.مینو کنارم ایستاد ، کاوه هم پشت سرش به جمع ما اضافه شد.مینو که ما را به هم معرفی کرد کاوه گفت:مثل اینکه قبلا با هم اشنا شده اند ، مینو جان تو زحمت اضافی کشیدي.
الن گفت:نه کاملا.پس شما عکاسی میخوانید؟
من لال شده لودم.مینو پرسید:ماکتهاي ما را دیدي؟
گفتم:نه هنوز.
کاوه گفت:عکس هاي من همه زحمات مینو است.
الن گفت:شما براي هر کاري به هم کمک میکنید آقاي معمار و خانم عکاس.
کاوه گفت:فقط نمیدانم چرا با کمک هم هنوز نتوانسته ایم یک سقف براي زندگی پیدا کنیم.
مینو گفت:شاید ناچار بشویم با عکسش زندگی کنیم شاید هم با یک ماکت.
هر سه لبخند زدند به جز من.
از نمایشگاه که برگشتیم در رستوران دانشکده از مینو پرسیدم:چطور من تا به حال الن خان شما را ندیده بودم؟
-تو به جز کاوه و چند نفر از هم رشته اي هاي خودمان کدام یک از بچه هاي دانشگاه را می شناسی ، سال اولی؟کاوه را هم میشناسی چون نامزد منه.حالا به نظرت چطور امد؟
-خیلی معمولی.
-پس نشناختیش ، یک جورایی غیر قابل شناخت و درونگراست.اگر میتوانست به جاي معماري معارف یا فلسفه میخواند.
-مگر نمی توانست؟
-نه چون ارمنیه.
گفتم:خب چه ربطی دارد؟!
خندید و گفت:ربطش به بی ربطی اش است.بعد با لحنی جدي گفت:میدانم چرا حالت گرفته شد ؛ حتما مرد رویاهایت نیست.نه بازوهاي هرکول را دارد نه هوش و ذکاوت هرمس را ولی جاي برادري خوش قیافه که هست ، میتواند هلیوس باشد.
گفتم:این تنها چیزي است که اهمیت ندارد.
-صورت نورانی اش چی؟
با تعجب پرسیدم:صورت نورانی؟!او خندید ولی من تکرار میکردم:نور ، نور...

فصل چهارم

تقریبا هر روز او را می دیدم ؛ هر روزي که در دانشگاه کلاس داشتم.گاهی او و کاوه با من و مینو همراه می شدند و سوزه یابی براي عکس داشتیم. معماري جدید ، معماري قدیم. گاهی مشکل آنها هم حل میشد و ما هم عکسمان را میگرفتیم.
بحث هاي داغ در سالن سینما و وسط یک فیلم آنقدر به درازا میکشید که فیلم فراموش میشد و سانس بعد باز ما همانجا نشسته بودیم و این بار بحث با صداي آرام و زیر لب در تاریکی سینما دنبال میشد و آخر دیوانگی ، هر چهار نفرمان را به خنده می انداخت.وقتی که من کوتاه نمی آمدم و او قبول میکرد غمگین میشدم.گاهی هم خوشحال از به کرسی نشاندن عقیده ام بودم و گاهی که مغلوب میشدم لذت میبردم.او اولین کسی بود که در بحث راحت مغلوب نمیشد و تا چیزي را ثابت نمیکرد و یا عقیده اش را به خوردم نمیداد راضی نمیشد.همیشه با دلیل و مدرك قانعم میکرد ، خیلی راحت هم قانع میشد.کمی که گذشت عقایدش به طرز حیرت آوري با افکارم هماهنگ شده بود و من یگانگی فکرش و هماهنگی احساسش را با تمام وجودم حس میکردم.اوایل سعی میکردم خود را آدم
دیگري نشان بدهم.با سماجت خودم را یا در اصل محتویان دورن مغزم را از او پنهان میکردم و ساز مخالف میزدم ولی کمی که گذشت مقاومت بی فایده شد ، فکرم سر رفت و او همه را خواند ، از اول هم فهمیده بود.دیگر دست خودم نبود ، خودم شدم ، موجودي کاملا شبیه او.
بحث شیرین میشد وقتی او هم در آن شرکت داشت و صدایش کنار گوشم بود.از هر مقوله اي که صحبت میکرد از اطلاعات وسیعش احساس کمبود میکردم ولی وقتی من هم پا به پایش حرکت کردم و خودم را به او رساندم دیگر کوچک نبودم.کنارش حرکت میکردم ، گاهی چند قدم جلوتر ، گاهی چند گام عقب تر.از عرفان که حرف میزد از اوشو تا لئوبوسکالیا ، با او سفر میکردم.از هدایت تا پائلوکوئیلو ، از رمئو و ژولیت تا شادکامان دره قره سو ، از اولین
دوربین عکاسی تا اینترنت و وب ، از چهل ستون تا برج ایفل ، از اسکندر مقدونی و ناصر الدین شاه تا لویی پانزدهم و ناپلئون.من دیگر همه را می شناختم ، از نگاه او ، نزدیک به همه بودم.گاهی یک عکس سیاه و سفید قدیمی در موزه ي ثبت میشدیم ، گاهی یک عکس کاملا رنگی دیجیتالی ، و من تنها از آشیل برایش نگفتم و از خداي خدایان و او از مسیح (ع)و من از محمد (ص)هیچکدام حرفی نمی زدیم.
مینو و کاوه راجع به زندگی صحبت میکردند ، شروعی تازه ، وقتی که ما راجع به مرگ و بازگشت روح بحث میکردیم.
من تغییر میکردم بزرگ میشدم.دیگر همان آرام تهرانی گذشته نبودموبیشتر روزها و ساعت هایم اگر در دانشگاه نمیگذشت صرف بازدید از موزه ها و نمایشگاه هاي مختلف میشد.عکاسی را تجربه میکردم.سوژه هایم را گاهی او انتخاب میکرد و من از دید خودم ثبتش میکردم.همه ي آن عکس ها عالی میشد.سوژه از او ، نگاه از من.دستم روي دکلانشور که میرفت لحظه که ثبت میشد او لبخند میزد و تشکر میکرد.ته دلم یکی لبخند میزد.ما هم در به وجود آوردن چیزي با هم شریک بودیم.یک عکس به یاد ماندنی از ما باقی می ماند ، یک خاطره در ذهنمان ثبت میشد.
 

FA-HA

عضو جدید
خیلی که از نظر فکري به هم نزدیک شدیم دل هایمان هم نزدیک شد.چرایش را نمیدانم. مگر دست ما بود کهبدانیم؟مگر دل بخواهی بود؟من اما هنوز نمی دانستم.همه را میدیدم به جز درون خودم.شاید هم نمی خواستم که ببینم ؛ سریع اتفاق نیفتاده بود که بشود فهمید ، آنقدر کند و به مرور بود که من نفهمیدم چطور اتفاق افتاد ، تا ان روز که یک حس مبهم آن را نشانم داد.
الن ما را به بازدید از یک نمایشگاه نقاشی دعوت کرد.در طول راه کاوه پرسید:تو چه اصراري داري ما نقاشی هاي این خانم را ببینیم؟
-نقاشی هاي این خانم هم سبک عکس هاي ارام است.
کاوه با خنده گفت:پس چرا من و مینو را به زحمت انداختی؟خودتان میرفتید.
گفتم:من خبر نداشتم.
گفت:اگر نقاشی ها را ببینی علاقمند میشوي.
مینو از الن پرسید:مگر تو قبلاً نقاشی ها را دیده اي؟
در سرسراي نمایشگاه ما را به دختر خاله اش ژنیک که معرفی کرد ، فهمیدیم چرا اینقدر خوب با سبک نقاشی آشنایی داشت ؛ تابلوهایی آبستره با کمپوزیسیون جالبی از رنگ هاي سرد و گرم.آنطور که از صحبتهایش فهمیدم تازه از فرانسه برگشته بود ؛ دختر بسیار زیبا و مطابق مدي بود ، نمادي از یک دختر ارمنی پایبند به مذهب.از حرفهایش فهمیدم و تابلویی آرامش بخش که مصلوب شدن مسیح را با شکل و قالب اَبر ، باد و آب نشان میداد. خیره به تابلو چیزي را حس میکردم ، نزدیکی به خدا که در دل هر دوي ما بود. وقتی الن کنارم ایستاد و با اشاره به ظرافت درون تابلو از مسیح (ع) برایم گفت و مصلوب شدنش من همان جا مسیح را شناختم و انجیل را باور کردم ، وي هیچوقت به او چیزي نگفتم.او که حرف میزد من فکر میکردم هیچوقت از مسیح جدا نمیشود و مسیح در درون اوست و من چیزي نیستم جز بنده ي ناچیز خدا که در دلش به کوچکی خرده ي چوب کنده شده از صلیب هم نمیشوم.
دور شدم و دور ، آشیل رفت ، مسیح رفت.براي یک لحظه خدا هم رفت.الن آنجا نبود رفته بود.وقتی برگشتم ژنیک بود و براي مینو و کاوه از الهامی که باعث به تصویر کشیدن یکی از تابلوهایش شده بود صحبت میکرد.چشمهایم به دنبال الن به تابلویی که او روبرویش ایستاده بود ثابت ماند ؛ زنی لابلاي مه و ابر با صورتی محو ولی چشمانی روشن و واضح همه فکرش از چشم هایش خوانده میشد.به جاي فکر همه آبی بود و مه گرفته ، ولی چشم هاي زلال و سیاهش میان آن همه آبی و سفید کاملا روشن بود و کنتراست تیره و روشن ، سرد و گرم ، همه را کنار هم داشت.جور خاصی بود ؛ کاملا آبستره و همه آبی.
از زیبایی تابلو و ارتباطی که با آن برقرار کرده بودم مبهوت ماندم.این بار من کنار الن ایستادم. گفت: مرا یاد چیزي می اندازد ، بریزئیس ، شاید هم...
برق مرا گرفت و گفتم:افسانه ي آشیل.
سکوت طولانی شد ، گفتم:مثل یک اینه می ماند.
-تو را یاد خودت می اندازد من را یاد تو.
حتی به هم نگاه نکردیم.هر دو به چشمان زنِ درون تابلو خیره شده بودیم.
گفت:چشمهاي به این خوشرنگی با قلب آدم ارتباط برقرار میکند.
یک زنگ در گوشم صدا کرد که من به شوخی گرفتمش:نکند عاشقش شدي؟
فقط گفت:عاشق همزادش.
و رفت و من که نمیخواستم حرفهایش بیش از این جدي شوند بدون نگاه کردن به درون چشمانش به جدیت حرفش پی بردم و هیجان سر تا پایم را گرفت و لرزیدم ولی نفهمیدم منظورش به کی بود. مینو و کاوه که براي پیدا کردن یک آپارتمان اجاره اي براي شروع زندگیشان رفتند من هم نگاهی سرسري به بقیه تابلوها انداختم دیر شدن را بهانه کردم با ژنیک خداحافظی کردم و زدم بیرون. الن جلوي در غافلگیرم کرد و گفت:می رسانمت ، من که ماشین دارم.اینطوري زودتر به کارت میرسی.
-ولی تو که هنوز خوب همه ي تابلوها را تماشا نکرده اي.
-وقت زیاده ، امروز تازه روز دوم برگزاري نمایشگاه است یک هفته وقت دارم.
من و من میکردم.دنبال بهانه ي دیگري میگشتم ولی چیزي به ذهنم نرسید فقط گفتم:من رفتم.
-این ساعت!آسمان را نگاه کن.
لبخند به لب گفتم:قشنگه ، ابریه ، بارانیه...
-و تاریک شده.
-خب چه بهتر در شب زیر آسمان پر ابر با قطه هاي شیرین باران به لب قدم زدن...
-و هزاران چشم به آدم خیره شدن...
گفتم:فکر نمیکردم شما رامنی ها هم به این چیزها اهمیت بدهید.
گفت:متأسفانه تو خیلی کم ارمنی ها را می شناسی به خصوص یکی از آنها را به اسم الن ، ضمنا هر کسی میتواند تعصب داشته باشد به دین و مذهب ارتباطی ندارد ، فقط اگر...
حرفش را تمام نکرد من هم ادامه ندادم.گفت:اینم ماشین.وقتی سورا شدیم گفتم:با ژنیک خداحافظی نکردي.
-اشکالی ندارد او به این اخلاقهاي من عادت دارد.
-به ادب و نزاکتت؟
-نه ، به غیب شدن و قریب الوقوع ظاهر شدنم.
-بگو به جن و پري بودنت.
خندید و گفت:فکر نمیکردم دخترهاي مسلمان براي هر حرفی جوابی آماده داشته باشند.
گفتم:هر دختري میتواند بلبل زبان باشد فقط اگر طرفش...
سکوت کردم.گفت:خب پس چرا حرفت را تمام نکردي؟
-درست مثل خودت ، هر وقت تو تمام کردي من هم میگویم.
-من که از دست تو مدتهاست تمام کرده ام ، حرفم ولی مهم نبود.
گفتم:ولی حرف من خیلی مهم بود.
-یک روزي بهت میگویم.
گفتم:باشه زبل خان نگو ، منتظر می مانم.
دستهایم را در هم قفل کردم و جلوي صورتم گرفتم و گفتم:یا مسیح مقدس ، من را از دست الن خان و زورگویهایش براي رساندنم به خانه نجات بده.
چشمهایم بسته بود وقتی بازشان کردم خیره نگاهم میکرد.
دیگر شوخی اي در کار نبود صدایم میلرزید.گیج گفتم:چراغ سبز شد.
به خودش امد وقتی حرکت میکرد گفت:حالتت خیلی قشنگ بود.
من باز هم جدي نگرفتم.با گذشت روزها تازه حقیقت موضوع را فهمیدم.
تغییر کرده بودم و نیمی از تغییراتم را مدیون دوستی کاوه و مینو بودم و مهم تر از همه کسی که چشمهایم را به روي دنیا باز میکرد و من هر روز بیشتر از گذشته به او نزدیک تر میشدم.وقتی در رویا سیر میکردم با او یکی بودم ولی وقتی واقعیت زندگی رو هب رویم خودنمایی میکرد دنیاي رئالیست ها مرا دربر میگرفت و من آرام تهرانی یک دختر مسلمان ایرانی از یک خانواده ي سنتی قدیمی ، هیچ وجه اشتراکی با الن صفائیان پسر ارمنی از یک خانواده ي پایبند مذهب پیدا نمیکردم.
ولی من چه اهمیتی به تضادي که ما نساخته بودیم میدادم.مطمئن بودم که او هم اهمیتی نمیداد.این را مدام تکرار میکردم.در تنهایی و سکوت تکرار میکردم.این تضاد چه اهمیتی داشت ؛ ما از هم خیلی چیزها یاد میگیریم ، ما به هم یاد میدهیم ، بحث میکنیم ، خلا ساعت هاي خالی همدیگر را پر میکنیم.من که قرار نبود عاشق او باشم ، او هم
هیچوقت عاشق دختري مثل من نمیشد و من با خیال راحت پیش میرفتم ، ادامه میدادم ، زندگی میکردم ، شاد بودم میخندیدم.به زندگی و مهم تر از همه زنده بودن ، نفس کشیدن ، همانطور که همیشه دوست داشتم ادامه میدادم.گاهی زندگی ام در یک عکس خلاصه میشد ؛ عکسی که از بنفشه در حالی که سطلی پر از آب روي سرش خالی میشد گرفته بودم.یا وقتی که آرزو از آزار و اذیت هایم فرياد میزد یک عکس سیاه و سفید از او میگرفتم و
خشونت را با خنده مخلوط میکردم و معجون به دست امده را به خوردش میدادم.یا تصویري که از بهاره وقتی با کوله و کلاه آفتابگیر مثل باستان شناس ها حیاط و باغچه را کالبد شکافی میکرد تا یک لنگه کفش کتانی اش را که گربه بدجنسه نماینده ي امید اشتباهی به جاي کفش من برده بود و لابلاي شاخ و برهاي باغچه پنهان کرده بود پیدا کند میگرفتم.
از امید عکس زیاد میگرفتم ، چون صحنه هاي مستند زیادي را خلق میکرد.عکاسی شکار لحظه است و من از صورت مات و متحیر یا اخمو و سرخ شده از عصبانیت یا خندان امید عکس میگرفتم و لحظه هاي بدیعی را ثبت میکردم.
یک ترم دیگر که گذشت داستان ما هم شروع شد.از کجا شروع شد؟
راهروي ساختمان معماري ، در حالی که انتظار مینو را میکشیدم.همیشه آنجا پلاس بود ؛ جایی که دلش بود.داستان ما از خیلی وقت پیش شروع شده بود من حسش کرده بودم.وقتی ادامه پیدا کرد که عطش ، من را به سمت آبخوري راهروي ساختما معماري کشاند.هنوز لیوانم از آب خنک داخل اب سرد کن پر نشده بود که قطرات خیس آب از
بالاي سرم مثل باران روي سرم ریخت.من شوکه شده خودم را کنار کشیدم ولی بی فایده بود مقنعه ام خیس شده بود و از موها و مژه هایم آب میچکید.
گفتم:دیوانه.
وقتی صداي خنده اش در گوشم پیچید اخم از صورتم رفت.الن رو به رویم لبخند میزد.گفتم:بچه کوچولوي احمق.
-باشد هر چه تو بگویی ، امروز جشن آب بود من ناچار بودم ، تو هم ناراحت نشو.
فریاد زدم:واقعا که ، جشن چی؟
-جشن آب.
-که به هم آب بپاشیم و بعد هم بخنیدم؟!
گفت:این یک جشن قدیمی است اگر تاریخ خوانده بودي میدانستی که گذشتگان ما به این جشن احترام میگذاشند.این یک رسم بوده که هر ساله اجرا میشده...
گفتم:خیلی خب ، حالا چرا دلیل می اوري؟بگو میخواستی مرا مثل موش آب کشیده ببینی که موفق شدي.
مینو و کاوه به جمع ما اضافه شدند و با دیدنم لبخند به روي لبهایشان نقش بست.فهمیدم کار الن فقط مرا عصبانی کرده.کاوه هم به تقلید از الن و به دلیل پایبندي به مراسم دوست صمیمی اش و همراهی با او مینو را خیس کرده بود.من هم خندیدم هم به خودم هم به او که قرار بود مراسم و آیین هاي خودشان را به خوردم بدهد و من سرسخت تر از این بودم.
بالاخره زمانش فرا رسید و من به او ثابت کردم که به دینم محکم چسبیده ام تا آن زمان تمام عیود مذهبی مان را بهش تبریک گفته بودم ؛ عید قربان ، عید قدیر و...
و بعد روز مورد نظرم با یک بسته ي کائپیچ شده جلوي در کلاس سخت گیرترین استادش ظاهر شدم.بی ترس و وحشت با اعتماد به نفس کامل به در ضربه زدم.صداي بفرمایید استاد را که شنیدم باز هم من فاتح بودم.با آن کادوي بزرگ که تقریبا همه دستانم و نیمی از صورتم تا چشمهایم را گرفته بود وارد کلاس شدم. ورود من وسط هاي درس اتساد با نظم و دیسیپلینی مثل او وحشت آورترین فاحعه قرن در دانشگاه محسوب میشد ، این را در چشمان وحشت زده ي همه دانشجوها دیدم.دنبال نگاه آشناي او میگشتم که وسط هاي کلاس نشسته روي تک صندلی و خیره به خودم پیدایش کردم.صداي جدي استاد که میپرسید:کاري داشتید؟نگاه وحشت زده ي الن را محو کرد.چشمهاي خشمگین استاد به من خیره شده بود.باز هم لرزیدم و گفتم:بله استاد ، میخواستم به شما تبریک بگویم ، روزتان مبارك.ضمنا این هدیه ناقابل را به آقاي صفائیان تقدیم میکنم.
-وسط کلاس من!؟
-خیلی مهم بود؟یک روز تاریخی براي آقایان.
همه ی دخترها که زدند زیر خنده استاد فریاد زد:"بفرمایید بیرون خانم.
-چشم استاد.
فوري اطاعت کردم.پشت در کلاس صداي فریاد استاد را می شنیدم که گفت:شما هم بیرون.و چند دقیقه بعد الن کنارم پشت در ایستاده بود.مظلومانه به او نگاه کردم و پرسیدم: بیرونت کرد؟
-میبینی که.
گفتم:اشکالی ندارد عوضش دو تایی جشن میگیریم.
-خدا به من و نمره ي آخر ترمم رحم کند.
-تا من را داري غم نداشته باش.خدا به همه ي بنده هاي خوب و با ایمانش رحم میکند.
-از دست تو.
لبخندي که از لبان قشنگش هدیه گرفتم خنده به لبم آورد و گفتم:پس موافقی برویم جشن بگیریم. گفت:یعنی بی خیال نمره و استاد و درس و دانشگاه؟
-بی خیال. 59
 

FA-HA

عضو جدید
و جعبه ي کادو را جلویش گرفتم.وقتی روي نیمکت سبز رنگ داخل محوطه ي پر درخت دانشگاه نشستیم ، گفت:حالا این چیه به این بزرگی؟داخلش چی هست؟ببینم ارزشش را داشت یا نه؟ جعبه را به دستش دادم؟میخندیدم.گفت:چقدر سبکه!عیب ندارد هر چه از دوست رسد نیکوست.
با عجله کائو را باز کرد.وقتی یک قورباغه بزرگ سبز رنگ از داخل جعبه ي به آن بزرگی بیرون پرید چندشم شد و باور نمیکردم خودم ان قورباغهه را با بدبختی از گوشه ي حیاط گرفته باشم.قیافه اش تماشایی بود.ولی آه کشیدنش دلم را لرزاند ؛ اولین لرزش خفیف ، اولین تکان.
با نگاهی سرزنش آمیز گفت:اي بی معرفت ، من به تو آب پاشیدم ، آب روشنایی و نور است ، برکت و نعمته ، تو چی!قورباغه به جانم می اندازي؟
گفتم:قورباغه هر چه بلندتر بپرد نشان دهنده ي پرش و موفقیت است.
اخم کرد و گفت:چطور این قورباغه را گرفتی نمیدانم ، فقط میدانم دل ما کجاست و خیال یار کجاها میپرد.
گفتم:من که نخواستم قورباغه یارت باشد که نگرانی کجا میپرد.
-آره اگر فهم و شعور یار مثل قورباغه باشد باید به حال خود گریست.
باز به خودم نگرفتم و گفتم:بیچاره یار ، اگر بفهمد که شعورش را با شعور قورباغه یکی کردي میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند.
خیره نگاهم کرد و گفت:به چشمهایم نگاه کن آرام.
لبخند به لب گفتم:به چشمانم نگاه کن و از من نگاه برنگیر.
شوخی بسه گفتم به چشمهایم نگاه کن.
لبخند رو لبم ماسید.گفتم:چشم قربان و قلبم باز لرزید دومین تکان.
گفت:تو چشمهایم چی میبینی؟حماقت ، محبت ، دیوانگی...
گفتم:خشونت ، وحشت.
گفت:نه آنطوري ، عمیق تر.
گفتم:وحشت میکنم الن ، منظورت چیه؟
گفت:بفهم آرام ، آنقدرها هم وحشتناك نیست.
چرا نمیدانست که وحشتم از فوران احساس در درون قلبمه.نگاهش مرا فراري میداد چون دوستش داشتم.آن حس از همان لحظه تا آخر عمرم همراهی ام کرد.آنقدر بزرگ بود که تمام سالهاي عمرم را پر و از آن خودش کرد.نگاهش خالی نبود ، خشن و ناامید نبود.قوي بود و آرام ، و درست مثل اسمش امیدوار و شاد.چشمهایش روشن بود ؛ یک آبی خوشرنگ. براي لحظاتی بلند ، آرام شدم و در دریاچه ي چشمهایش شنا کردم.به گمانم هر دو شنا
کردیم.او در دریاچه ي سیاه چشمهاي من که دود گرفته و مرداب گونه بود و من در آبی پاك محبت به زلالی عشق رسیدم.ولی یک تکان و لرزش درون سینه ام آرامش را از من گرفت.می لرزیدم و دیگر نمی خواستم باشم.نگاهم پرید روي یقه ي پیراهنش ، قلبش آرام تر از من بود ، دستانش ولی میلرزید ، از چه چیزي نمیدانم.دلم میخواست به او آرامش دهم. جعبه ي کوچک را از کیفم بیرون اوردم.بهانه اي برایش داشتم.جعبه را که در دستش گذاشتم براي چند لحظه دستهایش لرزید.گفتم:هدیه واقعی.
هیجان زده پرسید:این چیه؟
گفتم:یک هدیه ، فقط همین امروز روز عیده ، من هم به تو هدیه میدهم.
-باور نمیکنم.
-بعد از آن شوك حق داري که باور نکنی ولی باور کن ، این رسم ما است که روز تولد حضرت علی (ع)به مردهایمان هدیه می دهیم.
تکرار کرد:مردهایمان!
متوجه اشتباهم شم.البته بدم نمی آمد ولی ناچار درستش کردم:برادر ، پدر ، دوستان و کسانی که...
نگذاشت حرفم تمام شود گفت:که دوستشان دارید!
گفتم:به نوعی کسانی که دوستشان داریم.
-حالا نمی شد به نوعی را اضافه نمیکردي؟
جعبه را که باز کرد چشمهایش از خوشحالی برق زد.یک انگشتر فلزي ارزان قیمت بود ؛ خیلی بی ارزش و ساده. فکر کردم متوجه میشود که میخواستم سر به سرش بگذارم ولی آنقدر پر بود از صداقت و عشق که چیزي غیر از آن حلقه ي فلزي باریک را نمی دید.
من اماده ي یک خنده ي انفجاري بودم که او حلقه را از جعبه بیرون آورد و کف دستم گذاشت و گفت:خودت بگذار در انگشتم.
خنده در صدایم خاموش شد ، حتی لبخند از لبم پر زد و رفت.
چهره ي امیدوارش را که دیدم خاموش شدم و بی اراده و غرق چشمه ي محبتش که این گونه در میان نگاهم میجوشید مات شوق وجودش شدم.دستم حلقه ي سرد را لمس کرد ، وارفته و شل حلقه را وارد انگشت جلو امده اش کردم.کدام یکی؟نمیدانم.چقدر به دستش می آمد و درست به اندازه انگشت کشیده و زیبایش بود.پرده ي اشک نمیگذاشت که ببینم. هیچ حسی نداشتم.گیج بودم.خنده خفه شده بود لودگی مرده بود و من به سادگی صداي دوست جان دادم.
از آن روز من بودم و هزاران سوال ، من بودم و او ، و هزار و یکمین جواب که او بود و من تمام شدم.الن اغاز بود و من دیگر آرام نبودم.در چشمان او بود که میدرخشیدم ، در نفسهاي او بود که نفس میکشیدم ، در دستان او اشیا را لمس میکردم.آنقدر راحت با من حرف میزد که انگار هیچ اتفاقی در دنیا نمی افتد و چیزي عوض نمیشود.مطهر شده بودم و باورم نمیشد وجود داشته باشد ، فکر میکردم خیال است یا این من هستم که نیستم.گاهی که حسش میکردم در نگاهش می درخشیدم.باور میکردم که هم او هست و هم من وجود دارم.به خودم میگفتم او جز یک قدیس ، جز انسانی والا چیزي نیست و من یکی از مریدان درگاهش ، شاگردي کوچک ، پروانه اي حیران در فضاي بیکران اطرافش ؛ بر هاله ي محبت دورادورش پرواز میکردم.

فصل پنجم

یک ترم دیگرکه گذشت،شیطنتم کم شد.زمان می گذشت،عمرکوتاه می شد.با بالارفتن سنم عمرم کم می شد وخوشی هاي عمیق جایش رامی گرفت.دخترخام وکودك گذشته نبودم.عشق اضافه می شد.پخته می شدم وعمیق.در درس،بحث هاي فلسفی و روانشناسی فرومی رفتم.وارد سیاست نمی شدیم چون هیچ کدام علاقه اي به سیاست
نداشتیم.
مینو و کاوه عاشق بحث هاي روانشناسی ازدواج،جشن هاي ازدواج دانشجویی ومعماري آپارتمان هاي ارزان قیمت براي زوج هاي جوان وموارد مشابه بودند. ما دورترمی رفتیم.گاهی الن ان قدرعمیق درافکارش غوطه ور می شدکه حس می کردم نمی شناسمش،ولی بعدکه دوباره اوراکشف می کردم شادي همه ي وجودم راپرمی کرد.حس کالبد شکافی راداشتم که به کشفی بزرگدروجود،میان رگ وپی قلبش ونازکی روحش رسیده بودم.
بااین حال همیشه چیزي میان من واو بود.یک سد،مانعی به نام مذهب،حصاري که مانساخته بودیم.من اما،ناراحت نبودم.فکرمی کردم این طوري بهتراست.جلوي تخیلاتم را می گرفت،رؤیاهایم رامتوقف می کرد ومن واقعیت رامی دیدم وزندگی واقعی تجربه بدي نبود.ازعشق می ترسیدم وازآن فرارمی کردم وحالاکه انسانی راپیداکرده بودم تا بی ترس و واهمه با او حرف بزنم،ارتباط عمیقی پیداکنم ودوست باشم،چه بهترکه یک فاصله،عقل را،واقعیت زندگی را، به یادم می آورد. شایداگرطوردیگري بود، این همه به یکدیگرنزدیک نمی شدیم وخیلی سریع ایک ازدواج مسخره تمامش می کردیم. ولی من اهل ازدواج نبودم وهنوزبه مرحله اي نرسیده بودم که درکش کنم. از شیطنت هایم که کم شد وتبدیل به دختري درسخوان،کمی روشن فکر وسربه کتاب فرورفته شدم،امیدبیچاره هم از دست آزار و اذیت هاي دخترعموي سربه هوایش برداشت.ولی انگار راضی نبود،خودش این راگفت،آن هم درست روز که خاطرات کودکی به سراغم آمده بود.نمی دانم چراهرچه بزرگترمی شویم گذشته بیشتربه ذهنمان هجوم می آورد.چراما آدم ها جلوترکه می رویم خیلی زودبه عقب بازمی گردیم.انگارپیري وکودکی به هم متصل می شوند.من پیرنشده بودم هنوزنه،ولی احساس رشدمی کردم.وقتی به عمق هر چیز دقت کنی خودت رابزرگترحس می کنی.من
همان طورکه درکوچه هاي پردرخت گذشته قدم می زدم احساس بزرگی می کردم،حتی نمی دانستم نیمی ازحس بزرگی درونم به خاطراحساسی است که در درونم شکل گرفته.من ازدید دیگري به خودم نگاه می کردم وکامل می شدم.بی عیب ونقص،چون اوبود که این طورمی دید.
نرسیده به خانه یاد امید افتادم.خیلی وقت بودکه ندیده بودمش. ازنامزدي بهاره به بعد چندبار برخوردي کوتاه داشتیم.هربارکه براي دیدن زن عمو یا آرزو به آنجا می رفتم یا اونبود یا سرگرم کارهاي دانشگاهیش بود. من چرا نمی فهمیدم که ازچیزي فرار می کند یا دنبال حسی جدیدمی گردد. سرگرم بودم وفاصله و شکاف ایجاد شده بین ما، گذشته را از ما دور می کرد و زمان حال تغییرات رابه من یادآور می شد.شکاف هرلحظه بزرگترمی شد و من
تنهاچیزي که می فهمیدم دوري ماازهم بود.دلیلش اهمیتی نداشت.ازفکرالن بیرون آمده بودم.بدون این که خودم متوجه باشم که الن واقعیتی است که درونم را انباشته کرده وفکرم رامشغول،ناخواسته به دیگري فکر می کردم،جلوي درخانه که رسیدم دلم براي امید تنگ شد. راهم راکج کردم،چندقدم آن طرفتر،دیواربه دیوارخانه ي خودمان،می توانستم اوراببینم. چراحالااین اتفاق می افتاد نمی دانستم،حتی به فکرم نرسیدچیزي را درگذشته گم کرده بودم؛شایدجاگذاشته بودم.بایدچیزي را کشف می کردم وبه یک سؤال جواب می دادم.
دراتاق امید،جواب سؤالی که اشتباهی پرسیده بودم راگرفتم وشایدهمان جواب که سؤالی بود ازاو، ذهنم راروشن کرد و واقعیت رانشانم داد.پشت دراتاقش که رسیدم،تقه به درنزده پرسیدم :می توانم بیایم تو؟
دراتاقش نیمه باز بود.نورکمرنگ غروب از پنجره،گوشه هاي اتاق را روشن کرده بود و او پشت میزروبه روي کامپیوترنشسته بود.انگارفراموش کرده بودچراغ روشن کند.نور مانیتور روي صورتش می تابیدو من عکس العملش رابادیدن خودم درتاریک روشن اتاق بانور مانیتور کامل دیدم.یک لبخندروي لبش شکفته بود ولی فوري رنگ باخت. ازجایش بلندشد و گفت: بفرما،چه عجب،قدم رنجه کردي.
گفتم:من که همیشه این جایم.
-این جا بودي.
گفتم:حق داري،خیلی وقته به این جانیامده ام.
حتی فرصت نداد دلیل بیاورم.صندلی اش راچرخاند طرف من وفوري شروع کرد:توعوض شدي آرام، خیلی تغییر کردي.
-چه خوب که توهم متوجه شدي.می خواستم راجع به همین موضوع باتوصحبت کنم.
-ازهم فاصله گرفته ایم دیگرنمی شناسمت.
پس که این طور،اوموافق تغییراتم نبود.پس چطورمی توانستم احساساتم رابراي اوموشکافی کنم؟با اودرد دل کنم؟روبه رویش ایستادم وگفتم:توبه دنبال آرام گذشته می گردي.من تغییرکرده ام بزرگ شده ام.منوببین،دیگه دختربچه شیطون و سربه هواي گذشته وجودندارد.
-توعوض شدي چون دیگرشادنیستی،درخودت فرورفتی.
-حالامعنی واقعی شادي راکاملاًحس می کنم؛ شادي اي که در درونم جاري است. عشق دراعماق وجودم می جوشد.من علائقم رادوست دارم.دانشگاه،عکس،دوست هایم...
-همین دیگر،پس خانواده ات چی؟ پس من چی؟
 

FA-HA

عضو جدید
-خنده ام گرفت.گفت:مسخره ام می کنی؟
گفتم:نه،پسرعموي احساساتی من.
گفت:من دارم جدي صحبت می کنم.
گفتم:مگرمن چی کارکردم؟خانواده ام که هستند،ازقبل هم بیشتردوستشان دارم چون عمیق ترمی شناسمشان.مثلاًهمین بنفشه،حالامی دانم چه حسیدروجودش است،یابهاره که عاشق بوي باران وفصل بهاره،چرابعضی اوقات حتی یک لبخندهم نمی زند.گاهی به مامان خیره می شوم ومی فهمم دردلش چه می گذرد،چه فکري می کند،یادلم می خواهدعمورابهتربشناسم و زن عمونسرین راکه چرا این قدر من را یادبهاروبوي بهارنارنج
می اندازد.به ارزوکه نگاه می کنم یابه حرف هایش که خوب دقت می کنم،دلیل انتخاب رشته باستان شناسی اش رامی فهمم.
گفت:شایدچون مامان همه بچگی اش راتوشمالو وسط درخت هاي بهارنارنج زندگی کرده،بگذریم...پدرومادرم وحتی آرزو رادوست داري بشناسی،پس من چی؟
-توچی؟توهمه چی پسرعمو.
لحنم درست مثل بچگی بود.هنوزغرق رؤیابودم.به چشم هایم خیره شد.مهربان بودوپراز احساس ولی مرامیترساند.
گفت:ازته دلت می گویی؟یعنی باورکنم که برایت اهمیت دارم؟
من که شوخی ام گل کرده بودجلوي پایش زانوزدم،دودستم رادرهم قفل کردم و گفتم:به مقدسات قلبم که برایم خیلی مهمی،توپسرعموي دیوانه ي من...
سرم پائین بود،ولی نگاه مهربانش راکه روي چهره ام حس کردم سرم رابلندکردم.درصورتش حالتی بود که تا آن زمان ندیده بودم،به گمانم عشق بود.من براي اولین بار درنگاه کسی غیر از پدرو مادرم عشق ازنوعی دیگر رادر چهره ي کسی که به من خیره شده بود می دیدم. یادم آمدیک باردیگرهم دیده بودم؛روزنامزدي بهاره،ولی چرانفهمیده بودم.حالابعدکناررفتن شیطنت هاي بچگی ورسیدن به شناخت آدم هاواحساساتشان وگذشتن از حصار ظاهر ،چشم هایش بدجوري حرف می زد.سرم راپائین انداختم،صورتش ایستاده بالاي سرم مرامی لرزاند.میدانستم قراراست اتفاقی بیفتد،ولی نمی توانستم جلویش رابگیرم.نباید دوباره نگاهش می کردم.باید بلندمی شدم ولی نمی توانستم،به زمین چسبیده بودم.دست حمایتش را که احساس کردم.من شوخی را زا یادبرده بودم.می خواستم فرارکنم ولی همان لحظه که تصمیم گرفتم از جایم بلند شوم،صدایش میخکوبم کرد.بالاي سرم
گفت:دوستت دارم آرام.
من لال شده بودم.سکوتم راعلامت موافقتم دانست وادامه داد:مدت هاست که دوستت دارم. احساسی متقابل باشنیدن ابرازعلاقه اش دروجودم نبود.چرایش رانمی دانستم. شایدچون تغییر کرده بودم ودیگرآرام گذشته نبودم...
اگرماه هاقبل این حرف را از زبانش می شنیدم جواب بهتري می دادم ولی حالاهیچ نمی دانستم چه بگویم.سکوت احمقانه ام راعلامت موافقت دانست ودوباره گفت:اگراین قدرکه می گویی برایت اهمیت دارم پس یک کمی علاقه ویک کمی عشق..
دیگرنمی توانستم ساکت بمانم.نگذاشتم حرفش راتمام کند.گفتم:اشتباه می کنی امید، من به تواهمیت می دهم،خیلی زیاد،ولی نه آن طوري که توفکرکردي.
-دوستم نداري؟
-چرادوستت دارم،خیلی زیاد.
دیگرمی توانستم فرق بین عشق ودوست داشتن رابفهمم.راحت می توانستم احساساتم رابیان کنم؛ازدوست داشتن تا عشق،ازعشق تا ازدواج راه زیادي بود،فرسنگ ها فاصله، حالادیگرفرق بین محبت وعشق رامی فهمیدم.
گفت:پس دیگرچه می گویی؟
-فقط دوستت دارم وامیدوارم اشتباه نکنی.مثل پسرعمویم،مثل برادري که هیچ وقت نداشتم دوستت دارم.
-ولی من...
نگذاشتم چیزي بگوید،نبایدمی گذاشتم ادامه بدهد.فوري بلندشدم وسرم چنان محکم به بینی اش که خم شده بودتانگاهم کند خورد که صداي استخوان،صداي ضربه،صداي پاره شدن رگ بینی اش راشنیدم و فقط درذهنم ساختم وصداي آخ اوباصداي واي من قاطی شد.اودست به بینی اش گذاشته بود ومن بادل نگرانی تکرار می کردم:چی شده امید؟خون سرخ که ازبینی اش فوواره زد،اشک شورازچشم هایم سرازیرشد.فکرم که به کار افتاد، دستم بادستمالی پرازیخ روي بینی اش قرارگرفت و من می گفتم:هنوزصدایش درگوشم است،صداي پاره شدن رگ بینی ات.
بامهربانی ولطف گفت:چرا این قدرترسیدي؟چیزي نشده،مگه رگ صدادارد؟
-آره،من صدایش راشنیدم که فریادزد.
لبخندکه زد،فهمیدم حرف مسخره اي زدم.براي توجیه رفتارم گفتم:باورکن یک صدابود؛ صدایی مثل فریاد.
-آن صداي فریاد دل بیچاره ي من بود.
-شوخی نکن.
-جدي می گویم آرام،توخودت هم از حرف هایی که به من زدي پشیمان وناراحتی.
-آره می دانم،این راهم می دانم که دوستم داري.
بلندشدم،یخ راروي بینی اش رهاکردم،ولی همچنان نگرانش بودم وقبل ازاین که ازاتاقش بیرون بیایم گفتم:دیگرحرفش راهم نزن امید،ازاشتباه بیرون بیا.
تامدت ها فکرامیدرهایم نمی کردوبیشترازگذشته درخودم فرورفتم.حتی دردانشگاه هم دل ودماغ نداشتم وبحث ها زودخسته ام می کرد.گاهی دررستوران دانشکده یادرمحوطه وسالن اجتماعات زمانی که باهم بودیم،من خسته ازبحث ساکت درگرداب افکارتلخ خودم فرومی رفتم.گاهی ازجمع کنده می شدم وتنهایی راترجیح می دادم.
تمام مدت فکرمی کردم آخه چرا؟چرابایداین اتفاق بیفتد،آن هم زمانی که من یک احساس دیگردرقلبم زنده شده؟شایداگر روزي درگذشته این حرف ها را از زبان امید می شنیدم بادل وجان جواب مثبت به ابرازعلاقه اش می دادم،ولی دیگرخیلی دیرشده بود.دیگرنمی توانستم عشق رابامحبت اشتباه بگیرم.حالادیگردنبال چیزهایی بودم که درگذشته فکرشان را نمی کردم.اززندگی ام چه می خواستم؟مدت هابودکه فکرمی کردم خودمراپیداکرده ام،ولی
اتفاق آن رزوباعث شدخودم رادوباره گم کنم.مثل یکی غریق وسط اقیانوس شده بو.دم که به هرطرف نگاه می کند به جز اب چیزي نمی بیند؛نه ساحلی ،نه جزیره اي،نه خشکی ونه راهی براي نجات داشتم. گیج وسردرگم دراعماق آبفدست وپامی زدم وبه دنبال چیزي می گشتم که مرا از گذشته ام،ازدختري خام وسربه هوا،به آرامی جدید تبدیل کرده بود.پیدایش نمی کردم وخودم راهم گم می کردم.حالم خیلی بدبود،این راخودم می دانستم،دیگران هم تاحدودي متوجه حال و روزم شده بودند.
آن روزدررستوران تنهانشسته بودم.کاوه ومینوهنوزاندرخم پیداکردن یک آپارتمان نقلی براي شروع زندگی ساده شان بودند ومن که می دانستم الن آن ساعت کلاس دارد،باخیال راحت،تنهاوباسروصداي دانشجوهادررستوران باسکوت درون خودم خلوت کرده بودم وبه هیچی فکرمی کردم وبه خودم.دیگرحتی به امید هم زیادفکرنمی کردم.دلم می خواست به همان لحظه فکرکنم؛نه به گذشته ونه به آینده.فقط به همان لحظه،به تنهایی وسکوت.حتی
به اشیل هم فکرنمی کردم.ولی فکرش راحتم نمی گذاشت.باته مانده ي قهوه ته فنجان شکل می ساختم.قهوه که می لغزیدیک طرف،ته مانده اش شکلی گوشه فنجان می ساخت وبعدکه می چرخاندمش یک طرف دیگرشکل جالب دیگري پدیدمی آمد.بایک حرکت حتی آرام می شدچیزي راتغییردادوشکل جدیدساخت؛حیاتی تازه.ومن ان قدرشکل ساختم و حیات به اشکال درون فنجانم بخشیدم ورؤیادیدم که خیلی گذشت ومن نفهمیدم.سعی داشتم فقط به آن لحظه وآن اشکال فکرکنم ولی چیزي مثل یک صلیب که ظاهرشد،نمی دانم چرافکرم رفت به مسیح(ع)،شایدچون تازه چندروزي می شدکه انجیل راخوانده بودم وبعد صداي الن،همان صداي نافذ،را ازبالی سرم شنیدم که گفت:خیالت تلخ بایک قهوه ي تلخ،به زهري مهلک تبدیل شدوآدم رابه عالم هپروتی که تو الان درش
سیرمی کنی می برد؛یک جورخودکشی غیرمستقیم،خیال خودکشی،آرزوکشی وعاشق کشی.
همان طورکه روبرویم می نشست گفت حالت خوبه ارام؟
نفهمیدم همان لحظه رامی گفت یا از گذشته تا ان لحظه،درهردوصورت خوب نبودم.
گفت:می بینم چندرزوه که خوب نیستی،چیزي شده؟ياشایدیک پسرارمنی حق نداردحال یک دخترمسلمان رابپرسد.
سرم پایین بود وسکوتم ادامه پیداکرد.گفت:یک چیزي بگو،آرام.
گفتم:بیا سکوت کنیم،سکوت قشنگه.
-نه سکوتی که پرازحزف هاي نا امیدکننده باشد،نه سکوتی که دراین چندروزه خودت رابه آن زنجیرکرده اي،آزادي را ازت دزدیده،افکارت را تحت الشعاع قرار داده.گفتم: من به این حرفها کاري ندارم . سکوت خرخره ام را گررفته و دارد خفه ام میکند.هر بلایی سرم می آورد، من دوستش دارم، قشنگه، از حرف خسته شدم.
-پس واقعا داري خودکشی میکنی؟ حرف را تودلت میکشی؟ طناب دار اعتقاد دور گردنت انداختی؟ که فقط یک نفر پیدا شود و چهارپایه زیر پایت را رها کند و تمام؟ شاید هم فرار میکنی، ازچیزي میگریزي، آره؟
خم شد و به چشم هایم زل زد. سرم را پایین تر آوردم تا چشم هاي عسلی رنگش تسخیرم نکند ولی چشم هایش کار خودشان را کرده بودند. فکرم رفت سراغ رنگ چشم هایش کارخودشان را کرده بودند. فکرم رفت سراغ رنگ چشم هایش. انگار یکم نقاش ماهر دور چشمش یک خط تیره کشیده بود و یک برنز کار میانش طلاي نابی کار گذاشته بود. ولی او که چشم هایش عسلی نبود! شاید زنبور روي چشم هایش شهد پایشده بود. به خاطر رنگ روشن پیراهنش بود. یادم افتاد که یک بار فکر کرده بودم آسمان را آورده در چشم هایش. آن روز پیراهنش آبی آسمانی بود که روي چشم هایش سایه می انداخت و من پنهانی درمیان آبی ها غرق میشدم و آسمان را کنار خودم داشتم.
این بار صدایش با لخنی آسمانی گفت: اگر بگویم داري به چی فکر میکنی سکوتت را میشکنی وباهام همکلام میشوي؟
سرم را بلند کردم و گفتم: امکان نداره بتوانی بگویی.
-همه فکرت را میخوانم آرام خانم. به جز افکاري که این چند روزه ساکتت کرده ، ازش سر در نمی آورم. دوست داشتک که بگوید تا بدانم واقعا درست میگوید و میتواند فکرم را بخواند. اگر میتوانست که واویلا بود. گفتم: درسته که فکر ما خیلی نزدیک به هم میپرد و سیلقه مان شبیه به هم است، ولی فکر خوانی دیگر ار آن حرفهاست الن خان، مدیوم تازه تاسیس! لبخند روي لبش بود که گفت: اگر بگویم هر چی فکر در سرت میگذرد را من با یک
نگاه به چشمهایت میفهمم، چه میگویی؟
-دروغگو
-بر دروغگو لعنت
گفتم: بشمار
هر دوخندیدم و او یک جعبه صورتی خوشگل گذاشت جلویم و گفت: اینم یک جعبه آبنبات براي اینکه خیالات تلخ را از ذهنت بیرون بریزي و با شیرینی آبنبات هم دهنت را شیرین کنی، هم آن تخیلات قوي ات را، و افکار تلخ و سیاه را با روشنی عوض کنی.
گفتم: چه خوشگله
-و خوشمزه.
یکی را گذاشتم در دهانم. زیر نگاه او پرید به گلویم،داشتم خفه میشدم ولی با زخمت قورتش دادم وداغ شدم. انگار عشق بود که از گلویم سرازیر میشد و به قلبم میرسید. او هم یکی برداشت . درست مثل من پرید به گلویش. وقتی قورتش داد هر دو خندیدیم. گفت:با اینکه داشتم خفه می شدم ولی خوشمزه بود.وقتی از گلویم پایین می رفت حس
خوبی داستم؛نجات،رهایی،عشق.
گفتم:یک جعبه عشق و آبنبات چقدر بهآدم آرامش می دهد.
-براي اینکه عشق زیباست.
گفتم:به خصوص وقتی که داخل یک جعبه آبنبات اهدایی تو به من پیدا شود و رو تک تک آبنبات ها رنگ پاشیده شده باشد.
میان خنده گفت:دوباره شدي آرام خودم.
خنده رو لبم ماسید.گفتم:من آرام هیچ کس نیستم می فهمی؟نه تو،نه او،نه هیچ کس دیگر،من فقط خودمم.
-حالا چرا عصبانی شدي؟ شوخی کردم.
با شیطنت به صورتم خیره شد و گفت: مچت را گرفتم، خودت را لو دادي.
-من چییز را مخفی نکرده بودم که حالا لو رفته باشم. تو هم با این بلوف ها من را نترسان.
گفت:پس فهمیدي؟
-هر احمقی میفهمد که تو صد سال دیگر هم من را به خودت وصل نمیکنی، آن هم با این نسبت قشنگ.
گفت: کاش صد سال عمر میکردم...اصلا بگذریم.
بعد از گذشت چند ثانیه بدون اینکه نگاهم کند پرسید: دوستش داري؟
سکوتم که ادامه پیدا کرد پرسید: پس چرا از خواستگاري اش ناراحتی؟
-براي اینکه عاشقش نیستم.
آه کشید و گفت: مشکل دو تا شد.
گفتم: اتفاقا هیچ مشکلی در میان نیست، حداقل از طرف من. 72
 

FA-HA

عضو جدید
پرسید: پس چرا اینقدر فکرت را مشغول کرده؟
گفتم: از خودم ناراحت نیستم که چطور این اتفاق افتاد.، که من باعثش بودم یا نه، که چطور جرات پیدا کنم و دلش را بشکنم، چطور کاري کنم که از فکرم بیرون بیاید.
همه چیز را برایش تعریف کردم. از امید گفتم، از احساساتم، از دوران کودکی، از خانواده هایمان، از فاصله بینمان،حتی از نزدیکی روابطمان، از فاصله بین علایقمان و این که خیلی خوب او را مفهمم و میدانم که عاشقش نیستم. یک روزي در گذشته وقتی هنوز معنی عشق را نمی فهمیدم فکر میکردم عاشقش هستم؛یک عشق کودکانه،ولی حالا که
معنی واقعی عشق را فهمیده ام و از نزدیک حسش کرده ام،فقط دوستش دارم و براي ازدواج این کافی نیست. حرف هایم که تمام شد پرسید:حالا با چشم هاي عاشقش که به تو دوخته شده چه کار می کنی؟چشم هایش منتظرند.تو که دل نداري کورشان کنی،پس چشم هایش را باز کن.
گفتم:می ترسم اشتباه متوجه شود،می ترسم بیشتر وابسته شود.
گفت:از خودت فرار نکن،واقعیت را ببین.این طور که تو از او تعریف می کنی همه چیز تمام است.یک مرد کامل،تو که او را می شناسی،خانواده اش،خانواده ات،هیچ مشکلی سد راه شما نیست و تو که دوستش داري و به قول خودت یک روز عاشقش بودي،شاید دوباره عاشقش شدي.
از جایم بلند شدم.آن قدر حرکتم سریع بود که صندلی به عقب برگشت و افتاد و صدایش در سالن به آن شلوغی پیچید.چند نفر نگاهمان کردند ولی من بی توجه به سنگینی نگاه ها به چشمان او خیره شدم و گفتم:تو از احساسم چه می دانی که این قدر راحت برایم تعیین تکلیف می کنی که عاشق کی بشوم؟تو که می گویی همه احساسم را می دانی،همه افکارم را می خوانی،مگر عشق،عقل است که برایش تعیین تکلیف می کنی؟مگر دست خود آدم است که قلبت را برگردانی به سمتی که دوست داري تویش تیر بخورد؟حتما فکر کردي یک شاخه تردم،که به هر سمت که باد بوزد خم می شود.که گاهی عاشق نسیم صبح،گاهی عاشق طوفان یا باد قبل از باران باشم.هر کدام که بیشتر من را بلرزاند.شاید یک برگ بدبخت تنها از شاخه کنده شده باشم و چیزي به خشک شدن و پوشیدنم نمانده باشد،ولی اجازه نمی دهم زیر پاي دیگران له شوم و خش خش قلبم در بیاید،پودر شوم و به خاك تبدیل شوم.نمی گذارم...
از سالن زدم بیرون.دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.چطور ادعا می کرد که من را می شناسد؟ فکرم را میخواند؟چقدذر اشتباه کرده بودم.او یک آدم بی احساس از نوع مسیحی اش بیشتر نبود؛اصلا خبر نداشت قلب آدم هاچطور ضربه می زند،چطور نگاه آدم ها از عشق پر و خالی می شود،چطور دست،از تپش عشق در قلب به لرزش می افتد،سینه می سوزد از نفس هاي سوزناك عشق،بدن داغ می شود از نگاه معشوق و تب می کند از صدایش.
روزهاي بعد از او هم فرار می کردم.از امید هم،ولی فرار از او برایم سخت تر بود.ندیدن امید،با این که این همه سال بهش عادت کرده بودم راحت بود.عشق نبود،فقط عادت بود،می شد ترك عادت کرد. عشق را نميشد فراموش کرد.عشقی که من به او داشتم با رگ و پی قلبم پیوند خورده بود.مثل گذشته نبود،متفاوت بود.
امید که می آمد و صدایش را از حیاط می شنیدم،خودم را در میان دیوار هاي اتاقم حبس می کردم.گاهی آنقدر در خیابان ها پرسه می زدم و دیر به خانه می آمدم تا مجبور نباشم حتی یک لحظه جلوي در خانه امید را ببینم یا با زن عمو و نگاه ملتمسش روبرو شوم؛نگفته همه چیز را در نگاهش می خواندم.
این همه سال ندیده بودم،حالا چرا می دیدم؟
در دانشگاه از آلن فرار می کردم،در جمع خانوادگی از امید.
هیچ کس حالم را نمی فهمید یعنی نمی خواستم بفهمند،چون خودم هم باورو نداشتم. دیگران چطور باید احساسم را درك می کردند وقتی خودم باور نداشتم.وقتی معشوقم باور نداشت و من را به سمت عشقی واهی در آینده سوق میداد.سرخورده شده بودم و این بدتر از شکست در عشق بود.غرورم شکسته بود و این نفهمیدن احساس بدتربود.تنها کسی که حال مرا می فهمید آرزو بود وشاید دیگران از چهره ام چیزي می فهمیدند ولی من فقط با آرزو درد دل می کردم نه هیچ کدام از خواهر هاي خودم.آرزو با یان که دوستم داشتو برادرش را هم خیلی دوست داشت. ولی هیچ وقت از حرف هایم ناراحت نمی شد.او واقعیت را می دید و من در تخیلاتم سیر می کردم،با این حال هیچ گاه به من نگفت اشتباه می کنم چون خود او هم عاشق بود.با این که هیچ وقت از عشق با او نگفتم ولی می دانست که دلم جاي دیگري غیر از هواي امید پرواز می کند.
.من جز احساس محبت هیچ احساس دیگري به امید نداشتم.شاید روزي یک عشق کودکانه مرا به امید گره میزد،ولی آن وفت که من از عشق چیزي نمی دانستم.حالا هر چه که بودم،عشق را طور دیگري می دیدم،جور دیگري می خواستم.حتی اگر با تخیلاتم ساخته شده بود؛حتی اگر از زبان آوردن احساسم واهمه داشتم؛حتی اگر موانع زیادي بر سر راهم بود؛حتی اگر معشوقم بی خبر از همه جا بود و من حتی خودم را باور نکرده بودم.بالاخره
امید هم متوجه احساسم شد ولی هنوز خودم باور نمی کردم.

فصل ششم

در اتاقم نشسته بودم ، ولی افکارم بیرون پنجره ي اتاق ، روي شاخه ي درخت ها ، روي آسمان ها ، روي تک تک قطرات بارانی که از آسمان می چکید و روي برگ هاي سبز درخت ها سر می خورد و روي زمین می ریخت.
چند دقیقه قبل آرزو صدایم کرده بود ، شام حاضر بود و اصلا اشتها نداشتم . همه پایین بودند ، شاید هم مهمانی بود،من که اهمیتی نمی دادم. بهاره و کیارش ، عمو و زن عمو و آرزو همه پایین بودند ولی من غیر از سلام و احوال پرسی معمول حرفی براي گفتن نداشتم و به اتاقم پناه آورده بودم . حالا امید هم آمده بود و من دلم نمی خواست با او روبرو شوم . چند ساعتی گذشته بود و من درس را بهانه کرده بودم تا عذرم موجه باشد . آرزو که براي بار دوم صدایم کرد ، سردرد را بهانه کردم و از روبرو شدن با بقیه شانه خالی کردم . هم از روبرو شدن با امید فرار می کردم ، هم فکرم آنقدر پر بود که می ترسیدم در صورتم چیزي نمایان شود و احساساتم لو برود . چند دقیقه بعد از رفتن آرزو ، دوباره صداي در اتاقم افکارم را پاره کرد . فریاد زدم ، گفتم که سرم درد می کند و اشتها ندارم. در که باز شد حتی برنگشتم تا کسی که این قدر سماجت به خرج داده بود را ببینم . فقط وقتی صداي امید گفت یک
مسکن برایت آورده ام ، برگشتم . باورم نمی شد که بعد از آن حرف ها دوباره بخواهد مرا ببیند . از او تشکر کردم.قرص و لیوان آبی را که به دستم داده بود روي میز گذاشتم . همانطور روبرویم ایستاده بود . منتظر بودم برود . ولی کنار پنجره پشت به من ایستاده بود . بعد از سکوتی طولانی ، وقتی از حرف زدن او ناامید شدم ، پرسیدم :با من کاري داشتی؟ گفت:منظره ي باران از پنجره ي اتاقت چقدر قشنگه . کلافه گفتم : این را می خواستی به من بگویی؟بدون این که برگردد و نگاهم کند گفت:می خواستم باهات حرف بزنم . گفتم چه حرفی؟من خسته ام سرم درد می کند،می شود بعدا با من حرف بزنی.
-که باز هم ازم فرار می کنی؟گوش کن،چرا فرار می کنی؟چرا باهام حرف نمی زنی؟اگر اشتباهی کردم بگو ؟
چرا مثل گذشته همه چیز را به من نمی گویی ؟
-چی را باید به تو بگویم ؟
-خودت می دانی از چی حرف می زنم . از کسی که فکرت را مشغول کرده . مطمئنم که من نیستم .نمی دانم کیست،فقط این را می دانم که هر کسی هست،قلبت را تسخیر کرده وگرنه آن قدر قاطع و صریح جواب منفی نمی دادي.یکی دیگر تو قلبته مگه نه؟می خواهم خودت بگویی.
بی خیال گفتم:خب،چی باید بگم ؟
-همه چیز را،اگر مشکلی نیست چرا معرفی اش نمی کنی؟چرا پا پیش نمی گذارد؟اگر هم مشکلی داري بگو تاکمکت کنم،در غیر اینصورت ادامه نده،اذیتت می کند،می بینم که همین الان هم آزارت می دهد.شاید اگر جلوتر بروي نابودت کند.
-اشتباه می کنی.
-احساسم دروغ نمی گوید آرام.ازت خواهش می کنم به حرفم گوش کن.
-باور کن آنطور که تو فکر می کنی نیست.چرا نمی فهمی که می شود بین دو انسان غیر عشق هم احساسات دیگري باشد،احساسی عمیق تر و بالاتر چی بهت بگویم وقتی تو هم مثل دیگران اشتباه می کنی.
-نمی فهمم،باشه قبول،فقط این را حس می کنم،احساسم دروغ نمی گوید.یک زمانی در گرداب عشق غرق میشوي که خیلی دیر است و راه برگشت نداري،همین الان هم شاید دیر شده باشد.تو تجربه اش را نداري،داغونت می کند،می شکنی آرام جان.
-از کجا می دانی تجربه اش را ندارم؟روي چه حسابی این قدر مطمئن راجع به من و احساساتم اظهار نظر می کنی؟
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:داشتی؟تجربه اش را داشتی؟
-داشتم؟چه اهمیتی دارد؟آره داشتم،تجربه ي یک عشق بچگانه که خیلی زود شعله هایش را در قلبم خاموش کردم.چون از ابتدا هم اشتباه بود.
-یک عشق بچگانه؟از گذشته ؟
-آره از قبل،از خیلی وقت پیش.
بلند شدم و گفتم:ممنون که به فکر من هستی ولی نگران نباش.
انگار حرفهایم را نشنیده بود،دوباره پرسید:چرا هیچ وقت به من نگفتی ؟
-چی را؟این که نگرانم نباشی؟
-نه،از تجربه ي عشق...
-چرا باید می گفتم؟
-نمی دانم ولی...
-فکر می کردم نمی توانم به تو بگویم،چون خود تو یک طرف قضیه بودي،چون صاحب آن همه احساس توبودي.
بعد از کمی مکث گفتم:فکر می کنی باید همه ي راز هاي من را بدانی؟
-نه،نه این که باید ولی فکر می کردم همه چیز را راجع به تو می دانم.
-خوب،اگر هم می دانستی چه اتفاقی می افتاد؟کمکم می کردي تا فراموشش کنم؟گریه هاي شبانه ام را ازم می گرفتی؟شاید هم کمکم می کردي باهاش کنار بیام.
-این طوري حرف نزن آرام.
به صورتش نگاه کردم،دلم می خواست سرش فریاد بزنم و باز هم تحقیرش کنم.ولی نمی دانم چرا نتوانستم .
آنقدر احساس تنهایی وبی کسی می کردم که فقط دلم می خواست گریه کنم و بغض خاموش گلویم را بشکنم.انگار همه ي غم و غصه هاي عالم روي قلب من ریخته شد و من تنها کسی را نداشتم تا غصه هایم را با او تقسیم کنم.چند قدم فاصله بینمان را کوتاه کرد و درست روبرویم ایستاد و گفت : باور کم آن آدمی که فکر می کنی نیستم،آنقدر ها هم که فکر می کنی سرد و خالی از احساس.
گفتم:می دانم.
پرسید:کسی که عاشقش بودي لیاقت عشقت را نداشت که فراموشش کردي؟
-لیاقتش خیلی بیشتر از من بود.وقتی فهمیدم،سعی کردم فراموشش کنم و دیگر از روي بچگی عاشق کسی نشوم که جز محبت هیچ احساس دیگري به من ندارد.
-مطمئنی از روي بچگی بود؟مطمئنی همان احساس واقعی ات نبود؟
78 ببخشيد امروز بيشتر نميتونم بزارم فردا جبران مي كنم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز


دوستای گلم با اجازه FA-HA عزیز من این رمان را از اول و به طور کامل میگذارم .


:gol::gol::gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 1
قسمت 1

باز هم خواب تو را دیدم، باز هم یک جعبه عشق و آبنبات بهم هدیه دادی.خیلی که حرف زدیم خوابم برد و تو رفتی.
چند سال میشود که خوابت را میبینم، به جز خط میان دو ابرویم هیچ چروکی در صورتم نیست؛حتی یک تار موی سفید، یعنی این همه از تو دورم و تحملم زیاد شده.عشقت آسمانی بود، در زمان اتفاق نیفتاده بود باور نکنم. آسمانی که شد تو رفتی و من تنها ماندم.
مدتهاست که حالم خوب نیست، سرم به دوران می افتد، پاهایم غش میرود، یک کیسه رنج روی سینه ام سنگینی میکند.اشکم بیخودی سرازیر میشود و من به بی خودی زندگی کردن ادامه میدهم.
مدت هاست که حالم خوب نیست. از وقتی که آن اتفاق افتاد و من تنها شدم، از وقتی که چمدانم را بستم و به تنهایی زندگی کردن عادت کردم. از خیلی قبل پیش حالم خوب نیست؛از وقتی فهمیدم دوستش دارم. بیچاره او که این همه دوستم داشت. بیچاره ما آدم ها و سرنوشت هایمان، بیچاره زندگی که مجبور به تحمل ماست، ناچار است وجود خسته ما را بر دوش بکشد، عمرمان که به پایان رسید نفس تازه میکند و دمی استراحت کند تا زمان تولد دیگر، که باز او نو مجبور است تا خط سفید پایان ما را بر دوش بکشد و اعمال و رفتار حقیرانه ما را ببیند و تحما کند و آنجا که ما را به دست مرگ میسپارد وظیفه اش تمام میشود.
حتی مرگ هم گاهی مجبور به تحمل انسانهایی میشود که دوستشان ندارد.حتما مرگ من را دوست ندارد. با این که این همه اصرار میکنم تا همراهی اش کنم صدایم را نمیشنود. حتما لایقش نیستم. موجود حقیری مثل من، چه لایق همراهی با او. گاهی که قلبم میسوزد و درد میگیرد تا نیمه راه میروم ولی صدایی در گوشم میپیچد:تنهایم نگذار
آرام
صدای الن است که فریاد میزند:"بدون تومیمیرم" و من مجبور به بازگشتم؛ به خاطر او مجبور به بازگشتم. یک جعبه آبنبات در دستم است وقتی برمیگردم.


چند ساله بودم؟ به گمانم تازه وارد نوزده سالگی شده بودم.چند سالی که به گذشته برگشتم و به خانه رسیدم، واقعیت رو به رویم ظاهر شد. حیاط بزرگ با درختهای بلند و کوتاه کاج و صنوبر، سپیدارهای پیرس با شاخه های بلند، زیر نوازش باد تکان میخوردند و آواز شادی می سرودند.
یک ساختمان با نمایی از آجرهای کوچک که بر اثر گذشت زمان تغییر رنگ داده بودند و به خاکستری میزدند. ولی من از تک تک آن آجرها خاطره داشتم. روی چندتا از آنها خطوطی موازی با فاصله نقش بسته بود که نشان دهنده قد من و امدی، آرزو، بنفشه و بهاره در سنین مختلف بود. علامتهای کنار هم نشان از قد دخترها و یکی بالاتر از همه نشانه قد امید بود، که همیشه از همه بلندتر بود.خط بعدی علامت قد من بود ، بعد آرزو، بعد بهاره و آخر ازهمه بنفشه که هنوز خیلی جا داشت قد بکشد.
من همیشه در حال رقابت با امیدم بودم، حتی درتقابل این علامتها دلم میخواست هرچه زودتر به او برسم.
چه احساس خوبی بود زندگی در چنین دنیایی، به من امکان پرواز رویاهایم را میداد و خیالات تلخ و شیرینم را میساخت.
حتی دیوار به دیوار ما، با ساختمان دو طبقه و نمایی از سنگ سفید هم برایم پر خاطره بود. هر وقت که دلم میگرفت و از مساحت بزرگ خانه خودمان خسته میشدم ،در ِ آن خانه به رویم باز بود. گاهی آرزو یا زن عمو نسرین در را برایم باز میکردند گاهی پسر عمویم امید و آخرهای شب عمو بود که راهم میداد.
در آن خانه احساس آرامش میکردم، گاهی عمیقتر از آرامشی که در خانه خودمان، کنار پدر و مادر، بهاره و بنفشه داشتم. درد و دل های شبانه با آرزو، شوخی های امید موقع خوردن صبحانه یا قربان صدقه رفتن های زن عمو و اصرار عمو برای ماندنم و به عقب انداختن زمان بازگشت به خانه خودمان. به همین اینها عادت کرده بودم ولی دلم برای اتاقم تنگ میشد و هیچ جایی را مثل اتاق خودم دوست نداشتم و بعد از یک شب جدایی دوباره به مساحت آرامش بخش آن مربع مستطیل آبی رنگ برمیگشتم.
روی تخت دراز میکشیدم یا پشت میز تحریر کنار پنجره بلند با پرده های آبی نیلی که نسیم بهاری را باحرکت آرامش به اتاق راه میداد و بلندای درختهای چنار و سپیدار حیاط را به من نشان میداد.
و من رو به بلندای آسمان، در فصل پاییز، از درختها اجازه میگرفتم و چند برگ نیمه خشک را از روی دست های بلندشان میچیدم و لابه لای کتابهایم به یادگاری نگه میداشتم.پاییز را به مهمانی اتاقم دعوت میکردم و ساعت ها همان طور روی تخت دراز میکشیدم و خیره به سقف، آرزوهای بی شمارم را مرور میکردم و با بازی کمرنگ نور از پشت شیشه روی دیوار آبی اتاقم، غروب خورشید و شروع شب را حدس میزدم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت 2

آرزو هم درست مثل من سری پر از آرزوهای عجیب و غریب داشت ،به همین دلیل وقتی میگفت اسم آدم ها روی شخصیت و آینده شان اثر میگذارد باور میکردم. اسم او که با فکرهای دورودرازش و آرزوهای بی پایانش همخوانی داشت، یا مثلا بهاره درست مثل بهار، شاد و سرحال و پرهیجان بود و هیچ وقت لبخند از روی لبش پاک نمیشد. بنفشه هم مثل گل بنفشه گاه آرام و خندان بود و گاهی مثل گلوله آتشین عصبانی میشود و بعد غمگین و افسرده میپژمرد و تا ساعت ها در آرامش و سکوت اتاقش رهایش میکردیم تا دوباره به حال اولش برگردد و مل دیگر به حالتهای او عادت کرده بودیم.دلش مثل برگ گل نازک بود؛ زود میشکست و خیلی سریع با یکحرف خوف مثل آبی خنک بر ریشه های سبزش تازه میشد و غم را فراموش میکرد.
آرزو میگفت: حتی اگر اسم دیگران روی شخصیت آنها اثر نداشته باشد اسم تو یکی حتماً اینطور است. و با تعجب از من میپرسید: اصلاً شده هیچ وقت از چیزی عصبانی یا دلخور بشوی و اخم کنی یا فریاد بزنی؟ پس بی دلیل نیست که اسم تو آرام است، اسم من آرزو و اسم شراره هم شراره.
و من لبخند به لب میگفتم: باز آخر همه حرفها به دوستت شراره ختم شد.مگر باز باهاش مشکل پیدا کرده ای؟ و او سرش را پایین می انداخت و میگفت: نمیدانم چرا این دختر سر هر مسئله کوچک عصبانی میشود و الم شنگه به پا میکند. بعد با دلخوری لبانش را جمع میکرد و میگفت: او هم درست مثل اسمش زود شر به پا میکند . من فقط از این نتیجه گیری او لبخند میزدم و میگفتم: شاید حق با تو باشد. بعد فکر میکردم یکی هست که هر کسی با دیدنش به زندگی، به آینده و به خیلی اتفاقات پیش بینی نشده امیدوار میشود و او فقط امید بود، امید...
یکی از آرزوهای خیلی قدیمی ام، زندگی کردن با عمو پرویز و زن عمو نسرین بود و برادری مثل امید داشتن.بعدها وقتی بزرگتر میشدم آرزوهایم گم میشد و من فهمیدم که هیچ جایی را مثل خانه خودمان و هیچ پدر و مادری را غیر از پدر و مادر خودم برای زندگی نمیخواهم.
من نه اولی بودم، نه آخری. با ایمکه خواهر وسطی بودم ولی همیشه مستقل بودم.نه مثل بنفشه خودم را لوس مامان میکردم نه مثل بهاره که همیشه سه سال بزرگتر بودنش را به رخم میکشید و با پدر بحث های اقتصادی میکرد. احساس بزرگی میکردم.
امید هم سن بهاره بود، سال آخر رشته مهندسی کامپیوتر، و برای خودش ابهتی داشت و در فامیل ارزش و مقامی. تنها پسر عمویم به من که میرسید مثل یک دختر هم سن و سال خودم با من درد و دل میکرد. من از رازهایم برایش میگفتم و او از همه آرزوهایش.
چند سال بود آخر بود که ناخودآگاه از هم دور شدیم و از که از بچگی تنها دوست و هم بازیم امید بود ناامید به روزهای کسل کننده ی بعدی فکر میکردم، ولی خیلی زود فهمیدم که من و امید از دو جنس مخالفیم. من غرق درس شدم و او بیشتر وقتش را در دانشگاه میگذراند. بالاخره واقعیت را قبول کردم.
عمو پرویز و پدرم خیلی به هم وابسته بودند و از وقتی یادم می آمد همیشه کنار هم بودند. هیچ وقت فراموش نمیکنم چطور بارها پدر، پیشنهاد شغلی بهتر و انتقال به شهری دیگر را به خاطر دوری از خانواده عمو رد کرده بود. حدس میزدم دلیلش وصیت مادربزرگ قبل از مرگ بود.
بعد از چهار پنج دختر و پسری که مرده به دنیا آمده بودند ونا امیدی پدربزرگ و خانواده اش، تولد دو پسر با فاصله سنی چند سال زندگی مادر بزرگ نا امیدم را عوض کرده بود. مادربزرگ بعد از مرگ پدر بزرگ در جوانی با سحتی زیاد این دو پسر را بزرگ کرده بود. قبل از مرگ هم هر دو را به جدا نشدن از هم و کنار هم ماندن وصیت کرده بود و عمو و پدر خیلی خوب به وصیت مادرشان عمل کرده بودند.
عموپرویز مالک نمایشگاه بزرگی از ماشین های جورواجور بود و با انواع و اقسام اتومبیلها و مشتری های مختلف سر و کار داشت. پدر رئیس بانک بود و با اعدام و ارقام و مراجعه کنندگاه به بانک سر و کله میزد.با این حال صمیمیتی بین عمو و پدر بود که به همه ما سرایت کرده بود.
زن عمو و مادر، مثل دو خواهر با هم صمیمی و رازدار هم بودند، درست مثل من و آرزو. رابطه نزدیک بین من و آرزو هیج وقت بین من و هیچ کدام از خواهرهایم برقرار نشد.
امکان نداشت اتفاقی در یکی از خانه ها بیافتد و افراد خانه بغلی با خبر نشوند. وقتی اولین خواستگار بهاره تلفنی قرار خواستگاری را گذاشت، این زن عمو بود که زودتر از ما باخبر شد و چنان با سرعت کوچکترین برادرش را جانشین خواستگار خوش شانس کرد که هیچ کدام از ما نفهمیدیم. از مدت ها قبل علاقه شدید زن عمو به بهاره و آتش عشق در دل برادر بیچاره اش کیارش افتاده و اینطور بود که همه اتفاقات خانه عمو هم در عرض چند ثانیه در خانه ما پخش میشد.
فقط تعجب میکردم چطور اولین قهر ودعوای طولانی مدت بین من و امید را هیچ کس غیر از من و امید و آرزو نفهمید. شاید هم بقیه فهمیدند و مثل گذشته به حساب بچه بازی های من گذاشتند، یا اصلاً به روی خودشان نیاوردند. ولی برای من مهم بود و فکر میکردم برای امید مهمتر. و آغازی شد برای خیلی چیزها که زندگی ام را تغییر داد. شاید هم زندگی ام از خیلی قبل از کودکی برای آن روزها شکل گرفته بود؛ سرنوشتم که ارده ام تغییرش درش نداشت.
از کجا شروع شد؟ فکر میکنم از همان روز صبح که من بی خیال و خونسرد برای شرکت در امتحان کنکور آماده میشدم و صدای مادر، افکار شیرینم را پاره کرد: کجا موندی آرام. بیا امید دم در منتظرته.
فکر کردم با از این امید کله سحر بیدار شده. ولی لبخندی به صورتم در آینه زدم و از پله ها سرازیر شدم.
از زیر قرآن رد شدم و مادر صورتم را بوسید و آرزوی موفقیت برایم کرد. چند قدم جلوتر ماشین امید را دیدم و برای صاحب منتظرش دست تکان دادم.
وقتیی در ماشین کنار امید نشستم ، آرام بودم و بی هیچ دلشوره ای به نگاه نگران امید لبخند زدم.
با نگرانی پرسید: همه چیز را برداشتی؟ کارت ورود به جلسه امتحان که فراموشت نشده؟ مداد و پاک کن چطور؟
گفتم: اصلا نگران نباش، چیزی فراموشم نشده، مثل اینکه نگرانی تو از من بیشتره؟ فکر نمیکنم برای امتحان خودت اینطور دلشوره داشته باشی؟
- اعتماد به نفس تو هر دلواپسی را از آدم دور میکند.
- اگر من اینقدر راحتم برای این است که قبولی در دانشگاه آنقدر ها برایم مهم نیست. کاری که من دوست دارم بدون مدرک دانشگاه هم قابل انجام است، خودت که میدانی.پس زیاد برایم مهم نیست چطور به علاقه ام جامه عمل بپوشونم.
- بله، آرام خانم. اگر به حرف من گوش میکردی، و در یکی از رشته های مهندسی امتحان کنکور میدادی دیگر این حرف ها را نمیزدی.
گفتم: باز شروع شد؟ همین قدر که این امتحان کذایی چند ساعته را به من تحمیل کردی کافی است. خودت میدانی که انتخاب رشته دیگر از دست اراده و علاقه ام خارج نمیشود و به دست آقای سخت گیزی چون شما نمی افتد.
- باشه، قبول، فقط دوست درام در آینده ببینم تو با یک دوربین و چند فریم عکس چی کار میخواهی بکنی.
و من شروع به توضیح دادن کردم و از نقشه های آینده گفتم. به حوزه امتحانی رسیده بودیم ولی من هنوز حرف میزدم. گفتم: یک روزی خود تو جلو پایم زانوی میزنی و التماس میکنی یک عکس تمام رخ زیبا ازت بگیرم تا دختر مورد علاقه ات پی به محسان صورتت ببرد و راضی با ازدواج با تو شود . آقا امید، شاید هم برای تماشای عکس های عکاس معروفی که من باشم پشت در نمایشگاه سر و دستت بشکند، آن وقت منم که حتی برایت دعوت نامه هم نمیفرستم.
با عجله گفت:باشه، هر چی تو بگی، اصلاً قبول، امتحان شروع شد و تو داری با من بحث میکین، عین خیالتم نیست، من از دست بی خیالی تو چی کار کنم؟ عجله کن.
قبل از پیاده شدنم دوباره گفت: وقتت را تنظیم کن، عجله نکن، اول جواب سوالاتی را که مطمئنی علامت بزن.
من بی حرف در را بستم و بی خیال دستم را برایش تکان دادم ولی وقتی از در حوزه امتخان وارد شدم لرزش دستم غیر قابل کنترل شد و قلبم به تپش های سریع، هیجان و استرس عجیبی به همه وجودم انداختم. برگه ها که جلویم چیده شد همه اضطرابم فراموشم شد و من درست مثل بقیه سرم را پایین انداختم و غرق در سوالات شدم ودیگر نفهمیدم زمان چطور گذشت.
امتحان که تموم شد و از سالن خارج شدم، آرامش دوباره برگشت. خیلی خوب به سوال ها جواب داده بودم. به یاد امید افتادم و شیطنتم گل کرد.
از در دانشگاه که بیرون آمدم اشک بودکه از چشم هایم میریخت، درست مثل یک هنرپیشه ماهر. آنقدر گریه ام طبیعی بود که خودم هم باورم شد.
امید که داخل ماشین منتظرم بود، تا مرا از دور دید از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد و با نگرانی پرسید: چی شده آرام؟
و فرصت نداد بگویم شوخی میکنم. گفت: بیا سوار شو.امتحان را خراب کردی؟ میدانستم با آن بیخیالی بالاخره کار دست خودت میدهی.ف کر کردم پس به من اطمینان نداشت. حالا که اینطوره حسابی سر به سرش میگذارم تا باورم کند. فکر میکردم حداقل امید به من اطمینان دارد.
تا رسیدن به خانه گریه کردم و او که دید وضع خرابتر از چیزی که فکر میکرد است، بیشتر ساکت بود و هر از چندگاهی برای دلداری حرف امیدوار کننده ای میزد. جلوی در خانه که رسیدیم گفتم: حالا چطور به بابا و مامان بگویم؟
مهرورزانه به سوی من برگشت و گفت:اصلا نگران نباش، دوباره سعی میکنی، خودم کمکت میکنم. همه که سال اول قبول نمیشوند.
گفتم: ولی من دیگر امتحان نیمدهم . همین دیپلم برایم کافیه.
- مگه من میگذارم. تو دختر عموی با استعداد منی، باید درست را ادامه بدهی.
گفتم: دیگه نه. دیگر امیدی نیست.
گفت: پس من چی؟ من امیدم دیگه.
از حالت جدی صورتش خنده ام گرفت. دیگر نمیتوانستم وانمود به ناراحتی کنم.خنده ام قطع نمیشد. همانطور که با تعجب به من خیره شده بود، دستش را عقب کشید و پرسید: حالت خوبه؟ حرف من خنده دار بود؟شاید هم...
انگار متوجه شده بود. به قول خودش دوزاریش افتاد.
گفت: پس اینطور، تمام مدت مسخره ام می کردی؟ ای حقه باز.
هوا پس بود. از ماشین پیاده شدم و قبل از بستن در ماشین گفتم: منتظر دیدن اسمم تو روزنامه باش؛ برای قبولی ام بهت شیرینی خامه ای میدهم.
از فرط عصبانیت تمام صورتش سرخ شدهد بود . تا خواست پیاده شود، همانطور که میخندیدم ، دویدم در خانه و فقط شنیدم که گفت: هیچ کس تا حالا اینطوری سر کارم نگذاشته بود . میکشمت آرام، اشکتو در می آورم، صبر کن، تلافیشو سرت در میارم.و من بی خیال از تهدید هایش ، در را پشت سرم بستم و تو دلم به سر به سر گذاشتنش و نقشه از قبل طراحی نشده ام میخندیدم.
روزها میگذشت و من استراحت بعدازامتحان کنکور را داشتم؛ بیشتر وقتم را با دوربین عکاسی ام میگذراندم. باقی وقتم را اختصاص به بازدید از نمایشگاه های مختلف داده بودم. دیگر نمایشگاه نقاشی یا عکسی نمانده بود، همینطور فیلمی روی پرده سینما ندیده باشم.
شاید سعی داشتم انتظارم را یک طوری پنهان کنم و گذشت زمان را سرعت ببخشم. اتفاق روز کنکور را کاملا فراموش کرده بودم. امید درست مثل گذشته شوخ و مهربان سر به سرم میگذاشت و من از این که تیر انتقامش از سرم گذشته و فکر تلافی را از سرش بیرون کرده خوشحال و بی خیال به کارهایم و فردایم فکر میکردم و نقشه آینده و ورود به دانشگاه را میکشیدم و ظاهرم را طوری حفظ کرده بودم که همه فکر میکردند یا قبولی در کنکور برایم مهم نیست یا صد در صد وارد دانشگاه میشوم. فقط آن کسی که نباشید میفهمید، فهمید که من بی صبرانه منتظر اعلام نتایج هستم و برای گرفتن جواب روز شماری میکنم.
یک روز که برای بازدید از نمایشگاه نقاشی مینیاتوریست های معروف از در خانه آمدم بیرون، امید را دیدم که ماشین را از پارکینگ خانه شان بیرون آورده و آماده حرکت است. میخواستم یواشکی جیم شوم ولی اومرا دید و سرش را از شیشه بیرون آورد و با حالتی مسخره گفت: سلام خاله سوسکه؛ کجا با این عجله؟
من هم درست مثل خودش گفتم: سلام آقا موشیه.
لبخند بر لب پرسید: با این عجله کجا می روی؟
گفتم: دارم میروم نمایشگاه نقاشی.
- بیا بشین می رسانمت.
گفتم: مزاحمت نمیشوم. میدانم که تو نه حوصله اش را داری نه وقتش را.
- اتفاقا شاید و باعث شوی ما هم سر از هنر در بیاوریم و وارد وادی بزرگی به اسم هنر شویم
همانطور که بی رودربایستی سوار ماشین میشدم پرسیدم: دلیل خاصی دارد که آقا به یکباره هوس هنرمندشدن به سرشان زده؟
- ممکنه دلیل خاصی هم داشته باشد. خدا را چه دیدی.شاید به درد آینده وازدواج و موارد این چنینی خورد.
گفتم: پس بگو، تو بی دلیل وقت گرانبهایت را هدر نمیدهی. حالاکدام دختر خوشبختی است که چنان قاپ پسر عمویم را دزدیده که برای اندکی جا کردن خودش در دل شاهزاده خانم مجبور به تغییر سلیقه و گذشتن از هفت خان رستم شده؟
گفت: در آینده نزدیک شما را با شاهزاده خانم آشنا میکنم.
گفتم: حالا که اینطوره باید اطلاعاتت را زیاد کنی.
و تا موقع رسیدن به نمایشگاه از محاسن بازدید از موزه و نمایشگاه، استفاد ه از تجربه هنرمندها، معرفی شخصیت های مهم هنری و کتابهای معروف هنر برایش حرف زدم.
وقتی رسیدیم نفس راحتی کشید و گفت: خدا را شکر که رسیدیم، دیگر داشتم هنر و هنرمند زده میشدم، کمی دیگر میگذشت از ازدواج هم پشیمان میشدم و دور هر چی دختر هنریه و خط میکشیدم، سرم سوت کشید.
وقتی وارد سالن شدیم با دیدن نقاشی ها، دیگر ساکت شد و روبه روی اولین تابلو ایستاد و محود تماشا شد.
گفتم: امید پس چی شد؟ چند دقیقه در سکوت تابلو را تماشا کرد، بعد سراغ تابلوی بعدی رفت.
با تعجب نگاهش میکردم و صورتش را میدیدم که مشتاقانه به سمت تابلو بعدی میچرخد و نگاهش میخکوب خطوط ظریف تابلو میشود.
پرسیدم: چت شده امید؟
- چرا از اول بهم نگفتی نمایشگاه مینیاتور است؟
- نمیدانستم اینطور میخکوب میشوی.
فکر کردم حتما دختری که قراره در آینده به من معرفی اش کند مینیاتوریست است که اینقدر علاقه نشان میدهم.
بعد از این قکر دیگر مزاحمش نشدم و سرگرم تماشای نقاشی ها شدم.
فکر میکنم یک ساعت بعد بود که کنارش ایستادم و گفتم: ببخشید آقای مهندس، میتوانم وقتتان را بگیرم؟
بی خیال گفت: بله!
گفتم: امید، اینجایی یا در عالم هپروت سیر میکنی؟
- ببخشید تو کجا بودی؟
- همین دور و برها، فکر میکردم فراموشت شده که دختر عمویی به اسم آرام همراهت است.
- نه یادم نرفته بود.
گفتم: حالا اگر کارتان تمام شده رضایت بدهید برویم چون ساعت نمایشگاه تمام شده و الان است که بیرونمان کنند.
گفت: تو بیا سوییچ را بگیر و سوا ماشین شو، من الان می آیم.
غرغرکنان سوییچ را گرفتم و به سمت در سالن رفتم. چند دقیقه بعد با بسته ای در دست پیدایش شد.
گفتم: این چیه؟
فقط گفت: یک هدیه.
- برای دختر مورد بحث؟!
- کدام دختر؟
- همان شاهزاده خانم هنرمند شما.
- چه حافظه ای داری دختر! تقریبا.
- مگه میشود برای یک دختر از رقیب صبحت کنی و فراموشش شود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: جدی میگویی آرام؟
خندیدم و شکلکی در آوردم و گفتم: شوخی کردم، آرام و رقیب آن هم روبه روی هم.



پایان صفحه 19
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت3

- پس من چی؟
- تو فقط یک پسر عموی مهربانی امید که همیشه به داشتنش افتخار میکنم.
صدایش را آرام کرد و گفت: فقط...
گفتم: خیلی بیشتر از فقط. گاهی فکر میکنم اگر تو نبودی چی کار میکردم.
پرسید: خوب چیکار میکردی؟
خندیدم و گفتم: هیچی.
خیلی جدی گفت: ولی من فکرش را هم نمیتوانم بکنم،چه در گذشته چه در آینده، روزی وجود داشته باشد که تو نباسی.
باور نمیشد این حرف را امید زده باشد. نگاهش کردم. حالت صورتش آنقدر جدی بود که جای هیچ حرف برایم بافی نگذاشت، فقط قلبم سنگین شد و به دلشوره افتاد.
دوباره گفت: حتی نمیتوانم فکرش را هم بکنم که آرامی در زندگی ام نباشد.
لال شده بودم.تنها راه فرار از حرفهایش کر شدن بود، خودم را به نشنیدن زدم.
ولی در دلم غوغایی بود. تا موقع رسیدن به خانه هر دو ساکت بودیم و من لبخند روی لبم خشکید ودلشوره رهایم نکرد. وقتی رسیدیم با یک خداحافظی کوتاه از هم جدا شدیم و هر کدام وارد خانه ای شدیم.
حرفهایش چه معنی داشت؟ نمیدانستم. خوشحالم یا غمگین؟ نمیدانستم،حرفهایش را باور کنم یا به شوخی های گذشته اش اضافه کنم؟
هر چه بود برای مدتی آرامش را از من گرفت تا بالاخره اتفاقی افتاد که باعث شد بفهمم دختر هنرمندی که از او حرف میزد، یک دختر خوشبخت غیر از من است. فهمیدنش هم خوشحالم کرد هم غمگین. سعی کردم منطقی باشم، حرفهایش را فقط محبت فراوان یک پسر عمو به دختر عمویش نسبت بدهم و باور کنم که راهمان از هم جداست. ای کاش میگذاشت باور کنم.
روز جواب و اعلام نتایج رسید، من با اطمینان کامل از قبولی در خانه نشستم و قرار شد امید از اینترنت جواب بگیرد و تلفنی به من خبر بدهد.
چند ساعتی که از اعلام نتایج گذشته بود و خبری از تلفن امید نشد اضطراب به جانم افتاد؛ چند با تلفن اتاقش را گرفتم ولی بوق اشغال به من فهماند که هنوز در اینترنت است. هزار جور فکر و خیال به سرمزد غیر از این که قبول نشده باشم. میخواستم با دوست هایم تماس بگیرم ولی فکر کردم اگر آن ها اسمم را خوانده باشند با من تماس میگیرند تا تبریک بگویند. بالاخره بعد از چند ساعت انتظار کشیدن تلفن زنگ خورد و من بی معطلی گوشی را برداشتم. صدای امید د رآن لحظه زیباترین صدایی بود که در عمرم شنیده بودم.
فوری پرسیدم: چه خبر؟ چی شد؟
گفت: چی چه خبر؟
فریاد زدم: مثل اینکه عین خیالت نیست! دارم جان میدهم، نتیجه کنکور چی شد؟ دارم از هیجان میمیرم؟
با خونسردی گفت: تو و هیجان!؟ از تو بعیده. باور نمیشود نگران باشی.
گفتم: حالا وقت این حرفها نیست. چی شد؟ اسمم را پیدا کردی؟
- راستش خیلی وقت است نتیجه را دیده ام ولی نمیدانستم چطور به تو بگویم.؟
گفتم: یعنی چی؟ به من تبریک نمیگویی؟
- نه چون متاسفانه قبول نشدی.
خنده ام گرفت . گفتم: شوخی میکنی؟
- باور کن جدی میگویم. دو ساعت دنبال اسمت گشتم. قبول نشدی.
گوشی از دستم افتاد ودیگر نفهمیدم چه کار میکنم. چشم هایم سیاهی رفت. دستم را به دیوار گرفتم تا روی زمین ولو نشوم.مادر که مطمئن از قبولی ام لبخند به لب از آشپزخانه آمد بیرون، نمیدانم چی در صورتم دید که زد تو صورتش و گفت: خدا مرگم بده. چت شده آرام؟
من لال شده بودم. ولی مامان که قضیه را فهمیده بود، فوری برایم آب قند درست کرد و گفت: فدای سرت، چرا اینطوری میکنی؟
و من در سکوت آب قند را به سرعت قورت دادم تا بغضم نترکد و بدون حرف به اتاقم رفتم. هر چه مادر صدایم زد لال شده بودم. بدون اینکه حتی قطره ای اشک بریزم روی تخت دراز کشیدم و شروع به پر دادم آرزوهایم کردم. باورش خیلی سخت بود. آن هم برای منی که این همه به خودم اطمینان داشتم و چه نقشه هایی کشیده بودم ، چه خیالاتی در سر میپروراندم. همه در یک ثانیه دود شد و به هوا رفت. آنقدر فکر کردم تا بلاخره باورم شد. به خودم نهیب میزدم حقته؛ تا تو باشی این همه به خودت مغرور نباشی، تا تو باشی درصدی از اشتباه برای همچین زمانی بگذاری، تا تو باشی بی دلیل نقشه نکشی.
در یک ثانیه خودم را از یاد بردم. انگار تمام شناختی که از خودم داشتم هیچ شد و من خالی خالی شدم. حتی اسمم را فراموش کردم، حتی فراموش کردم آروزهای بزرگم را طبقه بندی کرده بودم و برای رسیدن به هر کدام از روزها برنامه ریزی کردم.
نمیدانم چند ساعت گذشت ولی حس کردم شکستم. دیگر روی روبه رو شدن با دیگران را نداشتم. حالا دیگر خودم را فراموش کرده بودم و فکرم فقط شده بود دیگران.
میخواستم برای همیشه در اتاقم بمانم که ناگهان صدای همهمه ای افکارم را پاره کرد. برایم یک سال گذشته بود . چشم هایم تار شد وقتی بهاره و بنفشه و آرزو با جیغ و فریاد پریدند داخل اتاقم و هر سه با هم فریاد زدند تبریک میگوییم. من حس کردم روح از بدنم جدا شد؛ نه از ترس و شوک ِ وارد شدنشان، بلکه از حرفی که زده بودند.
منی که هیچ وقت صدایم بلند نمیشد فریاد زدم: مسخره ها، تنها بگذارید. همینم مانده که شما سه تا سر به سرم بگذارید.
هر سه با تعجب به هم نگاه کردند. بهاره گفت: قبول شدی آرام.خبر قبولی که برای تو اینقدر غیر قابل باور نبود!
آرزو گفت: ما را بگو فکر کردیم الان خودت خبر داری و گفتن ما دیگر لطفی برایت ندارد.
از جایم پریدم:شما چه میگویی؟ من که قبول نشده ام!
بنفشه هم حرفی زد و گفت: دیوانه شده بچه ها، شاید هم سر به سرمان میگذارد.
بهاره گفت: بیا ببین، در روزنامه هم چاپ شده. و روزنامه را جلویم پهن کرد. خش خش روزنامه مثل خش خش برگ های پاییز دوست داشتنی و خوش صدا بود وقتی اسمم را با شماره ام مطابقت دادم.
همان موقع بود که اشکم سرازیر شد و آرزو بغلم کرد و گفت: چقدر خوشحالم دختر.
وقتی بعد از چند دقیقه زبانم باز شد، گفتم: هنوزم باور نمیشود. پس چرا امید...
و بعد تازه فهمیدم امید چی کار کرده بود. هنوز فکر تلافی در سرش بوده و ظاهرا نشان میداد فراموش کرده. ولی از روز امتحان منتظر فرصتی برای تلافی بوده. فقط تکرار میکردم: میکشمت امید..
آرزو بی خبر از همه جا گفت: دختر دیوانه شده ای؟ بیچاره برادر من! چه ربطی به امید دارد؟
گفتم: آره بیچاره. یک بیچاره ای نشانش بدهم.
بهاره گفت: باز سر به سرت گذاشته؟
گفتم: نصفه عمرم کرد. حس میکردم موهای سرم سفید شده و چند سال پیر شدم.
بنفشه گفت: حقت بود، تا تو باشی اینقدر به خودت مغرور نباشی.
گفتم: آره حقم بود، ولی تا حق امید را کف دستش نگذارم آرام نمیشوم.
بهاره گفت: بیچاره شوخی کرد.
آرزو همانطور که صورتم را میبوسید گفت: ولش کن امید را، بیا جشن بگیریم؛ میدانستم که من و تو هیچ وقت از خم جدا نمیشویم. خوشحال نیستی با هم در یک دانشگاه درس میخوانیم، فقط با چند متر فاصله، در دانشکده هنر.
گفتم: خیلی خوشحالم.
خوشحالی قبولی در فکر تلافی کمرنگ شد و من فقط دنبال زمانی برای خالی کردن خشمم بر سر امید بودم.
شب عمو و زن عمو و آرزو تبریک به خانه ما آمدند. پدر هم با یک جعبه بزرگ از شیرینی که دوست داشتم وارد شد. یک جشن کوچک گرفتیم. ولی حیف که همه فکر من تلافی کار امید بود و نه چیزی از شیرینی و شام فهمیدم نه چیزی از تبریکات و خوشحالی دیگران.
فکر کنم آرزو پیغام مرا به امید رسانده بود که خودش را آفتابی نکرده بود. زن عموی از همه جا بیخبرمن گفت: امید معذرت خواست، نامزدی یکی از دوست هایش بود، نتوانست بیاید.اگر برسد آخر شب می آِد.
لبخند آرزو به من میگفت: همه اش دروغ مصلحتی است.
البته دروغ امید نه زن عمو، بیچاره روحش هم خبر نداشت . ولی من ثانیه شماری میکردم که امید بیاید و تیر انتقامم را در کمان آماده نگه داشته بودم. از شام که چیزی نفهمیدم و همه بی اشتهای ام را حمل بر هیجان و خوشحالی قبولی گذاشتند. آخرهای شب انتظار تمام شد. صدای زنگ در که آمد از جا پریدم و گفتم: من در را باز میکنم. از حیاط که میگذشتم با خود میگفتم: خیلی پر رویی که آمدی . منم بلایی سرت بیاورم که فراموشت نشود.
در را که باز کردم، خودم را آماده برخوردی خشن کرده بود که به جای صورت امید یک سبد بزرگ پر از گل های زیبا روبه رویم قرار گرفت. از علاقه ام به گل خبر داشت ولی اینبار نمیتوانست کمکش کند، سبد که کنار رفت صورت امید در تاریکی با لبخند مسخره ای به لب نمایان شد.
گفتم: بله، با کی کار داشتید؟
- با خانم آرام تهرانی دانشجوی رشته عکاسی.
گفتم: ما چنین کسی نداریم.
- ولی این خانم خوشگل اخمو که روبه رویم ایستاده آرام...
گفتم: دیگر نمیخواهم اسمم را از زبانت بشنوم.
گفت: تمنا میکنم از سر تقصیرات من بگذرید. خواستم شوخی کنم ولی تو خیلی سریع گوشی را قطع کردی، حتی فرصت ندادی چیزی بگویم. میخواستم ببینم عکس العملت چیه، اگر قبول نمیشدی چیکار میکردی ،بعد واقعیت را بهت بگویم. ولی تو فوری گوشی را گذاشتی.
گفتم: تو فقط میخواستی تلافی کنی. بهتره دست از این دروغ ها برداری، ولی تلافی ات ناجوانمردانه بود.
گفت: باور کن قصد تلافی نداشتم، فقط شوخی بود، حالا هم پشیمانم. حق با توئه، اشتباه کردم. منو ببخش، نمیدانستم این قدر حساسی. آخر طور دیگری نشان میدادی ،فکر نمیکردم این همه برایت مهم باشد. حالا هم منو ببخش.
گفتم: معذرت خواهی فایده ای ندارد، نمیتوانم ببخشمت.
این حرف را زدم و برگشتم تا داخل خانه شوم.
گفت: صبر کن. و با صحبت نگاهم کرد برگشتم و با عصبانیت فریاد زدم: دیگر نمیخواهم اسمم را بیاوری . هیچ وقت نمیبخشمت نامرد.
نگاه از من برگرفت، سرش را پایین انداخت و با صدایی که از ته گلویش بیرون می آمد گفت: باشد خانم خانم ها، هر چی تو بگویی، دیگر اسمت را نمی آورم.
یک لحظه سرش را بلند کرد و به صورتم خیره شد. چشم هایش حالت عجیبی داشت؛ پُر از غم.
بعد برگشت و از در بیرون رفت و میان تاریکی کوچه غیب شد. نمیدانم چقدر گذشت و مات جلوی در ایستاده بودم؛ چرا لج کرده بودم؟ این چه رفتار بچه گانه ای بود؟
وقتی مادر صدایم کرد متوجه سبد گل شدم و فوری یک دروغ اماده کردم. وارد ساختمان که شدم همه با دیدنم تعجب کردند.گفتم: امید برایم سبد گل فرستاده، رویش یک کارت است. معذرت خواسته که نتوانسته بیاید و اینطور به من تبریک گفته.
خوشبختانه این کارها از امید بعید نبود. زن عمو گفت: ببخشید آرام جون، حتما تا میخواست بیاید دیر میشد ، تو ببخش، فردا حتماً می آید و خودش به تو تبریک میگوید.
گفتم: اشکال ندارد. خودش نیامده، این سبد گل خیلی قشنگه،دستش درد نکند.
بنفشه گفت: چه زیبا و با سلیقه.
آرزو گفت: داداش منه دیگه.
بهاره گفت: این قدر که آرام از دیدن این سبد گل هیجان زده و در عین حال خوشحال است، از دیدن خود امید خوشحال نمیشد.
نفهمیدم چطور خودم را تا آخر شب کنترل کردم. صورت امید لحظه آخر ، وقتی قبل از بیرون رفتن از حیاط به صورتم خیره شد، جلوی چشم هایم بود. عجیب این که دیگر از دستش عصبانی نبودم. حالا این من بودم که احساس تقصیر میکردم. فکر کردم صبح میبنمش و همه چیز تمام میشود. بارها از این قهر و آشتی ها بین ما اتفاق افتاده بود.
صبح مطمئن بودم که دوباره می آید ولی وقتی نیامد فکر کردم بالاخره میبینمش، ولی باز خبری نشد.وقتی یک هفته گذشت و خبری از او نشد، من سرم گرم ثبت نام دانشگاه و کارهای دیگر شدم و فراموش کردم چه اتفاقی افتاده.وقتی یک ماه گذشت و ندیدمش باز فکر کردم حتما سر او هم شلوغه، ولی چطور خودش را نشان نمیداد نمیدانستم. برای نیامدن به خانه ما هر بار عذر و بهانه ای می آورد طوری که کسی مشکوک نشود، من هم خوب نشان میدادم برایم اهمیتی ندارد. همه فکر میکردند ما همدیگر را میبینیم. حتی بهاره و بنفشه هم نفهمیدند که بین ما چه اتفاقی افتاده. خیلی خوب ظاهرم را حفظ میکردم. وقتی کلاس های دانشگاه شروع شد. دیگر فراموش کردم پسر عمویی به اسم امید دارم. گذشت زمان باعث شد دیگر خودم را مقصر ندانم و فکر آشتی را از سر بیرون کنم.
کلاس های دانشگاه انقدر تازگی داشت که تمام فکرم را مشغول کرده بود. دیگر شده بودم دانشجو و وظایفم تغییر کرده بود.
اولین روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم. برعکس تعدادی از بچه ها که با اضطراب و هیجان سر کلاس نشسته بودند، با خیال راحت و با آرامش خودم را به چند نفر از همکلاسی هایم معرفی کردم و بعد منتظر ورود استاد شدم. نه نگران موضوعی بودم و نه از چیزی خجالت میکشیدم.
روزهای بعد سرم آنقدر گرم درس و دوست های جدیدم شد که دیگر درس و دوست های جدیدم شد که دیگر حتی کابوس نگاه امید و شنیدن بغض صدایش در تاریکی شب جلوی در خانه مان نیمه شب به سراغم نیامد.
فقط خبر سلامتی اش را از گوش آرزوی می شنیدم؛ انگار دیدن من هم دیگر برای او اهمیتی نداشت. فراموش کرده بود آرامی وجود دارد.او که ادعا میکرد تصور روزی بدون وجود من برایش غیر ممکن است، حالا با خیال راحت مرا نادیده گرفته بود.
بالاخره بعد از دو ماه امید را دیدم، فکر میکردم به ندیدنش عادت کرده ام، ولی با دیدنش عکس این موضوع به من ثابت شد.


پایان فصل 1 - صفحه 28
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 2
قسمت 1

از دانشگاه بر می گشتم.نمی دانم چطور ساعت رفت و آمد من را می دانست و خودش را پنهان می کرد.صبح ها من و او سر یک ساعت از خانه خارج می شدیم ولی ساعت رفت و آمدش را تغییر داده بود. نمی دانم چطور شد که آن روز همه حساب ها اشتباه از آب در آمد.شاید چون کلاس ساعت آخر من تشکیل نشد و استاد نیامد و من زودتر از دانشگاه بیرون آمدم و مستقیم آمدم خانه.
سرکوچه رسیده بودم که صدای ماشینش را از پشتسر شنیدم.مطمئن بودم خود امید است. بااین که آرزوی دیدنش را داشتم ولی سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.
فکر می کردم مثل قبل می ایستد و چند قدم مانده به در خانه من را سوار می کند.بارها این اتفاق افتاده بود.وقتی از مدرسه بر می گشتم، حتی اگر چند قدم با خانه فاصله داشتیم و من را می دید سوار ماشینش می شدم و جلوی در پیاده می شدم.یک جور تفریح بود و هردو از این کار لذت می بردیم و می خندیدیم.امید می گفت: چقدر راه طولانی بود و من هم با مسخرگی می گفتم: اگر تو نبودی تا شب هم به خانه نمی رسیدم.
او می گفت: می دانی که دوست ندارم دختر عمویم شب تو خیابان بماند.
- می گفتم: به خاطر همین خودت را می رسانی تا من خسته نشوم؟
می گفت: همیشه هر جا که باشم سر ساعت خودم را می رسانم تا تو مجبور نباشی پیاده بروی.
فکر میکردم این بار هم مثل گذشته می ایستد.قدم هایم را کند کردم تا وقتی ایستاد مسیر طولانی تری کنارش باشم ولی او کمی جلوتر از من سرعتش را زیاد کرد.فکر کنم من را در آینه دیده بود. وقتی صدای چرخ های ماشین را که با سرعت بیشتری گاز داد و حرکت کرد را شنیدم یخ کردم و همان جا سر جایم ایستادم. دیگر او را نمی دیدم، در پیچ کوچه محو شده بود.دیگر دلم نمی خواست او را ببینم؛قدم هایم را کند کردم. اگر هم میخواستم نا نداشتم راه بروم.پیچ کوچه را که گذراندم باز هم امیدوار بودم او را ببینم. ولی وقتی اثری از ماشین و خودش ندیدم، راه امده را برگشتم.نمی توانستم با این حال به خانه بروم. کسی نگرانم نمی شد. برگشتم و تمام راه آمده را در میان کوچه های پر درخت قدم زدم تا بالاخره از جلوی در مدرسه بچگی ام سر در اوردم و تمام خاطرات کودکی برایم زنده شد.دو سه کوچه آن طرفتر مدرسه امید را هم دیدم.وقتی بعضی روزها به جای مادر،امید به دنبالم می آمد، با این که چهار سال از من بزرگتر بود ولی خیال مادر راحت بود.هیچ وقت فراموشم نمی شود.آن روزها بابای مدرسه در بزرگ مدرسه راباز می کرد و ما مثل زندانی هایی که در زندان را برایشان باز کرده باشند به کوچه هجوم می آوردیم و پشت در منتظر بودیم تا زودتر آزادی را احساس کنیم، با دیدن امید که تکیه داده به درخت پنار کنار پیاده ردی ان طرف خیابان انتظارم را می کشید چقدر خوشحال می شدم.وقتی به جای مادر،لبخند امید انتظارم را می کشید ذوق زده می شدم.شاید بیشتر خوشحالیم برای بستنی یخی بود که سر راه می خریدیم و تا موقع رسیدن به خانه با عجله تمامش می کردیم.مادر همیشه از رنگ قرمز روی زبانم همه چیز را می فهمید و اخم می کرد و می گفت: باز از این بستنی یخی ها خوردی؟ باز چشم من را دور دیدی؟
و من هیچ وقت نمی گفتم که امید برایم بستنی را خریده.
چطور مادر نمی فهمید که هر بار امید دنبالم می آید زبانم یا سرخ است یا نارنجی؟ شاید هم می فهمید و به روی خودش نمی آورد.
با این افمار یک ساعت دیگر هم قدم زدم. جلوی در خانه که رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود.حتماً همه نگران شده بودن.حدسم درست بود.این را از کفش های زن عمو و آرزو جلوی در ورودی فهمیدم.
خبر دیر کردنم به آنها هم رسیده بود وآنها هم نگران، منتظرم بودند.
مادر با دیدنم نفس راحتی کشید و گفت: تو که مارئ نصف عمر کردی، تا حالا کجا بودی؟من که دلم هزار راه رفت.یک دروغ حاضر و آماده به فکرم رسید و گفتم:کلاسم طول کشید.
زن عمو گفت:امید حق داشت می گفت نگران نباشیم.
مادر گفت:امید بهتر از ما می داند تو چه دختر بی فکری هستی.نباید یک تلفن می زدی و کی گفتی؟
آرزو گفت: حتماً به تلفن دسترسی نداشته.
فکر کردم امید عین خیالش هم نبوده من کجا رفته ام.او کخ من را دیده بود.
به زحمت بغضم را کنترل کردم و گفتم: ببخشید مادر. و صورت او را بوسیدم. بعد، به بهانه خستگی به اتاقم رفتم.
این اتفاق تا چند روز فکرم را مشغول کرد.گاهی من را به خاطرات بچگی وصل می کرد، گاهی واقعیت و فاصله بینمان را نشانم می داد.
ولی زیاد طول نکشید.شب خواستکگاری بهاره همه در خانه ما جمع شده بودند. زن عمو زودتر آمده بود تا به مادر کمک کند. عمو و پدرم هم هر دو با هم آمدند.
آرزو خوشحال از اینکه بالاخره سر از راز دایی اش در آورده و خوشحال از این که بهاره قرار بود زن دایی آینده اش باشد،با یک دسته گل به خانه ما آمد. با همه روبوسی مرد و زودتر از همه به بهاره تبریک گقت.
فکر می کردم امید هم می آید.بالاخره کیارش دایی او هم بود.ولی بعد آن اتفاق دیگردلم می خواست ببینمش.
مراسم خواستگاری که تمام شد، خواستگارهاه با دست پر رفتند.من که چیز زیادی نفهمیده بودم.یعنی به جز لحظه ورودشان که در سالن بودن باقی حرف هایشان را نشنیدم.به اتاقم رفتم تا به بهانه رسیدگی به درس هایم نیامدن امید را حلاجی کنم.
عمو و زن عمو برای شام ماندند. آرزو آمد به اتاقم و صدایم کرد که برای خوردن شام بروم پایین.اصلاً اشتها نداشتم ولی آرزو با حرف و شوخی های با نمگش اخم هر ادم ناراحتی را باز می کند و اشتها برای خوردن زیاد می شود. در حال چیدن میز بودیم که صدای زنگ در آمد.
صدای زنگش را می شناختم.همیشه همین طور بو. یکراز در صدای زنگ در بود که من می شناختمش. فوری به آشپزخانه رفتم تا وقتی وارد می شود جلویش نباشم.نمی دانستم چه عکس العملی نشان می دهد.حتی خودم هم نمی دانستم چطور باید وانمود کنم که مثل گذشته برایم مهم و با ارزش است.
وقتی بعد از چند دقیقه دیگر بهانه ماندن در آشپزخانه هم تمام شد، برگشتم به سالن.غیبتم بیشتر شک برانگیز می شد.تا چشمم به او خورد خودش را سرگرم صحبت کردن با بهاره نشان داد.آرزو که متوجه شده بود گفت:امی،آرام را ندید؟
سرش را بلند کرد و بی خیال گفت:اِه؛ سلام خاله سوسکه!
باز هم خودم را نباختم و با پررویی گفتم: علیک سلام آقا موشه.
بهاره لبخند به لب گفت:چه سلام و علیک جالبی،ما هم یاد بگیریم.
گفتم:شاید برای حرص دادن آقا داماد بعداً به دردت بخورد.
امید گفت:زیاد دلت نخواهد بهاره جان،چون خیلی زود می فهمی خاله سوسکه بودن زیاد هم خوشحالی ندارد.
دندان هایم را از حرص به هم فشار دادم ولی می دانستم اگر جوابش را بدهم دست بردار نیست؛ساکت بودن بهتر بود.
سر میز شام عمو از بهاره پرسید:عمو جان،نظرت راجع به کیارش چیه؟
بهاره گفت:چون از قبل کمی شناخت دارم، به نظرم پسر سنگین و موقری است.از همه مهمتر ایم که رشته هایمان به هم می خورد و در درس هایم می تواند کمکم کند.آقای دکتر قول دادند بعد از تمام شدن درسم پرستار بیمارستان خودشان می شودم.
بنفشه گفت:عروس خانم و آقای داماد فقط راجع بع کارشان حرف می زدند.انتخابی در کار نیست.
آرزوگفت:با این همه خواستگار که بهاره دارد انتخاب خیلی سخت است.هر چند دایی کیارش من یه چیز دیگه است.
امید گفت:معلومه بهاره متوجه شده است.
بنفشه گفت:اگر شما دو تا مبلغ نبودید چی می شد.
زن عمو بی مقدمه گفت:یک اتفاق خیلی جالب افتاد.مادر بزرگ که تا به حال بهاره را ندیده بود، وقتی آرام آمد داخل سالن فکر کرد آرام عروس خانم است، شروع کرد به قربان صدقه اش رفتن و از قد و بالایش تعریف کردن و این که چه عروس خوشگلی قراره نصیب نوه گلم بشود.همه ما از خند روده بر شده بودیم.بیچاره مادر بزرگ می پرسید:چرا می خندید.تا این که بهاره آمد و سینی چای را جلویش گرفت و مادرم گفت که عروس خانم ایشون هستند مادرجون.
مادر بزرگ متوجه اشتباهش شد و خودش هم خندید و گفت:چه فرقی می کند مادر،همه دختر های مریم خانم،سنگین و خانم هستند.
امید گفت:بیچاره مادر بزرگ گول ظاهر را خورد،حتماض در دلش گفت چه خوب زود متوجه شدم.یکهو نگاهش کردم.لبخند مضحکی روی لبش بود.انگار من را به مبارزطه می طلبید.
زن عمو گفت:نه مادر،اتفاقاً موقع رفتن کنارم کشید و ازم پرسید دختر وسطی ایران خانم قصد ازدواج ندارند.
آرزو گفت:انگار چشم مادر بزرگ آرام را گرفته.
این بار من بودم که لبخند به لب به امید نگاه کردم ولی او بی توجه به منفقط گفت:مادر بزرگ چشم هایش ضعیف است.
همه خندیدند ولی زن عمو دست بردار نبود،گفت:قربان دختر گلم بشوم.مادر بزرگ متوجه همه محاسن آرام شد که پرسید.قدیمی ها زرنگ تر از ما هستند.آرام هم اخلاقش زیباست،هم صورتش.آرام من تک است.
بنفشه فوری گفت:نگو زن عمو حسودی ام می شود.
آرزو گفت:من بیشتر.
زن عمو گفت:شما همه تان خوبید.
آرزو چشمکی زد و گفت: به خصوص بهاره که قراره زن برادر شما بشود مگه نه مامان؟
زن عمو بلندشدفصورت بهاره را بوسید و گفت:الهی قربانت بشوم،یعنی قبول می کنی؟بهاره سرخ شد و گفت:هر چی پدر و مادرم بگویند زن عمو.
پدر گفت:ما که بهتر از کیارش کسی را سراغ نداریم.هم خانواده شما را می شناسیم نسرین خانم،هم خود کیارش را.اگر بهاره راضی باشد من و مادرش حرفی نداریم.بهاره سرش را پایین انداخت و زن عموکه فهمید بهاره هم راضی است به همه شیرینی تعارف کرد و گفت:زودتر بروم این خبر خوب را به کیارش بدهم.برادرم الان دل تو دلش نیست،منتظر جواب است.
زن عمو که رفت تلفن بزند،آرزو گفت :یک پرستار داشتیم ،یک آقای دکتر هم به جمعمان اضافه شد.چه جفت جالبی.
بنفشه که شوخی اش گل کرده بود گفت:حتماض داماد بعدی یا هنر پیشه می شود یا فیلم بردار.
گفتم: چه ربطی دارد؟
آرزو گفت:اتفاقاً عالیه،من اگر جای تو بودم خوشحال می شدم. به نظر من هنرمند باید با هنرمند ازدواج کند.
گفتم:با این حرفت موافقم.
بنفشه گفت:به نظر من همان که تفاهم دو طرفه باشد کافیه،حالا حتی اگر از لحاظ شغلی ارتباطی وجود نداشته باشد.بعد ناگهان به امید نگاه کرد.
بهاره گفت:با حساب تو و آرزو، امید باید با یک مهندس کامپیوتر یا متخصص فنی ازدواج کند.من زدم زیر خنده.آرزرو هم لبخند به لب گفت:مگه بد است؟
امید اخم کرد و گفت:بهتره شما به فکر من نباشید،غصه خودتان را بخورید. من خودم میدانم همسر آینده ام را چطور انتخاب کنم.
مامان پرسید:مگه کسی را زیر سر داری امید جان؟
امید سرخ شد و گفت:نه زن عمو،هنوز خیلی مانده درسم تمام شود.
بحث که به امید کشید نمی خواستم دیگر نه صدایش را بشنوم نه حره های راجع به او را.بلند شدم و به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم،تا زمان خداحافظی هم پایین نیامدم.
روزهای متوالی گذشت.من سرگرم کلاسهای دانشگاه و تهیه کتاب و وسایل عکاسی بودم و خودم را غرف درس کنم تا فکر امید و حرف هایش از سرم بیرون برود.
او هم دیگر خودش را پنهان نمی کرد ولی بی توجهی اش بدتربود.
گاهی جلوی در او را می دیدم ولی بدون نگاه کردن به من سوار ماشینش می شد و از کنارم می گذشت.گاهی که به خانه مان می آمد مثل همیشه با همان لفظ تحقیر آمیز خاله سوسکه، بهم سلام می کرد و دیگر هیچ حرفی نمی زد و من دلم می خواست فریاد بزنم ولی در عوض درست مثل خودش مقابله به مثل می کردم.
این سلام و علیم جلوی دیگران بود،اگر تنها او را می دیدم که اصلاً همین چند کلمه حرف هم بین مارد و بدل نمی شد.رفتار من بدتر بود.حالا که خوب فکر می کنم بدجوری تلافی می کردم،ولی یک روز بالاخره به زبان آمدم.با اصرار آرزو رفتم خانه شان، دیگر خیلی کن آن جا می رفتم.درس و دانشگاه را بهانه کرده بودم و برای رو به رو نشدن با امید زیاد خانه عمو پرویز نمی رفتم.
منی که هر روز یا یک روز در میان آنجا بودم،حالا هفته ای یک بار هم خانه عمو نمی رفتم.این اتفاقات مصادف شد با نامزدی بهاره و قبولی من در دانشگاه و کسی متوجه قضیه نشد.همه بی حوصلگی و آفتابی نشدنم را در جمع حمل بر درس می گذاشتند. مامان و زن عمو هم سرگرم مقدمات نامزدی بودند.
بالاخره آن روز وقتی مطمئن شدم امید خانه نیست،با اصرار آندو به آن جا رفتم تا لباسی که برای نامزدی بهاره و کیارش خریده بود را نشانم بدهد.
قبل از اینکه پا به اتاق آرزو بگذارم از جلوی در اتاق امید رد شدم.در اتاقش نیمه باز بود.همیشه وقتی می آمدم به اتاق سرکشی می کردم و اگر به هم ریخته و نامرتب بود برایش مرتب مب کردم و او وقتی می امد می فهمید من آنجا بودم.از آرزو می پرسید:آرام آمده بود؟آروز می گفت:از کجا فهمیدی؟ او هم می گفت:از مرتب شدن اتاقم.دیگر برای هر دوی ما عادت شده بود.
ولی خیلی وقت بود که ترک عادت کرده بودم.آن روز هم با دیدن به هم ریختگی اتاق،ناگهان دلم برایش تنگ شد.دلم برای شنیدن صدایش و درد دل کردن باهاش تنگ شده بود؛حتی باری مرتب کردن اتاقش.ناخودآگاه پا گذاشتم در اتاقش.همه جا نامرتب بود. گرد و خاک روی همه اشیای اتاقش نشسته بود.آنجا رنگ غم داشت.آرزو پشت سرم وارد اتاق شد.
گفتم:این جا چه خبره؟زلزله آمده؟
آرزو گفت:نه،اتاق امید شلخته است دیگه،خودش که مرتب نمی کند،نمی گذارد من و مامان هم دست به وسایل اتاقش بزنیم.نمی دانم چطور امروز در اتاقش را قفل نکرده،چون دوست ندارد هیچ کدام از ما اتاقش را تمیز کنیم.
گفتم:حتما منتظره من بیایم برایش مرتب کنم.
- اتفاقاً پریروز مامان همین حرف را به او زد.اونم گفت:آره،شما هیچ کدام بلد نیستید،فقط آرام می داند چطور وسایلم را بچیند.من هم گفتم:پس بگو سلیقه ما را قبول نداری بی معرفت.نه گداشت و نه برداشت و گفت:آره،سلیقه فقط سلیقه آرام.
من از این حرف آرزو ذوق کردم و پرسیدم:حالا کی می آید؟
- فکر نکنم زود بیاید.امروز با دوست هایش میتینگ دارند.دیر می آید.
نمی دانم جرا همه دلخوری ام را فراموش کردم و گفتم:پس وقت دارم.فوری یک دستمال گرد گیری آوردم و شروع به تمیز کردن اتاقش کردم.
آرزو گفت:زحمتت می شود،من خواستم لباسم را نشانت بدهم.
گفتم:به آن هم می رسیم،زود کارم تموم میشود،فقط بهش نگو مار من بوده.
کارم یک ساعتی طول کشید.جای چند تابلو که به گمانم تازه خریده بود و بی سلیقه روی دیوار با فاصلع زدع بود را عوض کردم و کنار هم با شکل زیبا چیدم.همه اتاق را برق انداختم،کتاب هایش را مرتب در کتابخانه اش به ترتیب قد گذاشتم.تمام سی دی ها را به ترتیب چیدم،تختش که مرتب شد،کارم تمام شده بود که تلفن اتاقش زنگ خورد.نمی خواستم گوشی را بردارم ولی نمی دانم چه نیرویی من را به سمت تلفن کشاند.چهار پنج بار که زنگ تکرار شد گوشی را برداشتم.
صدای آن طرف خط ان قدر ظریف و زیبا بود که میخکوب شدم.وقتی پرسید:امید خان تشریف دارند،رنگم پرید.گفتم:نخیر،شما؟
گفت:من یکی از دوستان ایشان هستم.
نمی دانم چرا با لحن بدی گفتم:این که واضح است یکی از دوستانش هستید جون فکر نمی کنم دشمن هایش علاقه ای داشته باشند باهاش تماس بگیرند.
نمیدانم چرا این حرف را زدم،ولی او هم کم میاورد و گفت:خودم مجدد تماس می گیرم.
گفتم:پس من به امید بگویم خانم بی نام تماس گرفتند؟
خندید و خنده اش آن قدر دلنشین و بی خیال بود که خودم خجالت کشیدم.
با ناز گفت:لطف کنید بگویید پریچهر تماس گرفت.
گفتم:حتماً! و گوشی را قطع کردم.
از حاضر جوابی خودم نه تنها خوشحال نبودم از این که اصلا بهش بر نخورده بود ناراحت هم بودم.این دختر کی بود که با شماره مستقیم خود امید تماس گرفته بود؟حتما یکی از هم کلاسی هایش بود.این صدا با این همه ناز و عشئه اصلا با سلیقه امید جور در نمی آمد.یک لحظه حس کردن اصلا امید را نمی شناسم.این همه شناخت دود شد و به هوا رفت و امید برایم غریبه شد.فقط کنجکاوی شناخت پریچهر نبود،نمی دانم چرا حسودی ام شده بود.ر.ی تخت نشستم و فکر کردم چطور امید این همه سلیقه به خرج داده و ما را بی خبر گذاشته.مدت ها بود که ازش بی خبر بودم.بعد فکر کردم دیوانه شدی دختر،به تو چه که کی بود،حتما از هم کلاسی هایش بود.به هر حال به من ارتباطی نداشت.تواین افکار بودم که آرزو به اتاق آمد و گفت:دستت درد نکند،عجب با سلیقه،حق با امید است که فقط کار تو را فبول دارد.
گفتم:انمید تازگی ها خوش سلیقه شده،البته در انتخاب صدا.
با تعجب پرسید:چی شده؟
گفتم:دوستش پریچهر تماس گرفت.عجب صدایی دارد!می شناسیش؟
- آره،از هم دانشگاخی های امید است.
- یعنی کامپیوتر می خواند؟
- نه مهندسسی الکترونیک می خواند.
گفتم :از این باستانی ماستانی ها که نیست؟
خندید و گفت:نه،اتفاقا خیلی هم شیک و مدرن است.
- از صدایش می شد یک چیز هایی حدس زد.پس تو هم دیدیش.
- فقط یکبار.همه با هم رفتیم کوه.پریچهر هم بود.هم خوشگل است هم خانم و مهربان.
تپش قلبم تندتر شد.پرسیدم:پس همه چی را باهم دارد؟هم خوش صدا، هم خوش سیما، هم خوش اسم.فکر نمی کردم امید این قدر با سلیقه و زرنگ باشد.
گفت:به نظر من که پریچهر خوش سلیقه بوده.البته زیاد جدی نگیر،امید به این راحتی ها دم به تله نمی دهد.
گفتم:خدا رو چه دیدی،این صدا که من را میخکوب کرد.ندیده قهمیدم.
گفت:امید خیلی سخت گیره،بگذریم.بیا برویم لباسم را نشانت بدهم،دوتا چایی تازه دم هم بریزم،خیلی خسته شدی.
یک ساعت بعد همه حرف های ما خلاصه شد به پارچه و مدل لباس و نامزدی بهاره و آخر هم کاوش های باستان شناسی که آرزو دلش می خواست در آینده انجام بدهد.
ساعت از هفته گذشته بود. می خواستم بلند شوم بروم خانه.آرزو گفت:آن قدر حرف زدیم که یادم رفت میوه بیاورم.بشین الان می آیم.عکس های جالبی از تخت جمشید پیدا کرده ام.از همان هایی که دوست داری.تا تو تماشا می کنی من آمدم.
دوباره نشستم.یک کتاب بزرگ پر بود از عکس های رنگی و بزرگ از مکان های تاریخی ایران.عکس های تخت جمشید فوق العاده بود.سرگرم تماشا بومدم که صدای در اتاق امید را شنیدم.بعد هم صدای خودش که فریاد می زد و آرزو را صدا می کرد.دویدم جلوی در و آرام لای در اتاق آرزو را باز کردم تا بهتر صدایش را بشنوم.متوجه حضور من نشده بود.


پایان صفحه 40
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت 2

آرزو از داخل آشپزخانه گفت:چی شده امید،تو کی آمدی؟
-همین الان آمدم ،مهمان داریم؟
- نه چطور؟
وقتی امید پرسید:آرام اینجا بود؟نفسم را از هیجان حبس کردم تا مبادا صدای قلبم را بشنود.
آرزو بی خیال گفت:برای چی می پرسی؟
- اتاقم را کی مرتب کرده؟
آرزو جواب نداد.قول داده بود نگوید کار من بوده.
امید دوباره پرسید:آرام این جا بوده مگه نه؟مطمئنم کار خودشه؟
با شنیدن اسمم از زبانش از فرط هیجان سرخ شدم.
صدایش کمی آرام تر از قبل شد،انگار با خودش حرف میزد. گوشم را تیز کردم و شنیدم که گفت: بالاخره آشتی کردی آرام خانم.
فکر کردم مرا دیده ولی با خودش بود چون گفت: میدانستم طاقت نمی آوری.
ذوق زده لبخند زدم، پساو هم منتظر آشتی بود و صدای آرزو دوباره گفت: چی میگی؟ نمیشنوم.
- هیجی، آرام کی آمد این جا؟
آرزو هم هوس سر به سر گذاشتن امید به سرش زده بود چون گفت:مگه من گفتم آرام آماده بود؟
- احتیاجی نبود تو به من بگویی، خودم فهمیدم.
- آره دیگر، بیچاره هر وفت می آید اتاق تو را مرتب میکند. از تمیزی اتاقت میفهمی آرام اینجا بوده.
امید گفت: حالا کی رفت؟
آرزو پرسید: کی؟
- آرام دیگه؟ تو چت شده مسخره بازی در می آوری.
این حرف را گفت و به طرف اتاق آرزو آمد. من فوری کتاب را به دستم گرفتم و خودم را سرگرم تماشای عکس ها نشان دادم.
صدای آرزو آرام تر گفت: هنوز نرفته، تو اتاق منه.
- پس چرا زودتر نگفتی؟
- چی میگفتم؟
در اتاق باز شد ، آرزو با ظرف میوه آمد کنارم. از امید خبری نبود.
گفتم: ناراحت شد سر به سرش گذاشتی؟
- بدجوری؛ تو حرفهایش را شنیدی.
- ولی حرف بدی که نزد.
- میروی تو اتاقش باهاش حرف بزنی؟! اگر بدانی چقدر خوشحال شد وقتی فهمید تو آمدی.
نگاهش ملتمسانه بود. خنده ام گفت و گفتم: باشه خواهر مهربان . برای آَتی من پیشقدم می شوم، این کافیه؟
صورتم را بوسید و گفت: میدانستم اسمت آرام و مهربان و باگذشتی.
- خدا کند ضرر نکنم.
همه دلخوریم با شنیدن حرفهای امید از صفحه قلبم پاک شده بود. پشت در اتاق نفس عمیقی کشیدم و لبخند به لب چند ضربه به در اتاقش زدم و جوابی نشنیدم . طبق معمول در را باز کردم و پا به اتاقش گذاشتم . پشت میز کامپیوتر نشسته بود.حتی برنگشت نگاهم کند. گفتم: سلام.
وقتی بدون نگاه کردم به صورتم با تمسخر گفت: علیک سلام خاله سوسکه، داغ شدم پس همه حرفهایش دروغ بود، فقط میخواست سر به سرم بگذارد و در دلش شادی کند ،حالا هم دست بردار نبود. دیگر طلاقتم تمام شد.
گفتم: میشه دیگه اینطوری صدایم...
گفت: نه، نمیشه.
گفتم: من اسم دارم، اسمم آرام است، می فهمی؟
گفت: آره میدانم، احتیاجی نیست یادآوری کنی. مثل اینکه یادت رفته خودت گفتی دیگر حق ندارم اسمت را به زبان بیاورم. منم مجبورم اینطوری صدایت کنم.
گفتم: اینقدر حرفهایم برایت اهمیت دارند؟
- نمیشه حرف دختر عمویم را گوش ندهم.
گفتم: ببین، چطور باید بگم که از دست کارهایت خسته شدم.
- جدی؟ پس اهمیتی هم برایت داره؟
- نه، واقعا . فقط جلوی دیگران از رفتارت خوشم نمی آید، بهتره رفتارت را عوض کنی.
گفت: من نمی تونم رفتارم را عوض کنم. تا وقتی تو رفتار خودت را نبینی و تغییر روش ندهی من هم نمیتوانم عکس العمل دیگری نشان بدهم، پس متاسفم. مثل اینکه ریختم را نبینی بهتره، مجبور نیستی تحملم کنی.
با عصبانیت گفتم: آره، اینطوری خیلی بهتره، هر جور دوست داری.
گفت: فقط بهت گفته باشم این تویی که ضرر میکنی.
با تمسخر گفتم: فعلا که دیدم چطور از این که این جایم ذوق زده شدی.
بدترین حرفی که ممکن بود بگویم همین بود. نباید به روی خودم می آوردم که حرفهایش را شنیده ام ولی متاسفانه آنقدر از خونسردی اش عصبی شده بودم که نمی فهمیدم چی دارم میگویم.
سرخی صورتش کاملا مشخص بود. وقتی بلند شد و روبه روی م ایستاد فهمیدم غرورش شکسته؛ غرور احمقانه ای که من داشتم، صد برابر بیشتر از امید.
گفتک متاسفم که باید بگویم خوشحالیم از چیز دیگری بود.
گفتم: حتما از اینکه اتاقت را مثل یکم خدمتکار حرف گوش کن تمیز کردم خوشحال شدی. چقدر من احمقم.
برگشت و صورتش را از من پنهان کرد و من ندیدم چه حسی در چشمهایش موج میزند.
گفتم: برای خودم متاسفم، فکر میکردم تو لیاقتش را داری؛ فکر میکردم هنوز یک ذره مهربانی از گذشته از وجودت برایم مانده که ارزش هر کاری را داشته باشی.
ناگهان مهربان شد. برگشت. نمیدانم از بغض صدایم بود با چشم های خیسم که هر لحظه ممکن بود ببارد. مثل گذشته پر محبت بود وقتی گفت: چت شده آرام؟
گفتم: هیچی.
ولی من هم آرام شده بودم. برای اولین بار حس کردم دلم میخواهد حسابی گریه کنم، وقتی گفتک به خدا منظورم این نبود. چرا فکر میکنی من اینقدر پستم؟ تو که منو خوب میشناسی. از بچگی، گذشته، حال، آینده با من بودی و هستی، چرا نمیخواهی بفهمی که برایم خیلی با ارزشی، خیلی مهمی، درست مثل...
برای شنیدن کلمه آرخش همه وجودم گوش شده بود. چشم هایم روی حرکت لبهایش میخکوب شده بود، ولی هما ن موقع آرزو جلوی در اتاق ظاهر شد و گفت: راست ی امید، دوستت پریچهر تماس گرفت، باهات کار داشت.
بدترین شوک آن لخظه بود ، دیگر بدتر از این نمیشد، همه چیز تغییر کرد. حرفهایش نیمه کاره ماند، نمیدانم چرا فکر کردم رنگش پرید، شاید هم اشتباه میکردم چون آرزو آباژور کنار تخت را روشن کرد و نوری افتاد روی صورت امید.
روی تخت نشستم. آرزو گفت: برویم چای بخوریم یا برایتان بیاورم اینجا.
امید فقط گفت: می آیم آنجا.
آرزو گفتک پس زودتر بیاید تا یخ نکند.
با تمسخر گفتم: زودتر به این دوستت تلفن بزن، خیلی منتظر نگذار، گناه دارد.
گفت: دوستم نیست یکی از بچه های دانشگاه است.
- چه فرقی میکند، خودش که میگفت از دوستهایت است. برایت متاسفم میشوم اگر بگویی دوستم نیست، آنوقت به سیلقه ات شک میکنم. خوش صدا که هست، اسمش هم خیلی قشنگه، خوشگل و خوش اخلاق هم که هست، چی از این بهتر.آدم با دختری آشنا بشود که همه محاسن را داشته باشد آنوقت با بی سلیقگی ادعا کند که دوستش نیست.
میخواستم ادامه بدهم که با خشم گفت: کی اینارو به تو گفته؟
گفتم: اشکالی داره من بدانم؟ نا سلامتی دختر عموتم، مثل خواهر و برادر می مونیم نه، از بچگی تا حالا هر چی مربوط به هم میشده را میدانیم. من بارها با تو درد دل کردم ،تو هم همینطور ،حالایک اتفاق مهمی تو زندکی تو بیفته و من ندانم!


پایان صفحه 45
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت 3

- کدام اتفاق مهم؟
- آشنایی با یک دختر به این خوبی.
به آرامی برگشت و همان طور که دکمه های کیبورد را می زد با خونسردی گفت:راست می گویی،فراموش کردم همه خصوصیات خوب را داره.از همه مهم تر مهربانه.
لال شده بودم.دیگر حرفی نداشتم.گفت:چرا به فکر خودم نرسید؟فقط اگر از من خوشش نیاید چی؟
به زحمت خودم را کنترل کردم و گفتم:فکر نکنم این قدر بد سلیقه باشد که از تو خوشش نیاید.صدایش که این طور نمی گفت.
-ممنون از اعتماد به نفسی که به من می دهی.چطور تا به حال نگفته بودی این قدر عالی هستم؟
گفتم:نخواستی بشنوی.
این را گفتم و از اتاقش بیرون آمدم.دیگر نمی توانستم آن جا بمانم و حرف هایش را بشنوم و خونسرد جوابش را بدهم.
خیلی طول نکشید که آمد به سالن،من و آرزو چایی مان را تمام کرده بودیم.اصلا نگاهش نکردم فقط بلند شدم و گفتم:خداحافظ،من دیگه می روم آرزو.
امید گفت:صبر کن تا جلوی در می رسانمت.
با تمسخر گفتم:راه طولانیه خسته می شوی.
گفت:تو نگران من نباش.
بی مقدمه رو به آرزو کردم و گفتم:راستی به امید تبریک نمی گی؟
آرزو از همه جا بی خبر با تعجب پرسید:برای چی؟
-قراره به زودی به جمع متاهل ها بپیونده.
-باکی؟
-با پریچهر دیگه.مگه تو دلت نمی خواست؟
امید گفت:تبریکات باشه برای بعد،بلند شو برویم.
گفتم:باید ه فکر تهیه لباش باشم.می خواهم زیباترین لباس را من بپوشم.
آرزو گفت:لباس نامزدی بهاره هم قشنگه،خیلی بهت می آید.
گفتم:این نظر توئه،خودم که این طور فکر نمی کنم.
امید گفت:برای اولین باره که می شنوم خودت را "دست کم" می گیری.
این حرفش خیلی بی معرفتی بود و من از این کلمه چنان رنجیدم که تصمیم گرفتم آن قدر عالی باشم که خودش از حرفی که زده پشیمان شود.با آرزو خداحافظی کردم. از جلوی امید که رد می شدم گفتم:من احتیاجی به عالی شدن ندارم چون کمبودی ندارم،همین طوری هم به اندازه کافی جذابیت دارم.
نمی دانم چطور در آن لحظه این حرف به ذهنم رسید.وقتی بهک.چه رسیدم خنده ام گرفت.فکر کردم چه حرف خنده داری.
من نه مثل پریچهر خوش صدا و به قول آرزو خوش اخلاق بودم نه این همه طرفدار داشتم.از همان اول می دانستم که بازنده هستم.به خاطر همین سعی کردم دیگر هیچ وقت نه به تلافی فکر کنم،نه به آن کسی که روز های گذشته فکرم را مشغول کرده بود،نه به صدای خوش رقیب.
آن شب رو به روی آینه قدی اتاقم ایستادم.به نظر خودم هیچ زیبایی خاصی نداشتم ولی زشت هم نبودم.چشم های درشتم زیر ابروی باریکم زیادی بزرگ به نظر می آمدند ولی مژه های بلندم این فاصله را خوب پوشش می داد.تنها چیزی که می توانستم به ان افتخار کنم غیر از بینی ام که هیچ وقت احتیاج به عمل جراحی نداشت و بالای لب های بزرگم کوچک به نظر می رسید،هیکلم بود.با این که زیاد قد بلند نبودم،ولی لاغری و کمر باریکم باعث می شد بلند و باریک به نظر بیایم و به قول بهاره هر لباسی که می پ.شیدم به تنم برازنده بود.برای اولین بار برای مراسم نامزدی بهاره یک پیراهن بلند و خوش دوخت که کیپ تنم بود پوشیدم.موهای بلند . صافم را خیلی ساده روی شانه ام ریخته بودم و بر خلاف آرزو و بنفشه به آرایشگاه نرفتم.با یک آرایش ملایم،دیگر احتیاجی به آرایشگاه نداشتم.آرزو و بنفشه همراه امید از آرایشگاه برگشتند.
وقتی که بهاره همراه کیارش وارد سالن پذیرایی خانه شدند از خوشحالی اشک در چشم هایم جمع شد.بهاره با پیراهن صورتی درست مثل یاس صورتی می درخشید.بنفشه هم با آن کت و دامن لیمویی خیلی بیشتر از سنش نشان می داد.همان موقع فهمیدم که خواهر کوچکم برای خودش خانمی شده.یک لحظه نگاه پدر و مادر را به بهاره و کیارش دیدم که با افتخار به دخترشان نگاه می کردند.زن عمو اسپند دود کرده بود و دور سر عروس و داماد می چرخاند.خبری از امید نبود.ازآن روز که با دلخوری از خانه شان برگشته بودم امید را ندیده بودم.آن قدر سرگرم تدارکات نامزدی بهاره بودم که فرصت فکر کردن به او را هم نداشتم.
ولی ان روز وقتی او را دیدم حس کردم اولین بار است که امید را می بینم.چقدر تغییر کرده بود.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید و کراواتش کاملا هماهنگی داشت.موهای روغن زده اش را عقب زده بود و پیشانی اش بالای چشم و ابروی مشکی اش بلندتر از همیشه به نظر می آمد.انگار چند سالی بزرگتر شده بودیم.از روزهای بچگی و صمیمیت آن دوران خارج شدم.حس جدایی و دوری همه وجودم را گرفت.چقدر خوب که حالت صورتم را ندید.یک جور تحسین و تعجب در نگاهم بود.حال خودم را نمی فهمیدم.نگاهم روشن شده بود،فکرم باز.نمی خواستم پی به حالم ببرد.به اشپزخانه پناه بردم تا کسی متوجه من نشود.هنوز هودم را آماده برخورد با او نکرده بودم که خودش جلویم سبز شد.من برای برداشتن آب،در یخچال را باز کرده بودم که صدایش را شنیدم.با کسی حرف می زد و صدایش هر لحظه نزدیکتر می شد.بعد صدایش قطع شد.برگشتم.خیره و میخکوب رو به روی هم ایستاده بودیم.لب هایش برای گفتن حرفی تکان خورد ولی صدایی از آن خارج نشد.سکوت و خیرگی چشم ها طولانی شده بود و من لیوان آب در دست،فراموش کرده بودم در یخچال را ببندم.برای چه کاری به آشپزخانه آمده بود؟خیلی طول کشید که گفت:یک لیوان آب به من هم می دهی؟
مهربانی چشم هایش به صدایش هم سرایت کرده بود،همه وجودم هیجان بود و خوشحالی دوباره پیدا کردنش.
گفتم:الان برایت می ریزم.
روی صندلی نشست،انگار نه انگار برای کاری آمده بود.یخ ها را که در پارچ می ریختم یکی از دستم افتاد.خم شدم تا برش دارم.آبشار موهایم ریخت تو صورتم.موهایم را که کنار زدم از زیر چتر موهایم یواشکی نگاهش کردم.خیره نگاهم می کرد.نمی دانم چرا دلم لرزید.همه وجودم گرم شد.نگاهش عجیب بود ولی فوری نگاه از من گرفت و به رو به رو خیره شد.وقتی لیوان را روی میز گذاشتم،نگاهش دور بود و مات؛حتی فکرش هم دیگر کنار من نبود.
سکوت را شکستم و پرسیدم:انگار برای کاری آمده بودی؟
به خودش آمد و گفت:برای بردن صندلی.
لیوان آب را تا ته سرکشید و بلند شد و بدون حرفی صندلی را برداشت. از آشپزخانه بیرون که می رفت گفت:ممنون.
نمی دانم چرا ناگهان حس کردم دوباره غریبه شده.از پشت سر نگاهش میکردم.چقدر عوض شده بود. فکر کردم فاصله بینمان چقدر زیاد شده امید، که صدایم کرد. آرام و کشدار گفتم:امید...
گفت: دیگر هیچ وقت باهام قهر نکن.
گفتم: هیچوقت.
- داشتم دیوانه میشدم. دیگر هیچوقت باهام قهر نکن، باشه؟
گفتم: پس دیگر خاله سوسکه و سوسک سیاه نیستم. برگشت و صورتم را نگاه کرد و گفت:
- هیچ وقت نبودی.
و قبل از بیرون رفتن گفت: تو همیشه زیباترینی.
از حرفش لبخند عمیق روی لبم نشست. چنان ذوق زده شده بودم که دو تا لیوان آب را پشت سر هم سر کشیدم. فکر کردم فاصله ها چقدر میتواند کوتاه شود اگر همیشه حرفهای قشنگ به همدیگر بزنیم. اگر با یک نگاه مهربان به تفاهم برسیم.
آن روز هم گذشت . بهاره و کیارش آنقدر به هم می آمدن که فکر کردم انگار از اول خلقت آن دو برای هم ساخته شده بودند.
صمیمیت بین دو خانواده بیشتر شده بود و رفت و آمدها زیادتر. و لی من بیشتر وقتم را صرف درس هایم میکردم. حالا که خیالم از طرف امید راحت شده بود با آسایش و آرامش فکر، بیشتر از گذشته به کارهایم میرسیدم.
هر چه بیشتر کتاب میخواندم فکرم پخته تر میشد. حتی گذشت ساعت ها تغییرم میداد. دلم میخواست چیزهای جدیدی را کشف کنم، زندگی را بهتر ببینم و آدم ها را بهتر بشناسم.
به کتاب های روانشناسی، عرفان و فلسفی روی آوردم. با خواندن هر کدام به سوالات زیادی که در ذهنم بود پاسخ داده میشد ولی سوالاتی دیگر جانشین سوالات و ناشناخته های قبلی میشد. جلسات و کنفرانسهای دانشگاه هم جوابگوی این همه پرسش نبود. حال کودکی را داشتم که تازه به حرف آمده باشد، تازه خودش و اطرافیانش را دیده و با سوالات فراوانش والدینش را کلافه میکند.
من، خودم کلافه بودم از ندانستن، وقتی ندانی در نادانی و جهل غرق میشوی و کور و کر به زندگی ندانسته ادامه میدهی.
وقتی بخواهی بدانی دری به رویت باز میشود و درهای دیگر بسته و مشتاق باز کردن هر در، به دری بسته میرسی. هر با مشتاقتر و کنجکاوتر، آرزوی دانستن بیشتر و بیشتر را خواهی داشت. هر لذتی که با شناخت ِ ناشناخته ای می بردم، ناشناخته ای جدید تمامی لذتم را پایان میداد و در جستجوی کشف تازه ها، شادی و غم را با هم تجربه میکردم.
با ورود به دانشگاه در ِ دنیای واقعیت به رویم باز شده بود و من که در رشته مورد علاقه ام عکاسی یا به قول امید ثبت لحظه ها قبول شده بودم، غرق شور و هیجان تجربه ای ، تازه، از زندگی آرام و یکنواخت گذشته کنده میشدم. آدمی تازه در من رشد میکرد و بزرگ میشد؛ با افکاری نو.
یک ترمی که گذشت، مشکلات و واقعیت های ترم اول، من را از در عالم رویا بیرون آورد.ترم دوم بود که به خودم آمدم و سعی کردم رویاهایم را با واقعیت آشتی بدهم و کنار هم برای هر کدام جایی بگذارم.
گاهی سر کلاس، میان حرفهای استاد پیدایش میکردم، گاهی موقع خرید یک دوربین عکسای گرانقیمت گمش میکردم. صحبت پول و متعلقاتش که وسط می آمد آرزو پر میزد و گم میشد . مگر میشود با پول، خیال شیرین خرید یا یک سیب سرخ از درخت رویا چید با جای آن ها را هم عوض کرد؟ برای بعضی خا شاید میشد، برای من ممکن نبود.
تا قبل از پیدا کردن راهم، سوژه های معمولی و یکنواخت فکرم را پر کرده بود ولی بعد از آن دیگر فکر عکس میگرفتم ،کتاب می خواندم، از نمایشگاه های مختلف بازدید میکردم، با دوستانم سینما میرفتم یا در کتابخانه ساعت هایم را میگذراندم ولی همیشه دنبال گمشده ای میگشتم تا پاسخ همه سوالاتم را در او پیدا کنم. بیشتر وقتم را با مینوکه بهترین دوست و همکلاسی ام بود میگذراندم و البته کاوه هم که معماری میخواند و نامزد مینو بود همراهی مان میکرد گاهی با مینو و کاوه و چند نفر دیگر ازدوستهای دانشگاهی ام بحث های ادامه دار فلسفی را به یک سریال دنباله دار تبدیل میکردیم و اطلاعات جمع آوری میکردیم تا از دیگری جلو بیافتیم. با دیدن آن دو، تلاشم را برای پیدا کردن بیشتر میشد. گاهی مینو عقب می افتاد، کاوه خسته از بحث از دور خارج میشد، ولی من هیچ وقت. خودم را به آب و آتیش میزدم تا همیشه بهترین باشم، و گاهی بودم. اطلاعات جدید با نمره های عالی ام روی بُرد، خوشحالم میکرد. گاهی که غیر از نمره های دانشگاهی در مسائل زندگی کم می آوردم غمم میشد.
ولی هیمشه یک راه حل پیدا میکردم؛ چیزی که مشکلم را حل میکرد. آن وقت به یک مسئله دیگر آویزان میشدم، دست به دامن یک فکر خوب به زندگی چنگ میزدم و نا امیدی را از ذهنم فراری میدادم. گاهی مینو متعجب از نوع رفتارم، اخم میکردو مرا به یک آدم تنها و بی احساس شبیه میکرد، ولی من هیچ تنها نبودم، تنهایی که او میدید تنهایی قلبم بود. علی رغم حفره های زیادی که در قلبم پُر بود ، یک حفره خالی بود ولی من اهمیتی نمیدادم. گاهی کاوه مثلا جدی میشد و میپرسید: ارام، چرا برای خودت یک مسئله رمانتیک عشقی دست و پا نمیکنی؟ میگفتم: چون نمیتوانم حلش کنم و نمره ام صفر میشود.
میخندید و میگفت:تو اگر بخواهی صد امتیاز میگیری، بگو خودم نمیخواهم با این همه پیشنهاد...اجازه نمیدادم ادامه بدهد و حرفش را با قیچی خونسری میبریدم و میگفتم: هنوز نمیدانی یک حس عاشقانه دو طرفه و پیشنهاد یک جانبه هیچ وقت نمیتواند کنار هم قرار بگیرند. چطور باید به تو بگویم که من از پیشنهاد دوستی غیر از همینی که هستم بدم میآید؟ و او نا امید میگفت: تومنتظر شاهزاده رویاهایت هستی تا سوار بر اسب سفید تو را بدزدد و با خودش به قصر باشکوهش ببرد.
میخندیدم و میگفتم: تو اینطوور فکر کن.
مینو هم افکاری مشابه کاوه داشت. گاهی که در تنهایی شب در اتاقم به خودم فکر میکردم و رفتار آن روزم را سبک و سنگین میکردم به خودم میگفتم نکند تو منتظر چنین کسی هستی، نکند مینو و کاوه درست بگویند، نکند خودت را گم کنی و غرق خیالات خام بچگی شوی؟ بعد به خودم میگفتم هیچ وقت، من چیزی غیر از اینی که هستم نمیخواهم و روز بعد خودم را بیشتر درگیر واقعیت میکردم. عکس هایم این فکر را درمن نشان می داد.

پایان فصل 2 - صفحه 53
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل سوم
تنها روزی که هیچوقت فراموشم نمیشود و روزهای بعد از آن که همه برایم خاطره ساز شدند و فراموش نشدنی همان روزی بود که برای مطالعه به کتابخانه رفتم.
کتابخانه ای کوچک بود و من به دنبال یک کتاب مرجع میگشتم.دستم به سمت یک کتاب در قفسه ی کتابهای مرتب چیده شده رفت و دستی دیگر هم همان لحظه روی کتاب بود.من بی توجه به نیاز دست کنار دستم کتاب را به سمت خودم کشیدم و صاحب ان دستها را ندیدم.چند دقیقه بعد کاغذ نوشته ی من دست کتابدار بود.صاحب ان دست پشت قفسه ی کتابها ناپدید شد.شنیدم کسی کنارم اسم کتاب مورد نظرم را به دومین کتابدار گفت و من نگاهم به دستهای روی میز افتاد و همان دستهای ناکام را تشخیص دادم.ظرافت عجیبی داشت ؛ یک دست مردانه به این ظرافت!من که چنین دستی ندیده بودم.از گوشه ی چشم نگاهی به کنار دستم انداختم.آدمی با این قد و هیکل چطور میتوانست دستهایی به این زیبایی داشته باشد!من فکرم از کتاب پرید به عکس و استفاده از آن دستهای جالب و یک سوژه کاملا هنری به ذهنم هجوم اورد.فقط چند ثانیه.تخیلاتم را صدای کتابدار پراند ، سوژه ام پر کشید و رفت.یک صدا که گفت:بفرمایید.
و یک صدای دیگر گفت:متأسفانه کتاب شما را پیدا نکردم یعنی امانت داده شده.هنوز کتاب را از کتابدار نقاپیده بودم که دو کتابدار به هم نگاه کردند و من فهمیدم اتفاقی قرار است بیفتد چون هر دو لبخند میزدند و همیشه لبخند دو نفر همزمان به من بشارت یک اتفاق مهم را میداد.چه میدانم این چه طرز فکری بود که داشتم ولی برایم به اثبات رسیده بود ، فقط برای من ، مثل باز ماندن دهن قیچی که قرار بود دعوا بشود و هیچوقت هم نمیشد ، نبود ، واقعی بود ، یک تجربه ی کاملا شخصی ؛ دلم میگفت در این اتاق بزرگ با صندلی های چوبی و میزهای گرد کوچک با نوری که از پنجرهه ای بزرگ روی کتابهای چیده شده در قفسه ها می تابد با آن سقف بلند و چراغ های کوچکی با فاصله کم و نزدیک به هم روی سقف و جذابیتی که آن محیط برایم داشت ، اتفاقی قراره بیفتد.تلقین نبود ، دروغ هم نبود ، رویاهای یک دختر احساساتی به اسم آرام هم نبود ، حتی یک سوژه برای عکس هم نبود ، واقعیت بود.این را وقتی فهمیدم که صدای صاحب دست ها گفت:من همین کتاب را میخواستم.و یکی از کتابها روی کتابهای کنار دستم قرار گرفت.ولی من نه به صدا نه به دست فرصت ندادم.بی توجه به اطرافم کتاب را برداشتم و گفتم:ممنون.لبخند هر دو کتابدار شکفته شد.یکی از آن دو گفت:متأسفانه همین یک جلد را داریم و دیگری رو به صدای کنارم گفت:میتوانید امانت ببرید البته بعد از مطالعه ی این خانم.
-ولی من همین امروز و این چند ساعت لازمش دارم.
کتابدار رو به من که با بی اعتنایی برگشته بودم و با نگاهم دنبال صندلی خالی میگشتم گفت:اگر شما...
-من هم همین چند ساعت این کتاب را لازم دارم.
کتابدار مستأصل گفت:کاری از دست من بر نمی آید ، میتوانید خودتان این خانم را راضی کنید.
و صدا که انگار قصد مبارزه با زمان را داشته باشد گفت:اگر فقط چند دقیقه زودتر...
من که صندلی خالی را پیدا کرده بودم دنباله ی صدا را نشنیدم.فاتحانه روی صندلی خالی نشستم ولی او دست بردار نبود ف به گمانم خیلی به کتاب احتیاج داشت که اینطور با سماجت دنبال من می آمد.صدایش این را نشان میداد.
بالای سرم حسش کردم:ببخشید خانم...
بدون نگاه گفتم:بله!
-میشود یک لحظه توجه کنید؟
-نه وقت ندارم.
-فقط یک لحظه.
-نه.
گفت:ای بابا یک دقیقه نگاه کن.
هم خنده ام گرفته بود ، هم متعجب سرم را بلند کردم و با اخم گفتم:
-بله!
-حالا شد.بالای سرتان یکی ایستاده با شما صحبت میکند.اگر چند دقیقه روی گرامی را برگردانید و به بالای سرتان نگاهی بیندازید لطف بزرگی کرده اید خانم محترم.
گردنم را به سمتش چرخاندم و گفتم:خب این هم لطف بفرمایید.
نفس عمیقی کشید و گفت:با بد کسی طرف شدم.
خنده ام گرفته بود.حالت صورتش وقتی این حرف را زد مظلومانه و در عین حال مضحک به نظر میرسید.از رفتار خشک و بی ادبانه ام پشیمان شدم و گفتم:حق با شماست با بد ادمی حرف میزنید.
او که تا حدودی به مقصودش رسیده بود جرأت پیدا کرد.صندلی کنارم را عقب کشید و نشست حتی مهلت نداد حرفی بزنم و گفت:ببخشید که اینقدر سماجت به خرج میدهم فقط به خاطر این کتاب ؛ اگه بدونید چقدر بهش احتیاج دارم.
-خدا را شکر که خودتان هم فهمیدید چقدر سمج هستید.خب یک روز دیگر...
-ولی من که گفتم همین امروز ؛ اگر اجازه بدهید از کتاب نت برداری کنم ؛ مدتهاست دنبال این کتاب میگردم ، حالا که پیدایش کردم نمیتوانم از دستش بدهم ، فقط یک مطالعه ی یک ساعته برای یک کنفرانس مهم ، باور کنید ناچارم والا اینقدر اصرار نمیکردم.
دلم برایش سوخت.کتاب را رو به رویش گذاشتم و گفتم:قبل از رفتن دوباره بدهید به خودم ، لطفا از جلوی چشمم دور نشوید تا خیالم جمع تر باشد.
لبخند روی لبش رضایتش را نشان میداد.گفت:چه بهتر ، اصلا همینجا که هستم می نشینم تا خیال شما راحت باشه ؛ اشکالی که نداره؟
گفتم:هر طور که میل شماست.
بدون حرف دیگری سرم را پایین انداختم و بی توجه به او مشغول مطالعه ی کتاب دیگر شدم.او هم کاغذ و قلمی از کیفش بیرون اورد و شروع کرد به مطالعه و نت برداری از کتاب.بی اراده فکرم از روی نوشته های کتاب پرید به رو به رویم و حس کنجکاوی مثل خوره به جانم افتاد.او چه رشته ای میخواند ، کدام دانشگاه ، چه کنفرانسی؟کنجکاوی بی موردی بود و خیلی زود فراموش شد و من ماندم و کتاب مورد علاقه ام.یک ساعتی که گذشت چنان مجذوب مطالعه ی فرهنگ اساطیر یونان و روم شده بودم که کنجکاوی نکرد به فضولی اش ادامه بدهد.همه چیز فراموش شد حتی محیط اطرافم را از یاد بردم.هر چند آرامش آن محیط من را غرق کرده بود ولی صورت آشیل از درون کتاب با ان موهای بور ، چشمهای روشن و صدای گیرایش به من نگاه میکرد و من غرق نگاهش شدم.بریزئیس شدم و رو به روی او قرار گرفتم ؛ صدای گیرایش را میشنیدم که صدایم میکرد ولی صدا واقعی تر از خیال بود.از آشیلی که هزاران سال پیش مرده و به افسانه پیوسته بود بعید به نظر میرسید.
سرم را بلند کردم.آشیل رو به رویم ایستاده بود با هیبت همان جوان ، خودش بود ، با موهای بور ، چشمانی به روشنی نور خورشید که به صورتم می تابید.از رویا بیرون آمدم.نه من بریزئیس دختر بریزس بودم نه او آشیل پسر زئوس خدای خدایان.
همان جوان سمج بود که بالای سرم ایستاده بود.چشمهایم را بستم و دوباره باز کردم.او تشکر میکرد ، حتی نتوانستم جواب تشکرش را بدهم.نیمی رویا و نیمی واقعیت بود.او هنوز از هیبت آشیل بیرون نیامده بود ؛ همان آشیلی که من تجسم کرده بودم.شاید چون یک ساعت قبل آخرین نفری بود که من دیده بودم ولی من که به صورت او دقیق نشده بودم تا چشمان به این روشنی را ببینم ، بینی یونانی ، موهای مجعد روشن که درست روی پیشانی بلندش فرهای ریز قشنگی خورده بود.
وقتی به خود امدم حتی یک کلمه از حرف هایش را نشنیده بودم.به نظرم چیز زیادی هم نگفته بود.همان تشکر کوتاه و بعد رفته بود.یک فرهنگ قطور رو به رویم بود ، کنارش کتاب با ارزش نت برداری شده توسط او و صندلی خالی اش آن طرف تر.
از کتابخانه که بیرون آمدم درست مثل شخصیت محبوبم از فکرم بیرون رفته بود.من دیگر بریزئیس نبودم آرام بودم و اشیلی وجود نداشت.او هم فراموش شد.
به خانه که رسیدم سر و صدای بنفشه خواهر کووچکترم و غرولندهای بهاره خواهر بزرگترم فرصت رویا دیدن را از من گرفت.مادر که برای شام صدایم کرد فکر کردم واقعیت چندان هم بد نیست ؛ یکی این که شاکم ادم را سیر میکند به خصوص که دست پخت خوشمره ی مادرم که زیادی آدم را چاق هم میکند و دیگر اینکه محبت واقعی و لبخند مهربانش مثل رویا پر نمیزند و نمیرود و تا مدتها روی صورت آدم نقش زیبایی می اندازد به خصوص این که انعکاسش روی صورت من چالی روی گونه ام می انداخت و این به جز چشمهای سیاه درشتم تنها چیزی در صورتم بود که به ان می نازیدم ، پس واقعی بود.یا صدای مهربان پدرم ، یا دستهای مردانه اش وقتی کنارش روی مبل لم میدادم و دورم حلقه میشد و به روزنامه ی توی دستش سرک میکشیدم همه وقاعی بودند.یا شوخی های امید که دیگر بیش از حد واقع گرایانه بودند و هر چه رویا در ذهنم انبار کرده بودم را با بدجنسی پرواز میداند و جا برای خیالات شیرین ایده آلیستی ام باقی نمیگذاشت.من همه را دوست داشتم ف حتی گاهی نگاه های مشتاق زن عمو و خیرگی اش به صورتم هم لذت بخش میشد و آزارم نمیداد.واقعیت شوخی میشد رویا شکل واقعی میگرفت و همه چیز با هم جا عوض میکردند و من به همه لبخند میزدم.به گذشته فکر میکردم که چطور در باغچه ی حیاط خرمالو میچیدم و روی سر امید له میکردم.ولی حالا برای خودم خانمی شده بودم و فقط در رویا یک دور کامل با آشیل گفت و گو میکردم.
یک هفته بعد بود که فهمیدم چقدر بعضی خیالات که واقعی میشوند زندگی زیابتر میشود و آدم احساس وجود میکند.حس موجودیت چقدر شیرین است و موجودیت برای دیگری که فوق العاده است.
آن روز یک ساعتی بین دو کلاس وقت داشتیم.من و مینو از کلاس که زدیم بیرون گفتم:برویم عکس بگیریم.مینو پیشنهاد داد سری به نمایشگاه عکس بچه های معماری بزنیم.میدانستم چرا اصرار دارد برویم دانشکده معماری ؛ کاوه دانشجوی معماری بود و مطمئن بودم که در ان نمایشگاه شرکت کرده.اصرار مینو زنگ واقعیت را در گوشم به صدا دراورد.واقعیت عشق و دلدادگی ، آن هم تنها بعد از یک ساعت و نیم جدایی ، خنده دار بود.آن موقع به نظر من عشق چقدر مضحک بود.ولی واقعیت ِ عشق ، هیچوقت دیگر بعد از آن خنده به لبم نیاورد.ان هم خنده ی تمسخرآمیز!ناچار قبول کردم ، راه دیگری نداشتم.مگر میشد جلوی عشق سد شد و ایستاد.من همراهی اش کردم جاری شدم فرصت گرفتم مهلت دادم و به قلبم حیات بخشیدم.
وارد سالن بزرگ ساختمان معماری شدیم.مینو دیگر سر پا بند نشد ، رفت کاوه را پیدا کند.من کنار یک عکس جالب میخکوب شده ایستادم.عکس نمایی از یک ساختمان را نشان میداد ؛ یک معبد ، شاید هم اتشکده بود.بیشتر شبیه مکان های باستانی و شاید یک عبادتگاه بود.نمایشگاه بچه های باستان شناسی بود یا معماری!ولی هر چه بود حالت روحانی عجیبی داشت.خوب که نگاه کردم برایم جالب شد بدانم عکاس کیست.مغزم تکرار میکرد:عکس از کیه؟دنبال یک اسم زیر قاب عکس میگشتم که صدایی از پشت سرم پرسید:میتونم کمکتان کنم؟
بدون اینکه برگردم گفتم:ممنون ، فقط دنبال اسم این...
-کار خودمه.
صدا یکجورایی آشنا بود ، گیرای اش و من میترسیدم برگردم و باز رویا ببینم و باز آشیل رو به رویم ایستاده باشد.کنارم که ایستاد هر دو برگشتیم.دیگر نمی توانستم در برابر ندیدنش مقاومت کنم.تعجب چشمهای او که به من سرایت کرد تعجب خودم پرید و رنگ عجیب چشمهایش در ذهنم ماند.
گفت:چه جالب!
گفتم:فکر نمیکردم دیگر هیچوقت آقای سمج تو کتابخانه را ببینم.
لبخند زد و گفت:اتفاقا برعکس من مطمئن بودم دوباره شما را میبینم.
-پس چرا این همه تعجب کردید؟
-انتظارش را نداشتم به این زودی و این همه نزدیک...
خودش را که معرفی میکند من هم ناچارخودم را معرفی کردم و او دیگر فرصت فرار نداد.توضیحاتش راجع به عکس آنقدر کامل بود که من باز رویا دیدم و حس کردم خودم انجا بودم و دوربین جلوی چشمانم به سوژه خیره شدم.فقط نمیدانم چرا او دُکلانشور را زد و لحظه ثبت شد.
نمای بیرونی یک اتشکده بود و من که در طول عمرم حتی یک معبد هم ندیده بودم به جز برداشت های ذهنی ام چیزی نداشتم.گفتم:هیچ شباهتی به محل عبادت امروزی ندارد حتی شبیه به یک مسجد نیست ، چقدر معابد در دینهای مختلف با هم متفاوتند.
گفت:از لحاظ نما و ظاهر بله.محل عبادت در هر دین با دین دیگر فرق میکند ولی همه یک نقطه ی مشترک باطنی دارند ؛ عبادت و نیایش.یک معبد بودایی با یک آتشکده فرق دارد ، یا یک مسجد با یک کلیسا ؛ شاید نشان دهنده ی انسان ها ، شخصیت درونیشان یا هر خصوصیتی که مختص دینشان میشود باشد.مثلا یک کلیسا از نظر بنا و معماری با یک مسجد فرق دارد.گنبد یا ناقوس؟
گفتم:ولی حالت روحانی ، آرامشی که به انسان میدهند یا وجود خدا کاملا شبیه به هم هستند.
-بله ، خدا و قرب به خدا در همه ی انها وجود دارد.
گفتم:شما تجربه اش را داشته اید؟
-تجربه ای مساوی ؛ هر یکشنبه در کلیسا لحظه ی عبادت همان احساسی را دارم که چندین و چند بار در مسجد پیدا کردم.شاید به خاطر دینم گاهی کمی عمیق تر ، ولی نزدیکی به خدا و حس کردنش فرقی نمیکند.
-هر کجا که باشی اگر به او دل بدهی میتوانی حسش کنی.
گفت:حتی در این لحظه در این مکان در این سالن شاوغ.
برگشتم به عقب ، صدایش رشته ی افکارم را پاره کرد:هر یکشنبه در کلیسا...
ناخوداگاه پرسیدم:شما ارمنی هستید؟
سوأل بی ادبانه ای بود ، البته با لحن بدی که من پرسیدم.اصلا ناراحت نشد.انگار تجربه اش را داشت و گفت:از اسمم باید متوجه میشدید ، ولی در هر صورت من خداپرستم.
اسمش در دلم تکرار میشد:الن صفائیان.
چقدر احمق بودم که همان لحظه ی اول نفهمیدم.مگر فرقی هم میکرد؟نمیدانم.شاید من هنوز در فکر آشیل بودم.مینو کنارم ایستاد ، کاوه هم پشت سرش به جمع ما اضافه شد.مینو که ما را به هم معرفی کرد کاوه گفت:مثل اینکه قبلا با هم اشنا شده اند ، مینو جان تو زحمت اضافی کشیدی.
الن گفت:نه کاملا.پس شما عکاسی میخوانید؟
من لال شده لودم.مینو پرسید:ماکتهای ما را دیدی؟
گفتم:نه هنوز.
کاوخ گفت:عکس های من همه زحمات مینو است.
الن گفت:شما برای هر کاری به هم کمک میکنید آقای معمار و خانم عکاس.
کاوه گفت:فقط نمیدانم چرا با کمک هم هنوز نتوانسته ایم یک سقف برای زندگی پیدا کنیم.
مینو گفت:شاید ناچار بشویم با عکسش زندگی کنیم ف شاید هم با یک ماکت.
هر سه لبخند زدند به جز من.
از نمایشگاه که برگشتیم در رستوران دانشکده از مینو پرسیدم:چطور من تا به حال الن خان شما را ندیده بودم؟
-تو به جز کاوه و چند نفر از هم رشته ای های خودمان کدام یک از بچه های دانشگاه را می شناسی ، سال اولی؟کاوه را هم میشناسی چون نامزد منه.حالا به نظرت چطور امد؟
-خیلی معمولی.
-پس نشناختیش ، یک جورایی غیر قابل شناخت و درونگراست.اگر میتوانست به جای معماری معارف یا فلسفه میخواند.
-مگر نمی توانست؟
-نه چون ارمنیه.
گفتم:خب چه ربطی دارد؟!
خندید و گفت:ربطش به بی ربطی اش است.بعد با لحنی جدی گفت:میدانم چرا حالت گرفته شد ؛ حتما مرد رویاهایت نیست.نه بازوهای هرکول را دارد نه هوش و ذکاوت هِرمس را ولی جای برادری خوش قیافه که هست ، میتواند هِلیوس باشد.
گفتم:این تنها چیزی است که اهمیت ندارد.
-صورت نورانی اش چی؟
با تعجب پرسیدم:صورت نورانی؟!او خندید ولی من تکرار میکردم:نور ، نور...
پایان فصل سوم
پایان صفحه 63
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل چهارم
تقریبا هر روز او را می دیدم ؛ هر روزی که در دانشگاه کلاس داشتم.گاهی او و کاوه با من و مینو همراه می شدند و سوزه یابی برای عکس داشتیم.معماری جدید ، معماری قدیم.گاهی مشکل آنها هم حل میشد و ما هم عکسمان را میگرفتیم.
بحث های داغ در سالن سینما و وسط یک فیلم آنقدر به درازا میکشید که فیلم فراموش میشد و سانس بعد باز ما همانجا نشسته بودیم و این بار بحث با صدای آرام و زیر لب در تاریکی سینما دنبال میشد و آخر ِ دیوانگی ، هر چهار نفرمان را به خنده می انداخت.وقتی که من کوتاه نمی آمدم و او قبول میکرد غمگین میشدم.گاهی هم خوشحال از به کرسی نشاندن عقیده ام بودم و گاهی که مغلوب میشدم لذت میبردم.او اولین کسی بود که در بحث راحت مغلوب نمیشد و تا چیزی را ثابت نمیکرد و یا عقیده اش را به خوردم نمیداد راضی نمیشد.همیشه با دلیل و مدرک قانعم میکرد ، خیلی راحت هم قانع میشد.کمی که گذشت عقایدش به طرز حیرت آوری با افکارم هماهنگ شده بود و من یگانگی فکرش و هماهنگی احساسش را با تمام وجودم حس میکردم.اوایل سعی میکردم خود را آدم دیگری نشان بدهم.با سماجت خودم را یا در اصل محتویان دورن مغزم را از او پنهان میکردم و ساز مخالف میزدم ولی کمی که گذشت مقاومت بی فایده شد ، فکرم سر رفت و او همه را خواند ، از اول هم فهمیده بود.دیگر دست خودم نبود ، خودم شدم ، موجودی کاملا شبیه او.
بحث شیرین میشد وقتی او هم در آن شرکت داشت و صدایش کنار گوشم بود.از هر مقوله ای که صحبت میکرد از اطلاعات وسیعش احساس کمبود میکردم ولی وقتی من هم پا به پایش حرکت کردم و خودم را به او رساندم دیگر کوچک نبودم.کنارش حرکت میکردم ، گاهی چند قدم جلوتر ، گاهی چند گام عقب تر.از عرفان که حرف میزد از اوشو تا لئوبوسکالیا ، با او سفر میکردم.از هدایت تا پائلوکوئیلو ، از رمئو و ژولیت تا شادکامان دره قره سو ، از اولین دوربین عکاسی تا اینترنت و وب ، از چهل ستون تا برج ایفل ، از اسکندر مقدونی و ناصر الدین شاه تا لویی پانزدهم و ناپلئون.من دیگر همه را می شناختم ، از نگاه او ، نزدیک به همه بودم.گاهی یک عکس سیاه و سفید قدیمی در موزه ی ثبت میشدیم ، گاهی یک عکس کاملا رنگی دیجیتالی ، و من تنها از آشیل برایش نگفتم و از خدای خدایان و او از مسیح (ع)و من از محمد (ص)هیچکدام حرفی نمی زدیم.
مینو و کاوه راجع به زندگی صحبت میکردند ، شروعی تازه ، وقتی که ما راجع به مرگ و بازگشت روح بحث میکردیم.
من تغییر میکردم بزرگ میشدم.دیگر همان آرام تهرانی گذشته نبودموبیشتر روزها و ساعت هایم اگر در دانشگاه نمیگذشت صرف بازدید از موزه ها و نمایشگاه های مختلف میشد.عکاسی را تجربه میکردم.سوژه هایم را گاهی او انتخاب میکرد و من از دید خودم ثبتش میکردم.همه ی آن عکس ها عالی میشد.سوژه از او ، نگاه از من.دستم روی دکلانشور که میرفت لحظه که ثبت میشد او لبخند میزد و تشکر میکرد.ته دلم یکی لبخند میزد.ما هم در به وجود آوردن چیزی با هم شریک بودیم.یک عکس به یاد ماندنی از ما باقی می ماند ، یک خاطره در ذهنمان ثبت میشد.
خیلی که از نظر فکری به هم نزدیک شدیم دل هایمان هم نزدیک شد.چرایش را نمیدانم.مگر دست ما بود که بدانیم؟مگر دل بخواهی بود؟من اما هنوز نمی دانستم.همه را میدیدم به جز درون خودم.شاید هم نمی خواستم که ببینم ؛ سریع اتفاق نیفتاده بود که بشود فهمید ، آنقدر کند و به مرور بود که من نفهمیدم چطور اتفاق افتاد ، تا ان روز که یک حس مبهم آن را نشانم داد.
الن ما را به بازدید از یک نمایشگاه نقاشی دعوت کرد.در طول راه کاوه پرسید:تو چه اصراری داری ما نقاشی های این خانم را ببینیم؟
-نقاشی های این خانم هم سبک عکس های ارام است.
کاوه با خنده گفت:پس چرا من و مینو را به زحمت انداختی؟خودتان میرفتید.
گفتم:من خبر نداشتم.
گفت:اگر نقاشی ها را ببینی علاقمند میشوی.
مینو از الن پرسید:مگر تو قبلاً نقاشی ها را دیده ای؟
در سرسرای نمایشگاه ما را به دختر خاله اش ژنیک که معرفی کرد ، فهمیدیم چرا اینقدر خوب با سبک نقاشی آشنایی داشت ؛ تابلوهایی آبستره با کمپوزیسیون جالبی از رنگ های سرد و گرم.آنطور که از صحبتهایش فهمیدم تازه از فرانسه برگشته بود ؛ دختر بسیار زیبا و مطابق مدی بود ، نمادی از یک دختر ارمنی پایبند به مذهب.از حرفهایش فهمیدم و تابلویی آرامش بخش که مصلوب شدن مسیح را با شکل و قالب اَبر ، باد و آب نشان میداد.خیره به تابلو چیزی را حس میکردم ، نزدیکی به خدا که در دل هر دوی ما بود.
وقتی الن کنارم ایستاد و با اشاره به ظرافت درون تابلو از مسیح (ع) برایم گفت و مصلوب شدنش من همان جا مسیح را شناختم و انجیل را باور کردم ، وی هیچوقت به او چیزی نگفتم.او که حرف میزد من فکر میکردم هیچوقت از مسیح جدا نمیشود و مسیح در درون اوست و من چیزی نیستم جز بنده ی ناچیز خدا که در دلش به کوچکی خرده ی چوب کنده شده از صلیب هم نمیشوم.
دور شدم و دور ، آشیل رفت ، مسیح رفت.برای یک لحظه خدا هم رفت.الن آنجا نبود رفته بود.وقتی برگشتم ژنیک بود و برای مینو و کاوه از الهامی که باعث به تصویر کشیدن یکی از تابلوهایش شده بود صحبت میکرد.چشمهایم به دنبال الن به تابلویی که او روبرویش ایستاده بود ثابت ماند ؛ زنی لابلای مه و ابر با صورتی محو ولی چشمانی روشن و واضح همه فکرش از چشم هایش خوانده میشد.به جای فکر همه آبی بود و مه گرفته ، ولی چشمهای زلال و سیاهش میان آن همه آبی و سفید کاملا روشن بود و کنتراست تیره و روشن ، سرد و گرم ، همه را کنار هم داشت.جور خاصی بود ؛ کاملا آبستره و همه آبی.
از زیبایی تابلو و ارتباطی که با آن برقرار کرده بودم مبهوت ماندم.این بار من کنار الن ایستادم.گفت:مرا یاد چیزی می اندازد ، بریزئیس ، شاید هم...
برق مرا گرفت و گفتم:افسانه ی آشیل.
سکوت طولانی شد ، گفتم:مثل یک اینه می ماند.
-تو را یاد خودت می اندازد من را یاد تو.
حتی به هم نگاه نکردیم.هر دو به چشمان زنِ درون تابلو خیره شده بودیم.
گفت:چشمهای به این خوشرنگی با قلب آدم ارتباط برقرار میکند.
یک زنگ در گوشم صدا کرد که من به شوخی گرفتمش:نکند عاشقش شدی؟
فقط گفت:عاشق همزادش.
و رفت و من که نمیخواستم حرفهایش بیش از این جدی شوند بدون نگاه کردن به درون چشمانش به جدیت حرفش پی بردم و هیجان سر تا پایم را گرفت و لرزیدم ولی نفهمیدم منظورش به کی بود.
مینو و کاوه که برای پیدا کردن یک آپارتمان اجاره ای برای شروع زندگیشان رفتند من هم نگاهی سرسری به بقیه تابلوها انداختم دیر شدن را بهانه کردم با ژنیک خداحافظی کردم و زدم بیرون.
الن جلوی در غافلگیرم کرد و گفت:می رسانمت ، من که ماشین دارم.اینطوری زودتر به کارت میرسی.
-ولی تو که هنوز خوب همه ی تابلوها را تماشا نکرده ای.
-وقت زیاده ، امروز تازه روز دوم برگزاری نمایشگاه است یک هفته وقت دارم.
من و من میکردم.دنبال بهانه ی دیگری میگشتم ولی چیزی به ذهنم نرسید فقط گفتم:من رفتم.
-این ساعت!آسمان را نگاه کن.
لبخند به لب گفتم:قشنگه ، ابریه ، بارانیه...
-و تاریک شده.
-خب چه بهتر در شب زیر آسمان پر ابر با قطه های شیرین باران به لب قدم زدن...
-و هزاران چشم به آدم خیره شدن...
گفتم:فکر نمیکردم شما رامنی ها هم به این چیزها اهمیت بدهید.
گفت:متأسفانه تو خیلی کم ارمنی ها را می شناسی به خصوص یکی از آنها را به اسم الن ، ضمنا هر کسی میتواند تعصب داشته باشد به دین و مذهب ارتباطی ندارد ، فقط اگر...
حرفش را تمام نکرد من هم ادامه ندادم.گفت:اینم ماشین.وقتی سورا شدیم گفتم:با ژنیک خداحافظی نکردی.
-اشکالی ندارد او به این اخلاقهای من عادت دارد.
-به ادب و نزاکتت؟
-نه ، به غیب شدن و قریب الوقوع ظاهر شدنم.
-بگو به جن و پری بودنت.
خندید و گفت:فکر نمیکردم دخترهای مسلمان برای هر حرفی جوابی آماده داشته باشند.
گفتم:هر دختری میتواند بلبل زبان باشد فقط اگر طرفش...
سکوت کردم.گفت:خب پس چرا حرفت را تمام نکردی؟
-درست مثل خودت ، هر وقت تو تمام کردی من هم میگویم.
-من که از دست تو مدتهاست تمام کرده ام ، حرفم ولی مهم نبود.
گفتم:ولی حرف من خیلی مهم بود.
-یک روزی بهت میگویم.
گفتم:باشه زبل خان نگو ، منتظر می مانم.
دستهایم را در هم قفل کردم و جلوی صورتم گرفتم و گفتم:یا مسیح مقدس ، من را از دست الن خان و زورگویهایش برای رساندنم به خانه نجات بده.
چشمهایم بسته بود وقتی بازشان کردم خیره نگاهم میکرد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر شوخی ای در کار نبود صدایم میلرزید.گیج گفتم:چراغ سبز شد.
به خودش امد وقتی حرکت میکرد گفت:حالتت خیلی قشنگ بود.
من باز هم جدی نگرفتم.با گذشت روزها تازه حقیقت موضوع را فهمیدم.
تغییر کرده بودم و نیمی از تغییراتم را مدیون دوستی کاوه و مینو بودم و مهم تر از همه کسی که چشمهایم را به روی دنیا باز میکرد و من هر روز بیشتر از گذشته به او نزدیک تر میشدم.وقتی در رویا سیر میکردم با او یکی بودم ولی وقتی واقعیت زندگی رو هب رویم خودنمایی میکرد دنیای رئالیست ها مرا دربر میگرفت و من آرام تهرانی یک دختر مسلمان ایرانی از یک خانواده ی سنتی قدیمی ، هیچ وجه اشتراکی با الن صفائیان پسر ارمنی از یک خانواده ی پایبند مذهب پیدا نمیکردم.
ولی من چه اهمیتی به تضادی که ما نساخته بودیم میدادم.مطمئن بودم که او هم اهمیتی نمیداد.این را مدام تکرار میکردم.در تنهایی و سکوت تکرار میکردم.این تضاد چه اهمیتی داشت ؛ ما از هم خیلی چیزها یاد میگیریم ، ما به هم یاد میدهیم ، بحث میکنیم ، خلا ساعت های خالی همدیگر را پر میکنیم.من که قرار نبود عاشق او باشم ، او هم هیچوقت عاشق دختری مثل من نمیشد و من با خیال راحت پیش میرفتم ، ادامه میدادم ، زندگی میکردم ، شاد بودم میخندیدم.به زندگی و مهم تر از همه زنده بودن ، نفس کشیدن ، همانطور که همیشه دوست داشتم ادامه میدادم.گاهی زندگی ام در یک عکس خلاصه میشد ؛ عکسی که از بنفشه در حالی که سطلی پر از آب روی سرش خالی میشد گرفته بودم.یا وقتی که آرزو از آزار و اذیت هایم فراید میزد یک عکس سیاه و سفید از او میگرفتم و خشونت را با خنده مخلوط میکردم و معجون به دست امده را به خوردش میدادم.یا تصویری که از بهاره وقتی با کوله و کلاه آفتابگیر مثل باستان شناس ها حیاط و باغچه را کالبدشکافی میکرد تا یک لنگه کفش کتانی اش را که گربه بدجنسه نماینده ی امید اشتباهی به جای کفش من برده بود و لابلای شاخ و برهای باغچه پنهان کرده بود پیدا کند میگرفتم.
از امید عکس زیاد میگرفتم ، چون صحنه های مستند زیادی را خلق میکرد.عکاسی شکار لحظه است و من از صورت مات و متحیر یا اخمو و سرخ شده از عصبانیت یا خندان امید عکس میگرفتم و لحظه های بدیعی را ثبت میکردم.
یک ترم دیگر که گذشت داستان ما هم شروع شد.از کجا شروع شد؟
راهروی ساختمان معماری ، در حالی که انتظار مینو را میکشیدم.همیشه آنجا پلاس بود ؛ جایی که دلش بود.داستان ما از خیلی وقت پیش شروع شده بود من حسش کرده بودم.وقتی ادامه پیدا کرد که عطش ، من را به سمت آبخوری راهروی ساختما معماری کشاند.هنوز لیوانم از آب خنک داخل اب سرد کن پر نشده بود که قطرات خیس آب از بالای سرم مثل باران روی سرم ریخت.من شوکه شده خودم را کنار کشیدم ولی بی فایده بود مقنعه ام خیس شده بود و از موها و مژه هایم آب میچکید.
گفتم:دیوانه.
وقتی صدای خنده اش در گوشم پیچید اخم از صورتم رفت.الن رو به رویم لبخند میزد.گفتم:بچه کوچولوی احمق.
-باشد هر چه تو بگویی ، امروز جشن آب بود من ناچار بودم ، تو هم ناراحت نشو.
فریاد زدم:واقعا که ، جشن ِ چی؟
-جشن آب.
-که به هم آب بپاشیم و بعد هم بخنیدم؟!
گفت:این یک جشن قدیمی است اگر تاریخ خوانده بودی میدانستی که گذشتگان ما به این جشن احترام میگذاشند.این یک رسم بوده که هر ساله اجرا میشده...
گفتم:خیلی خب ، حالا چرا دلیل می اوری؟بگو میخواستی مرا مثل موش آب کشیده ببینی که موفق شدی.
مینو و کاوه به جمع ما اضافه شدند و با دیدنم لبخند به روی لبهایشان نقش بست.فهمیدم کار الن فقط مرا عصبانی کرده.کاوه هم به تقلید از الن و به دلیل پایبندی به مراسم دوست صمیمی اش و همراهی با او مینو را خیس کرده بود.من هم خندیدم هم به خودم هم به او که قرار بود مراسم و آیین های خودشان را به خوردم بدهد و من سرسخت تر از این بودم.
بالاخره زمانش فرا رسید و من به او ثابت کردم که به دینم محکم چسبیده ام تا آن زمان تمام عیود مذهبی مان را بهش تبریک گفته بودم ؛ عید قربان ، عید قدیر و ...
و بعد روز مورد نظرم با یک بسته ی کائپیچ شده جلوی در کلاس سخت گیرترین استادش ظاهر شدم.بی ترس و وحشت با اعتماد به نفس کامل به در ضربه زدم.صدای بفرمایید استاد را که شنیدم باز هم من فاتح بودم.با آن کادوی بزرگ که تقریبا همه دستانم و نیمی از صورتم تا چشمهایم را گرفته بود وارد کلاس شدم.ورود من وسط های درس ِ اتساد با نظم و دیسیپلینی مثل او وحشت آورترین فاحعه قرن در دانشگاه محسوب میشد ، این را در چشمان وحشت زده ی همه دانشجوها دیدم.دنبال نگاه آشنای او میگشتم که وسط های کلاس نشسته روی تک صندلی و خیره به خودم پیدایش کردم.صدای جدی استاد که میپرسید:کاری داشتید؟نگاه وحشت زده ی الن را محو کرد.چشمهای خشمگین استاد به من خیره شده بود.باز هم لرزیدم و گفتم:بله استاد ، میخواستم به شما تبریک بگویم ، روزتان مبارک.ضمنا این هدیه ناقابل را به آقای صفائیان تقدیم میکنم.
-وسط کلاس من!؟
-خیلی مهم بود؟یک روز تاریخی برای آقایان.
همه یدخترها که زدند زیر خنده استاد فریاد زد:"بفرمایید بیرون خانم.
-چشم استاد.
فوری اطاعت کردم.پشت در کلاس صدای فریاد استاد را می شنیدم که گفت:شما هم بیرون.و چند دقیقه بعد الن کنارم پشت در ایستاده بود.مظلومانه به او نگاه کردم و پرسیدم:بیرونت کرد؟
-میبینی که.
گفتم:اشکالی ندارد عوضش دو تایی جشن میگیریم.
-خدا به من و نمره ی آخر ترمم رحم کند.
-تا من را داری غم نداشته باش.خدا به همه ی بنده های خوب و با ایمانش رحم میکند.
-از دست تو.
لبخندی که از لبان قشنگش هدیه گرفتم خنده به لبم آورد و گفتم:پس موافقی برویم جشن بگیریم.
گفت:یعنی بی خیال ِ نمره و استاد و درس و دانشگاه؟
-بی خیال.
و جعبه ی کادو را جلویش گرفتم.وقتی روی نیمکت سبز رنگ داخل محوطه ی پر درخت دانشگاه نشستیم ، گفت:حالا این چیه به این بزرگی؟داخلش چی هست؟ببینم ارزشش را داشت یا نه؟
جعبه را به دستش دادم؟میخندیدم.گفت:چقدر سبکه!عیب ندارد هر چه از دوست رسد نیکوست.
با عجله کائو را باز کرد.وقتی یک قورباغه بزرگ سبز رنگ از داخل جعبه ی به آن بزرگی بیرون پرید چندشم شد و باور نمیکردم خودم ان قورباغهه را با بدبختی از گوشه ی حیاط گرفته باشم.قیافه اش تماشایی بود.ولی آه کشیدنش دلم را لرزاند ؛ اولین لرزش خفیف ، اولین تکان.
با نگاهی سرزنش آمیز گفت:ای بی معرفت ، من به تو آب پاشیدم ، آب روشنایی و نور است ، برکت و نعمته ، تو چی!قورباغه به جانم می اندازی؟
گفتم:قورباغه هر چه بلندتر بپرد نشان دهنده ی پرش و موفقیت است.
اخم کرد و گفت:چطور این قورباغه را گرفتی نمیدانم ، فقط میدانم دل ما کجاست و خیال یار کجاها میپرد.
گفتم:من که نخواستم قورباغه یارت باشد که نگرانی کجا میپرد.
-آره اگر فهم و شعور یار مثل قورباغه باشد باید به حال خود گریست.
باز به خودم نگرفتم و گفتم:بیچاره یار ، اگر بفهمد که شعورش را با شعور قورباغه یکی کردی میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند.
خیره نگاهم کرد و گفت:به چشمهایم نگاه کن آرام.
لبخند به لب گفتم:به چشمانم نگاه کن و از من نگاه برنگیر.
-شوخی بسه گفتم به چشمهایم نگاه کن.
لبخند رو لبم ماسید.گفتم:چشم قربان و قلبم باز لرزید دومین تکان.
گفت:تو چشمهایم چی میبینی؟حماقت ، محبت ، دیوانگی...
گفتم:خشونت ، وحشت.
گفت:نه آنطوری ، عمیق تر.
گفتم:وحشت میکنم الن ، منظورت چیه؟
گفت:بفهم آرام ، آنقدرها هم وحشتناک نیست.
چرا نمیدانست که وحشتم از فوران احساس در درون قلبمه.نگاهش مرا فراری میداد چون دوستش داشتم.آن حس از همان لحظه تا آخر عمرم همراهی ام کرد.آنقدر بزرگ بود که تمام سالهای عمرم را پُر و از آن ِ خودش کرد.نگاهش خالی نبود ، خشن و ناامید نبود.قوی بود و آرام ، و درست مثل اسمش امیدوار و شاد.چشمهایش روشن بود ؛ یک آبی خوشرنگ.برای لحظاتی بلند ، آرام شدم و در دریاچه ی چشمهایش شنا کردم.به گمانم هر دو شنا کردیم.او در دریاچه ی سیاه چشمهای من که دود گرفته و مرداب گونه بود و من در آبی پاک محبت به زلالی عشق رسیدم.ولی یک تکان و لرزش درون سینه ام آرامش را از من گرفت.می لرزیدم و دیگر نمی خواستم باشم.نگاهم پرید روی یقه ی پیراهنش ، قلبش آرام تر از من بود ، دستانش ولی میلرزید ، از چه چیزی نمیدانم.دلم میخواست به او آرامش دهم.جعبه ی کوچک را از کیفم بیرون اوردم.بهانه ای برایش داشتم.جعبه را که در دستش گذاشتم برای چند لحظه دستهایش لرزید.گفتم:هدیه واقعی.
هیجان زده پرسید:این چیه؟
گفتم:یک هدیه ، فقط همین امروز روز عیده ، من هم به تو هدیه میدهم.
-باور نمیکنم.
-بعد از آن شوک حق داری که باور نکنی ولی باور کن ، این رسم ما است که روز تولد حضرت علی (ع)به مردهایمان هدیه می دهیم.
تکرار کرد:مردهایمان!
متوجه اشتباهم شم.البته بدم نمی آمد ولی ناچار درستش کردم:برادر ، پدر ، دوستان و کسانی که...
نگذاشت حرفم تمام شود گفت:که دوستشان دارید!
گفتم:به نوعی کسانی که دوستشان داریم.
-حالا نمی شد به نوعی را اضافه نمیکردی؟
جعبه را که باز کرد چشمهایش از خوشحالی برق زد.یک انگشتر فلزی ارزان قیمت بود ؛ خیلی بی ارزش و ساده.
فکر کردم متوجه میشود که میخواستم سر به سرش بگذارم ولی آنقدر پُر بود از صداقت و عشق که چیزی غیر از آن حلقه ی فلزی باریک را نمی دید.
من اماده ی یک خنده ی انفجاری بودم که او حلقه را از جعبه بیرون آورد و کف دستم گذاشت و گفت:خودت بگذار در انگشتم.
خنده در صدایم خاموش شد ، حتی لبخند از لبم پر زد و رفت.
چهره ی امیدوارش را که دیدم خاموش شدم و بی اراده و غرق چشمه ی محبتش که این گونه در میان نگاهم می جوشید مات شوق وجودش شدم.دستم حلقه ی سرد را لمس کرد ، وارفته و شل حلقه را وارد انگشت جلو امده اش کردم.کدام یکی؟نمیدانم.چقدر به دستش می آمد و درست به اندازه انگشت کشیده و زیبایش بود.پرده ی اشک نمیگذاشت که ببینم.هیچ حسی نداشتم.گیج بودم.خنده خفه شده بود لودگی مرده بود و من به سادگی صدای دوست جان دادم.
از آن روز من بودم و هزاران سوال ، من بودم و او ، و هزار و یکمین جواب که او بود و من تمام شدم.الن اغاز بود و من دیگر آرام نبودم.در چشمان او بود که میدرخشیدم ، در نفسهای او بود که نفس میکشیدم ، در دستان او اشیا را لمس میکردم.آنقدر راحت با من حرف میزد که انگار هیچ اتفاقی در دنیا نمی افتد و چیزی عوض نمیشود.مطهر شده بودم و باورم نمیشد وجود داشته باشد ، فکر میکردم خیال است یا این من هستم که نیستم.گاهی که حسش میکردم در نگاهش می درخشیدم.باور میکردم که هم او هست و هم من وجود دارم.به خودم میگفتم او جز یک قدیس ، جز انسانی والا چیزی نیست و من یکی از مریدان درگاهش ، شاگردی کوچک ، پروانه ای حیران در فضای بیکران اطرافش ؛ بر هاله ی محبت دورادورش پرواز میکردم.
پایان فصل چهارم
پایان صفحه ی 76
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل پنجم
یک ترم دیگرکه گذشت،شیطنتم کم شد.زمان می گذشت،عمرکوتاه می شد.با بالارفتن سنم عمرم کم می شد وخوشی های عمیق جایش رامی گرفت.دخترخام وکودک گذشته نبودم.عشق اضافه می شد.پخته می شدم وعمیق.در درس،بحث های فلسفی و روانشناسی فرومی رفتم.واردسیاست نمی شدیم چون هیچ کدام علاقه ای به سیاست نداشتیم.
مینو وکاوه عاشق بحث های روانشناسی ازدواج،جشن های ازدواج دانشجویی ومعماری آپارتمان های ارزان قیمت برای زوج های جوان ومواردمشابه بودند.
ما دورترمی رفتیم.گاهی الت ان قدرعمیق درافکارش غوطه ور می شدکه حس می کردم نمی شناسمش،ولی بعدکه دوباره اوراکشف می کردم شادی همه ی وجودم راپرمی کرد.حس کالبد شکافی راداشتم که به کشفی بزرگ دروجود،میان رگ وپی قلبش ونازکی روحش رسیده بودم.
بااین حال همیشه چیزی میان من واو بود.یک سد،مانعی به نام مذهب،حصاری که مانساخته بودیم.من اما،ناراحت نبودم.فکرمی کردم این طوری بهتراست.جلوی تخیلاتم را می گرفت،رؤیاهایم رامتوقف می کرد ومن واقعیت رامی دیدم وزندگی واقعی تجربه بدی نبود.ازعشق می ترسیدم وازآن فرارمی کردم وحالاکه انسانی راپیداکرده بودم تابی ترس و واهمه با او حرف بزنم،ارتباط عمیقی پیداکنم ودوست باشم،چه بهترکه یک فاصله،عقل را،واقعیت زندگی را،به یادم می آورد.شایداگرطوردیگری بود،این همه به یکدیگرنزدیک نمی شدیم وخیلی سریع ایک ازدواج مسخره تمامش می کردیم.ولی من اهل ازدواج نبودم وهنوزبه مرحله ای نرسیده بودم که درکش کنم.
ازشیطنت هایم که کم شد وتبدیل به دختری درسخوان،کمی روشن فکر وسربه کتاب فرورفته شدم،امیدبیچاره هم از دست آزارواذیت های دخترعموی سربه هوایش برداشت.ولی انگار راضی نبود،خودش این راگفت،آن هم درست روز که خاطرات کودکی به سراغم آمده بود.نمی دانم چراهرچه بزرگترمی شویم گذشته بیشتربه ذهنمان هجوم می آورد.چراما آدم ها جلوترکه می رویم خیلی زودبه عقب بازمی گردیم.انگارپیری وکودکی به هم متصل می شوند.من پیرنشده بودم هنوزنه،ولی احساس رشدمی کردم.وقتی به عمق هر چیز دقت کنی خودت رابزرگترحس می کنی.من همان طورکه درکوچه های پردرخت گذشته قدم می زدم احساس بزرگی می کردم،حتی نمی دانستم نیمی ازحس بزرگی درونم به خاطراحساسی است که در درونم شکل گرفته.من ازدید دیگری به خودم نگاه می کردم وکامل می شدم.بی عیب ونقص،چون اوبود که این طورمی دید.
نرسیده به خانه یادامیدافتادم.خیلی وقت بودکه ندیده بودمش.ازنامزدی بهاره به بعد چندباربرخوردی کوتاه داشتیم.هربارکه برای دیدن زن عمویاآرزوبه آنجا می رفتم یا اونبودیاسرگرم کارهای دانشگاهیش بود.من چرانمی فهمیدم که ازچیزی فرار می کندیادنبال حسی جدیدمی گردد.سرگرم بودم وفاصله و شکاف ایجادشده بین ما،گذشته رازا مادورمی کرد وزمان حال.تغییرات رابه من یادآور می شد.شکاف هرلحظه بزرگترمی شدومن تنهاچیزی که می فهمیدم دوری ماازهم بود.دلیلش اهمیتی نداشت.ازفکرالن بیرون آمده بودم.بدون این که خودم متوجه باشم که الن واقعیتی است که درونم را انباشته کرده وفکرم رامشغول،ناخواسته به دیگری فکرمی کردم،جلوی درخانه که رسیدم دلم برای امید تنگ شد.راهم راکج کردم،چندقدم آن طرفتر،دیواربه دیوارخانه ی خودمان،می توانستم اوراببینم.چراحالااین اتفاق می افتاد نمی دانستم،حتی به فکرم نرسیدچیزی را درگذشته گم کرده بودم؛شایدجاگذاشته بودم.بایدچیزی را کشف می کردم وبه یک سؤال جواب می دادم.
دراتاق امید،جواب سؤالی که اشتباهی پرسیده بودم راگرفتم وشایدهمان جواب که سؤالی بود ازاو، ذهنم راروشن کرد و واقعیت رانشانم داد.پشت دراتاقش که رسیدم،تقه به درنزده پرسیدم :می توانم بیایم تو؟
دراتاقش نیمه باز بود.نورکمرنگ غروب از پنجره،گوشه های اتاق را روشن کرده بود و او پشت میزروبه روی کامپیوترنشسته بود.انگارفراموش کرده بودچراغ روشن کند.نورمانیتور روی صورتش می تابیدو من عکس العملش رابادیدن خودم درتاریک روشن اتاق بانورمانیتورکامل دیدم.یک لبخندروی لبش شکفته بودولی فوری رنگ باخت.ازجایش بلندشدوگفت:بفرما،چه عجب،قدم رنجه کردی.
گفتم:من که همیشه این جایم.
- این جابودی.
گفتم:حق داری،خیلی وقته به این جانیامده ام.
حتی فرصت نداد دلیل بیاورم.صندلی اش راچرخاند طرف من وفوری شروع کرد:توعوض شدی آرام،خیلی تغییر کردی.
- چه خوب که توهم متوجه شدی.می خواستم راجع به همین موضوع باتوصحبت کنم.
- ازهم فاصله گرفته ایم دیگرنمی شناسمت.
پس که این طور،اوموافق تغییراتم نبود.پس چطورمی توانستم احساساتم رابرای اوموشکافی کنم؟با اودرد دل کنم؟روبه رویش ایستادم وگفتم:توبه دنبال آرام گذشته می گردی.من تغییرکرده ام بزرگ شده ام.منوببین،دیگه دختربچه شیطون و سربه هوای گذشته وجودندارد.
- توعوض شدی چون دیگرشادنیستی،درخودت فرورفتی.
- حالامعنی واقعی شادی راکاملاًحس می کنم؛شادی ای که در درونم جاری است.
عشق دراعماق وجودم می جوشد.من علائقم رادوست دارم.دانشگاه،عکس،دوست هایم...
- همین دیگر،پس خانواده ات چی؟ پس من چی؟
- خنده ام گرفت.گفت:مسخره ام می کنی؟
گفتم:نه،پسرعموی احساساتی من.
گفت:من دارم جدی صحبت می کنم.
گفتم:مگرمن چی کارکردم؟خانواده ام که هستند،ازقبل هم بیشتردوستشان دارم چون عمیق ترمی شناسمشان.مثلاًهمین بنفشه،حالامی دانم چه حسیدروجودش است،یابهاره که عاشق بوی باران وفصل بهاره،چرابعضی اوقات حتی یک لبخندهم نمی زند.گاهی به مامان خیره می شوم ومی فهمم دردلش چه می گذرد،چه فکری می کند،یادلم می خواهدعمورابهتربشناسم و زن عمونسرین راکه چرا این قدر من را یادبهاروبوی بهارنارنج می اندازد.به ارزوکه نگاه می کنم یابه حرف هایش که خوب دقت می کنم،دلیل انتخاب رشته باستان شناسی اش رامی فهمم.
گفت:شایدچون مامان همه بچگی اش راتوشمالو وسط درخت های بهارنارنج زندگی کرده،بگذریم...پدرومادرم وحتی آرزو رادوست داری بشناسی،پس من چی؟
- توچی؟توهمه چی پسرعمو.
لحنم درست مثل بچگی بود.هنوزغرق رؤیابودم.به چشم هایم خیره شد.مهربان بودوپراز احساس ولی مرامی ترساند.
گفت:ازته دلت می گویی؟یعنی باورکنم که برایت اهمیت دارم؟
من که شوخی ام گل کرده بودجلوی پایش زانوزدم،دودستم رادرهم قفل کردم و گفتم:به مقدسات قلبم که برایم خیلی مهمی،توپسرعموی دیوانه ی من...
سرم پائین بود،ولی نگاه مهربانش راکه روی چهره ام حس کردم سرم رابلندکردم.درصورتش حالتی بود که تا آن زمان ندیده بودم،به گمانم عشق بود.من برای اولین بار درنگاه کسی غیر از پدرو مادرم عشق ازنوعی دیگر رادر چهره ی کسی که به من خیره شده بود می دیدم.یادم آمدیک باردیگرهم دیده بودم؛روزنامزدی بهاره،ولی چرانفهمیده بودم.حالابعدکناررفتن شیطنت های بچگی ورسیدن به شناخت آدم هاواحساساتشان وگذشتن ازحصارظاهر،چشم هایش بدجوری حرف می زد.سرم راپائین انداختم،صورتش ایستاده بالای سرم مرامی لرزاند.می دانستم قراراست اتفاقی بیفتد،ولی نمی توانستم جلویش رابگیرم.نباید دوباره نگاهش می کردم.باید بلندمی شدم ولی نمی توانستم،به زمین چسبیده بودم.دست حمایتش را که احساس کردم.من شوخی را زا یادبرده بودم.می خواستم فرارکنم ولی همان لحظه که تصمیم گرفتم از جایم بلند شوم،صدایش میخکوبم کرد.بالای سرم گفت:دوستت دارم آرام.
من لال شده بودم.سکوتم راعلامت موافقتم دانست وادامه داد:مدت هاست که دوستت دارم.
احساسی متقابل باشنیدن ابرازعلاقه اش دروجودم نبود.چرایش رانمی دانستم.شایدچون تغییر کرده بودم ودیگرآرام گذشته نبودم...
اگرماه هاقبل این حرف را از زبانش می شنیدم جواب بهتری می دادم ولی حالاهیچ نمی دانستم چه بگویم.سکوت احمقانه ام راعلامت موافقت دانست ودوباره گفت:اگراین قدرکه می گویی برایت اهمیت دارم پس یک کمی علاقه ویک کمی عشق..
دیگرنمی توانستم ساکت بمانم.نگذاشتم حرفش راتمام کند.گفتم:اشتباه می کنی امید،من به تواهمیت می دهم،خیلی زیاد،ولی نه آن طوری که توفکرکردی.
- دوستم نداری؟
- چرادوستت دارم،خیلی زیاد.
دیگرمی توانستم فرق بین عشق ودوست داشتن رابفهمم.راحت می توانستم احساساتم رابیان کنم؛ازدوست داشتن تا عشق،ازعشق تا ازدواج راه زیادی بود،فرسنگ ها فاصله،حالادیگرفرق بین محبت وعشق رامی فهمیدم.
گفت:پس دیگرچه می گویی؟
- فقط دوستت دارم وامیدوارم اشتباه نکنی.مثل پسرعمویم،مثل برادری که هیچ وقت نداشتم دوستت دارم.
- ولی من...
نگذاشتم چیزی بگوید،نبایدمی گذاشتم ادامه بدهد.فوری بلندشدم وسرم چنان محکم به بینی اش که خم شده بودتانگاهم کند خورد که صدای استخوان،صدای ضربه،صدای پاره شدن رگ بینی اش راشنیدم و فقط درذهنم ساختم وصدای آخ اوباصدای وای من قاطی شد.اودست به بینی اش گذاشته بود ومن بادل نگرانی تکرار می کردم:چی شده امید؟خون سرخ که ازبینی اش فوواره زد،اشک شورازچشم هایم سرازیرشد.فکرم که به کار افتاد،دستم بادستمالی پرازیخ روی بینی اش قرارگرفت و من می گفتم:هنوزصدایش درگوشم است،صدای پاره شدن رگ بینی ات.
بامهربانی ولطف گفت:چرا این قدرترسیدی؟چیزی نشده،مگه رگ صدادارد؟
- آره،من صدایش راشنیدم که فریادزد.
لبخندکه زد،فهمیدم حرف مسخره ای زدم.برای توجیه رفتارم گفتم:باورکن یک صدابود؛صدایی مثل فریاد.
- آن صدای فریادِ دل ِ بیچاره ی من بود.
- شوخی نکن.
- جدی می گویم آرام،توخودت هم از حرف هایی که به من زدی پشیمان وناراحتی.
- آره می دانم،این راهم می دانم که دوستم داری.
بلندشدم،یخ راروی بینی اش رهاکردم،ولی همچنان نگرانش بودم وقبل ازاین که ازاتاقش بیرون بیایم گفتم:دیگرحرفش راهم نزن امید،ازاشتباه بیرون بیا.
تامدت ها فکرامیدرهایم نمی کردوبیشترازگذشته درخودم فرورفتم.حتی دردانشگاه هم دل ودماغ نداشتم وبحث ها زودخسته ام می کرد.گاهی دررستوران دانشکده یادرمحوطه وسالن اجتماعات زمانی که باهم بودیم،من خسته ازبحث ساکت درگرداب افکارتلخ خودم فرومی رفتم.گاهی ازجمع کنده می شدم وتنهایی راترجیح می دادم.
تمام مدت فکرمی کردم آخه چرا؟چرابایداین اتفاق بیفتد،آن هم زمانی که من یک احساس دیگردرقلبم زنده شده؟شایداگر روزی درگذشته این حرف ها را اززبان امیدمی شنیدم بادل وجان جواب مثبت به ابرازعلاقه اش می دادم،ولی دیگرخیلی دیرشده بود.دیگرنمی توانستم عشق رابامحبت اشتباه بگیرم.حالادیگردنبال چیزهایی بودم که درگذشته فکرشان را نمی کردم.اززندگی ام چه می خواستم؟مدت هابودکه فکرمی کردم خودمراپیداکرده ام،ولی اتفاق آن رزوباعث شدخودم رادوباره گم کنم.مثل یکی غریق وسط اقیانوس شده بو.دم که به هرطرف نگاه می کند به جز اب چیزی نمی بیند؛نه ساحلی ،نه جزیره ای،نه خشکی ونه راهی برای نجات داشتم.
گیج وسردرگم دراعماق آبفدست وپامی زدم وبه دنبال چیزی می گشتم که مرا از گذشته ام،ازدختری خام وسربه هوا،به آرامی جدید تبدیل کرده بود.پیدایش نمی کردم وخودم راهم گم می کردم.حالم خیلی بدبود،این راخودم می دانستم،دیگران هم تاحدودی متوجه حال و روزم شده بودند.
آن روزدررستوران تنهانشسته بودم.کاوه ومینوهنوزاندرخم پیداکردن یک آپارتمان نقلی برای شروع زندگی ساده شان بودند ومن که می دانستم الن آن ساعت کلاس دارد،باخیال راحت،تنهاوباسروصدای دانشجوهادررستوران باسکوت درون خودم خلوت کرده بودم وبه هیچی فکرمی کردم وبه خودم.دیگرحتی به امید هم زیادفکرنمی کردم.دلم می خواست به همان لحظه فکرکنم؛نه به گذشته ونه به آینده.فقط به همان لحظه،به تنهایی وسکوت.حتی به اشیل هم فکرنمی کردم.ولی فکرش راحتم نمی گذاشت.باته مانده ی قهوه ته فنجان شکل می ساختم.قهوه که می لغزیدیک طرف،ته مانده اش شکلی گوشه فنجان می ساخت وبعدکه می چرخاندمش یک طرف دیگرشکل جالب دیگری پدیدمی آمد.بایک حرکت حتی آرام می شدچیزی راتغییردادوشکل جدیدساخت؛حیاتی تازه.ومن ان قدرشکل ساختم وحیات به اشکال درون فنجانم بخشیدم ورؤیادیدم که خیلی گذشت ومن نفهمیدم.سعی داشتم فقط به آن لحظه وآن اشکال فکرکنم ولی چیزی مثل یک صلیب که ظاهرشد،نمی دانم چرافکرم رفت به مسیح(ع)،شایدچون تازه چندروزی می شدکه انجیل راخوانده بودم وبعد صدای الن،همان صدای نافذ،را ازبالی سرم شنیدم که گفت:خیالت تلخ بایک قهوه ی تلخ،به زهری مهلک تبدیل شدوآدم رابه عالم هپروتی که تو الان درش سیرمی کنی می برد؛یک جورخودکشی غیرمستقیم،خیال خودکشی،آرزوکشی وعاشق کشی.
همان طورکه روبرویم می نشست گفتکحالت خوبه ارام؟
نفهمیدم همان لحظه رامی گفت یا از گذشته تا ان لحظه،درهردوصورت خوب نبودم.
گفت:می بینم چندرزوه که خوب نیستی،چیزی شده؟باشایدیک پسرارمنی حق نداردحال یک دخترمسلمان رابپرسد.
سرم پایین بود وسکوتم ادامه پیداکرد.گفت:یک چیزی بگو،آرام.
گفتم:بیا سکوت کنیم،سکوت قشنگه.
- نه سکوتی که پرازحزف های نا امیدکننده باشد،نه سکوتی که دراین چندروزه خودت رابه آن زنجیرکرده ای،آزادی را ازت دزدیده،افکارت
پایان صفحه ی 85
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل 5

قسمت 2

را تحت الشعاع قرار داده.گفتم: من به این حرفها کاری ندارم . سکوت خرخره ام را گررفته و دارد خفه ام میکند.هر بلایی سرم می آورد، من دوستش دارم، قشنگه، از حرف خسته شدم.
- پس واقعا داری خودکشی میکنی؟ حرف را تودلت میکشی؟ طناب دار اعتقاد دور گردنت انداختی؟ که فقط یک نفر پیدا شود و چهارپایه زیر پایت را رها کند و تمام؟ شاید هم فرار میکنی، ازچیزی میگریزی، آره؟
خم شد و به چشم هایم زل زد. سرم را پایین تر آوردم تا چشم های عسلی رنگش تسخیرم نکند ولی چشم هایش کار خودشان را کرده بودند. فکرم رفت سراغ رنگ چشم هایش کارخودشان را کرده بودند. فکرم رفت سراغ رنگ چشم هایش. انگار یکم نقاش ماهر دور چشمش یک خط تیره کشیده بود و یک برنز کار میانش طلای نابی کار گذاشته بود. ولی او که چشم هایش عسلی نبود! شاید زنبور روی چشم هایش شهد پایشده بود. به خاطر رنگ روشن پیراهنش بود. یادم افتاد که یک بار فکر کرده بودم آسمان را آورده در چشم هایش. آن روز پیراهنش آبی آسمانی بود که روی چشم هایش سایه می انداخت و من پنهانی درمیان آبی ها غرق میشدم و آسمان را کنار خودم داشتم.
این بار صدایش با لخنی آسمانی گفت: اگر بگویم داری به چی فکر میکنی سکوتت را میشکنی وباهام همکلام میشوی؟
سرم را بلند کردم و گفتم: امکان نداره بتوانی بگویی.
- همه فکرت را میخوانم آرام خانم. به جز افکاری که این چند روزه ساکتت کرده ، ازش سر در نمی آورم.
دوست داشتک که بگوید تا بدانم واقعا درست میگوید و میتواند فکرم را بخواند. اگر میتوانست که واویلا بود. گفتم: درسته که فکر ما خیلی نزدیک به هم میپرد و سیلقه مان شبیه به هم است، ولی فکر خوانی دیگز ار آن حرفهاست الن خان، مدیوم تازه تاسیس! لبخند روی لبش بود که گفت: اگر بگویم هر چی فکر در سرت میگذرد را من با یک نگاه به چشمهایت میفهمم، چه میگویی؟
- دروغگو
- بر دروغگو لعنت
گفتم: بشمار
هر دوخندیدم و او یک جعبه صورتی خوشگل گذاشت جلویم و گفت: اینم یک جعبه آبنبات برای اینکه خیالات تلخ را از ذهنت بیرون بریزی و با شیرینی آبنبات هم دهنت را شیرین کنی، هم آن تخیلات قوی ات را، و افکار تلخ و سیاه را با روشنی عوض کنی.
گفتم: چه خوشگله
- و خوشمزه.
یکی را گذاشتم در دهانم. زیر نگاه او پرید به گلویم،داشتم خفه میشدم ولی با زخمت قورتش دادم وداغ شدم. انگار عشق بود که از گلویم سرازیر میشد و به قلبم میرسید. او هم یکی برداشت . درست مثل من پرید به گلویش. وقتی قورتش داد هر دو خندیدیم. گفت:با اینکه داشتم خفه می شدم ولی خوشمزه بود.وقتی از گلویم پایین می رفت حس خوبی داستم؛نجات،رهایی،عشق.
گفتم:یک جعبه عشق و آبنبات چقدر بهآدم آرامش می دهد.
-برای اینکه عشق زیباست.
گفتم:به خصوص وقتی که داخل یک جعبه آبنبات اهدایی تو به من پیدا شود و رو تک تک آبنبات ها رنگ پاشیده شده باشد.
میان خنده گفت:دوباره شدی آرام خودم.
خنده رو لبم ماسید.گفتم:من آرام هیچ کس نیستم می فهمی؟نه تو،نه او،نه هیچ کس دیگر،من فقط خودمم.
- حالا چرا عصبانی شدی؟ شوخی کردم.
با شیطنت به صورتم خیره شد و گفت: مچت را گرفتم، خودت را لو دادی.
- من چییز را مخفی نکرده بودم که حالا لو رفته باشم. تو هم با این بلوف ها من را نترسان.
گفت:پس فهمیدی؟
- هر احمقی میفهمد که تو صد سال دیگر هم من را به خودت وصل نمیکین، آن هم با این نسبت قشنگ.
گفت: کاش صد سال عمر میکردم...اصلا بگذریم.
بعد از گذشت چند ثانیه بدون اینکه نگاهم کند پرسید: دوستش داری؟
سکوتم که ادامه پیدا کرد پرسید: پس چرا از خواستگاری اش ناراحتی؟
- برای اینکه عاشقش نیستم.
آه کشید و گفت: مشکل دو تا شد.
گفتم: اتفاقا هیچ مشکلی در میان نیست، حداقل از طرف من.
پرسید: پس چرا اینقدر فکرت را مشغول کرده؟
گفتم: از خودم ناراحت نیستم که چطور این اتفاق افتاد.، که من باعثش بودم یا نه، که چطور جرات پیدا کنم و دلش را بشکنم، چطور کاری کنم که از فکرم بیرون بیاید.
همه چیز را برایش تعریف کردم. از امید گفتم، از احساساتم، از دوران کودکی، از خانواده هایمان، از فاصله بینمان، حتی از نزدیکی روابطمان، از فاصله بین علایقمان و این که خیلی خوب او را مفهمم و میدانم که عاشقش نیستم. یک روزی در گذشته وقتی هنوز معنی عشق را نمی فهمیدم فکر میکردم عاشقش هستم؛یک عشق کودکانه،ولی حالا که معنی واقعی عشق را فهمیده ام و از نزدیک حسش کرده ام،فقط دوستش دارم و برای ازدواج این کافی نیست.
حرف هایم که تمام شد پرسید:حالا با چشم های عاشقش که به تو دوخته شده چه کار می کنی؟چشم هایش منتظرند.تو که دل نداری کورشان کنی،پس چشم هایش را باز کن.
گفتم:می ترسم اشتباه متوجه شود،می ترسم بیشتر وابسته شود.
گفت:از خودت فرار نکن،واقعیت را ببین.این طور که تو از او تعریف می کنی همه چیز تمام است.یک مرد کامل،تو که او را می شناسی،خانواده اش،خانواده ات،هیچ مشکلی سد راه شما نیست و تو که دوستش داری و به قول خودت یک روز عاشقش بودی،شاید دوباره عاشقش شدی.
از جایم بلند شدم.آن قدر حرکتم سریع بود که صندلی به عقب برگشت و افتاد و صدایش در سالن به آن شلوغی پیچید.چند نفر نگاهمان کردند ولی من بی توجه به سنگینی نگاه ها به چشمان او خیره شدم و گفتم:تو از احساسم چه می دانی که این قدر راحت برایم تعیین تکلیف می کنی که عاشق کی بشوم؟تو که می گویی همه احساسم را می دانی،همه افکارم را می خوانی،مگر عشق،عقل است که برایش تعیین تکلیف می کنی؟مگر دست خود آدم است که قلبت را برگردانی به سمتی که دوست داری تویش تیر بخورد؟حتما فکر کردی یک شاخه تردم،که به هر سمت که باد بوزد خم می شود.که گاهی عاشق نسیم صبح،گاهی عاشق طوفان یا باد قبل از باران باشم.هر کدام که بیشتر من را بلرزاند.شاید یک برگ بدبخت تنها از شاخه کنده شده باشم و چیزی به خشک شدن و پوشیدنم نمانده باشد،ولی اجازه نمی دهم زیر پای دیگران له شوم و خش خش قلبم در بیاید،پودر شوم و به خاک تبدیل شوم.نمی گذارم...
از سالن زدم بیرون.دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.چطور ادعا می کرد که من را می شناسد؟فکرم را می خواند؟چقدذر اشتباه کرده بودم.او یک آدم بی احساس از نوع مسیحی اش بیشتر نبود؛اصلا خبر نداشت قلب آدم ها چطور ضربه می زند،چطور نگاه آدم ها از عشق پر و خالی می شود،چطور دست،از تپش عشق در قلب به لرزش می افتد،سینه می سوزد از نفس های سوزناک عشق،بدن داغ می شود از نگاه معشوق و تب می کند از صدایش.
روزهای بعد از او هم فرار می کردم.از امید هم،ولی فرار از او برایم سخت تر بود.ندیدن امید،با این که این همه سال بهش عادت کرده بودم راحت بود.عشق نبود،فقط عادت بود،می شد ترک عادت کرد.
عشق را نیم شد فراموش کرد.عشقی که من به او داشتم با رگ و پی قلبم پیوند خورده بود.مثل گذشته نبود،متفاوت بود.
امید که می آمد و صدایش را از حیاط می شنیدم،خودم را در میان دیوار های اتاقم حبس می کردم.گاهی آنقدر در خیابان ها پرسه می زدم و دیر به خانه می آمدم تا نجبور نباشم حتی یک لحظه جلوی در خانه امید را ببینم یا با زن عمو و نگاه ملتمسش روبرو شوم؛نگفته همه چیز را در نگاهش می خواندم.
این همه سال ندیده بودم،حالا چرا می دیدم؟
در دانشگاه از آلن فرار می کردم،در جمع خانوادگی از امید.
هیچ کس حالم را نمی فهمید یعنی نمی خواستم بفهمند،چون خودم هم باورو نداشتم.دیگران چطور باید احساسم را درک می کردند وقتی خودم باور نداشتم.وقتی معشوقم باور نداشت و من را به سمت عشقی واهی در آینده سوق می داد.سرخورده شده بودم و این بدتر از شکست در عشق بود.غرورم شکسته بود و این نفهمیدن احساس بدتر بود.تنها کسی که حال مرا می فهمید آرزو بود وشاید دیگران از چهره ام چیزی می فهمیدند ولی من فقط با آرزو درد دل می کردم نه هیچ کدام از خواهر های خودم.آرزو با یان که دوستم داشتو برادرش را هم خیلی دوست داشت. ولی هیچ وقت از حرف هایم ناراحت نمی شد.او واقعیت را می دید و من در تخیلاتم سیر می کردم،با این حال هیچ گاه به من نگفت اشتباه می کنم چون خود او هم عاشق بود.با این که هیچ وقت از عشق با او نگفتم ولی می دانست که دلم جای دیگری غیر از هوای امید پرواز می کند.
.من جز احساس محبت هیچ احساس دیگری به امید نداشتم.شاید روزی یک عشق کودکانه مرا به امید گره می زد،ولی آن وفت که من از عشق چیزی نمی دانستم.حالا هر چه که بودم،عشق را طور دیگری می دیدم،جوری دیگری می خواستم.حتی اگر با تخیلاتم ساخته شده بود؛حتی اگر از زبان آوردن احساسم واهمه داشتم؛حتی اگر موانع زیادی بر سر راهم بود؛حتی اگر معشوقم بی خبر از همه جا بود و من حتی خودم را باور نکرده بودم.بالاخره امید هم متوجه اخساسم شد ولی هنوز خودم باور نمی کردم.

پایان فصل 5


این قسمت رو Darya_secret گلم تایپ کرده...چون نبود من میذارم به جاش
فصل 6
قسمت 1
در اتاقم نشسته بودم ، ولی افکارم بیرون پنجره ی اتاق ، روی شاخه ی درخت ها ، روی آسمان ها ، روی تک تک قطرات بارانی که از آسمان می چکید و روی برگ های سبز درخت ها سر می خورد و روی زمین می ریخت .
چند دقیقه قبل آرزو صدایم کرده بود ، شام حاضر بود و اصلا اشتها نداشتم . همه پایین بودند ، شاید هم مهمانی بود ، من که اهمیتی نمی دادم .
بهاره و کیارش ، عمو و زن عمو و آرزو همه پایین بودند ولی من غیر از سلام و احوال پرسی معمول حرفی برای گفتن نداشتم و به اتاقم پناه آورده بودم . حالا امید هم آمده بود و من دلم نمی خواست با او روبرو شوم . چند ساعتی گذشته بود و من درس را بهانه کرده بودم تا عذرم موجه باشد . آرزو که برای بار دوم صدایم کرد ، سردرد را بهانه کردم و از روبرو شدن با بقیه شانه خالی کردم . هم از روبرو شدن با امید فرار می کردم ، هم فکرم آنقدر پر بود که می ترسیدم در صورتم چیزی نمایان شود و احساساتم لو برود . چند دقیقه بعد از رفتن آرزو ، دوباره صدای در اتاقم افکارم را پاره کرد . فریاد زدم ، گفتم که سرم درد می کند و اشتها ندارم .
در که باز شد حتی برنگشتم تا کسی که این قدر سماجت به خرج داده بود را ببینم . فقط وقتی صدای امید گفت یک مسکن برایت آورده ام ، برگشتم . باورم نمی شد که بعد از آن حرف ها دوباره بخواهد مرا ببیند . از او تشکر کردم .
قرص و لیوان آبی را که به دستم داده بود روی میز گذاشتم . همانطور روبرویم ایستاده بود . منتظر بودم برود . ولی کنار پنجره پشت به من ایستاده بود . بعد از سکوتی طولانی ، وقتی از حرف زدن او ناامید شدم ، پرسیدم : با من کاری داشتی ؟ گفت : منظره ی باران از پنجره ی اتاقت چقدر قشنگه . کلافه گفتم : این را می خواستی به من بگویی ؟ بدون این که برگردد و نگاهم کند گفت : می خواستم باهات حرف بزنم . گفتم چه حرفی ؟ من خسته ام سرم درد می کند ، می شود بعدا با من حرف بزنی .
- که باز هم ازم فرار می کنی ؟ گوش کن ، چرا فرار می کنی ؟ چرا باهام حرف نمی زنی ؟ اگر اشتباهی کردم بگو ؟ چرا مثل گذشته همه چیز را به من نمی گویی ؟
- چی را باید به تو بگویم ؟
- خودت می دانی از چی حرف می زنم . از کسی که فکرت را مشغول کرده . مطمئنم که من نیستم .نمی دانم کیست ، فقط این را می دانم که هر کسی هست ، قلبت را تسخیر کرده وگرنه آن قدر قاطع و صریح جواب منفی نمی دادی . یکی دیگر تو قلبته مگه نه ؟ می خواهم خودت بگویی .
بی خیال گفتم : خب ، چی باید بگم ؟
- همه چیز را ، اگر مشکلی نیست چرا معرفی اش نمی کنی ؟ چرا پا پیش نمی گذارد ؟ اگر هم مشکلی داری بگو تا کمکت کنم ، در غیر اینصورت ادامه نده ، اذیتت می کند ، می بینم که همین الان هم آزارت می دهد . شاید اگر جلوتر بروی نابودت کند .
- اشتباه می کنی .
- احساسم دروغ نمی گوید آرام . ازت خواهش می کنم به حرفم گوش کن .
- باور کن آنطور که تو فکر می کنی نیست . چرا نمی فهمی که می شود بین دو انسان غیر عشق هم احساسات دیگری باشد ، احساسی عمیق تر و بالاتر چی بهت بگویم وقتی تو هم مثل دیگران اشتباه می کنی .
- نمی فهمم ، باشه قبول ، فقط این را حس می کنم ، احساسم دروغ نمی گوید . یک زمانی در گرداب عشق غرق میشوی که خیلی دیر است و راه برگشت نداری ، همین الان هم شاید دیر شده باشد . تو تجربه اش را نداری ، داغونت می کند ، می شکنی آرام جان .
- از کجا می دانی تجربه اش را ندارم ؟ روی چه حسابی این قدر مطمئن راجع به من و احساساتم اظهار نظر می کنی ؟
با تعجب به من نگاه کرد و پرسید : داشتی ؟ تجربه اش را داشتی ؟
- داشتم ؟ چه اهمیتی دارد ؟ آره داشتم ، تجربه ی یک عشق بچگانه که خیلی زود شعله هایش را در قلبم خاموش کردم . چون از ابتدا هم اشتباه بود .
- یک عشق بچگانه ؟ از گذشته ؟
- آره از قبل ، از خیلی وقت پیش .
بلند شدم و گفتم : ممنون که به فکر من هستی ولی نگران نباش .
انگار حرفهایم را نشنیده بود ، دوباره پرسید : چرا هیچ وقت به من نگفتی ؟
- چی را ؟ این که نگرانم نباشی ؟
- نه ، از تجربه ی عشق ...
- چرا باید می گفتم ؟
- نمی دانم ولی ...
-
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فکر می کردم نمی توانم به تو بگویم ، چون خود تو یک طرف قضیه بودی ، چون صاحب آن همه احساس تو بودی .
بعد از کمی مکث گفتم : فکر می کنی باید همه ی راز های من را بدانی ؟
- نه ، نه این که باید ، ولی فکر می کردم همه چیز را راجع به تو می دانم .
- خوب ، اگر هم می دانستی چه اتفاقی می افتاد ؟ کمکم می کردی تا فراموشش کنم ؟ گریه های شبانه ام را ازم می گرفتی ؟شاید هم کمکم می کردی باهاش کنار بیام .
- این طوری حرف نزن آرام .
به صورتش نگاه کردم ، دلم می خواست سرش فریاد بزنم و باز هم تحقیرش کنم . ولی نمی دانم چرا نتوانستم . آنقدر احساس تنهایی وبی کسی می کردم که فقط دلم می خواست گریه کنم و بغض خاموش گلویم را بشکنم .
انگار همه ی غم و غصه های عالم روی قلب من ریخته شد و من تنها کسی را نداشتم تا غصه هایم را با او تقسیم کنم . چند قدم فاصله بینمان را کوتاه کرد و درست روبرویم ایستاد و گفت : باور کم آن آدمی که فکر می کنی نیستم ، آنقدر ها هم که فکر می کنی سرد و خالی از احساس .
گفتم : می دانم .
پرسید : کسی که عاشقش بودی لیاقت عشقت را نداشت که فراموشش کردی ؟
- لیاقتش خیلی بیشتر از من بود . وقتی فهمیدم ، سعی کردم فراموشش کنم و دیگر از روی بچگی عاشق کسی نشوم که جز محبت هیچ احساس دیگری به من ندارد .
- مطمئنی از روی بچگی بود ؟ مطمئنی همان احساس واقعی ات نبود ؟
- دیگه همه چیز تمام شده ، حرف زدن راجع بهش چه فایده ای دارد ؟
- حق با توئه . فقط امید وارم اشتباه نکرده باشی .یک بار با فراموش کردن . و حالا با این آزار و اذیت ها خودت را عذاب می دهی .
- نگرانم نباش .
- دستش را روی گونه ام گذاشت و صورتم را به سمت خودش برگرداند و خیره در میان چشمهایم گفت :
- به شرط این که خودت را زندانی نکنی و از جمع خانواده دوری نکنی . به نگرانی دیگران هم فکر کن آرام .
- اگر پایین آمدن من برای شام خیالت را راحت می کند ، همراهت می آیم .
آرام موهایم را عقب زد . لبانش تکان خورد . انگار می خواست چیزی بگوید که من فوری گفتم : برویم پایین .
وقتی هر دو پا به پای هم وارد سالن شدیم ، مادر و زن عمو به هم نگاه کردند و لبخند همزمان روی لبهایشان باز هم مثل گذشته بشارت اتفاقی را به من داد . ولی من آنقدر خسته از فکر های مهم تری بودم که سعی کردم به چیزی غیر از همان لحظه فکر نکنم .
آینده چه اهمیتی داشت وقتی حال را هم از دست می دادم . آن شب فقط به میز شام ، خوشحالی بهاره و کیارش و جمع خانوادگی فکر کردم .
آن روز ها اگر برای من دیر می گذشت و ثانیه هایش سخت و کشنده بود ، برای دوستانم روز های شادی بود .
مینو و کاوه بالاخره فاتح یک آپارتمان نقلی شدند و سرگرم تدارک مراسم عروسی بودند . از خوشحالی پرنده شده بودند و روی آسمان ها پرواز می کردند و من که روی زمین دنبال بدبختی هایم بودم ، آهویی فراری بودم که کمتر آنها را می دیدم .
ولی تنها شادی آنها بود که من را از غم مداوم خارج می کرد و گاهی لبخند کوتاه و زودگذری به لبهایم می نشاند .
سختی ها را پشت سر گذاشته بودند و خوشحال و فارغ از مشکلات زندگی تدارک زندگی مشترک را می دیدند . حتی نمی توانستم بهشان کمک کنم مبادا در این بین با الن روبرو شوم .
حتی سعی می کردم تا آنجا که ممکم است گذرم به ساختمان معماری نیفتد . در رستوران و کتابخانه زیاد آفتابی نمی شدم مبادا الن را آنجا ببینم ، کلاس که تمام می شد جیم می شدم تا مبادا در محوطه غافلگیرم کند ، ولی زحمت هایم کم شد وقتی او هم تلاش برای دیدنم نکرد . ولی اینطوری هم راضی نبودم . رفتارم یک حرفی می زد و دلم چیز دیگر می گفت . یک هم صحبت خوب ، یک دوست ، یک همپا ، برای صحبت های جالب را از دست داده بودم . خودم را گم کرده بودم ، شاید هم او را ، چون احساس دلتنگی می کردم .
فرار هم تا زمانی ممکن بود ، بالاخره گذرم به ساختمان معماری افتاد . فراموش نمی کنم که مینو چطور از خستگی کار زیاد چند روزه و چیدن وسایل خانه شان ضعف کرده و حالش به هم خورد . دنبال کاوه می گشتم . اگر پای مینو وسط نبود و حالش اینقدر خراب نبود پا به ساختمان معماری نمی گذاشتم . مینو گفته بود فقط خودت برو دنبال کاوه ، او حرف هیچ کس را غیر تو باور نمی کند . فکر می کند بچه ها سر به سرش می گذارند که من حالم خرابه . ولی رنگ و روی تو را که ببیند حرف نزده باور می کند .
من به ناچار وارد ساختمان معماری شدم . در راهرو به جای کاوه او را و چند نفر از دوستهایش را دیدم . دستهایم چرا اینقدر می لرزید ؟ چند قدم مانده به او نفس عمیقی کشیدم و در دل تکرار کردم : محکم باش . سعی ام برای حفظ ظاهر موفقیت آمیز بود . خودم را برای روبرو شدن با او آماده می کردم . از دور من را دیده بود . درست روبروی من و پشت به دوستهایش ایستاده بود . حتی اگر کور هم بود ، از کنارش که رد می شدم حسم می کرد آنطور که من احساساتم را نشان دادم . طوری رفتار کرد که انگار اصلا وجود نداشتم . اگر یک غریبه هم بودم نیم نگاهی به من می انداخت . ولی هیچ عکس العملی نه در صورتش نه در رفتارش ندیدم . من را دیده بود . مطمئن بودم . راهرو خلوت بود . حتی با انعکاس صدای پای من یکی از دوستهایش برگشت ولی از طرف او هیچ . سایه ام روی موزاییک های سفید می لرزید . ضعف شدیدی داشتم و کاوه میان پله ها به دادم رسید . از حال خرابم وحشت زده شد . در راه بازگشت به ساختمان هنر می گفت : خودت که بیشتر به دکتر احتیاج داری . یعنی حال مینو اینقدر خرابه ؟ چه بلایی سرش اومده ؟
غرق شده بودم ، رنجیده بودم یا عصبانی ؟ هیچ کدام ، می سوختم . مرا ندیده گرفته بود . حرفهایم چه اهمیتی داشت وقتی در تمام مدت عین خیالش نبود ؟ اصلا چه اهمیتی داشتم ؟ آیا دل شکاندن در همه ی ارمنی ها موروثی بود ؟ چرا هر اتفاقی که می افتاد یاد این تفاوت می افتادم ؟
همین بود و چیزی غیر از این بین ما فاصله نمی انداخت .برایم بزرگ بود یا بزرگش می کردم ؟ برایم عذاب آور بود ، جدایی انداز بود یا من فاصله می دانستمش ؟ هرچه بود واقعیت بود و وجود داشت .خودم را گول می زدم . چه ارتباطی بین او و دینش بود ، وقتی که خود او را می خواستم . باید اعتراف کنم که گاهی فکر می کردم شاید اگر یک آدم دیگر بود ، هم دین خودم ، این قدر دوستش نداشتم .
چیزی که در وجودش بود ، نوری که صورتش را روشن کرده بود ، و مینو همان لحظه ی اول به آن اشاره کرده بود ، در صورت هیچ کس دیگر ندیده بودم .از راهرو که برمی گشتیم الن نبود .و خدا را شکر می کردم که کاوه متوجه چیزی نشد . اگر می فهمید ندیده گرفته شده ام ، خرد می شدم .
چند ساعت بعد از این که مینو را به یک مرکز پزشکی رساندیم ، سرم بهش وصل شد و حالش کمی بهتر شد. من نشسته کنارش و کاوه ایستاده روبرویش . فکرم هنوز جای دیگری بود . کنار او ، خیره شدم به قطرات سرم که از سرنگ قطره قطره و با آرامش وارد رگ های مینو میشد . ای کاش می توانستم یک قطره بشوم ، با آرامش وارد بدنش شوم ، تمام وجودش را بگیرم . میان رگ هایش پخش شوم و با خونش یکی شوم به طوری که دیگر نتواند مرا نادیده بگیرد و در چشمهایش بدرخشم .
پرسیدم : کاوه ، به نظر تو این قطرات سرم که در رگ های مینو میریزند از میان چشمهایش پیدا می شوند ؟
کاوه لبخند زد و گفت : چشمهایش را که نمی دانم . فقط خدا کند در بازوهایش جمع نشود چون آن وقت است که ناز شسطش چشیدن دارد .
مینو اخم کرد و گفت : کاری نکن نشانت بدهم .
- تو جون بگیر عزیزم ، من حاضرم کیسه ی بکش تو باشم .
من فکر کردم ، پس در صدای آدم ها هم می ریزند ، قطرات سرم و نیرو به همه ی وجود می دهند . مینو صدایش بلند تر شده بود . کاوه خنده هایش به بقیه هم سرایت می کرد . اگر من یک قطره ی کوچک سرم بودم ، و داخل رگ هایش تزریقم می کردند صدایش چطوری می شد ؟
صدایی آشنا گفت : بچه ها ، شما اینجا جیم شدید ؟ خبری ازتان نبود ؟
کاوه برگشت ، من سرم را برگرداندم و خیره به در ، قد بلند او را دیدم . تکیه داده به لنگه ی در و لبخندی زد .فوری رویم را برگرداندم .
چرا هر وقت به صدایت فکر می کنم ، می شنومت ؟ هر وقت به حضورت می اندیشم حاضر میشوی ؟ چرا این همه به تو نزدیک و از تو دورم ؟
مینو از روی تخت نیم خیز شد تا او را بهتر ببیند . در همان حال گفت : از احوال پرسی شما .
کاوه گفت : کجا بودی ؟ خبری از ریخت نحست نبود ؟
- همین دور و بر ها زیر سایه ی دراکولا .
فکر کردم منظورش به کیه ؟ من که خون آشام نبودم . فقط می خواستم به خونش اضافه شوم ، با یک قطره شدن چیزی ازش نمی گرفتم . بهش اضافه می شدم . یک به اضافه ی یک قطره ، همه چی به اضافه ی هیچی .
کنار تخت ، چسبیده به صندلی ، کنار من که ایستاد ، صدایش نوازشگر گفت : سلام ! آرام گفتم : سلام ! و دیگر هیچ .
بلند گفت : مینو خانم چطورند ؟ یعنی همسر آینده ی من هم برای پیدا کردن خانه و تدارک عروسی اینطوری غش می کند ؟ من یک زن محکم می خواهم .
کاوه گفت : تو پیدایش کن ، ما با حرفهایمان راجع به تو ، مولتی ویتامین می شویم ، تقویتش می کنیم .
الن گفت : می ترسم آن طوری پس بیفتد .
گفتم : آن قدر ها هم بد نیستی .
خودم از حرفم تعجب کردم و ساکت شدم . ولی نگاه او لبخند می زد .
مینو گفت : تو که احتیاج به خانه نداری . چون اینجا نمی مانی . همراه خانمت پرواز ...
و با دستش حالت پرواز یک هواپیما را نشان داد . کاوه هم صدای هواپیما را درآورد .
مینو به کاوه گفت : خانم نقاشه که یادته .
کاوه گفت : ژنی ... ژنیت . یک همچین چیزهایی ، آره یادمه . نمی دانم این چه اسمهایی است که نمی توانم تلفظش کنم .
مینو گفت : بی سواد ژنیک بود .
الن زود جدی شد . این را از لحن صدایش فهمیدم . چرا این قدر تن صدایش برایم آشنا بود و زیر و بمش را حس می کردم ؟! وقتی حالات چهره اش را می دیدم ، ندیده می فهمیدم چه حسی دارد . حالت درونش را تماما حس می کردم .
گفت : شوخی بسه دیگه . یکی دیگر را پیدا کنید سر به سرش بگذارید .
کاوه گفت : این آرام که اصلا تو هپروت سیر می کند . نمی شود باهاش شوخی کرد ، حالا که تو آمدی ...
مینو گفت : جایت خالی . نبودی ببینی جطور آرام دلش می خواست قطره های سرم باشد و از چشم آدم ها بریزد بیرون .
اخم کردم و گفتم : مینو !
- خوب ، بگذریم ، الانه که اشکش دربیاید .الن حتی نگاهم نکرد ، فقط گفت : تز جالبیه ، قطره شدن و از چشم ها سرازیر شدن .
کاوه خیره به من که اشک در چشمهایم جمع شده بود گفت : کی قطره شده و از چشمهای آرام دارد میریزد بیرون ؟ کدام یکی از شما بی ادب ها .
الن فوری گفت : سرم مینو تمام شد جای این حرفها بپر پرستار را صدا کن .
من از جایم بلند شدم و سرم را بستم .
کاوه که رفت . پرستار آمد . من جلوی در ایستادم . نمی توانستم کنارش بمانم .
مینو تکیه داده به کاوه از در آمدیم بیرون . من جلوتر از آن دو خداحافظی کردم و گفتم : می خواهم پیاده بروم . مینو و کاوه همزمان به هم نگاه کردند و لبخند زدند . مگر حرف من خنده دار بود ؟ فهمیدم قرار است اتفاقی بیفتد . این را حسم به من گفت . مثل همیشه .
کاوه گفت : کفش های آهنی ات را نیاوردی . این بار گذشت کن .
گفتم : اگر خسته شدم تاکسی می گیرم .
کاوه گفت : لجبازی نکن . تو هم حالت خوب نیست . یادمه وقتی تو راه پله های دانشگاه دیدمت چطور رنگت پریده بود و من باورم شد مینو حالش خیلی بده .
- لجبازی نمی کنم . حالمم خوبه . فقط می خواهم قدم بزنم .
مینو کلافه گفت : چقدر بحث می کنید . باز حالم بد می شود ها . سوار شو آرام .
ناچار سوار شدم . ولی در سکوت . حتی الن هم نطقش کور شده بود .
مینو و کاوه را که رساندیم گفتم : من هم پیاده می شوم .
- می خواهم جایی را نشانت بدهم .
- وقت ندارم .
- زیاد وقت عزیزت را نمی گیرم . خیلی مهمه .
صدایش چیزی داشت که جای اما و اگر برایم نگذاشت و منو قلبم اطاعت کردیم . نمی فهمیدم کجا می رود . او فقط می رفت و من دلداده بودم به آرامش و سکوت فضای بینمان .
وقتی ایستاد ، نمای سنگ سفید و تر و تمیز یک ساختمان بزرگ با نرده های فلزی سبز رنگ ، گنبد بلند و مثلثی شکل با یک ناقوس و یک علامت لیب جلویم ظاهر شد و من مبهوت ابهت آن ساختمان پیاده شدم .
او پشت سرم ایستاد. درست روبروی در بزرگ و گفت : تا حالا داخل یک کلیسا را از نزدیک دیده ای ؟
- نه .
- بیا ، می خواهم نشانت بدهم .
- چرا من را اینجا آوردی ؟
- برای این که حسم می کنی .
- من تو را حس کرده ام ، می خواهی دیوانه ام کنی .
او جلو و من پشت سر وارد شدیم . از همان لحظه چیزی در درونم جوشید ، یک حالت التماس و خواهش . سکوت و آرامش روبرویم ، نیمکت های ردیف چیده شده ی انتهای سالن ، محراب جلوی نیمکت ها . بدنم یخ کرده بود . او با کسی حرف می زد . فقط می شنیدم که پدر صدایش می کرد . و من مسخ شده مسیر بین دو ردیف نیمکت ها را به دستور پاهایم پیمودم . صدای موسیقی آرامی سکوت درونم را می شکست . در درونم غوغایی به پا بود . جلوی محراب رسیدم ، روبرویم مسیح به صلیب کشیده که ظاهر شد یک ثانیه و ثانیه های بلند بعدش به آرامشی عجیب رسیدم . بعد از این که قطرات اشک همه ی صورتم را خیس کرد ، قلبم صاف شد . همه وجودم پا شد و زانو زد و چشم های خیسم همه نگاه شد و خیره به روبرو . دست هایم قفل شده در هم و من دیگر خودم نبودم . مسیح مصلوب شده در نگاهم می لغزید . مات و کدر می شد در یک قطره از چشمم می چکید . دوباره واضح و روشن و تکرار . مات و دوباره واضح . درون خیسی اشک یک قطره میشد و روی چانه ام می چکید و روی دستهایم سرازیر میشد و بعد روی قلبم خشک می شد . و من چیزی را در اطرافم نمی فهمیدم . خارج از من چیزی وجود نداشت . من همه ی درونم را می دیدم . صدای قلبم را می شنیدم . همه گوش شدم . پاهایم که خواب رفت و بی حس شد ، چشمهایم را بستم و غرق خدا شدم . دلم ساکت بود . مثل سکوت این چند روز حرف نمی زد و شکایت نمی کرد . سکوت واقعی ، غرق نور ، غرق خدا ، غرق عشق . باز صدای کسی سکوتم را کامل
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
104 تا 110

کرد عشقم را کاملتر صدایش در مغزم ثابت ماند وقتی گفت:

بخواهید و به شما داده خواهد شد
بجویید و خواهید یافت
بگویید و بر شما گشوده خواهد شد
زیرا هر آنکه میخواهد به دست آورد
آنکه میجوید میابد
و آنکه میکوبد براو گشوده میگردد
نگاهش بر من دوخته شده بود و شانه هایم از هق هق میلرزید و دلم برگشت به عشق و واقعیت.
سرم پایین آمد و پیشانی ام به دستهای قفل شده روبروی صورتم چسبید.صدایی در دلم تکرار میشد خدایا تنها تو را میپرستم و از تو کمک میخواهم.
قطره ای خون پاک از نوک انگشتان دستان گره خورده اش بر زمین فرو چکید.من دیگر قطره نبودم او ذره نبود.همه بود و خدا همه در کنارمان.
موقع برگشتن مدتی طولانی که قدم زدیم سکوت شکست و پرسید:حسش کردی؟
با تمام وجودم.
دیوانه شدی؟
نه آرامش پیدا کردم.
پس میبینی خدا همه جا هست.در قلب من در دل تو در فکر هر دوی ما کنارمان من به صلیب خیره میشوم تو به الله.من با یادآوری عذاب مسیح رنج میبرم تو با سختی های محمد (ص) من در نوشته های انجیل پیدایش کردم تو در کتاب اسمانی دیگری به اسم قرآن ولی خدا هر کجا که نگاه کنی هست.
من میدانم تو هم میدانی ولی دیگران چی؟
پرسید:مشکلت حل شد؟
چه اهمیتی برای تو دارد؟
حق با توئه بمن مربوط نیست.
نمیدانم چرا اصلا بتو گفتم.
پرسید:پشیمانی؟
آره چون نفهیدی که در دلم چه میگذرد ندیده گرفتنم در راهروی ساختمان معماری آنقدر آزارم نداد که نفهمیدن احساسم در رستوران دانشکده اذیتم کرد.
پس برایت مهم هستم.
برگشتم و نگاهش کردم.او هم برگشته بود بعد فرار از اسارت چشمهایش باید چه میگفتم؟حقیقت راه فاصله بینمان را...
گفتم:بله برایم مهمی مثل یک دوست یک برادر یک مرید.
گفت:ادامه نده.
خودت خواستی بدانی.
آره ولی واقعیت را.
گفتم:سفسطه نکن واقعیت منم .یک دختر مسلمان واقعیت تویی الن تو.
دیگر نگفتم یک مسیحی واقعی.
گفت:واقعیت در نگاه آدمها پنهان هست.
گفتم:پس در نگاه ببینش فقط باید سعی کنی.
گفت:وقتی آدمها نخواهند فرار کنند و دروغ بگویند سعی چه معنی دارد؟
گفتم:خیلی زود ناامید شدی .فکر میکردم محکمتر از تنه یک درختی که بشود مثل یک پیچک بهت تکیه کرد.کمی واقع بین بودن بد نیست.
گفت:واقعیت آرام است قلبشه آرامش نگاهشه.شباهت بی نظیر فکرش حس کردنش از فاصله های دور نزدیک دیدنش است.
گفتم:اینها خیالند رویاند واقعیت چیز دیگری است همانی که فاصله را بوجود می آورد .من را دور میاندازد و تو را دورتر.
گفت:در نگاهت مخفی اش نکن نگاه تو روشنه با آدم حرف میزند.
گفتم:بس کن الن مثل یک مسیحی معتقد حرف بزن نه یک عاش...حرفم را قورت دادم.

گفت:بگو ادامه بده.ببین تو برایم خیلی مهمی من کشیش نیستم خودت خیلی خوب میدانی .چرا خودمان را گول بزنیم؟من دیگر از مخفی کاری خسته شدم اینم یک جور گناهه نگفتن احساس واقعی ام.و بخاطرش مدتها تنبیه شدن و قهر را تحمل کردن و ندینت...
گفتم:تو کشیش نیستی منهم نمیخواهم از دینت برگردی پس ادامه نده چیزی نگو این دوستی را خرابش نکن.
گفت:بگذار حرفم را بزنم.
به ماشین رسیده بودیم گفتم:اینم ماشین خیلی دیر شده.تاملی کرد و گفت:یک لحظه صبرکن.
گفتم:نمیتوانم باید بروم.
هنوز حرفهایم تمام نشده.
نگاهمان بر هم گره خورده بود که روبرویم ایستاد.من تکیه داده به ماشین و او خیره به صورتم گفت:ببین این منم واقعیت.دستش را گذاشت روی صورتش و ناخودآگاه چانه اش را لمس کرد .بعد گفت:واقعیت منم الن یک پسر ارمنی که د رایران زندگی میکند .واقعیت تویی آرام یک دختر مسلمان از یک خانواده معتقد اینرا که قبول داری؟
دستم افتاد سرم را پایین آوردم.
خوب پس چرا فکر میکنی.ظاهر آدمها واقعیت است ولی احساس درونشان نه؟چرا ما آدمها پای احساسات قلبی مان که به میان می آید همه چیز را به شوخی میگیرم؟علایقمان را به مسخره میگیریم؟ولی صحبت از یک اتفاق مهم که میشود جدی میشویم؟بگذار همه را بگویم تو که با همه فرق داری پس بگذار همه واقعیت درونم را بشنوی.
سرم را بلند کردم و در چشمهایش دقیق شدم.نگاهش با من حرف میزد .تیله چشمهایش برق میزد و میلرزید.نزدیک بود سر بخورد تو نگاهم که من نگهش داشتم گفت:واقعیت اینه.من تو را دوست دارم اصلا نه اینهمه واقعیت نیست من عاشقتم میفهمی؟این واقعی تره حقیقت محض با حرفهایت زندگی میکنم با عشقت شبم روز میشود.من چیکاردارم که مذهبت یا مذهبی که من ناخواسته انتخابش کردم و از لحظه تولد با من بوده یکی نیست؟من چیکار دارم که از نگاه مذهب ازدواج من و تو غیر ممکن است و بین من و تو فاصله است فاصله ای که ما به بوجودش نیاوردیم و حتی در تشکیلش نقشی نداشتیم ؟من چیکار کنم که موافق رسم و آیینهای جدا کننده من و تو از هم نیستم؟من عاشقتم این واقعیت منه .تو را کامل میفهمم و با تمام وجودم میخواهم د رعشقت اسیرم.
با اینکه تمام بدنم میلرزید ولی خودم را کنترل کردم.صدایم را به زحمت از لرزش درآوردم و ارام گفتم:من نمیخواهم اسیرت کنم.تو آزادی یک پرنده آزاد دلم نمیخواهت بال و پرت را بچینم و در بندت کنم.
ولی من میخواهم اسارت بدست تو آزادیه وقتی بتو فکر میکنم آزاد میشوم تو را که میبینم پر میکشم با تو که حرف میزنم سفر میکنم.در چشمهایت میشود شنا کرد.
گفتم:ادامه نده همه چیز را خراب نکن دوستی مان را خراب نکن.
گفت:این تازه شروعشه آرام یک ساختمان یا یک معماری جدید ساخته میشود که مصالحش همه عشقه.
لبخند روی لبم ماسید.به آرزویم رسیده بودم.همه شادی ام را از شنیدن حرفهایش پنهان کردم.سدی جلوی ارزوهایم ساخته شده بود واقعیت و من نمیتوانستم خرابش کنم.نمیتوانستم خودم را گول بزنم ولی او را میتوانستم باید به دروغ متوسل میشدم راه دیگری نبود چیزی را قبول نمیکرد.عشق متعلق را کنار میزد دروغ میتوانست شعله عشق را خاموش کند حتما میتوانست.صداقت که نباشد عشق هم مثل الکل داخل شیشه ای در باز میپرد و خیلی زود چیزی ته شیشه جز بوی الکل باقی نمیماند که ازار دهنده است.
گفت:بمن بگو ارزوی شنیدن دارم.
گفتم:چت شده الن؟
بی قرار شده ام ؟آره حق با توئه دیگر گنجایش ندارم پر شده ام .
گفتم:تو دیوانه شده ای منطق سرت نمیشود .این حرفها بی فایده است چون قراره چند ماه دیگر با امید عروسی کنم.
لبخند تمسخر آمیزی روی لبش بود که گفت:بچه نشو چرا دروغ؟امکان نداره این اتفاق بیفتد.
بچه ها همیشه حقیقت را میگویند تو باور نکن ولی واقعیت همین است.
آأمهای بزرگ اگر چه بچه شوند همیشه حقیقت را نمیگویند .تو هم اینکار را نمیکنی چون دوستش نداری.عاشقش نیستی چون دیگری را دوست داری.
من کسی را غیر از او دوست ندارم.
بمن دروغ بگو ولی بخودت که نمیتوانی .من نمیخواهم از تو اعتراف بگیرم .دانستن چیزی که ته دلم بهش اطمینان دارم و بزور از زبانت بیرون کشیدنش لذتی ندارد.خودت یکروز وقتی باور کنی که هیچ سدی بین مانیست.بهم میگویی این سدها که آدمها با دستهای ظالم خودشان برای هم ساخته اند بی دوام است.وقتی پای احساسات خداگونه و عشق واقعی وسط باشد سدها ویران میشوند و تنها چیزی که میماند آرامش درون و احترام واقعی است.
من در سکوت سوار ماشین شدم.او هم دیگر چیزی نگفت و تا موقع رسیدن یک کلمه هم حرف نزد.دیگر حرفی نمانده بود.همه را گفته بود.جلوی در خانه رسیدیم امید با ماشینش پیچید جلویمان قبل از پیاده شدن الن پرسید:خودشه؟من سرم را پایین آوردم بعد پیاده شدیم.
لحظه اول بنظرم امید رنگ پریده آمد ولی وقتی الن را به او معرفی کردم کم کم صورتش رنگ گرفت و لرزش صدایش کم شد.الن خیلی راحت برخورد کرد .نه مثل یک رغیب نه مثل یک مانع درست مثل یک مرد واقعی با امید روبرو شد.همین بی خیالی و خونسردی اش مرا خلع سلاح میکرد. تسلط و در عین حال آرامشش علاقه ام را چند برابر کرد.درست مثل یک قدیس ارام و مهربان و دور از خصایص زشت آدمی بود.حقیقت در چشمان ملایم و آرامش موج میزد.نگاهش آنقدر پاک و صادقانه بود که فقط من دیدم و نمیخواستم صادق باشم.امید اسم او را که شنید فهمید از طرف او خطری متوجه اش نیست.یک پسر ارمنی و دختر عموی مسلمانش جز دوستی معمولی و هم دانشگاهی بودن رابطه دیگری نمیتوانستند داشته باشند.حتی فکرش را هم نمیتوانست بکند کسی که مدتها قبل راجع به او با من صحبت کرده بود الن باشد.بهمین دلیل خیلی راحت او را به شام دعوت کرد.
الن عذر خواست هیچکدام مثل رقیب با هم برخورد نکردند .یک اسم خیال امید را راحت کرد .یک نگاه در صورت من خیال الن را.و من هر چه سعی کردم خودم را طور دیگری نشان بدهم نتوانستم.
بعدها الن بمن گفت:امید واقعا دوستت دارد.البته مخفی کاری اش جلوی من ناموفق بود .لحظه آخر وقتی در را برایت باز کرد و خیره شد به صورتت همه چیز در نگاهش ظاهر شد.ولی تو هیچی.
گفتم:زیاد هم مطمئن نباش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا