طفلی به نام شادی
دیری است گم شده است
با چشم های روشن براق
با گیسویی بلند
– به بالای آرزو -
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خرز …
زندگی رقص نجیبی ست
که بر چشمه ی بودن جاریست
رقص ِ یک شاپرک بازیگوش
لای یک دسته گل ِ یاس ِ معطر در باغ
رقص ِ یک نغمه ی آرام ِ اذان
که شبی باد میان من و این قبله پراکنده کند
رقص کِرمی شب تاب،
که شبیه ِ تپش ِ خورشید است
زندگی شعر ِ نجیبی ست
که در دفتر ِ اندیشه ی این گنبد ِ دَوار
پر از قافیه است
چه کسی گفت خدا شاعر نیست
از من ای هستی من دور مشو
که مرا بی تو تمنایی نیست
به خدا غیر تو ای راحت جان
در دلم بهر کسی جایی نیست
جز تمنای دو چشم سیهت
در دلم حسرت مینایی نیست
قطره ی اشکم و جزسینه ی تو منزلم در دل دریایی نیست
آن کهنه درختم که تنم تشنه برف است
حیثیت این خاک منم خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراعم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه بودن ما جز حوسی نیست