به روی گونه تابیدی و رفتی،مرا با عشق سنجیدی و رفتی.تمام هستی ام نیلوفری بود،تو هستی مرا چیدی و رفتی...کنار انتظارت تا سحرگاه،شبی همپای پیچک ها نشستم،تو از راه آمدی و با ناز و آنوقت،تمنای مرا دیدی و رفتی...شبی از عشق تو با پونه گفتم،دل او هم برای قصه ام سوخت...غم انگیز است،تو شیداییم را،به چشم خویش فهمیدی و رفتی!
چه باید کرد،این هم سرنوشتی ست...ولی دل را به چشمت هدیه کردم،سر راهت که می رفتی،تو آنرا به یک پروانه بخشیدی و رفتی...صدایت کردم از ژرفای یک یاس،به لحن آب نمناک باران،نمی دانم،شنیدی...برنگشتی...و یا اینبار نشنیدی و رفتی!
نسیم از جاده های دور آمد،نگاهش کردم و چیزی به من گفت،تو هم در انتظار یک بهانه،از این رفتار رنجیدی و رفتی...عجب دریای غمناکی ست این عشق!ببین با سرنوشت من چه ها کرد؟؟؟تو هم این رنجش خاکستری را،میان باد پیچیدی و رفتی...تمام غصه هایم مثل بارن،فضای خاطرم را شستشو داد،و تو به احترام این تلاطم،فقط یک لحظه باریدی و رفتی!
دلم پرسید از پروانه یک شب،چرا عاشق شدی؟درد عجیبیست!و یادم هست تو یکبار آنرا،ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی!تو را به جان گل سوگند دادم،فقط یک شب نیازم را ببینی،ولی در پاسخ این خواهش من،تو مثل غنچه خندیدی و رفتی!دلم گلدان شب بوهای رویاست،پر است از اطلسی های نگاهت...تو مثل یک گل سرخ وفادار،کنار خانه روییدی و رفتی...تمام بغض هایم مثل یک رنج،شکست و قصه ام در کوچه پیچید،ولی تو از صدای این شکستن،بجای غصه ترسیدی و رفتی!
غروب کوچه های بی قراری،حضور روشنی را از تو می خواست،تو یک آن آمدی این روشنی را،به روی کوچه پاشیدی و رفتی!کنار من نشستی تا سپیده،ولی چشمان تو جای دگر بود...و من میدانم آن شب تا سحرگاه،نگارت را پرستیدی و رفتی!نمیدانم چه می گویند گلها،خدا میداند و نیلوفر و عشق!به من گفتند گلها تا همیشه،تو از این شهر،کوچیدی و رفتی!جنون در امتداد کوچه عشق،مرا تا آسمان با خودش برد...و تو در آخرین بن بست این راه،مرا دیوانه نامیدی و رفتی!
شبی گفتی نداری دوست من را!نمی دانی که من آن شب چه کردم!!!خوشا بر حال آن چشمی که آنرا،به زیبایی پسندیدی و رفتی...هوای آسمان دیده ابریست...پر از تنهایی نمناک هجرت!تو تا بیراهه های بی قراری،دل من را کشانیدی و رفتی!پریشان کردی و شیدا نمودی،تمام جاده های شعر من را.
رها کردی...شکستی...خرد گشتم!تو پایان مرا دیدی و رفتی..........
چه باید کرد،این هم سرنوشتی ست...ولی دل را به چشمت هدیه کردم،سر راهت که می رفتی،تو آنرا به یک پروانه بخشیدی و رفتی...صدایت کردم از ژرفای یک یاس،به لحن آب نمناک باران،نمی دانم،شنیدی...برنگشتی...و یا اینبار نشنیدی و رفتی!
نسیم از جاده های دور آمد،نگاهش کردم و چیزی به من گفت،تو هم در انتظار یک بهانه،از این رفتار رنجیدی و رفتی...عجب دریای غمناکی ست این عشق!ببین با سرنوشت من چه ها کرد؟؟؟تو هم این رنجش خاکستری را،میان باد پیچیدی و رفتی...تمام غصه هایم مثل بارن،فضای خاطرم را شستشو داد،و تو به احترام این تلاطم،فقط یک لحظه باریدی و رفتی!
دلم پرسید از پروانه یک شب،چرا عاشق شدی؟درد عجیبیست!و یادم هست تو یکبار آنرا،ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی!تو را به جان گل سوگند دادم،فقط یک شب نیازم را ببینی،ولی در پاسخ این خواهش من،تو مثل غنچه خندیدی و رفتی!دلم گلدان شب بوهای رویاست،پر است از اطلسی های نگاهت...تو مثل یک گل سرخ وفادار،کنار خانه روییدی و رفتی...تمام بغض هایم مثل یک رنج،شکست و قصه ام در کوچه پیچید،ولی تو از صدای این شکستن،بجای غصه ترسیدی و رفتی!
غروب کوچه های بی قراری،حضور روشنی را از تو می خواست،تو یک آن آمدی این روشنی را،به روی کوچه پاشیدی و رفتی!کنار من نشستی تا سپیده،ولی چشمان تو جای دگر بود...و من میدانم آن شب تا سحرگاه،نگارت را پرستیدی و رفتی!نمیدانم چه می گویند گلها،خدا میداند و نیلوفر و عشق!به من گفتند گلها تا همیشه،تو از این شهر،کوچیدی و رفتی!جنون در امتداد کوچه عشق،مرا تا آسمان با خودش برد...و تو در آخرین بن بست این راه،مرا دیوانه نامیدی و رفتی!
شبی گفتی نداری دوست من را!نمی دانی که من آن شب چه کردم!!!خوشا بر حال آن چشمی که آنرا،به زیبایی پسندیدی و رفتی...هوای آسمان دیده ابریست...پر از تنهایی نمناک هجرت!تو تا بیراهه های بی قراری،دل من را کشانیدی و رفتی!پریشان کردی و شیدا نمودی،تمام جاده های شعر من را.
رها کردی...شکستی...خرد گشتم!تو پایان مرا دیدی و رفتی..........
"مریم حیدرزاده"