دانشگاه صنعتی شهدای هویزه...

ousta mozhde

عضو جدید
نه بابا بسیج سیخی چند...
اتاق انجمنو گرفتم...
کامپیوترم میاریم فیلم دانلود میکنیم... قراره داوود قلیونم با خودش بیاره... دیییییییی
علی اینو تو خونتون راه ندید بچه ها رو معتاد میکنه از همین الان حرف قلیونو زد:mad:
 

ousta mozhde

عضو جدید
بچه ها راستی رفتم پیش بحرینیان ببینین چی گفت بم...
اول سر تا پامو همچین نگاه کرد بعد من موامو صاف کرده بودم ساده زده بودم بالا ...اون مانتو سبز پررنگه هم تنم بود و خیلی عادی و ساده بود...
گفت= تو دانشجو منی؟؟؟!!
گفتم= آره!
گفت=تو از دانشگاه صنعتی شهدای هویزه اومدی!!یا دانشگاه شیکاگو؟!!
این چه وعضیه؟!!:eek:
ساعتشو نگاه!!
تسبیح شو نگاه!!


در بیار این تسبیحو آبرومونو بردی!!تو اومدی شهید چمران!!

کم مونده بود باز قضیه بیست هزار تا شهید سوسنگردو بکوبه تو ملاجم...
منم در اوردم گذاشتم جیبم...
جاتون خالی کله امو خورد انقد ور زد...

دختر باید سنگین باشه چه معنی میده ساعت دستش باشه؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چع برسه به تسبیح واحیاک یا مریم:biggrin:
 

..:PURE:..

عضو جدید
کاربر ممتاز
بانشستنت هم کلا مشکل داره

آره به مژده هم هی میگه نشین اونجا....:D


البته تقصیر خودمونم بودا....یادته سر آز به خاطر ما دوتا به کل کلاس منفی داد؟؟:D


خانوم این چه وضعشه؟؟مگه پارکه؟؟؟.....:D

آخی...دلم واسه حرص دادنش تنگ شده....
گوشیم زنگ بخوره دق کنه...:D
 
بچه ها راستی رفتم پیش بحرینیان ببینین چی گفت بم...
اول سر تا پامو همچین نگاه کرد بعد من موامو صاف کرده بودم ساده زده بودم بالا ...اون مانتو سبز پررنگه هم تنم بود و خیلی عادی و ساده بود...
گفت= تو دانشجو منی؟؟؟!!
گفتم= آره!
گفت=تو از دانشگاه صنعتی شهدای هویزه اومدی!!یا دانشگاه شیکاگو؟!!
این چه وعضیه؟!!:eek:
ساعتشو نگاه!!
تسبیح شو نگاه!!


در بیار این تسبیحو آبرومونو بردی!!تو اومدی شهید چمران!!

کم مونده بود باز قضیه بیست هزار تا شهید سوسنگردو بکوبه تو ملاجم...
منم در اوردم گذاشتم جیبم...
جاتون خالی کله امو خورد انقد ور زد...
وااااااااای...این تسبیحه چند وقت دستت بود؟فک کنم تنها کسی بوده که موفق شده این تسبیحو از دستت برداره...
ینی خوشم میاد بحرینیان همیشه یه جوابی تو آستینش داره...وقتی میدونه آدم میخواد یه حرفی بهش بزنه که خوشش نمیاد سریع دنبال یه بهونه میگرده که گیر بده...
 
جلسه اول شیمی خیلی جالب بود.ساعت 9:30 کلاس برگزار میشد.استادشم یه خانومه که فامیلش یادم نیست...اومدیم بریم سر کلاس یهو به خودمون اومدیم دیدیم کلاس خالی نداریم...
همه بچه ها جمع شدن تو راهرو جلو کلاس استادا که ینی همفکری کنن.یکی میگفت استاد کنسلش کن یکی میگفت این چه وضعیه؟خلاصه هرکس یه چیزی میگفت.استاد هم که کفرش داشت بالا میومد گفت من حتما اینو گزارش میکنم که درستش کنن.استاد خوبیه جدا میگم.یه لحظه هم شوخیش گل کرد گفت بریم تو حیاط زیلو پهن کنیم همونجا کلاس برگزار کنیم بچه ها هم خندیدن.خلاصه اینکه
رفتیم تو سالن مطالعه ولی سالن مطالعه نبود که غذاخوری بود.همه جا پر شده بود از نون خوشکه و برنج.آبرومون جلو استاد رفت.من که شخصا خجالت کشیدم.استادم وقتی این وضعو دید یهو زد به سیم آخر گوشیشو دراورد که زنگ بزنه به نقره آبادی که یهو ساری اومد گفت یکی از کلاسا خالی شده بیاین...خلاصه اینکه اگه بخوان همینجا بمونن بدون شک واسه ترم 5 دیگه باید بریم تو حیاط زیر سایه درختی که نداریم درس بخونیم...
:D
 
واااااااااااااای !!!
الهی!!
قربونشششششششششششششش!!
چه خوردنیه این پسر!!
:D

خدا حفظش کنه!!
میگم عمو موهاش مشکی نبود؟؟!!:D
والا موهاش داره رنگ عوض میکنه فک کنم مشکی بشه...نمیدونم...به باباش رفته دیگه...
هرکی هم منو میبینه میگه چقد شبیه باباشی...خلاصه خودتون بگیرید چی شد.:D
 

..:PURE:..

عضو جدید
کاربر ممتاز
خو بچه برو اینکارو انجام بده یه چار تا چیز یاد بگیر در محضر مریم خانوم...:D
 

..:PURE:..

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستی دیشب تو تولد آرمیا اون گوی که واسش خریده بودم از دس یکی از بچه ها افتاد شکست...
انقد حرص خورد بچه...:(
 

Similar threads

بالا