داستان واقعي دوستي عشق و ازدواج يك زوج موفق ايراني مقيم آمريكا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ضمن سلام به همگي دوستان عزيز... و با تشكر از راهنمايي دوست عزيزم ..

امروز در حال وبگردي بودم كه يه داستان زيبا كه پر از نكات آموزنده هست را از وبلاگي متعلق به يك زوج موفق مقيم آمريكا خواندم و بسيار جالب بود ... واسه همين اينجا براتون لينكش را ميذارم تا شما هم لذت ببريد...:gol:

عاشقانه هاي امير و نرگس
 
آخرین ویرایش:

AsreJavan

عضو جدید
نوشته های سیاه رنگ از زبان نرگس و نوشته های آبی رنگ از زبان امیر هستند.


برای ديدن يکی از دوستام که دانشجوی دانشگاه شريف بود رفته بودم دانشگاه شريف. داشتم دنبال ساختمان دانشکده شيمی ميگشتم . از يکی دو نفر پرسيدم ولی خوب متوجه نشدم که کجا بايد برم . در همين حين پسری که متوجه شده بود من دنبال دانشکده شيمی ميگردم از موقعيت استفاده کرد و بطرفم اومد و گفت من دارم سمت دانشکده شيمی و اگه بخواين ميتونم راهنماييتون کنم. منهم قبول کردم و رفتيم سمت دانشکده. توی ميسر از داخل يه ساختمونی رد شديم که بعدها فهميدم اسمش ساختمان ابن سينا است. توی اون ساختمون يکسری دانشجوها رو ديدم که داشتند جزوه کپی ميکردند. منهم قرار بود دوستمو حدود ساعت 12 بعد از ظهر ببینم ، ولی من زود رسيده بودم. بنابراين فکر کردم در اين فاصله ميتونم از يکی از جزوه های کنکور که همراهم بود و بايد به صاحبش برميگردوندم کپی بگيرم. به امير گفتم : دانشکده شيمی خيلی از اينجا فاصله داره و او گفت نه از اين در که بريد بيرون و يه کم سمت چپ بريد ساختمون دانشکده رو ميبينيد. منهم تشکر کردم و گفتم خيلی ممنون ، من بايد چند تا جزوه اينجا کپی بگيرم، بيشتر از اين مزاحمتون نميشم. اين حرف هم يه جوری زدم که يعنی شما رو بخير و ما رو به سلامت.

لبخندی رضايت آميزی زد و گفت بايد کارت دانشجويی اينجا رو داشته باشيد تا بتونيد کپی بگيريد، اگه اجازه بديد من براتون کپی ميگيرم. منهم برای اينکه خودمو از تک و تا ننداخته باشم قبول کردم. دست کردم توی کيفم و جزوه ها رو به امير دادم. اونهم ازشون کپی گرفت و موقع پس دادن کپی ها يک کاغذ کوچيک که شماره تلفنشو روش نوشته بود بهم داد و گفت خوشحال ميشم که با هم بيشتر آشنا بشيم. من اون موقعها فقط فکر درس و کنکور و اينجور چيزها بودم و اصولاْ دختری نبودم که اهل دوست پسر گرفتن باشم. بنابراين جزوه ها رو گذاشتم توی کيفم و کاغذی رو که شماره تلفن توش نوشته بود رو بطرفش گرفتم و گفتم:خيلی عذر ميخوام. ولی من به شما زنگ نميزنم.
امير گفت : حالا اگه اشکالی نداره يه چند روزی شماره پيشتون باشه و اگر نظرتون عوض شد خوشحال ميشم با هم صحبت کنيم.


منهم گفتم: بسيار خوب، اينقدر هول بودم که زودتر خداحافظی کنم و برم که اصلاْ يادم رفت پول کپی ها رو به امير بدم. وقتی که يادم افتاد ديگه امير رفته بود.خلاصه دوستمو ديدم و داشتيم با هم بر ميگشتيم که من پرسيدم

-چرا از اينور داری برميگردی؟
دوستم گفت : پس از کجا بايد برگرديم؟
منهم اون راهی رو که اومده بودم رو بهش نشون دادم و گفتم از اون طرف
دوستم گفت: تو از اونور اومدی ؟!! تو که دانشگاه رو طواف کردی تا به دانشکده ما برسی. همونجا بود که فهميدم امير منو دور دانشگاه چرخونده بود تا دانشکده شيمی رو نشونم بده.


از اينکه پول کپی ها رو نداده بودم احساس بدی داشتم و فردای اونروز به امير زنگ زدم.
- سلام، ميتونم با امير خان صحبت کنم؟

: بفرماييد خودم هستم
-من نرگس هستم، ديروز توی دانشگاه مزاحمتون شدم
: خواهش ميکنم چه مزاحمتی
-ببخشيد من يادم رفت پول کپی ها رو بشما بدم
:قابل شما رو نداره، دوستتون رو پيدا کردين؟
-آره ، ممنون از راهنماييتون (يه جوری گفتم که يعنی منو خوب دور دانشگاه چرخوندين). بازم ببخشيد که يادم رفت پول کپی ها رو بشما بدم
: خوب اينکه کاری نداره. يه جا قرار ميزاريم تا پول کپی ها رو بهم ندين-اميرخان اجازه بدين من يه چيزو بشما بگم. من دارم برای کنکور ميخونم و اصولاْ هم اهل دوست شدن با پسرها نيستم و فقط از اين بابت زنگ زدم که تشکر کرده باشم.
: کنکور مهندسی با پزشکی؟

-مهندسی
: پس عکس خوشگل بگيرين تا وقتی اسمتون جزو ده نفر اول تو روزنامه چاپ شد من بتونم جلوی دوستام پز بدم که من برای اين دختره يه با
ر کپی گرفتم. اميدوارم که تو کنکور موفق باشيد ، خوب درس بخونيد تا دانشگاه شريف قبول بشين
-اگه اجازه بدين ديگه مزاحمتون نميشم
:خواهش ميکنم ، مراحميد
-خداحافظ
:خداحافظ

چند روز گذشت تا اينکه يه اتفاق جالب و باورنکردنی افتاد. قرار بود با پدرم جايی برويم و طبق معمول پدرم منو معطل کرده بود. من هم داشتم سعی ميکردم که به موبايل پدرم زنگ بزنم و دائم پيام مشترک مورد نظر در دسترس نميباشد رو ميشنيدم.
بعد از چند بار سعی کردن بالاخره موفق شدم ولی جای پدرم پسر جوانی که صدايش برايم آشنا بود جواب داد. پدرم در شرکت سرش خيلی شلوغ بود و خيلی از اوقات موبايلش را همکارهايش جواب ميدادند. من گفتم:

- ببخشيد ميتونم با آقای فداکار صحبت کنم؟
: با کی؟
-آقای فداکار، من دخترشون نرگس هستم.
: به به سلام سرکار خانم نرگس فداکار، حالا ديگه سر بسر ما ميزارين؟
-ببخشيد شما؟
: شما زنگ زديد. نميدونيد کجا رو گرفتيد؟
-من به موبايل پدرم زنگ زدم
:جدی ؟ اينجا که منزله و شماره ای که گرفتيد شماره موبايل نيست نرگس خانم

در اون لحظه صدا رو شناختم. صدای امير بود. صفحه تلفن رو نگاه کردم و ديدم که يادم رفته
0911 رو بگيرم. گفتم:

-ببخشيد من اومدم به موبايل پدرم زنگ بزنم ،
0911 رو يادم رفت بگيرم ، شماره شما رو گرفتم. در هر صورت بازم ببخشيد که مزاحمتون شدم.
:بازم خواهش ميکنم و بازم مراحميد.
-خداحافظ
:خداحافظ
کاملاْ گيج شده بودم. شماره ای که امير توی دانشگاه به من داده بود با شماره موبايل پدرم هيچ شباهتی به هم نداشتند. حتی پيش شماره دو تلفن هم متفاوت بود. از خودم ميپرسيدم که چنين چيزی چه جوری ممکنه و جواب قانع کننده ای پيدا نميکردم. حتی فکر کردم نکنه امير تو شرکت بابام کار ميکنه و ميخواسته سربسر من بزاره؟؟!! ولی بعد فکر کردم و ديدم شماره ای که گرفته بودم به شماره شرکت پدرم ربطی نداشت. بهرحال تصميم گرفتم تا دوباره به امير زنگ بزنم و ته و توی قضيه رو در بيارم. همونقدر که شما ممکنه الان نتونيد حرفهای منو باور کنيد ، من هم نميتونستم اتفاقی رو که افتاده بود باور کنم.
حالا داستان را از زبان امير بشنويد:


ما در خانه دو خط تلفن داشتيم. يکی را همه استفاده ميکردند و ديگری خط خصوصی خودم بود. من شماره خصوصيم را فقط به دوستان نزديکم ميدادم و به نرگس هم آن يکی شماره را داده بودم. وقتی نرگس تلفن را قطع کرد بخودم گفتم اين دخترها شيطان را هم درس ميدهند. روش نميشه بهم بگه ميخوام باهات حرف بزنم يه بهونه ای مياره که تو کت هيچ کس نميره. 0911 بعلاوه شماره معموليمونو گرفتم و آقايی گفت: بفرماييد و پرسيدم آقای فداکار؟ و آن ُآقا گفت : اشتباه گرفته ايد. ديگه شکم برطرف شده بود. آنشب با چند نفر از دوستانم برای شام رفتيم بيرون و داستان زا برای آنها تعريف کردم و ناگهان متوجه شدم که نرگس دفعه دوم به شماره خصوصی من زنگ زده بود و نه به شماره ای که در دانشگاه به او داده بودم. موبايل دوستم را گرفتم و 0911 بعلاوه شماره خصوصيم را گرفتم. آقايی گفت بله و دوباره پرسيدم آقای فداکار؟ و جواب داد امرتون رو بفرماييد. من گوشی را قطع کردم. خلاصه اينکه هفت رقم شماره خصوصی من با هفت رقم شماره موبايل پدر نرگس دقيقاْ يکی بود. ميدونم باور کردنش سخته ولی باور کنيد برای من و نرگس هم همينقدر باور نکردنی بود.

بعد از آن اتفاق جالب و باور نکردنی تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم و ته و توی قضيه رو در بيارم. به امير زنگ زدم و امير کل ماجرا رو برام توضيح داد. نشسته بود کلی حساب کرده بود که احتمال يه همچين چيزی چقدره. بحث در مورد احتمالات که شد از من درباره درسهام و کنکور و اينجور چيزها پرسيد و شروع کرد از من سئوال کردن، سئوالهای فيزيک ، رياضی جديد و اينجور چيزها. من به شوخی گفتم:
-حالا برای چی اين سئوالها رو ميپرسی؟ مگه شما معلم من هستيد؟
:شايد در آينده بشم
-منطورتون چيه؟
:من خصوصی تدريس ميکنم، ميخواستم ببينم درستون اونقدر خوب هست که قبول کنم و معلمتون بشم يا نه
-جدی ميگين؟
:جديه جدی، من تدريس کردنو دوست دارم
-راستش پدر من خيلی مذهبيه و فکر نکنم اجازه بده معلم مرد ، اونم مجرد، به دخترش درس بده
:جدی ميگين؟ (اين دفعه امير اين حرفو زد)
-جديه جدی
خلاصه با امير کلی حرف زديم. اصلا يه جوری بود که انگار همديگرو مدتهاست ميشناسيم. صدای زنگ درو که شنيدم فهميدم بابام اومده. منم سريع خداحافظی کردم.
توی دبيرستان با دوست صميميم مريم در مورد امير صحبت کردم. گفتم نه ازش خوشم مياد و نه ازش بدم مياد ولی آدم جالبيه. آدم تو حرف زدن باهاش راحته. اما بهار گفت که بهتره توی اين موقعيت فکر درس و کنکور باشم تا هر چيز ديگه. راستش خودم هم همين فکرو ميکردم. تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم و هم بخاطر دفعه قبل معذرت بخوام و هم خداحافظی کنم. حالا بريم سراغ امير:


از اونجاييکه من بسيار خوشتيپ و تو دل برو بودم (عوض اينکه تو دلاتون بهم بخندين حداقل بزارين فکر کنم اينطور بوده) بخودم ميگفتم نکنه ادامه اين رابطه به درس و کنکور نرگس صدمه بزنه. اون وقتها برای خودم يه پيرمغان داشتم که هر از چندی بهش يه سری ميزدم. يه پيرمرد و پيرزن هشتاد و چند ساله گرم و صميمی. معمولاْ اگه چيزی خراب ميشد و با کاری داشتن کمکشون ميکردم. آنتن تلويزيونشونو باد کنده بود. من رفتم يه آنتن خريدم و رفتم خونشون . با هزار بدبختی آنتن قديمی رو کندم و آنتن جديد رو سر جاش گذاشتم. حالا بدبختی اين بود که آنتن وسط پشت بام روی خرک بود و خانه اکبر آقا طبقه اول. هی ميومدم لب پشت بام داد ميزدم : تصوير خوبه؟ و اکبر آقا هم از زنش ميپرسيد و دوباره جواب به من ميرسيد. خلاصه بعد از کلی چرخوندن و بالا پايين کردن تصوير خوب شد. بعد اومديم با اکبر آقا نشستيم به چای خوردن. صحبت با پير دانا هم کم لطف نيست همونطور که حافظ گفته:

نصيحت گوش کن جانا، که از جان دوست تر دارند

جوانان سعادتمند، پند پير دانا را

از اونجاييکه من حافظ رو خيلی دوست دارم ، به حرفاش گوش ميکنم. سرتونو درد نميارم، در مورد نرگس با اکبر آقا صحبت کردم و اون گفت کار درست قطع رابطه است حداقل تا وقتی نرگس کنکورشو بده. در ضمن اکبر آقا توصيه کرد که شماره تلفن نرگسو بگيرم. گفت خصلت زنها اينه که دوست دارن مردها بطرفشون بيان و برای نرگس شايد سخت باشه که بعد از مدتی بياد بهت زنگ بزنه، مخصوصاْ اينکه شما هنوز همديگرو اونقدر نميشناسين.

فردای اونروز دوباره به امير زنگ زدم، راستش برای هيچ کدوممون تصميم سختی نبود. گرچه پسر خوبی بنظر ميومد ولی اهميت درس و کنکورم در اون موقع خيلی بيشتر بود.
: سلام امير خان

-سلام نرگس خانم، درسها خوب پيش ميره
:ببخشيد دفعه قبل اونجوری شد. آخه بابام يهو اومد. ميدونيد که
-خواهش ميکنم.
:راستش زنگ زدم يه چيزی رو بهتون بگم
-چه جالب چون منم ميخوام يه چيزی رو به شما بگم، شما اول بفرماييد
:همونطور که قبلاْ گفتم من امسال کنکور دارم و علاوه بر اون دختری نيستم که بخوام با پسرها دوست بشم، تازه پدرم هم آدم خيلی مذهبی ايه.

-راستش منم ميخواستم همينو بگم. يعنی با قسمت اول حرفتون موافقم ولی با قسمت دوم و سومش نه. الان مهمترين چيز برای شما درس و کنکوره و من نميخوام خدای ناکرده خللی در اين مسئله وارد بشه.
:لطف داريد. خيلی ممنون که درک ميکنيد. خب اگه اجازه بدين ديگه زياد وقتتون رو نميگيرم.
-فقط يه خواهش

:بفرماييد
-ممکنه شماره تلفن شما رو داشته باشم، تا بعد از کنکور بهتون زنگ بزنم

:خواهش ميکنم، بنويسيد لطفاْ ......
-اميدوارم تو کنکور موفق باشيد.
:انشااله شما هم تو درس و زندگی موفق باشيد.
-خداحافظ
:خداحافظ
 

AsreJavan

عضو جدید
مدتی بعد ما از اون خونه اساس کشی کرديم و منم همچنان مشغول درس خوندن برای کنکور بودم. کنکور در يکی از رشته های مهندسی در دانشگاه آزاد قبول شدم ،البته در دانشگاه سراسری هم زبان هم قبول شدم ولی تصميم گرفتم که رشته مهندسی رو انتخاب کنم. همونطور که قبلاْ گفتم پدرم آدمی بسيار خشک و مذهبی بود و اگر ميشنيد که دختری با پسری صحبت کرده از نظر پدرم اون ديگه دختر خوبی نبود، حتی يادمه يه بار که صحبت از سينما رفتن دختر و پسر با هم شد پدرم گفت اونها رو بايد عقد کرده حساب کرد. با اين تفاصير اصلاْ در موقعيتی نبودم که بخوام با پسری دوست بشم
، پس تصميم گرفتم که الکی به امير تلفن نکنم چونکه من در نهايت موقعيت اينکه باهاش بيرون برم رو نداشتم ، از طرفی هم خودمم زياد اهل دوست پسر گرفتن و اينجور کارها نبودم بنابراين سعی کردم که اميرو فراموش کنم و اما امير:

راستش من به عشق تو نگاه اول معتقد نيستم ولی به اين معتقدم که نگاه و برخورد اول خيلی مهمه. آدم هر چقدر هم با يکی ايميل بزنه و صحبت کنه، تا طرفو نبينه فايده نداره. بهرحال، بعد از اون ديگه زياد به نرگس فکر نميکردم تا اينکه موقع کنکور شد. شماره نرگس رو هنوز حفظ بودم. عصر روز کنکور به نرگس زنگ زدم و فهميدم که نرگس و خانواده اش نقل مکان کرده اند. اونوقت ها هم که ايميل و اينجور چيزها نبود. فکری بسرم زد: روزنامه . منکه اسمشو ميدونستم و ميتونستم از تو روزنامه بفهمم کجا قبول شده. بعد از اينکه نتايج کنکور رو دادند من با عجله رفتم روزنامه خريدم و دنبال نرگس فداکار گشتم. بالاخره پيداش کردم ، زبان قبول شده بود. منهم اطلاعات لازم رو جمع کردم و در روزی که تاريخ ثبت نام بود به دانشگاه مورد نظر رفتم و منتظر نرگس شدم. هر چی صبر کردم خبری نشد. منم برگشتم. راستش خيلی دوست داشتم دوباره ببينمش ولی ديگه راهی نبود و منهم سعی کردم زياد بهش فکر نکنم. و اما نرگس:
يک سال از دانشگاه گذشت در طی اين مدت اتفاقات زيادی برام افتاد. پدر و مادرم که مدتها بود که با هم اختلاف داشتند و من و خواهرم شاهد قهر و آشتيهای فراوان آنها بوديم بوديم. تا اينکه خبردار شديم که پدرم زن ديگری رو عقد کرده. وقتی که اين رو فهميديم خودمون از مادرم خواستيم که طلاق بگيره. چون مادرم از نظر مالی در شرايط مناسبی نبود مجبور شديم با پدرم زندگی کنيم ولی با او شرط کرديم که ما با نامادری زندگی نميکنيم چون نامادری من بدتر از پدرم خيلی مذهبی بود و ما ميديديم که اگر قرار باشه صبح تا شب که پدرم نيست و ميخوايم يه ذره نفس بکشيم جانشينش نميذاره. بنابراين پدرم که وضع مالی خوبی داشت در يکی از نقاط خوب تهران برای من و خواهرم يک خانه گرفت و خانه ای جداگانه برای همسر دومش اجاره کرد. اکثراْ شبها پدرم پيش ما بود ولی گاهی اوقات هم من و خواهرم شبها تنها بوديم. تا اينکه مادرم ازدواج کرد و سرو سامانی گرفت. نامادری من هر از گاهی به ما سرميزد ولی کم کم اين رفت و آمدها زياد شد به طوريکه تصميم گرفت که رسماْ با ما زندگی کنه. من و خواهرم که از اول شرط کرده بوديم که نميخوايم با نامادری زندگی کنيم (بعد از هماهمنگی با مادرم) تصميم گرفتيم که با مادرم زندگی کنيم. مادرم و شوهرش برعکس پدرم و زنش خيلی با ما دوست بودند و ما با اونها خيلی راحتتر بوديم. البته ناگفته نماند که اينجور زندگيها هميشه مشکلات خودشو داره و هيچ وقت اون لذتی رو که از زندگی با آرامش با پدر و مادر ميشه برد از اينجور زندگيها نميشه برد. بنابراين ما دوباره نقل مکان کرديم. البته رفتن ما از منزل پدرم به منزل مادرم همراه با يکسال دعوا و کشمکش بود. بعد از گذشتن دو سه ماه از زندگی در منزل مادرم تصميم گرفتم که سروسامانی به وسايلی که از منزل پدرم آورده بودم بدم. لابلای وسايل شخصيم دفترچه تلفن قديميمو پيدا کردم و همينجور که مشغول ورق زدن بودم چشمم به شماره ای افتاد که جلوش نوشته شده بود ليلا اميری در واقع اون شماره تلفن شماره امير بود که از ترس اينکه مبادا پدرم بره سر وسايلم و شماره تلفن پسری رو توش پيدا کنه بجای امير نوشته بودم ليلا اميری. با لبخند نگاهی به شماره تلفن انداختم. خاطرات کمی رو که داشتم در ذهنم مرور کردم. يه لحظه با خودم فکر کردم که خيلی وقته که اتفاق خوشايندی برام نيفتاده بود تا ازش خاطره ای خوش داشته باشم. بی اختيار دفترچه تلفن رو جلوم گذاشتم و به امير زنگ زدم . يه بوق ، دو بوق ، سه بوق زد. دودل بودم که اگه خودش برداشت چيکار کنم قطع کنم يا باهاش حرف بزنم. بوق چهارم :
امير: الو ، بفرماييد
نرگس با مکث : الو، سلام
امير: سلام
نرگس: خوبی
امير: ممنون، شما؟
نرگس: نشناختی؟
امير: اوه، مريم تويی؟

نرگس: آره ، خوبی؟ (فهميدم که منو با يکی اشتباه گرفته)
امير: خوبم ، مرسی ، تو چطوری؟
نرگس: خوبم
امير (با مکث) : اِ ، تو مريم نيستی. شما؟
نرگس: من نرگس هستم
امير: نرگس؟ اوه ۹۹۹۹۹۹۹(امير شماره تلفن خونه قبليمونو گفت، همون شماره تلفنی که قبلاْ بهش داده بودم و امير با صدای بلند و با لحن شوخ ادامه داد ) چطوری دختره دودره باز؟

وقتی ديدم که هنوز شماره تلفنمو حفظه خشکم زد ولی اينو بروش نياوردم و توی دلم يه کم خوشحال شدم که منو هنوز يادش بود

نرگس (با شوخی): خوبم، چرا داد ميزنی ؟ مگه سر جاليز وايستادی؟
امير (با خنده): هيچ معلوم هست تو اين دوسال کجا بودی؟ نکنه زنگ زدی که بری تا دوسال ديگه؟
نرگس: برای شما چه فرقی ميکنه. شما که تنها نميمونی. مريم خانمو داری
امير با خنده گفت: مريم؟ مريم دختر عممه. نگران نباش هم از من بزرگتره و هم شوهر و دو تا بچه داره.

نرگس: باشه، من فکر کردم دوست دخترته
امير با لحنی خودمانی گفت : من الان چند تا از دوستام اينجا هستند و راستشو بخوای داشتيم ميرفتيم بيرون که تو زنگ زدی. اگه که ميخوای من باور کنم که نميخوای بری تا دوسال ديگه ، فردا سر ساعت ۲ بعدالظهر به من زنگ بزن.
نرگس: باشه

امير: ببين ۲ بشه ۲:۰۲ باهات صحبت نميکنما
نرگس: باشه ، فردا ساعت ۲. فقط يه چيزی ، باور کن که توی اين دوسال خيلی مسايل برام پيش اومد که نتونستم بهت زنگ بزنم
امير: باشه، آينده معلوم ميکنه.
نرگس: مزاحمتون نميشم ديگه، خداحافظ
امير: خداحافظ
يادمه که فردای اونروز با مامانم رفته بوديم خياطی. ديدم داره دير ميشه و ساعت نزديک ۲ بود. از مغازه اومدم بيرون و از تلفن عمومی به امير زنگ زدم:
: سلام، نرگس هستم
-سلام، خوبی؟
: ممنون ، ببين من الان دارم از تلفن عمومی بهت زنگ ميزنم ، فقط زنگ زدم که بدقول نشده باشم.
-خواهش ميکنم
:پس من الان ميرم و شب بهتون زنگ ميزنم
احساس ميکردم که هم من و هم امير توی اين دوسال خيلی بزرگتر شديم. راستشو بخواين دايم از خودم ميپرسيدم که چرا دوباره بهش زنگ زدم؟ و هيچ جوابی نداشتم بجز اينکه احساس ميکردم امير شخصيت جالبيه. يه جورايی با پسرهای ديگه فرق داشت. نميخوام بگم خيلی خوشتيپ يا خيلی مودب بود. اتفاقاْ از نظر ظاهری خيلی ساده و معمولی بود اما رفتار و حرکاتش برام خيلی جالب بود. در عين حالی که شوخی زياد ميکرد پسر جدی ای بنظر ميومد. توی رفتاراش خيلی رک و راحت بود ولی اين رک بودنش توهين آميز و بی ادبانه نبود. مثلاْ يادمه يه بار که بهش زنگ زدم گفت که داره نهار ميخوره و بعدا بهم زنگ ميزنه. احساس ميکردم که اين حرف رو از هر کسی ميشنيدم احساس ميکردم که طرفم که غذا رو به صحبت کردن با من ترجيح داده. ولی امير يه جوری اين حرفو زد که نه تنها اصلاْ بهم برنخورد ، بلکه باعث شد که تو رابطم با اون احساس راحتی بيشتری بکنم. بيشتر دوست داشتم رابطمو به اين دليل باهاش ادامه بدم که بيشتر با شخصيتش آشنا بشم تا اينکه ازش خوشم اومده باشه. اونم رفتارش يه جوری بود که من نميتونستم بفهمم که احساسش نسبت به من چيه. همون شب به امير زنگ زدم و کمی با هم صحبت کرديم ، در مورد دانشگاه و چيزهای ديگه. نميدونم يادش نبود و يا از قصد چيزی در مورد اون دوسال که بهش زنگ نزده بودم نپرسيد. فردای اونروز از دانشگاه که اومدم به امير زنگ زدم، حدود ساعت ۴ بعدالظهر بود. امير ازم خواست که همديگرو ببينيم و منهم داشتم بهانه مياوردم
: آدرس خونه ما خيلی سخته و منهم الان ديگه حال اينکه بيام بيرون رو ندارم
- مگه نگفتين تو محله ... زندگی ميکنيد؟ من نقشه اونجا رو يه کپی گرفتم، فقط اسم کوچتونو بگو ، من نيم ساعت ديگه اونجام ،

: نيمساعت که خيلی زوده
-حالا لازم نيست يه ساعت نقاشی کنيد
خلاصه با کمی سماجت از طرف امير قبول کردم. قرار شد که توی ماشين بشینيم و کمی گپ بزنيم. يه جورايی اصلاْ قيافه امير يادم رفته بود. من اصولاْ اهل آرايش کردن نبودم. يه رژ لب زدم و از در خونه رفتم بيرون و دو تا کوچه اونورتر ، همونجايی که قرار داشتيم، امير با ماشينش منتظر بود. سوار ماشين شدم و داشتيم گپ ميزديم که يه ماشين کميته از دور رد شد که البته ما رو نديد. امير که متوجه شده بود و ديد که من ترسيدم گفت : با يه بزرگراه نوردی چطوری؟ و منهم قبول کردم. بعد بهم گفت که بزرگراه رو به اين دليل انتخاب کرده چون خطر کميته اش کمتره. خوشبختانه کوچه ما بن بست بود و ته کوچه بزرگراه بود . برای همين از اون به بعد برای قرار گذاشتن با امير مشکل نداشتم. خلاصه يه دوری زديم و امير منو رسوند همونجا که قرار گذاشته بوديم قبل از اينکه خداحافظی کنم پرسيدم:
: تو اين دو سال قيافم خيلی تغيير کرده؟ زشت تر شدم نه؟
امير لپمو آروم کشيد و گفت فکر ميکنم همين برای اينکه جواب سئوالتون رو بگيريد کافی باشه.
با اينکه اين کار امير در اولين برخورد بعد از دوسال چندان مناسب بنظر نميرسيد نه تنها از اين کارش بدم نيومد بلکه يه جورايی هم بنظرم با مزه اومد.

اونروز اومدم خونه و بعد از چند ساعت به امير تلفن کردم، تا گفتم سلام، گفت چطوری خوشگل خانم؟ با گفتن اين حرف فهميدم که نظرش همچنان نسبت به من مثبت باقی مونده. خلاصه يه کمی با هم صحبت کرديم و بهم گفت که خوشگلتر و جا افتاده تر شدم. امير هنوز شماره تلفن جديد منو نداشت و من ميتونستم دوباره قالش بزارم ، جالبی ماجرا اينه که وقتی که شماره تلفن جديدمونو بهش دادم دقيقاْ همون کاری رو کرد که دو سال پيش کرده بود و به محض گرفتن شماره تلفن ازم خواست که قطع کنم و امير به شماره جديدمون زنگ زد که مطمئن بشه شماره درسته و اما از زبان امير:
راستش هدف من و نرگس از نوشتن اين مطالب تنها بيان خاطراتمون نيست. بلکه دوست داريم با شما عزيزان کمی هم در اين باره بحث و گفتگو کنيم. به نظر من يکی از مشکلاتی که در جامعه ما وجود داره و اشتباهی که شايد بسياری از ما جوانها مرتکبش ميشيم اينه که به روابطمون خيلی زود عمق ميديم (اين عبارت رو از دوست عزيزم مرتضی ياد گرفتم). هنوز هيچی از همديگه نميدونيم عاشق همديگه ميشيم و وقتی زمان ميگذره و تفاوتها رو ميبينيم سعی ميکنيم چشمامونو ببنديم ، و خلاصه از اينکه عشقمون رو به زواله کلی حالمون گرفته ميشه. به همين دليل اون موقع ها من براين عقيده بودم که يه پسر با يه دختر بايد مدتی فقط دوست باشند و بعد اگر احساس علاقه بيشتری به همديگه کردن ميشن دوست دختر و دوست پسر. خلاصه با اونهايی که تو صحبت تلفنی اولشون عزيزم و عباراتی مانند اون بکار ميبرن من صد در صد مخالفم. اين موضوع را با نرگس در ميون گذاشتم و اون هم کاملاْ موافق بود. بعد از اون گاهگاهی همديگرو ميديديم و با هم سينما ميرفتيم. مادرم هم خيلی دوست داشت سينما بريم ولی من چون اغلب با دوستام ميرفتم بهونه مياوردم و مادرمو نميبردم . از طرفی چون اصولاْ از مخفی کاری خوشم نمياد به مادر و پدرم در مورد نرگس گفتم. من تنها فرزند بودم و مادرم حساسيت خاصی روی من داشت و هميشه توی آشنا و فاميل با من شوخی ميکردند و ميگفتند اگه زن بگيری بايد يه جايی زندگی کنی که از مادرت دور باشي. کافی بود که من برای دختری يک هديه کوچک بخرم تا مادرم عصبانی شود. همش نگران بودم که مادرم در برابر نرگس واکنش منفی نشان دهد. برای سينما قرار گذاشتيم. بليط سينما تمام شده بود و ما بناچار رفتيم يک سينمای ديگه. توی راه صحبت بين مادرم و نرگس گل نداخت و بر خلاف پيش بينی من مادرم از نرگس خيلی خوشش اومد. دم سينما رسيديم و ديدم که يک صف طويل برای گرفتن بليط هست. مادرم گفت: امير جان زحمت بکش و برو تو صف و من و نرگس هم توی ماشين ميشينيم و گپ ميزنيم. خلاصه من بيچاره يک ساعت تنها توی صف بودم اما توی دلم از اينکه مادرم از نرگس خوشش اومده خوشحال بودم. البته فکر ميکنم مادرم اينکارو کرد تا فرصت داشته باشه با نرگس تنهايی صحبت کنه و چيزايی رو که شايد در حضور من نميتونست دربارش حرف بزنه از نرگس بپرسه. خلاصه بليط گرفتيم و رفتيم فيلم ديدم. بعد از فيلم نرگس خواست تاکسی بگيره و بره خونه که مامانم گفت نرگسو برسونيم. البته معمولاْ هر وقت سينما ميرفتيم نرگس خودش ميومد و بعد از فيلم من ميرسوندمش خونه. توی راه مادرم از نرگس پرسيد:
مادرم: نرگس جان شما گواهينامه داری؟ (مادرم گواهينامه نداشت)
نرگس: بله
 

AsreJavan

عضو جدید
مادرم: تا ميگم بريم سينما اين امير هميشه بهونه ميگيره و منو نمياره . از اين به بعد قرار ميزاريم و خودمون دوتايی ميايم. امير هم اگه پسر خوبی بود شايد با خودمون آورديمش.
مادرم دختر نداشت و هميشه در آرزوی داشتن يک دختر بود. نرگس در مدت کوتاهی جای خودشو توی دل مادرم باز کرد (اتفاقی که من هميشه فکر ميکردم محاله) تا جاييکه گاهگاهی مادرم و نرگس تلفنی با هم صحبت ميکردند. تا اينکه مادرم از من خواست که نرگسو برای ناهار دعوت کنيم خونمون. نرگس هم که برای اولين بار ميومد خونمون. حتی از من نخواست که برم دنبالش. وقتی بهش گفتم گقت که خودش از دانشگاه مياد خونمون. نزديکيهای ظهر نرگس با يک دسته گل خيلی زيبا اومد و جاتون خالی ۴ نفری (پدرم هم بود) با هم نهار خورديم. پدر و مادرم عادت داشتند که بعد از ناهار چرت بزنند و نرگس هم بايد ميرفت دانشگاه.( دوستی من و نرگس در اون زمان هنوز يک دوستی معمولی بود ، بعنوان مثال توی صحبتهامون عزيزم دلم برات تنگ شده، دوست دارم و از اينجور چيزها نبود). نرگس از من خواست که براش آژانس بگيرم که من گفتم ميرسونمت. توی راه دانشگاه نرگس با لحنی غمگينانه و جدی گفت :
: امير جان ميخوام يه چيزيو بهت بگم که نميدونم بعد از شنيدنش آيا بازم دوست داری با هم دوست باشيم يا نه. چون اين مسئله ای که ميخوام بگم برای بعضی ها خيلی مهمه و بعضيها هم راحت باهاش کنار ميان. شايد هر کی جای من بود صبر ميکرد وقتی دوستيش يه کم محکمتر شد ، اين مسئله رو مطرح ميکرد. ولی من ترجيح ميدم که زودتر قبل از اينکه مجبور بشی احساسی تصميم بگيری بهت بگم.
من حسابی نگران شدم و نميدونستم نرگس چی ميخواد بگه. در ضمن اين اولين باری بود که نرگس مستقيماْ از احساس بين ما صحبت ميکرد. حس ميکردم دوستی ما داره وارد يک مرحله جديد ميشه. به نرگس گفتم:
ما دو تا دوست خيلی خوب برای همديگه هستيم و من نميدونم چه مسئله ای ميتونه باعث بشه که من نخوام دوستيمو با تو ادامه بدم . ميتونم بپرسم مشکل چيه؟
نرگس: راستش ، واقعيتش اينه که ....
جريان جدا شدن پدر و مادرم و ازدواج مجدد هر دوی آنها را برای امير تعريف کردم. و بطور خلاصه تمام مشکلات و سختيهايی را که در آن دو سال متحمل شده بودم همه را تعريف کردم. چون بنظر من برای بعضی از پسرها مسئله خانواده در درجه اول اهميت قرار دارد و چون احساس ميکردم که رابطه من و امير داره از يه حد معمولی فراتر ميره تصميم گرفتم که همه چيز رو بهش بگم. امير خيلی عکس العمل خوبی نشان داد و گفت:
نرگس جان، من خيلی متاسفم که پدر و مادرت از هم جدا شدند و خيلی ممنون که حرف دلتو بهم زدی. راستش من افراد رو ميشه گفت که مستقل از خانوادشون قضاوت ميکنم. نه اينکه خانواده تاثير نداشته باشه، ولی حرف اولو خود فرد ميزنه. خيليها هستند که با وجود بهره مندی از آرامش خانوادگی از شخصيت بالايی برخوردار نيستند و برعکس.
امير تو چشمام نگاه کرد، نگاهش با هميشه فرق داشت. نه غمگين بود و نه شاد. با انگشتاش روی فرمون بازی ميکرد تا اينکه بالاخره گفت:
راستش منم يه چيزيرو مدتيه ميخواستم بهت بگم ،حتی اگه مسائلی رو که امروز مطرح کردی رو مطرح نميکردی باز هم بهت ميگفتم. و اون مطلب اينه که من دارم برای رفتن به آمريکا برای ادامه تحصيل اقدام ميکنم. نميدونم کارم چقدر طول ميکشه. نميدونم اصلاْ بهم پذيرش ميدن يا نه و تازه بعد از اون نميدونم بهم ويزا ميدن يا نه؟ صد تا اما و اگر داره
امير منو رسوند دانشگاه و خودش رفت. تا قبل از اون اصلاْ فکر نميکردم که نبودن امير برام اونقدرها مهم باشه. البته هر چی باشه ما برای هم دو دوست خوب بوديم و تو دوستی جدايی هميشه سخته. ولی احساس ميکردم که اگه امير بره بيشتر از يه دوست دلم براش تنگ ميشه. ولی بخودم گفتم که بايد جلوی احساسمو بگيرم تا اگه يه روزی کار امير درست شد و رفت ، ضربه نخورم. فکر کردم اينطوری برای هر دوی ما بهتر خواهد بود. و اما از زبان امير:
چند روز بعد از اون ماجرا تولد نرگس بود منهم که ماشااله از هنر و سليقه تقريباْ بطور کامل بی نصيبم. به يکی از دوستام بنام حامد که بين ما به بردن دل دخترها شهرت داشت زنگ زدم و خواستم که در انتخاب هديه تولد برای نرگس کمکم کنه. با حامد رفتيم ميدون محسنی و به گردنبند نقره با يه تو گردنی قشنگ برای نرگس خريدم 51000 تومن. دوستم حامد دهنش از تعجب باز مانده بود، سابقه نداشت که من برای دختری به کادوی تولد بدرد بخور بخرم. يادمه با يه دختره دوست بودم و برای تولدش يه کادوی 1000 تومنی خريدم و حامد بهم ميگفت مرتيکه تو اصلا روت ميشه اينو به دختره بدی؟ بگذريم، نه اينکه بخوام کلاس بزارم و بگم که دخترها رو تحويل نميگرفتم ولی بهرحال اين امری بی سابقه برای من محسوب ميشد. فروشنده گردنبند رو توی يک جعبه شيک 6 ضلعی که بهش يه قلب آويزون بود گذاشت.
فروشنده پرسيد: ميخواين به کسی هديه بدين؟ و من جواب مثبت دادم. فروشنده هم يه خودکار فانتزی که جوهرش از اين زرق و برقيها بود داد دستم و گفت توی قلبی که به جعبه آويزونه ميتونين اگه دوست داشته باشين بنويسين. پيش خودم فکر کردم که اون قلبه ميتونه خيلی معنی داشته باشه، بنابراين از فروشنده پرسيدم:
جعبه ای ندارين که بهش قلب آويزون نباشه؟ فروشنده نگاهی با تعجب به من انداخت و يک جعبه مستطيلی ساده بهم داد و منهم زير جعبه نوشتم : نرگس جان ، تولدت مبارک . پول را دادم و قبل از اينکه از مغازه خارج شوم نظرم عوض شد و دوباره همون جعبه اولی رو گرفتم و توی قلبی که به جعله آويزون بود نوشتم : نرگس جان تولدت مبارک فروشنده نگاهی به من کرد و گفت : سخت نگير، سختيش 100 سال اوله.
يه جورايی ذوق زده بودم. فکر نرگس از سرم بيرون نميرفت. به نرگس زنگ زدم و دعوتش کردم خونمون و وانمود کردم که يادم رفته تولدشه. نرگس اومد خونمون و مثلاْ قرار بود که بعدش با هم بريم سينما. يه چايی خورديم و بعد به نرگس گفتم چشماشو ببنده و دستاشو بياره جلو. تا اونروز من و نرگس فقط با هم دست ميداديم و حتی با اينکه چند ماه از دوستيمون ميگذشت ، با هم روبوسی نميکرديم. نقشه من اين بود که وقتی نرگس منتظر هديه تولدشه و چشماش بسته است آروم تو گوشش تولدشو تبريک ميگم و صورتشو ميبوسم. نرگس منتظر وايستاده بود و من آروم تو گوشش گفتم : نرگس جان ، تولدت مبارک. و هديه رو تو دستش گذاشتم ولی روم نشد که صورت نرگس رو ببوسم. مودبانه اومدم عقب و گفتم: اميدوارم خوشت بياد نرگس هديه رو باز کرد و گردنبند رو در آورد و با لبخند گفت: شما که زخمت خريدنشو کشيديد ، زحمت بکشيد و بندازينش گردنم. داشتم گردنبند رو گردن نرگس ميکردم و چون قدم کمی از نرگس بلندتر بود مجبور بودم که کمی خم شوم که در همين حال نرگس آروم اومد تو بقلم و آروم صورتمو بوسيد و گفت : امير جون، ممنون
اون روز (روز تولدم) تقريباْ چهار ماه از آشنايی من و امير ميگذشت. توی اون چهار ماه ما فقط برای هم دو دوست بوديم و از کلماتی نظير عزيزم و اينها استفاده نميکرديم. البته اينم بگم که اولاش امير منو نرگس خانم صدا ميکرد و بعد از مدتی تبديل شد به نرگس جان و يا فقط نرگس ولی اونهم با لحنی دوستانه. يادمه اولای دوستيمون امير ميگفت (طبق معمول موقع رانندگی در بزرگراه. چون بنظر امير امن ترين جا برای صحبت بود) :
يکی از عواملی که باعث ميشه دو نفر تو دوستيشون راه رو به اشتباه برن اينه که هنوز هيچ چی نشده حس مالکيت از هر رو طرف بروز ميکنه. پسره بايد توضيح بده که چرا تلفنش اشغال بوده و دختره بايد توضيح بده که مهمونی کجا رفته و با کی رفته و اينجور چيزها. خلاصه بگم از روز اول دختره و پسره انگار که زن و شوهرن تازه اونم از نوع غيرتيش. نرگس خانم (اون موقعها هنوز به مقام نرگس جان ارتقاء پيدا نکرده بودم) من شما رو يه دوست خوب خودم ميدونم و بخودم اجازه نميدم ازتون بپرسم که چرا تلفنتون اشغال بود و يا مهمونی با کی رفتی و کجا رفتی و در مقابل هم اين انتظار رو ندارم که شما اين سئوالها رو از من بپرسيد. حتی ممکنه من از شما در مورد يه دختر ديگه نظر بخوام و يا شما ممکنه اينکارو بکنيد يعنی منظورم اينه که دو تا دوست ، اگه واقعاْ ادعا ميکنند که با هم دوستند، نبايد نسبت به اين مسئله حساسيت داشته باشند.
امير قبلاْ نظرشو در مورد اينکه ازدواج بهترين حالتش اينه که اول نفر اول با هم دوست باشند و بعد از مدتی دوست پسر و دوست دختر و بعد هم اگه خوشی زد زير دلشون و خواستند همه چيز رو خراب کنند (امير هميشه اين شوخی رو ميکرد) ميتونند با هم ازدواج کنند ، به من گفته بود و من اون موقع از حرفهاش اينطور برداشت کردم که منظورش اينه که دوره اول رو نبايد بسرعت پيمود.
بهرحال اونروز (روز تولدم) بی اختيار رفتم تو بغل امير. امير اولين مردی بود که من تو بغلش ميرفتم و در چهار ماه گذشته چنان حس اعتمادی در من بوجود آورده بود که اصلاْ احساس دودلی از اينکه کار درستی کردم يا نه در ذهنم نبود. فقط ميدونم احساسی بود که قبلاْ تجربه نکرده بودم. فقط يه چيز رو ميدونستم و اونم اين بود که ديگه نميخواستم تو دوره اول باشم. دوست نداشتم امير به من به همون چشمی نگاه کنه که به دخترخالش که ازش ۳ سال بزرگتر بود نگاه ميکرد. البته احساس ميکردم که امير خودش هم دوست داره که وارد مرحله جديدی بشيم و مرحله بقول خودش دوست دختر دوست پسری. ولی دائم با خودم تکرار ميکردم که امير از ايران ميخواد بره و نبايد بزاريم که به هم وابسته بشيم. اين مسايل رو همونروز با امير مطرح کردم و امير هم دقيقاْ نگرانی مشابه منو داشت. راستشو بخواين شايد خودخواهيه ولی يه جورايی حس ميکردم من ميتونم بهش وابسته نشم ولی اون به من وابسته ميشه. ولی امير فکر ميکرد که من بهش وابسته ميشم. خلاصه هر کدوم از ما از خودمون مطمئن بوديم و نگران همديگه بوديم. بهرحال ما وارد مرحله دوم شديم.
 

AsreJavan

عضو جدید
یه احساس خاصی داشتم. اولین بار بود تو زندگیم که یه نفر رو تو دلم راه داده بودم. البته ما هنوز در ظاهر همونطور رفتار میکردیم جوری که هر کس منو و امیر رو با هم میدید فکر میکرد برادر و خواهریم. من که اینطوری خیلی ترجیح میدادم و امیر هم همین احساسو داشت. از این دختر و پسرهایی که همش دوست دارن به بقیه نشون بدن که واسه هم میمیرن خیلی بدم میاد. بنظرم این خودش نشونه اینه که همدیگرو زیاد دوست ندارن.
راستش یکی از چیزهایی که من در مورد امیر دوست داشتم این بود که دوستهای زیادی داشت و از محبوبیت خوبی هم در بین دوستاش برخوردار بود. دوستاش هم همه آدم حسابی بودن. طوری که من اصلاً احساس ناراحتی نمیکردم که مثلاً با دوستاش بریم سینما. یه گروه داشتند شاید حدود 30 نفر دختر و پسر و با هم خیلی سینما و اینور و اونور میرفتند. خیلی جمع خوبی بود. یه بار که قرار تئاتر گذاشتیم کلاً 51 نفر بودیم (البته کلی از پدر و مادرها هم بودند) تو گروهشون چند تا دختر بودند که انصافاً هم خیلی خوشگل بودند و هم خیلی خانم. اینقدر با امير صمیمی بودند (البته تو گروهشون همه با هم صميمی بودند) که نسبت به من یه جورایی خواهر شوهر بازی داشتند. یعنی احساس میکنم اولاش خیلی خوششون نیومده بود که امیر با یه دختر خارج از جمعشون دوست شده بود. ولی بعد از مدتی با همشون دوست شدم. تو جمعشون همه تلفن همدیگرو داشتند و غیر از منو امیر و چند نفر دیگه بقیه دوست دختر دوست پسر نبودند و فکر کنم همین مسئله بود که باعث میشد گروهشون پايدار بمونه.
يادمه که تولد يکی از دوستهای امير بود و من برای اولين بار قرار بود برم پارتی. من تا اون موقع که سال دوم سوم دانشگاه بودم ابروهامو برنداشته بودم و امير هميشه دوست داشت که من ابروهامو بردارم. يه بار که رفته بوديم سينما وقتی نيکی کريمی رو تو فيلم ديد گفت ببين اين خانمه ابروهاشو برداشته چقدر قشنگه. شما هم اگه ابروهاتونو بردارين خيلی خوشگلتر ميشين. اتفاقاْ ناپدريم هم چند بار بهم پيشنهاد داده بود که ابروهامو بردارم.
روز قبل از تولد رفتم آرايشگاه و ابروهامو برداشتم. چهره ام خيلی بازتر شد و يه جورايی (يواشکی) خوشگلتر شده بودم. وقتی اومدم خونه ناپدريم گفت: چقدر خوشگل شدی نرگس جان، بالاخره کی تونست راضيت کنه که ابروهاتو برداری؟ منم گفتم: يکی از دوستام و ناپدريم گفت: تو بايد دهن کسی که اين حرفو بهت زده ماچ کنی. توی آرايشگاه که بودم داشتم با خودم فکر ميکردم که چقدر همه بهم گفتن ابروهامو بردارم ولی من هيچوقت اهميتی نميدادم، تو اون لحظه بود که متوجه شدم امير چقدر با ديگران برام فرق داره.
کلی عزا گرفته بودم که چی بپوشم. بايد اعتراف کنم که در اين زمينه ها مثل پارتی رفتن و اينجور چيزها خيلی ناشی بودم. خلاصه دو سه دست لباس با طرحهای مختلف که هيچ ربطی بهم نداشت از تو کمدم در آوردم و بالاخره يه بلوز آستين بلند مشکی مخصوص مهمونی شب و يه دامن ماکسی (دامن بلند) رو برای اون شب انتخاب کردم. احساس راحتی توی اون لباس داشتم. در عين حالی که خيلی مجلسی بود خيلی هم راحت و پوشيده بود. دوست داشتم زنگ بزنم و از امير بپرسم که چی ميخواد بپوشه. همش ميترسيدم که يه لباس اسپرت بپوشه و پيش خودم فکر ميکردم نکنه مهمونيشون حالت غير رسمی داشته باشه و لباس من برای اون شب زيادی مجلسی باشه. آخه امير عادت به لباس رسمی نداشت، معمولاْ شلوار جين و تی شرت با کفش ورزشی میپوشيد. با مامانم که در جريان بود مشورت کردم و اون خيالمو راحت کرد و گفت که حتماْ نبايد دختر و پسر لباسشون مثل هم باشه. و بمن خاطر جمعی داد که لباس کاملاْ مناسبی رو انتخاب کردم و قرار شد که تلفنها رو فقط مادرم جواب بده تا اگر خدای ناکرده کميته ما رو گرفت بگه که ما دو تا نامزد هستيم. يه قصه هم برای ناپدريم جور کرديم که مثلاْ دارم ميرم تولد ياسمن يکی از بچه های دانشگاه (نا پدريم هنوز در جريان امير نبود). طفلکی مامانم کلی اونشب نگران بود و اگر خدای ناکرده برام اتفاقی ميفتاد بايد دو طرفه جواب ميدادم ، هم جواب ناپدريمو و هم جواب پدرمو.
چون امير نميتونست بياد دم در خونه دنبالم باهاش يه جا قرار گذاشتم و با آژانس رفتم سر قرار و امير هم اونجا با ماشينش منتظرم بود.پول آژانس رو دادم و رفتم سوار ماشين امير شدم. يه کت و شلوار سرمه ای پوشيده بود با يه کراوات شيک و يه پيراهن سفيد. تا حالا تو لباس رسمی نديده بودمش، خيلی بهش ميومد. از همه مهمتر بوی ادکلنش بود که خيلی خوشبو بود. آخه من تو دوستام به خانم سگ دماغ معروف بودم. راستشو بخواين الان که دارم اينارو تایپ ميکنم هنوز ميتونم بوی اون ادکلن رو احساس کنم.
خلاصه امير راه افتاد ، متوجه شده بود که قيافم يه تغييری کرده ولی اولش متوجه نشد که ابروهامو برداشتم. بهم گفت : چه خوشگل شدی. منم بشوخی گفتم: خوشگل بودم ، خوشگلتر شدم. بالاخره فهميد ابروهامه و کلی ذوق کرد. به امير گفتم که ناپدريم ديشبش بعد از ديدن ابروهام چی گفته و امير با لبخند شيطنت آميزی گفت: خوب تو هم حرفشو گوش کن ديگه. اجازه هم که ديگه رسماْ صادر شده.
رفتيم توی مهمونی، بيشترشون همون بچه های گروه بودن بعلاوه يکسری از دوستها و فاميلهای کسی که تولدش بود. برام اولش خيلی جالب بود که توی اون جمع هيچکس سيگار نميکشيد، اما بعد از مدت کوتاهی فهميدم که هر کی ميخواست سيگار بکشه ميرفت تو بالکن. جاتون خالی کلی خوش گذشت و از همه با مزه تر رقصيدن امير بود. با همه اهنگها يجور مرقصيد و تازه اونهم خارج از ريتم. بيچاره خودش هم ميگفت من رقص بلد نيستم ولی من هی مجبورش ميکردم پاشه و اونهم نه نميگفت.
بعد از شام من و امير روی يک مبل نشسته بوديم و بقل من يه دختره نشسته بود. دختره رو به امير کرد و گفت: بابا چقدر با خواهرت ميرقصی و بقلش ميشينی، شايد يه پسری از خواهرت خوشش بياد، تو که اينطوری همرو میپرونی. (دختره بيچاره فکر کرده بود که ما برادر و خواهريم) امير هم طبق معمول شيظنتش گل کرد و با هم دختره رو گذاشتيم سر کار.
نرگس: امير پاشو بريم خونه ديگه. مامان اينها نگران ميشند ها. تازه من ديگه خسته شدم.
امير: اهه، نرگس (با حالت مثلا شاکی) ، اگه اينجوری کنی ديگه با خودم نميارمت مهمونيا
نرگس: خوب ، بابا جون خسته شدم، خوابم مياد (البته منظورم اين بود که ديگه بايد بريم)
امير: اصلاْ ميدونی چيه؟ اين کليد ماشين (امير کليد ماشينشو داد دستم) ، ماشينو بردار برو خونه و به مامان اينها بگو که من آخر شب با آژانس و يا با يکی از بچه ها ميام. نگران نباشند.
نرگس: ماشين بنزين نداره و تو که ميدونی من شب اونم تنهايی نميتونم رانندگی کنم.
خلاصه کلی الکی فيلم بازی کرديم ولی از شوخی گذشته بايد زود برميگشتم خونه ، تو راه هم از امير معذرت خواستم که زود اومديم ولی اون گفت که بهتره هميشه جانب احتياط رو رعايت کنيم. امير منو رسوند خونه و خدا رو شکر از کميته و اينجور چيزها خبری نبود.
همه چیز بخوبی و خوشی پیش میرفت. من و امیر بیشتر اوقات میرفتیم سینما، پارک و یا کافی شاپ. همیشه بین ما بین پارک و کافی شاپ اختلاف بود. امیر قدم زدن توی پارک رو دوست داشت و من رفتن به کافی شاپ رو. یه روز که داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که بریم پارک و یا کافی شاپ امیر گفت که به این شرط حاضره بیاد کافی شاپ که هر چی شیطونی توی کافی شاپ کرد من نباید چیزی بگم. چشمتون روز بد نبینه توی کافی شاپ اینقدر شیطونی کرد که من دیگه نزدیک بود پاشم بیام. رفتیم یه کافی شاپ که طبقه دوم یه مغازه بود و پنجره های کوچک داشت. یه سان شاین گرفته بود که توش یه دونه از این چوب شورها فرو کرده بودند و بالاش هم کمی بستنی بود و روی همش هم یه گیلاس. اون چوب شور رو با دهنش از تو لیوان در آورد و بدون اینکه از دستاش کمک بگیره تا اخرشو خورد. بعدش رفت سراغ گیلاس. گیلاس رو که اومد با دهنش برداره افتاد روی میز. اومدم با دستمال گیلاس رو بردارم که امیر جلومو گرفت و بعد دوباره با دهنش گیلاس رو از روی میز برداشت و هستشو توی جا سیگاری انداخت. از خجالت سرخ شده بودم و امیر دائم میگفت قول دادی که شکایت نکنی. بعد از ماجرای تولدم با امیر معمولاً هر وقت همدیگرو میدیدیم روبوسی میکردم. اونروز بدلایل امنیتی وقتی همدیگرو دیدیم روبوسی نکرده بودیم و امیر گفت باید روبوسی کنیم. گفتم آخه اینجا وسط کافی شاپ. امیر هم گفت آره آدم که نمیخوایم بکشیم. میدونستم که امیر خودش روش نمیشه ، بخاطر همین صورتمو یه کم آوردم جلو و تو چشاش زل زدم و گفتم بفرما. یهو چراغا خاموش شد و امیر صورتمو بوسید و دوباره چراغا روشن شد. آخه اون جایی که ما نشسته بود بقل کلید بود!!!.
اینم بگم که امیر گاهی اوقات رفتارش خیلی تند بود (البته الان خیلی بهتره). مثلاً یه مدت بود که برای یک پروژه ای خیلی سرش شلوغ بود. گاهی تا ساعت 11 شب شرکت میموند. هر وقت که من بهش زنگ میزدم اصلاً حواسش به من نبود. هی میگفت نرگس جان بعداً خودم بهت زنگ میزنم و زنگ نمیزد. اما یه روز یه کاری کرد که باعث شد تا چند روزی رفتارم باهاش سرد باشه. جریان از این قراره:

بعد از سلام و احوال پرسی
امیر: نرگس جان من الان کار دارم ، بعداً خودم بهت زنگ میزنم.
نرگس: شما اگه ممکنه شماره منشیتونو بدین من ازشون وقت بگیرم و بعد با حالت کمی ناراحت اضافه کردم: راستی چند نفر تو صف هستند تا با شما صحبت کنند؟ مثل اینکه جای ما ته صفه؟
امیر بشوخی گفت: انصافاً جای شما ته صف نیست!!!!
 

AsreJavan

عضو جدید
میخوام اینو به خانمهای عزیز بگم که آقایون خیلیهاشون اینطورین و بنا به مشکلات و گرفتاریها گاهی رفتارشون تغییر میکنه. بنابراین هر وقت یه همچین چیزی پیش اومد دو دستی نزنین تو سرتون و فکر نکنید که ای وای لابد منو دیگه دوست نداره و دنبال یکی دیگه رفته. یه کم صبر کنید و بعداً ته توی قضیه رو در بیارین و سعی کنید به طرفتون بگین که این رفتارش چقدر شما رو ناراحت میکنه و ببینید چه عکس العملی نشون میده. هر چند که وقتی من اینو با امیر در میون گذاشتم همش میگفت شوخیه و زیر بار نمیرفت ولی از اون به بعد دیگه از این مشکلات نداشتیم.
امیر همیشه سعی میکرد که عشق و علاقشو کمتر از اون چیزی که بود نشون بده ، و دلیلشم این بود که نمیخواست من بهش وابسته بشم. مدارکشو از دانشگاه گرفت و مدرکش رو هم خرید و مدتی بعد هم همرو ترجمه کرد و مدارکشو به چند تا از دانشگاههای آمریکا پست کرد. یه روز ازش پرسیدم :
نرگس: احتمال اینکه بهت پذیرش بدن چقدره؟
امیر: زیاد نیست، کسی به کودنی مثل من پذیرش نمیده.
نرگس: پس با همین کودن بازی شریف قبول شدی؟
امیر: بابا اونکه شانسی بود. بد انتخاب رشته کردم ، افتادم شریف
نرگس: با اینکه اصلاً دوست ندارم بری، ولی امیدوارم بهت پذیرش بدن
امیر: تازه بعد از پذیرش ، باید ویزا بگیرم.
خلاصه دل تو دلم نبود. از يه طرف دلم ميخواست که بهش پذيرش بدن تا بتونه اونجوری که دلش ميخواد ادامه تحصيل بده و از طرف ديگه دلم نميخواست که از هم جدا بشيم. خلاصه همش دعا ميکردم که هرچی خيره همون بشه. فقط يه چيزی رو خوب ميدونستم و اون اينکه از عشق امير نسبت به خودم مطمئن بودم و اين چيزی بود که منو دلگرم ميکرد، گر چه امير هم همين احساسو داشت ولی يه روز يه بلايی بسرم آورد که الان براتون تعريف ميکنم. اما قبلش ميخوام بگم که هیچ وقت سعی نکنید میزان علاقه طرفتون رو با انجام آزمایش بسنجید. هیچ آزمایشی نمیتونه به شما بگه که طرفتون چقدر بهتون علاقه داره. تنها کاری که میتونید بکنید اینه که به اون چیزهایی که بینتون اتفاق افتاده توجه کنید. بعضی از اتفاقات میتونه علاقه طرفتون رو بهتون ثابت کنه و بعضی اتفاقات هم میتونه عدم علاقه طرفتون رو ثابت کنه. اما حکایت عشق سنج امیر خان رو بهتره از زبان خودش بشنوید:
یه روز رفتم آزمایش خون دادم. نتیجه رو که گرفتم یه کم نگاش کردم و طبعاً چیزی سر در نیاوردم. مادرم نتیجه آزمایش رو نگاه کرد و گفت که همه چی خوبه. یهو یه فکر شیطانی به سرم زد. آزمایش رو بردم پیش یکی از دوستام که دانشجوی پزشکی بود و ازش پرسیدم اگر کسی ایدز داشته باشه تو آزمایش چه جوری مشخص میشه؟ اونم گفت که توی ستون نوع آزمایش مینویسن : HIV و توی ستون نتیجه آزمایش هم مینویسند مثبت. بعد آزمایش منو نگاه کرد و گفت اصلاً توی این آزمایش ویروس ایدز ذکر نشده. من با نرم افزار ورد یه فرم دیگه عین همون ساختم و اسم یکی از آزمایشها رو با HIV عوض کردم و در ستون نتیجه آزمایش هم نوشتم مثبت. اسم دو تا دکتر هم الکی نوشتم و امضا کردم. از یکی دو روز قبل هم تو صحبتهام با نرگس الکی خودمو ناراحت نشون دادم. خدا میدونه که این فکر احمقانه از کجا به ذهن من راه پیدا کرده بود. نرگس رو دعوت کردم خونمون و گفتم که باید راجع به مسئله مهمی صحبت کنیم. نرگس اومد و با نگرانی پرسید:
نرگس: امیر جان چیزی شده؟
امیر: آره (و پاکت آزمایش خون تقلبی رو دادم دست نرگس)
نرگس با تردید پاکت رو باز کرد و پرسید: خوب؟
امیر (در حالیکه سعی میکردم خودمو خیلی ناراحت نشون بدم): همونطور که آزمایش نشون میده من ایدز دارم.
نرگس با نگرانی گفت: یعنی چی؟
امیر: یعنی من بزودی میمیرم
نرگس از تعجب خشکش زده بود، چند لحظه گذشت و نرگس شروع کرد به گریه کردن ، مثل ابر بهار اشک میریخت. من که قصد داشتم که بقول خودم فقط شوخی کرده باشم و در ضمن عشق و علاقه نرگسو بخودم بدونم اصلاً فکر اینجای قضیه رو نکرده بودم. اونقدر دستپاچه شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم و دائم به خودم و به این فکر احمقانه لعن و نفرین میکردم . به نرگس گفتم: " بخدا اینا همش الکیه، تمام اینها رو من خودم درست کردم" اما نرگس فکر میکرد که من این حرفها رو برای آروم کردن دل اون میزنم و با گریه گفت:
نرگس: من نمیخوام تو بمیری
امیر: نرگس جان من تا حالا بجون تو قسم خوردم؟ بجون تو اینو من خودم درست کردم، آزمایش اصلی اینجاست (برگه آزمایش اصلی رو آوردم) ، ببین این برگه مُهر داره ولی برگه ای که من نشونت دادم مُهر نداره.
خلاصه نرگس قبول کرد که آزمایش تقلبیه. چشای خوشگلش اینقدر قرمز شده بود که من واقعاً خجالت زده شدم و قول دادم که دیگه هیچوقت از این کارها نکنم.

اين قسمت رو از زبان امير بشنويد:
عجب والنتاینی بود. اینقدر خوب بود که اسممو از این به بعد بجای امیر میخوام بزارم ریما (بر عکس امیر) ، حالا چرا؟ یه وقت فکر نکنید تغییر جنسیت دادم. بلکه جریان از این قراره که یجورایی چپ کردم. بزارین از اول توضیح بدم:
من توی یه شرکتی کار میکنم که در واقع شعبه یه شرکت خارجی توی ایرانه. برای یه کاری یه طرحی دادم و قرار شد یه نمونه از اون طرح رو بفرستیم اونور آب ببینیم نظرشون چیه. خوشبختانه طرح رو پسندیدند و روز ولنتاین که اومدم شرکت با مدیر عامل و یکی دیگه از بچه های گروه یه جلسه گذاشتیم که طرح رو چه جوری عملی کنیم. جلسه ساعت 3 شروع شد و تا ساعت 6:10 دقیقه طول کشید. من با نرگس ساعت 6:30 قرار داشتم و فکر کرده بودم که جلسه ساعت 4 یا 4:30 تموم میشه و من وقت کافی برای خرید هدیه و گل دارم. خلاصه از شرکت مثل آر پی جی پریدم بیرون و بسوی کافی شاپی که با نرگس قرار گذاشته بودم گاز دادم. خلاصه ده دقیقه ای دیر رسیدم. نرگس هم مشغول تماشای مغازه ها بود. از همه بدتر اینکه هم گل خریده بود و هم کادو و من دست خالی. تازه تمام انگشتام با خودکار و ماژیک وایت برد در حین جلسه خط خطی شده بود. بیچاره نرگس هیچی نگفت. سلام علیک کردیم و نرگس گل رو داد بهم و رفتیم توی کافی شاپ که دیدم یکی از دوستام (آرش) با زید مربوطه (سایه) روی یه میز نشستن. به ما تعارف کردند ما هم با آنها بشنیم. جاتون خالی کلی بگو بخند کردیم و آرش یه شاخه گل (فکر کنم گل زنبق بود) برای سایه خریده بود که اونو داد بهش و سایه هم یه ادکلن برای آرش خریده بود. منهم کم نیاوردم و دسته گلی رو که چند دقیقه قبل از نرگس گرفته بودم بهش دادم و سایه دائم به آرش سر کوفت میزد که از دوستت یاد بگیر ببین چه دسته گلی خریده ، آدم روز ولنتاین گل رز هدیه میده. من اصلاً حواسم نبود که به اون دسته گل یه کارت کوچولو هم آویزون بود. یهو سایه گفت نرگس جون توی اون کارتی که به دسته گل آویزونه امیر برات چی نوشته؟ شرط میبندم که باید خیلی عاشقانه باشه. کسی که یه همچین دسته گلی برای عزیزش میخره معلومه که چی مینویسه.من رنگم پرید، اصلاً کارت رو ندیده بودم. نرگس خیلی طبیعی کارت رو خوند (کارتی که خودش نوشته بود) و گفت عزیزم خیلی خجالتم دادی و بعد رو به سایه کرد گفت شرمنده یه کم خصوصیه و گرنه براتون میخوندم. البته این ظاهر قضیه بود و باطن قضیه انگشتهای بیچاره پای من بودند که زیر پاشنه کفش نرگس در آن لحظات له شدند. البته انصافاً نرگس پامو خیلی آروم تر از اونی که فکرشو میکنید لگد کرد. هدیه نرگس یه عروسک به شکل گاو بود که یه سبد رو بقل کرده بود. توی سبد هم پر از گلهای رز کوچولوی خشک شده، شکلاتهای کوچولو بشکل قلب و تعدادی قلب شیشه ای به رنگهای مختلف بود. همه اینها روی یک مقدار خرده کاغذ رنگی قرار داشت.
با گذشت زمان علاقه من و امير بهم هر روز بيشتر ميشد. امير در همان زمان دنبال کارهای مربوط به پذيرش گرفتن از دانشگاههای آمريکا بود و هر چه کارهاش پيش ميرفت نگرانتر میشديم. احساس ميکردم که علاقه امير به من خيلی بيشتر شده هر چند که اون سعی ميکرد که علاقشو کمتر از اون چيزی که بود نشون بده (اينو بعدها خودش بهم گفت).
مثلاْ يه بار برام امير برام يه گلدون قرمز سفالی آورد. خيلی خوشگل بود، امير ميدونست من گل خيلی دوست دارم و اينجوری ميخواست منو خوشحال کنه. منم کلی ذوقيدم. چند روز بعد مامانم داشت جارو برقی ميکرد که دسته جارو برقی گرفت به گلدون و گلدون از روی ميز افتاد و صد تيکه شد. خيلی ناراحت شدم و دفعه بعدی که امير رو ديدم بهش گفتم و اونم گفت که اصلاْ مهم نيست. اونروز قرار بود که با هم بريم بيرون. امير گفت که بايد بره رسالت يکی از دوستاشو برای کار مهمی ببينه. خيلی مرموز شده بود. توی خيابون رسالت ماشين رو پارک کرد و رفت توی يه مغازه که بيشتر مجسمه و فواره آب و اينجور چيزها داشتند. بعد از چند دقيقه ديدم امير با يه مردی که قيافه همچين درست و حسابی نداشت اومدن بيرون و رفتن توی کوچه. چند دقيقه ديگه هم گذشت و ديدم امير با اون مرده برگشت توی مغازه و توی دستش يه چيزی بود که توی روزنامه پيچيده شده بود. کلی نگران شدم . بالاخره امير اومد و قبل از اينکه من سئوالی بپرسم اون چيز مرموز رو داد دستم. زير چشمی يه نگاهی به امير انداختم و بازش کردم و ديدم يه گلدون قرمزه، البته يه کم با قبلی فرق داشت(آخه مثل اونو ديگه نداشتن و امير با اون آقاهه رفته بودن از تو انبار يکی مثل قبلی پيدا کنند). امير با خنده گفت اون گلدونو برات خريدن که ميبينيش ياد من بيفتی ، فکر کردی به اين سادگی هاست که گلدونو بشکونيو منو از ياد ببری؟ به اين ميگن يه حرکت حساب شده. از خوشحالی نميدونستم چيکار کنم. حتی فکرشم نميکردم که امير اين همه راهو برای گلدون اومده باشه. راستش اولش که گلدون شکست فکر کردم امير کلی از دستم ناراحت بشه که از هديش خوب مراقبت نکردم ولی در عوض اون در اين فکر بود که دوباره برام عين همون گلدونو بخره تا منو از ناراحتی در بياره.
و اما حکايت کادوی عيد رو بايد از زبان امير بشنويد:
برای عيد تصميم گرفتم که برای نرگس يه ساعت swatch هديه بخرم و يکی هم عين همون (البته مردونش) برای خودم خريدم. مادرم نسبت به اينکه من برای دخترا چيزی بخرم خيلی حساس بود. يادمه که يه بار برای تولد دختری که تازه باهاش آشنا شده بودم يه دستبند نقره نازک که همش 2100 تومن بود خريده بودم. مامانم اونو ديد و کلی باهام دعوا کرد که شما پسرهای جوون فقط بلديد برای دخترا پول الکی خرج کنيد. البته اينم بگم که اون موقع مامانم همچنان فکر ميکرد پنير کيلويی ۲۰ تومنه. بهرحال ساعت رو ۲۷۰۰۰ تومن خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره. توی همون مغازه يه ساعت شيک زنونه هم ديدم که ۴۴۰۰۰ تومن بود و فکر کردم اونو برای مادرم بخرم. به بابام ماموريت دادم که از زير زبون مادرم بکشه بيرون که ساعتو ميخواد يا نه. بابام هم گفت که مادرت گفته نميخواد ۴۴۰۰۰ تومن پول بدی من ساعت دارم. کلی با بابام دعوا کردم که چرا قيمتشو گفتی من فقط ميخواستم بدونم ساعت ميخواد يا نه. اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بد مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس (البته اينو بگم که اين اولين عيدی ای بود که من برای يه دختر غير فاميل ميخريدم) آماده بودم شروع کنه به غر زدن (چون لابد فکر من ساعتی رو که برای اون در نظر گرفته بودم برای نرگس خريدم) که در کمال تعجب من گفت: امير جان برای اين دختر هر چی خرج کنی ضرر نکردی. شاخ که چه عرض کنم نزديک بود درخت رو سرم سبز بشه.
بهرحال چهارشنبه سوری با نرگس و مامانش رفتيم بيرون و کلی خوش گذشت. يه پسره تخس از اين سيگارت ها (که از چوب کبريت يه کم بزرگتر بود) انداخت جلوی پای نرگس و منم فردين بازيم گل کرد و پامو گذاشتم روش. وقتی که ترکيد احساس کردم خون از توی پام ناگهان به سمت بالا جهش کرد. البته خون نيومد ولی پام رعشه گرفته بود. هر چی نرگس میپرسيد که حالت خوبه من ميگفتم که بابا من سربازی رفتم جلو پام توپ و خمپاره هم بترکه خياليم نيست.
حالا دوباره داستان رو از زبان نرگس بشنويد :
تو راه برگشت بخونه امير ماشينو پارک کرد و در داشبورد ماشينو باز کرد تا عيديمو بهم بده. همونطور که داشت کادو رو بهم ميداد رو به سمت مامانم گرد و گفت من قبل از آشنا شدن با نرگس نميدونستم خواهر داشتن اينقدر خوبه، واقعاْ خوشحالم که خواهری مثل نرگس دارم. منو مامانم انگار که يه سطل آب سرد ريخته باشن رومون خشکمون زد. طفلکی مامانم تا ديد من اينقدر ناراحت شدم سريع موضوع رو عوض کرد و گفت حالا نرگس جون ساعتو بنداز دستت ببينيم تو دستت چه شکليه امير خان اينقدر زحمت کشيده .امير هم انگار نه انگار که حرفی زده که نبايد ميزده، ساعتو دستم کرد (آخه مد جديده برادرا برای خواهرا ساعت عيدی ميخرن و بعد خودشون هم دست خواهرشون ميکنن) و بعد در نهايت خونسردی مچ دست خودشو نشون داد و گفت ببين يه مردونشو رو هم برای خودم خريدم. از امير خداحافظی و تشکر کرديم و از ماشين پياده شديم و اومديم خونه. بيچاره مامانم جيک نميزد تا اينکه من گفتم اين پسره در مورد من چی فکر ميکنه؟ فکر ميکنه من ميخوام خودمو بزور بهش قالب کنم؟ که برای اينکه منو از سرش باز کنه و من فکر ازدواج به سرم نزنه جلوی مامانم ميگه که من مثل خواهرشم. والا تا جاييکه ما ميدونيم هر وقتی از يه پسری خيلی خوشمون نميومد که باهاش ازدواج کنيم و احساس ميکرديم که اون پسر نظر ازدواج رو ما داره خيلی محترمانه و برای اينکه بهش توهين نکرده باشيم و مستقيماْ نگيم که نميخوايم زنش بشيم ، ميگفتيم شما مثل برادر من ميمونيد و فکر ميکردم که امير هم با گفتن اين حرفش ميخواست مامانمو متوجه کنه که قصد ازدواج با منو نداره. مامانم يه کم آرومم کرد و بهم گفت که خودمو ناراحت نکنم. منم گوشی تلفنو برداشتم و شماره موبايل امير رو گرفتم و خودمو آماده کردم که يه جوری باهاش صحبت کنم که متوجه بشه که چه حرف بدی زده. دچار يجور دوگانگی شده بودم ، بقول معروف نميدونستم که قسم روباه رو باور کنم و يا دم خروس رو. از يه طرف برام گلدون و ساعت ميخره و از طرف ديگه ميگه من خواهرشم
 

AsreJavan

عضو جدید
نرگس: الو
امير: سلام نرگس جان
نرگس: ميخواستم چند کلمه باهات صحبت کنم
امیر: بگو نرگس جان
نرگس : چرا اون حرفها رو جلوی مادرم زدی
امیر: کدوم حرفها رو؟
نرگس: همون که گفتی من مثل خواهرتم.
امیر: آخه
نرگس (پریدم تو حرف امیر): من میدونم تو برای چی این حرفها رو میزنی، فکر میکنی که با زدن این حرفها من کمتر بهت وابسته میشم. ولی تو از کجا اینقدر به خودت مطمئنی که من عاشقتم و اگه بری آمریکا اون کسی که ضربه میخوره منم. چرا این فکرو نمیکنی که شاید خودت ضربه بخوری؟ اصلاً اگه تو از من خواستگاری کنی آیه نازل نشده که من بگم بعله.
امیر: آخه من مجبور بودم ، چون من نمیخواستم که مامانت رو من حسابی باز کنه و ...

خلاصه اینکه نمیخواست بقول خودش دختر مردمو الکی امیدوار کنه و دوست داشت که مادرم برای مدتی به اون به چشم یه دوست نگاه کنه و نه چیز دیگه. زمان میگذشت و بعد از اون امیر دیگه تا مدتی حرفی از خواهر و اینجور چیزها نمیزد.

من به امیر خیلی اطمینان داشتم و کاملاً شناخته بودمش ولی یکروز یک اتفاقی افتاد که برای جفتمون جهش بزرگی در شناخت بیشتر همدیگه بود و باعث شد که بیشتر بتونیم به هم اطمینان کنیم. روز عاشورا یه اتفاق خیلی جالب افتاد. من دوستی قدیمی داشتم بنام ندا و ندا برادری داشت بنام نریمان. البته نریمان اسم شناسنامه ایش بود و ما برادر ندا رو سعید صدا میکردیم. روز عاشورا من با ندا و سعید رفته بودیم بیرون. داشتیم تصمیم میگرفتیم که کجا بریم. یکی از فامیلهای امیر اینها نذری میداد و امیر هم رفته بود کمک، بنابراین من پیشنهاد دادم که بریم پهلوی امیر اینها البته اولش یه کم جلوی سعید خجالت میکشیدم که بدونه من با یه پسر دوستم . بهرحال قرار شد به امیر زنگ بزنم و بریم پهلوی امیر اینها. موبایل سعید رو گرفتم و به امیر زنگ زدم و گفتم که قراره بیایم پیشت. امیر داشت آدرس میداد که کجا بیایم و من گفتم که آدرس رو به سعید بده چون اون داره رانندگی میکنه و خیابونها بهتر میشناسه. خلاصه موبایل سعید رو بهش دادم و سعید و امیر با هم کمی صحبت کردند و بعد سعید گفت که ما نمیریم. برام خیلی عجیب بود، رفتار سعید یهو عوض شد. ندا شروع کرد به قر زدن و خلاصه چون من با سعید رودربایستی داشتم روم نشد که بیشتر اصرار کنم. تلفن رو برداشتم و به امیر زنگ زدم و گفتم که ما نمیایم و امیر هم از اون ور دائم اصرار میکرد که یهو سعید گوشی رو از من گرفت و به امیر گفت
سعید : مرتیکه دیگه منو نمیشناسی
امیر: اهه. تویی نریمان ،
سعید: نه پس عممه
امیر با حالت یه کم عصبانی : نرگس تو ماشین تو چیکار میکنه؟
سعید: باباجون نرگس دوست نداست.
امیر: مگه تو یه ساعت پیش نبود که داشتی میرفتی دنبال زیدت
سعید: اون برنامه بهم خورد و من رفتم دنبال ندا و دوستش

جریان از این قرار بود که امیر و سعید با هم دوست صمیمی بودند و من و ندا هم همدیگرو سالها میشناختیم. منو فاطمه هم صدا میکردند. سعید منو بنام فاطمه میشناخت و امیر منو بنام نرگس و در ضمن سعید رو تو دانشگاه بنام اصلیش یعنی نریمان میشناسن . اونشب وقتی امیر با سعید صحبت میکرد ، سعید امیر رو شناخت ولی امیر سعید رو نشناخت. سعید هم فکر کرد که امیر از قصد اینکارو کرده و بدلایلی نخواسته که ما بریم پیشش و وقتی که دید امیر داره به من اصرار میکنه که بیایم شکش برطرف شد و فهمید که امیر نشناختتش. خلاصه خیلی قاطی پاطی شد. جالب اینکه من خیلی وقتها خونه ندا اینها میرفتم و چند بار وقتی من خونه ندا اینها بودم امیر با سعید با هم بودند و تا قبل از اونروز سعید نمیدونست که من دوستی بنام امیر دارم.
ما با ندا اینها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و اونها خیلی خوب امیر رو میشناختن و این مسئله باعث میشد که من و امیر بیشتر بتونیم بهم اطمینان کنیم. چند شب بعدش که من خونه ندا اینها بودم مامان ندا دائم از امیر تعریف میکرد و میگفت وقتی سعید با امیر بیرونه من خاطرم جمع جمعه. همون شب من از سعید بشوخی پرسیدم این امیر تا حالا چند تا دوست دختر داشته؟ و سعید در پاسخ گفت: دوست دختر؟ امیر تا حالا دوست دختر نداشته. (قربونتون همدیگه برین با این حس حمایتتون)

بعد از این ماجرا امیر دایم بهم میگفت که جریان دوستیمونو به ناپدریم بگم. ولی من بدلایلی که بعداً میگم مقاومت میکردم و به ناپدریم نمیگفتم. البته ناپدریم آدم مذهبی نبود ولی خوب ترجیح میدادم که ندونه. چون در اونصورت دائم باید میگفتم چی شده و چی نشده. تا اینکه با مادرم هماهنگ کردم و مادرم بهش گفت. اونروز وقتی اومدم خونه ناپدریم با لحنی دلخور گفت : نرگس جان میخوام باهات چند کلمه ای صحبت کنم.البته با اینکه من با یه پسر دوست باشم مخالف نبود ، عصبانیتش از این بود که چرا مسئله رو ازش مخفی کرده بودم و اون تقریباً آخرین کسی بود که از این جریانات با خبر شده بود. ناپدریم پرسید که چه جوری با هم آشنا شدین و منهم گفتم از طریق ندا و نریمان (خدا بهونه رو خوب موقعی داد دستم) بعد پرسید که برنامتون با هم چقدر جدیه و پرسید که قصد ازدواج داریم یانه و منهم گفتم فعلاً فقط با هم دوستیم.
جریان رو به امیر گفتم و امیر گفت که میخواد ناپدریمو در اولین فرصت ببینه. از جانب امیر خیالم راحت بود ولی از این ناراحت بودم که بعد از اون باید همه چی رو به ناپدریم توضیح میدادم. خلاصه قرار شد امیر و ناپدریم همدیگرو تو هتل هما ببینند. جریان ملاقات رو باید از زبان امیر بشنوید:

صبح رفتم شرکت ، همش فکر ملاقات با ناپدری نرگس بودم. راستش تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. یه شلوار جین پوشیده بودم با یه پیراهن مردونه چهارخونه. میخواستم نه خیلی رسمی باشه و نه خیلی اسپرت. موقع ناهار اینقدر تو فکر بودم که غذا رو ریختم رو پیرهن و شلوارم. اونروز هم کلی کار داشتیم تو شرکت. از شانسم لباس ورزشیم تو صندوق عقب ماشین بود، رفتم آوردمش ، لباسامو عوض کردم و دویدم رفتم خشک شویی و یارو گفت که تا بعدالظهر برام آمادش میکنه (آخه مشتریش بودم). خلاصه بعد از ظهر که رفتم لباسامو بگیرم دیدم یه مقدار پول (چند هزار تومنی میشد) به پیراهنم سنجاق شده. خشکشویی پولایی رو که تو جیبام پیدا کرده بود سنجاق کرده بود به پیرهنم. حتی پولها رو اتو هم کرده بود.
سر ساعت رفتم هتل هما و توی لابی منتظر نشستم. جواب تمام سئوالهای احتمالی رو آماده کرده بودم. بعد حدود یکربع آقایی قد بلند و میانسال با کت و شلوار و کراوات پیداش شد. خوشبختانه ناپدری نرگس آدم پر حرفی بود و بیشتر اون بود که حرف میزد. تنها سئوال مهمی که از من پرسید این بود که احساسم نسبت به نرگس چیه؟ آیا میخواین ازدواج کنین؟ منهم جواب این سئوال رو از قبل آماده کرده بودم. البته جوابی که دادم دقیقاً چیزیه که بهش اعتقاد دارم. گفتم که : بنظر من دو نفر اول باید همدیگرو بشناسند ، دوستی و نه هیچ چیز دیگه، بعد اگه بعد از یه مدت دیدن که خیلی به هم میان میشن دوست دختر و دوست پسر ، توی این دوره هم باید مدتی بمونن تا بتونن همدیگرو بهتر بشناسن و از عواطف و علایق همدیگه مطلع بشن، حالا اگه دیدند همه چی اونطوره که میخوان میتونند با هم ازدواج کنند. من و نرگس الان تو فاز دوم هستیم. ناپدری نرگس پرسید که اگر شما کارتون به ازدواج ختم نشه ، میدونی این دختر چقدر ضربه میخوره؟ و من گفتم اینو کاریش نمیشه کرد. اصلاً از کجا معلوم اونی که ضربه میخوره من نباشم ؟ اومدیم و نرگس بعد از مدتی فهمید که من بدردش نمیخورم؟ بنابراین این کار یه ریسکه برای جفتمون.
بعد یه بحث سه چهار ساعته خسته کننده شام خوردیم و بعد چون ناپدری نرگس ماشین نداشت من تعارف کردم که برسونمش. من خونه نرگس اینها رو کاملاً بلد بودم ولی نقش بازی میکردم که مثلاً بلد نیستم. مثل این پسرهای خوب بارامی رانندگی میکردم و یه موزیک کلاسیک هم گذاشته بودم. خلاصه از توی خروجی بزرگراه پیچیدیم تو محله نرگس اینها. سر خیابون نرگس اینها یه شیرینی فروشی بود. ناپدری نرگس به من گفت مستقیم برو و مشغول صحبت شدیم و یادش رفت بهم بگه که باید بپیچم و منهم بطور غیر ارادی پیچیدم تو خیابون نرگس اینها. دیدم خیلی ضایع شده ولی مثل اینکه ناپدریش متوجه نشد. برای اینکه کار و خراب نکنم گاز دادم و از جلوی خونه نرگس اینها رد شدم که مثلاً بگم من بلد نیستم کجاست. که ناپدری نرگس گفت آقای مهندس رد شدیم و من دور زدم و الکی کلی خنگ بازی در آوردم تا جلوی خونه نرگس اینها پارک کردم. ناپدریش دعوت کرد برم تو ، دیدم نرگس پشت پنجره وایستاده ، چند روزی بود که ندیده بودمش و با هم خیلی کم حرف زده بودیم. خیلی دلم میخواست برم تو ولی دیدم بهتره که اینکارو نکنم. معذرت خواهی کردم و برگشتم خونه.

اونشب در تمام اون مدتی که امیر و ناپدریم تو هتل در حال صحبت بودند دل تو دلم نبود. 20 مرتبه رفتم دم پنجره که ببینم ناپدریم برگشته یا نه. آخه خیلی دیر کرده بود، منکه خبر نداشتم که با امیر رفتن شام بخورن. خلاصه که فکرم هزار جا رفت ولی بالاخره ناپدریم برگشت. تا از در اومد تو منو مامانم دوتایی پرسیدیم

-چرا اینقدر دیر کردی؟
:رفتیم با هم شام خوردیم.
-امیر چطور بود؟
: (با لحنی مردد و نه چندان محکم ) خوب بود. برای من مثل این بود که با یه دوست خیلی قدیمیم شام رفته بودم بیرون.
البته من فکر میکنم چون امیر رسمی برخورد نکرده بود و ناپدری من از اونجایی که خیلی اهل تعارف و بکار بردن کلمات رسمی بود انتظار نداشت که امیر رو با لباس غیر رسمی (بدون کت شلوار و کراوات) ببینه و از اونجایی که خودش با لباس کاملاً رسمی رفته بود، یه کم تو ذوقش خورده بود. اون از امیر برخورد یه خواستگار رو توقع داشت، هر چند که من قبلاً بهش گفته بودم که ما فقط دو تا دوستیم. البته ته دلش از امیر خوشش اومده بود و من احساس میکردم که نمیخواد اینو بگه.
بعد از اون امیر گاهگاهی به خانه ما رفت و آمد میکرد. البته سئوالهای متعدد ناپدریم از امیر یه کم از لطف قضیه کم میکرد. اینقدر سئوالهای متفاوت میپرسید که امیر بیچاره تو لاک دفاعی فرو رفته بود و مواظب بود حرفی نزنه که براش تعهد ایجاد کنه. مثلاً هی از امیر در مورد احساسش نسبت بمن میپرسید و دائم سعی میکرد که کاری کنه که امیر رو مجبور کنه که احساس واقعیش رو نسبت بمن بگه و در یک کلام بگه که منو دوست داره. البته ناپدریم از احساس واقعی امیر با خبر نبود و امیر هم با جوابهای بی سر و ته موضوع رو عوض میکرد. مثلاً یه بار امیر با دوستاش برای چند روزی رفت مسافرت شمال و در عرض اون چند روز ما با هم صحبت نکردیم. روزی که از مسافرت برگشت بمن تلفن کرد ولی متاسفانه اونروز تلفن ما خراب بود و امیر به محل کار ناپدریم زنگ زد و پیغام داد که کار واجبی داره و من حتماً بهش زنگ بزنم. من وقتی پیغامو گرفتم یکم نگران شدم و سریع از تلفن عمومی به امیر زنگ زدم و بعد از حال و احوال پرسی گفتم:
-کار واجبت چی بود؟
:چه کاری واجب تر اینکه صدای قشنگتو بعد از سه روز بشنوم.
-(بشوخی گفتم) کاش همیشه بری مسافرت
همون شب امیر اومد خونمون، از شمال برام مربای بهار نارنج و کلوچه آورده بود. ناپدریم از امیر پرسید: "آقای مهندس قیافت نشون میده که دلت خیلی برای نرگس تنگ شده " و امیر هم در جواب گفت " من دلم برای نریمان هم تنگ شده" و در واقع جلوی ناپدریم میخواست اینطور وانمود کنه که بین من و دوستای دیگش تفاوتی وجود نداره.
از همه جالبتر تخته بازی کردن امیر و ناپدریم بود. روز اولی که امیر اومد خونمون و بازی رو در حالی که 4 بر صفر عقب بود، 5 بر 4 برد و بعد از اون هر وقت که امیر میومد خونمون ناپدریم سریع میرفت سراغ تخته نرد. امیر هم که تخته باز قابلی بود همیشه میبرد. البته خودش بعدها بهم گفت که یه بار که از عمد میخواسته ببازه و بد بازی میکرده اینقدر خوب تاس آورد که بازی رو برد.
سئوالهای متعدد ناپدریم باعث شد که من و امیر تصمیم بگیریم که بیشتر همدیگرو در بیرون از خونه ببینیم. از این که داشتیم یه تصمیم مشترک میگرفتیم یه احساس خاصی داشتم که البته اینو به امیر نگفتم.
چند وقت بعد مادر امیر یه مهمونی زنونه داشت که عمه ها و خاله های امیر هم بودند و منهم دعوت بودم. مادر امیر برای اینکه بقول معروف رو دختر مردم اسم نذاشته باشه به همه گفته بود من دختر یکی از آشناهاشون هستم. از قضا توی اون مهمونی برای من دو تا خواستگار پیدا شد که روز بعد از مهمونی خونه امیر اینها زنگ زده بودند و در مورد من از مادر امیر پرسیده بودند و مامان امیر با زبردستی در کسری از ثانیه اونا رو پر داد. حتی قبل از اینکه خواستگارا رو پر بده از من نپرسید.

و اما ادامه ماجرا از زبان امیر:
ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم که اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و نرگس بی نرگس ، در واقع از اینکه میدیدم که نرگس دارای چنان شخصیت مثبتیه که دو ساعته دو تا خواستگار برای پیدا شده بود (تازه اونم از بین دوستها و فامیلهای ما که فکر میکنند پسراشون همه تام کروز هستند و به هر عروسی راضی نمیشن) خوشحال بودم. ولی از اون جالب تر این بود که مامانم اصلاً بدون اینکه نظر نرگسو بخواد خواستگارا رو رد کرده بود.

مدتی گذشت و از یکی از دانشگاههایی که برای پذیرش اقدام کرده بودم نامه ای دریافت کردم. پذیرشم درست شده بود. مدتی بود که به این مسئله فکر نکرده بودم و حالا باید برای ادامه رابطم با نرگس تصمیم میگرفتم.
 

AsreJavan

عضو جدید
نامه پذيرش رو که دريافت کردم اولش خيلی خوشحال شدم. به نرگس زنگ زدم و خبردادم و بعد رفتم که تو محل يه قدمی بزنم و ناگهان اين فکر که ممکنه ديگه نرگسو نبينم به ذهنم افتاد. راستش قبل از اون بصورت جدی به اين مسئله فکر نکرده بودم. البته هنوز ويزای آمريکا رو نداشتم ولی اگه بهم ويزا ميدادن چی؟
ما اونموقعها يه همسايه داشتيم که اسمش زينت خانم بود. اين زينت خانم و شوهرش (که هر دو بالای ۶۰ سال دارن) گرين کارت امريکا داشتند و هميشه بیشتر اوقات سال آمريکا بودند. همونشب خونه زينت خانم اينها مهمونی دعوت بوديم. مامان منهم ديگه تو پوست نميگنجيد. خلاصه باران تبريک و هندونه بود که سرازير ميشد. اينم بگم که زينت خانم نرگسو تو مهمونی مادرم ديده بود. موقع خداحافظی يواشکی بهم گفت آمريکا بری بهت بد نميگذره، اينقدر دخترهای خوشگل و خوشهيکل اونجا زيادن که تا چند وقت ديگه اسم نرگسم يادت ميره. البته اين اتفاقی بود که دقيقاْ برای آرش ، پسر زينت خانم ، چند سال قبل افتاد. آرش هفت هشت سالی از من بزرگتر بود، و از دانشگاه تهران مدرک پزشکی عمومی گرفت و بعد رفت آمريکا. البته وقتی که داشت میرفت تو ايران نامزد داشت ولی بعد که رفت آمريکا دختره رو فراموش کرد (البته به ما اينطور گفتن) ، زينت خانم که قبل از رفتن آرش به آمريکا هميشه پز عروسشو به ما ميداد وقتی مادرم ازش در مورد آرش و نامزدش پرسيده بود در جواب گفت : پسر من مگه عقلش کمه که بين دخترهای مانکن اونجا بياد اينو (نامزد آرشو ميگفت) بگيره. خلاصه اينکه خدا عالمه که واقعيت چی بوده ، ولی تا جاييکه من آرشو ميشناختم پسر دودره بازی نبود و من ترس برم داشته بود که نکنه منهم همونطوری بشم.
راه خيلی ساده اين بود که اصلاْ بيخيال آمريکا رفتن بشم. اما اونجوری تا آخر عمر بايد حسرتشو ميخوردم. بنابراين رفتن بهتر بود. اما در اونصورت رابطم با نرگس چی ميشد؟ بايد عقد ميکردیم ؟ بايد نامزد ميکرديم؟ با نرگس کلی در اين باره صحبت کرديم. آخه نميشد که من همينجوری برم و ببينم از دخترهای آمريکايی خوشم مياد يا نه و اگه خوشم نيومد بيام و با نرگس ازدواج کنيم؟؟!! نامزد کردن که بنظرم اصلاْ کار درستی نبود ، چون اونطوری رو دختر مردم اسم گذاشته بوديم و اما عقد کردن ، گيريم ما عقد ميکرديم و من ميومدم آمريکا و مثل آرش از دخترهای آمريکايی بيشتر خوشم ميومد در اونصورت من دو تا راه حل بيشتر نداشتم يکی اينکه رو عهد و عقدم وفادار بمونم و تا آخر عمر حسرت بخورم که چرا عقد کردم و يا اينکه بايد عهدمو ميشکوندم و تا آخر عمر بار اينکه دختر جوون مردمو بدبخت کردم بدوش ميکشيدم.
هميشه يه سئوال تو ذهنم بود و اون اينکه اصلاْ نرگس ميخواد زن من بشه يا نه چون ما هيچوقت در مورد ازدواج با همديگه صحبت نکرده بوديم. البته در مورد موضوع ازدواج زياد با هم بحث ميکرديم اما در مورد اينکه با هم ازدواج کنيم هيچوقت صحبتی نشده بود. يکی دو روز گذشت و با نرگس به يه مهمونی دعوت شديم. نرگس اصلاْ تو اين چند روز از من نپرسيد که تکليف ما دو تا با هم چی ميشه. احساس ميکردم که هيچ کدوم از ما نميخواد شروع کننده اين بحث باشه. تو مهمونی نرگس مثل هميشه داشت سعی ميکرد که به من رقصيدن ياد بده و من چنان محو تماشای نرگس ميشدم که اصلاْ همه چی يادم ميرفت.
هر بار که نرگسو نگاه ميکردم احساس اينکه ممکنه ديگه نتونم ببينمش آزارم ميداد. خلاصه دلو بدريا زدم. ميخواستم بدونم که اصلاْ دوست داره زن من بشه يا نه؟ رفتم تو آشپزخونه که صدا يه کم کمتر باشه و بعد نرگسو صدا کردم. من اصولاْ وقتی تصميم ميگيرم که يه کاری بکنم ديگه دل دل نميکنم. اما چنان دست و پامو گم کرده بودم که سابقه نداشت. اولش کلی من من کردم ، دنبال جمله مناسب ميگشتم که نرگس پرسيد که برای چی صداش کردم و من گفتم اگه چايی ميخوری بگو برات بريزم چون زياد نمونده. نرگس از همون اول که صداش کردم ميدونست که يه کاسه ای زير نيم کاسه است و خيلی جدی گفت : تو که ميدونی من چايی دوست ندارم ، چيزی شده؟ و با من من کردن بيشتر من نرگس نگران شد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. رفتم رو کانتر (سنگ روی کابينت) آشپزخونه نشستم و خلاصه با زور و زحمت گفتم: زن من ميشی؟ و نرگس با حالت خيلی آروم گفت: آره. از اونجايی که من شوخی زياد ميکردم بخودم گفتم نکنه نرگس فکر کرده دارم شوخی ميکنم. تو صورت نرگس يه لبخند و شيطنتی نهفته بود ولی سعی ميکرد که خودشو آروم نشون بده ، تصميم گرفتم سئوالمو دوباره و جدی بپرسم و به محض اينکه گفتم : زن من ... نرگس پريد تو بقلم و گفت : مثل اينکه نشنيدی، گفتم آره.و در ادامش با لحنی غمزده که نشون ميداد حرفشو مدتيه که تو دلش نگهداشته گفت: اگه بهت ويزا دادن چيکار ميکنی؟ منم گفتم: ..............
هر چی پيش خودم فکر ميکردم ميديدم کسی جای نرگسو تو دلم نميتونه بگيره ولی بزرگترها ميگفتن زمان که بگذره همه چی يادت ميره. خلاصه مونده بوديم چيکار کنيم ، بنظر شما اگر بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم ؟
البته يه چيزو يادم رفت بگم و اونم اينکه نرگس اون موقع وسط درساش بود و اگه ميخواستيم با هم بريم اون چند سالی که درس خونده بود و دانشگاه رفته بود عملاْ هدر ميرفت و در ضمن اصلاْ موقعيت من تو اونجا معلوم نبود چی ميشه. دانشگاه فقط به من پذيرش داده بود و معلوم نبود برای هزينه دانشگاه که حدود 20000 دلار در سال بود و خرج زندگی بايد چيکار ميکردم؟؟ البته يکی از فاميلهای نزديکمون که وضع خوبی هم داره گفته بود که حاضره بهم کمک کنه ولی هر چی باشه هزينه تحصيل و زندگی مبلغ کمی نبود.

سئوال اين بود که اگه بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم؟ يا اينکه شايد اصلاْ نبايد سراغ ويزا گرفتن ميرفتم؟؟!! حالا برای اينکه شما بهتر بتونيد خودتون رو جای من و نرگس بزاريد بطور خلاصه محورهای تصميم گيری رو ميگم:

  • موقعيت بدست اومده چيزی نبود که بشه بسادگی ازش گذشت و موقعيتی هم نبود که هر روز مهيا باشه
  • نرگس هنوز ۳ يا ۴ ترم از درسش باقی مونده بود و اگه ما با هم ميرفتيم واحدهايی که تو ايران گذرونده بود همش حيف ميشد.
  • هزينه دانشگاه و زندگی تو آمريکا زياده و دانشجو مجاز به کار کردن (مگر داخل دانشگاه و تازه اونهم نيمه وقت با حقوق کم) نيستند و من معلوم نبود چه جوری بايد زندگيمو بچرخونم
تصميمی که بايد گرفته ميشد تصميم من و يا تصميم نرگس نبود، تصميمی بود که جفتمون بايد ميگرفتيم و من دنبال اين نبودم که راهی رو انتخاب کنم که سود خودم توشه. من محيط آمريکا رو نديده بودم و نميدونستم اون محيط چه تاثيری رو من ميزاره، تا جاييکه خودمو شناخته بودم هيچ چيز تو دنيا نميتونست نرگسو از ذهن من بيرون بياره. عقد کردن و يا نکردن فرقی در نتيجه آخر نداشت. اگر قرار بود گه من مثل آرش دودره بازی کنم که دو تا ورق امضا شده جلومو نميگرفت و تازه شرايط رو برای نرگس بدتر ميکرد و اگر هم قرار بود که سر حرفم باشم ، امروز و فرداش زياد فرقی نميکرد. البته من هميشه فکر ميکردم که اگه قرار باشه با رفتن به آمريکا نرگسو از دست بدم ، هيچ وقت پامو از ايران بيرون نميزارم. همه اين حرفها رو با نرگس در ميون گذاشتم. و اما نرگس:
راستش منم با عقد کردن اصلاْ موافق نبودم، چون اگر امير ميرفت اونجا و نظرش عوض ميشد من فقط الکی اسم يکيرو تو شناسنامم کرده بودم که همتون ميدونيد که اين مسئله برای يه دختر تو ايران اصلاْ صورت خوشی نداره. شايد با عقد کردن امير مجبور ميشد سر حرفش و تعهدش وايسه ولی اون ديگه اسمش ازدواج با عشق نبود بلکه يک ازدواج تحميلی بود که آخر و عاقبت خوبی نميداشت. من ميخواستم امير منو با تمام وجودش و بخاطر خودم بخواد و نه بخاطر دو تا ورقه کاغذ و چند تا امضا. واقعيتش اين بود که از يه چيزی مطمئن بودم و اون اينکه اگر امير به آمريکا ميرفت و هنوز قصد ازدواج ميداشت با دخترهای اونجا نظرش نسبت به من تغيير نميکرد و باز هم منو به اونها ترجيح ميداد چون رابطه ما يه رابطه دو روزه نبود که از روی هوا و هوس شکل گرفته باشه ولی اين امکان وجود داشت که امير بعد از رفتن به آمريکا کلاْ نظرش عوض بشه و اصلاْ نخواد که ازدواج کنه. ولی با اين حال من ترجيح ميدادم که امير رو تو انتخابش آزاد بزارم، اونقدر دوسش داشتم که نميخواستم که اين فرصتو ازش بگيرم حتی اگر قرار بود اين مسئله به قيمت از دست دادنش برام تموم بشه.
بنابراين قرار شد که امير برای رفتن اقدام کنه تا ببينيم آينده سرنوشت ما رو چه جوری رقم ميزنه. امير برای گرفتن ويزا رفت قبرس که حکايتشو بايد از زبون خودش بشنويد:
رفتم قبرس، راستش اگه بخوام در مورد قبرس توضيح بدم اين وبلاگ جزو وبلاگهای خيلی غير اسلامی ميشه. تو قبرس هوا هم خيلی گرم بود و هم خيلی مرطوب و هميشه هم آفتابی. تمام اروپايی ها که آرزوی هوای گرم و آفتابی رو دارن تابستون ميرن قبرس. کشور 800,000 نفری سالی دو و نيم مليون نفر توريست داره و تمام در آمدش از راه صنعت توريسمه. تو قبرس همه چی خيلی گرون بود، البته من فکر کنم پارچه از همه چی گرونتر بود چون اکثر دخترا فقط تيکه پايينی بيکينی رو پوشيده بودن. لابد بيچاره ها پول کافی نداشتن.
يه مطلب برام خيلی جالب بود، کنار دريا که بودم زياد ميديدم زن و مردا و يا دختر و پسراهايی که همديگرو ميبوسيدن و من هر چی اين صحنه ها رو بيشتر ميديدم دلم بيشتر برای نرگس تنگ ميشد. يه پسره هم بود که فکر کنم مال اروپای شرقی بود، قد بلندی داشت و يه هيکل ورزشکاری. يه کرم ضد آفتاب دستش بود و به دخترا ميگفت که اگه بخوان حاضره براشون مجانی کرم بزنه و بعضی از دخترها هم قبول ميکردن.
خلاصه رفتيم سفارت. يه پرونده داشتم که حداقل 100 صفحه داشت. بابام برام اونها رو دسته بندی کرده بود و به هر دسته هم ليبل (برچسب) زده بود که بتونم سريع پيداش کنم. بعد از حدود دو ساعت منو صدا کردن. يارو هر چی میپرسيد من اول کاغذ و پرونده مربوطه رو بهش ميدادم و بعد هم مثل نوار جواب ميدادم. يکی از دوستام بهم گفته بود که اينها خيلی اوقات ميگن که بهت ويزا نميديم تا ببينند عکس العملت چيه. اگه خيلی عادی برخورد کنی بهت ويزا ميدن. يارو هم همينکارو کرد. من مثلاْ برای دوره تکميلی از طرف شرکت داشتم ميرفتم و يارو گفت که مدرکی داری که ثابت کنی اون شرکت تو رو بعد از اتمام درست ميخواد؟ منم گفتم نميدونستم چنين چيزی لازمه وگرنه براتون مياوردم. ديدم يارو بقول معروف 50 ، 50 است. بهش گفتم من نامزدم تو ايرانه و بخاطر اون بايد برگردم. من خيلی دوسش دارم و بدون اون زندگی نميتونم بکنم.
يارو که يه جوون 30 تا 35 ساله بود پرسيد : ؟do you really love her that much
منم با رومانتيک ترين حالتی که ميتونستم گفتم: I love him so much
 

AsreJavan

عضو جدید
يارو از تعجب داشت شاخ در مياورد که من سريع اشتباهمو تصحيح کردم و با خنده گفت که ۶ هفته بعد برای گرفتن ويزا بيام و اون مدرک هم از شرکت بيارم. چند روز بعدش برگشتم ايران ، کلی خرت و پرت برای نرگس خريده بودم. از جمله يه اسفنج طبيعی که برای حموم بود و يه کيف چرمی و چند تا چيز کوچيک ديگه که همرو گذاشته بودم تو کيفه. بابام اومد فرودگاه دنبالم تا برسيم خونه ساعت نزديک 10 شب بود. تند رفتم بالا با مامانم سلام احوالپرسی کردم و زنگ زدم خونه نرگس اينها و گفتم دارم ميام اونجا که ببينمت. نرگس بيچاره يه کم من من کرد و گفت خسته نيستی؟ و من گفتم : نه و بعد گفت باشه بيا. من اصلاْ حواسم نبود که دير وقته شبه و شايد درست نبود که اون موقع برم خونه نرگس اينها ولی اينقدر دلم براش تنگ شده بود که حساب اين چيزا رو نکردم و تازه از نرگس گله ميکردم که چرا از اينکه گفتم ميخوام ببينمت استقبال نکردی.
خلاصه اون چند هفته بسرعت برق و باد میگذشت. من سريعاْ با شرکت تسويه حساب کردم که بيشتر وقت داشته باشم و سعی ميکردم بيشتر وقتمو با نرگس بگذرونم. قبل از رفتنم قرار شد که يک شب با پدر و مادرم به خونه نرگس اينها بريم ، البته نه برای خواستگاری بلکه برای اينکه دو تا خانواده بيشتر با هم آشنا بشن. عصر اون روز يهو پدرم لج کرد که حاضر نيست بياد. دائم ميگفت اين مسئله در حکم خواستگاريه و من تا مطمئن نشم که پسرم قصدش ازدواجه حاضر نيستم خواستگاری برم. خلاصه با هزار درد و بدبختی بابامو راضی کرديم که بياد. بيچاره مامان نرگس کلی شام درست کرده بود و ما هزار تا بهانه آورديم و بعد از شام رفتيم. همه چيز خيلی خوب پيش رفت و مادرم هم گفت : درسته که پسرم داره ميره، ولی نرگس جون بايد بما قول بده که بمن که دختر ندارم زياد سر بزنه.
به سفارت آمريکا ايميل زدم و گفتن ميتونم ويزای من آمادست. جالب اينکه توی اين مدت ، خيلی اوقات به همه تو address book ايميل ميزدم و خبر ميدادم. جالب اينکه آدرس سفارت آمريکا هم تو ليست بود و من همه اين ايميلها که بعضياشون هم انگليسی بود رو برای سفارت آمريکا هم ميفرستادم.
قرار شد که برم و ويزامو بگيرم.

امير کارهاشو تو شرکت تموم کرد و روزهای آخر بيشتر همديگرو ميديديم. من هميشه بهش ميگفتم با اينکه دوست ندارم بری ولی از طرفی دوست ندارم جلوی پيشرفتتو بگيرم، انشااله هر چی که خيره پيش مياد. خيلی سعی ميکردم که در ظاهر خودمو عادی نشون بدم ولی از ناراحتی و نگرانی داشتم ميمردم. امير روز يکشنبه به قبرس رفت و روز سه شنبه نزديکيهای غروب بمن زنگ زد و گفت که ويزاشو گرفته. اونطور که امير واسم تعريف کرد هوای قبرس خيلی گرم و مرطوب بود و امير بعد از گرفتن ويزا وقتی که سوار ماشين ميشه صورتشو جلوی کولر ماشين ميگيره و همين مطلب باعث ميشه که امير سرمای بدی بخوره. روز پنج شنبه ساعت ۲ صبح امير به تهران برگشت و ساعت ۹ صبح اومد خونمون و با ناپدريم خداحافظی کرد و بعدش من و مادرم بهمراه امير رفتيم خونه امير اينها.
سرما خوردگی امير خيلی ناجور بود و استرس و شرايط موجود هم مزيد بر علت شده بود.روز جمعه ساعت ۶ صبح پرواز داشت. من و امير آخرين حرفهامونو زديم. فکر اينکه ممکنه ديگه امير رو نبينم مثل خوره بجونم افتاده بود و دوست داشتم بزنم زير گريه ولی حال امير اينقدر بد بود که من دائم بخودم فشار مياوردم که گريه نکنم و ناراحتيشو بيشتر نکنم. تعدادی از دوستها و فاميلهای امير اينها هم خونشون بودن. امير رفت تو اتاقش و بعد با يه پاکت برگشت و منو صدا کرد يه گوشه و پاکتو داد دستم و گفت ميدونی که من حافظو چقدر دوست دارم برای همين دادم اينو برات نوشتن. پاکتو باز کردم و ديدم شعر زير توش نوشته شده:

ديگه نتونستم طاقت بيارم ، زدم زير گريه و دائم ميگفتم نميخوام بری. امير هم ميگفت : دلم برای همه خوبيهات تنگ ميشه. دلم برای اينکه صداتو بشنوم و نوازشت کنم تنگ ميشه، دلم برای اينکه دست به موهات بکشم تنگ ميشه.
يکی از دوستای امير اينها که آقای دکتر صداش ميکردن اومد و يه آمپول به امير زد و يکسری توصيه های پزشکی کرد. امير چمدونهاشو بست و با کمک دوستاش داشتن چمدونها رو وزن ميکردن. ديدن اين صحنه ها برام زجر آور بود. شام خورديم و امير برای من و مامانم آژانس گرفت و گفت که ساعت سه و نيم صبح مياد دنبالم که بريم فرودگاه. اونشب اصلاْ خوابم نبرد و سر ساعت سه و نيم امير بهمراه پدرش و چند تا از فاميلاشون و تعدادی از دوستاش اومدن دنبالم ، نريمان و ندا هم اومده بودند و چند تا ماشينی بسمت فرودگاه حرکت کرديم.
امير و پدرش رفتن تو که بارها رو تحويل بدن و من بين همه اون ادمها احساس تنهايی شديدی ميکردم. حدود نيم ساعت بعد امير و پدرش اومدن بيرون. لحظه های خيلی تلخی بود. يه بسته آماده کرده بودم که لحظه های آخر به امير بدم و بهش گفتم که تو هواپيما بازش کنه و ازش قول گرفتم تا هواپيما پرواز نکرده بازش نکنه.بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که مسافرها برای سوار شدن بروند. امير با دوستاش يکی يکی درست داد و اونها رو در آغوش گرفت. مادر امير اونقدر استرس داشت که دکتر بهش توصيه کرده بود به فرودگاه نره. آخر سر من و پدرش وايستاده بوديم. امير با منهم خداحافظی کرد و بعد يه نگاه تو چشمهای پدر که ديگه موهاش تقريباْ بطور کامل سفيد شده بود کرد و گفت: ممنون بخاطر همه چيز، بخاطر تمام محبتها و زحمتهايی که برام کشيدين و بعد دوباره سرشو آورد نزديک گوشم و برای اولين بار بهم گفت: عاشقتم.
امير به سمت در رفت در حاليکه دائماْ پشت سرش رو نگاه ميکرد. حتی وقتی که از در رد شد و داشتن بازرسی بدنيش ميکردند دائم از پشت شيشه نگاهم ميکرد. همش تو دلم منتظر يه اتفاق بودم. ساعت شش و نيم بود و هواپيما هنوز حرکت نکرده بود. پدر امير رفت و سئوال کرد و گفتند که هواپيما نقض فنی داره. خدا خدا ميکردم که پرواز لغو بشه تا من دوباره بتونم امير رو ببينم.
حدود ساعت ۸ بود که هواپيما بالاخره پرواز کرد و من ديگه تاب نياوردم و زدم زير گريه.ندا دائم سعی ميکرد دلداريم بده و منو اروم کنه. نريمان هم سعی ميکرد که يه جوری همه رو از اون حال در بياره و گفت: همه بريم کله پاچه بخوريم مهمون من اما کسی جوابشو نداد و از پيشنهادش استقبال نکرد. و اما امير:
توی هواپيما نشسته بودم و از ناراحتی نميدونستم چيکار کنم. چند بار رفتم دستشويی و صورتمو با آب سرد شستم. هواپيما که بلند شد تا جاييکه ميتونستم تهران و ميدون آزادی رو نگاه ميکردم تا ديگه کاملاْ از نظر محو شدن. بسته ای رو که نرگس بهم داده بود رو باز کردم و چيزيو که ديدم چشمام باور نميکرد. موهای بلند و بافته شده نرگس بود که روی يه مقدار کاغذ رنگی خرد شده قرار داشت. آخرين باری که نرگسو ديده بودم موهاش بلند بود. حتماْ شب که رفته بود خونه موهاشو قيچی کرده بود. يادمه نرگس هميشه ميگفت که از موی کوتاه خوشش نمياد. يه کاغذ هم توی جعبه بود و نرگس روش نوشته بود:
حالا ديگه تا دلت بخواد ميتونی موهامو نوازش کنی.
سرمو بين دو تا دستام گرفته بودم و بيصدا اشک ميريختم.

حالم خيلی بد بود. دائم نگران بودم که پرواز بعديم را از دست ندهم. خوشبختانه به پرواز بعدی به موقع رسيدم چون آن پرواز هم تاخير داشت. رسيدم به سرزمين فرصتهای طلايی. اولش منو بردن انگشت نگاری، يه پليسه پاسپورتمو گرفت و گفت دنبالش برم. بعد منو برد تو يه اطاق و خودش رفت. از ساعت 10 و نیم تا ساعت دوازده و ربع منتظر موندم تا پلیسه برگشت. منکه ديگه کاملاْ داشتم بيهوش ميشدم. انگشت نگاری و کارهای اداری انجام شد و چون دير شده بود چمدان من گم شد. هر چی به اون يارو ميگفتم بزار من برم به فاميلامون بگم که رسيدم ميگفت از اين در که بری بيرون نميشه برگردی. خلاصه ساعت حدود 2 بعدالظهر بود که من اومدم بيرون. عموم اومده بود دنبالم. بيچاره نگران شده بود که منو راه ندادن. ماشينش يکی از اين ماشينهايی بود که بهش اينجا ميگن VAN ، يه حالتيه مثل ماشينهای استيشن ولی سه رديف صندلی داره و درهای عقبش کشوئيه.
منكه رو صندلي عقب ماشين تا خونه خوابيدم. چند روزي طول كشيد تا حالم سر جاش اومد‏‏. چون هم حالم خوب نبود و سرما خورده بودم و هم اينكه برنامه خوابم به هم ريخته بود. همون روز اول بعد از اينكه رسيديم زنگ زدم ايران (هم به پدر و مادرم و هم به نرگس) و خبر دادم كه سالم رسيدم.
راستش وبلاگ خوبيش اينه كه خيلي از مطالبي آدم روش نميشه تو محيط جامعه بيان كنه رو ميشه گفت. من تو مدتي كه تو ايران بودم چون هميشه پهلوي پدر و مادرم بودم و تنهايي رو تجربه نكرده بودم شرايط برام خيلي سخت بود. عموم در يكي از شهركهاي نسبتا ثروتمند نشين و بقول خودمون پولداري زندگي ميكرد كه تا شهر بيشتر 50 كيلومتر بود و من هر روز بايد با قطار ميرفتم دانشگاه و ميامدم.
محيط شهرك و محيط شهر كاملاَ متفاوت بود. شهرك تميز و امن بود. ماشينها نو و آدمها اكثراَ پولدار. اما تو شهر وضعيت بدتر از تهران خودمون بود. خيلي جاها كثيف و پر از آشغال بود. دانشگاه منهم كه وسط محله سياهي قرار داشت و خيابانهاي بيرون از مجتمع دانشگاه اصلاَ امن نبود.
اينقدر از نظر فكري آشفته بودم كه سعي ميكردم با ورزش زياد كاري كنم كه ديگه برام انرژي براي فكر كردن به مسائل باقي نمونه. يادم مياد تو پارك نزديك خونه يكروز كه بارون ميباريد و هوا سر بود يكساعت و 45 دقيقه دوديدم. قطرات بارون كه به صورتم ميخورد انگار منو به مبارزه ميطلبيد.
اون ترم دو تا درس برداشتم كه استاد يكي از درسها ايراني بود و اون يكي هم انگليسي رو خيلي شمرده حرف ميزد. مشكل من اين بود كه وقتي ميخواستم سئوال بپرسم نميدونستم سئوالمو چه جوري بپرسم. دستمو براي سئوال پرسيدن ميبردم بالا و بعد كه ميخواستم سئوالمو بپرسم همون يك ذره زبان هم كه بلد بودم يادم ميرفت.
دخترهاي آمريكايي هم همه جوره توشون بود ولي اصلاَ اون جوري كه زينت خانم ميگفت نبود. بنظر من بطور متوسط دخترهاي ايراني از دخترهاي آمريكايي خوشگلترن و از نظر هيكل ميشه گفت در يه حد هستن.
هر روز كه ميگذشت احساس دوري از نرگس بيشتر عذابم ميداد. تو دانشگاه يه گروه كوچك از ايرانيها بود كه گاهگاهي برنامه ميذاشتن و اينور و اونور ميرفتن. من كه تو ايران هميشه دنبال اينور و اونور رفتن بودم تقريبا تمام وقتم را در دانشگاه و يا در خانه عمويم ميگذراندم و در اكثر برنامه‏ها شركت نميكردم.
يكي از مسائلي كه برام خيلي سخت بود اين بود كه ماشين نداشتم و اينور اونور رفتن بدون ماشين خيلي سخت بود. يه جورايي دست و پام بدون ماشين بسته بود و از طرف ديگه چون پول در نمياوردم سعي ميكردم تا اونجا كه ميتونم كمتر پول خرج كنم. البته پدر و مادرم دائم ميگفتند اگه پول لازم داري برات بفرستيم .
مسئله اي كه بيشتر از همه منو ناراحت ميكرد اين بود كه تو خونه عموم راحت نبودم. زن عموم بخاطر اختلافاتي كه با مادرم داشت با كل خانواده ما رابطه خوبي نداشت و دو تا دختر عمو داشتم كه يكيشون 16 سالش بود و اون يكي 20 سالش. بخاطر رفتارها و حرفهاي زننده زن عموم سعي ميكردم دير بخونه بيام و وقتي به خونه بيام كه همه خونه باشن و دائم سعي ميكردم كه از نرگس صحبت كنم تا زن عموم خيالش از جانب من راحت باشه. دختر عموهام كه هر دو در آمريكا بدنيا اومده بودن و رفتارشون خيلي امريكايي بود. مخصوصا دختر عمو بزرگم.
وقتي عموم اينها اومده بودن ايران ما تمام برنامه زندگيمونو تعطيل كرده بوديم تا اونها بيشتر ببينيم اما وقتي من رفتم امريكا دختر عمو بزرگم حتي براي سلام كردن از اطاقش بيرون نيومد. روز اول بعد از چند ساعت از اطاقش اومد بيرون و سلامي كرد و رفت سوار ماشينش شد و رفت بيرون. كلاَ با رفتار تحقير آميز زن عموم و دختر عموهام روبرو بودم و عموم هم در اين بين چندان كمكي نبود. با اينكه اصلاَ دوست نداشتم خونه عموم زندگي كنم ولي چاره اي نداشتم.
چند ماه از اومدنم به آمريكا ميگذشت و هنوز از اون چيزهايي كه زينت خانم گفته بود برام پيش مياد خبري نبود.
 

AsreJavan

عضو جدید
با اينكه از دنياي من فقط يك نفر كم شده بود خيلي احساس تنهايي ميكردم. شبي كه امير رفت اصلا نخوابيدم. وقتي رسيدم خونه همش فكر ميكردم كه الان امير تو هوائه ، الان امير رسيده ، الان سرماخوردگيش چطوره؟ و اينجور چيزها. حالت صورتش تو اون روز آخر كه با حال مريضي مشغول بستن چمدوناش بود دائم تو ذهنم تكرار ميشد. شايد اگه موقع رفتن حالش بهتر بود و اونطوري سرما نخورده بود اونقدر عذاب نميكشيدم.
تو تختم دراز كشيده بودم و به سقف اتاقم نگاه ميكردم. فكر نميكردم دوري از امير در همون لحظات اول برام اينقدر سخت باشه. با امير خاطرات زيادي داشتم ولي بيشتر از همه خاطره اولين ديدارمون تو دانشگاه جلوي چشمم ميومد، اونروز اصلاَ فكرشو نميكردم كارمون به اينجا بكشه. حالتم عصبي بود ، دلم ميخواست جيغ بكشم و حوصله هيچ كس و هيچ چيز رو نداشتم. سرمو محكم روي بالشم فشار دادم و شروع كردم به گريه كردن. ميگفتم خدايا من چه جوري ميخوام تحمل كنم؟ پيش خودم ميگفتم اخه دختر اين چه كاري بود كردي؟ اونكه بخاطر تو حاضر بود بمونه. ولي بعد از حرف خودم پشيمون ميشدم. منطق و احساسم بدجوري با هم درگير بودن. پيش خودم ميگفتم نكنه از تصميمي كه گرفتم پشيمون بشم ولي وقتي به اين فكر ميكردم كه امير اونجا چقدر ميتونه موفق باشه احساس ميكردم كه تصميم درستي گرفتم. چند ساعتي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه خوابم برد.

زندگي من روال عادي خودشو طي ميكرد، فقط دل و دماغ هيچ چيزو نداشتم. خيلي از چيزهايي كه قبلاَ خوشحالم ميكرد جذابيتشو برام از دست داده بود. ندا خيلي سعي ميكرد كه منو اروم كنه. با مامان امير هم در تماس بودم و چند روز بعد از رفتن امير رفتم خونشون. پدر و مادر امير كه با رفتن امير تنها شده بودند مثل من دل و دماغ نداشتند. نمدونستم من بايد اونها رو دلداري بدم و يا اونها منو. خلاصه اينكه سعي ميكردم خودمو خيلي عادي نشون بدم و اونها رو دلداري بدم. جاي خالي امير كاملاَ احساس ميشد ، مخصوصاَ سر ميز نهار كه چهار نفره بود و صندلي امير خالي.
پدر و مادر امير عادت داشتن كه بعد از ناهار ميخوابيدن و منهم براي اينكه اونها رو معذب نكرده باشم و در ضمن براي اينكه بتونم تو اطاق امير تنها باشم گفتم كه اگه ميخواين برين استراحت كنين و منهم ميرم تو اطاق امير جان دراز ميكشم. رفتم تو اطاق امير ، برام خيلي سخت بود چون تو اطاقش جاي خاليش بيشتر از همه جا احساس ميشد. كتابها و لوازمش هنوز دست نخورده باقي بود. امير عادت داشت از هر نوشته اي كه خوشش ميومد اونو پرينت ميكرد و ميزد به ديوار اطاقش. نوشته هايي مثل

Love is all we need ،
الا بذكراله تطمئن القلوب
و يا جمله The impossible is often the untried .
پشت ميز مطالعه امير نشستم و ياد اولين روزي افتادم كه بعد از اثاث كشي به منزل جديد امير اطاقشو بهم نشون داده بود. به قابهاي عكسي كه رو ميز مطالعه امير بود چشم دوخته بودم. فكر نميكردم روزي برسه كه من توي اون اطاق باشم و امير اونور دنيا باشه. پيش خودم ميگفتم خدايا ميشه من و امير يكبار ديگه با هم تو اين اطاق باشيم و بهش بگم كه چقدر دلتنگشم. نگاهي به تخت امير انداختم. راستش اولش يه ذره خجالت ميكشيدم كه برم تو تختش دراز بكشم. هر چي باشه هرچند كه امير نبود ولي اون تخت يه پسر بود. فكر كردم كه اونطوري ممكنه يه كم آرومتر بشم. دراز كه كشيدم اشكم بي اختيار سرازير شد. بالش و ملحفه هنوز بوي امير رو ميداد. خوابيدم با اين آرزو كه خواب امير رو ببينم كه متاسفانه اين اتفاق نيفتاد. از خواب كه بيدار شدم چاي دم كردم و يكم با مامان امير گپ زديم و من برگشتم خونه. پدر و مادر امير از نبودن امير خيلي ناراحت و دلشكسته بودن و اين مطلبي بود كه تا اونروز اصلا بهش فكر نكرده بودم.
روزها ميگذشت و من دلم به تماسهاي تلفني و ايميل و چت كردن با امير خوش بود. امير يه كارت تلفن خريده بود كه قيمتش در صورتيكه به من نصفه شبها زنگ ميزد خيلي ارزونتر ميشد. امير معمولاَ ساعت 2 يا 3 شب زنگ ميزد و من هر شب با اين اميد كه با تلفن امير از خواب بيدار بشم ميخوابيدم. يه نامه هم از امير دريافت كردم كه توش بيشتر از تنهايي ها و دلتنگيهاش گفته بود. توي نامش جمله اي نوشته بود كه دلمو آتيش زد. نوشته بود : تنها دوست من يه مجسمه سنگيه كه توي حياط دانشگاه روي نيمكت نشسته. بعضي وقتها ميرم و باهاش حرف ميزنم. امير نامشو در حالي نوشته بود كه كنار تنها دوستش يعني همون مجسمه نشسته بود.

بعد از مدتی به کمک عموم يه کار توی دانشگاه پيدا کردم و يه کم وضعم بهتر شد. هزينه دانشگام که حدود سالی 12000 دلار بود رو پرداخت ميکردند و ماهی هم 1000 دلار بهم حقوق ميدادن. دو هفته بعد از اينکه کارمو شروع کردم با يکی از بچه های ايرانی که تو يکی از آپارتمانهای دانشگاه زندگی ميکرد صحبت کردم و قرار شد هم اطاق بشيم. با عموم صحبت کردم و دوری راه رو بهونه کردم و به جای جديد اثاث کشی کردم. البته اثاث کشی که چه عرض کنم تمام وسايلم توی ماشين داييم براحتی جا شد.
خونه جديد يه استوديو بود (همون که تو ايران بهش ميگن سوئيت) که يه اطاق بود با يه آشپزخونه 2 متر در 1 متر و چند تا کمد کوچيک. کل خونه جديد از اطاق خوابی که خونه عموم داشتم کوچيکتر بود ولی توش راحت ميتونستم نفس بکشم. کلی آشپزی ياد گرفتم و چند بار هم کله پاچه درست کردم. به دانشکده و محل کارم هم خيلی نزديک بودم ، 5 دقیقه پیاده تا دانشکده و 7 دقیقه پیاده تا محل کارم راه بود. گاهی نيمه شبها تو محوطه دانشگاه قدم ميزدم و ياد اونوقتهايی ميافتادم که با نرگس تو پارک قدم ميزديم. چند ماهی گذشت و تعطيلات کريسمس هم تموم شد و ترم جديد شروع شد و من رسماْ و بصورت الکترونيک از نرگس خواستگاری کردم. يعنی يکی از عکسهای نرگس رو که توش خيلی جدی بود رو اسکن کردم و يه عکس ديجيتال هم گرفتم در حالی مثلاْ دارم سئوال میپرسم و نوشتم : زن من ميشی؟
با مادرم اينها هم صحبت کردم و گفتم که برن و کارو تموم کنن. نميدونم حلقه دست کنن و اينجور حرفها. حالا مونده بودم ازدواج غيابی بکنيم و يا برگردم ايران. مشکل برگشتن به ايران اين بود که ويزای من تک ورود بود و ممکن بود برای برگشت دوباره بهم ويزا ندن و اينکار ريسک بزرگی بود.
اينجا يه قانون مسخره داشتن و اونهم اين بود که اگه کسی به مکزيک يا کانادا ميرفت و مرز رو زمينی قطع ميکرد اونوقت ميتونست بدون ويزا برگرده. حالا چرا زمينی خدا عالمه. چند تا از بچه های ايرانی اينجا با استفاده از اين قانون رفته بودند کانادا و اونجا از سفارت آمريکا يه ويزای ديگه گرفته بودن و با اون ويزا رفته بودن ايران. موقع برگشت فقط پاسپورت و برگه ای بنام I-94 (اين برگه رو موقع به آمريکا به پاسپورت منگنه ميکنند) رو فقط چک ميکردند و ويزای جديد رو باطل نميکردند. از اين جهت ميگم مسخره که ويزا يعنی اجازه ورود به يه کشوره ، خوب وقتی شما تو يه کشور هستين و اجازه ورود مجدد ميخواين بايد چيکار کنين؟ از نظر قانون آمريکا که بايد برين از آمريکا بيرون و از اونجا اقدام کنين.
هم اطاقيم هم ميخواست بره ايران و تصميم داشت بره مکزيک که از سفارت آمريکا تو مکزيک ويزا بگيره. خلاصه من هم تصميم گرفتم باهاش برم مکزيک. وقتی اينو به نرگس گفتم داشت از خوشحالی پر در مياورد. ما دو نفری رفتيم سفارت مکزيک، يه جای شلوغ و کثيف پر مکزيکی. رفتيم با کنسول صحبت کرديم و گفت شما چه جوری ميخواين برگردين آمريکا و ما بهش توضيح داديم ولی اون قانع نشد. ميگفت تا بمن ثابت نکنيد که نميخواين برين مکزيک بمونين من بهتون ويزا نميدم. مثلاْ داشت ادايه کنسول آمريکا رو در مياورد. ميخواستم بهش بگم مرتيکه کدوم احمقی آمريکا رو ول ميکنه ميره مکزيک آخه؟ و تازه حالا کشورتون مگه چه بهشتی هست که اينقدر پزشو ميدی؟
خلاصه برگشتيم از دانشگاه نامه گرفتيم که توش توضيح داده بود ما بدون ويزا ميتونيم برگرديم و يارو منت بر سر ما گذاشت و بهمون ويزا داد. بعدش بايد از سفارت آمريکا تو مکزيک وقت ميگرفتيم. برنامه وقت گرفتن هم مکافاتی بود. فقط از طريق اينترنت وقت ميدادن و اونهم روزی فقط 10 نفر. تازه هر روز که ميخواستی بری سفارت بايد دقيقاْ سه هفته قبلش وقت ميگرفتی نه يه روز کم و نه يه روز زياد.
من و هم اطاقيم تصميم گرفتيم بريم لس آنجلس و ماشين کرايه کنيم و از اونجا تا مرز رو با ماشين بريم .خلاصه روزی که بليط ارزونتر بود رو انتخاب کرديم. قرار شد پنجشنبه شب بريم ، جمعه بريم سفارت و دو شنبه بعدالظهر برگرديم.
اون سايتی که وقت ميداد از ساعت ۹ صبح باز ميشد و ساعت ۹ و پنج دقيقه ديگه جاها پر بود. ما هم صبح جمعه رفتيم تو کامپيوتر لب و منتظر شديم که ساعت بشه ۹. از شانس ما اونروز سايتشون خراب شد. هر چی ما آدرسشو ميزديم ميگفت :
Page Cannot be displayed
حالا ما بليط هواپيمامونم آن لاين خريده بوديم و نه ميشد پس داد و نه ميشد عوضش کرد. تا ساعت 12 صد بار امتحان کرديم سايتشون درست نشد که نشد. زنگ زديم سفارت آمريکا در مکزيک و گفتيم که وقت ميخوايم و يارو ميگفت فقط از طريق اينترنت و هر چی بهشون ميگفتيم باباجون اينترنتتون قاط زده و کار نميکنه حاليش نميشد.
خلاصه روز دوشنبه همون برنامرو تکرار کرديم ولی اينبار کار کرد و از سفارت وقت گرفتيم. بعدشم رفتيم رو اينترنت ارزونترين ماشينی رو که ميشد کرايه کرديم و منتظر شديم تا روز سفر به لس آنجلس.
بعد از رفتن امير روزها برام بسختي ميگذشت و سعي ميكردم كه خودمو سرگرم كنم تا جاي خالي امير كمتر احساس بشه. تولد من مدتي بعد از رفتن امير بود ، خيلي دلم گرفته بود و همش ياد سال قبل ميكردم، ياد گردنبندي كه امير برام خريده بود و ياد همه خاطرات قشنگمون و ... (خودتون ميدونيد ، تو پستهاي قبلي نوشتم) مامانم دائم ازم ميپرسيد كه نميخواي دوستاتو براي تولدت دعوت كني؟ منهم راستش اصلاَ دل و دماغ نداشتم و گفتم نه حوصلشو ندارم. با اينحال مامانم يه كيك كوچولو برام گرفت و ندا هم قرار بود اونروز عصر بياد خونمون. وقتي ندا اومد ديدم كه يه دسته گل بزرگ كه بتعداد سالهاي عمرم شاخه هاي بلند گل رز قرمز بود تو دستشه. همديگرو بوسيديم و تولدمو تبريك گفت و يه جعبه جواهر كوچيك هم همراه دسته گل داد بهم . هديه رو باز كردم و ديدم يه عدد سكه كامل بهار آزادي توشه. منم محكم بغلش كردم و گفتم بيشتر از اينكه خوشحالم كني شرمندم كردي ، و ندا با لبخندي شيطنت آميز گفت فكر كردي تشكر كردن به همين سادگياست. بايد كلي پول تلفن بدي و زنگ بزني آمريكا. از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم يه جيغ بنفش زدم و بجاي امير دوباره ندا رو بغل كردم. امير از چند روز قبلش با نريمان و ندا همه چيرو هماهنگ كرده بود. مخصوصاَ اين مسئله جلوه خوبي جلو مامانم و ناپدريم داشت. ناگفته نماند كه خود ندا هم برام يه گردنبند قشنگ آورده بود. ميخواستم همون موقع به امير زنگ بزنم ولي ميدونستم كه اون موقع امير سر كلاسه و محبور بودم كه كمي صبر كنم . مامانم كيك آورد و در حال خوردن كيك بوديم كه امير خودش زنگ زد. با شنيدن صداش بغض كردم، و صدامو شبيه دختر كوچولوها كردم و گفتم چرا رفتي؟ چرا منو تنها گذاشتي؟ و كلي بابت هديه تولد ازش تشكر كردم و گفتم كه اصلاَ انتظارشو نداشتم و امير هم از اونور تلفن كلي قربون صدقم رفت و دائم با شيطنت ماجراي تولد پارسالمو يادآوري ميكرد. خلاصه بعد از رفتن امير شايد اولين باري بود كه هر دومون شاد بوديم و ميخنديدم. من از اينكه ميديدم امير چقدر بفكرمه خوشحال بودم و امير هم از خوشحالي من خوشحال بود.
اوايلش كه امير رفته بود تو خونه كامپيوتر نداشتم بنابراين بيشتر وقتها ميرفتم خونه ندا اينها و از قبلش با امير براي چت قرار ميذاشتيم. الان كه فكرشو ميكنم خيلي برام بامزه است چون من و امير از نظر زماني روز و شبمون برعكس بود، بيشتر نصفه شبها با امير چت ميكردم و بنابراين خيلي از شبها رو خونه ندا اينها ميگذروندم، هميشه خدا وقتي با امير چت ميكردم خواب آلو بودم. يادمه كه يه شب ندا مشغول گرفتن شماره براي وصل شدن به اينترنت بود و دائم شماره اشغال ميزد. بهش گفتم ندا من ميرم رو تختت دراز ميكشم ، هر وقت گرفت و وصل شد منو صدا كن. نشون به اون نشون كه خوابم برد و ياهو مسنجر ندا روشن بود و اسم امير هم تو ليستش بود ، امير آن لاين شده بود و ندا 5 دقيقه منو صدا كرده بود تا بيدار شم. آخرين جملشو يادمه كه ميگفت: خره ، پسره 5 دقيقس منتظره ، بيدار نشي با همين اسپيكر ميكوبم تو كله ات. خلاصه كه منو ندا با هم عالمي داشتيم. بعضي وقتها ساعت بندي ميكرديم چون اون هم ميخواست با دوستاش چت كنه و قانون گذاشته بوديم كه هر كسي حق نداره بيشتر از نيم ساعت متوالي جت كنه. البته بيچاره ندا وقتي كه صحبت من با امير طولاني ميشد شكايتي نميكرد. يادش بخير چه روزها و چه شبهايي بود.
توي موقعيت خاصي بودم ، توي مهمونيا و هر وقت كه با دوستام جمع ميشديم اونهايي كه در جريان بودن ميگفتن : خوب با امير كارتون به كجا رسيد ؟ و من كلي معذب ميشدم و نميدونستم چي بگم ، از همه بدتر اينكه شروع ميكردن به نصيحت كردن و هر كسي يه چيزي ميگفت. يكي ميگفت: تو هم الكي خودتو معطل اين پسره كردي و يكي ديگه ميگفت: نكنه خواستگاراتو بخاطر اين پسره كه كارش هنوز معلوم نيست بپروني. منم ميگفتم: نه بابا، امير همش زنگ ميزنه ، ايميل ميزنه ، براي تولدم كادو فرستاده و ... ولي خوب خودتون كه بهتر ميدونين در دروازه رو ميشه بست ولي در دهن مردمو نميشه بست. راستشو بخواين با اينكه به امير خيلي مطمئن بودم و دائم با كارهاش حس اطمينان منو جلب ميكرد ولي ته دلم هميشه نگران بودم كه نكنه جريان زندگي جوري بشه كه من و امير نتونيم دوباره با هم باشيم. تا اينكه اون ايميل خواستگاري الكترونيك رو برام فرستاد و گفت كه با خانوادش حرفاشو زده و قراره بيان خواستگاري. هميشه به اونهايي خواسته بودن براي خواستگاري بيان خونمون جواب رد داده بودم چون اصلاَ قصد ازدواج نداشتم و اين اولين باري بود كه كسي رسماَ براي خواستگاري ميومد خونمون ، و تو دلم آرزو ميكردم كه اين اولين و آخرين خواستگاري باشه كه برام مياد. از طرفي خيلي خوشحال بودم و از طرف ديگه هم كلي نگران بودم كه بالاخره نتيجه چي ميشه؟
 

AsreJavan

عضو جدید
از اون روز افتادم دنبال جور کردن مدارک. از هر چیزی که میشد یه مدرک تهیه کردم. از نمرات رسمی دانشگاه و برگه ای که نشون میداد هنوز دانشجو هستم تا مدرکی که نشون میداد که دانشگاه داره پول تحصیلمو میده (خدائیش دمشون گرم) و حتی یه برگه از بانک که نشون میداد کلی پول تو بانک دارم. عموم یه چند هزار دلاری برای چند روز بهم قرض داد و من اونو گذاشتم تو حسابم و یه برگه از بانک گرفتم که فلان قدر پول تو حسابمه و بعد که برگه رو گرفتم پول عمومو بهش برگردوندم.
قرار بود برم لس آنجلس پهلوی پسر یکی از دوستای عموم بنام نادر که من چند باری دیده بودمش و روز دوشنبه صبح راه بیفتم بسمت جنوب و از سان دیه گو رد بشم و برم اونور مرز به شهر تیجوانا که چسبیده به مرز بود. برم سفارت آمریکا مصاحبه بکنم و برگردم. یه چیزی حدود 175 مایل باید رانندگی میکردم.
از شانس بد روز پنجشنبه که میخواستم برم لس آنجلس دوباره سرما خوردم. شانس آوردم هم اتاقیم باهام بود و هوامو داشت. خلاصه رسیدیم فرودگاه و رفتم دم گیت که بلیطمو بگیرم. چون بلیط رو از رو اینترنت خریده بودم فقط یه برگه داشتم که از تو سایتی که بلیط رو توش خریده بودم پرینت کرده بودم و شماره و اینجور چیزها روش بود و در واقع رسید بلیط بود.برگه رو به مسئول گیت دادم و اون بلیطمو بهم داد و چک کردم دیدم تاریخ برگشتم عوض دوشنبه روز جمعه زده شده. رفتم به مسئول گیت گفتم و اون ازم برگه ای رو که دفعه اول بهش داده بودم خواست. دیدم که بعله تو اون برگه هم تاریخ برگشت روز جمعه ذکر شده. خدا میدونه چی شده بود؟ منکه فکر میکنم که موقعی که میخواستم تو صفحه اون سایته اسکرول کنم از چرخ وسط موشواره استفاده کردم و اون عوض اینکه صفحه رو اسکرول کنه ، تاریخ رو عوض کرده بود. منم تو قسمت آخر دیگه تاریخها رو چک نکردم.
خلاصه به مسئول گیت گفتم که میخوام تاریخ بلیطمو عوض کنم و اون گفت چون بلیط رو آنلاین خریدی امکان عوض کردن تاریخش نیست و اگه بخوای اینکارو بکنی باید 100 دلار جریمه بدی. من بلیط رفت و برگشت رو خریده بودم 250 دلار. یعنی برای عوض کردن تاریخ یه بلیط 125 دلاری باید 100 دلار جریمه میدادم. چاره ای نبود جریمه رو دادم. از فرودگاه یه زنگ به نرگس زدم و سوار هواپیما شدم.
رسیدیم لس آنجلس و به شرکتی که ماشین رو ازش کرایه کرده بودم زنگ زدم و اومدن دنبالم ، هم اتاقیمم قرار بود بره خونه یکی از دوستاش تو لس آنجلس و دوستش اومد دنبالش و اون رفت و من هم رفتم و ماشینو تحویل گرفتم و راه افتادم سمت خونه نادر اینها. با کلی بدبختی خونه نادر اینها رو پیدا کردم ، ساعت حدود 2 صبح بود که من بالاخره رفتم تو رختخواب.
نادر اینها وضع مالی خوبی داشتن و صاحب یه کارخونه بودن. صبح ساعت 7 بیدار شدم و با نادر رفتیم کارخونشون. تا کارخونشون حدود یکساعت و نیم فاصله بود و نادر هر روز این مسیر رو رانندگی میکرد. تو دفتر کارخونه یه مبل گنده بود که من تا ظهر روش خوابیدم. شب نادر یه مهمونی دعوت بود که با هم رفتیم و کلی خوش گذشت. همه ایرانی بودن و همه پولدار ، بیشترشون هم آدمهای تحصیلکرده ای بودن. حدود ساعت 1 صبح با نادر برگشتیم خونه و نادر دائم میگفت که بریم لاس وگاس ، میگفت خیلی خوش میگذره و اینجور حرفها. راستش من خیلی دوست داشتم لاس وگاس یا بقول خودشون وگاس رو ببینم. ولی اینقدر حالم بد بود که ترجیح دادم نرم و نادر رو راضی کردم که نریم. جالبه بدونین که درآمد شهر لاس وگاس از طریق قمار و اینجور چیزها از درآمد نفت ایران بیشتره.
روز شنبه به هم اتاقیم زنگ زدم و قرار شد برم پهلوی اون تا دوشنبه صبح با هم بریم سفارت. رفتم دنبالش و با هم رفتیم محله ایرانی ها گشتیم. روز یکشنبه با هم اتاقیم رفتیم و اونهم ماشینشو تحویل گرفت و برگشتیم.
دوشنبه صبح دو ماشینی از لس آنجلس راه افتادیم بسمت جنوب.کلی تو راه به ترافیک خوردیم و همدیگرو گم کردیم. ساعت 6:30 حرکت کرده بودیم و من ساعت 10:45 رسیدم لب مرز. البته اينو بگم که وقتی تابلو آخرين خروجی آمريکا رو ديدم يه جورايی ترس برم داشته بود.


از همين خروجی که ميبينين خارج شدم و ماشین رو دم مرز تو آمریکا پارک کردم و پاسپورت و مدارکمو برداشتم و رفتم به سمت مرز. آماده بودم که پاسپورت و ویزای مکزیکو نشون بدم اما موقع رد شدن از مرز از طرف آمریکا به مکزیک هیچکس هیچ سئوالی از آدم نمیپرسه. همونطور که تو عکس میبینین یه در اونجاست که فقط از یه طرف میچرخه و از اون در که رد بشی اونور مکزیکه.


همونجا دم مرز یه تاکسی گرفتم و رفتم سفارت و هم اتاقیم هم چند دقیقه بعد رسید. تو سفارت اول کار همه مکزیکی ها رو راه انداختن و بعد ما رو صدا کردن. مصاحبه کنسول با من خیلی کوتاه بود. ازم پرسید چه جور ویزایی میخوای منم گفتم دانشجویی و بعد پرسید پول دانشگاتو چطوری میدی و من گفتم خود دانشگاه پولمو میده و اونم گفت 6 هفته دیگه ویزات حاضره. به هم اتاقیمم ویزا دادن، یعنی به اون هم گفتن که 6 هفته دیگه بیاد و ما شاد و خندان برگشتیم سمت مرز. مرز رو رد کردیم و من سعی کردم که با نرگس تماس بگیرم که نشد و دوباره راه افتادیم سمت لس آنجلس. هم اتاقیم چون پرواز برگشتشو 5 بعد الظهر گرفته بود و عجله داشت زود رفت ولی من پرواز برگشتمو ساعت 11 شب گرفته بودم و کلی وقت داشتم. وقتی رسیدم لس آنجلس ساعت حدود 8 شب بود و تا خونه نادر اینها هم حدود 1 ساعت راه بود. به نادر زنگ زدم و خداحافظی کردم و بعد رفتم دم یه رستوران ماشینمو پارک کردم و رفتم تو . اون بار یه تراس داشت که توش یه تلفن عمومی بود و رفتم تو تراس که به نرگس زنگ بزنم و بهش خبر بدم که دیگه دارم میام. یه نیم ساعتی طول کشید تا اینکه بالاخره موفق شدم. بیچاره نرگس همش نگران بود که نکنه بلایی سر من تو مکزیک اومده باشه.
موقعی که با نرگس دوست بودم و قبل از اینکه بیام آمریکا دو تا چیز اتفاق افتاد که همیشه تو خاطر من و نرگس هست. یکی اینکه معمولاً وقتی میخواستیم بریم بیرون و مخصوصاً سینما و اینجور جاها نرگس خیلی از اوقات خودش میومد و اگه فیلم زود تموم میشد خودش میرفت (البته منظورم زمانیه که ما با هم فقط دوست بودیم) بعد از ماجرای تولد نرگس این روند یه مقدار تغییر کرد. یه روز نرگس باید میرفت سمت فرمانیه برای یه کاری و اونجاها رو هم خوب بلد نبود، از سینما که اومدیم بیرون نرگس گفت که باید بره فرمانیه و بعد با لحن خاصی گفت : منو میبری؟ منم گفتم بعله . نمیتونم بگم چه جوری بود ولی خیلی باهال بود جوری که تا مدتها بعد از اونهم ما دائم اینو تکرار میکردیم. موقعی که میخواستم نرگس بشوخی میگفت قول دادی که منو ببری ولی زدی زیر قولت.
خاطره دیگه مربوط به شناسنامه منه. یادم نمیاد برای چه کاری بود که کپی شناسنامه لازم داشتم و اتفاقا اونروز نرگس هم با من بود و از من خواست که شناسناممو ببینه. من نمیدونم توی شناسنامه ، پاسپورت و یا گواهینامه چه چیزه جالبی هست که همه دوست دارن ببیننش. شاید برای اینکه اسم واقعی و رسمی و تاریخ تولد توش نوشته؟؟ بهرحال نرگس شناسناممو گرفت و بعد یه ورق زد و با یه حالت خاص برگشت گفت : اینکه صفحه دومش (صفحه مربوط به ازدواج) هنوز خالیه!! و منم که شوخیم گرفته بود گفتم : مال من اول صفحه آخرش (صفحه مربوط به وفات) قراره پر بشه. تو رو خدا فحشم ندین چون اون روز نرگس بلایی سرم آورد که مرغون هوا بحالم گریه کردن. فکر میکنید چیکار کرد؟ هیچکار و این بدترین تنبیه بود برای من. مثلاً منو تا مدتی امیر خان صدا میکرد جای امیر جان. میبینین یه عوض کردن جای یه نقطه چه جوری میتونه آدمو بچزونه.
خلاصه اینکه به نرگس گفتم : میخوام بیام تا دیگه نتونی بگی منو نبردی و ظاهراً قراره که صفحه دوم شناسنامم به عطر گل نرگس معطر بشه.
خلاصه برگشتم خونه و اولین کاری که کردم این بود که به مادرم اینها زنگ زدم و گفتم که برنامه عروسی و اینجور چیزها رو ردیف کنن که من دارم میام، در مورد مهریه هم گفتم هر چی که شما دو تا خانواده توافق کردین من حاضرم. گفتم اینطوری یکی از پارامترهای برنامه ریزی خطی کم میشه.
مدتي بعد از خواستگاري الكترونيك روز ولنتاين بود. خيلي دلم گرفته بود، تقريباَ هر مراسمي كه ميشد بخاطر اينكه امير نبود عوض اينكه خوشحال بشم دلم ميگرفت. براي روز ولنتاين من براي امير از طريق يكي از دوستامون كه مسافر آمريكا بود يك عروسك سخنگو كه ميگفت: I LOVE YOU همراه با يك عدد تخته نرد صنايع دستي براي امير فرستادم ، مامانم هم يه ژاكت براي امير بافته بود كه براش فرستاديم و امير هم دوباره با نريمان هماهنگ كرد و نريمان يه مقدار پول همراه يك شاخه گل سرخ از طرف امير بهم داد. (تلافي سال پيشو در آورد). براي عيد هم دو تا عروسك سر چمني، يه دختر و يه پسر، كه در واقع رو سرشون سبزه عيد سبز ميشد خريدم و دخترش رو براي امير فرستادم تا اونجا سبزش كنه و بزاره تو سفره هفت سين و پسرش رو هم براي سفره هفت سين خودمون گذاشتم.
پدر و مادر امير هم براي عيد ديدني اومدن خونمون و يه جعبه سيب (چون من سيب خيلي دوست دارم ) و يك سكه كامل طلا بعنوان عيدي بهم دادن. البته اينو بگم كه پدر و مادر امير قبل از عيد براي هماهنگ كردن روز خواستگاري زنگ زده بودند و قرار بود كه بعد از تعطيلات عيد بيان خواستگاري.
امير هم براي عيدي 500 دلار برام فرستاد (حسابي وضعم خوب شده بود جاتون خالي) و من ميدونستم اين مقدار پول پس انداز كردنش براي امير كار راحتي نبود ولي امير هدفش از فرستادن اين پول فقط عيدي نبود و وقتي علتشو از امير پرسيدم گفت كه درسته هنوز زن من نيستي ولي اين پولو بخاطر خرج و مخارج دانشگاه و بقيه امور از من قبول كن. براي اينكه امير ميدونست كه من براي اينكه خرج دانشگامو خودم بدم و از مادر و ناپدريم نگيرم بشدت كار ميكردم و در واقع امير ميخواست كه شرايط رو براي من راحتتر كرده باشه. از اينكه اينقدر احساس مسئوليت ميكرد بدون اينكه هيچ وظيفه اي داشته باشه احساس غرور ميكردم.
امير بهم تلفن كرد و خبر اينكه مصاحبش با موفقيت انجام شده رو بهم داد. از خوشحالي داشتم بال در مياوردم ولي از يه طرف هم ناراحت بودم چون امير قرار بود قبل از امتحانات آخر ترمم بياد و درست همزمان با شروع امتحاناتم برميگشت. چاره اي نبود چون امير فقط توي همون فاصله تعطيل بود و با شروع تابستون بايد كارشو شروع ميكرد. اگه ميخواست ديرتر بياد مجبور ميشد كه مرخصي بگيره كه هم به كارش لطمه ميزد و هم حقوق بهش نميدادن. همونجور كه قبلاَ گفتم قرار شد كه خانواده امير اينها بيان براي خواستگاري.
روز خواستگاري تعيين شد و قرار شد كه مراسم خواستگاري بصورت خيلي خصوصي برگزار بشه. ما فقط به دايي برزگم و خانومش تلفن كرديم و قرار شد كه بيان و از طرف امير اينها هم علاوه بر پدر و مادرش ، فقط عمه و شوهر عمه امير اومدن. صبح روز خواستگاري مامانم مشغول تهيه و تدارك شد و ندا هم كه خونه ما بود با خواهرم مشغول انتخاب لباس و اينجور چيزها براي من بودن. خيلي برام جالب بود اونها هيجانشون از من بيشتر بود. شده بودم مثل عروسك بازي ، هي موهامو شونه ميكردن و مدل آرايشمو عوض ميكردن و بعد با هم به تفاهم نميرسيدن و همرو پاك ميكردن و دوباره روز از نو روزي از نو. در واقع با اينكارشون مثلاَ ميخواستن منو از دلشوره و اضطراب در بيارن. دائم بهم ميگفتن : حواستو جمع كنيا. چاييرو اول به خانوما تعارف كن ، مواظب باش چاييت كف نكنه و تو سيني نريزه و منم بهشون ميگفتم يه جوري حرف ميزنين كه انگار تا حالا صد دفعه براتون خواستگار اومده.
سرتونو درد نيارم مامان و باباي امير به همراه عمش و شوهر عمش اومدن. عمه امير پسري داشت كه بر خلاف ميل خانواده با دختري ازدواج كرده بود و از خانواده جدا شده بود و اين مسئله باعث شده بود كه عمه امير بعد از اون ماجرا خيلي نسبت به پسرهاي فاميلشون حساس باشه. چون عمه امير از عروسش اصلاَ راضي نبود من انتظار برخوردي منفي و تلخ رو داشتم. ولي وقتي منو ديد بغلم كرد و با لحني غمگين گفت: من كه آرزوي اينكه تو جشن عروسي پسرم باشم به دلم موند ، انشاله كه تو عزيزم رو تو لباس عروسي پهلوي امير ببينم و خودم بالاي سرتون قند بسابم.
همه چي بخوبي و خوشي پيش ميرفت تا اينكه بحث جنجال برانگيز مهريه پيش اومد. از اونجاييكه ناپدري من براي دخترش هفتصد سكه مهريه كرده بود اصرار داشت كه مهريه من اندازه دخترش و يا بيشتر باشه. من هميشه خودم نظرم به 14 تا سكه بود، امير هم كه طفلكي گفته بود هر چقدر مهريه باشه حرفي نداره. حتي يادمه يبار تو حرفاش گفته بود كه حاضره هم وزن من طلا مهرم كنه. مادر و دائيم هم با 14 تا سكه موافق بودن ولي ناپدريم روي 700 تا سكه اصرار ميكرد. پدر و مادر امير ميگفتن ما حاضريم براي اين دختر كل داراييمونو مهريه كنيم ولي اگه اجازه بدين از اونجاييكه مهريه دختر عمه امير كه قبل از نرگس جون و با شرايطي مشابه ازدواج كرده ، 500 سكه بوده مهريه نرگس جون رو هم 500 تا قرار بديم. وقتي داشتن اين حرفها رو ميزدن داشتم از زور دلشوره ميمردم و تو دلم آرزو ميكردم كاش امير اينجا بود. توي همين فكرها بودم كه صداي داييم منو بخودم آورد كه ميگفت: مباركه خدا رو شكر ميكردم كه داييم اونجا بود و بحثو خاتمه داد و مهريه همون 500 سكه قرار داده شد و بعدش مامان امير طبق رسم انگشتر نشون رو دستم كرد. اون انگشتر خيلي سنگينتر و گرون قيمت تر از اون چيزي بود كه من انتظارشو داشتم و در واقع اين نشونه اين بود كه اونها چقدر با رضايت دارن منو بخانوادشون راه ميدن. اين مسئله آرامش خاصي رو به قلبم ميداد. يه مسئله ديگه كه تو جلسه خواستگاريم بود و منو خوشحال ميكرد اين بود كه فاميل امير دائم ميگفتن ما از انتخاب پسرمون خيلي راضي و خوشحاليم و مخصوصاَ مادر امير گفت: پسرم خواستگاري هر دختري كه ميخواست ، ما بخاطر عشقمون به پسرمون حاضر بوديم بريم. ولي من هميشه آرزو داشتم كه پسرم دختري رو انتخاب كنه باعث محكم شدن پيوند خانوادگيمون بشه و خوشحالم كه خدا بهم لطف كرد و آرزمو برآورده كرد. كار رو به اونجايي رسوندن كه داييم بشوخي گفت: يكي ببينه فكر ميكنه شما دارين دختر به ما ميدين. من هميشه گفتم كه نرگسو يجور ديگه دوست دارم ولي نرگس جون اميرجان هم براي ما از تو عزيزتر نباشه كمتر نيست. خلاصه همه داشتن تعارف تيكه پاره ميكردن و خودمونيم كلي قند تو دلم آب ميشد!
 

AsreJavan

عضو جدید
قرار روز حنابندون ، عقد و عروسي گذاشته شد و دنبال كارهاي عروسي افتاديم. اول از همه بايد سالن عروسي رزرو ميكرديم با تهيه و تدارك وسايل سفره عقد. مامانم در عين اينكه خيلي با سليقه بود و خانواده امير هم به ما گفته بودند كه در مورد خرج عروسي نگراني نداشته باشيم ، سعي ميكرد همه چيز رو در عين شيكي با صرفه جويي هر چه بيشتر تهيه كنه. براي همين ميرفتيم تو پاساژهاي گرون قيمت و شيك تهران مدل هاي لباس عروس رو انتخاب ميكرديم و در نهايت مامانم لباس رو به يكي از دوستاش كه خياط ماهري بود سفارش داد و تقريبا لباس رو با يك سوم قيمت تموم كرد.
براي سالن ، وسايل عقد و شام عروسي هم با يكي شركتهايي كه عروسي برگزار ميكنند و نامزدي خواهر ناتني ام رو هم اونها برگزار كرده بودن و ما از كارشون بينهايت راضي بوديم ، قرارداد بستيم و چون در فاصله اي كم ما بار دومي بود كه باهاشون قرار ميبستيم به ما خيلي تخفيف دادن.
مشكلي كه در اين مدت ما باهاش درگير بوديم اختلاف بين فرهنگ دو خانواده بود. پدر و مادر امير در اروپا تحصيل كرده و حتي در همونجا هم با هم ازدواج كرده بودن و عروسي هم نگرفتن و فقط يك جشن كوچيك كه دوستاشونو دعوت كرده بودن. دوستهايي هم كه تو ايران داشتن اغلب مثل خودشون بودن و بيشتر فرهنگ اروپايي داشتن تا ايراني و به رسم و رسومها و تعارفهاي ايراني اهميت چنداني نميدادند. مثلاَ وقتي با هم رستوران ميرفتن حتي وقتي تعداشون زياد هم نبود هر كسي پول غذاي خودش رو ميداد و يا اينكه در مهمونيهاشون خيلي با هم شوخي ميكردن و جكهاي 18 سال به بالا ميگفتن. از طرف ديگر خانواده من خيلي در قيد و بند آداب معاشرت بودند و هر چه زمان ميگذشت و ارتباط دو خانواده بيشتر ميشد، اين اختلاف بيشتر بزور ميكرد.
مثلاَ يك شب مادر امير زنگ زد خونه ما و قرار شد كه فرداي اونشب براي خريد آينه و شمعدون بريم. مادر امير به مامانم گفت كه فرداش بهمون زنگ ميزنن. فرداي اونروز حدود ساعت 10 صبح بود كه مادر امير زنگ زد و گفت كه ما در بازار هستيم و از ما خواست كه به بازار بريم تا آينه شمعدون رو انتخاب كنيم. مامانم و علي الخصوص ناپدريم خيلي بهشون برخورد چرا كه قرار بود ما با هم بريم و در واقع رسم اينه كه خانواده داماد، عروس و همراهانشونو براي خريد عروسي ميبرن. تازه فاصله خونه ما تا خونه امير اينها خيلي زياد نبود. بهرحال من و مامانم آژانس گرفتيم و رفتيم بازار و پدر امير هم آينه شمعدون نقره اي رو كه من پسنديده بودم و خيلي هم گرون قيمت بود، برام خريد.
خودتون بهتر از من ميدونين كه در مراسم عروسي هميشه اين اختلافات هست ولي چون امير ايران نبود در واقع فشار اين بحثها و اختلافات فقط روي من بود و در واقع فقط من بودم كه بايد سعي ميكردم تا روابط بين دو خانواده بهم نخوره. خيلي مواظب بودم كه از مامان و باباي امير جلوي مادر و ناپدريم گله نكنم و همينطور مواظب بودم كه از مادر و ناپدريم جلوي مامان و باباي امير گله نكنم. بنابراين اين مسئله تحمل شرايط رو براي من سخت تر ميكرد و فقط خودم رو با فكر اينكه قراره امير رو دوباره ببينم آروم ميكردم.
كارهاي مربوط به عروسي شروع شد‏، چون پدر و مادر من سنشان كمي زياد بود بيشتر زحمت گرد مادر نرگس بود كه با جديت و علاقه امور مربوطه را دنبال ميكرد. منكه در آمريكا بودم و از دور فقط خبرها را ميشنيدم.
بليط رفت و برگشت به ايران را بايد از يك ماه قبل تهيه ميكردم. به يك آژانس هواپيمايي ايراني در آمريكا زنگ زدم و بليط اصلاَ گير نميومد چون پروازهاي خارجي ايران بسيار محدوده. خلاصه بعد از يك هفته يه بليط به قيمت حدوداَ 1000 دلار رزرو كردم. پرواز تا آمستردام از طريق خط هوايي KLM بود و از آمستردام به تهران از طريق ايران اير. چند روز بعد به سفارت هلند رفتم تا ويزاي ترانزيت بگيرم و آنها ويزاي بازگشت به امريكا از من ميخواستند كه من نداشتم. هر چه برايشان توضيح دادم فايده نداشت و بخرجشان نميرفت تا اينكه يه كله گندشون اومد و به من قول داد كه اگه با ويزاي امريكا بيام حتماَ به من ويزاي ترانزيت ميده.
بليط هواپيما تا لس آنجلس رو هم بايد زودتر ميخريدم . يه بليط گرفتم براي كه زمانش 8 هفته بعد از زمان مصاحبم بود و دائم نگران بودم كه اگه ويزام تا اون موقع حاضر نباشه دوباره پول بليط هواپيمام از بين نيره. از مصاحبم 6 هفته كه گذشت به سفارت آمريكا در شهر تيجوانا زنگ زدم و اونها بهم گفتند كه ويزام حاضره و من ميتونم هر روز كه بخوام در طول 6 ماه آينده برم و ويزامو بگيرم. خيلي خوشحال شدم و به نرگس زنگ زدم. به آژانس هواپيمايي هم زنگ زدم و تاريخ بليط را قطعي كردم. قرار روز حنابندان و عروسي گذاشته شد. و كليه مقدمات آماده بود و فقط چند تا امتحان پايان ترم بود كه بايد از شرشون خلاص ميشدم. منكه تا آن موقع به آنهايي كه عشق و عاشقي جلوي درس خواندشان را ميگيرد لقب بي اراده و تنبل ميدادم ‏، بد جوري گير افتاده بودم. اصلاَ نميتونستم درس بخونم و دائم ميرفتم تو فكر و خيال. اون ترم هم نمرات خوبي نگرفتم.
خلاصه امتحانات تموم شد و موقع رفتن به لس آنجلس. هم اتاقيم از اون دوستش كه تو لس آنجلس پهلوش رفته بود كمي پول طلبكار بود و اون هم براي دادن پولش هي امروز و فردا ميكرد و اين مسئله هم اتاقيمو خيلي عصباني كرده بود. بهش گفتم تو كه پول تو حسابت زياد نيست چرا به ديگران پول قرض ميدي؟ و اون در جوابم گفت همش تقصير توئه. گفتم چرا تقصير من؟ منكه نه سر پيازم و نه ته پياز. و اون گفت تو كه اومدي لس آنجلس اون شب خونش بوديم من بهش مديون شدم و وقتي ازم خواست بهش پول قرض بدم من نتونستم نه بگم. منم گفتم مرد حسابي دوستت خودش منو دعوت كرد و اون گفت دوستم يه تعارف كرد و تو هم اومدي. خلاصه كلي حرفمون شد. منم به هم اتاقيم گفتم نگران نباش من اين دفعه مزاحمت نميشم برو با اون دوست با معرفتت خوش باش.
رفتيم لس آنجلس با دلخوري و وقتي رسيديم اونجا من منتظر نادر بودم كه قرار بود بياد دنبالم و هم اتاقيمم منتظر دوستش. دوست هم اتاقيم زودتر اومد و به من تعارف كرد كه برم خونشون و اون در جواب گفت دفعه پيشم كه اومدي و همشو خونه من نبودي اشتباه كردي اين دفعه بايد بياي خونه خودم و در حاليكه هم اتاقيم به دوستش ميگفت بابا بهش اصرار نكن خوب ولي اون گوش نميداد و شيشه عقب ماشينشو باز كرد و چمدون منو انداخت تو ماشينش و گفت حالا هر جا ميخواي برو. در همين حين يه بنز سفيد آخرين مدل با شيشه هاي دودي پشتمون وايستاد و چند تا بوق زد و منكه فكر كردم راهو بند اورديم اومدم به راننده بنزه بگم كه الان ميريم كه ديدم نادر از ماشين پياده شد و بشوخي گفت : خوشتيپ بزن بريم وگاس. خلاصه هم اتاقيم كلي دماغش سوخت و من كلي حال كردم.

خوشبختانه نادر خودش خسته بود و حال وگاس رفتن نداشت. رفتم خونه نادر اينها و يكي دو روز اونجا بودم و با هم اتاقيم قرار گذاشته بوديم كه اين دفعه شب بريم مكزيك تو تيجوانا تويه يه هتل كه صبح ديگه رانندگي نداشته باشيم و بعد الظهر روزي كه قرار بود بريم سفارت هم اتاقيم و دوستش اومدن دنبالم و ما به سمت مرز حركت كرديم. ماشينو تو آمريكا لب مرز پارك كرديم و سه نفري رفتيم اونور مرز و يه هتل گرفتيم.
وقتي فكر ميكردم كه 4 روز ديگه ايرانم و نرگس عزيزمو ميبينم و اينكه 10 روز ديگه عروسيمه ميرفتم تو رويا. صبح رفتيم سفارت و دم در يه يارو بود كه رسيدي رو كه دفعه قبل بهمون داده بودن رو ميگرفت و ميرفت تو چك ميكرد. ما هم پشت در ميله اي سفارت كه يه سرباز گردن كلفت مكزيكي دمش وايستاده بود منتظر شديم. من و هم اتاقيمم رسيدهامونو داديم و 5 دقيقه بعد يه خانمه اومد. اسم دوستمو صدا كرد و بهش گفت بره تو و رسيد منو بهم پس داد و گفت ويزاي شما آماده نيست. من گفتم يعني چي اماده نيست؟ من بهتون زنگ زدم و گفتين كه آمادست و بدون اينكه متوجه باشم صدامو بلند كرده بودم و خانمه هم به آرومي ولي با عصبانيت گفت ويزاي شما آماده نيست و من كاري نميتونم بكنم. اينو كه شنيدم بي اختيار شروع كردم به داد و بيداد كردن و اون سربازه يقمو گرفت منو پرت كرد زمين و من مثل ديوونه ها پاشدم و ديدم كه با باتون آماده بالاي سرم وايستاده داشتم فكر ميكردم كه يه لگد حسابي به يارو بزنم كه خوشبختانه دوست هم اتاقيم كه اونجا بود جلومو گرفت و قبل از اينكه مسئله خرابتر بشه منو آروم كرد. بعد رفت دم در و از من قول گرفت كه جلو نيام و من ديدم كه با اون خانمه كمي صحبت كرد و برگشت. يه شماره تلفن بود كه ميشد باهاش به سفارت زنگ زد. منهم زنگ زدم و در حالي كه خودمو بشدت كنترل ميكردم باهاشون صحبت كردم. و بهم گفتن كه تائيد ويزايي كه شما از قبرس گرفتين هنوز نيومده و من كاري براتون نميتونم بكنم. من گفتم آخه من بهتون زنگ زدم و خودتون گفتين همه ويزام حاضره. خانمه پرسيد اون كسي كه شما باهاش صحبت كردين اسمش چي بود و من اسم اون طرف رو نپرسيده بودم. خلاصه چاره اي نبود و خانمه گفت كه چهار هفته بعد دوباره رنگ بزنم. هم اتاقيم ويزاشو گرفت و ما در حاليكه اون خوشحال بود و من از ناراحتي نميدونستم چيكار كنم از لس آنجلس برگشتيم.

از زور ناراحتي نميدونستم چيكار كنم. بسرم زده بود كه برگردم ايران و بعد موقع برگشت براي ويزا اقدام كنم اما بعدش تصميمم عوض شد. بعد از كلي كلنجار رفتن با خودم به خونه نرگس اينها زنگ زدم و چون نرگس خونه نبود به مادر نرگس خبر دادم. به سفارت آمريكا ايميل زدم و اونها بهم گفتن كه صحت ويزايي كه من دفعه قبل از قبرس گرفتم هنوز تاييد نشده و تا 4 هفته ديگه نتيجه معلوم ميشه. من نميدونم با اين همه سيستمهاي كامپيوتري اين كار بايد اينقدر طول بكشه؟!
زنگ زدم و بليطي رو كه براي سفر به ايران خريده بودم ، كنسل كردم و اونها هم منو 250 دلار نازنين جريمه كردن. هم اتاقيم رفت ايران و من تنها موندم. تو ايران بهش كلي خوش گذشت و مامانم براش يه مهموني داد كه نرگس و همه دوستاي نزديكم بودن.
4 هفته هم صبر كردم و بعد دوباره زنگ زدم سفارت آمريكا و يه زنه كه لهجه مكزيكي غليظي داشت بهم گفت كه ويزام حاضره و من تا اومدم بگم شما كه دفعه پيش هم همينو گفتين گوشي رو گذاشت. رفتم پهلوي عموم و از اون خواستم كه از طرف من زنگ بزنه و مطمئن بشه كه اين دفعه ويزام حاضره، چون هم عموم انگليسي خيلي بهتر حرف ميزد و هم اينكه بهتر از من بلد بود با اينجور مسائل برخورد كنه.
عموم زنگ زد سفارت آمريكا و دوباره همون زنه جواب داد و عموم گفت كه اصلاَ نميخواد با اون صحبت كنه و ميخواد با سوپروايزر اون و با يه آمريكايي صحبت كنه. بعد از اينكه ما رو 15 دقيقه پشت تلفن منتظر گذاشت عموم با يه يارو كه ظاهرا كاره مهمي اونجا بود صحبت كرد و به يارو گفت كه اين دانشجوي منه و ما مشغول يه كار تحقيقاتي هستيم و اگه ويزاش حاضر نيست من نميخوام تا اونجا بياد و يارو هم گفت تاييد ويزاش از قبرس اومده و همه چي حاضره و بياد و ويزاشو بگيره و عموم اسم يارو رو پرسيد و يارو گفت كه بخاطر مسائل امنيتي نميتونه اسمشو بگه!!!

بليط هواپيمامو خريدم و پرواز رفت رو پنجشنبه شب گرفتم و پرواز برگشت رو براي جمعه شب. ديگه حال اينكه بخوام خونه كسي برم رو نداشتم. برنامم اين بود كه نصفه شب كه رسيدم لس آنجلس برم ماشين كرايه كنم و همون موقع برم سمت سانتيگو تا به ترافيك نخورم و شب رو توي يه هتل توي سانتيگو بمونم (چون همونطور كه قبلا گفتم سانتيگو خيلي به مرز نزديكه) و صبح برم مكزيك و بعد از گرفتن ويزا برگردم لس آنجلس و سوار هواپيما بشم و برگردم خونه. يه برنامه فشرده فشرده.
بعد از خريدن بليط هواپيما رفتم تا هتل رزرو كنم و يه هتل يه ستاره رزرو كردم به 60 دلار. بعد يكي از دوستام گفت كه يه وب سايتي هست بنام PRICELINE.COM كه توش مشخصات هتلي رو كه ميخواي ميدي و قيمتي رو هم خودت تعيين ميكني ، يعني ميگي من يه هتل با اين مشخصات ميخوام و اينقدر هم حاضرم بپردازم و اون وب سايت ميگرده و اگه هتلي با اين شرايط پيدا كنه ايميل بهتون ميزنه . البته مشخصات كرديت كارتتونو ميگيره و اگه بتونه چيزي پيدا كنه ديگه شما حق كنسل كردن ندارين. منم رفتم و گفتم يه هتل ميخوام تو سانتيگو و 30 دلار هم بيشتر حاضر نيستم بدم و در كمال تعجب بعد از 15 دقيقه يه ايميل گرفتم كه يه هتل برام پيدا كرده. منم زنگ زدم و اون يكي هتل رو كنسل كردم. آدرس هتل رو هم از رو اينترنت در آوردم و مسير رو هم از ياهو گرفتم و آماده رفتن شدم.
روز پنجشنبه عصر با يه كيف كوچولو عازم فرودگاه شدم و به نرگس هم نگفتم تا الكي دلش شور نزنه. هواپيما دو ساعت تاخير داشت و من حدود ساعت 1 نيمه شب رسيدم لس آنجلس. از طرف اون شركتي كه ماشين رو ازش كرايه كرده بودم اومدن دنبالم و بعد از پر كردن فرمها ماشينو تحويل گرفتم.
جالب اينكه وقتي فرم رو امضا كردم به يارو اشتباهاً به فارسي گفتم: ممنون و يارو هم بفارسي گفت: شما ايراني هستين؟ يارو خودش مدير اونجا بود و برام پارتي بازي كرد و يه ماشين نو بهم داد.
احساسي كه اونشب داشتم احساس زيبايي بود. تنها توي بزرگراه خلوت داشتم گاز ميدادم و به تنها چيزي كه فكر ميكردم نرگس بود. فكر كنم حدود 150 مايل (240 كيلومتر) راه بود و حال بخصوصي داشتم و دائم شعرهاي مختلفي رو براي خودم مرور ميكردم. شعرهايي مثل : كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها و يا در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم ، سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور. البته من همونجا اين بيت رو بصورت زير تغيير دادم:
در اتوبان گر به شوق نرگست گاز ميدهي
سرزنشها گر كند راه درازت غم مخور.
خلاصه حدود ساعت 4 صبح رسيدم هتل. نميدونم جريان چي بود كه اون هتل رو به من 30 دلار كرايه داده بودن. يه هتل 5 ستاره و خيلي شيك بود كه قيمت اطاقاش از 140 دلار شروع ميشد. تازه به من اطاق نداده بودن ، سوييت داده بودن. رفتم تو رختخواب ولي اصلا خوابم نبرد با خودم كلي تا صبح كلنجار رفتم. ساعت 7 صبح وسايلم رو جمع كردم و رفتم كه تسويه حساب كنم و ديدم اونجا نوشته فلان فرم رو پر كنيد تا دفعه بعد 10% تخفيف بهتون بديم و من از يارو پرسيدم اگه اين فرمو پر كنم دفعه بعد بايد 27 دلار بدم كه يارو يه نگاه عاقل اندر سفيه بهم انداخت و گفت اون سوييتي كه شما گرفتين قيمتش بيشتر از 200 دلاره.
براي سفارت ساعت 11 وقت داشتم و صبحانه هتل مجاني بود. جاتون خالي عجب صبحانه اي. هر چي كه دلتون بخواد براي صبحانه بود. منم سر صبر نشستم صبحانه خوردم و بعد راه افتادم سمت مرز.
مثل دفعه قبل ماشين رو تو آمريكا پارك كردم و رفتم تو مكزيك و يه تاكسي گرفتم و رفتم سفارت. اين دفعه رام دادن تو و بعد از حدود نيم ساعت معطلي رفتيم تو ساختمون سفارت و پاسپورتم رو تحويل دادم. جالب اين بود كه بعد از اينكه پاسپورت رو چك ميكردن اونها رو پس ميدادن ولي يارو پاسپورت منو كه چك كرد اونو بهم پس نداد و بهم گفت كه تو صف وايستم و گفت كه خودش پاسپورت رو ميبره به كنسول ميده. شايد چون من ايراني بودم اينكارو كرد.دلم يه كم شور ميزد، تو صف همه پاسپورتاشون دستشون بود الا من.
خلاصه نوبت من شد و يارو ازم پاسپورت خواست و من گفتم كه پاسپورتم بايد دست شما باشه و يارو گفت: من اينجا هيچ پاسپورتي ندارم
 

AsreJavan

عضو جدید
و اما حال و اوضای من بيچاره تو ايران : همه ما از اينكه امير قراره بياد خيلي خوشحال بوديم ‏، مادر و پدر امير از دو جهت خوشحال بودن يكي از اين جهت كه پسرشون داشت عروسي ميكرد و ديگه اينكه توي يك سالي كه امير نبود خيلي تنها بودن و اين اولين بار بود كه امير براي مدتي طولاني ازشون دور بود. از نصفه شب ما كه همزمان با بعدالظهر امير اينها ميشد منتظر تلفن امير بودم چون ميدونستم كه قراره طرفهاي ظهر بره سفارت و ويزاشو بگيره. تا صبح از زور دلشوره 100 مرتبه از خواب پريدم اما خبري از امير نشد. صبح شد و من رفتم سر كار و حدوداي ظهر بود كه مادر امير زنگ زد سر كارم و بعد از حال و احوال پرسي بهم گفت: نرگس چون ميخوام يه چيزي بهت بگم ولي بايد قول بدي كه ناراحت نشي و خودتو كنترل كني. من با شنيدن اين جمله ضربان قلبم رفت بالا و با من من گفتم : آخه چي هست كه بايد قول بدم ناراحت نشم؟ (در فاصله اي كه اين حرفو ميزدم هزار تا فكر بد بسرم اومد و همش نگران بودم كه نكنه بلايي سر امير اومده باشه) و مامان امير گفت: اومدن امير يك ماه به تاخير افتاده ، چون ويزاش هنوز حاضر نيست و بهش گفتن كه يك ماه ديگه بايد بره تا ويزاشو بهش بدن و من با نگراني پرسيدم : يعني امير نمياد؟ و مامان امير با كمي مكث گفت: مياد انشاله، توي سفارت بهش نگفتن كه بهت ويزا نميديم بهش گفتن ويزات هنوز حاضر نيست. وقتي مامان امير اين حرفها رو داشت ميزد احساس كردم كه حالم داره بهم ميخوره و دارم بالا ميارم.
بعد از اينكه با مامان امير خداحافظي كردم ، بغض گلومو گرفته بود و يه ليوان آب خوردم و رفتم به مامانم زنگ زدم.

نرگس: الو مامان ، سلام
مامان نرگس: سلام گلم ، چطوري؟
نرگس: خوبم (با بغض)
مامان نرگس: مامان امير بهت زنگ زد؟
نرگس: آره ، به تو هم زنگ زد؟
مامان نرگس: آره اول خود امير زنگ زد ، بچه ام (امير) داشت اونور خط از ناراحتي سكته ميكرد و من بهش گفتم مامان جان نگران نباش حالا انشاله دفعه بعد كه رفتي بهت ويزا ميدن.
نرگس: جون مامان نگفت كه نمياد

مامان نرگس: نه به مرگ تو. بهش گفتن كه يه ماه ديگه بياد (و تمام حرفهاي مامان امير رو تكرار كرد)
نرگس: (در حاليكه داشت گريه ام ميگرفت) باشه من الان ديگه بيشتر نميتونم حرف بزنم، يه ساعت ديگه ميام خونه.
مامانم بعد از تماس امير سريع به مامان امير زنگ زد و هيچ كدومشون زير بار نميرفت كه اين خبرو به من بده. كار باباي امير از همه با مزه تر بود ، وسط تلفن مامان من و مامان امير سريع از خونه جيم شده بود كه يه وقت مسئوليت گردنش نيوفته.
تو اين حال كه همه ما ناراحت بوديم ، حرفهاي ناپدريم قوز بالا قوز شده بود. عوض اينكه ما رو دلداري بده دائم ميگفت: من از اولش ميدونستم كه اين پسره اومدني نيست. چطوره كه به هم اطاقيش ويزا دادن و به اين ندادن؟ يعني مملكت اونجا اينقدر بي در و پيكر و بي قانونه؟ مامانم هم دائم ميگفت به قانون ربطي نداره لابد يه مشكلي پيش اومده. روزي هزار نفر ميرن سفارت بهشون ويزا نميدن ، اينم روش. پسره اونور خط داشت سكته ميكرد وقتي داشت ميگفت كه بهش ويزا ندادن حالا تو ميگي اصلا نميخواسته بياد؟ و اينجور حرفها.

راستشو بخواين ناپدريم همچين از اين مسئله ناراحت نبود براي اينكه امير از همه نظر دامادش (شوهر دخترش) بالاتر بود و بقول معروف يه جورايي به امير حسودي ميكرد و كارهايي هم كه پدر و مادر امير ميكردند كه مخالف آداب معاشرت معمول جامعه ما بود بهانه لازم رو براي سر كوفت زدن به امير خانوادش ميداد ميداد.
من و مادرم تا اون موقع هيچ وقت چنين رفتارهايي از ناپدريم نديده بوديم ، بقول معروف داشت اون روي خودشو نشون ميداد. تو اين گيرو دار من بيچاره امتحان آخر ترم داشتم و به تعويق افتادن اومدن امير تنها حسني كه براي من داشت اين بود كه بعد از تمام شدن امتحاناتم ميومد ولي همونطور كه گفتم در اونصورت امير مجبور ميشد از كارش تو دانشگاه يه مرخصي طولاني بگيره كه همچين صورت خوشي براش نداشت.
توي اون شرايط هيچ كس نميتونست آرومم كنه ، خيليها كه از زور حسودي هي زخم زبون ميزدن. مثلاَ يكي از آشناهامون كه دختري همسن و سال من بود يه بار بهم گفت: حالا خودمونيم، دوست دختر آمريكاييش بهش ويزا نداد يا سفارت؟ تو لحظه فقط دلم ميخواست بزنم تو دهنش.

خلاصه كه شرايط خيلي بدي بود و ما مجبور شديم تاريخ عروسي رو عقب بندازيم ، البته اينبار تصميم گرفتيم بعد از اينكه امير ويزاشو گرفت تاريخ صد در صد رو معلوم كنيم.
خلاصه نوبت من شد و يارو ازم پاسپورت خواست و من گفتم كه پاسپورتم بايد دست شما باشه و يارو گفت: من اينجا هيچ پاسپورتي ندارم
آقا منو ميگي زبونم بند اومده بود و نميدونستم چي بگم. يارو گفت بزار برم بپرسم و بعد از چند دقيقه اي اومد در حاليكه پاسپورت من دستش بود. نفس راحتي كشيدم و يارو بهم گفت كه ساعت 3 بعدالظهر برگردم و پاسپورت و ويزامو بگيرم.
ساعت حدود 11:30 صبح بود و من وقت كافي براي ناهار داشتم. آدرس يه رستوران مكزيكي رو گرفتم ، آخه من غذاي مكزيكي خيلي دوست دارم. مخصوصا يه غذا دارن بنام بوريتو كه يه مقدار گوشت تيكه تيكه شده رو با برنج ، لوبيا ، پنير و خلاصه هر چي كه دستشون بياد رو توي نون ترتيلا (شبيه نون لواشه ولي گرده) ميپيچين. من اينقدر ذوق داشتم كه تو مكزيك از يارو پرسيده بودم غذاي مكزيكي كجا ميتونم پيدا كنم.
رستورانه نزديك سفارت بود ، منم تو رستوران يه بادي به غبغب انداختم و پرسيدم: دلار آمريكايي قبول ميكنين؟

دلم ميخواست داد بزنم و به همه بگم كه دارم ميرم نرگسمو ببينم و با هم عروسي كنيم. يه پسر فرانسوي هم با من تو سفارت بود و با دوست دخترش اومده بود. اونم اومد تو همون رستوران. منم فرصتو از دست ندادم و گرفتمش به حرف و دائم از عشق و اينجور چيزها حرف ميزدم. نميدونم چقدر باهاش حرف زدم ولي فكر كنم بيچارش كردم.
نزديكيهاي ساعت 3 برگشتيم سفارت و پاسپورتامونو تحويل گرفتيم. دو تا نكته جالب پيش اومد. اولا اينكه به ايرانيها معمولا ويزاي تك ورود ميدن ولي ويزاي من دو وروده بود !! و به اون پسر فرانسويه ويزاي 10 ساله دادن !!

برگشتم تو امريكا و اولين كاري كه كردم زنگ زدن به نرگس بود. نرگس كه انتظار شنيدن اين خبر رو نداشت خيلي خوشحال شد و يه جيغ بنفش كشيد. سوار ماشين شدم و به سمت لس آنجلس راه افتادم.
ساعت حدود 11 شب سوار هواپيما شدم و تو هواپيما يه دختر پاكستاني كه حدود 30 سال سن داشت بقلم نشسته بود. قيافه اي غم زده داشت و داشت قران ميخوند و من داشتم دائم با حلقه ام بازي ميكردم. آخه نرگس از ايران برام يه حلقه طلا فرستاده بود كه من هميشه دستم ميكردم.
البته اون حلقه، حلقه دومي بود كه نرگس برام فرستاده بود. يه روز كه داشتم كتلت درست ميكردم حلقمو در آوردم و گذاشتم تو بشقاب كه راحتتر كار كنم و پوست سيب زمينيها رو هم توي همون بشقاب گذاشتم و حلقه رو با پوست سيب زمينيها انداختم تو سطل زباله و از اونجا تو شوت.
خلاصه دختره ازم پرسيد كه ازدواج كردم يا نه؟ و من جريان رو بصورت خلاصه براش تعريف كردم. اشك تو چشماش جمع شده بود و اونم داستانشو برام تعريف كرد. ميگفت كه شوهر اونم چند سال پيش عاشقش بوده و از پاكستان اومده و با هم ازدواج كردن و در آمريكا زندگي ميكنند. اما مشكلش اين بود كه مادر پسره هم با اونها زندگي ميكرد و دائم براشون مشكل درست ميكرد و پسره هم هميشه طرف مادرشو ميگرفته. دختره داشت ميرفت كه برنامه طلاقشو درست كنه و داشته استخاره ميكرده كه طلاق بگيره يا نه؟
مثلاَ ميگفت كه مادر شوهرش يه بار به اون گفته بدكاره و دختره اين حرفو يه روز كه شوهرش خسته از كار اومده بوده بهش ميگه و شوهرش در جواب ميگه مادرم منظورش شايد يه چيز ديگه بوده و يا اينكه تو حتماَ يه كار خيلي بدي كردي كه مستحق اين حرف بودي.
من به دختره گفتم عوض اينكه با عصبانيت به شوهرت اينو بگي صبر ميكردي و در يك موقعيت مناسب ازش ميپرسيدي كه اگه كسي بهم بگه بدكاره تو باهاش چيكار ميكني؟ و بعد به نرمي ميگفتي كه اين حرفو از مادرش شنيدي. خلاصه با اينكه خيلي خسته بودم در تمام طول پرواز باهاش حرف زدم و راضيش كردم كه سعي كنه مسايل رو با روشي جديد حل كنه و دائم ميگفت كه تو رو خدا فرستاده كه راه جديدي جلوي پاي من باز بشه. خلاصه همه لقبي بهم داده شده بود جز فرستاده خدا جهت حل مشكلات زناشويي.
بليطمو اينبار از خط هوايي تركيه خريدم تا مشكل ويزاي ترانزيت نداشته باشم. سر كارمم صحبت كردم و خوشبختانه اونا با مرخصيم موافقت كردن. ديگه همه سر كارم ميدونستن كه دارم ميرم عروسي كنم.

قرار روز حنابندان و عروسي هم گذاشته شد و همچنين دهن بعضيها هم بسته شد. شبي كه فرداش پرواز داشتم تو حياط دانشگاه با چند تا از بچه ها داشتيم چايي ميخورديم. يكي از دخترهاي ايراني اونجا كه سي و چند سالي داشت و هنوز مجرد بود با لحني خاص گفت: خدا به آدم شانس بده، نرگس خيلي دختر خوش شانسيه كه يه پسر بخاطرش داره از آمريكا برميگرده ايران. منم بهش گفتم اينو در نظر داشته باش كه اين مسئله تنها شانس نيست و در واقع اينجا كسي كه خوش شانسه منم ، برگشتن من ربطي به شانس و يا اينكه من آدم خوبيم نداره. اين خوبي نرگسه كه همه اين مسائل رو باعث شده. متاسفانه كم نيستن دخترها و پسرهايي كه دست رو دست ميزارن و نه تنها دنبال عشق واقعي نميگردن بلكه به موقعيتهايي هم كه براشون پيش مياد لگد ميزنن و بعد كه پيداش نميكنن ميگن ما بد شانسيم.
سوار هواپيما شدم و هواپيما ساعت 11 صبح در استانبول به زمين نشست. رفتم يه كباب تركي حسابي خوردم و از يارو پرسيدم چقدر شد؟ و يارو گفت 5 ميليون. من كه نميدونستم پول تركيه چقدر در برابر دلار كم ارزشه با ترس و لزر از بارو پرسيدم يعني چند دلار؟ و يارو گفت 4 دلار. يه پنج دلاري به يارو دادم و يارو كلي حالز كرد.
چون هر دو پروازم با خط هواپيمايي تركيه بود بين دو پرواز ما رو بردن هتل و من بعد از ناهار يه چرت حسابي زدم. نصفه شب ماشين اومد دنبالمون و ما رو برد فرودگاه. از فرودگاه به نرگس زنگ زدم و سوار هواپيما شدم.


بعد از چند ساعت خلبان اعلام كرد كه تا چند دقيقه ديگر در فرودگاه مهرآباد بزمين خواهد نشست. برج زيباي آزادي از دور ديده ميشد. از اينكه دوباره ميخواستم نرگسو ببينم پوست نميگنجيدم. انشاله خدا از اين لحظات زيبا قسمت شما هم بكنه.
 

AsreJavan

عضو جدید
مشغول دادن امتحانات آخر ترم بودم. خيلي حواسم پرت بود ، هم دلشوره داشتم و هم هيجان. دائم با حرفهاي ناپدريم و ايرادهايي كه از خانواده امير ميگرفت آزرده ميشدم. هيچ وقت فكر نميكردم كه ناپدريم اخلاقهاي اينطوري داشته باشه. مامانم بيچاره شده بود سپر بلا و يكسره بايد ناپدريمو آروم ميكرد. همه درسهام بجز يكيش پاس شد. خوشحال بودم كه از 18 واحد 15 تا رو لااقل پاس كردم، با اون شرايط همون هم غنيمت بود.
خلاصه روز اومدن امير شد ، از خوشحالي داشتم پر در مياوردم. رفتم يه مانتو شلوار نو خريدم و يه بلوز خوشگل هم پوشيدم تا وقتي كه از فرودگاه اومديم خونه وقتي امير بعد مدتها منو ميبينه خوشگل باشم. پرواز امير قرار بود ساعت 3 صبح بشينه و من از ساعت 9 شب با يه دسته گل رفتم خونه امير اينها تا با پدر امير بريم فرودگاه، مامان امير كه هيچ وقت فرودگاه نميرفت موند خونه.
خدا ميدونه كه از ساعت نه تا دو و نيم برام چقدر دير گذشت. خلاصه ساعت دو و نيم نصفه شب رسيديم فرودگاه. چند تا از دوستهاي امير از جمله نريمان اومده بودن فرودگاه. خواهرم ، خواهر ناتنيم و شوهرش و برادر ناتنيم هم اومده بودن. از شدت هيجان حالت تهوع و سرگيجه داشتم. طفلكي خواهر ناتنيم خيلي مواظبم بود و كلي برام نوشابه و چيزهاي خنك خريد كه بخورم و حالم جا بياد. مامانم و ناپدريم هم قرار بود تا قبل ساعت 4 بيان. آخه اصولا وقتي پرواز خارجي ميشينه دو سه ساعت طول ميكشه تا مسافر بياد. پرواز سر موقع نشست و حدود ساعت يه ربع به چهار بود كه به مامانم زنگ زدم تا بپرسم كجا هستن و مرتب هم از توي تلويزيون مدار بسته نگاه ميكردم كه ببينم مسافرها كجا هستن و كي ميان بيرون.
مامانم گفت كه دارن راه ميفتن و ناپدريم گفت اگر پرواز ساعت 3 نشسته باشه ، امير خيلي زود بياد ساعت چهار و نيم و يا پنج مياد. همونطور كه روي صندلي نشسته بودم و يه دستم دسته گل و دست ديگم گوشي موبايل بود و داشتم با ناپدريم صحبت ميكردم ديدم كه امير با دو تا چمدون جلوم وايستاده.
زبونم بند اومد و با تته پته به ناپدريم گفتم: اِ اِ ، ايناهاش، امير اومد و قطع كردم. بلند شدم و وايستادم ، باورم نميشد كه عزيز دلم و اوني كه كه دوريش تا اون لحظه نفسم رو بريده بود جلوم وايستاده باشه. هزار تا جمله عاشقانه آماده كرده بودم كه وقتي عشقمو ديدم بهش بگم و داد بزنم كه چقدر ديونشم و چقدر دوريش عذابم داده ، ولي چنان خشكم زده بود كه هيچي نگفتم.
امير اومد روبروم وايستاد و چمدونهاشو رو زمين گذاشت. جوري خيره تو چشام نگاه ميكرد كه حس ميكردم غير من و اون هيچ كس اونجا نيست. گفت سلام خوشگلم و منكه همچنان در جا خشكم زده بود فقط سرم رو به علامت سلام تكون دادم. امير محكم بغلم كرد و منهم محكم بغلش كردم. خنده دار اينكه گل رو عوض اينكه به امير بدم جلوم گرفته بودم و دسته گل يه جورايي بين ما له شد. اصلاَ مغزم از كار افتاده بود. همه داشتن ما رو نگاه ميكردن و شوهر خواهر ناتنيم هم داشت فيلم ميگرفت.
خلاصه امير رو بوسيدم و او هم منو بوسيد و دائم ميگفت عشق من ديدي برگشتم، ديدي اومدم. يه جورايي جلوي بقيه خجالت ميكشيدم ، با اينكه ديگه نامزد امير بودم و همه هم ميدونستن ولي باز هم چون اولين بار بود كه يكي منو جلوي ديگران ميبوسيد. البته خوشبختانه امير هم حواسش بود با توجه به شرايط فقط گونه هامو بوسيد.
امير پدرشو بقل كرد و من ديدم توي چشمهاي پدرش اشك حلقه زده و پدر امير براي اينكه كسي گريشو نبينه از جمع يه كم فاصله گرفت. امير يك يك دوستاش رو بقل كرد و خيلي خوشحال شدم وقتي ميديدم چقدر با دوستاش صميميه. بعد از اون امير رفت سراغ پدرش و پرسيد: گواهينامه رانندگيمو آوردي و پدرش هم پاسخ مثبت داد و گواهينامه امير بهش داد. امير گفته بود كه از فرودگاه تا خونه رو ميخواد تنها با من باشه، اما چون پدر امير خيلي آدم محافظه كاري بود موافقت نكرده بود و ميگفت يه وقت كميته شما رو ميگيره.
بعدش امير رفت سراغ نريمان و در گوشي يه چيزايي به هم گفتن من رفتم بعدش نريمان اومد سمت من و گفت يه دقيقه بيا باهات كار دارم ، دلم بشور افتاد و پرسيدم چي شده و نريمان گفت كه بشينم تو ماشينش تا بهم بگه و بهم گفت كه سمت شاگرد راننده بشينم و بعد از اينكه نشستم تو ماشين ، نريمان رفت. مات و مبهوت مونده بودم كه ديدم امير اومد و سوار شد و گاز داد و رفتيم.
امير گفت اينا تا چند روزي نميزارن منو تو با هم تنها باشيم ميخوام بهت بگم كه اگه كره ماه هم بودم بخاطرت برميگشتم. دائم امير برميگشت و منو نگاه ميكرد و دوباره پرسيد: مثل اينكه زياد خوشحال نيستي اومدم؟ و من گفتم: چرا خيلي خوشحالم فقط فكر كنم زيادي هيجان زده هستم. تمام راه دستم تو دست امير بود. نزديك خونه امير اينها رسيديم كه امير يهو پيچيد توي يه كوچه و چراغاي ماشينو خاموش كرد و محلم بقلم كرد و منو بوسيد و منهم اينبار بدون خجالت اونطور كه دلم ميخواست بوسيدمش.
دو سه دقيقه بعد راه افتاديم و من تازه اون موقع بود كه زدم زير گريه ، امير كه نگران شده بود ماشينو پارك كرد و سرمو گذاشتم رو پاش و تو گريه ميگفتم كه چقدر تو اون مدت بهم سخت گذشته. امير هم با دست موهامو نوازش ميكرد. پنج شيش دقيقه هم سير براي امير گريه كردم. جاتون خالي بود، خيلي كيف ميده براي كسي كه دوسش داري گريه كني و اونهم اونجا باشه و نوازشت كنه. امير گفت خانوم خوشگله تا برمون حرف در نياوردن بهتره بريم. امير اينقدر تند اومد كه وقتي رسيديم باباي امير و بقيه تازه رسيده بودن. همه اونجا بودن ، مامانم و ناپدريم هم بودن. از توي راه پله ها داشتيم ميرفتيم بالا كه مامان امير اومد پسرشو بقل كرد و حالا نوبت اون بود كه گريه كنه. اولين باري بود كه از نرديك صحنه ديدار يه مادر و يه پسرو ميديدم. مادر امير وقتي منو با چشاي گريون ديد بشوخي به امير گفت با دخترم چيكار كردي؟ اينطوري ميخواي ازش مراقبت كني؟ نرسيده گريشو در آوردي؟
يه ساعتي خونه امير اينها مونديم و صبحانه مفصلي خورديم. ديگه صبح شده بود كه ما برگشتيم خونه و قرار شد كه مادر و پدر امير شب براي شام بيان منزل ما.
ما رفتيم خونه و دو سه ساعتي خوابيدم تا اينكه با تلفن امير بيدار شدم. امير برنامه خوابش بهم ريخته بود و نتونسته بود بخوابه و بهم گفت كه قبل از شام ميخواد تنهايي بياد خونمون و بعدش پدر و مادرش بيان. ساعت حدود سه و نيم چهار بعد از ظهر بود كه امير اومد. همه اهل خونه بودن. شوهر خواهرم براي امير قليون درست كرد و شروع كردند به قليون كشي و خنده و شوخي.
منم نشستم بقل امير و امير هر از چندي بهانه ميگرفت و پيشوني يا صورتمو ميبوسيد. ميگفت هر كي چيز بامزه بگه من جاش نرگسو ميبوسم ، فقط مواظب باشين چيزاي خيلي بامزه تعريف نكنين.
ساعت هفت و نيم بود كه مامان امير اومد و باباي امير كه كار داشت قرار شد دير تر بياد. مدتي گذشت و پدر امير هم اومد. بعد از خوردن چايي امير از پدرش پرسيد كه چمدونها رو آورده يا نه؟ و امير و برادر ناتنيم رفتن پايين و با دو تا چمدون پر از سوغاتي برگشتن. وقتي برگشتن بالا امير از پدرش پرسيد : اون كيسه آبيه رو نياوردين؟ و پدرش گفت كه فراموش كرده و تو خونه جا مونده.
امير چمدون اول رو باز كرد، براي ناپدريم يه پيراهن پولو و يه ادكلن مردونه خيلي خوب و دو تا كراوات و چند تا خرت و پرت ديگه آورده بود. براي مامانم هم چند تا بلوز و شلوار و لوازم آرايش. به خواهرم يه كيف كوچيك لوازم آرايش و به برادر ناتني ام هم يه عينك آفتابي. البته براي خواهر ناتنيم يه جفت فيكس اسكي آورده بود كه اونها باباي امير خونه جا گذاشته بود. يه سري هم مسواك برقي آورده بود.
امير داشت چمدون دوم رو باز ميكرد كه ناپدريم ازش پرسيد : خوب امير جان تو چمدون دوم چي داري؟ امير هم گفت: اين چمدون ديگه همش مال نرگس جونه و تا حرفش تموم شد ناپدريم در كمال ناباوري و جلوي چشم همه چيزايي رو كه امير براش سوغات آورده بود رو به امير پس داد و گفت: ما تو اين خونه تفرقه و جدايي نداريم ، اگر براي دختر من چيزي نياورده باشي من هم اينارو نميخوام ، توي اين خونه همه يكي هستن و من اجازه نميدم كه كسي بين افراد اين خونه فرق بزاره. اصلاَ باورمون نميشد كه ناپدريم اون حرفها رو بزنه حتي فكر كرديم كه شايد ناپدريم داره شوخي ميكنه كه ناپدريم اضافه كرد : من به آدم بيشعوري كه نميفهمه يا بايد براي همه سوغاتي بياره و يا براي هيچ كس دختر نميدم. هممون خشكمون زده بود و من فقط سرمو گرفته بودم تو دستام. ناپدريم اصلا به امير فرصت نداد كه توضيح بده كه سوغاتي خواهر ناتنيم خونه جا مونده. تازه با تمام اين حرفها ، وقتي امير مسواكهاي برقي رو ميداد به مامانم گفت كه اينها مال همه است و خودش اونها رو به همه بده. در ضمن من خودم كه نامزد امير بودم با توجه به اينكه امير دانشجو بود و وضع مالي خيلي خوبي نداشت اصلا توقع نداشتم كه حتي براي من سوغاتي بياره چه برسه به بقيه.
پدر و مادر امير بيچاره ها هيچ چي نگفتن. شوهر خواهر ناتنيم از امير كه يخ كرده بود خواست كه با هم برن تو اطاق، ناپدريم هم رفت تو اطاق و امير تو اطاق به ناپدريم گفت كه هديه دخترتون تو خونه جامونده اما ناپدريم در جواب گفت كه يا بايد هديه همرو با هم بدي و يا هيچ هديه اي نبايد ميدادي.
زياد طول نكشيد كه ديديم در اطاق باز شد و ناپدريم با عصبانيت اومد بيرون و در خونه رو باز كرد و به پدر و مادر امير گفت: لطفا از خونه من برين بيرون! من به همچين پسري دختر نميدم! امير و پدر و مادرش هم بدون گفتن كلمه اي پا شدن كه برن. مامانم بيچاره گفت: تو رو خدا ببخشيد ، بمونيد مسئله رو يه جوري حل ميكنيم. ناپدريم هم كه انگار عقلشو به كلي از دست داده بود گفت: حالا شام بخوريد و بعد برين و مادر امير رو كرد به مادر من و گفت: صلاح در اينه كه ما اينجا نباشيم.


اتفاقي که خونه نرگس اينها افتاد در واقع يک فاجعه بود. من و پدر و مادرم از خونه نرگس اينها اومديم بيرون و نرگس هم با ما اومد. تو راه تا خونه هيچ کس حرف نميزد. براي پدر و مادرم که تو عمرشون کسي اينجوري بهشون توهين نکرده بود پذيرفتن اين مسئله ممکن نبود.

رسيديم خونه و همچنان سکوت حکم فرما بود. يکي دو ساعت بعد مادر نرگس زنگ زد و گفت که داره مياد دنبال نرگس و بعد از حدود نيم ساعت مادر نرگس اومد و نرگس رو برد. بعد از رفتن نرگس صحبتها تو خونه ما شروع شد. روز جمعه بود و ما روز سه شنبه قرار بود که حنابندون بگيريم و عقد کنيم. مادرم گفت دلم به حال اين دختر ميسوزه که چنين شرايطي زندگي ميکنه ، مادرم اينقدر ناراحت بود که اضافه کرد: با اينکه من نرگسو خيلي دوست دارم ولي اگر نرگس دختر اين مرتيکه بود حاضر نبودم به اين ازدواج تن در بدم. من پرسيدم يعني ميگين برنامه عروسي رو کنسل کنيم که پدرم گفت: "تنها حالت ممکن اينه که ميريم يه محضر عقد ميکنيم و تمام. نه حنابندون ، نه عروسي، نه مهريه" راستش بنظر خود من هم اين تنها راه ممكن بود. يعني در اون شرايط راضي كردن پدر و مادرم براي برگزاري مراسم عروسي غير ممكن بنظر ميرسيد و از طرفي هم من اميدي به اينكه ناپدري نرگس معذرت خواهي كنه و مسائل در ظرف چند روز حل بشه نداشتم. من ميخواستم عقد به هر صورت انجام بشه تا تكليف مشخص بشه. فقط با پدر و مادرم سر مهريه اختلاف بود‏، پدر و مادرم ميگفتن حالا كه اونها اينكارو كردن ما حاضر نيستيم زير بار مهريه بريم. منهم در جواب ميگفتم كه اين مهريه بارش رو دوش منه نه رو دوش شما. اون موقع ما يك آپارتمان سه طبقه در شهرك غرب داشتيم كه يك طبقه اش بنام من بود. پدرم ميگفت: اگه مهريه رو اجرا بزارن اون آپارتمان رو ازت ميگيرن.منهم كه توي اون شرايط عصبي حوصله يه دعواي ديگرو نداشتم به پدرم گفتم همين الان كاغذ بيارين بهتون وكالت تام ميدم و يا اگه دلتون ميخواد فردا ميريم محضر و من خونه رو رسما بنام شما ميكنم. پدرم هم در جواب ميگفت پسرجان تو عاشقي مغزت درست كار نميكنه. بحث ما تا دير وقت طول كشيد و قرار شد که به همه فاميلهاي نزديک بگيم که يه مشکلي پيش اومده و برنامه عروسي فعلاً لغو شده. شب هر کاري کردم خوابم نبرد ، شب قبلش هم خوب نخوابيده بودم. از رختخواب در اومدم و رفتم بيرون قدم زدم. تا بخودم اومدم ديدم تو ميدون تجريشم. دوباره به سمت خونه راه افتادم. ديگه نزديکيهاي صبح بود و رفتم کله پاچه فرشته و دلي از عزا در آوردم و بعدش برگشتم خونه.
روز شنبه بايد با نرگس براي آزمايش ميرفتيم. مادرم شروع کرد به تلفن زدن به مهمونا و منهم رفتم خونه نرگس اينها ، مادر نرگس درو باز کرد. از چشاش معلوم بود که خيلي گريه کرده و تمام شب رو نخوابيده. ناپدري نرگس حتي از اطاق بيرون نيومد و بعد از چند دقيقه نرگس اومد. چشمهاي قشنگش از زور گريه و بيخوابي مثل آدمهاي مشت خورده شده بود.
 

AsreJavan

عضو جدید
با هم رفتيم و آزمايش داديم و بعدش رفتيم پهلوي يکي از فاميلهاي دورمون که کارش مددکاري اجتماعيه و تمام ماجرا رو براش تعريف کرديم و اون گفت که حتي اگه هديه هم مياوردي ناپدري نرگس يه بهانه ديگه ميگرفت. خيلي دوست داشتم ميتونستم کاري کنم که حداقل نرگس ناراحت نباشه و يا ناراحتيش کم بشه. اما تو اون شرايط کاري از دستم بر نميومد و تنها کاري که ميتونستم بکنم اين بود که بهش گفتم: عزيزم من تو رو از هر چيز ديگه اي توي اين دنيا بيشتر دوست دارم و تا تو رو عقد نکنم جايي نميرم. اگه لازم باشه با تمام دنيا هم بجنگم اين کار رو ميکنم. نرگس در جواب گفت: تو همه زندگيم روي آسايش و راحتي رو نديدم ، اون از بابام و اينهم از ناپدريم. اصلا مثل اينکه خوشحال بودن به من نيومده.
خلاصه رفتيم ناهار خورديم و عصر برگشتيم خونه ما و دائم داشتيم فکر ميکرديم که چيکار کنيم. بعد از ظهر غروب بود که مامان نرگس زنگ زد و من گوشي رو برداشتم. مادر نرگس گفت بياين همديگرو ببخشيم و اينجور چيزها پيش مياد و من ميدونم پدر و مادر شما اينقدر بزرگوار هستن که گذشت ميکنند امير جون و منهم در جواب با لحني خشک گفتم: ما چيکار کرديم که شما بخاطرش بايد ما رو ببخشيد؟ بيچاره مامان نرگس حرفي نداشت که بزنه و فقط ميخواست هر طور که شده اين مسئله تموم بشه.
نرگس يه دايي داره که بزرگ خانوادشونه و آدم خيلي مهميه. همون كسي كه اگه يادتون باشه تو برنامه بعله برون قائله مهريه رو بخوبي و خوشي ختم كرد. پدر و مادر من هم خيلي قبولش داشتن. خلاصه قرار شد از اون کمک بگيريم. دايي نرگس گفت كه بهتره نرگس برگرده خونشون و همچنين گفت كه براي غروب مياد خونه ما. عصر روز شنبه عمه ام و يکي از دوستهاي صميمي پدرم اومدن خونه ما و دايي نرگس و خانومش هم اومدن. بعد از مقداري تعارف و سلام عليک مادرم شروع به صحبت کرد و گفت توهيني که به ما شده در تمام عمرمون بيسابقه بوده و ما نميتونيم ازش بگذريم و تازه اگر ازش بگذريم ، از کجا معلوم که ايشون وسط مجلس عروسي چنين کاري رو تکرار نکنند؟ من تمام آبروم جلو فاميل و دوست ميره اگه ايشون چنين كاري كنن. خلاصه حدود يک ساعت مادرم حرف زد و دايي نرگس فقط تاييد ميکرد. بعد از همه حرفها دايي نرگس شروع به صحبت کرد و گفت:
" همونطور که نرگس ميدونه من بين تمام خواهر زاده هام و برادرزاده هام نرگسو يه جور ديگه دوست دارم. وقتي از خواهرم شنيدم که نرگس ميخواد ازدواج کنه اولش يه کم نگران بودم ، اما وقتي شما رو تو مراسم بعله برون ملاقات کردم و حالا هم امير رو ميبينم بايد بگم که همه نگراني من برطرف شده و من شخصا براي نرگس خيلي خوشحالم که داره وارد چنين خانواده اي ميشه و اين وصلت باعث افتخار ماست" و بعد با لبخندي اضافه کرد: "و امير جان بايد بگم براي تو هم خيلي خوشحالم و نشون دادي که آدم خوش سليقه اي هستي که نرگسو انتخاب کردي."
با اين حرف دايي نرگس لبخندي کوچک به لب همه نشست و همه قوت قلبي گرفتن، دايي نرگس نفسي تازه کرد و گفت:" من آدميم که اگه توان کاري رو نداشته باشم قولش رو نميدم و من به شما قول ميدم كه اين مسئله رو برات حل ميکنم. من همين الان ميرم خونه خواهرم و اگه شوهر خواهرم رضايت داد که بياد از شما معذرت خواهي کنه که قضيه حله وگرنه من خودم نرگس رو با خودم ورميدارم ميارم و از اون طرف هم پدرش رو ميارم و کار عقد رو تموم ميکنيم. براي عروسي هم من به شما اطمينان ميدم که شوهر خواهرم مشکلي پيش نياره." البته ذكر اين نكته لازمه كه اگه ناپدري نرگس رضايت نميداد ، راه حل دومي كه دايي نرگس پيشنهاد كرده بود چندان عملي بنظر نميرسيد چون پدر نرگس آدمي بسيار مذهبي بود و خانواده من اصلا مذهبي نبودند.
بعد از تمام شدن صحبت با هم شامي خورديم و دايي نرگس دائم ميگفت بابا اينقدر تو فکر نباشين منکه گفتم براتون مسئله رو حل ميکنم. حدود ساعت 11 شب دايي نرگس از خونه ما زنگ زد به خونه نرگس اينها و با لحني خشک گفت که داره ميره اونجا که صحبت کنن.




خلاصه همه ما نگران بوديم كه نتيجه چي ميشه و من مثل شب قبل بيخوابي بسرم زد. تا صبح تو رختخواب اينور و اونور شدم. ساعت حدود 4 صبح ديگه تسليم شدم و قبول كردم كه خوابم نميبره و رفتم تو آشپزخونه تا صبحونه رو رديف كنم. چند دقيقه گذشت و مادرم هم اومد. اونهم بيچاره خوابش نبرده بود. خيلي خسته و شكسته بود، گفت از وقتي اومدي نشد ازت بپرسم حالت چطوره؟ اين يه سال چطوري بهت گذشت؟ عمق ناراحتي رو تو چشماي مادرم ميديدم. مادرم با وجود همه مسائل سعي ميكرد به من دلگرمي بده. هر چي خواستم صبحونه رو خودم درست كنم نذاشت و گفت دوست دارم مثل قديما لوست كنم. تخم مرغ همزده با ليمو ترش تازه و گوجه فرنگي ورقه ورقه شده. دلت براي صبحونه هام تنگ شده يا نه؟ من همونطور كه سر جام نشسته بودم، جايي كه پدر و مادرم حتي بعد از رفتنم برام حفظ كرده بودن، اسطوره مهرباني زندگيمو نگاه ميكردم و آرزو ميكردم كه همه چي بخوبي و خوشي تموم بشه.
صبح روز يكشنبه حدود ساعت 9 مادر نرگس زنگ و به مادرم گفت اگه اجازه بدين امروز عصر خدمت برسيم. عصر مادر نرگس و شوهرش بهمراه نرگس اومدن خونه ما با يه دسته گل و يه جعبه شيريني. چند دقيقه اول تنها چند کلمه بيشتر گفته نشد و بعد مامان نرگس صحبتو شروع کرد و به مادر و پدر من گفت: " شما که بزرگترين و سن پدر و مادر منو دارين اشتباه ما رو ببخشيد" بيچاره مامان نرگس همه فعلها رو جمع ميبست و ميگفت "اشتباه ما" ، "ما رو ببخشيد". ناپدري نرگس هم معذرت خواهي کرد پدر من حتي روشو کرده بود اونور و حاضر نبود به صورت مادر نرگس نگاه کنه و من که ديدم اوضاع داره دوباره خراب ميشه رو كردم به پدر و مادرم و گفتم پس با موافقت شما و به احترام نرگس و من پيشنهاد ميكنم كه همه فرض كنيم كه اين اتفاق اصلا نيفتاده. خلاصه پدرم با حالتي خشك گفت ما حرفي نداريم. خلاصه قائله به اين ترتيب ختم شد و قرار شد كه روز سه شنبه يعني پس فرداي اونروز مراسم حنابندون باشه و عقد هم همونروز انجام بشه. خدا خدا ميكردم كه ديگه تا اون موقع اتفاقي نيفته و اون شب بالاخره من بعد از مدتي يه چرت حسابي زدم.


بعد از ماجرای روز یکشنبه آرامشی نسبی برقرار شد. مامانم یه کسی رو تو طرفهای خیابون پیروزی پیدا کرده بود که هر مدل لباس عروس رو با قیمتی کمتر از نصف میدوخت. با مامانم یه روز رفتیم میدون محسنی و تمام لباس عروس ها رو نگاه کردیم و بعد رفتیم مدلشو به اون خانمه گفتیم و اون قرار شد برام بدوزه. خلاصه مامان بیچارم برای اینکه صرفه جویی کرده باشه خودش یه روز رفت بازار و پارچه خرید و برد داد به اون خانمه. البته تمام اینکارها قبل از آمدن امیر انجام شده بود. فردای اونروز ، یعنی دوشنبه، لباس نسبتاً آماده بود.

صبح روز دوشنبه امیر اومد خونمون و به همراه مامانم رفتیم نتیجه آزمایش رو بگیریم. رفتیم تو و یارو یه پاکت داد دست امیر و گفت : " نتیجه آزمایش منفیه؟" امیر که جا خورده بود پرسید: " یعنی چی منفیه؟ مشکل چیه؟" و مسئول اونجا گفت: " منفیه یعنی اینکه مشکلی نیست" اومدیم بیرون و مامانم با نگرانی از امیر پرسید که نتیجه چی شده و امیر هم بشوخی گفت که آخرین شانسم هم برای اینکه بزنم زیرش از دستم رفت. بعد از اون رفتیم برای امتحان لباس. چون تو مغازه آقایون رو راه نمیدادن امیر بیرون در منتظر بود. بندهای لباس عروسیم جوری بود که فقط اگه صاف می ایستادم راحت بود. خانمه کلی باهاش ور رفت تا بالاخره اونجوری شد که من میخواستم. دو ساعتی کارمون طول کشید و مامانم رفت امیر رو صدا کرد تا بیاد و منو تو لباس عروس ببینه. لای در مغازه رو یه کم باز کردن و همه خانوما رفتن یه جا قایم شدن که مثلاً نامحرم اونها رو نبینه، امیر از لای در نگاه کرد و سری به علامت تایید تکان داد. من همش به امیر غر میزدم که چرا از خودش شور و هیجان نشون نداده و امیر که بدترین شکنجه براش اینه که به کاری که دوست نداره وادارش کنی و حوصلش تو اون دو ساعت حسابی سر رفته بود میگفت منو این همه راه آوردین که لباس بهم نشون بدین؟ حالا اگه من بگم مدلشو دوست ندارم مگه شما میتونین دو روزه یکی دیگه بدوزین؟
از پاساژ که اومدیم بیرون دیگه نزدیکیهای ظهر بود و به پیشنهاد امیر رفتیم یه رستوران تو ونک که اسمش تهران ونک بود. امیر اون رستوران رو خیلی دوست داشت و من و امیر چند باری به اون رستوران رفته بودیم. ناهار که تموم شد رفتیم تا برای امیر کت و شلوار بخریم. از اونجایی که مامانم خیلی دوست داشت که برای دامادش هر کاری میتونه بکنه، کت و شلوار امیر رو از یکی از گرونترین مغازه های پاساژ آرین خریدیم. نمیدونم این کار مامانم صحیح بود یا نه ولی مامانم بقول خودش میخواست سنگ تموم بزاره. با امیر کلی سر این مسئله حرفمون شد. امیر دائم میگفت: لازم نیست برای کت و شلوار من اینقدر پول بدین. امیر این حرفو به این دلیل میزد که وضع مالی ما باندازه امیر اینها خوب نبود و امیر اصلا نمیخواست که مامانم پولهاشو بده و یک کت و شلوار چند صد هزار تومنی بخره. بهرحال ما اون کت و شلوار رو برای امیر خریدیم. ساعت حدود 6 بعد از ظهر شده بود و ما هنوز خیلی از کارها رو انجام نداده بودیم، از جمله تهیه گل برای تزیین منزلمون برای مراسم حنابندان ، تحویل گرفتن لباس حنابندان من از خیاطی، خرید کفش برای عروسی ، گرفتن شیرینی و هزار تا کار دیگه. امیر هی غر میزد و میگفت مگه من نگفتم همه کارها رو قبل از آمدن من بکنید؟ و منهم جواب میدادم که خدا بهمون رحم کرد که بیشتر کارها تا حالا انجام شده، اگه تو از اولش بودی چیکار میخواستی بکنی؟ خلاصه امیر رفت که کارتهای عروسی فامیلهاشونو پخش کنه و من و مامانم هم رفتیم تا به بقیه کارها تا جایی که وقت اجازه میداد برسیم. چون خیلی کار داشتیم قرار شد که مقداری از کارها رو صبح و عصر روز بعد قبل از مراسم حنابندون انجام بدیم. اون شب حدود ساعت 11 بود که من و مامانم از بیرون اومدیم و من به امیر تلفن زدم و مامانش گفت که امیر خوابه. حدود ساعت 11 و نیم امیر به من زنگ زد و من از امیر سراغ نگین انگشتر را گرفتم. جریان از این قرار بود حلقه ای که برای عروسی من انتخاب شده بود روش سه ردیف 9 تایی برلیانهای ریز داشت ، یکی از برلیانهای کوشه ایش افتاده بود و قرار بود که پدر امیر که در کار طلا و جواهر وارد بود و طلا فروشهای زیادی رو میشناخت انگشتر رو ببره که اون نگین افتاده رو بهش بزارن ولی تا اونشب اونکارو نکرده بود. حالا فرض کنید که عروس خانم بیچاره ، سر عقد ، یه نگینش انگشترش کمه!! وقتی شنیدم که اینکار هنوز انجام نشده خیلی ناراحت شدم و به امیر گفتم که باید حتما حلقه ام نگین داشته باشه چون بدون اون نگین انگشترم خیلی زشت و بیریخت میشد و امیر قول داد که یا پدرش رو برای اینکار میفرسته یا خودش اونو انجام میده. خیلی لحظات بد و سختی بود. پر از دلشوره و اضطراب و با کارهای پدر و مادرها همه چی غوز بالا غوز شده بود. صبح روز حنابندون من و امیر بدو بدو رفتیم و من لباس حنابندونمو گرفتم و بعدش شیرینی و نقل خریدیم. امیر بیچاره تا اون وقت فرصت سلمونی پیدا نکرده بود و برای اونروز ساعت 4 بعداز ظهر وقت گرفته بود. امیر منو رسوند خونه تا برای اونشب آماده بشم و خودش رفت که به سلمونی برسه. یکی از دوستهای مامانم که آرایشگر بود اومد منزلمون تا منو برای مراسم اونشب آرایش کنه. قرار بود که ما بریم محضر ولی از محضر به ما زنگ زدند و گفتند که حاج آقایی که قرار بوده ما رو عقد کنه جایی گیر افتاده و میاد خونه و ما رو عقد میکنه. مامانم با شنیدن این خبر مثل فنر از جا پرید و تند تند شروع کرد به آماده کردن یه سفره عقد کوچولو برای من که شامل آینه و شمعدون ، قرآن ، مقداری نقل و شیرینی نبات و نون و پنیر و سبزی بود همه اینها روی یک پارچه ترمه قرار داد و سفره را هم در اطاق خواب من چیدند تا اگه عاقد دیر اومد و مراسم عقد با تاخیر روبرو شد مهمانها در اطاق پذیرایی باشند و تداخلی پیش نیاد.
حدود ساعت 6 بود که امیر به همراه پدر و مادرش اومدند منزل ما ولی حتی یک شاخه گل هم دستشون نبود و در واقع برای مراسم حنابندان از طرف داماد یک شاخه گل هم به خانه ما آورده نشد. وقتی دیدم که دست خالی اومدن خیلی جا خوردم . من در قید و بند این جور چیزها نیستم ولی آدم حتی وقتی برای مراسم دوست و فامیلش میره یه دسته گل میبره چه برسه که برای جشن حنابندان پسر خودش. بعد از جریان دعوای روز شنبه این اولین باری بود که پدر و مادر امیر منزل ما میومدن و در واقع با این کارشون من فکر میکنم میخواستند به مامانم و ناپدریم بفهمونند که هنوز از ما دلخور هستند.
 

AsreJavan

عضو جدید

نیم ساعتی گذشت و سرو کله عاقد پیدا شد و رفتیم تو اطاق عقد. عاقد و همراهش شروع به در آوردن دفتر و دستکشون کردند. من از نگرانی و هیجان داشتم میمردم اما امیر کاملا خونسرد بود. عمه امیرم تو اطاق عقد بود و در گوشم بشوخی گفت وقتی خواستی بعله بگی پای امیرو لگد کن تا بدونه که همیشه حرف حرف توئه. خلاصه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد.
سر سفره عقد که نشسته بودم نمیدونید چه حالی داشتم ، یجور دلشوره خاصی بود که هیچ وقت تجربش نکرده بودم . میدونید وقتی برای یک لحظه فکر میکردم که با گفتن این بعله یک عمر سرنوشت و زندگیم رو رقم میزنم دلشورم بیشتر میشد. البته من که مطمئن مطمئن بودم و هیچ شکی در انتخابم نداشتم ولی دلشوره همیشه با آدمیزاده. البته برای رفع این دلشوره از توصیه عمه امیر استفاده کردم، پایین پیرهنم روی پای امیر افتاده بود و منم داشتم پاشو بدون اینکه کسی ببینه لگد میکردم و دستشو تو دستم فشار میدادم. البته بر خلاف من امیر بسیار آرام و جدی بنظر میرسید.
سومین بار که خطبه خونده شد خودمو آماده کردم که بعله رو بگم. بعد از اینکه عاقد پرسید عروس خانم وکیلم؟ مکثی کردم و تا خواستم بعله رو بگم عمه امیر گفت: عروس ما که به این سادگیها بعله نمیگه ، برای یک لحظه همه گیج و متحیر و تا حدی نگران شدند و بعد عمه امیر چشمکی به مادر امیر زد و گفت عروس خوشگلمون از مادر شوهر زیر لفظی میخواد و مادر امیر که یک سکه طلا برای اینکار آماده کرده بود پاشد و آروم سکه رو زیر زبون من گذاشت و عاقد دوباره پرسید: وکیلم؟ و من سکه رو در آوردم و درحالیکه دست امیر رو محکم تو دستم فشار میدادم گفتم : با اجازه پدر و مادر و بزرگترها بعله. بعدش عاقد خطبه رو دوباره برای امیر خوند و امیر در حین خوندن خطبه عقد دستمو آروم نوازش میکرد و وقتی که عاقد پرسید وکیلم؟ بعله رو گفت.

بعد از اینکه بعله گفته شد خواهر و ناپدریم شروع به گریه کردند. البته برام عجیب نبود که خواهرم از خوشحالی اشک بریزه، اما از گریه ناپدریم در حیرت بودم. البته بعدها فهمیدم که همه تو اون جمع از این مسئله حیرت کردن. بعد از تمام شدن خطبه عقد با امیر چند دقیقه ای در اطاق تنها نشستیم . خیلی خوشحال بودم از اینکه بالاخره اصل کار انجام شده بود و میتوانستم یک نفس راحت بکشم. چون از اون لحظه به بعد هیچ کس نمیتونست ما رو از هم جدا کنه غیر از خودمون. احساس عجیبی بود ، شاید باورتون نشه ولی در عرض چند دقیقه احساس میکردم که احساسم نسبت به امیر تغییر کرده بود و نوع دوست داشتنم هم عوض شده بود. احساس میکردم که چقدر راحتتر میتونم بهش بگم که دوسش دارم و نمیخوام هیچ وقت ازش جدا بشم. قبل از اون هم بارها بهش گفته بودم که دوسش دارم و عاشقشم ولی همیشه ته قلبم خجالت میکشیدم. شاید چون قبل از اون کاملا متعلق بهم نبودیم. امیر هم خیلی آروم بود و لبخندی گوشه لبش بود. دیگه بعد از این مدت میدونستم چقدر خوشحاله. چون امیر هر وقت خیلی خوشحال بود فقط لبخند میزد و چشاش از شیطنت برق میزد. اما احساسات امير رو بشنويد:
ازدواج تصمیم بسیار مهمیه و من از بچگی همیشه برای تصمیم گرفتن (البته تصمیم های مهم) مشکل داشتم. یادمه موقعی که میخواستم ماشین بخرم و یا وقتی که میخواستم برای دانشگاه انتخاب رشته کنم اونقدر دودل بودم که حد نداشت. اما وقتی که سر سفره عقد نشستم چنان آرامشی داشتم که برای خودم هم جالب بود. اما توجیهی که یکی از دوستام برای این مسئله داشت خیلی جالب بود ، میگفت بعضی از محکومین به اعدام وقتی که باورشون میشه که دیگه امیدی نیست خیلی آروم به سمت محل اعدام میرن. اون موقع فکر میکردم عاشق ترین مرد روی زمینم و به نهایت عشق دست پیدا کردم ولی آینده بهم ثابت کرد که اشتباه میکردم.
امیر گفت : دیدی بالاخره مال خودم شدی؟ منم بوسیدمش و گفتم : نمیدونستم مال تو شدن اینقدر خوبه، به آدم آرامش میده.
دیگه تقریبا همه مهمونا برای مراسم حنابندان اومده بودن و مراسم داشت شروع میشد. من و امیر هم رفتیم توی سالن مهمونی و شروع کردیم به سلام و احوالپرسی با همه. چند تا از همکلاسیهای دانشگاهمونم اومده بودن و یکیشون وقتی امیر رو دید یه چشمکی بهم زد و گفت: "بلا از کجا پیداش کردی؟" منم بهش گفتم: "نگران نباش، من همه دوستهای امیر که اینجا هستن میشناسم. اکثرشون پسرهای خیلی خوبی هستن" اتفاقا همون دوستم یکی دو ساعت بعد داشت یه گوشه با یکی از دوستهای امیر صحبت میکرد که امیر رفت جلو و بشوخی گفت مواظب باشین زیاد بهتون خوش نگذره.
نمیدونم تا حالا حنابندون رفتین یا نه؟ اگه نرفتین مراسم بصورتیه که براتون میگم: یک ظرف حنای تزئین شده با گُل و شمعهای کوچیک رو میارن و مهمونا هر کدوم نیت میکنن و کف دستشون یه کم حنا میزارن و بعد کف دست عروس و داماد اسکناس میزارن و بعد حنا میزارن روش. عروس و داماد دستاشون بالا میارن و پول رو پرت میکنند وسط مهمونا. جوونای دم بخت هم سعی میکنند که اون پول رو بگیرن تا به اصطلاح بختشون باز بشه.
کار دیگه ای که معموله اینه که لوازم و خریدهایی که برای عروس و داماد شده از جمله آینه و شمعدان و ... را تزئین میکنند و دختر و پسرهای جوون میارن و به مهمونا نشون میدن. مامان من برای همه اونها لباس محلی تهیه کرده بود و مراسم به شکل کاملا سنتی انجام شد. خدا رو شکر میهمانی با آبرومندی برگزار شد اما در تمام طول میهمانی همش نگران بودم که دوباره جنجال به پا نشه ولی همه چیز بخوبی تمام شد.
همه چیز بخوبی و آرامی پیش میرفت ، البته ناپدریم همچنان زخم زبانهاشو میزد و ما برای اینکه درگیری مجدد پیش نیاد سکوت میکردیم و چیزی نمیگفتیم و تصمیم داشتیم که بهر قیمتی شده نگذاریم که این عروسی بهم بخوره.
جشن حنابندون ما روز سه شنبه برگزار شد و قرار بود که عروسی روز جمعه برگزار بشه. فردای روز حنابندون ، یعنی چهارشنبه صبح، امیر اومد دنبالم و رفتیم دنبال کارهای باقیمانده. همون شب عروسی یکی از دوستهای صمیمی من بود و من و امیر به همراه چند تا از دوستهای دیگرمون در اون عروسی شرکت کردیم. اولین جایی بود که من بعنوان همسر امیر میرفتم، احساس خوبی از این قضیه داشتم ولی رفتارمون مثل قبل بود و این منو بیشتر خوشحال میکرد. عروسی توی یه باغ بود وسط تابستون و هوا هم صاف صاف که یهو یه ابر اومد و بارون شروع به باریدن کرد و همه چیز رو بهم زد. خوسبختانه بارون بعد از چند دقیقه قطع شد و اوضاع به وضع عادی برگشت. شرکتی که کارهای عروسی من و امیر رو بعهده داشت همون شرکتی بود که عروسی دوستم رو بعهده داشت و ما از دیدن کیفیت پذیرایی کلی خوش بحالمون شد.
همون روز در محلی که قرار بود در اون عروسی ما برگزار بشه یه عروسی دیگه بود. صبح روز پنج شنبه از شرکت برگزار کننده عروسی به ما زنگ زدند و گفتند که کمیته اونجا رو پیدا کرده و باید عروسی رو عقب بندازیم تا یه جای دیگه پیدا بشه. دیگه فکر این یکی رو نکرده بودیم. توی وضعیتی که ما میخواستیم عروسی هر چه سریعتر انجام بشه همین یه اتفاق رو کم داشتیم.
هر دو خانواده شروع کردیم به زنگ زدن به مهمونا و کنسل کردن عروسی. چون تعداد مهمونا زیاد بود به هر کسی که زنگ میزدیم بهش ماموریت میدادیم که به چند نفر دیگه هم خبر بده. حالا تو این هیر و ویری ما یادمون افتاد که هنوز ست طلای من مونده و باید خریداری بشه. با یکی از دوستهای مامان امیر و امیر راه افتادیم رفتیم میدون محسنی و یه ست طلا خریدیم. حدود ساعت 11و نیم و یا 12 شب بود که از همون موسسه دوباره بهمون تلفن شد و گفتن که موفق شدن یه جای خوب و حتی بهتر از قبل برامون پیدا کنن. آدرس محل هم یه جایی بود که تازه داشت ساختمون سازی میشد و کوچه ها و خیابونها اسم درست و حسابی نداشت و آدرسش چندین خط بود. آدم یاد نقشه گنج تو کارتنها میفتاد.
یکی از فامیلهای ما در کرج آرایشگاه داشت و نسبت به آرایشگاههای دیگه که خیلیاشون گوش میبرند و پول خون باباشونو از آدم میگیرن خیلی کمتر پول میگرفت و در ضمن کار آرایشگریش هم بنظر من خیلی قشنگتر از جاهای گرون قیمت تهرون بود.


صبح ساعت 7 با امیر رفتیم کرج. امیر منو رسوند دم آرایشگاه و بعد از اینکه با آرایشگرم سلام و احوال پرسی کرد خودش برگشت تهران تا بره سلمونی. امیر ریشش رو همون صبح تراشیده بود ولی آرایشگرش اصرار کرده بود که باید ریششو با تیغ و کف دوباره بزنه. یارو صورت امیر رو کف میماله و قبل از اینکه شروع به تراشیدن کنه تلفنش زنگ میزنه و ده پونزده دقیقه بعد برمیگرده و کفها رو صورت امیر خشک شده بودن و یارو صورت امیر رو همونطوری میتراشه ، بیچاره وقتی برگشت کرج صورتش قرمز قرمز بود.
خلاصه امیر بعد از سملونی اومد کرج دنبالم و به همراه خواهرم و امیر به سمت تهران حرکت کردیم و کلی هم خوردیم به ترافیک. رفتیم دسته گل و ماشین عروس رو تحویل گرفتیم و بسمت آتلیه حرکت کردیم و بعد بهمراه عکاس و فیلمبردار رفتیم یه باغی تو دربند. دیگه ساعت نزدیک 8 بود که رسیدیم به محل عروسی.
چون فرصت نکرده بودیم به همه تغییر محل عروسی رو اطلاع بدیم ، دو نفر رو در محل قبلی گذاشتیم که آدرس محل جدید رو به مهمونهایی که اشتباهاً به محل قبلی رفته بودن بدن.
لحظه جالبی بود، همه منتظر عروس و داماد بودن، البته آدم یه جورهایی هم معذب میشه وقتی میبینه که همه چشمها دارن به اون نگاه میکنن. در عقد اصلیمون فقط خودمون بودیم اما اونجا همه بودن. یک سفره عقد بزرگ چیده بودن و دوباره عاقد خطبه عقد رو خوند و من و امیر هم دوباره بعله گفتیم و ادای امضا کردن درآوردیم چون قبلا امضا کرده بودیم.
مهمونها اومدن و یکی یکی کادوهاشون رو دادن. دوباره دلشوره من شروع شد که نکنه ناپدریم بخاطر کادوها شر به پا کنه. توکل کرده بودم به خدا و بعد از اون به دایی بزرگم. موقعی که دائیم کادومو داد و پیشونیمو بوسید و بهم تبریک گفت دوست داشتم بهش بهم همونجا وایسته تا من دلشورم کمتر بشه. خلاصه دل تو دلم نبود.




توی اين قسمت داستان، برنامه عروسی رو تا آخر براتون تعريف ميکنيم. خوب ديگه اونهايی که همديگرو ميخواستند بهم رسيدن و جشن گرفتن. اين همونجاييکه تموم داستانهای عاشقانه ميشه، اما داستان ما اينجا از اين قاعده مستثنی است. مدتها پيش وبلاگی بنام عاشقانه های من و همسرم رو ميخوندم. توی اون دختر دانشجويی بنام ميترا داشت حکايت عاشق شدن و در نهايت ازدواج کردنشو ميگفت. کاری که بنظرم خيلی خوب بود ، اما در کمال تعجب من پس از مراسم عروسی اين وبلاگ تعطيل شد. نه ديگه حتی يک خط نوشته شد و نه به ايميلی پاسخ داده شد. چرا؟ سئوالی که برای پيدا کردن جوابش ده ها ايميل فرستادم و پيام گذاشتم اما دريغ از يک جواب.
اين داستان شايد در چند قسمت آينده به پايان برسه، اما اين وبلاگ کارشو ادامه خواهد داد. بسياری از داستانها عاشق شدن و به يکديگر رسيدن را به زيبايی به تصوير کشيده اند. آنچه بعد از پايان داستانمان در اين وبلاگ خواهيم نوشت بتصوير کشيدن زندگی پس از ازدواجمان خواهد بود که تضمين ميکنم خواندنش خالی از لطف نخواهد بود.
شايد الان جاش باشه که به سئوال چند تا از دوستهای عزيز پاسخ بدم. دوستانی که پرسيده بودند چرا گفتم که: اون موقع فکر میکردم عاشق ترین مرد روی زمینم و به نهایت عشق دست پیدا کردم ولی آینده بهم ثابت کرد که اشتباه میکردم.
دليلش اينه که وقتی احساسم به نرگس در روز عروسی رو با احساسی که الان ، در همين لحظه که دارم اين خطوط رومينويسم، مقايسه ميکنم ميبينم که چقدر بيشتر دوسش دارم. اين جملات رو نميگم چون گفتن جملات زيبا گاهی به آدم آرامش ميده، اونها رو تنها به اين دليل ميگم که بهشون ايمان دارم.
البته نوشته های آينده اين وبلاگ اين مطلب رو بيشتر روشن خواهد کرد. بهتره پر چونگی رو کنار بزارم و بريم سراغ داستان. ابتدا اونو از زبان نرگس بشنويد:
 

AsreJavan

عضو جدید
محلی که عروسی ما در آن برگزار شد یک ساختمان بزرگ بود که چندین طبقه داشت. در طبقه همکف گروه موسیقی سنتی مینواخت و چای و قلیان و سماورهای قدیمی به شکل زیبایی چیده شده بود. برای مهمانها آش رشته، شاتوت ، گردوی تازه و خلاصه همه جور تنقلات موجود بود. در واقع افراد مسن تر در طبقه همکف بودند و از خودشون حسابی پذیرایی میکردند. اما در طبقه اول گروه ارکستر موسیقی پاپ مینواخت (ارگ ، تومبا و درام) و جوونترها حسابی مجلس رو شلوغ کرده بودند. عروسی ما به شکلی رویایی زیبا بود. البته این تنها احساس من نبود و بسیاری از مهمونها هم اینو میگفتن. طبقه اول به شکل زیبا و رمانتیکی نورپردازی شده بود و همراه با اهنگ نور سالن هم تغییر میکرد. وقتی بعد از اتمام عقد دوباره وارد سالن طبقه اول شدیم احساس میکردم توی این دنیا نیستم و دارم خواب میبینم. تمام کف پوش سالن که سنگ سفید بود پر شده بود از نورهای رنگارنگ و آدم احساس میکرد که داره روی رنگین کمون پا میزاره. یک آهنگ مخصوص برای عروس و داماد زدند و من و امیر شروع به رقص کردیم. یاد سیندرلا افتاده بودم همه دور تا دور ما ایستاده بودند و ما رو تماشا میکردند. امیر جوری مسقیم تو چشمام نگاه میکرد که انگار هیچ کس دیگه اونجا نیست. واقعا صحنه زیبا و فراموش نشدنی بود. شاید بتونم به جرات بگم که 2 ساعت متوالی برنامه رقص براه بود و بعد از اون رفتیم طبقه همکف برای مراسم شام. همراه با فیلمبردار شروع کردیم به کشیدن شام. بعد فیلمبردار بشقابها از دستمون گرفت و گفت که دوباره از اول شروع کنیم تا اگه اولی خراب شده بود دومی رو تو فیلم عروسیمون بزاره. برای بار دوم غذا کشیدیم و بعد فیلمبردار و عکاس ازمون خواستن که در موقعیت مختلف پشت میز شام عکس بگیریم، خلاصه غذا دهن هم گذاشتیم و از اینجور کارها. امیر اومد بره سراغ بشقابش که کشیده بود که سر آشپز خیلی با احترام اومد و از من امیر پرسید که شام چی میل داریم که برامون سفارشی بیاره. من اصلا اشتها نداشتم ولی امیر گفت که براش یه کم باقالی پلو و سالاد الویه بیارن. بعد از چند دقیقه سر آشپز و یکی از زیردستاش با یک سینی بزرگ غذا اومدن که همه جور غذا توش بود الا باقالی پلو و سالاد الویه، نه اینکه اونشب باقالی پولو و سالاد الویه نداشتیم بلکه سر آشپز خودش تشخیص داده بود که ما غذاهای دیگه دوست داریم. امیر به سر آشپز گفت: چرا اون چیزی رو که من گفتم نیاوردین؟ و سر آشپز جواب داد : آخه اینها (یعنی غذاهایی که آورده بود) بهتر شده. و امیر در جواب گفت: خوب پس دیگه چرا پرسیدی که چی بیاری؟
دوباره رفتیم طبقه بالا و روز از نو روزی از نو، شروع کردیم به رقصیدن. حلقه امیر برای دستش گشاد بود و همونطور که داشت میرقصید یک دفعه از انگشتش پرت شد بیرون. منکه در اون لحظه نفهمیدم چی شده، فقط یکهو دیدیم که آقای داماد میون اون شلوغی نشستن زمین و دارن دنبال چیزی میگردن. خوشبختانه امیر بعد از اینکه دستش دو سه باری لگد شد حلقه رو پیدا کرد، بعدشم برای اینکه این اتفاق دوباره نیفته ، حلقه عروسی رو کرد تو انگشت وسطیش که هیچ کدوم از ما در اون لحظه به این مسئله دقت نکردیم ولی بعدا توی فیلم عروسی دیدیم که حلقه آقای داماد تو انگشت وسطشه.
در این فاصله که مهمونا مشغول رقص بودن برادرای محترم نیروی انتظامی هم با حضور خودشون صفای مجلس رو چند برابر کردن. ظاهرا رقص نورهای داخل سالن از تو شیشه ها به کوچه منعکس شده بود و نیروی انتظامی خبردار شده بود. البته محل عروسی توی یک کوچه فرعی بود و ظاهرا یکی از همسایه ها به کمیته خبر داده بود. با اینهمه خدا رو شکر مجلس عروسی رو بهم نزدن و فقط همون دم ناپدریم و شوهر خواهرم بهشون پول و غذا دادن و اونها هم تشریف بردن. البته خیلی زود دلشون برای ما تنگ شد و دوباره برگشتن. میدونید آخه مثل اینکه این یک رسمه که وقتی یک گروهشون میفهمند مثل مورچه ها و زنبورها بقیه رو هم خبر میکنند تا اونها هم به نون و نوایی برسن. البته گروه دوم غنیمت بیشتری گرفتن، البته شما پیش خودتون فکرهای ناجور نکنید. بیچاره برادرهای گروه دوم هم شامشون یه کم سرد شده بود که باعث شرمندگی ما شد و هم اینکه بنده های خدا باید یه درصدی کمیسیونی چیزی به گروه اول میدادن. در ضمن اینو در نظر بگیرید که این بندگان خدا داشتن وظیفه الهی شونو ، که امر به معروف و نهی از منکر باشه، رو انجام میدادن و چنانچه کم کاری میکردن پولی که بعنوان حقوق از دولت میگیرن مال حروم محسوب میشه و اینها هم که اصلا عادت بخوردن چنین پولهایی ندارن. بگذریم، خلاصه اینکه خدا رو شکر اونشب فقط با عطر وجودشون مجلس ما رو معطر کردن و عروسی بهم نخورد.

از حق نگذریم ناپدریم خیلی خوب دست بسرشون کرد و بنده خدا چهار چشمی مواظب اوضاع بود. با کمک شوهر خواهرم و یکی دو نفر دیگه سر من و امیر و همچنین پدر و مادر امیر رو گرم کرد و کاری کرد که ما اصلا نفهمیدیم کمیته اومده.
گلاب به روتون ، موقع بریدن کیک عروس خانم دستشوییش گرفت. حالا با اون لباس بلند دستشویی رفتن عالمی داشت ولی کاریش هم نمیشد کرد. وقتی که رسیدم دم در دستشویی دیدم که یه صفه مثل صف نونوایی. عروس خانم هم برای اینکه نوبت رو رعایت کنن و رفتن ته صف وایستادن. آخه بابا این انصافه؟ خیر سرم عروس مجلس بودم، اما هیچ کس یه تعارف هم نزد که من زودتر برم. ارکستر بیچاره هم منتظر بود که عروس خانم پیدا بشه و مراسم بریدن کیک رو انجام بده.



در همین حین گروه ارکستر تصمیم گرفت که برامون آهنگ تانگو بزاره. دیگه تقریبا به سالن رسیده بودم که دیدم امیر مثل گلوله داره میدوه به طرفم با هیجان میگفت که تانگو بلد نیست برقصه و حالا باید چیکار کنه؟ منم بهش گفتم که ناراحت نباش فقط آروم کمر منو بگیر و هر کاری من کردم تو هم بکن. البته این امیر آقای ما رقصهای ساده رو هم بلد نیست چه برسه به تانگو. البته انصافا با اینکه دفعه اولش بود خیلی خوب و آبرومند میرقصید و از بس که داشت منو نگاه میکرد و حواسش به من بود و سعی داشت که حرکتهای منو تقلید کنه نزدیک بود بخوره به کیک عروسی. توی اون لحظات جناب فیلمبردار هم دوربین رو زوم کرده بودن روی صورت بنده و من نمیتونستم به امیر بگم که حواسش باشه که نره تو کیک. خلاصه به هر زحمتی بود و با دهن نیمه بسته حالیش کردم و این مسئله هم به خیر گذشت.
بقيه داستان رو از زبان امير بشنويد:
عروسی ما خیلی خوب و اونطور که میخواستیم برگزار شد. پدر و مادر من و مادر نرگس هر سه اولین باری بود که تو عروسی صاحب مجلس بودن و بچشون ازدواج میکرد. بیشتر نکات گفتنی رو نرگس گفت و من فقط به ذکر چند نکته اکتفا میکنم.


نرگس فامیل دوری داشت بنام کامبیز. کامبیز یه پسری بود همسن و سال من که از مدتها پیش خیلی سعی کرده بود دل نرگسو بدست بیاره، اما همیشه ناکام مونده بود. حتی گاهی مزاحمتهای کوچکی هم ایجاد میکرد. نرگس جریان کامبیز رو برای من تعریف کرده بود. اینو در نظر بگیرید که من از خصوصیات ظاهری کامبیز هیچ چیزی نمیدونستم ، مثلا نمیدونستم چاقه یا لاغر، قدش بلنده یا کوتاه. در روز عروسیمون وقتی که من و نرگس داشتیم با همه دست میدادیم یه پسر جوونی با لبخندی خاص اومد جلو و با یه خوشحالی کاملا مصنوعی به ما تبریک گفت. چند قدم که رفتیم اونور تر از نرگس پرسیدم: خوش بود و نرگس جواب مثبت داد.

روز عروسی داماد همش باید انعام بده. منم یک بسته هزار تومنی تو جیبم بود برای انعام. اولش که وارد شدیم اسپند آوردن و من اومدم به یارو انعام بدم و دست کردم تو جیب بغلم و چون پولها بهم چسبیده بود کل بسته هزار تومنی افتاد تو سینی یارو که من با عجله برش داشتم.
تو اون طبقه پایینی که بساط سنتی بپا بود، شاتوت هم داشتن. حالا نرگس با اون لباس سفیدش شاتوتا رو یکی یکی با قاشق برمیداشت و میخورد. منم هی میگفتم نرگس جان حتی المقدور چیزایی بخور که لباس آدمو لک نمیکنه. آخه یکی از اونها از دستت بیفته و یا بچکه روی لباست چیکار میخوای بکنی؟
خلاصه عروسی گرم و خوبی بود و تا نزدیک ساعت 3 صبح همه مهمونا بودن. منو نرگس دلمون خوش بود و بهم میگفتیم خوب دیگه مشکلات تموم شد و راحت شدیم و فکر میکردیم در چهار هفته باقیمانده به بازگشت من به آمریکا کلی بهمون خوش خواهد گذشت.

يه خاطره کوچيک هم از اون موقعی که ايران بودم ميخوام براتون تعريف کنم:




بعد از عروسی يه روز رفتيم خونه مادر بزرگم. من رفتم تو اطاق دايی کوچيکم. البته اون اطاق 10 سال پيشش اطاق داييم بود. البته نگران نشيد داييم ازدواج کرد و از پيش مادربزرگم رفت. خلاصه عصر ديدم يه کبوتر سفيد اومد روبری پنجره رو ديوار نشست و نگاهشو دوخت به پنجره. حدود 2 ساعت اونجا بود و بعد که هوا تاريک شد پر زد و رفت. مادر بزرگم گفت که اون کبوتره هر سال يه وقتهايی پيداش ميشه و بعد ميره. حس کنجکاويم باعث شد که به داييم يه ايميل بزنم و جريانو بپرسم. جواب داييم منو خيلی شگفت زده کرد، داييم گفت:
مدتی پيش، وقتی هنوز اونجا اطاق من بود يه روز ديدم تو بالکن اطاقم يه کبوتره که بالش داره خون مياد. من مدتی ازش نگهداری کردم و بهش آب و دونه دادم تا اينکه بالش خوب شد. چون کبوتر وحشی بود سعی ميکردم خيلی بهش نزديک نشم تا ازم نترسه و آب و دونشو خيلی آروم در فاصله کمی ازش ميزاشتم. بعد از يه مدت يه روز اومدم و ديدم که ديگه اونجا نيست. اول نگران شدم و گفتم شايد از بالکن پرت شده پايين. اما ميديدم مياد دونه ها ميخوره. اما بعد از مدتی ديگه کاملا ناپديد شد.
اون کبوتره در اون چند روزی که من اونجا بودم هر روز ميومد و چند ساعتی پشت پنجره منتظر ميموند و تاريک که ميشد ميرفت. همچين معصوم به پنجره نگاه ميکرد که دل آدم براش کباب ميشد.
چقدر خوب بود اگه ما آدمها هم ياد ميگرفتيم که محبتها رو فراموش نکنيم.
بعد از تموم شدن عروسی با نرگس و دوست نرگس (همون که چند روز پیشش عروسی کرده بود) و شوهرش رفتیم ماه عسل. یه جای خیلی خوش آب و هوا و خنک یعنی جزیره کیش اونم وسط تیرماه. چند روزی کیش بودیم و بعد برگشتیم تهران.
از فردای اونروز دعوای دو خانواده بر سر اینکه ما شب خونه ما بخوابیم و یا خونه نرگس اینها شروع شد. حالا مامان نرگس به اینکه ما هفته ای دو یا سه شب بریم اونجا قانع بود، اما مامان من میگفت که اصلا نباید شب خونه نرگس اینها بخوابیم. خلاصه وضعیتی پیش اومد که من تصمیم گرفتم برم هتل بمونم تا دیگه کسی نتونه بگه چرا فلانی رو به ما ترجیح دادی. البته بعد از کلی دلخوری من و نرگس مجبور شدیم رک تو صورت همشون وایستیم و بگیم که ما شب هر جا دلمون خواست میمونیم.
کافی بود مامان نرگس پیشنهادی مخالف با مامان من بده یا در یک مورد همعقیده نباشن. تو هر موردی اگر میخواستم اونکاری رو که خانواده نرگس ازم خواسته بودن بکنم مامانم صداش در میومد که اینهمه زحمت کشیدم پسر بزرگ کردم اینم نتیجش. اگر هم حرف مامانمو گوش میدادم فرداش با زخم زبونهای ناپدری نرگس با عباراتی نظیر بچه ننه و اینجور چیزها باید مقابله میکردم. نه اینکه به حرفهای اون اهمیتی بدم بلکه تمام سعی من و نرگس در آرام نگهداشتن اوضاع بود.
 

AsreJavan

عضو جدید
یک روز یکی از فامیلهای نرگس اینها که مردی بسیار متشخص بود و در زمان عروسی ما در ایران نبود به من زنگ زد و گفت: امیر خان ما که سعادت حضور در جشن عروسی شما را نداشتیم. لطفا یک شب که برای شما راحت تر است را بفرمایید تا برای شام در خدمتتان باشیم.
از اونجاییکه برای من و نرگس بدون اینکه ازمون بپرسن برنامه میگذاشتن و آخر هفته هامون حسابی شلوغ بود فکر کردم برنامه را برای وسط هفته بندازم برای همین برای روز سه شنبه قرار گذاشتم که بریم رستوران. یکشنبه شب با نرگس اومدیم خونه که مامانم گفت سه شنبه منزل آقای دکتر ایزدی دعوتیم. دکتر ایزدی از همکاران مادرم در بیمارستان بود و با خانواده ما دوستی بسیار نزدیکی داشت. در بچگی لوزه هایم را او عمل کرده بود و همچنین گوش پدرم را. مادرم هم بچه های دکتر ایزدی را بدنیا آورده بود و بچه های دکتر ایزدی مادرم را خاله صدا میکردند. خلاصه من تا آمدم بگم که برنامه گذاشتم مادرم عصبانی شد و گفت چون خانم دکتر ایزدی کلی تدارک دیده شما برنامه رستوران را بتعویق بندازین. خلاصه ما با کلی شرمندگی به فامیل نرگس اینها زنگ زدیم و برنامه رستوران رو عقب انداختیم.
روز سه شنبه صبح حدود ساعت 10 بود که یکی از دوستهای صمیمیم زنگ زد و گفت برات پارتی گرفتم 50 نفر هم دعوتن. میخواستیم بهت نگیم و سورپریزت کنیم ولی فکر کردیم یه وقت ممکنه کاری داشته باشی و نتونی بیای. منم گفتم که جایی دعوتم اما دوستم گفت که نمیتونه به 50 نفر زنگ بزنه و کنسل کنه. از طرفی خیلی از دوستام که عروسی دعوتشون نکرده بودم توی اون مهمونی بودن و اگه نمیرفتم هم ممکن بود که فرصت نشه دوستامو ببینم و هم اینکه دیگه از دستم خیلی شاکی میشدن. خودتون میتونید حدس بزنید که کنسل کردن مهمونی دکتر ایزدی چه بلوایی به پا کرد. خلاصه اینکه اون مدتی که تو ایران بودم هر روز یه چیزی پیش میومد و کام نرگس و من رو تلخ میکرد.
یکی از دوستهای خانوادگی ما در شمال یه باغ داشت و قرار شد چند روزی به اتفاق دوستهای خانوادگی پدر و مادرم بریم اونجا. اینقدر امروز و فردا کردن که من تصمیم گرفتم خودم با نرگس برم. رفتم دو تا بلیط اتوبوس سیر و سفر خریدم و درست عصر همونروز برنامه مسافرت قطعی شد و من مجبور شدم بلیط ها رو پس بدم و ما رفتیم مسافرت. وسط راه رفتیم یه رستوران و من دیدم که بابام خیلی داره اصرار میکنه که ماشین جایی پارک باشه که بتونیم از تو رستوران ببینیمش. رسیدیم ویلا و حدودای ساعت 8 شب بود که من کلید ماشینو گرفتم که با نرگس بریم کنار دریا قدم بزنیم و دیدم پدرم اولش کلید رو نمیده و بعد که کلیدو داد گفت که همیشه جایی قدم بزنم که بتونم ماشینو ببینم و اصرار کرد که ماشینو جای تاریک پارک نکنم. من که دیگه خیلی به این رفتار پدرم مشکوک شده بودم دلیلشو از پدرم و مادرم پرسیدم. اونا اول از جواب دادن طفره میرفتن اما بعد فهمیدم که از ترس اینکه دزد بخونمون نزنه کلیه مدارک من از جمله پاسپورت و 2000 دلار پول بهمراه کلیه طلاهایی که هدیه عروسی من و نرگس بود و حدود 3 تا 4 میلیون تومن ارزش داشت رو همراه خودشون آوردن و همرو گذاشتن تو یه کیسه تو صندوق عقب ماشین. منم که دیگه عصبانی شده بودم میگفتم که آخه این چیزا جاش تو گاو صندوق یه آپارتمان اونم تو مجموعه ای که نگهبان داره امن تره یا تو صندوق عقب ماشین؟ حالا پول و طلا به جهنم اگر پاسپورت منو بدزدن چی؟ صاحب ویلا هم حرف منو تائید کرد و به مهموناش گفت گاهی اینجا دزدی میشه، و بهتره که اگه چیز با ارزشی دارین تو ماشین نگذارین. خلاصه از اون روز تا روزی که برگشتیم تهران من و نرگس دلمون لرزید من پاسپورتمو همه جا با خودم میبردم چون ویلا قفل و بست درست حسابی نداشت.

نکته ای که خیلی برام جالب بود این بود که هر جا که من و نرگس دعوت میشدیم اگر صاحب خونه مذهبی نبود همیشه برنامه عرق رو ردیف میکرد و به من اصرار که باید بخورم. منکه آخرش نفهمیدم که این مسئله از کجا ناشی میشه. خندم میگرفت وقتی بهم میگفتن که عرقش مطمئنه، اینو از یه ارمنی که کارش درسته خریدم. منم در جواب میگفتم چیزی که اونور آب زیاده عرق مطمئنه، من دلم خورش بادمجون ، نون بربری و سنگک میخواد نه اینجور چیزها. راستش من ایران هم که بودم زیاد اهلش نبودم ، وقتی اومدم امریکا تازه فهمیدم بیشتر کیفش به این بود که کار غیر مجاز بود و در واقع همون مقدار کمی رو هم که برای تفریح تو ایران میخوردم بعد از اومدن به امریکا دیگه نخوردم.
خیلی با نرگس مهمونی رفتیم و چیزی که صورت خوشی نداشت این بود که نه پدر و مادر من به خونه فامیلهای نرگس اینها میرفتن و نه پدر و مادر نرگس تو مهمونیهای خونوادگی ما شرکت داشتن. البته من با وجود اینکه این مسئله ناراحتم میکرد ترحیج میدادم که پدر و مادرهای ما همدیگرو اصلا نبینند.
نرگس به من گله میکرد که چرا خونه ما که میای خیلی خشک و رسمی هستی و من میگفتم با توهینی که ناپدریت کرده اگر بخاطر مادرت نبود من حاضر نبودم ناپدریتو ببینم. نرگس میگفت آخه مادرم که تقصیر نداره چرا فقط باهاش خیلی خشک دست میدی؟ بقلش کن ، باهاش روبوسی کن. راستش مامان نرگس منو خیلی دوست داشت و تنها دلیلی که من فقط باهاش دست میدادم این بود که میترسیدم به ناپدری نرگس بر بخوره و دوباره بلوا بپا بشه. خلاصه اینکه قرار شد دفعه دیگه که مامان نرگسو دیدم هم روبوسی کنم و هم بقل و تازه نرگس گفت تو که اینقدر آدم شوخی هستی اینقدر با مامانم خشک نباش و با اون هم شوخی کن، اون که اینقدر دوست داره مطمئن باش هیچ وقت از شوخی تو ناراحت نمیشه. رفتیم خونه نرگس اینها و تو پله ها دائم داشتم فکر میکردم که ماموریتو درست انجام بدم. ناپدری نرگس و دو تا از دایی هاش هم اونجا بودن. من با مامان نرگس درست دادم و برای اولین بار باهاش روبوسی کردم و آروم بقلش کردم . مامان نرگس گفت: قربون این شاه دومادم برم ، دخترم عجب چیزی تور کرده ها. منم خیر سرم اومدم شوخی کنم و گفتم: مامان جون شما هم تنتون خوب نرمه ها. خودتون تصور کنین قیافه ناپدری نرگس و دو تا دایی هاشو.
حالا ادامه ماجرا رو از زبان نرگس بشنويد:
والا نميدونم چی بايد بگم. وقتی ياد اون وقتها ميفتم اصلا ترجيح ميدم بهش فکر نکنم، چه برسه به اينکه بخوام راجع بهش مطلب بنويسم و جزء جزء ماجرا رو شرح بدم.
همونطور که امير گفت خيلی تحت فشار بوديم و بايد همه رو از خودمون راضی نگه ميداشتيم. مونده بوديم که چه جوری بايد رفتار کنيم که نه خانواده من ناراحت بشه و نه خانواده امير. بنابراين بايد خودمون دو تا ناراحت ميشديم و حرص ميخورديم. ناپدريم و پدر و مادر امير کارهايی کردن که از ذکرش معذورم، فقط همينقدر بهتون بگم در مدتی که امير ايران بود کمتر روزی بود که با دلخوشی بپايان برسه. نکاتی رو که امير ذکر کرد نمونه های کوچکی بود که قابل ذکر بود و بقيشو من و امير تو دلامون نگه داشتيم تا گذر زمان اونها رو از خاطرمون پاک کنه. البته اين وسط فقط مامان من بود که هوای ما رو داشت و بخاطر اينکار دائم با حرفهای ناپدريم آزرده خاطر ميشد. من همش از خودم و خدا میپرسيدم که آخه خدايا چرا بايد اينطوری ميشد که روابط دو تا خانواده بهم بخوره؟ چرا ما بايد همش حرص و جوش بخوريم؟ قبل از ازدواج که يه جور بدبختی داشتم و حالا هم که بايد برام بهترين لحظات زندگی باشه و لحظاتی باشه خوب و فراموش نشدنی دائم ناراحتم و غمگين. وقتی بعضی از دوستام رو ميديدم که خانوادهاشون با هم رفت و آمد دارن و با هم صميمی هستند کلی حسوديم ميشد و بغضم ميگرفت. تازه ميفهميدم چرا ميگن دو تا خانواده بايد بهم بيان. از يک طرف رفتار بد خانواده ها عذابم ميداد و از طرف ديگه فکر اينکه امير چند هفته بعدش بايد برميگشت آمريکا. اونوقت من ديگه کاملا تنها ميشدم.
يادمه که چند بار از امير پرسيدم : من بايد چيکار کنم که برنگردی آمريکا و همين جا بمونی؟ و امير هميشه جوابش يکی بود ميگفت: کافيه که از ته دل ازم بخوای بمونم. و من هم چون موفقيت امير برام مهم بود و دوست نداشتم که درسش رو نصفه کاره بذاره و زحمتهای اين يک سال رو حروم کنه. بهش ميگفتم که برگرده امريکا و اينو در حالی ميگفتم که شديدا به جودش ، به نوازشهاش ، به حمايتش و به اينکه در کنارش باشم احتياج داشتم. پيش خودم دائم فکر ميکردم که وقتی امير بره آمريکا چه طوری ميتونم اين وسط همه مشکلات رو حل کنم؟ خيلی حس بدی بود. خيلی برام درد اور بود. چند باری به خودمو سرزنش کردم و بخودم گفتم که کاش صبر کرده بودم تا درس امير تموم بشه و بعد ميومد و ازدواج ميکرديم، اونوفت با هم ميرفتيم و من بعد از ازدواجم ديگه ازش دور نبودم. ولی خوب از طرفی هم ميگفتم نه همون بهتر که لااقل تکليفم روشنه که ديگه همسرش هستم و کسی نميتونه ما رو از هم بگيره و حداقل ديگه دلشوره اين رو که بهم ميرسيم يا نه رو نداشتم. توی اين پنج هفته ای که امير ايران بود اينقدر ناپدريم ما رو رنجوند که مونده بودم که بعد از رفتن امير چه طوری بايد دوباره با ناپدریم توی یک خونه زندگی کنم.
خانواده امير اينها اصرار ميکردن که بعد از رفتن امير من پيش اونها زندگی کنم و بزرگترهای فاميل (از جمله دایی بزرگم) هم همين عقيده رو داشتن. داييم ميگفت که صلاحه که به منزل امير اينها برم و تا تموم شدن درسم (يعنی يکسال) اونجا زندگی کنم و بعد از اينکه درسم تموم شد برای ویزا و رفتن به آمريکا اقدام کنم. گفتنش به حرف خيلی آسون بود اما احساس ميکردم که اونجا از تنهايی دق ميکنم . خودتون تصور کنين يه دختر جوون با دو نفر آدم مسن. هز چقدر هم که دلشون جوون باشه و خدشون سرزنده باشن و دوستت داشته باشن بازهم زندگی کردن باهاشون خسته کننده و سخت ميشه. بخصوص که مادر شوهر و پدر شوهرت هم باشن و مجبور باشی که همش بهشون بگی چشم تا يه وقت مسئله ای پيش نياد.
البته ناگفته نماند که من پدر و مادر امير و بخصوص مادرش رو واقعا دوست داشتم و پيشش احساس راحتی ميکردم، ولی هيچ جا خونه خود آدم نميشه. احساس ميکردم که اگه برگردم خونه ناپدريم باعث اختلاف مادرم با اون ميشم و زندگيشونو خراب ميکنم. تصميم گرفتم که در منزل امير اينها مستقر بشم و هر از گاهی هم برای سر زدن به منزل مامانم اينها برم. اون اطاقی که قبل از رفتن امير به آمريکا اطاق امير بود ، در مدتی که امير ايران بود شده بود اطاق من و امير و وقتی امير رفت شد اطاق من و اين مسئله احساس دور بودن از امير رو در من بيشتر ميکرد.
روزهای با امير بودن هم داشت به انتهای خودش نزديک ميشد و من داشتم خودم رو برای يک زندگی پر از جنجال آماده ميکردم. ۳ روز که به رفتن امير مونده بود با امير رفتيم خونه ما و من وسايلم رو جمع کردم و همه رو آورديم خونه امير اينها. مادرم بهم گفت که همه وسايلم رو نبرم که بتونم بگم هر دو جا خونه منه ولی من اون موقع به حرفش گوش ندادم ولی بعدا حسابی پشيمون شدم.
بالاخره روز بازگشت امير فرا رسيد. امير صبح همون روزی که قرار بود برگرده آمريکا برام يه کامپيوتر خريد و گذاشت منزل خودشون که بتونيم با هم چت کنيم و ارتباط داشته باشیم. ديگه فرصت نصبش نبود و قرار شد که بعد از رفتنش ظرف يکی دو روز آينده اش يکی از دوستاش بياد و کامپيوتر رو برام نصب کنه. اون روز رو از صبح تا شب با هم گذرونديم ، چه روزی بود همش بغض تو گلوم بود. احساس اينکه تا حداقل يکسال ديگه نميتونستم امير رو ببينم داشت منو خفه ميکرد. از همه بدم اومده بود و دلم ميخواست با همه دعوا کنم و حوصله هيچ کسو نداشتم و از خدا طلب صبر و آرامش ميکردم. ساعت حدود ۲و نيم شب بود که همراه با پدر امير و دوستش نريمان به فرودگاه رفتيم. مثل سال قبلش امير با مادرش تو خونه خداحافظی کرد، دوباره تمام اون لحظات غم انگيز ولی اينبار با شدت بيشتر تکرار شد. تصميم گرفتم که گريه نکنم ولی قلبم از جا داشت کنده ميشد. حتی الان هم که دارم تایپش ميکنم مو به تنم راست ميشه. احساس ميکردم دارم بی پناه ميشم. دوست داشتم داد بزنم و به امير بگم که نره و پيشم بمونه اما اينکارو نکردم. دوست نداشتم دودل و مرددش کنم و بيش از اونچه که ناراحت بود ناراحتش کنم. امير مقداری پول که براش مونده بود و حدود 500،000 تومان بود رو بهم داد و مخصوصا توصيه کرد که به کسی نگم و گفت که با پدر و مادرش هماهنگ کرده که ماهی 100،000 هزار تومن بهم بدن برای خرج دانشگاه و ساير امور.
مسافرين رو برای سوار شدن به هواپيما صدا کردن. امير که بقلم کرد بغضم ترکيد و شروع کردم به گريه کردن. امير با اينکه بايد ميرفت گذاشت با خيال راحت تو بقلش گريه کنم. با هم خداحافظی کرديم و امير رفت. ما تا بلند شدن هواپيما صبر کرديم و بعدش نريمان من و بابای امير رو رسوند خونه و خودش رفت.
نوشته شده توسط امير (تحت نظر نرگس):
اول اينکه يه وبلاگ هست بنام سرزمين رويايی که متاسفانه الان مدتيه که اصلا بکلی قاطی کرده و فقط يه صفحه سفيد نشون ميده. اين وبلاگ دارای مقالاتی فوق العاده است که خوندنشو به همه توصيه ميکنم. من خودم تمام مقالاتشو خوندم و حتی اونقدر مجذوب شدم که همه اون مقالات رو (البته پس از هماهنگی با صاحب وبلاگ) به فرمت پی دی اف تبديل کرده و در مجموعه ای جمع آوری کردم. اين مجموعه رو در آدرس نسخه قابل چاپ ميتونيد پيدا کنيد.
توی اون مجموعه دو تا مقاله هست که خيلی به بحث امروز مربوط ميشه. عنوان يکيش هست عشق کثيف و اون يکی عشق رومانتيک. البته من شديدا توصيه ميکنم اونها رو بخونين.
اين سئوال شايد برای بسياری از ماها پيش اومده باشه. من ميخوام چند خطی راجع به اين سئوال مطلب بنويسم و نظراتمو بگم.
اول از همه هيچ وقت به اين فکر کردين که اين سئوال برای چه کسايی بيشتر مياد؟ برای کسايی که با يه نگاه عاشق ميشن، يا برای کسايی که رو شناخت عاشق ميشن؟
مسلما استحکام هر چيز به استحکام عناصر نگهدارنده اون چيز برميگرده. اگه بخواين تلويزيونتونو بزارين روی يه ميز اول به پايه های اون ميز نگاه ميکنيد و بعد تصميم ميگيرين که اينکارو بکنين يا نه. اما آيا در مورد عاشق شدن هم همينکارو ميکنيد؟ يا اينکه اول عاشق ميشين و بعد که به بن بست رسيدين دو دستی ميزنين تو سر خودتون؟ حالا جالب اينجاست خيليها وقتی به چنين معضلی برميخورن عوض اينکه مشکلو ريشه يابی کنن طرفو محکوم ميکنن و برچسبهايی مثل بيوفا، هرزه و يا حتی بدتر به طرفشون ميچسبونن و ميرن که دوباره همون اشتباهو تکرار کنن با يه نفر ديگه.
حالا از کجا ميشه اين استحکام رو محک زد؟ از کجا بايد بفهميم که دوستی و عشقمون از استواری لازم برخوردار هست يا نه؟
قبل از اينکه جواب اين سئوال رو بدم بزارين سئوال رو يه ذره بچرخونم و يه جور ديگه مطرحش کنم. چه عواملی اشتباها عامل استحکام رابطه شمرده ميشوند؟
 

AsreJavan

عضو جدید
شادی هنگام با هم بودن و غم هنگام دوری: اين عامل بنظر من به هيچ وجه محک خوبی برای عمق يک عشق نيست. درسته که عاشقهای واقعی از با هم بودن لذت ميبرند و از جدايی رنج. ولی برعکس اين ميتواند صحيح نباشد. بقول معروف هر گردی که گردو نيست.
ابراز حرفهای عاشقانه: اين عامل هم درست مثل عامل اول ميمونه. شرط لازمه و نه کافی. گفتن حرفهای عاشقانه به کسی که فکر ميکنيد (حتی به غلط) دوستش داريد امری لذت بخش است و اين عامل سبب ميشود که افراد کلمات و جملات عاشقانه را به اين دليل بگويند که از گفتن آن لذت ميبرند و نه به اين دليل که فرد مورد نظرشان لايق شنيدن آن است. جالب اينجاست که در اکثر موارد حتی افراد خودشان نميدانند که دارند بنوعی دروغ ميگويند. دختر يا پسری که بعد از يک هفته و يا يک مدت کوتاه عاشقانه ترين کلمات را نثار معشوقش ميکند يا شيادی است که نيات پليدی دارد و يا احمقی است که خود را خوب نشناخته.
انجام کارهای دشوار برای يکديگر در ابتدای دوستی: بسيار ميبينيم که افراد در دوستيهای نو پا کارهايی را برای يکديگر انجام ميدهند که برای صميمی ترين دوستاشون هم انجام نميدم. اينجاست که تو ضمير ناخودآگاه آدمها يه منطق اشتباه رو بکار ميبرن و اين کارها رو بحساب عشق ميزارن.
صحنه های رمانتيک و عاشقانه: جای شک نيست که برای هر جوون سالمی داشتن رابطه رمانتيک با يه نفر ديگه امر لذت بخشيه. بزارين رک بگم اگه از بوسيدن طرفتون لذت ميبرين اينو به حساب عشق نزارين. اگه وقتی طرفتون دستتونو ميگيره تمام بدنتون ميلرزه و احساس خاصی بهتون دست ميده مبتونه دليل همه چيز باشه بجز عشق. مسئله اينجاست که وقتی اون احساس يکبار به شما دست داد ميخواين دوباره لذتشو بچشين و برای همين فرض رو بر عشق ميزارين و فکر ميکنين که اين احساس ناشی از اونه که عاشق طرف مقابلتون هستين در حاليکه اين احساس ميتونه تماما غريزی باشه و بديهی است که بودن در کنار جنس مخالف امری لذت بخش است.
بقول يکی که ميگفت:

You belive you are in love because it feels f...ing great to be in love
خوب، اشکالتراشی کار آسونيه و مهم راه حله. حالا نوبتی هم که باشه نوبت جواب دادن به اين سئواله که چه عواملی نشان دهنده استحکام رابطه بين دو نفر ميباشند؟ قبل از جواب دادن به اون بزارين يه مقدمه کوتاه خدمتتون عرض کنم: من آدمی بودم که قبل از آشنايی با نرگس اصلا تو خط ازدواج نبودم. هيچ وقت تو خونه ما بحث ازدواج پيش نيومده بود. برام عجيب بود وقتی ميديدم بعضی از دوستای همسنم ازدواج ميکنن، چون من به هيج وجه تا اون موقع احساس نياز به همدم نميکردم. يادمه سربازی که بودم وقتی برای اولين مرخصی راهی تهران شدم اکثر بچه ها تا دم اتوبان (که مسير کمی هم نبود) رو ميدويدند. من و يکی ديگه از بچه ها (کورش) هم داشتيم قاطی بقيه ميرفتيم که من پام پيچ خورد و خوردم زمين. کورش هم وايستاد در همين بين يکی از بچه ها که زن داشت از جلومون دوان دوان رد شد و خداحافظی کرد و رفت. کورش که مجرد بود بهم گفت: خوش بحالش الان بره خونه زنش براش غذا آماده کرده و منتظرشه، ميدونی خيلی خوبه اگه بدونی هميشه يکی نگرانته. راستش اون موقع بابام اينها شمال بودن و خونه ما کسی نبود که منتظر من باشه ولی برای من زياد مهم نبود. البته کيف داره بيای خونه يکی لوست کنه و غذای گرم جلوت بزاره ولی نه اونقدر که من بخودم بگم کاش الان زن داشتم. اونشب اومدم خونه دوش گرفتم و ماشينو برداشتم با يکی از بچه ها رفتيم يه چلوکباب توپ زديم، اونم بعد از هفته اول تو پادگان، بعدشم برگشتو خونه و خوابيدم.
خيلی از جوونهای همسن من اگر مجرد مونده بودن دليلش اين بود که يا شرايطشو نداشتن و يا هنوز داستن دنبال فرد مورد نظرشون ميگشتن، اما من هنوز چنين نيازی رو اصلا حس نميکردم.
اونهايی که منو خوب ميشناختن، از شنيدن خبر ازدواج من تعجب کردن و بارها ازم پرسيدن که چه جوری شد که احساست عوض شد و حالا من ميخوام جوابی رو که به اونها دادم به شما بگم.
رشد عشق در طول زمان: من و نرگس همونطور که خودتون خيلی خوب ميدونيد، احساسمون به همديگه رشدی کند ولی پايدار داشت. چيزی بود که در طی زمان بوجود آمده بود و شايد بنوعی در من به نرمی رسوخ کرده بود.
عدم احساس مالکيت در ابتدای دوستی: واقعا برام جالبه وقتی ميبينم که يه دختر و پسری هنوز يه بارم با هم بيرون نرفتن، اونوقت چنان احساس مالکيتی نسبت به هم ميکنن که بيا و ببين. مسئله خنده دار ميشه وقتی که ميبينی که احساس مالکيت هر کدومشون يه طرفه است. در حاليکه تعهدی نسبت به طرفشون احساس نميکنن از اون انتظار تعهد دارن. بنظر منکه يه دختر و پسر در ابتدای آشناييشون حتی حق ندارن از همديگه توضيح بخوان که کجا بودی و تلفنت چرا اشغال بود.
آزاد گذاشتن طرف مقابل: شما خودتون بگين اين يعنی چی که يه دختر اولين سئوالی که از يه پسر میپرسه اينه که: شما قصدتون از دوستی چيه؟ اگه قصدتون ازدواجه ميتونيم رابطه رو ادامه بديم. بابا شايد طرف اصلا آدم حسابی نبود، و بعلاوه دختری که اين حرفو ميزنه فقط ارزش خودشو پايين مياره. آخه اون پسری هم که ريگی به کفششه که نمياد هوار بزنه و بگه نه من تو رو واسه ازدواج نميخوام. من و نرگس در مورد ازدواج زياد حرف ميزديم، البته نه از روز اول، ولی در مورد اينکه با هم ازدواج کنيم تا روزی که من از نرگس خواستگاری کردم حرفی نزديم.
نظر ديگران: ما جوونها هر وقت تو يه موردی با بزرگترها اختلاف پيدا ميکنيم و هر کاری ميکنيم نظرشون عوض نميشه يه راه حل کاری داريم. ميگيم شما مال نسل قبل هستين و نميفهمين. خوب اين حرف در بعضی از موارد درسته ولی نه در همه موارد. اگه يکيو دوست دارين و ميبينين که دوستاتون و خانوادتون روی خوش نميدن بايد به اون رابطه شک کنين. دقت کنين، من نميگم ديگران بايد براتون تصميم بگيرن که عشقتون واقعی و ماندگاره يا نه، من ميگم اينکه نظر ديگران مثبت نيست، نشانه خوبی بشمار نميره و بايد اونو مهم شمرد. من وقتی بعضی از دوستامو ميديدم که با چه شور و حالی رابطه برقرار ميکردند و گاه اونقدر علاقه مند ميشدند که حتی نميخواستن تا پايان درسشون صبر کنن و بعد ميديدم که اون شور چنان فروکش ميکرد که انگار هيچ وقت وجود نداشته، يه کم پشتم ميلرزيد. اما وقتی مادرم ميگفت: زن، زن رو خوب ميشناسه، اينو از دست بدی بهتر گيرت نمياد. وقتی پدرم بشوخی میپرسيد: از کی بايد ايشون رو عضو خانواده محسوب کنيم و وقتی که نريمان ميگفت: ما اينها رو سالهاست که ميشناسيم، موقعيت رو از دست نده. وقتی همه اينها رو ميشنيدم قوت قلب ميگرفتم.
تفاهم: تا حالا فکر کردين تفاهم يعنی چی؟ خيليها فکر ميکنن که تفاهم يعنی داشتن نقاط مشترک در حاليکه تفاهم اصلا اين معنی رو نميده. تفاهم به معنی فهميدن تفاوتهاست. ساختار خانوادگی ما و نرگس اينها تفاوت زيادی داشت. بسياری از نکاتی که برای خانواده نرگس اينها بسيار مهم بود از نظر خانواده ما امری پيش پا افتاده محسوب ميشد و بالعکس و هزاران تفاوت و اختلاف نظر ديگر. اما ما سعی ميکرديم به اين اختلافها احترام بزاريم و همديگرو ضعيف نکنيم. بنظر من اين غلطه که فکر کنيم که يه زن و مرد برای اينکه عاشق همديگه باشن، بايد نقطه نظراتشون نسبت به کليه امور مثل هم باشه. البته وجود نقاط مشترک زياد امر تفاهم رو تسهيل ميکنه.
عدم تلاش برای اثبات عشق: عشق چيزيه که نميتونی هر وقت دلت خواست ميزانشو اندازه بگيری. تنها کاری که ميشه کرد اينه که از اتفاقات بسادگی نگذشت و اونها رو با چشم باز ديد و بر اساس اونها عمق رابطه رو تخمين زد. اين مسخره بازيها که مثلا دختره شماره تلفن پسره رو ميده به دوستش که عشق پسره رو امتحان کنه. يا پسره با دختره قرار ميزاره و بعد نميره و يکی از دوستاشو که دختره نميشناسه ميفرسته اونجا ، و از دوستش ميخواد که سعی کنه با دختره دوست بشه. چون ميدونه دختره در اون شرايط بسيار ضربه پذيره و ميخواد عشق دختره رو مثلا بسنجه. اگه داستانمو خونده باشين ديدين که خود من که الان رفتم رو منبر چه جوری خواستم عشق نرگسو محک بزنم و نتيجش رو هم ديدين. تازه من ديگه توضيح ندادم که بعد از اون چه بلاهايی نرگس سرم آورد.
عدم تلاش برای کنترل يکديگر: اين خيلی ديده ميشه که پسر و يا دختر در همون ابتدای رابطه سعی ميکنن طرفشونو تو مشتشون بگيرن. سعی ميکنن بگن که حرف حرف منه. البته آقايون از اين عادتها بيشتر دارن و جالب اينکه اين باب طبع خيلی از خانمها هم هست (قصد توهين ندارم، چيزيه که ديدم و شامل همه خانمها نميشه). من نميدونم شايد ترکيب مرد زورگو و زن زور دوست ترکيب بدی نباشه ولی رابطه من و نرگس اصلا اونجوری نبود که يکيمون بخواد اون يکی رو کنترل کنه.
عدم سياست بازی: چيزی که من تو رابطم با نرگس خيلی دوست داشتم، سادگی رابطمون بود و از سياست بازی خبری توش نبود. مثلا يکی از دوستام بود که هر وقت با دوست دخترش قرار ميزاشت دختره عمدا نيم ساعت تا يک ساعت دير ميکرد و خودش هم ميگفت که اگه کسی دوسش داره بايد براش صبر کنه. از اين دست مثال فراوونه.

دست سرنوشت برای بار دوم منو از نرگس دور کرد. دفعه دوم که از نرگس خداحافظی میکردم هم شناختی نسبی از آمریکا پیدا کرده بودم و میدونستم به کجا دارم میرم و هم اینکه میدونستم دیگه نرگس ما منه . میدونستم به هر قیمتی شده، دیر یا زود نرگسو خواهم دید و زندگیمونو با هم شروع خواهیم کرد. از طرفی شاید فکر کنید که خداحافظی دفعه برای بار دوم راحتتره ولی اینطور نبود.
شاید بعضیها ازدواج کردن رو امری قراردادی بدونن و بگن که مهم احساس دو نفر نسبت به همدیگس و چند برگ کاغذ امضا شده چیزی رو عوض نمیکنه اما حداقل در مورد من اینطور نبود. یه بار و مسئولیتی رو دوش خودم احساس میکردم، اینبار از همسرم دور بودم نه از دوست دخترم یا عشقم یا هر اسم قشنگی دیگه ای که شما میخواین براش بزارین. به این فکر میکردم که در باید در این یکسال باقیمانده زمینه رو برای اومدن نرگس فراهم کنم ، باید حسابی درس بخونم و باید متفکرتر بشم. تازه داشتم با مفاهیم تاهل و مسئولیت آشنا میشدم.
دو ترم از فوق لیسانس رو گذرونده بودم و دو ترم دیگه باقیمانده بود. ترم اول نمرات خوبی داشتم و نه عالی و ترم دوم (قبل از رفتنم به ایران) وضع نمراتم خیلی خراب بود و حتی یکی از درسها رو افتادم. ترم سوم رو با شور و هیجان خاصی شروع کردم. سه تا درس داشتم و استاد یکیشون یه چینی بود و یه روز سر کلاس یه چیزی در مورد نظریه اعداد گفت که بنظرم درست نیومد. راستش ریاضیاتی که ما تو ایران تو دبیرستان میخونیم و بطور کلی سطح دیپلم در ایران خیلی بالاست، خلاصه سئوالمو پرسیدم و همش میترسیدم که استادمون ناراحت بشه که یکی برگرده بهش بگه حرفت بنظرم غلط میاد. تازه اینو در نظر بگیرین که من مطمئن نبودم که حرفش غلطه یا نه. استادمون در کمال فروتنی گفت: شاید من اشتباه میکنم، شما لطف کنید مطالعه بفرمائید و به دفتر من بیاین تا در موردش بیشتر صحبت کنیم. خلاصه بعد کلاس مستقیم رفتم کامپیوتر لب و تو اینترنت مشغول جستجو شدم تا ساعت 9:30 شب و بالاخره تونستم مطلب مورد نظر رو پیدا کنم، همرو سیو کردم و پرینت گرفتم و رفتم بزارم تو میل باکسش. از دم دفترش که رد میشدم دیدم چراغ اطاقش روشنه، در زدم و پرسیدم که وقت داره یا نه ، تا ساعت 10:30 با هم صحبت کردیم. جلسه بعد اول کلاس گفت که مطلبی که جلسه قبل گفته بوده اشتباه بوده و در ادامه گفت از آقای امیر میخوایم که بیاد و اونو توضیح بده.گذشته از اینکه اینقدر هول شده بودم که چند بار تو حرفام لغتهای ایرانی مثل "بعد" و یا "اصلا" پروندم ولی تجربه شیرینی بود.
 

AsreJavan

عضو جدید
همون مسئله باعث شد که یکسری کار تحقیقاتی رو با همون استاده شروع کنم. خلاصه همون شدم که تو ایران بهش میگن "خرخون" و همه مسخرش میکنن و تو آمریکا بهش میگن "Hard Worker" (سخت کوش) و همه تحسینش میکنن.
در همون زمان نرگس در خانه ما زندگی میکرد و حالا نوبت پدر و مادر من بود که رفتارهای عجیب و غریب از خودشون نشون بدن. درسته که مادرم نرگسو خیلی دوست داشت ولی هر چی باشه مادر شوهر بود و مسئله دیگه این بود که فرهنگها متفاوت بود و این مسئله رو سخت تر میکرد. البته این مسائل من از دور میشنیدم و توضیحش رو میزارم به عهده نرگس. فقط اینو بهتون بگم بعضی روزها چنان اعصابم خرد میشد که دوست داشتم با اولین پرواز برگردم ایران. یادمه یه بار از زور عصبانیت تا رسیدم خونه با لباس رفتم زیر دوش آب سرد. حالا بقیه ماجرا رو از زبان نرگس بشنوید:
امیر رفت و من موندم و کوله باری از غم و مسئولیت. در خانه امیر اینها ساکن شده بودم، در همون تابستون قبل از آمدن امیر یه درس سه واحدی ثبت نام کرده بودم و سه جلسه غیبتم را در مدت زمانی که امیر ایران بود کرده بودم و مجبور بودم که همه کلاسها رو برم و در ضمن چهار هفته بعد از رفتن امیر امتحان همون درس رو داشتم. اصلا حال و حوصله درس خوندن نداشتم، هر جا میرفتم بوی امیر میومد، از همه بدتر اینکه اطاق امیر رو به من داده بودن. توی اطاقش وقتی میخواستم درس بخونم دائم یاد امیر و خوبیهاش میفتادم. تمام خاطراتمون برام زنده میشد و این دوری از امیر رو برام سخت تر میکرد و همش از خدا میخواستم که بهم صبر بده. پیش خودم میگفتم تازه الان چند روزی بیشتر نیست که امیر رفته و من دلم اینقدر براش تنگ شده و سختمه وای بحال اینکه حداقل یکسال نبینمش. هر شبی رو که روز میکردم و هر روزی رو که شب میکردم خوشحال میشدم از اینکه یک روز به دیدن امیر نزدیک تر میشدم.
بهرحال اون چهار هفته هم گذشت و خودتون حدس میزنید که نتیجه اش چی شد، بله اون درس رو افتادم و تنها مزیتی که برام داشت این بود که وقتمو کمی پر کرده بود. احساس میکردم که بی انگیزه شدم، با اینکه حالا دیگه همسر امیر بودم و باید انگیزه بیشتری برای زندگی میداشتم، ولی بخاطر احساس تنهایی زیادی که داشتم خیلی بی حوصله شده بودم و نسبت به همه چیز بی تفاوت. همش دوست داشتم بخوابم که گذر زمان رو حس نکنم، ولی حتی دیگه خواب بهم آرامش نمیداد و اصلا انگار خواب آروم رو ازم دزدیده بودن.
در منزل امیر اینها خیلی تنها بودم، دوستام اونجا نمیومدند و حتی خیلی کم بمن تلفن میزدند و در واقع ملاحظه سن بالای پدر و مادر امیر رو میکردند. شده بودم مثل یه پرنده اسیر قفس. حتی گریه هم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم که پدر و مادر امیر رو که از رفتن پسرشون باندازه کافی ناراحت بودن ناراحتتر کنم. حتی هر از گاهی که میگفتم که دلم برای امیر تنگ شده پدر امیر خیلی جدی بهم میگفت که "یعنی چه دختر جان باید قوی باشی " البته مادر امیر منو بیشتر درک میکرد اما بهر حال جلوی اونها نمیتونستم گریه کنم.
ثبت نام ترم جدید شد و سعی کردم کلاسهام رو طوری بردارم که هر روز از صبح تا عصر بتونم دانشگاه باشم و فقط برای خواب بیام خونه. آخه خیلی حوصلم خونه امیر اینها سر میرفت، افرادی که به منزل امیر اینها رفت و آمد داشتند همه مسن بودن و برای من هیچ جذابیتی نداشتند، علاوه بر اون تمام جاهایی که دعوت میشدیم هم مجبور بودم برم که پدر و مادر امیر ناراحت نشوند.
تنها جمعه ها صبح تا شب میرفتم خونمون، حتی شب هم نمیتونستم بمونم چون پدر و مادر امیر و البته خود امیر میترسیدند ناپدریم دیوانه بشه و بلایی سر من بیاره. هر چی میشد پدر و مادر امیر میگفتن که ناپدریت تعادل رفتاری نداره و ما میترسیم و مسئولیت تو با ماست و هزار جور حرف دیگه که من محکوم بودم بهشون گوش کنم.
از همه اینها بدتر مشکل تلفن و اینترنت بود. چون تلفن گرون بود دلخوشی من چت کردن با امیر بود. معمولا شبها قبل از خواب میرفتم تو شبکه تا با امیر چت کنم ولی چون تلفن بالای سر پدر و مادر امیر و توی اطاق خوابشون بود من دائم معذب بودم که یه وقت صدای شماره گرفتن بیدارشون نکنه. از طرف دیگه چون روز و شب من امیر برعکس بود من و امیر معمولا نصفه شبها صحبت میکردیم، هر بار که امیر زنگ میزد مامانش اینها اول بیدار میشدن و هر وقت هم که من میخواستم زنگ بزنم تلفن تو اطاقشون صدا میداد. هر چی به پدر و مادر امیر میگفتم که تلفنشونو شبها بکشن میگفتن نه دخترم راحت باش ما اگر هم بیدار بشیم مهم نیست. بعضی وقتا میشد که با امیر قرار میزاشتم که همدیگرو تو اینترنت ببینیم و چند بار شماره میگرفتم و وصل نمیشد و مجبور میشدم از چت کردن با امیر صرف نظر کنم. بعضی وقتا هم میشد که خیلی دوست داشتم با امیر تلفنی صحبت کنم، اما اگر بار اول یا دوم موفق نمیشدم شماره رو بگیرم باید اون شب از خیر صحبت کردن با امیر میگذشتم.
دستشویی چسبیده به اطاق خواب پدر و مادر امیر بود، منم شبی حداقل یکبار باید دستشویی برم. سیفون هم چنان صدایی میداد که همه رو بیدار میکرد. بنابراین مجبور میشدم برم دستشویی دم در، برای اونکار هم باید چراغ رو روشن میکردم و چراغ هم جایی بود که نورش درست میفتاد تو صورت بابای امیر. البته برای این مسئله یه راه حل خوب پیدا کردم: چراغ قوه
خلاصه هر کاری میخواستم بکنم معذب بودم. این حرفها رو هم به هیچ کس نمیتونستم بزنم، به مامانم اگر میگفتم که فقط بیچاره رو غصه میدادم، گفتنش به امیر هم که جز ناراحت کردنش تاثیری نداشت و تنها دوستم ندا بود که در تمام اون مدت سنگ صبور من بود.
هر بار که با امیر چت میکردم بهش میگفتم که خیلی تو خونتون تنها هستم و روم نمیشد که مشکلاتم رو بگم. امیر هم که وضع زندگی ما با ناپدریم رو دیده پیش خودش فکر میکرد که تو خونشون باید به من خیلی خوش بگذره.
راستش اینها تازه مواردیه که قابل ذکره، و خیلی چیزهای دیگه هم بود که بدلایل خصوصی و خانوادگی از گفتنش معذورم. آخه میدونید چاره ای نداشتم به جز تحمل کردن. هزار بار به شانسم لعنت میفرستادم که چرا باید ناپدریم این مسخره بازیها رو در میاورد که من بدبخت این همه مکافات رو تحمل کنم. دیگه به این فکر افتاده بودم که برگردم و خونه خودمون زندگی کنم. ولی چطوری میشد اینکارو کرد؟ اولین نفری که با این کار مخالفت میکرد خود امیر بود و تازه بعد از اونهم پدر و مادرش و از اون گذشته جلوی ناپدریم خیلی سرخورده میشدم. حاضر بودم همه اینها رو بجون بخرم ولی دیگه تنها نباشم. اصلا افسردگی گرفته بودم. از همه بدم اومده بود و همه اطرافیانم رو مقصر میدونستم که باعث بدبختی من شده بودند. یادمه که هر وقت دایی بزرگمو میدیدم که با خانواده عروسش چه جوری رفت و آمد میکردند و خوشحال بودند دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم که "چرا به امیر گفتی که صلاحه من خونه اونها زندگی کنم، چرا اگر صلاحه پس عروس خودش خونه پدر و مادر خودش زندگی میکنه؟ " هر کس رو میدیدم که توی خونه خودش داره راحت و آسوده زندگی میکنه ازش بدم میومد. از همه بدتر این بود که باید دائم جلوی دیگران فیلم بازی میکردم و از بودن در خانه امیر اینها رضایت کامل نشان میدادم.
تصمیم گرفتم به امیر بگم که میخوام برگردم خونمون تا ببینم عکس العملش چیه. بهش گفتم و امیر دلیلشو ازم پرسید و من هم قسمتی از مشکلات رو براش توضیح دادم. اما امیر قانع نشد و در عوض سعی میکرد منو قانع کنه که اونجا بمونم. البته امیر خودش قبول داشت که من در شرایط خوبی نبودم ولی میگفت اگه اینکارو بکنی آبروی پدر و مادرم میره و همه میگن عرضه نداشتن عروسشونو نگه دارن و از طرف دیگه ناپدریمو آدم خطرناکی میدونست و دوست نداشت که من تو خونه ای که اون هست زندگی کنم. در ضمن اگه من برمیگشتم خونمون، ناپدریم همیشه میتونست زخم زبون بهم بزنه. من دست آخر عصبانی شدم و گفتم "باباجون مگه توی خونه ما آدم دیگه ای زندگی نمیکنه؟ خواهر خود من با مادرم اونجان، ناپدریم آسیبی بهشون رسونده؟ دیگه خون من که از خون اونها رنگین تر نیست. " امیر گفت که بهترین راه اینه که با پدر و مادرش صحبت کنه و اگه نشد آنوقت یه فکر دیگه میکنه. ساده ترین مسئله ای که منو خونه امیر اینها ناراحت میکرد این بود که بابای امیر اصرار داشت که کسی در اطاقشو نباید ببنده. حتی وقتی امیر ایران بود بابای امیر میگفت در اطاقتونو نبندین!!!!! که امیر برگشت به باباش گفت چشم هر وقت سن شما شدیم دیگه در اطاقو نمیبندیم. اما وقتی که امیر رفت بابای امیر دوباره شروع کرد که در اطاق توی این خونه نباید بسته باشه، ما که نمیخوایم چیزی رو از هم قایم کنیم. درسته که پدر و مادر امیر سنشون زیاد بود ولی من احساس راحتی نمیکردم که بخوام با در باز بخوابم. قرار شد امیر در این مورد با پدر و مادرش صحبت کنه تا ببینیم نتیجه چی میشه. اینم بگم که امیر خیلی رعایت پدر و مادرشو میکرد. مثلا یادمه اون وقتها که با هم دوست بودیم یه بار که ماشین امیر خراب بود با ماشین بابای امیر رفتیم بیرون و وقتی برگشتیم ماشین یه کم بیشتر ¼ بنزین داشت و بابای امیر کلی غر زد که چرا امیر بنزین نزده. خنده دار اینکه یه بار که بابای امیر با ماشین امیر رفته بوده وقتی ماشینو برمیگردونه ماشین اصلا بنزین نداشته و امیر بیچاره حتی تا اولین پمپ بنزین هم نمیرسه و وسط راه میمونه. اما امیر حتی اینو بروی پدرش هم نمیاره. خلاصه امیر به پدر و مادرش زنگ زد و ازشون خواست که در مورد باز بودن در اصرار نکنن. مامان امیر عصبانی شده بود و گفته بود " عروس خانم ما فرمایش دیگری ندارن؟" یا "لطف کنین یه کتاب برامون بخرین تا یاد بگیریم با عروسمون چه جوری رفتار کنیم چون ظاهرا بلد نیستیم" و بعد از اون علاوه بر همه مشکلات گذشته رفتار پدر و مادر امیر هم با من کمی تغییر کرد و بد شد.
امیر حتی پیشنهاد کرد که یه آپارتمان بگیرم و خودم تنها زندگی کنم ولی مگه میشد؟ دختر ازدواج کرده توی شهری که هم خانواده خودش هستن و هم خانواده شوهرش تو یه خونه تنها زندگی کنه؟ بعد از چند جلسه کشمکش تلفنی، امیر ازم خواست که تمام مطالب چه خوب و چه بد رو براش بنویسم و از طریق اینترنت بفرستم. تا بخونه و تصمیم بگیره. امیر هر بار که یه تصمیم سخت میخواد بگیره همه چیز رو درباره اون مینویسه و یه پرونده درست میکنه. من هم همه موارد (از جمله مواردی که اینجا ذکر نکردم) رو تو 15 صفحه براش نوشتم و از طرف دیگه مطلب رو با مامانم در میون گذاشتم که ببینم اصلا امکانش هست که برگردم خونمون یا نه. یاد اون حرف مادرم افتادم که میگفت همه وسایلتو نبر که اگه خواستم بتونم برگردم. طفلکی مامانم اصلا بروم نیاورد و میگفت که هر وقت دوست داشتم میتونم برگردم. نامه رو اسکن کردم و برای امیر فرستادم. در این مدت هم که از خونمون دور بودم انصافا ناپدریم هر وقت که منو دیده بود با احترام با من رفتار میکرد و هیچ کاری نمیکرد که منو بخواد ناراحت کنه و رفتارش با خواهر و مادرم هم خیلی خوب بود. این مسئله کمی خیال منو راحت کرد و مطمئن شدم که مشکلی از طرف اون نیست. امیر ایمیل رو گرفت و رفت پهلوی یکی از ریش سفیدهای ایرانی و باهاش صحبت کرد. یارو بهش گفت: "تو به زنت گفتی که با مادرت توی یه خونه زندگی کنه وقتی تو اینجایی؟ مگه مخت پر گچه؟" ، خلاصه قرار شد امیر زنگ بزنه به پدر و مادرش و به اونها بگه که نرگس باید برگرده خونه خودشون.
طبق قرارمون به پدر و مادرم زنگ زدم و از اونجایی که پدر و مادرم هیچوقت نشده بود که قبول کنن تو کاری اشتباه کردن تصمیم گرفتم که به هیچ وجه باهاشون بحث نکنم. همونطور که حدس میزدم، وقتی به مادرم گفتم نرگس بهتره برگرده خونه خودشون مادرم واکنش منفی نشون داد و دائم از من دلیل میخواست. پشت سر هم میپرسید:" من میخوام بدونم تو چرا این تصمیمو گرفتی؟" منم دائم تکرار میکردم "مامان جان، فکر کنم اینطوری بهتر باشه" خلاصه مامانم ول کن قضیه نبود تا اینکه من مجبور شدم با صدایی بلندتر از حد معمول و البته نه در حد داد زدن بگم:"من تا آخر عمرم هزارها تصمیم باید بگیرم، باید بیام و دلیلشو براتون توضیح بدم؟ زنمه و من دوست دارم که با پدر و مادرش زندگی کنه" مادرم که از جواب من جا خورده بود دیگه چیزی نگفت و بعد از چند جمله کوتاه خداحافظی کردیم. و آنچه در ایران گذشت رو از زبان نرگس بشنوید:
چند روز بعد، صبح من، مادرم و خواهرم همراه با یک چمدون بزرگ راهی خونه امیر اینها شدیم. یاد روزهایی میفتادم که داشتم وسایلمو میبردم خونه امیر اینها. چقدر ذوق و شوق داشتم که دیگه از اون همه ناراحتی که ناپدریم برام ایجاد میکرد جدا میشم. و حالا بعد از چند ماه دوباره داشتم برمیگشتم همونجایی که بودم. فقط مادر امیر خونه بود و همچنانکه مادرم مشغول صحبت کردن با مادر امیر بود من و خواهرم وسایل رو توی چمدون میزاشتیم. وقتی که وسایل جمع شد و خواستیم که برگردیم خونه مادر امیر گفت که نمیزاره برگردم و ازم دلیل برگشتنم رو میپرسید و من هم در جواب میگفتم که امیر گفته باید برگردم (بیچاره امیر قبول کرد که تمام تقصیرها رو بعهده بگیره تا کارها راحتتر پیش بره) و وقتی دیدم مامان امیر داره اصرار میکنه به امیر زنگ زدم و امیر با مادرش صحبت کرد. اونروز امیر خیلی خشک با مادرش صحبت کرد و بهش دوباره بهش گفت که من(نرگس) باید برگرده خونه خودشون. خلاصه اونروز که برام مثل کابوس بود گذشت و من برگشتم خونه خودمون. من بودم، خواهرم، مادرم، ناپدریم و پسرش که همسن خواهرم بود.
از اینکه باعث شده بودم که امیر با مادرش اونجوری صحبت کنه احساس گناه میکردم. امیر همیشه با پدر و مادرش به نرمی صحبت میکرد ولی انصافا مادر امیر دیگه راهی برای امیر نذاشت. اما از طرفی از اینکه میدیدم که امیر برای حمایت از من حاضر به همه کاری هست قلبم خیلی آروم میشد.
خیلی احساس غریبی میکردم. با اینکه برمیگشتم به اطاق خودم، اطاقی که مدتها توش زندگی کرده بودم و کلی دوسش داشتم، اما احساس میکردم که اونجا مهمان هستم و غریبه و دیگه احساس نمیکردم که خونه خودمه و در واقع یه جورایی همه چیز برام غریب و نا آشنا بود. تنها دلخوشیم این بود که دیگه تنها نیستم و حداقل پیش خواهر و مادر خودمم. ولی عذاب وجدان داشتم که پدر و مادر امیر رو تنها گذاشته بودم. میدونید اصلا شرایط خیلی بدی بود، هر کاری که میخواستم بکنم همه اش باید عذاب میکشیدم چون این وسط بالاخره یکی ناراحت میشد و هر روز به خودم و شانسم لعنت میفرستادم.
کم کم افسردگی در وجودم رخنه کرد و به آدمی منزوی و بی حوصله تبدیل شدم. روز بروز لاغرتر میشدم و هر کی منو میدید فکر میکرد که من مریضم، که در واقع بودم. تازه باید خدا رو شکر میکردم که خونه خودمون بودم و اگر خونه امیر اینها مونده بودم فکر کنم از شدت تنهایی کارم به بیمارستان میکشید. طفلکی پدر و مادر امیر دوباره تنها شده بودند، اما گناه من چی بود؟ منکه از روز اول میخواستم با اونها زندگی کنم، اما تنهایی و سایر مسایل امانم رو بریده بود. همش آرزو میکردم که این دوران هر چه زودتر بگذره و من برم پهلوی امیر.
بعضی وقتها که میرفتم خونه اون دوستم که با اختلاف چند روز از هم عروسی کرده بودیم و با هم رفته بودیم ماه عسل. حسرت میخوردم وقتی میدیدم که اون پیش شوهرشه و من نیستم. یادمه یه روز رفته بودم خونشون و دوستم داشت تقویمو نگاه میکرد که به شوهرش و من گفت:" انگار نه انگار 9 ماهه که ما عروسی کردیم، انگار همین دیروز بود." و من بحالت عصبانی بهش گفتم که برای تو مثل دیروزه برای من مثل 9 سال گذشته.
بهرحال کاری بود که خودم کرده بودم و راهی بود که خودم انتخاب کرده بودم و بقولی خود کرده را تدبیر نیست. روزها به تلخی میگذشت، دوباره ولنتاین شد و یه مدت بعدش هم عید. امیر در تمام این مدت دائم به فکرم بود و با خریدن هدیه، فرستادن پول و سورپریزهای کوچیک و بزرگ تمام سعی خودشو میکرد که منو خوشحال کنه.

 

AsreJavan

عضو جدید
من مرتب به پدر و مادر امیر سر میزدم و هر بار که میرفتم خونشون حتما براشون گل میبردم حتی اگر شده فقط یک شاخه. خیلی از مهمونیهایی هم که پدر و مادر امیر دعوت بودن و بمن میگفتند باهاشون میرفتم تا خوشحالشون کنم. یعنی راستش اینکارو به دو دلیل انجام میدادم یکی اینکه پدر و مادر امیر رو دوست داشتم و میدونستم که خوشحال میشن که من باهاشون برم مهمونی و دوم اینکه اگه اینکارو نمیکردم برای اونها خیلی بد میشد و کلی حرف براشون در میاوردن که با عروسشون مشکل دارن و اینجور حرفها. خدا رو شکر همچنان همدیگرو دوست داشتیم و برگشتن من بخونمون باعث نشد که بینمون فاصله بیفته.
نردیکیهای شب عید بود و من فکر میکردم که اون عید احتمالا آخرین عیدی خواهد بود که من در ایران هستم. مونده بودم که تحویل سال رو خونه خودمون باشم یا خونه امیر اینها. هر جا که میرفتم اون یکی ناراحت میشد. تازه این از جمله مشکلاتیه که قابل ذکره و من اینجا دارم براتون بنویسم، وگرنه مشکلات از این نوع ولی با شدت بیشتر کم نبودند. خلاصه دلو به دریا زدم و تصمیم گرفتم که برای تحویل سال نو برم خونه امیر اینها. با مادرم این مسئله رو در میون گذاشتم و ازش عذر خواهی کردم که تحویل سال رو کنارش نخواهم بود. مامانم هم بقلم کرد و گفت که کار خیلی خوبی دارم میکنم و خودش هم میخواسته بهم بگه که برای تحویل سال برم خونه امیر اینها. میدونستم که اینکار زخم زبونهای ناپدریمو به همراه خواهد داشت ولی خوب چاره چی بود؟ تحویل سال حدود ساعت 11 شب بود. حدودای ساعت 7 شب بود که دیگه تصمیم گرفتم زنگ بزنم، به پدر و مادر امیر گفتم که تحویل سال دارم میرم خونشون و در کمال ناباوری شنیدم که مادر امیر گفت که همراه با پدر امیر دارن میان خونه ما تا برای تحویل سال نو همه در کنار هم باشیم. انگار دنیا رو بهم داده بودن، داشتم بال در میاوردم. مدتی بود که هیچ چیز در زندگی من بخوبی برگزار نشده بود. نمیدونم بابای امیر چطوری راضی شده بود که بیاد خونه ما. خلاصه پدر و مادر امیر اومدن خونه ما و برای عیدی یک سکه طلا بهم دادن و جاتون خالی کلی خوش گذشت. توی دلم میگفتم که چقدر خوبه که آدمها همدیگرو ببخشند و با هم مهربون باشند.
سال تحویل شد و من سریع به امیر زنگ زدم. میدونستم که امیر هم قراره سال تحویل با چندتا ایرانی دیگه دور هم جمع بشن. خوشبختانه اولین بار گرفت و دیدم که اونور از پشت تلفن صدای شلوغی نمیاد، امیر خودش خونه تنها بود. علتشو پرسیدم و امیر بهم گفت تو که نیستی اصلا شور و حال مهمونی و اینجور چیزها رو ندارم، و منم در جواب گفتم که آرزو کنه که سال بعد موقع سال تحویل کنار هم باشیم.
چون دیر وقت شب بود، پدر و مادر امیر داشتن آماده میشدند که برن، در همون موقع وسطای خداحافظی موبایل پدر امیر زنگ زد و خبر دادن عموی امیر که در شهرستان زندگی میکرد فوت کرده. بیچاره بابای امیر همه اون خوشحالی و سرور از دماغش در اومد. پدر امیر تصمیم گرفت که فردا صبحش همراه با مادر امیر حرکت کنه. پدر و مادر امیر دو روز بعد برگشتن و تصمیم داشتن که دوباره برای مراسم هفتم برگردن.اینبار من و مامانم هم همراهشون رفتیم، پدر و مادر امیر تصمیم گرفتن تمام مدت عید رو بمونم و بهمین خاطر من و مادرم بعد از دو روز برگشتیم تهران.
مادر و پدر امیر کل ایام عید رو تهران نبودند و درگیر مراسم فوت عموی امیر بودن. دامنه اختلافات هر روز در خانه ما بیشتر میشد و من بشدت مریض شدم، طوری که هر روز باید بهم سرم وصل میکردن و فشارم دائم میومد پایین. ناپدریم هم که خودش پزشک بود میگفت که این سرمها رو به هر کسی بزنن تا یک ماه سر حال و سر پا میشه و حتی بشوخی میگفت که میتونه بره کره ماه. ولی من چون فکرم ناراحت بود و عصبی بودم بدنم به داروها جواب نمیداد. حتی تا دو هفته بعد از اینکه تعطیلات عید تموم شد هم نتونستم برم دانشگاه.
پهلوی یه متخصص دیگه رفتم و اون گفت که افسردگی گرفتم ولی نه بصورت حاد و اگر مراقب نباشم افسردگیم بصورت حاد در میاد. وزنم خیلی کم شده بود و منکه اصولا دختر لاغری محسوب میشدم، 5 کیلو وزن کم کردم. دکتر بهم یه سری قرص داده بود که ما بشوخی اسمشو گذاشته بودیم قرص بی غیرتی چون اون قرصها آدمو یه ذره بیخیال میکرد تا آدم کمتر فکر و خیال کنه و کمتر حرص و جوش بخوره. دکتر تغذیه هم میرفتم، به مامانم و خواهرم رژیم لاغری میداد و به من رژیم چاقی. بهم میگفت که دائم شیرینی و چیزهای چاق کننده بخورم اما دریغ از یه ذره اضافه وزن. تنها مزیت این بیماریم این بود که تا میتونستم شیرینی میخوردم. توی همین حال و احوال مامانم ناراحتی اعصاب گرفت، بیچاره بسکه غصه منو میخورد. خواهرم هم که اصلا با ناپدریم نمیساخت از خونه ما رفت تا با پدرم و زن بابا (زن پدرم) زندگی کنه. پدر و نامادریم آدمهایی بشدت مذهبی بودن و بد اخلاق و خواهر من یه دختر یه مقدار قرطی و زود رنج. تنها نکته مثبت این بود که پدرم در یک خونه دو طبقه با زنش زندگی میکرد و خواهرم میتونست تو یه طبقه جدا از نامادری باشه و بنابراین مشکلش از خونه ما کمتر میشد.
خواهرم که رفت و مادرم میدونست که منم دیر یا زود میرم و دائم غصه میخورد. بعد از گذشت مدتی احساس کردم که خواهرم کار درستی کرده که برگشته، حداقل دیگه هر روز شاهد کشمکش بین خواهرم و ناپدریم نبودیم. مریضی مادرم هر روز بیشتر میشد و دائم تشنج میگرفت و دکتر توصیه کرده بود که خونه تنها نذاریمش چون ممکن بود از شدت تشنج خفه بشه. ناپدریم هم که در واقع باعث و بانی تمام این مشکلات بود هوای مامانمو زیاد نداشت و بهانه های الکی میگرفت. مثلا بعد از اینکه خواهرم رفت پهلوی پدرم، پسر ناپدریم که همسن خواهرم بود هم با خواست خودش برگشت پیش مامانش و من مونده بودم و مامان مریضتر از خودم. ناپدریم همش بهونه میگرفت که چون دخترت رفته تو جوری با پسر من رفتار کردی که اون هم از پیش من رفت. اما خدا شاهده که مامانم هر کاری از دستش بر میومد انجام میداد.
پدر من چون آدمیه که تو زندگیش سر هیچکس کلاه نذاشته فکر میکنه دیگران هم همینطور هستن. جالب اینه که با اینکه سرش تا حالا چند بار کلاه رفته، باز هم چارش نمیشه و به همه اعتماد میکنه. مثلا وقتی من دانشگاه قبول شدم بابام قرار شد یه ماشین برام بخره. منم با ذوق و هیجان زیاد به مطالعه در این زمینه پرداختم و سر آخر به این نتیجه رسیدم که با بودجه ای که برای اینکار پدرم در نظر گرفته بود میتونیم یه پژو 405 دست دوم و یا یه گلف دسته دوم بخریم. بابامم حرف منو گوش کرد و برام یه ماشین هیوندا EXCELL خرید، بقول خودش میخواست منو سورپریز کنه. ماشینو تو پارک سوار بیهقی دید و اینقدر خوشش اومد که همونجا ماشینو قولنامه کرد، بدون اینکه حتی استارت زده باشه و یا حتی توی ماشین نشسته باشه و یارو هم دید که بابام خیلی از ماشین خوشش اومده چند صد هزار تومنی قیمتو برد بالا. تازه با قیمتی که میخواستیم بالای اون ماشین بدیم خیلی راحت میتونستیم یه پژو و یا یه گلف بخریم. حالا بابام نه تنها از ماشین خوشش اومده بود از یارو هم که یه وکیل تریاکی بود خیلی خوشش اومد و دائم به ما میگفت که کسی که ماشینو داریم ازش میخریم خیلی آدم خوبیه. بابام برای قولنامه حدود 2 میلیون تومن به یارو داد و این در حالی بود که قولنامه اون ماشین رو با مبلغی حدود 20 هزار تومن هم میشد انجام داد. من از انتخاب بابام اصلا راضی نبودم، اما کاری نمیشد کرد چون 2 میلیون پول بابام دست یارو بود. یارو باید خلافی میگرفت تا بتونیم بریم محضر و دائم امروز و فردا میکرد. هی میگفت من گرفتارم و وقت ندارم، آخرش ما رفتیم خلافی ماشینش رو بگیریم و دیدیم که ماشین 130 تومن خلافی داره. یارو گفت که ما باید خلافی بدیم و من به یارو گفتم مرتیکه تو خلاف کردی ما پولشو بدیم؟ اصلا ما ماشینتو نمیخوایم پول ما رو پس بده، یارو هم گفت من پولتونو خرج کردم و الان پول ندارم میخواین قولنامه رو فسخ میکنیم ولی باید چند ماهی صبر کنین تا پولتونو جور کنم. سرتونو درد نیارم، بعد از حدود سه ماه کشمکش ما اون 130 هزار تومن هم دادیم و ماشین رو هم کلی گرون خریدیم. تازه بابام همش میگفت این ماشین 10 هزار کیلومتر بیشتر راه نرفته و قیمت خوبی گرفتیم، اما من بردم ماشینو به مکانیک که آشنامون بود نشون دادم بهم گفت ماشین سالمه ولی حسابی دویده، کیلومترش دستکاری شده.
بابای من یه یارویی بنام آقای بارویی میشناخت که تو دوست و آشناهامون آدم خوش سابقه ای نبود و تو کار دلالی و اینجور چیزها بود و از هر راهی پول میساخت. حالا کسی که نه اون تا حالا خونه ما اومده بود و نه ما تا حالا خونش رفته بودیم پدر و مادر من رو دعوت کرد خونش و حسابی ازشون پذیرایی کرد. مسئله این بود که آقای بارویی دندونشو برای اون خونه سه طبقه ما در شهرک غرب تیز کرده بود. تو اون شب کلی نشست زیر پای بابام و گفت که قیمت آپارتمان در تهران بدلیل زیادی جمعیت بشدت تنزل خواهد کرد و گفت که قصد داره تو مازندران ویلا سازی کنه و کلی سود داره و به پدرم گفت که آپارتمانشو بفروشه و باهاش شریک بشه. بابای منهم بدون اینکه چیزی به مادرم و یا من بگه تصمیم گرفت اینکارو بکنه. راستش بابای من همیشه از اون آپارتمان که در واقع با اجاره اون بیشتر مخارج ما تامین میشد یه جورایی بدش میومد.
یه شب طرفهای ساعت 10 شب مامانم زنگ زد و با نگرانی گفت که بابات فردا بعدالظهر داره میره اون آپارتمان رو بفروشه و تا این آقای بارویی ما رو به خاک سیاه نشونده به بابات زنگ بزن و جلوی اونرو بگیر اون حرف تو رو گوش میده. بابام اون موقع بیرون بود و قرار بود برای ناهار بیاد خونه. منم که کارت تلفن نداشتم با تلفن معمولی به ایران زنگ زدم.
من: حالا قراره چه جوری با آقای بارویی شریک باشین؟ اون چقدر قراره پول بزاره؟ کجا قراره که ویلا بسازین؟
بابام: آقای بارویی گفته اول باید خونه رو بفروشیم و بعد که پول تو دستمون اومد میتونیم راجع بهش تصمیم بگیریم.
من: خوب فرض کنیم الان خونه فروخته شده و پول دستتونه، بعدش چی؟
بابام: آقای بارویی گفته کلی پول تو اینکاره، خودش یه شهرک کوچولو ساخته و کلی پول در آورده و حالا میخواد دومی رو بسازه.
من: اسم شهرکش چیه؟
بابام: اسمشو نپرسیدم
من: تو کدوم شهره؟
بابام: نمیدونم
من که از سادگی بابام عصبانی شدم گفتم: این مرتیکه بارویی که اینقدر خوب بلده پول در بیاره چرا میخواد شما رو تو سودش شریک کنه؟
بابام: نه تو اشتباه میکنی، این آقای بارویی خیلی آدم دستو دل بازیه. چند روز پیشها باطری ماشین خراب شده بود خودش رفت یه باطری خارجی خرید و آورد برام نصبم کرد. هر چی هم خواستم پولشو بدم قبول نکرد.
من: تلفن این آقای بارویی لطفا به من بدین، من چند کلمه ای میخوام باهاش حرف بزنم.
خلاصه سرتو درد نیارم، آقای بارویی کم مونده بود ما رو به خاک سیاه بشونه. بابای من هیچ اطلاعی در مورد اینکه آقای بارویی چیکار قراره با این پول بکنه و شراکتشون چه جوری قراره باشه و اینجور چیزها نداشت. من بیشتر از یک ساعت با بابام بحث کردم و دیدم به خرجش نرفت تا اینکه با عصبانیت گفتم:
برو هر کاری دلت میخواد بکن، برو دارو ندارت رو بده دست این مرتیکه شیاد و آخر عمری خودت و مامانو بخاک سیاه بنشون. من دیگه حرفی باهات ندارم.
 

AsreJavan

عضو جدید
راستش اون موقع اونقدر عصبانی بودم که دیگه نمیدونم چی به بابام گفتم، خیلی احساس بدی داشتم از اینکه با پدرم اونطوری حرف زده بودم، ولی خوب چاره چی بود، پدر من آدم ساده ای بود که چند بار سرش حسابی کلاه رفته بود و باز هم به آدمها اطمینان میکرد. اون یه تلفن برای من 85 دلار خرج برداشت ولی ارزششو داشت چون باعث شد پدرم از فروختن اون آپارتمان صرف نظر کنه.
پسری که باهاش همخونه بودم باید برای دوره دکتراش امتحان مهمی میداد و دائم عصبی و نگران بود و من هم که به آدمی عصبی تبدیل شده بودم ، نتیجه این شد که تصمیم گرفتیم از هم جدا بشیم، اونهم وسط ماه دسامبر (اواخر آذر و اوایل دی ماه). هوا به شدت سرد بود و منهم ماشین نداشتم و همه جا باید پیاده میرفتم و این مسئله باعث میشد که نتونم جاهای زیادی رو ببینم. تازه اون موقع از سال معمولا کسی خونشو عوض نمیکنه و بنابراین خونه خالی زیاد گیر نمیومد. میدونستم که یه کلیسا هست که به آدمهایی که سر پناه ندارن اطاق به قیمت ارزون کرایه میده. رفتم و کلیسا و اطاقاشو دیدم. به جرات میتونم بگم که جایی بود که فقط تو فیلمها دیده بودم و وصفش رو تو کتابها خونده بودم. یه جایی که هفت و یا هشت تا اطاق داشت با یه آشپزخونه مشترک و یه اطاق هال مشترک. بقدری همه جا کثیف بود که من چندشم میشد کاپشنمو روی صندلی بزارم و تمام مدتی که با مسئول اونجا داشتم صحبت میکردم کاپشنمو دستم گرفته بودم. موکت جلوی در که فکر میکنم زمانی سبز رنگ بود به غیر از گوشه هاش تماما سیاه شده بود و قسمت وسطیش از شدت رفت و آمد سوراخ شده بود. کابینتهای آشپزخانه همه کج و کوله و کثیف بود و اکثر دستگیره ها یا کنده شده بود و یا در حال کنده شده شدن بود. از همه بدتر یخچال بود. دور دستگیره یخچال یه بیضی از کثیفی شکل گرفته بود.
یه خونه دیدم که مال یه آقای میانسال ایتالیایی بود، آدمی موقر و خوش برخورد بنظر میرسید. تنها مشکل این بود که کرایه اونجا کمی گرون بود و من با حقوق دانشجویی از پسش برنمیومدم. شب که برگشتم خونه داشتم با خودم فکر میکردم که خونه رو اجاره میکنم و برای اینکه اجاره کمتر بدم یه هم اطاقی میگیرم. صبح به یارو زنگ زدم و گفتم که خونه رو میخوام و یارو بهم گفت که یکی از فامیهای دورشون خونرو اجاره کرده. من وسایلمو جمع کردم ، تصمیم گرفتم اونهاییشو که کمتر لازم داشتم بزارم خونه عموم و بقیه رو با خودم ببرم کلیسا.

پيش خودم ميگفتم پنج شيش ماهی تو کليسا زندگی ميکنم و بعد موقع اومدن نرگس که شد ميرم يه جای خوب پيدا ميکنم.

مریضی مادرم خیلی شدت گرفته بود. و این مسئله همزمان با امتحانات آخر ترم من شده بود. به دلیل اینکه نمیشد مادرم رو تنها بزارم ، مجبور بودم تمام وقت پیش مامانم باشم. فقط موقعی که برای امتحان در دانشگاه بودم ناپدریم قبول میکرد که خونه بمونه و از مادرم مراقبت کنه. هر چی از خواهرم خواستم که چند روزی بیاد خونمون و مواظب مادرمون باشه تا من امتحاناتم رو بدم، زیر بار نرفت که نرفت و همش میگفت که حاضر نیست یک لحظه هم به خونه برگرده و ناپدریم رو ببینه. سرتونو درد نمیارم ، خیلی سخت بود، در بدترین شرایط ممکن که آدم خودش بخاطر داشتن امتحان استرس داره، نگرانی مریضی مامانم هم این مسئله رو حادتر کرده بود. توی همین گیرو دار صابخونمون گفت که دخترش داره از خارج برمیگرده و ما که قراردادمون رو به اتمام بود باید ظرف یک ماه خونه رو خالی میکردیم. بدبختی کم داشتم ، دنبال خونه گشتن هم بهش اضافه شد. داشتم خفه میشدم امتحانات پایان ترم، مریضی خودم ، مریضی مادرم همه یک طرف و دلشوره اینکه بهم ویزا میدن یا نه یه طرف دیگه.
قرار بود که بعد از تموم شدن امتحانات پایان ترم برم دوبی برای گرفتن ویزا. از اونجایی که زیر 40 سال بودم حق نداشتم که تنها برم دوبی ( این هم قانون مسخره کشور امارات است که زن و دختر زیر 40 سال رو تنها راه نمیده و باید یا شوهر و یا پدر و مادر دختر همراه باشن تا اونها اجازه ورود بدن). چون امیر در ایران نبود مجبور بودم با مامانم برم. پدرم هم که قربونش برم، کاملا منو فراموش کرده بود و تنها چاره این بود که با مادرم برم. اصلا نمیدونستم که مامانم با این حالش میتونه بیاد یانه.
برای یک هفته بعد از پایان امتحاناتم وقت از سفارت آمریکا در دوبی وقت مصاحبه گرفتم. توکل بخدا کردم که حال مامانم بهتر بشه تا بتونه باهام بیاد. با هر مصیبتی که بود امتحانات رو پشت سر گذاشتم. با دکتر مامانم هم مشورت کردیم و گفت که ایرادی نداره که مامانم با من بیاد و حتی از نظر روحی براش بهتره و یک تنوع هم میشه که بقول معروف آب و هواش کمی عوض بشه. فقط نباید تنهاش میزاشتم.
شب قبل از پرواز به دبی داشتم با امیر چت میکردم. امیر سئوالهایی رو که ممکن بود ازم بپرسن رو میپرسید و من جواب میدادم و اگه جایی جوابم خوب بنظر نمیومد امیر برام درستش میکرد. خیلی دلم شور میزد ولی امیر منو دائم دلداری میداد و آرومم میکرد.
سه شنبه ظهر بهمراه مادرم وارد دبی شدیم و در یکی از هتلهای نسبتا شیک ساکن شدیم. هوا بشدت گرم بود و شرجی، ولی تمامی مغازه ها و امکن عمومی کولرهای بسیار قوی داشتن طوریکه مجبور بودیم توی فضای بسته ژاکت بپوشیم.
صبح روز بعد مصاحبه داشتم. شب قبلش با چند تا از هم سفرهامون که اونها هم با برای گرفتن ویزا اومده بودن در لابی هتل نشستیم و کلی صحبت کردیم. یکی میخواست بره برای ادامه تحصیل، یه زوج میانسال بودن که میخواستند برن دخترشون رو ببینن و خودم که میخواستم برم پیش شوهرم. خیلی بامزه بود، همشون میگفتن خدا کنه که لااقل به تو ویزا بدن که زودتر بری پیش شوهرت، حالا به ما ویزا ندادن هم ندادن. شاید چون ازشون کوچکتر بودم یه جورایی دوستم داشتن و دلشون برام میسوخت. منم در جواب گفتم که انشااله به هممون ویزا میدن و اگه به من ویزا دادن همتون فردا شب بستنی مهمون من. توی اون شرایط اون تنها شیرینی بود که میتونستم بدم.
خلاصه به همسفرهامون شب بخیر گفتم و رفتم تو اطاقم. طفلکی مامانم کلی باهام حرف زد، حرفهای آرامش بخش و امیدوار کننده، کلی بقلم کرد و دلداریم داد. منو بوسید و گفت اگر هیچ کس همراهت نباشه خدا باهات هست و منهم که مادرتم تا آخرین لحظه ای که نفس میکشم هر کاری از دستم بر بیاد براتون انجام میدم. منم بوسیدمش و گفتم "مامان، آخه اگه بهم ویزا بدن، فکرم همه ناراحتته" ، مادرم هم در جواب دلداریم داد و گفت: "دخترم ناراحت نباش، من هم خدا رو دارم، غصه منو نخور عزیز دلم، اگه کارت درست بشه و بری پیش امیر ، اونوفت من خیالم راحت میشه و حالم کاملا خوب میشه. الان بزرگترین نگرانی من تو هستی". نیمه های شب خوابیدم، البته خواب که چه عرض کنم، نیم ساعت به نیم ساعت از خواب میپریدم و ساعت رو نگاه میکردم.

آماده شده بودم که وسایلمو ببرم کلیسا، که اون آقای ایتالیایی که میخواست خونشو بهم اجاره بده زنگ زد و گفت که خونش هنوز هست، همون شب با عموم رفتیم خونش و باهاش قرار داد بستیم. خونه تمیز و روبراهی بود. تنها کاری که باید میکردم این بود که یه همخونه بگیرم تا بتونم اجاره رو باهاش قسمت کنم. تو ایرانیهای اونجا کسی نبود که دنبال خونه باشه و از موقع سال نو بود و اصولا اون موقعها کسی دنبال خونه نیست. از شانس خوب من، دو روز بعد از اینکه نقل مکان کردم یه پسر ایرانی که همسن و سال خودم بود اومد دانشگاهمون، اونهم دنبال آپارتمان میگشت. هم برای من و هم برای اون موقعیتی عالی بود و ما با هم همخونه شدیم.
همخونه جدیدم پسری بسیار خوب بود و در مدت کوتاهی با هم خیلی صمیمی شدیم. خونه نزدیک دانشگاه بود و صبحها با هم میرفتیم دانشگاه، حدود ساعت 1 برمیگشتیم برای ناهار و بعد دوباره دانشگاه تا حدودای ساعت 8 شب. توی این مدت هر وقت مغازه ای حراج میکرد سعی میکردم وسایل خونه بخرم. با تغییر مکان به یه آپارتمان دو خوابه و با همخونه خوبی که داشتم شرایط کمی بهتر شد. اما از اون طرف دائم خبرهای ناراحت کننده از وضع نرگس بهم میرسید.
با همخونم تصمیم گرفتیم کمی مهارتهای آشپزیمونو بهبود بدیم، و قرار گذاشتیم از آب گوشت شروع کنیم، خلاصه بعد از کلی بحث و جدل و معادله دیفرانسیل حل کردن سر اینکه چقدر نخود باید بریزیم و چقدر لوبیا، زیر رادیکالمون منفی شد و مجبور شدیم زنگ بزنیم ایران و دستورات لازمه رو بگیریم. خلاصه از هر راهی سعی میکردیم کاری کنیم که بهمون خوش بگذره.
روزی که نرگس قرار بود بره سفارت، از صبحش دیگه نمیدونستم چیکار کنم، غروب با همخونم رفتیم یه بار و شام خوردیم با کلی آبجو. یه پارچ آبجو رو تموم کردیم و خبری از نرگس نشد و پارچ دوم رو گرفتیم. به همخونم گفتم اگه نرگس قبل از اینکه از اینجا بریم زنگ بزنه و بگه که ویزا گرفته، امشبو مهمون من. پارچ دوم رو هم داشتیم تموم میکردیم و هنوز خبری از نرگس نشده بود. به گارسون گفتیم که صورتحساب رو بیاره که تلفن زنگ زد، نرگس بود.
صبح شد و راهی سفارت شدیم. وارد سفارت شدیم و منتظر بودم تا صدام کنن. با چند تا از پلیسهای اونجا شروع کردم به گپ زدن و گفتم که یک ساله شوهرمو ندیدم و امیدوارم که بهم ویزا بدن تا بتونم برم پیش همسرم، اونها هم همشون برام آرزوی موفقیت کردن.
توی سفارت بهمون شماره دادن و شماره هر کسی رو که صدا میکردن میرفت توی یکی از 4 تا کابینی که برای مصاحبه بود. خیلی جالب بود که شماره ایرانیها رو به فارسی صدا میکردن، فکر کنم اینقدر با ایرانیها در ارتباط بودن فارسی یاد گرفتن. نمیدونید چه وضعی بود، هر کسی یه نظری میداد، یکی میگفت:" من تا حالا 10 دفعه رفتم امریکا، به من حتما ویزا میدن." یکی میگفت به مجردها ویزا نمیدن و اون یکی میگفت زیر 30 سال اصلا ویزا نمیدن. من فقط از خدا میخواستم که اگر خیر و صلاح در اینه برم پهلوی امیر بهم ویزا بدن چون خداوند صلاح بنده هاشو بهتر از هر کس دیگه ای میدونه.
همونطور که گفتم شماره ایرانیها رو بفارسی میخوندند، اما شماره منو به انگلیسی خوندن. بنابراین من دفعه اول متوجه نشدم که منو صدا کردن، دفعه دوم که شمارمو خوندن از جا پریدم و رفتم توی کابین برای مصاحبه و یک خانم آمریکایی بسیار زشت (البته از نظر من) شروع کرد ازم سئوال پرسیدن بزبان انگلیسی:
کنسول: میتونی انگلیسی صحبت کنی؟
من: بله
کنسول: بسیار عالی، برای چی میخوای بری آمریکا؟
من: شوهرم اونجا دانشجوی دکتراست، میخوام برم پیشش.
کنسول: میخوای بمونی؟
من: نه، درس شوهرم که تموم بشه برمیگردیم.
کنسول: میخوای اونجا درس بخونی؟
من: هنوز دربارش تصمیم نگرفتم.
کنسول: میخوای اونجا کار کنی؟
من: نه
 

AsreJavan

عضو جدید
کنسول: مدرکی داری که نشون بده ازدواج کردی؟
من: بله (و ترجمه عقد نامه رو نشون دادم)
کنسول: کپی ویزایی که شوهرت باهاش رفته آمریکا رو داری؟
من: نه همرام نیست ولی ...
کنسول حرفمو قطع کرد و گفت: میتونی به شوهرت بگی اونو برای فکس کنه و فردا برام بیاری؟
من: بله، حتما
کنسول: فردا یا پس فردا بیا و فکس رو هم همرات بیار، عجله لازم نیست بکنی، تو این دو روز هر وقت اومدی اومدی.
من: فردا صبح میارم
کنسول: موفق باشی، دوباره میبینمت
من: خدا نگهدارتون
فهمیدم که میخواد ویزا رو بهم بده، از خوشحالی داشتم پر درمیاوردم، مامانم بیچاره رنگش مثل گچ سفید شده بود ولی وقتی لبخند رضایت رو تو صورت من دید فهمید جریان از چه قراره. پرسید ویزا دادن؟ منم گفتم: 99% آره، فقط فکس ویزای امیر رو ازم خواستن که قرار شده فردا براشون ببرم.
سریع به امیر تلفن کردم و قرار شد که ویزاشو برام فکس کنه هتل. امیر همون روز فکس رو برام فرستاد. دوباره تمام شب رو نگران بودم که نکنه نظر کنسول عوض بشه و ویزا بهم نده. بعد فکر کردم نکنه اصلا نمیخواسته بهم ویزا بده؟ بعدش بخودم گفتم آخه اگه اینطور بود که بهم نمیگفت فکس رو بیارم. با هزار جور فکر و خیال خوابیدم.
صبح اول وقت دوباره رفتم سفارت، رفتم پیش اون آقایی که شماره ها رو صدا میکرد و جریان رو بهش گفتم و گفتم که میخوام همون کنسولی که دیروز باهام مصاحبه کرد رو ببینم. اونهم پاسپورتمو ازم گرفت و گفت که منتظر بمونم تا صدایم کنند. طولی نکشید که صدام کردن و رفتم پهلوی همون خانمه. تا منو دید جای سلام گفت:
کنسول: فکس رو آوردی؟
من: بله بفرمایید،
کنسول نگاهی به برگه فکس انداخت و یه چیزایی تو کامپیوترش زد و گفت: میخوای اونجا کار کنی؟
من: نه
کنسول: میخوای درس بخونی؟
من: هنوز تصمیم نگرفتم.
کنسول: فردا ساعت 2 بعدالظهر بیا ویزات حاضره.
من: خیلی ممنون، فقط نمیشه زودتر بیام؟ چون من فردا ساعت 12:30 پرواز دارم به تهران.
کنسول: نه متاسفم، باید پروازتو عوض کنی.
من: بسیار خوب.
کنسول: امیدوارم تو آمریکا کنار شوهرت بهت خوش بگذره.
من: خیلی ممنون

از خوشحالی رو پام بند نبودم، وقتی از اطاق اومدم بیرون تمام کسایی که بیرون بودن ازم پرسیدن ویزا دادن؟ منم گفتم بعله، داشتم با خوشحالی فراوان از در سفارت خارج شدم که پلیسهای رو روز قبلش دیده بودم رو دیدم و اونها ازم نتیجه پرسیدن و منم بهشون گفتم که ویزا گرفتم. خیلی با نمک بود، کلی خوشحال شدن و برام آرزوی موفقیت کردن. تا مامانم رو دیدم دویدم بطرفش و بقلش کردم و گفتم : گرفتم ، گرفتم و دوتایی از خوشحالی شروع کردیم به گریه کردن. مامانم میگفت دیدی بهت گفتم توکلت بخدا باشه، دیدی بالاخره همه چیز درست شد.
سریع به امیر تلفن زدم و گفتم که ویزا گرفتم، امیر از خوشحالی داشت بال در میاورد و گفت خدا رو شکر، خدا رو شکر و من گفتم: امیر جونم دارم میام پیشت و زدم زیر گریه، مامانم گوشی رو گرفت و با امیر صحبت کرد، هممون از خوشحالی بغضمون گرفته بود، امیر به مامانم گفت که دیگه تا آخر عمرش منو تنها نمیزاره و قول داد که منو خوشبخت کنه.
بعد از اون به پدر و مادر امیر و بعد هم به دایی بزرگم زنگ زدم. دایی بزرگم قبل از اینکه برای گرفتن ویزا برم دوبی بهم گفته بود که اگر بهم ویزا بدن اسممو میزاره قهرمان شانس، به همین دلیل وقتی گوشی رو برداشت بهش گفتم: سلام، منم قهرمان شانس، از دوبی زنگ میزنم، بالاخره ویزا رو گرفتم. داییم هم کلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت. بعدش به یکی از آشناهامون در دوبی تلفن زدم و گفتم که مجبورم پروازم رو عقب بندازم و اگه میتونه برام بلیط جدید بگیره، بنده خدا حسابی کمکمون کرد و برامون بلیط جدید گرفت. اونشب همسفرهامونو همونطور که قول داده بودم بستنی مهمون کردم، جاتون خالی واقعا جاتون خالی بود، خوشمزه ترین بستنی عمرم رو داشتم میخوردم، باورم نمیشد دارم میرم پیش امیر و لبخند از رو لبام محو نمیشد.
فردای اونروز ساعت 2 بعد از ظهر در سفارت حاضر شدم تا ویزامو بگیرم، سر ساعت 2 بود که اسامی رو صدا زدن، یک صف 25 تا 30 نفری تشکیل شد که همه بترتیب پاسپورتهاشونو که توش ویزای آمریکا خورده بود دریافت میکردن. دقیقا جلوی من دو تا اقا ایستاده بودن که ویزاشونو کنسل کردن و بهشون گفتن که گرچه دیروز کنسول با ویزای اونها موافقت کرده ولی به عللی ویزاشون کنسل شده. من با شنیدن این خبر قلبم شروع کرد به زدن و نگران شدم که نکنه ویزای من رو هم کنسل کرده باشن. اون آقایی که پاسپورتها رو میداد دستمون تا منو دید شروع کرد به ورق زدن صفحه های پاسپورتم ، هی ورق میزد و هی منو نگاه میکرد. داشتم سکته میکردم، با اون نگاهی که یارو به من کرد مطمئن شدم که ویزام کنسل شده، اما یارو پاسپورتمو بهم داد و گفت ویزاتون حاضره، تشریف ببرید، خدا نگهدار. تشکر کردم و اومدم بیرون، باورم نمیشد که دارم با چشمهای خودم ویزای آمریکا رو توی پاسپورتم میبینم. اون شب توی هتل یه خواب راحت کردم. فردا بعد از ظهرش به سمت تهران پرواز داشتیم. به تهران رسیدیم، پدر و مادر امیر کلی خوشحال بودن. از همون روز افتادیم دنبال تهیه بلیط، چون تابستون و فصل مسافرت، تقریبا همه خطوط هوایی پر بود و بلیط نداشتن. یادمه خط هوایی ترکیش میگفت تا اواسط مهر جا نداره و همه بلیطها از قبل رزرو شده. منهم که 3 ماه بیشتر فرصت نداشتم که به آمریکا وارد بشم و اگر اینطور نمیشد ویزام باطل میشد. خیلی نگران بودم . از طرفی امیر هم تعطیلات بین دو ترمش بود و اصرار داشت که تا ترم پاییز شروع نشده و وقت آزاد بیشتری داره من برم آمریکا تا بتونه در بدو ورود من بیشتر وقتش رو بگذرونه. طفلکی بابای امیر از همه بیشتر نگران من بود که من رو هر چه زودتر روانه کند. تا اینکه یکی از دوستانش که کارمند بازنشسته لوفت هانزا بود گفت که میتونه از سهمیه سالانش استفاده کنه و بدون نوبت برای ما بلیط بگیره، اما با مبلغی حدود 200 دلار گرونتر. پدر امیر هم قبول کرد. اما تاریخ دقیق بلیط مشخص نبود، بهمون قول داده بودن که ظرف یک هفته آینده یه جا برامون باز میکنن، اما چه روزی و چه ساعتی دقیقا معلوم نبود.
من شروع کردم به خداحافظی از دوستان و آشنایان، حتی با مادرم دوتایی رفتیم محل کار پدرم تا از اونهم خداحافظی کنم و بهش گفتم که تاریخ دقیق پروازم مشخص نیست و برای خداحافظی نهایی باهاش تماس میگیرم. از ناپدریم هم خداحافظی کردم، خیلی اصرار داشت بیاد فرودگاه برای بدرقه ام ولی من گفتم که نمیخوام هیچ کس بیاد فرودگاه چون اونطوری راحتتر میتونستم برم و خداحافظی برام راحتتر میشد و دیگه لازم نبود در عرض 10 دقیقه با همه خداحافظی کنم و از همه جدا بشم. وقتی یاد روزی میفتادم که امیر داشت میرفت، و یادم میومد که امیر تو دقیقه های آخر چقدر ناراحت بود، ترجیح میدادم کسی فرودگاه نیاد.
3 روز بعد، در حالیکه توی ماشین ندا بودم پدر امیر به موبایل ندا زنگ زد و گفت سریع برم خونه و چمدونهامو ببندم که هشت ساعت دیگه پرواز دارم. منم سریع خودمو رسوندم خونه و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. دو تا چمدون بزرگ بار داشتم.
به پدرم زنگ زدم و بهش گفتم که همون شب پرواز دارم و ازش خواستم که ببینمش ولی گفت که کار داره و نمیرسه که بیاد و منو ببینه، به همین خاطر تلفنی از پدرم خداحافظی کردم، باورم نمیشد که پدری به بچه اش بگه که وقت نداره برای آخرین بار و بعد از چند سال دوری بیاد و دخترش رو ببینه.
از اینکه داشتم میرفتم پهلوی امیر خیلی خوشحال بودم و از طرفی هم از اینکه از همه عزیزانم جدا میشدم ناراحت. از مامانم و خواهرم و مادر امیر خواستم که فرودگاه نیان و خداحافظی رو از اینکه هست برام سخت تر نکنن، و اونها هم بخاطر من قبول کردن. ساعت 2 صبح شد، همه رو بوسیدم و خداحافظی کردم ، سعی کردم که گریه نکنم تا بیشتر ناراحتشون نکنم.
ولی تا اومدم که سوار ماشین بشم تا با بابای امیر و نریمان (که بیچاره توی همه مسافرتهای امیر همراهی کرده بود بریم فرودگاه) راه بیفتیم، مامان امیر دوید سمت ماشین و دوباره بقلم کرد و زد زیر گریه، منهم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه. مامان امیر با چشمهای اشک آلود بهم گفت: عروس گلم، مواظب خودت و مواظب پسر من باش، هوای همدیگرو اونجا داشته باشین. بهرحال سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خیلی نگران سلامتی مادرم بودم و هم به خودش و هم به خواهرم کلی سفارش کردم. اما باز دلم شور میزد.
سر راه رفتیم خونه نریمان اینها تا من از پدر و مادر نریمان و از ندا خداحافظی کنم. ندا بهترین دوستم بود و در تمام مدتی که از امیر دور بودم غمخوارم بود. خیلی برام سخت بود که از ندا جدا بشم ، به ندا هم کلی سفارش مامانمو کردم.
رسیدیم فرودگاه، چمدونها رو تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتم، بلندگو صدا کرد که برای سوار شدن به هواپیما بریم، از نریمان خداحافظی کردم، بابای امیر رو بقل کردم و بوسیدم و بهم گفت: برو دخترم، پسرم بدجوری منتظرته. بعد بابای امیر برای اینکه من اشکهاشو نبینم صورتشو برگردوند و من از درب مخصوص مسافرین رفتم تو. سعی کردم دیگه فقط به امیر فکر کنم و به اینکه بزودی میبینمش و تا آخر عمر باهاشم.
سوار هواپیما شدم، از هیجان داشتم میمردم. چند ساعت بعد هواپیما در فرانکفورت به زمین نشست. سریع به امیر زنگ زدم و گفتم که تا 14 ساعت دیگه میبینمش. دوباره که سوار هواپیما شدم ، با اینکه خیلی خسته بودم از شدت هیجان خوابم نمیبرد. تقریبا هز یک ساعت یه بار میرفتم دستشویی. خلاصه انتظار به پایان رسید و هواپیما به زمین نشست.
تو صف مربوط ایستادم و منو بردن تو یه اطاقی و گفتم همینجا منتظر بمون. من شنیده بودم که امکان داره آدمو از تو فرودگاه برگردونن، اگه اینطور میشد میخواستم داد بزنم و فرودگاه رو بزارم رو سرم که من تا شوهرمو نبینم هیج جا نمیرم. بعد مدتی یه پلیسه اومد و ازم انگشت نگاری کرد، بعد از کلی معطلی که نزدیک به 3 ساعت طول کشید، با چمدونهام بسمت درب خروج راه افتادم و عموی امیر رو از پشت شیشه دیدم، تا منو دید سریع بهم گفت که امیر پشت اون یکی در منتظره و خودش به موبایل امیر زنگ زد که بهش بگه من رسیدم، منهم چرخ رو ول کردم و دویدم به سمت اون دری دیگه که عموی امیر گفته بود. امیر هم از طرف مقابل داشت میومد، پریدم تو بقلش، سرمو گذاشتم رو شونش و آروم شروع به گریه کردم، بعد از مدتها احساس امنیت و ارامش میکردم، توی فرودگاه به اون شلوغی احساس میکردم کسی بجز من و امیر نیست.
تو مدتی که منتظر بودم کار بلیط نرگس درست بشه، خیلی بی صبر شده بودم، مخصوصا که همخونم هم رفته بود. هی زنگ میزدم ایران و میپرسیدم درست نشد؟ وقتی بهم خبر رسید که بلیط درست شده، سریع رفتم خونه، همه جا مرتب کردم و بعدش هم رفتم موهامو زدم. اومدم خونه دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کرده بودم. برای اینکه دیگه خیلی صورتم صاف بشه، برای اولین و آخرین بار در عمرم، تیغ رو یه دور هم برعکس کشیدم که جاتون خالی صورتم چنان خارشی روز بعد گرفت که پدرم در اومد. شب رفتم خونه عموم که فردا ظهرش با هم بریم فرودگاه.
صبح پا شدم و لباسامو اطو کردم و با عموم رفتیم گل خریدیم ، 12 شاخه گل رز قرمز، و بعدش رفتیم فرودگاه. قبل از اینکه راه بیفتیم از تو اینترنت موقعیت هواپیما رو چک میکردم. پرواز ساعت 1 بعد از ظهر سر وقت نشست، قسمت پروازهای خارجی دو تا در داشت، عموم جلوی یکی وایستاده بود و من جلوی اون یکی. حدود ساعت 3 و نیم بود که عموم به موبایلم زنگ زد و گفت که نرگس رسیده و به سمت اون یکی در دویدم و وسط راه نرگسو دیدم. پرید تو بقلم و سرشو گذاشت رو شونم و آروم آروم شروع کرد به گریه کردن.
عموم هم چمدونها رو با چرخ آورد و بعد از چند دقیقه به سمت ماشین راه افتادیم. ناهار با هم رفتیم رستوران و بعد عموم منو رسوند خونه و خودش رفت. نرگس یه دوش گرفت و خوابید و من صندلی اطاق مطالعم رو آوردم و گذاشتم کنار تختخواب و صورت آروم، معصوم و زیبای نرگس رو نگاه میکردم و از خدا بخاطر همه اون عشقی که بین من و نرگس وجود داشت (و هنوز هم داره) از ته قلب تشکر میکردم.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
والسلام
 

sahar-22

عضو جدید
امیدوارم عشقشون هر روز بیشتر روز قبل بشه و خدا چنین عشقی و چنین زندگی و خوشبختی را برای همه ی جوانهای خوب و مهربون سرزمینم قرار بدهد :gol::w40:

دست استارتر عزیز هم بابت این داستان واقعی قشنگی که گذاشت درد نکنه،خیلی مر30 واقعا:w27:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا