خودتو با یه شعر وصف کن...!

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بارها این دل به جرم عاشقی
زیر سنگینی بار غم شکست
بارها این کودک احساس من
زیر باران های اشک من نشست
 

mina.eror

عضو جدید
کاربر ممتاز
به انگشت نخی خواهم بست تا فراموش نگردد فردا... زندگی شیرین است...زندگی باید کرد
و بدانم که شبی خواهم رفت .... و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریاست،دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجیر تعلق هاست

خروش موج با من می کند نجوا:
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت
که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت

مرا آن دل که بر دریا زنم نيست
ز پا این بند خونین بر کنم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن ساحل افکنم نیست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از تو براي تو ميگم كه لحظه هام به پاي توست
خونه ي قلبم كوچيكه
اما . . .
همش به نام توست

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من آفتاب درخشان و ماه تابان را
بهين طراوت سرسبزي بهاران را
زلال زمزمه روشنان باران را
- درود خواهم گفت
صفاي باغ و چمن
دشت و كوهساران را،

و من
- چو ساقه نورسته
باز خواهم ُرست
و در تمامي اشياء پاك تجريدي
وجود گمشده اي را دوباره خواهم جست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم می خواست بند از پای جانم باز می کردند
که من، تا روی بام ابر ها پرواز می کردم،
از آنجا ، با کمند کهکشان ، تا آسمان عرش می رفتم
در آن در گاه ، درد خویش را فریاد می کردم!
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیش ما سوختگان کعبه بت خانه یکیست
حرم و دیر یکیست سجده و پیمانه یکیست
این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظریست
گر نظر پاک کنی کعبه و بت خانه یکیست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
کوله بارم را بارها گشته اما بال هایم را ندیده ام
مدتی است بدون بال
پرواز را مشق می کنم
تا از یاد نبرم
رسم پرواز را
بر بلندای دلم ایستاده ام
و هنوز هم بلندتر
دست هایم را به دعا طلبیده ای
عاقبت به سویت پر خواهم کشید


 

chemist880

عضو جدید
شاید جسم و قلبم از کار بیفتد

ولی خداوند تا ابد قوت قلب من و سهمی از وجود من است
 

asaly

عضو جدید
کاربر ممتاز
خنده من از گريه غم انگيز تر است
كارم از گريه گذشته.... من به آن ميخندم....
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

 

sacred

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو رفته‌ای کی بی من تنها سفر کنی من مانده‌ام که عشق تورا تاج سر کنم!
 

amator-2

عضو جدید
کاش او با من بود
و جواب دل تنهای مرا او می داد...
این یه قسمت از شعریه که خودم گفتم و هر وقت دلم میگیره این میاد تو ذهنم.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

دوباره سیب بچین حوا !
خسته ام ...

بگذار از اینجا هم بیرونمان کند ...


 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
پر کن پیاله را که این جام آتشیم دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشوند تهی دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب میرباید و آبم نمی برد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دستانم تشنه ی دستان توست ؛شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم؛ با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم؛ زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شايد نبوده قدرت آنم که در سکوت

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم


بگذار تا ترانه من رازگو شود

بگذار آنچه را که نهفتم عيان کنم
 

Erris

عضو جدید
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندوش بخشم سمرقند و بخارا را
 

Similar threads

بالا