دزد مال يا دزد دين

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند. او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟



گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین. اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است:gol:


 

mohsen victor

عضو جدید
کاربر ممتاز
بايد دعاشو بر ميداشت بعد پسش ميداد لااقل نون دزداي بعدي رو نميبريد...
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسیارعالی بود...حکایتهای زیادی دراین مورد شنیدم ...دزدهم دزدهای قدیم
دزدبودن ولی درعین دزدی جوانمرد
دمورد یکی ازدانشمندان گذشته فکرمیکنم باید غزالی باشه..دفیق نمیدونم .. شنیدم که:
زمانی عازم شهردیگری بوده که مادربه ایشون سفارش میکنه هیحوقت صداقت رواردست نده
درراه به راهرنانی برخوردمیکنه وجون لباس مندرسی به تن داشته راهزنان فقط به سوال کردن ازاو بسنده می کنند که ایا مالی درنزد خودداری واو میگوید بله چهل سکه دارم ولی راهزانان به اوخندیده وبه نزد رئسی خود برگشته وازاحوال کاروان به او میگویند ودراخرمی گونید جوانی هم درکاروان بود بالباس مندرس ولی دیوانه
رئیس راهزنان پرسید چرادیوانه وگفتند ادعامیکرد چهل سکه همراه خوددارد رئیس اورابه نزدخودخواندوپرسید تو پولی همراه داری گفت اری 40 سکه گفت میدانی اگرداشته باشی ما آن راازتو میگیریم گفت بلی
وانرا نشان داد.رئیس پرسید چرا راستش را گفتی ..جوان گفت چون مادرم گفته درهرحال صداقت پیشه کن ورئیس راهزنان میگویدوقتی توبرای حرف مادرت اینقدرارزش قائل شدی چگونه است که من برای خدایم ارزش قائل نیستم واز آن به بعد راهزنی را کنارمیگذارد
 

garshasbi-m

عضو جدید
بادرود
روزی یه جایی نشسته بودم و تو مسائل دینی شبهه میاوردم و چند نفری که میشنیدن حسابی دلشون لرزیده بود ، یه دوستی گفت مهدی تو که الان داری اعتقاد اینا رو ازشون میگیری چیز بهتری داری بهشون بدی ؟ گفتم نه اعتقاد بهتری سراغ ندارم ، گفت حالا که چیز بهتری نداری بهشون بدی همین رو ازشون نگیر این گرفتن باعث برهم ریختن فکر و زندگیشون میشه
فکر میکنم این لازمه که همیشه به یاد داشته باشیم که با رفتارمون چه چیزی رو از دیگران میگیریم
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
بادرود
روزی یه جایی نشسته بودم و تو مسائل دینی شبهه میاوردم و چند نفری که میشنیدن حسابی دلشون لرزیده بود ، یه دوستی گفت مهدی تو که الان داری اعتقاد اینا رو ازشون میگیری چیز بهتری داری بهشون بدی ؟ گفتم نه اعتقاد بهتری سراغ ندارم ، گفت حالا که چیز بهتری نداری بهشون بدی همین رو ازشون نگیر این گرفتن باعث برهم ریختن فکر و زندگیشون میشه
فکر میکنم این لازمه که همیشه به یاد داشته باشیم که با رفتارمون چه چیزی رو از دیگران میگیریم
واقعا همین طوره. شاید روزی خودمان جواب ان سوالها را بفهمیم اما از کجا معلوم که ان شخص هم خوش شانسی مارو داشته باشه؟
 

venous_20

عضو جدید
کاربر ممتاز
بادرود
روزی یه جایی نشسته بودم و تو مسائل دینی شبهه میاوردم و چند نفری که میشنیدن حسابی دلشون لرزیده بود ، یه دوستی گفت مهدی تو که الان داری اعتقاد اینا رو ازشون میگیری چیز بهتری داری بهشون بدی ؟ گفتم نه اعتقاد بهتری سراغ ندارم ، گفت حالا که چیز بهتری نداری بهشون بدی همین رو ازشون نگیر این گرفتن باعث برهم ریختن فکر و زندگیشون میشه
فکر میکنم این لازمه که همیشه به یاد داشته باشیم که با رفتارمون چه چیزی رو از دیگران میگیریم
حلمه جالبی بود که لازمه همیشه به یاد داشته باشیم ..ممنون
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نقل میکنند که روزی در مزرعه ای پیر مردی زندگی میکرد. دزدی در لباس مسافر مهمان او شد و پیر مرد هرچه غذای خوب داشت به او خوراند و هزینه راه و توشه سفری هم به او داد. دزد وقتی چشم پیر مرد را دور دید اسب او را هم دزدید و با غرور به او نزدیک شد و گفت : عمو پیری من اسبت را هم میبرم.
پیر مرد گفت : نه چنین نیست. تو انسانیت را دزدیدی و میبری.
 

salizadeniri

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل میکنند که روزی در مزرعه ای پیر مردی زندگی میکرد. دزدی در لباس مسافر مهمان او شد و پیر مرد هرچه غذای خوب داشت به او خوراند و هزینه راه و توشه سفری هم به او داد. دزد وقتی چشم پیر مرد را دور دید اسب او را هم دزدید و با غرور به او نزدیک شد و گفت : عمو پیری من اسبت را هم میبرم.
پیر مرد گفت : نه چنین نیست. تو انسانیت را دزدیدی و میبری.

یاد داستان بینوایان افتادم. البته انجا داستان برعکس بود کشیش شمعدانها را به ژان والژان بخشید و روح او را خریدو ژان هم واقعا آدم خوبی شد.:gol:
 

Ice Dream

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقل میکنند که روزی در مزرعه ای پیر مردی زندگی میکرد. دزدی در لباس مسافر مهمان او شد و پیر مرد هرچه غذای خوب داشت به او خوراند و هزینه راه و توشه سفری هم به او داد. دزد وقتی چشم پیر مرد را دور دید اسب او را هم دزدید و با غرور به او نزدیک شد و گفت : عمو پیری من اسبت را هم میبرم.
پیر مرد گفت : نه چنین نیست. تو انسانیت را دزدیدی و میبری.

انسانیت... چه کلمه ی غریبی!
بسیار زیبا بود.... تشکر ویژه
 

shahryar14

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالب بود، ممنون

کاش همیشه و همه جا ( شاید، حتی موقع دزدی کردن) قبل از اقدام، به آخر و عاقبت کارمون بیاندیشیم

به اثراتی که می تونه در پی داشته باشه و ...
 
بالا