دو حکایت سعدی در 1388

جوجوبا

عضو جدید
[FONT=tahoma,sans-serif]حکایت دو برادر که یکی مسافر کش بود و دیگری پاسدار سپاه[/FONT]


[FONT=tahoma,sans-serif]دو برادر یکی در سپاه خدمت کردی و دیگری بزور بازو نان خوردی. باری پاسدار گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی. گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند: نان ِ خود خوردن و نشستن به که با باتوم کمر مردمان شکستن.[/FONT]

[FONT=tahoma,sans-serif]بدست آهن تفته کردن خمیر . . . به از دست بر سینه پیش امیر[/FONT]

[FONT=tahoma,sans-serif]مسافر کشی روز و شب تا سحر . . . به از نوکری پیش ِ بیدادگر[/FONT]​


[FONT=tahoma,sans-serif]++++++++++++ +++++++++ +++++++++ +++++++++ +++++[/FONT]​

[FONT=tahoma,sans-serif]حکایت چماقدار انقلابی و پسر حق طلب[/FONT]




[FONT=tahoma,sans-serif]یکی همه عمر در کسوت «ایثارگران ِ انقلاب»، مستبدان را چماقداری کردی تا زن و فرزند را عیش و معاشی درخور فراهم کند. چون فرزندش برومند شد در طلب حقوق شهروندی به خیابان رفتی و از هم مسلکان ِ پدر چماق خوردی تا از مننژیت بمردی.[/FONT]

[FONT=tahoma,sans-serif]یکی بهر ِ نان و نوا در سپاه . . . همه فکر ِ سرکوب و آفند بود[/FONT]
[FONT=tahoma,sans-serif]دموکراسی و عدل می خواستی . . . اگر فکر فردای فرزند بود[/FONT]​
 

royan aria

عضو جدید
اگرچه من یه مثلا ولایتی ام
ولی منکر هنر نویسنده نمیشه شد
واقها هنرمندانه بود:gol:
 

Similar threads

بالا