داستان واقعی زنی که به خاطر ۱۵۰۰ تومان داروهایش را پس داد!!!

saba888

عضو جدید
کاربر ممتاز




زن چند بار وارد داروخانه شد وباز پشیمان از در بیرون رفت . فروشنده دارو که از ابتدا قیافه زن برایش آشنا جلوه می کرد متوجه ورود و خروج چند باره زن شده بود و چشم به حرکات زن دوخته بود. زن که انگار چاره دیگری نداشت سرش را بالا آورد و با استیصال زیر لب گفت: خدایا آبرومو سپردم دست خودت.
وقتی وارد داروخانه شد داروخانه چی انگار که منتظرش باشد مشتری های دیگرش را رها کرد و به سمت زن آمد. زن با چادر رو گرفته خود که از فرط خجالت آن را کیپ تر گرفته بود به مرد اجازه نمی داد که سن و سالش را حدس بزند اما فروشنده داروخانه از صدای گرفته زن حدس زد حول و حوش ۴۰- ۵۰ ساله باشد.
سر پایین و چشمهای به زمین دوخته شده و صدای آرام و گرفته زن باعث شد که مرد سرش را جلو بیاورد و گوشهایش را تیز کند.
آقا ببخشید من سه چهار ساعت پیش از شما یک سری دارو گرفتم که حالا می خواهم پسشون بدم و سپس کیسه دارویی که چند قلم قرص و شربت داخل آن بود را روی پیشخوان گذاشت و منتظر جواب مرد شد.
داروخانه چی که نمی توانست کنجکاویش را پنهان کند گفت: چرا حاج خانم .الحمدلله کسالت بر طرف شده؟
زن نیم نگاهی به مرد انداخت و سعی کرد بغض فشرده شده در گلویش را قورت دهد: نه،اما لطفا داروها را از من پس بگیرید.
مرد که تا کنون به چنین موردی برخورد نکرده بود، گفت: حاج خانم شرمنده ،دارو را نمی شه پس داد . کمکی دیگه ای احتیاج دارید در خدمتم.
دارو فروش که یک چشمش به انبوه مشتریان ایستاده در صف بود و چشم دیگرش به زن، نیم نگاهی به کیسه داروها کرد و گفت:اگر این داروها را با بیمه تهیه کرده باشید قیمتی ندارد .نهایتا ۱۵۰۰ تومان می شود.
ماجرا که برای مرد جالب شده بود قید مشتریانش را زد و باز پرسید: مسمومیت بچه تان بر طرف شد؟ اگه درست یادم باشه صبح با یه دختر بچه کوچیک اینجا آمدید.
زن که از یک طرف از دست کنجکاوی های مرد کلافه شده بود و از طرف دیگر واقعا در مضیقه قرار داشت ترجیح داد رک و پوست کنده ماجرا را برای مرد تعریف کند تا هم خیال او را راحت کند و هم خود را از این استرس رنج آور برهاند.پس برای شروع تک سرفه ای کرد و گفت:صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم زهرا تب کرده. فکر کردم از همین سرما خوردگیهای معمولیه که هر چند وقت یکبار می گیره.
وقتی داشتم پاشویه اش می کردم متوجه شدم که معده اش آشوبه و حالت تهوع داره. تا وقتی به درمانگاه ببرمش چند با آب زرده معده بالا آورد و ضعف شدید داشت. دکتر وقتی معاینه اش کرد گفت احتمالا مسمومیت غذایی پیدا کرده و با مصرف این داروها تا غروب خوب میشه. با ۲۰۰۰ تومان داخل کیفم این داروها را تهیه کردم و یک مقدار ماست گرفتم تا با کته و ماست شکم بچه ام را سیر کنم.
اما هنوز به خانه نرسیده بودم که پسر همسایه مان که دکتراست کودک مریض را بر روی دستم دید و از سر دلسوزی وسط همان کوچه بار دیگر او را معاینه کرد و چند تا سوال از من پرسید.

وقتی متوجه شد که پزشک در مانگاه بیماری او را مسمومیت تشخیص داده و وقتی داروهایش را دید به شدت عصبانی شد و به من گفت نیازی نیست که داروها را به زهرا بدهم چون باعث مریضی دخترم نه غذای فاسد که میکروب خطرناکی است که از طریق هوا وارد لایه های مغزیش شده و اگر او را زود به بیمارستان نرسانم خدای نکرده دچار فلج مغزی می شود.
مرد گفت: مننژیت
زن که انگار اسم آشنایی را شنیده باشد سریع گفت: آره همین کلمه را گفت. حالا باید این بچه یتیم را به بیمارستان برسانم و گرنه نمی دونم چه بلایی به سرش می آد. تا اینجاش هم خدا کمک کرد که پسر همسایه مان زهرا را دید و تشخیص درست مریضی اش را داد حالا هم شما کمک کنید این داروهای دست نخورده را پس بگیرید تا من بتوانم با پولش بچه ام را به بیمارستان ببرم. ما بقی اش هم خدا بزرگه.
مرد داروخانه چی هیچ نگفت و از اینکه با کنجکاویش باعث عذاب زن شده بود شرمنده شد. از پیش زن رفت و پس از مدتی با دسته ای اسکناس بازگشت و گفت: دکتر داروخانه به من سپردند که به شما بگویم اگر برای درمان زهرا باز هم نیاز به کمک داشتید روی ما حساب کنید.
زن که اینبار اشکانش را از سر شوق نمی توانست کنترل کند نگاهی قدر شناسانه به مرد کرد و از داروخانه بیرون رفت و مرد داروخانه چی زن را دید که وقتی پایش را از آخرین پله داروخانه بر زمین گذاشت سرش را به سوی آسمان برد و نفس تنگ حبس شده در سینه اش را به یکباره بیرون داد.
به نقل از جهان نیوز
 

reza74

عضو جدید
فقط میتونم بگم متاسفم.
به امید روزی که نیازمندان جامعه بی نیاز شده باشند و شاهد چنین صحنه هایی نباشیم.
 

parandi2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می گویند روزی انوری در بازار می گشت. ناگهان جمعیتی را دید. به سمت آنان رفت. دید مردی بالای بلندی ایستاده و شعرهای او را می خواند. از او پرسید: این شعر ها مال کیست؟ گفت: انوری. گفت: اورا می شناسی؟ جواب داد: من انوری هستم
انوری طاقت نیاورد و گفت: شعر دزدی دیده بودیم امات شاعر دزدی ندیده بودیم
 

saba888

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویند روزی انوری در بازار می گشت. ناگهان جمعیتی را دید. به سمت آنان رفت. دید مردی بالای بلندی ایستاده و شعرهای او را می خواند. از او پرسید: این شعر ها مال کیست؟ گفت: انوری. گفت: اورا می شناسی؟ جواب داد: من انوری هستم
انوری طاقت نیاورد و گفت: شعر دزدی دیده بودیم امات شاعر دزدی ندیده بودیم


خوب جناب قفلو حالا مي خواي چي بگي!!!:w29:
 

tatu_lover1366

عضو جدید
ای آقا اینا که نیازمند نیستند
نیازمند واقعی سیل زده های پاکستان هستند که باید 50هزار دلار بهشون کمک بشه
ما که نفهمیم , ولی اونی که خودشو فهمیده میدونه , اینجوری تشخیص داده
 
آخرین ویرایش:

emajid16

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای آقا اینا که نیازمند نیستند
نیازمند واقعی سیل زده های پاکستان هستند که باید 50هزار دلار بهشون کمک بشه
ما که نفهمیم , ولی اونی که خودشو فهمیده میدونه , اینجوری تشخیص داده



البته دوست عزیز
شما غزه و حزب اله رو فراموش کردین
اونا واجب ترن عزیزم
 

parandi2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای آقا اینا که نیازمند نیستند
نیازمند واقعی سیل زده های پاکستان هستند که باید 50هزار دلار بهشون کمک بشه
ما که نفهمیم , ولی اونی که خودشو فهمیده میدونه , اینجوری تشخیص داده
این یعنی چه؟
 

m0nire

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه شما توي جهان نيوز خوندي من خودم ديدم كه يه زن به خاطر دوهزار تومان نتونست داروي مهمي كه تجويز شده بود براش بخره و بدون دارو رفت بيرون:cry:
 

Similar threads

بالا