دلتنگی ، احساسات و منطق

kaveh_sharififar

عضو جدید
باز دارم می نوسم ....
قدیما خیلی به احساساتم توجه می کردم و چشمانم را می بستم بر نباید ها بر حریم های مختص خودم برمنطق بر ...
ولی امروز یاد گرفته ام خیلی به منطق و عقل بسنده کنم و چشمانم را بر احساساتم ببندم....
و می ترسم از روزی که مجبور شوم هم بر منطقم و هم از احساساتم چشم پوشی کنم...
نمی دونم چرا به طرف این موضوع ثوق داده شدم ولی لذت من از نوشتن از همین حس است چون بی هدف تایپ می کنم و می بینم هر انچه را که در ذهنم می پرورانم بدونه هیچ گونه تسخیری به رشته ی تحریر در میاورم.
و خوب می دانم این نوشته ها برای شما بی ارزش و برای من بی قیمت است، چرا که این چرندیات از دل تکه تکه من برمیاید و حس من برای شما دور و امیدوارم هرگز نباشد.
احساساتم قشنگ ترین و شادترین دوران زندگیم را به من ارزانی بخشید و غمگین ترین و ناخوشایند ترین لحظه ی عمرم را به من چشاند. چرا که من تابعی از احساساتم بودم.
دست لرزانم ، چشم گریانم ، دل غمگینم و عشق پنهانم مرا در نوشتن ادامه این مطلب به ظاهر مسخره یاری نمی کنند.
ادامه برای .....
لطفا دست نوشته های خودتان را در این مورد برای ما به ارمغان بیاورید
 

Similar threads

بالا