دفتر تالار داستان

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یدونه تایپیک هم میزنم به اسم داستانهای صوتی

یه وخ اونو هم اغام نکید
به کتابهای صوتی منتقل شد
اینجا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بر ملیسا جان
پست 26 توسط کاربرVAHID33
در 4 روز پیش ارسال گردیده لطفا مشخص کنید به کجا باید منتقل شود
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
دفتر تالار داستان

ناامنی! ناامنی! ناامنی!
هر جا که پا می گذاری اول به چشم هایت خیره می شوند و بعد قد و بالایت را برانداز میکنند و سپس آشکارا فکر میکنند که چگونه می توانند دست به سوی هستس ات دراز کنند.
انگار نه آدم,که لقمه ای هستی که در زمین راه میروی.
عکس جواد را گذاشتم یک طرف و شیشه قرص ها را طرف دیگر.
گفتم:جواد! این طوری نمی شود.به ستوه آمده ام از این همه فشار! از این زندگی غمبار! از این مردم نا بهنجار!
تو اگر واقعا شهیدی,نمی توانی شانه از زیر بار مسوولیت زن و بچه ات خالی کنی.
رفته ای آن طرف,داری صفایت را می کنی و مرا با دو تا بچه گذاشته ای به امان خدا.کی عدالت خدا چنین حکمی کرده است؟ خدا خودش میداند که من جز او هیچکس را ندارم و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دادنش نیستم.ولی از مخلوقات خدا تا بخواهی بیزارم,گله مندم.
دیشب به خدا گفتم ,تو که می خواستی این مردم را نشانم دهی کاش جواد و همسفرانش را نشانم نمی دادی.کاش یا آن روزگار را می دیدم یا این روزگار را!
بلند شدم.همین طور که با جواد حرف می زدم,رفتم سراغ آب.به ذهنم رسید که قرص در آب شیر بهتر حل می شود تا آب سرد یخچال.بخصوص این همه قرص که باید خوب حل شود که کار را یکسره کند.
ـ تو هم اگر جای من بودی همین کار را میکردی, جواد!شهادت به مراتب آسان تر است از این زندگی خفت بار.شهادت یک بریدن میخواهد از همه چیز... و بعد پیوستن.من مدت هاست که از همه چیز بریده ام.فقط پیوستن می خواهد که خودم دارم مقدماتش را مهیا میکنم.
فرق کار من با شهادت این است که شهادت دعوت نامه میخواهد ولی من سر خود می آیم.شهادت گذر نامه میخواهد ومن...ندارم جواد!میدانم.من فقط دارمشناسنامه ام را پاره می کنم.دارم پناهنده میشوم.پناهنده غیر رسمی که به گذر نامه و ویزا فکر نمی کند...این طوری نگاه نکن جواد!پوزخند هم نزن!میدانم خود کشی زشت ترین کار عالم است.
ادامه دارد...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ملیساجان
پست 37 تو سط کاربرk.mohammadi
با عنوان شیرین من بمان ارسال شده است بعداز بررسی مشخص کنید محل این جستاررا
موفق باشید
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملیساجان
پست 37 تو سط کاربرk.mohammadi
با عنوان شیرین من بمان ارسال شده است بعداز بررسی مشخص کنید محل این جستاررا
موفق باشید

محسن جان ، فکر میکنم نام یک رمان هست ، باید در بخش داستان و حکایت ها براش یک تاپیک ایجاد کنید بی زحمت . :gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
محسن جان ، فکر میکنم نام یک رمان هست ، باید در بخش داستان و حکایت ها براش یک تاپیک ایجاد کنید بی زحمت . :gol:
خسته نباشید این رمان تایید شد لطفا به کاربر مورد نظر اطلاع دهید که برای ادامه داستان اقدام نماید با تشکر :gol:
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
محسن جان و گلابتون عزیزم ، خسته نباشید .

میخواستم اگر امکان داره یک تاپیک به نام سخنان خواندنی از اوشو ایجاد کنید .

ممنمون از لطف شما . :gol:




عارف، فیلسوف و آموزگار روحانی هندی که به نام‌های (راجنیش چاندرا جاین) و (باگوان شری راجنیش) معروف بود. زادروز: (۱۱ دسامبر ۱۹۳۱ میلادی) در روستای کرچوادا از توابع مدهیا برادش هند. اوشو در تاریخ (۱۹ ژانویه ۱۹۹۰ میلادی) در پونا (هند) درگذشت.


:gol:

عبادت بدون مراقبه كاري است اشتباه، زيرا باورهاي تو بسته است. تو بايد خدايي را باور كني كه نمي شناسي اش. و تو چگونه مي تواني خدايي را كه نمي شناسي عبادت كني؟ تو مي تواني ديگران و خودت را بفريبي اما عبادت نمي تواند از باور برخيزد. اين نوع عبادت دروغين است. و اگر عبادت نيز، دروغين باشد، در زندگي چه چيزي مي تواند راستين باشد؟ ميليونها نفر در دنيا با وجود اينكه چيزي در مورد مراقبه نمي دانند، همچنان به عبادت مشغول اند. گلهايي پلاستيكي در دست دارند و آنها را گلهايي واقعي مي پندارند. از اين رو همچنان به عبادت مي پردازند اما در زندگي اشان هيچ اثري از رايحه اي دلنواز نيست. برعكس بوي تعفن انواع حسادتها، نفرتها، خصومتها و زياده خواهي ها اززندگي اشان بلند است. هيچ رايحه اي دلنواز به مشام نمي رسد. مراقبه يعني حالتي از سكوت بدون فكر. در اين حالت غير ممكن است كه احساس شكرگزاري نكني. آنگاه ديگر، پاي باور در ميان نيست. تو شادماني را شناخته اي. سكوت را تجربه كرده اي. موسيقي دلنواز آن به گوشت خورده است و از اين موسيقي، قلب تو آكنده از ثناگويي مي شود. از عبادت سرشار مي شوي و در برابر هستي سر تعظيم فرود مي آوري.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان
شما صاحب اختیار هستید این جور که من خوندم مثل اینکه سخنان ایشان واقعا محتوای زیبایی دارند جستار شما تایید شد به امید توفیق روز افزون شما
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان
شما صاحب اختیار هستید این جور که من خوندم مثل اینکه سخنان ایشان واقعا محتوای زیبایی دارند جستار شما تایید شد به امید توفیق روز افزون شما

سلام به محسن عزیز
شب زیبای شما بخیر .
بله من خودم که خوندم خیلی جالب بود ، امیدوارم که مورد قبول شما دوستان عزیزم هم قرار بگیره .
 

FA-HA

عضو جدید
سلام

من مي خوام يه رمان به اسم نوژن بزارم از خانم فوژان برقيان
مي خواستم ببينم چه طور مي شه يه تاپيك باز كرد تا حالا اين كارو نكردم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

من مي خوام يه رمان به اسم نوژن بزارم از خانم فوژان برقيان
مي خواستم ببينم چه طور مي شه يه تاپيك باز كرد تا حالا اين كارو نكردم

سلام دوست عزیز ، با اجازه شما پس از مشورت با محسن و گلابتون نتیجه را به اطلاع شما میرسانیم .:gol:


شما درخواست خود را با ایجاد یک تاپیک اعلام نمایید . :w16:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام

من مي خوام يه رمان به اسم نوژن بزارم از خانم فوژان برقيان
مي خواستم ببينم چه طور مي شه يه تاپيك باز كرد تا حالا اين كارو نكردم

سلام دوست عزیز
رمان شما تایید شد میتوانید ادامه دهید فقط حتما آنرا به پایان برسانید
موفق و پیروز باشید
 

-ava-

عضو جدید
دفتر تالار داستان

عنوان کتاب: سکوت عشق

نویسنده: مریم فولادی


تعداد صفحات: 396

دوستای خوب این رمان خیلی قشنگه حتما بخونید .
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بر ملیسای عزیز
پست 47 را بررسی کنید اگر مورد تایید شماست بگوید تا این رمان را تایید کنم
شاد و خرم باشید
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان




روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند ...

هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید!

در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است.

در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند...

کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟

ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم!

کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم.

ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد.

ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد.

کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است. تبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر اَنشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌ است. ایرانیان کوروش را پدر می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح ‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان


Thoughts for Life

اندیشه های زندگی



The best cosmetic for lips is truth
زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

for voice is prayer
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

for eyes is pity
برای چشمان شما رحم و شفقت

for hands is charity
برای دستان شما بخشش

for heart is love
برای قلب شما عشق

and for life is friendship
و برای زندگی شما دوستی هاست



No one can go back and make a brand new start
هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

Anyone can start from now and make a brand new ending
ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه



God didn't promise days without pain
خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که حتما روزهای ما بدون غم بگذره

laughter, without sorrow, sun without rain
خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه بدون هیچ بارونی، نداده

but He did promise strength for the day, comfort for the tears
ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در مقابل مشکلات،
تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

and light for the way
و چراغ راهمون میشه



Disappointments are like road bumps, they slow you down a bit

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن

but you enjoy the smooth road afterwards
ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

Don't stay on the bumps too long
بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن

Move on
به راهت ادامه بده



When you feel down because you didn't get what you want just sit tight
and be happy
وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که می خواستی برسی
ناراحت نشو

because God has thought of something better to give you
حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده



When something happens to you, good or bad
وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه

consider what it means
دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست



There's a purpose to life's events
برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

to teach you how to laugh more or not to cry too hard
که به تو میآموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی کنی و کمتر غصه بخوری



You can't make someone love you
تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه

all you can do is be someone who can be loved
تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

the rest is up to the person to realize your worth
و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه



It's better to lose your pride to the one you love
بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که

than to lose the one you love because of pride
کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی



We spend too much time looking for the right person to love
ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن

or finding fault with those we already love
یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

when instead
باید به جای این کار

we should be perfecting the love we give
در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم



Never abandon an old friend
هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

You will never find one who can take there place
چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

Friendship is like wine
دوستی مثل شراب میمونه

it gets better as it grows older
که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه



When people talk behind your back, what does it mean
وقتی مردم پشت سرت حرف میزنن چه مفهومی داره ؟

Simple! It means that you are two steps ahead of them
خیلی ساده ! یعنی این که تو دو قدم از اون ها جلوتری

So, keep moving ahead in Life
پس، در زندگی راهت رو ادامه بده
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان

چشم غره
بیچاره عیال ملا هر وقت می خواست لباس بشوید هوا بارانی می شد.
ملانصرالدین به عیالش گفت: فکری به خاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت می خواهیم این کار را بکنیم.
زن گفت: ملا، کفر نگو مگر می شود چیزی از خدا پنهان کرد؟
ملا گفت: چرا نمی شود، یک روز که هوا خوب بود تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برایت صابون بخرم و بیارم بعد تو لباسها را بشوی.
چند روز گذشت و هوا خوب و آفتابی بود. زن ملا اشاره ای به ملا کرد و ملا راه بازار را در پیش گرفت. صابونی خرید و همین که پایش را از بازار بیرون گذاشت دید نم نم باران شروع شده است. ملا سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت. یک دفعه آسمان شروع شد و رعد و برق تندی زد. ملانصرالدین صابون را زیر قبایش قایم کرد و گفت: خدایا، غلط کردیم دیگر این همه توپ و تشر و چشم غره رفتن لازم نیست. از قرار معلوم امروز هم نمی توانیم لباسهایمان را بشوییم.


اختلاف رنگ
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا” ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملانصرالدین درباره اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان می دهد که مغزش کمتر از چانه اش کار کرده است.


خر گمشده
ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیه خرهایش را شمرد. اما هر چه می شمرد می دید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خر سواری به گم شدن خر نمی ارزد.


شراب گرم
از ملانصرالدین پرسیدند: شراب گرم را چه می نامند؟ ملانصرالدین گفت: گرم شراب. باز پرسیدند: اگر سرد باشد چی؟ ملا گفت: ما آن را زود می خوریم و مجال نمی دهیم که سرد شود.


صدقه
ملانصرالدین گوسفند مردم را می دزدید و گوشتش را صدقه می کرد. از او پرسیدند: این چه کاریست که می کنی؟
ملا جواب داد: ثواب صدقه با بره دزدی برابر است فقط در میان پیه و دنبه اش توفیر است!


ملای امانت دار
ملانصرالدین در صحرایی نشسته بود و داشت مرغ بریانی را می خورد. رهگذری به او رسید و گفت:ملا! اجازه بدهید من هم یک لقمه بردارم. ملانصرالدین جواب داد: خیر اجازه نمی دهم چون مال کسی است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستید. ملا گفت: درست است، ولی صاحب این مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس دیگری.


ملای زرنگ
روزی چند تا بچه شیطان در کوچه ای سرگرم بازی بودند که چشمشان به ملانصرالدین افتاد. بچه ها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکی شده کفشهای ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگی ایستادند و طوری که ملا بشنود گفتند: همه اهل محل می گویند تا به حال هیچ کس نتوانسته از این درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهی به درخت انداخت و گفت: اینکه کاری ندارد من خیلی راحت می توانم از آن بالا بروم. بچه ها گفتند: اگر راست می گویی برو بالا ببینیم. ملا کفشهایش را در آورد و گذاشت زیر بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچه ها گفتند: ملا! چرا کفشهایت را با خودت می بری؟ ملانصرالدین جواب داد: شاید آن بالا جایی بود که لازم شد کفش بپوشم.


ملای صرفه جو
روزی ملانصرالدین مردی را دید که دهانش باز است و دارد خمیازه می کشد. ملانصرالدین نزدیکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عیال بنده را هم صدا کن.


خداشناسی
یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید: اگر بگوئی خدا کجاست یک سکه به تو می دهم.
ملانصرالدین پاسخ داد: اگر بگوئی خدا کجا نیست، دو سکه به تو می دهم


دستمال
روزی ملانصرالدین دستمالش را گم کرده بود… نشسته بود و داشت گریه می کرد، دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟
گفت: دستمالم را گم کرده ام!
گفتند: مگر دستمال گران قیمتی بود؟
گفت: نه ولی زنم گفته بود سیب بخرم و من هم برای این که یادم نرود گوشه ی دستمال را گره زدم، حال اگر از یاد ببرم چه کنم؟!


خر گمشده
روزی ملانصرالدین خرش را گم کرد… بعد کمی فکر کرد و سر بر زمین فرود آورد و سجده کرد… همه گفتند چرا عبادت میکنی؟
گفت: دارم خدا را شکر میکنم چون اگر سوار خرم بودم الان گم شده بودم!


گدایی
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد، و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان از طلا بود و دیگری از نقره.
اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از این که ملانصرالدین را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد.
در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام!


تخم مرغ
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی را آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت: این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


ملا در منبر
روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند: "و ما نوح را فرستادیم…" بعد هرچه کرد ادامه آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت: ملا معطلمون نکن. اگه نوح نمی یاد یکی دیگه رو بفرست!


الاغ و حاکم
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت: جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رَم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!


مسابقه اسب سواری
ملانصرالدین در عرصه ی مسابقه بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دمب آن رسید ! پس آواز در داد: آهای! آهای …! این اسب تمام شد یک اسب دیگر بیاورید!!!


مالیات
زمون قدیم داروغه ها برای جمع آوری خراج و مالیات حاکم الاغ ها را می گرفتند.
یک روز زمان خر بگیری ملانصرالدین با عجله و شتابان وارد خونه ای شد.
صاحبخونه گفت:چی شده؟
ملا گفت: بیرون دارن خر میگیرن.
صاحبخونه گفت: خر میگیرن چه ربطی به تو داره؟
ملا گفت: مامورین آنچنان عجله داشتن که میترسیدم اشتباها مرا به جای خر بگیرن.


گوسفند
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار رفته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند يک هفته قبل از امتحان پايان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر ديگر حسابي به خوشگذراني پرداختند. اما وقتي به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاريخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به جاي سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراين تصميم گرفتند استاد خود را پيدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را براي او توضيح دهند . بنابر اين آنها براي توجيه غيبت در امتحانشان فکري کردند !
آنها به استاد گفتند : ما به شهر ديگري رفته بوديم که در راه برگشت لاستيک خودرومان پنچر شد و از آنجايي که زاپاس نداشتيم تا مدت زمان طولاني نتوانستيم کسي را گير بياوريم و از او کمک بگيريم، به همين دليل دوشنبه دير وقت به خانه رسيديم. استاد فکري کرد و پذيرفت که آنها روز بعد بيايند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر يک ورقه امتحاني را داد و از آنها خواست که شروع کنند. آنها به اولين مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سؤال خيلي آسان بود و به راحتي به آن پاسخ دادند. سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتيازي پشت ورقه پاسخ بدهند که سؤال اين بود :
کدام لاستيک پنچر شده بود...؟!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
دانشجویي پس از اینكھ در درس منطق نمره نیاورد بھ استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزي در مورد موضوع این درس مي دانید؟
استاد جواب داد: بلھ حتما. در غیر اینصورت نمي توانستم یك استاد باشم. دانشجو ادامھ داد:بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول مي كنم در غیر اینصورت از شما مي خواھم بھ من نمره كامل این درس را بدھید.استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كھ قانوني است ولي منطقي نیست، منطقي است ولي قانوني نیست و نھ قانوني است و نھ منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدھد و مجبور شد نمره كامل درس را بھ آن دانشجو بدھد.
بعد از مدتي استاد با بھترین شاگردش تماس گرفت و ھمان سوال را پرسید و شاگردش بلافاصلھ جواب داد: قربان شما ٦٣ سال دارید و با یك خانم ٣٥ سالھ ازدواج كردید كھ البتھ قانوني است ولي منطقي نیست. ھمسر شما یك معشوقھ ٢٥ سالھ دارد كھ منطقي است ولي قانوني نیست و این حقیقت كھ شما بھ معشوقھ ھمسرتان نمره كامل دادید در صورتیكھ باید آن درس را رد مي شد. نھ قانوني است و نھ منطقي !
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بهلول در نزد خليفه
روزي بهلول، پيش خليفه " هارون الرشيد " نشسته بود . جمع زيادي از بزرگان خدمت خليفه بودند . طبق معمول ، خليفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در اين هنگام صداي شيعه اسبي از اصطبل خليفه بلند شد.خليفه به مسخره به بهلول گفت:
برو ببين اين حيوان چه مي گويد ، گويا با تو كار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:
اين حيوان مي گويد:مرد حسابي حيف از تو نيست با اين" خر ها "
نشسته اي. زودتر از اين مجلس بيرون برو. ممكن است كه :
" خريت " آنها در تو اثر كند
....................................................
روزي هارون الرشيد و جمعي از
درباريان به شكار رفته بودند.
بهلول نيز با آن ها بود. آهويي در شكار گاه
ظاهر شد. خليفه ، تيري به سوي آهو افكند
ولي تيرش به خطا رفت و آهو گريخت.
بهلول فرياد زد:" احسنت. "
خليفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره مي كني ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من براي آهو بود،
نه براي " خليفه".
.............................
بهلول روزي پاي بر جاده اي مي گذاشت
كاروان خليفه هارون الرشيد با جلال و
شكوه و آشكار شد.
خليفه خواست ، با او شوخي كند.
گفت : موجب حيرت است كه تو را پياده
مي بينيم ! پس" الاغت " كو ؟
بهلول گفت: همين امروز عمرش را داد به
" شما."
.....................
روزي هارون الرشيد به اتفاق بهلول به
حمام رفت.
خليفه از بهلول پرسيد: اگر من غلام بودم
چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دينار.
هارون بر آشفته گفت: ديوانه ، لنگي كه به
خود بسته ام فقط پنجاه دينار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قيمت كردم .
وگرنه خليفه كه ارزشي ندارد
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان


در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد به ياد ماندني اتفاق افتاد:
شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است .
بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند:
پايش (مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس
بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين، ‌دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهيز گرديد .
سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند .
نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود. اما آنجا يك كارمند معمولي و غير متخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم هزینه تر حل كرد:
تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطی خالی را باد ببرد ! !


جمله روز: هر احمقی می تواند چیزها را بزرگتر، پیچیده تر و خشن تر کند؛
برای حرکت در جهت عکس، به کمی نبوغ و مقدار زیادی جرات نیاز است .
آلبرت اينشتين
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان


مورخان مي‌نويسند: اسکندر روزي به يکي از شهرهاي ايران (حوالي خراسان) حمله مي‌کند، با کمال تعجب مشاهده مي‌کند که دروازه آن شهر باز مي‌باشد و با اين که خبر آمدن او به شهر پيچيده بود مردم زندگي عادي خود را ادامه مي‌دادند. باعث حيرت اسکندر بود زيرا در هر شهري که سم اسبان لشگر او به گوش مي‌رسيد عده‌اي از مردم آن شهر از وحشت بيهوش مي‌شدند و بقيه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه مي‌بردند، ولي اينجا زندگي عادي جريان داشت. اسکندر از فرط عصبانيت شمشير خود را کشيده و زير گردن يکي از مردان شهر مي‌گذارد و مي گويد: من اسکندر هستم.
مرد با خونسردي جواب مي‌دهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فرياد مي‌زند: من اسکندر مقدوني هستم، کسي که شهرها را به آتش کشيده، چرا از من نمي‌ترسي؟
مرد جواب مي‌دهد: من فقط از يکي مي‌ترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد مي‌پرسد: پادشاه شما کيست؟
مرد مي‌گويد: ما پادشاه نداريم. ما فقط يک ريش سفيد داريم و او در آن طرف شهر زندگي مي‌کند. اسکندر با گروهي از سران لشکر خود به طرف جايي که مرد نشاني داده بود، حرکت مي‌کنند در ميانه راه با حيرت به چاله‌هايي مي‌نگرد که مانند يک قبر در جلوي هر خانه کنده شده بود. اسکندر با تعجب نگاه مي‌کند و مي‌بيند روي هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس يک ساعت زندگي کرد و مرد. ابن علي يک روز زندگي کرد و مرد ابن يوسف ده دقيقه زندگي کرد و مرد. اسکندر براي اولين بار عرق ترس بر بدنش مي‌نشيند، با خود فکر مي‌کند اين مردم حقيقي‌اند يا اشباح هستند؟ سپس به جايگاه ريش سفيده ده مي‌رسد.اسکندر جلو مي‌رود و مي‌گويد: تو بزرگ و ريش سفيد اين مردمي؟ پير مرد مي‌گويد:آري،من خدمت‌گزار اين مردم هستم.اسکندر مي‌گويد: اگر بخواهم تو را بکشم، چه مي‌کني؟
پيرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده مي‌گويد: خب بکش! خواست خداوند بر اين است که به دست تو کشته شوم.اسکندر مي‌گويد: و اگر نکشم؟پيرمرد مي‌گويد: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در اين دنيا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحير مي‌گويد: اي پيرمرد من تو را نمي‌کشم، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اينجا مي‌روم. پيرمرد مي گويد: بپرس!اسکندر مي‌پرسد: چرا جلوي هر خانه يک چاله شبيه قبر است؟ علت آن چيست؟پيرمرد مي‌گويد: علتش آن است که هر صبح وقتي هر يک از ما که از خانه بيرون مي‌آييم، به خود مي‌گوييم: فلاني! عاقبت جاي تو در زير خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوري و به ناموس مردم تعدي نکني و اين درس بزرگي براي هر روز ما مي‌باشد!
اسکندر مي‌پرسد: چرا روي هر سنگ قبر نوشته ده دقيقه، فلاني يک ساعت، يک ماه، زندگي کرد و مرد؟! پيرمرد جواب مي‌دهد: وقتي زمان مرگ هر يک از اهالي فرا مي‌رسد، به کنار بستر او مي‌رويم و خوب مي‌دانيم که در واپسين دم حيات، پرده‌هايي از جلوي چشم انسان برداشته مي‌شود و او ديگر در شرايط دروغ گفتن و امثال آن نيست!
از او چند سوال مي‌کنيم: چه علمي آموختي؟ چه هنري آموختي؟ براي بهبود معاش و زندگي مردم چه قدر تلاش کردي؟ و چقدر وقت براي آن گذاشتي؟ .......
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" مي‌گويد: در تمام عمرم به مدت يک ماه هر روز يک ساعت علم آموختم، يا براي يادگيري هنر يک هفته هر روز يک ساعت تلاش کردم. يا اگر خير و خوبي کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ريا و خودنمايي! ولي يک شبي مقداري نان خريدم و براي همسايه‌ام که مي‌دانستم گرسنه است، پنهاني به در خانه‌اش رفتم و خورجين نان را پشت در نهادم و برگشتم ...بعد از آن که آن شخص مي‌ميرد، مدت زماني را که به آموختن علم خدمت به مردم و نوع دوستي...پرداخته، محاسبه کرده، و روي سنگ قبرش حک مي‌کنيم:مثلا؛ ابن يوسف يک ساعت زندگي کرد و مرد. يعني، عمر مفيد ابن يوسف يک ساعت بود...پيرمرد ادامه داد که زندگي ما زماني نام حقيقي بر خود مي‌گيرد که بر سه بستر، علم، هنر، خدمت مردم، مصرف شده باشد که باقي همه خسران و ضرر است و نام زندگي آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حيرت و شگفتي شمشير در نيام مي‌کند و به لشکر خود دستور مي‌دهد: هيچ‌گونه تعدي به مردم نکند. و به پيرمرد احترام مي‌گذارد و شرمناک و متحير از آن شهر بيرون مي‌رود!
خوب عزيزم ؛ فکر ‌کنيم؟اگر چنين قانوني رعايت شود، روي سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟؟؟؟؟
لحظاتي فکر کنيم... بعد عمر مفيد خود را محاسبه کنيم....من که مانده ام و حيران اگر بنويسند چند ساعت و شايد هم چند دقيقه...
 

tick taack

عضو جدید
دفتر تالار داستان





1. کنجکاوی را دنبال کنید

"من هیچ استعداد خاصی ندارم. فقط عاشق کنجکاوی هستم"
چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید؟
من کنجکاو هستم، مثلا برای پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد.
به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام.
شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید؟
پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.



2. پشتکار گرانبها است

"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی می گذارم"
تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی که آن را برساند.
پس مانند تمبر پستی باشید و مسابقه ای که شروع کرده اید را به پایان برسانید.
با پشتکار می توانید بهتر به مقصد برسید.



3. تمرکز بر حال

"مردی که بتواند در حالی که دختر زیبایی را می بوسد با ایمنی رانندگی کند، به بوسه اهمیتی را که سزاوار آن هست نمی دهد"
پدرم به من می گفت نمی توانی در یک زمان بر ۲ اسب سوار شوی.
من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی اما نه همه چیز.
یاد بگیرید که در حال باشید و تمام حواستان را بدهید به کاری که در حال حاضر انجام می دهید.
انرژی متمرکز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شکست است.



4. تخیل قدرتمند است

"تخیل همه چیز است. می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود. تخیــل به مراتب از دانش مهم تر است"
آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می کنید؟
تخیل پیش‌درآمد تمام داشته‌های شما در آینده است.
نشانه واقعی هوش دانش نیست، تخیل است.
آیا شما هر روز ماهیچه های تخیل تان را تمرین می دهید؟
اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سکون دربیایند.



5. اشتباه کردن

"کسی که هیچ وقت اشتباه نمی کند هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد"
هرگز از اشتباه کردن نترسید چون اشتباه شکست نیست.
اشتباهات شما را بهتر، زیرک تر و سریع تر می کنند، اگر شما از آنها استفاده مناسب کنید.
قدرتی که منجر به اشتباه می شود را کشف کنید.
من این را قبل گفته ام، و اکنون هم می گویم، اگر می خواهید به موفقیت برسید اشتباهاتی که مرتکب می شوید را ۳ برابر کنید.



6. زندگی در لحظه

"من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم، خودش بزودی خواهد آمد"
تنها راه درست آینده شما این است که در همین لحظه باشید.
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض کنید.
بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است که شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دهید.
این تنها زمانی است که اهمیت دارد، این تنها زمانی است که وجود دارد.



7. خلق ارزش

"سعی نکنید موفق شوید، بلکه سعی کنید با ارزش شوید"
وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید بلکه وقت خود را صرف ایجاد ارزش کنید.
اگر شما با ارزش باشید، موفقیت را جذب می کنید.
استعدادها و موهبت هایی که دارید را کشف کنید.
بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده کنید که برای دیگران مفید باشد.
تلاش کنید تا با ارزش شوید و موفقیت شما را تعقیب خواهد کرد.



8. انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید

"دیوانگی یعنی انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن"
شما نمی توانید کاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید، به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه کار یکسانی (کارهای روزمره) را انجام دهید و انتظار داشته باشید متفاوت به نظر برسید.
برای اینکه زندگی تان تغییر کند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افکار و اعمالتان متفاوت کنید، که متعاقبا زندگی تان تغییر خواهد کرد.



9. دانش از تجربه می آید

"اطلاعات به معنای دانش نیست. تنها منبع دانش تجربه است"
دانش از تجربه می آید. شما می توانید درباره انجام یک کار بحث کنید، اما این بحث فقط دانش فلسفی از این کار به شما می دهد.
شما باید این کار را تجربه کنید تا از آن آگاهی پیدا کنید.
تکلیف چیست؟ دنبال کسب تجربه باشید!
وقت خودتان را صرف یاد گرفتن اطلاعات اضافی نکنید. دست بکار شوید و دنبال کسب تجربه باشید.



10. اول قوانین را یاد بگیرید بعد بهتر بازی کنید

"اگر شما قوانین بازی را یاد بگیرید از هر کس دیگر بهتر بازی خواهید کرد"
دو گام هست که شما باید انجام بدهید:
اولین گام اینکه شما باید قوانین بازی که می کنید را یاد بگیرید، این یک امر حیاتی است.
گام دوم هم اینکه شما باید بازی را از هر فرد دیگری بهتر انجام بدهید.
اگر شما بتوانید این دو گام را حساب شده انجام دهید موفقیت از آن شماست.





 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال
دفتر تالار داستان


به نام آفزیننده عشق:heart:


من یک گل رز بودم:gol:

زندگی من از یک گل خانه شروع شد من آنجا پرورش داده شدم بین گل های دیگر واقعا زیبا وخوشبو بودم

من در آغاز دوستان زیادی داشتم مریم.بنفشه.شقایق.نرگس و.......ما با هم شاد و خوشحال بودیم این

شادی کوچک دوام نداشت و روز جدایی من از دوستانم فرا رسید من شدم گل گلدان دختری زیباومهربان

آن دختر نامش همچو من رز بود شاید به همین دلیل من را از بین دوستانم انتخاب کرد رز من را خیلی خیلی

دوست داشت وهر روز اتفاقات جالبی را که برایش اتفاق می افتاد برایم تعریف می کرد اما یکی از روز های

پاییزی باران شدیدی می آمد و هنوز رز به خانه بر نگشته بود او تصادف کرده بود و در کما رفته بود و...

دیگر کسی نبود که به درد و دل هایش گوش دهم.......:heart:

دیگر کسی نبود که از من مراقبت کند.........:heart:

و دیگر کسی نبود که مرا با بودنش خوشحال کند........:heart:

چند روز بعد مادر رز من را برداشت تا به بیمارستان پیش رز ببرد ولی در راه ناگهان من افتادم و گلدانم شکست

مادر رز مرا به حال خود رها کرد ورفت ومن دیگر نه آبی و نه خاکی در اختیار داشتم و ریشه هایم به شدت صدمه

دیده بود ولی ناگهان پیر مردی مهربان من را از روی زمین برداشت و برایم یک گلدان زیبا خرید من گلدان

جدیدم را خیلی دوست داشتم ودلم برای رز تنگ شده بود البته پیر مرد را هم خیلی دوست داشتم ولی از

شانس بد من پیر مرد یک ماه بعد بر اثر یک بیماری مرد و من باز هم تنها شدم.......:cry:

من از ریشه جدا شدم و در یک گل فروشی منتظر کسی بودم که بتوانم این روز های آخر باعث شادی او شوم

تا اینکه جوانی زیبا وارد گل فروشی شد و من را خرید او با من حرف می زد و از من می خواست

:heart:عشق او را حفظ کنم و مانند تیر کمانی آن را به طرف قلب معشوقه اش پرتاب کنم:heart:

با هم به کنار دریا رفتیم و من روی پای آن جوان که کنار ساحل نشسته بود بودم . صدای امواج شیرین بود و

بارانی نم نم بر روی گلبرگ هایم جاری شده بود ناگهان آن جوان بلند شد انگار معشوقه اش را دیده باشد بار

اول باورم نشد ولی آن دختر رز بود شبنم هایم بیشتر بر روی گلبرگ هایم جاری شد خوشحال بودم چون دو

رز را دیده بودم


:heart:ومن به عهدم عمل کردم و عشق آن جوان را به قلب او پرتاب کردم:heart:



دوستان عزیزم خوشحالم می کنید اگر داستانم را تا آخر خوندید نظرات تان
را برای من که یک نویسنده تازه وارد هستم بفرستید
ریحانا:love:



:gol:

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام بر ملیسای عزیز
پست58 ارسالی از ریحانا می باشد و ایشان خواسته اند که در مورد داستان خود نظر بدهیم من به این فکر افتادم که جستاری ایجاد کنیدکه به نقد و بررسی داستان نوشته های دوستان پرداخته شود البته جستار نقد داستان را داریم ولی به نقد و بررسی داستان های نویسندگان پرداخته بازم شما بررسی کنید ببینید چنین جستار ی هست و یا مورد توجه دوستان قرار میگیرد نظرتان را بگویید
 
آخرین ویرایش:

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام ملیسا جان
پستهای 51.52.53.54.55.56.57پستهای جدید ارسال شده در تالار داستان هستند لطفا مشخص کنید که به کجا مربوط میشوند
باتشکر
 

Similar threads

بالا