داستان مصور

مخی گیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک روز بهاری تو یک قلمرو شونصد هزار ساله مردم مشغول زندگی بودن یه اقای پیراهن آبی ای از خونه میاد بیرون و تو راه به یک پیرزن میرسه
.
.
.
- اقای آبی پوش: حاج خانوم اینا چیه دستت؟ چه خبره؟
- حاج خانوم: هیچی اونطرف خیابون دارن ساندویچ مجانی میدن



اقای آبی پوش بعد شنیدن خبر یه لحظه احساس گیجی بهش دست میده ولی بعد تا به خودش میاد در اولین اقدام شیرجه میره سمت مقر ساندویچ ها و به دنبال اون عده دیگری هم که تازه خبر دار میشن اقدام به شیرجه برای ساندویچ میکنن



بالاخره همگی به مقر اصلی ساندویچ میرسن و رقابت برای بدست آوردن ساندویچ رو آغاز میکنن



همه چیز به خوبی و خیلی انسانی داره پیش میره تا اینکه «رقابت در عین رفاقت» به «رقابت ناسالم» تبدیل میشه



آمار تلفات بصورت لحظه ای داره بالا میره و عدد دقیقی در اختیار نیست و بالاخره به پلیس اطلاع میدن تا خودش رو به صحنه جرم برسونه



پلیس با بررسی صحنه جرم ابعاد ماجرا رو خیلی وسیع تشخیص میده



و با دیدن روحیه مهار ناپذیر حضار و شدت خشونت، پلیس صحنه رو ترک میکنه



حضار هم ساندویچ ها رو میخورن و پس از پایان رقابت کم کم پراکنده میشن
اما بعضی تو این رقابت پیروز شدن و بعضی ها هم در حسرت اند که چرا نتونستن بیشتر ساندویچ رایگان جمع کنن


نوسنده سید مرتضی
 

Similar threads

بالا