هی فلانی زندگی شاید همین باشد ؟
یک فریب ساده و کوچک .
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی .
من گمانم زندگی باید همین باشد …
همه هستی من آیه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت...
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان
صبور،
سنگین،
سرگردان
فرمان ایست داد .. .
آرامگاه واژه ی پوچی است
وقتی که رفتگان
در تنگنای خاک هم آسوده نیستند
و من میگویم که
زندگی واژه ی پوچی است
وقتی که یک لحظه هم انسان
در خودش هم آسوده نیست
وقتی که میفهمند کاری بهشان نداری
تازه میایند سراغت
کلاه سرت میگذارند
میفروشندت
از همه بدتر اینکه عاشقت میکنند بدون اینکه خودشان بشوند
ودلت را میفروشند
آنوقت تویی و دلی که
بدون اجازه عاشق شده .. " فریدون مشیری "
چه سادهایم، چه ساده!
لبخند آمرانهای کافیست
تا هرجا و هرکجا
سفره یکرنگ دل را
حراج کنیم، حراج...!
دیدی!؟
دیدی چه ساده از شب و ستاره سخن گفتیم؟!
دیدی که چراغ معرکه تا صبح نپایید!
حالا دیده بیار و
دریا ببار...!