دچار...

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برایش نوشت :
هیچ حواست به من هست؟ من که دارم از بین می‌روم. هیچ حواست هست که شب‌ها گریه می‌کنم و روزها دوری؟ حالا حواست هم باشد، تو مگر قرار نبود مراقبم باشی؟ مگر قرار نبود نگذاری دیگر گریه کنم؟ گریه ام زیاد شده، دردهایم‌ زیاد شده، آنقدر که درمان را پس می‌زنم.
عزیزم❤
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حس میکنم به تنهایی معتاد شدم
به هر روز با خودم خلوت کردن معتاد شدم
خلوت و تنهایی ازم گرفته بشه انگار خواب و خوراک و ازم گرفتن🙄
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میانه‌ی راه ایستاد و از خودش پرسید: «یعنی تمام زندگی همین است؟ همین تحمل کردن‌ها، صبر کردن‌ها و دوام آوردن‌های اجباری؟!»
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه بگویم برایت؟ بگویم زخمم آن‌قدر عمیق شده که می‌شود در آن درختی کاشت؟ بگویم غمگینم و حتی مرگ هم کاری از پیش نمی‌برد؟
 
بالا