روزي دختري به نام بيتا نامه اي برايش آمد كه نه ادرس داشت نه تنبر، فقط روي ان نوشته شده بود از طرف خدا محتويات نامه به اين صورت بود
سلام بيتاي عزيز من خدا هستم خيلي تورا دوست دارم و بعدظهر به خانه ي تو و به ديدنت ميايم
بيتا كه اين نامه را خواند تنش به لرزه در امد ........ بعد از چند دقيقه كه گذشت به كيف پولش نگاهي كرد او فقط 1000تومن پول داشت نميدانست با اين پول كم براي پذيرايي چه چيزي بخرد با عجله به فروشگاه رفت
ويك پاكت شر و 2 قرص نان گرفت
هوا خيلي سرد بود و برف همه جا را سفيد كرده بود و همچنان مي باريد.......
هنگام برگشت پيرمردو پير زن فقيري را ديد كه با لباس هاي كهنه وپاره در گوشه اي از پياده رو ايستاده اند .........نزديك كه شد پيرمرد گفت به بيتا : خانم ما فقير هستيم هوا سرد است وجايي نداريم كه برويم و خيلي گشنه ايم گه ميشود به ما كمك كنيد
بيتا گفت: من خيلي شرمندم مهمان دارم نه پول دارم كه كمكتان كنم و نه ميتوانم شمارا دعوت كنم
سپس به راهش ادامه داد چند قدمي كه دور شد دلش به حال پيرمرد و پيرزن سوخت......برگشت و شير و قرص نان را به پيرمرد داد و كت ش را به روي شانه هاي پيرزن انداخت وسپس گفت اين تنها كاري است كه از من بر مي آيد..
سپس به خانه برگشت درب خانه را كه باز كرد يه نامه را ديد كه بر روي زمين افتاده ان را برداشت، نامه را باز كرد داخل نامه نوشته شده بود..
بيتاي مهربان خيلي ممنون از شير خوشمزه و كت زيبايي كه به من دادي......
دوستدار تو خدا
تقديم به تمام بيتا هاي دنيا............
سلام بيتاي عزيز من خدا هستم خيلي تورا دوست دارم و بعدظهر به خانه ي تو و به ديدنت ميايم
بيتا كه اين نامه را خواند تنش به لرزه در امد ........ بعد از چند دقيقه كه گذشت به كيف پولش نگاهي كرد او فقط 1000تومن پول داشت نميدانست با اين پول كم براي پذيرايي چه چيزي بخرد با عجله به فروشگاه رفت
ويك پاكت شر و 2 قرص نان گرفت
هوا خيلي سرد بود و برف همه جا را سفيد كرده بود و همچنان مي باريد.......
هنگام برگشت پيرمردو پير زن فقيري را ديد كه با لباس هاي كهنه وپاره در گوشه اي از پياده رو ايستاده اند .........نزديك كه شد پيرمرد گفت به بيتا : خانم ما فقير هستيم هوا سرد است وجايي نداريم كه برويم و خيلي گشنه ايم گه ميشود به ما كمك كنيد
بيتا گفت: من خيلي شرمندم مهمان دارم نه پول دارم كه كمكتان كنم و نه ميتوانم شمارا دعوت كنم
سپس به راهش ادامه داد چند قدمي كه دور شد دلش به حال پيرمرد و پيرزن سوخت......برگشت و شير و قرص نان را به پيرمرد داد و كت ش را به روي شانه هاي پيرزن انداخت وسپس گفت اين تنها كاري است كه از من بر مي آيد..
سپس به خانه برگشت درب خانه را كه باز كرد يه نامه را ديد كه بر روي زمين افتاده ان را برداشت، نامه را باز كرد داخل نامه نوشته شده بود..
بيتاي مهربان خيلي ممنون از شير خوشمزه و كت زيبايي كه به من دادي......
دوستدار تو خدا
تقديم به تمام بيتا هاي دنيا............
