داستان هایی با نکات ارزشمند ببنید و به فکر فرو روید

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي دختري به نام بيتا نامه اي برايش آمد كه نه ادرس داشت نه تنبر، فقط روي ان نوشته شده بود از طرف خدا محتويات نامه به اين صورت بود

سلام بيتاي عزيز من خدا هستم خيلي تورا دوست دارم و بعدظهر به خانه ي تو و به ديدنت ميايم

بيتا كه اين نامه را خواند تنش به لرزه در امد ........ بعد از چند دقيقه كه گذشت به كيف پولش نگاهي كرد او فقط 1000تومن پول داشت نميدانست با اين پول كم براي پذيرايي چه چيزي بخرد با عجله به فروشگاه رفت
ويك پاكت شر و 2 قرص نان گرفت
هوا خيلي سرد بود و برف همه جا را سفيد كرده بود و همچنان مي باريد.......
هنگام برگشت پيرمردو پير زن فقيري را ديد كه با لباس هاي كهنه وپاره در گوشه اي از پياده رو ايستاده اند .........نزديك كه شد پيرمرد گفت به بيتا : خانم ما فقير هستيم هوا سرد است وجايي نداريم كه برويم و خيلي گشنه ايم گه ميشود به ما كمك كنيد
بيتا گفت: من خيلي شرمندم مهمان دارم نه پول دارم كه كمكتان كنم و نه ميتوانم شمارا دعوت كنم
سپس به راهش ادامه داد چند قدمي كه دور شد دلش به حال پيرمرد و پيرزن سوخت......برگشت و شير و قرص نان را به پيرمرد داد و كت ش را به روي شانه هاي پيرزن انداخت وسپس گفت اين تنها كاري است كه از من بر مي آيد..
سپس به خانه برگشت درب خانه را كه باز كرد يه نامه را ديد كه بر روي زمين افتاده ان را برداشت، نامه را باز كرد داخل نامه نوشته شده بود..
بيتاي مهربان خيلي ممنون از شير خوشمزه و كت زيبايي كه به من دادي......
دوستدار تو خدا

تقديم به تمام بيتا هاي دنيا............:D
 

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیتیلی تو با بیتا مزدوج شدی؟

منو چنا عروسیتون دعوت نکردین

به اين دليل كه تو مارو عروسيت دعوت نكردي........شكلك تلافي


شوخي موكنم ما عروسي نكرديم قراره ماه عسل بريم خارجه.........( خنده )
 

شيته گيان

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادرهاي هفت خط


مادري براي ديدن پسرش مسعود ، مدتي را به محل تحصيل اويعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست مادر بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگلبود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او ميشد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ،اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "حدود يک هفتهبعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقرهاي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "مسعود هم در جوابگفت: خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد. او در ايميل خودنوشت :مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشته ايد، و در ضمن نميگم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي کهشما به تهران برگشتيد گم شده. چند روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرشدريافت نمود : پسر عزيزم، من نمي گم تو کنار Vikki مي خوابي! ، و در ضـــمن نمي گمکه تو کنارش نمي خوابي . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودشمي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.

خيلي جالب بود تحسين ميكنيم چنين مادر باحالي را ؟
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام همسر خوشكلم ممنون
خيلي جذاب بود تايپكت اجازه هست مام يه داستان بگيم؟
خوش اومدی شیته جوونم.اجازه ما که دسته شماست.خیلی داستانه قشنگی بود خیلی زیااااد.ممنونم ازت.زود زود بیا اینورا کلی داستان میخوام بزارم:redface::gol::gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
با اجازه بیتا جوون


ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند.
تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.
ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.
قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.
حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.
در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی !!!
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.
در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.
هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.
غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.
ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.:gol::gol:
مرسی رهااجوون چه کاره خوبی کردی:gol::gol:بچه ها شمام منو یاری کنین لطفا تو این تاپیک
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی خروسی

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.

يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
نويسنده: گابريل گارسيا مارکز
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرق دیوانه و احمق

مردي در هنگام رانندگي، درست جلوي حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامي که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگري به سرعت ازروي پیچ های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و
آنها را به درون جوي آب انداخت و آب پیچ ها را برد.

مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و براي خريد پیچ چرخ برود.
در اين حين، يکي از ديوانه ها که از پشت نرده هاي حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک پیچ بازکن و اين لاستيک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعميرگاه برسي.

آن مرد اول توجهي به اين حرف نکرد ولي بعد که با خودش فکر کرد ديد راست مي گويد و بهتر است همين کار را بکند.

پس به راهنمايي او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامي که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلي فکر جالب و هوشمندانه اي داشتي، پس چرا توي تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندي زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام، ولي احمق که نيستم
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینو حتما بخونین عشق واقعی

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
نــــــــــوبــــــــــــ ــــل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌ها فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
نهنگ و حضرت یونس

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.
معلم گفت:
از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا
با وجودى پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید:
پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد.
این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دعای نماز زرتشتیان به زبان پارسی دری پهلوی -

دعای نیایش نماز زرتشتیان که در طول روز 5 بار تکرار می شود :
لطفا" به لطافت خاص این دعا توجه داشته باشید و ارزش فرهنگ ایرانی خودتون رو بیشتر بدانید

اشم وهو وهوشتم استي (راستي و پاكي و دادگري نيك است)

اوشتا استي (خوشبختي است)
وشتا اهمايي و هيت اشايي (خوشبخت كسي است كه)
و هيشتايي اشم (خواهان خوشبختي ديگران باشد)
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
عابد و شیطان
تو قصه اومده که عابدی پیر بود که شیطان از گمراه کردن او عاجز بود... نه تنها شیطان بلکه فرزندان او نیز از گمراهی او مایوس شده بودند...
روزی کوچکترین فرزند شیطان ادعا کرد که میتواند مرد را گمراه کند... پدر بااینکه در این مورد شک و تردید داشت قبول کرد...
یکی از روزهایی که عابد به غار رفت برای دعا صدای گریه و زاری و مناجات شخصی را شنید... و دید شخصی به آنجا آمده برای عبادت خداوند... بعد از مدتی پیش خود گفت که او چگونه به چنین درجه ای رسیده که فقط دعا کند و دعا
کنجکاوی را در دل نگاه داشت تا روزی که بالاخره از او پرسید: ای دوست تو چه کرده ای که چنین زاهد شده ای...
شخص رو به پیرمرد کرد و گفت زنی بدنام و فاحشه در شهر است او را میشناسی ... پیرمرد پاسخ داد آری ... گفت اگر با این زن بخوابی تو هم همچون من خواهی شد
عابد با سرعت و فریاد کنان به سمت خانه زن رفت گویی که همه فکر می کردند به او وحی نازل شده باشد غافل از اینکه آن شخص فرزند کوچک شیطان... درب خانه را زد زن با وحشت در را گشود و او را به داخل برد... پیرمرد مسئله را به آن زن گفت و پولی به زن داد... ناگهان زن گریه کنان و شیون زنان خود را به زمین انداخت... پیرمرد با تعجب پرسید که چیست... فاحشه گفت که ای مرد ای عابد ای زاهد آن شخص بی شک شیطان بوده و گفت تو که زاهد و عابدی هستی چنین فریب شیطان را خوردی حال وای به حال دیگران...
بعضی ها میگن که عابد متوجه اشتباه شد و به همراه زن سالها عبادت کردند و زن از اون کار دست کشید حالا نمیدونم دیگه
ببخشید اگر یکم بد تعریف کردم آخه داستان رو درست یادم نبود هی نوشتم و هی پاک کردم...
 

غیرت

عضو جدید
عابد و شیطان
تو قصه اومده که عابدی پیر بود که شیطان از گمراه کردن او عاجز بود... نه تنها شیطان بلکه فرزندان او نیز از گمراهی او مایوس شده بودند...
روزی کوچکترین فرزند شیطان ادعا کرد که میتواند مرد را گمراه کند... پدر بااینکه در این مورد شک و تردید داشت قبول کرد...
یکی از روزهایی که عابد به غار رفت برای دعا صدای گریه و زاری و مناجات شخصی را شنید... و دید شخصی به آنجا آمده برای عبادت خداوند... بعد از مدتی پیش خود گفت که او چگونه به چنین درجه ای رسیده که فقط دعا کند و دعا
کنجکاوی را در دل نگاه داشت تا روزی که بالاخره از او پرسید: ای دوست تو چه کرده ای که چنین زاهد شده ای...
شخص رو به پیرمرد کرد و گفت زنی بدنام و فاحشه در شهر است او را میشناسی ... پیرمرد پاسخ داد آری ... گفت اگر با این زن بخوابی تو هم همچون من خواهی شد
عابد با سرعت و فریاد کنان به سمت خانه زن رفت گویی که همه فکر می کردند به او وحی نازل شده باشد غافل از اینکه آن شخص فرزند کوچک شیطان... درب خانه را زد زن با وحشت در را گشود و او را به داخل برد... پیرمرد مسئله را به آن زن گفت و پولی به زن داد... ناگهان زن گریه کنان و شیون زنان خود را به زمین انداخت... پیرمرد با تعجب پرسید که چیست... فاحشه گفت که ای مرد ای عابد ای زاهد آن شخص بی شک شیطان بوده و گفت تو که زاهد و عابدی هستی چنین فریب شیطان را خوردی حال وای به حال دیگران...
بعضی ها میگن که عابد متوجه اشتباه شد و به همراه زن سالها عبادت کردند و زن از اون کار دست کشید حالا نمیدونم دیگه
ببخشید اگر یکم بد تعریف کردم آخه داستان رو درست یادم نبود هی نوشتم و هی پاک کردم...

بیتا جون خیلی قشنگ بود بلا نکنه همین جوری در گوش شیته خوندیو شدی هوو من:biggrin:
 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیتا جون با اجازه.................

زخم عشق.....

چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را

در
آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش

می‌کرد و
از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به

سوی پسرش
شنا می‌کرد. مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش

پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر
شده بود
.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیرآب بکشد، مادر از راه

رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح
پسر را با قدرت

می‌کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر
در کام تمساح

رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای
فریاد مادر را

شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و
او را

فراری داد

.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دوماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.

پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ
سوراخشده بود و روی بازوهایش جای

زخم ناخنهای مادرش مانده بود

.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخمهایش را

به او نشان دهد
. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد،

سپس با غرور بازوهایش
را نشان داد و گفت: «این زخم‌هارا دوست دارم،

اینها خراش‌های عشق مادرم هستند».

*گاهی مثل یک کودکِ قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان

بده. خواهی
دید چقدر دوست داشتنی هستند.

 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق یعنی این..


پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری
هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر
لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب
داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من
هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا
کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من
دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی
افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما
باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..
دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد
ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني
من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون
ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم
اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه
.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر
داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری
شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم ...



 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق یعنی این..


پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری
هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر
لبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب
داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من
هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا
کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من
دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی
افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما
باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..
دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد
ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني
من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون
ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم
اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه
.(عاشقتم تا بينهايت)
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر
داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری
شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم ...




ممنونم گلم خیلی قشنگ بود مرسی که اینجا گذاشتیش
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود! از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟ مكزیكى: مدت خیلى كمى ! آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه ! آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟ مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم!با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! مكزیكى: خب! بعدش چى؟ آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ... مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟ آمریكایى: پانزده تا بیست سال ! مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟ آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره ! مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟ آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!​
 

Similar threads

بالا