رباعی و دو بیتی

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
در کـارگـه کـوزه گـری بــودم دوش
دیـدم دو هزار کـوزه گـويا و خـموش
هــر يک به زبان حــال با مـن گفتند
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آن چشمان زیبا عشق و ناز است
خوشا چشمی که بر چشم تو باز است
اگر در سینه ات دل نیست؛غم نیست
همین چشمان تو عاشق نواز است
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دلم کافر شد و گفتم خدا تو
بهشت زندگانی را صفا تو
غم پنهان خود را با که گویم
توبامن،بی من ومن بی تو،باتو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از باده‌ی عشق شد مگر گوهر ما؟
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما درسر می شدیم و می در سرما


عراقي
 

siyavash51

عضو جدید
برای خواندن آواز با من

گریزی نیست جز پرواز بامن

بگیر از من دل و خود را رها کن

میان پرده های ساز بامن


کرم قلاوند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ارغوان نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بدم به ناز در کتم عدم
حسن توبدست خویش بیدارم کرد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با یار به بوستان شدم رهگذری
کردم نظری سوی گل از بی نظری
آمد برمن نگار ودر گوشم گفت:
رخسار من اینجا وتو در گل نگری؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن سست وفا که یار دل سخت منست

شمع دگران و آتش رخت منست

ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

جرم از تو نباشد گنه از بخت منست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی نظرش بر من درویش آمد

دیدم که معلم بداندیش آمد

نگذاشت که آفتاب بر من تابد

آن سایه گران چو ابر در پیش آمد


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز

خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز

ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز

هر جا که روم پیش تو می‌آیم باز


 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبُردن از آن بِه که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
(فروغ فرخزاد)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
راه من تا دور دست دشت ها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را زپای خویش

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را
هر جا که قدم نهی زمینیم تو را
در مذهب عاشقی روا نیست که ما،
عالم به تو بینیم و نبینیم تو را
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم: دل من، گفت که: خون کرده‌ی ماست
گفتم: جگرم، گفت که: آزرده‌ی ماست
گفتم که: بریز خون من، گفت برو
کازاد کسی بود که پرورده‌ی ماست
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است
ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است
لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جامی است که عقل افرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش

 

shabahangh

عضو جدید
جامی است که عقل افرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش

نی من منم نی تو تویی نی تو منی
هم من منم هم تو تویی هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی
 

siyavash51

عضو جدید
سلام استاد ارجمند

بسیار خوشحالم که باز در این تالار مارا به دیدار خویش سرفراز فرمودید ... خواهشمندم هر روز تالار را خورشیدوار زرافشان کنید ...


برای من معمایی ست چشمت

نگو چشمه ! که دریایی ست چشمت

من نارس به این معنی رسیدم

پری خیلی تماشایی ست چشمت !
 

shabahangh

عضو جدید
سلام استاد ارجمند

بسیار خوشحالم که باز در این تالار مارا به دیدار خویش سرفراز فرمودید ... خواهشمندم هر روز تالار را خورشیدوار زرافشان کنید ...


برای من معمایی ست چشمت

نگو چشمه ! که دریایی ست چشمت

من نارس به این معنی رسیدم

پری خیلی تماشایی ست چشمت !
من سر نخورم که سر گران است
پاچه نخورم که استخوان است
بریان نخورم که هم زیان است
من نور خورم که قوت جان است
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هشیار سری بود ز سودای تو مست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست


بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

از رباعیات سعدی
:gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت
وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین
کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت

عراقي
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بستان رخ تو گلستان آرد بار

وصل تو حیات جاودان آرد بار


بر خاک فکن قطره‌ای از آب دو لعل

تا بوم و بر زمانه جان آرد بار

سعدی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آن یار که عهد دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست


می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

سعدی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گويند که هم صحبتی حور خوش است
هجران و وصال و عشق پر شور خوش است

اما من از عشق و وصل تو فهميدم
آواز دهل شنيدن از دور خوش است

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای چرخ فلك فغان ز بیداری تو
شادان اَحَدی نگشته در وادی تو

در دور جهان به هر طرف میگشتم
خوشحال كسی نبود ز آبادی تو

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آمدي با تاب گيسو تا كه بيتابم كني؟
زلف يكسو زدي تا غرق مهتابم كني؟
آتش از برق نگاهت ريختي بر جان من
خواستي تا در ميان شعله ها آبم كني؟

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنان که پریروی و شکر گفتارند

حیفست که روی خوب پنهان دارند

فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست

تا زشت بپوشند و نکو بگذارند


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند

یا موی خوش و روی نکو می‌خواهند

یاری دارند مثل و مانندش نیست

در دنیی و آخرت هم او می‌خواهند


 

Similar threads

بالا