رد پای احساس ...

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لحظه های نبودنت را
پنجره هایی میفهمند
که‌خورشید را...
پشت ابر
گم‌کرده اند!!
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم هوايت را مي کند
و من
بــــــــــــــــاز هم
"شرمنده ا ش" مي شوم....
بــــــــراے همہ پــــــــاییز با مهــــــــر شروع میشه
امــــــــا پــــــــاییز زنـدگے مــــــــن
جــــــــایے شروع شــــــــد ڪـه مهر تــــــــو تموم شــــــــد. . . .
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تابستان مى رود که تمام شود

و تو می روى

که تمام شود همه چیز...

نگران پاییزم و شب‌هاى بلندش!

و یاد تو

که از شب‌هاى من نمى رود.
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب همه آدمها یک نقطه ضعف دارند

مثلا من که در جغرافی

چیزی بارم نبود

"گمت کردم"

یا تو که تاریخ ات خوب نبود

فراموشم کردی
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهاران باش و از پاییز بگذر
به دریا ریز از کاریز بگذر
من و مهتاب و دل، مشتاق دیدار
شبی از کوچه ما نیز بگذر...
 

|PlaNeT|

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گهی در گوش دلبر راز گفتن ، گهی غم‌های دل پرداز گفتن./:gol:
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻭﯼ ﻭ ﻣﻦ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ...
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﺑﺮ ﺳﻘﻒ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﻫﮏ ﺷﺪﻩ...
ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻧﮕﺎﻫﺖ...
ﻭ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ همه ی دنیایی....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

::
تکه کاغذی مرا بس است
با هرآنچه عشق می‌نویسمت
با هر آنچه درد لمس می‌کنم ترا
جای خالی‌ات
همچنان سپید!
 

JASMIN.S

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا آدم مجبور است مدام بین دو یا چند چیز یکی را انتخاب کند؟ چرا ناچار است مدام تصمیم بگیرد و بر سر این تصمیم ها با خودش جدال داشته باشد؟ بخش هایی از وجودش را به نفع بخش های دیگری سر ببرد و قربانی کند و سال ها بعد بفهمد تصمیمش اشتباه بوده، اثرات تصمیمش مثل ترکش های خمپاره به گوشه های زندگی خودش و بقیه خورده و زندگی خودش و بقیه را به گند کشیده.
هر تصمیم اشتباهی مثل زنجیر، اشتباهات بعدی را به دنبال داشته است؟ سال ها بعد وقتی بر می گردد و پشت سرش را نگاه می کند، این زنجیر می پیچد دور حلقش و راه نفسش را تنگ می کند و از خودش بپرسد که چرا آدم می تواند زندگی بقیه را خراب کند و می تواند روح و روان دیگران را چنان بخراشد که این خراش تا پایان عمر همراه آن دیگری باشد و التیام پیدا نکند؟ ... سعی نمی کنم لبخند بزنم دیگر نمی توانم برای حفظ ظاهر یا خوشآمد دیگران لبخند بزنم. قبلا بلد بودم جوری بخندم که هیچکس نتواند اندوه یا دلخوری پشت آن را بخواند. بلد بودم تمام غصه ها را پشت صورتکی خونسرد و آرام پنهان کنم نگذارم اشکی که تو چشم هام حلقه شده سربخورد و پایین بیاید.

این روزها اما، وقتی کسی حالم را می پرسد بغض می کنم و میزنم زیر گریه ... توانی برای پنهانکاری در من نمانده. هنوز آدم تازه ای را که هستم خوب نمی شناسم و به وجودش عادت نکرده ام. از کارهاش تعجب می کنم. باورش برایم سخت است که این هر دو آدم خود من باشند. از خودم می پرسم کدامشان رفتنی ست؟...! ... بعضی چیزها را نه می شود دور ریخت و از شرشان خلاص شد نه می شود نگه داشت و با خاطراتی که زنده می کنند کنار آمد...! #فریده_خرمی
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شادترین رنگ را به زندگی بزن
نگاه مهربانت صورتی
اندیشه ات سبز
آسمان دلت آبی
و قلب مهربانت طلایی
زندگی زیباست
اگرآن رابه زیبایی رنگ بزنیم
 

نازنین فاطیما

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگن تو یک مجلس از ژولیده ی نیشابوری پرسیدن میتونی فی البداهه شعری بگی که ده تا کلمه ی "دل" داخلش باشه و هر کدوم معانی مختلفی داشته باشه؟!

ژولیده، رباعی زیر را در همون مجلس سرود:

دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت
هرچه کردم ناله از دل، سنگدل نشنید و رفت

گفتمش ای دلربا دلبر ز دل بردن چه سود؟
از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من به بند تو اسیرم تو زمن بی خبری؟
آفرین! معرفت این است که ز من می گذری

طعنه ی غیر ندیدی که بسوزد دل تو
که بدانی که چه سخت است به خدا در به دری

شهریار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اِمشب من اَز خــدای خـــودم

خواستم ســـه چیز

اَول تو را ...

دوباره تو را ...

باز هم تو را ...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

آرام شده ام مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را باد برده باشد

رضا کاظمی
 

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آخرین نفس های احساس را خوب یادم هست .
بیچاره بد جور برای زنده ماندنش التماس می کرد
ولی من به خونش تشنه بودم.
از بس که این احساس مرا فریفته بود !!!
از بس که مرا آزار داده بود!!!
.
.
.
ولی حالا دلم برایش تنگ شده است !!
سنگ مزارش را سراغ دارید؟! می خواهم به دیدنش بروم!!!
 

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چه پای در گِلهای جاده احساس کوفتم عاقبت به برهوت پشیمانی رسیدم و در آنجا بود که دیدم از خود مجسمه ای گلین ساخته ام!!!


هیچ کس به احساس یک مجسمه گلی اهمیت نمی دهد. چرا که سرانجامی جز آن ندارد که کودک بازیگوشی آن را به صد پاره بشکند!!!
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فردا به تو خواهم گفت

چرا دیروز گریه میکردم

و امروز

سکوت من

درد لحظه های گمشده

فرداهای نیامده است

که دیگر تو نیستی
 

حميدرن

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چرا دلتنگی!! شاد باش !! بایست و در جاده زندگیت تا می توانی برو !!
آن وقت حتی باد مخالف هم باران اشکهایت را برای گلهای تشنه کنار جاده به ارمغان خواهد برد. !!
سر انجام خواهی دید !
خواهی دید که گلزار پشت سرت را حتی آنانی که دلت را رنجاندند هم دوست دارند.
 
آخرین ویرایش:

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
باد باش و
تا آنسوی خاطره
با من باش
اینجا کسی دلش
هوای قاصدک دارد


نیلوفر ثانی
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
احمد_شاملو :

بیا گاهی به خودت دروغ بگو...
چند دروغ ساده
مثل من خوبم...
آرامم، خوشحالم...
بیا گاهی اشتباه کن اشتباه بنویس...
خواهر، خواستن، خواهش را بدون " واو " بنویس!
ترس را با هر " ط/ت " که دوست داشتی بنویس!
و ببین که آب از آب تکان نمی خورد!
که زندگی راه خودش را می رود!
که چرخ زندگی با اشتباه تو نمی ایستد...
اصلا بیا گاهی خودت را به کوچه علی چپ بزن!
توی کوچه علی چپ قدم بزن!
راه برو سوت بزن!
نگو یکبار باختم تعطیل!
دیگر بازی نمی کنم!
زندگی با این باختن ها...
این افتادن ها
زمین خوردن هاست که زندگی می شود!
خطر کن بی پروا
سر چیزهای بزرگ زندگی!
کارت، اعتبارت، جانت حتی، این همه احتیاط که چه؟
که خط نیفتد روی شیشهء دلت!
بیا یک بار بی هدف، بی نقشه، بی قطب نما راه بیفت، بی توشه حتی، برو بباز!
نترس، بازی کن، آن قدر تا چیزی برای باختن نماند!
تا از دست دادن عادت شود و باختن پالایش روح...
باور کن زمین خوردن جزیی از زندگیست!
بازی کن...!!

گر نگهدار من آن است که من میدانم.....
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد..
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای همه یمان،یک روزهایی هستند که می نشینیم کنج اتاق و همانطور که دست هایمان یخ کرده می گویم : دیگر نمی شود ادامه داد.
برای همه یمان
روزهایی هستند که خودمان را روی مبل پرت کنیم و بگوییم از این بدتر نمی شود...
روزهایی که خیال میکنیم،دیگر هیچ وقت شاد و خوشبخت نخواهیم بود...
روزهایی که قید خودمان را می زنیم.. فکر میکنیم تاریخ مصرفمان گذشته و خودمان را جایی میان روزمرگی ها دور می اندازیم...
اما خیلی زود
دوره ی ِ روزهای " دیگر از این بدتر نمی شود" ها
و شب هایِ " دیگر نمی توانم "هایمان می گذرد .
یاد میگیریم که چگونه با روزهای بد تا کنیم و از آنها بگذریم ...
«یاد میگیریم که روزهای بد می مانند»
نه تمام می شوند و نه کوله بارشان را از زندگی آدم جمع میکنند
«این ما هستیم که باید ، از بین آن شلوغی ها مسیرمان را ادامه دهیم»
روزهای بد می مانند و
این ما هستیم که باید برویم

برای همه یمان
روزهایی هستند
که باید از چراغ قرمز های وقت گیر گذشت!
از اندوه هایی که به زندگیمان فرمان ایست می دهند ..
یاد میگیریم که روزهای بد
دست انداز های بدموقعی هستند
که باید سرعت را پایین آورد و از آنها رد شد!
برای همه یمان
روزهایی هستند
که باید در ابتدایشان تابلویی نصب کرد و روی آن نوشت :
خطر!روزهای بد، مشغول ِ ماندند.
 

lilium.y

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نسیمی همه راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺣﺮﻑﻫﺎﯼ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ
ﺩﺭﺩﻫﺎﺳﺖ...
ﺗﻤﺎﻡ "ﺩﻭﺳﺘَﺖ ﺩﺍﺭﻡ" ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ
ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ!
ﺗﻤﺎﻡ "ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺑﻪ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﻭﺻﻞ
ﺍﺳﺖ"ﻫﺎ!
ﺗﻤﺎﻡ "ﻧﺒﺎﺷﯽ، ﻧﯿﺴﺘﻢ" ﻫﺎ!
ﺗﻤﺎﻡ " ﻧﺮﻭ،ﺑﻤﺎﻥ" ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﭘﺮ
ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ!!

ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻭ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢﻫﺎﯼ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﺶ،
ﮔﻠﻮﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺷﯿﺪ...
ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ...
ﺍﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ!!
ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ، ﺗﻨﮕﻨﺎﯼ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ...
ﻭ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ...
آﻧﻘﺪﺭ ﺗﻨﮓ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﻄﺮه ﺑﺎﺭﺍﻥ،
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺳﻮﺩﺍﯾﯽ ﮔﺮﻓﺖ...
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برگ های پاییزی
سرشار از شعور ِ درخت اند
و خاطرات ِ سه فصل را بر دوش می کشند
آرام قدم بگذار ….
بر چهره ی تکیده ی آن ها
این برگها حُرمت دارند..
درد ِ پاییز ،درد ِ ” دانستن ” است
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا قانون "دوستت دارم" را بین خودمان وضع کنیم
صبح ها تلفنت را بردار
به عکسم خیره شو
طوری که انگار قرار است
برای همیشه نباشم
"صبحت بخیر" را طوری بگو
که "عزیزم" ها و "جانم" هایش آزاد شود
و بریزد به رگ هایم
بگذار همین اول صبح تنِ من برایت بلرزد
و بترسم که مبادا روزی نباشی
دو فنجان قهوه ی ساده را بگذارم روی میز
و دلم بلرزد برای شنیدن یک " دوستت دارم"
و تو نگاهت را بپاشی به فنجان های قهوه
و نگاه بی قرار من
دلم بخواهد که بگویی " دوستت دارم"
و تو به جای هر بار گفتنش،
صدبار با نگاهت قربان صدقه م بروی
و من از فکر نداشتنت بمیرم و اسپند دود کنم
بیا با همین قانون ساده
کمی زندگی کنیم
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
M *** ♥♥♥ در خلوت احساس ♥♥♥ *** ادبیات 2235

Similar threads

بالا