خفن ترین شیطنت های بچه ها

MoHsEN M.P

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز














 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
مرسی باحال بود
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
چرا والدین پیر میشوند؟؟

چرا والدین پیر میشوند؟؟

>روزی رییس یکشرکت بزرگ به دلیل یک مشکلاساسی در رابطه با یکی ازکامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانشتماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
>کودکی به تلفنجواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
>رییس پرسید: «بابا خونس؟»
>صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
> ـ می تونم با او صحبت کنم؟
>کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
>رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانتاونجاس؟»
>ـ بله
>ـ می تونم با اوصحبت کنم؟
>دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
>رییس به امیداین که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: «آیا کس دیگری آنجا هست؟»
>کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
>رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید:
>«آیا می تونمبا پلیس صحبت کنم؟»
>کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
>ـ مشغول چه کاری است؟
>کودک همان طورآهسته باز جواب داد: «مشغولصحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
>رییس که نگرانشده بود و حتی نگرانی اش باشنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرفگوشی به دلشوره تبدیلشده بود پرسید: «این چه صداییاست؟»
>صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلیکوپتر»
>رییس بسیارآشفته و نگران پرسید: «آنجا چهخبر است؟»
>کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترسآمیخته به احترامی در آن موج می زدپاسخ داد:
>«گروه جست و جو همین الان از هلیکوپتر پیاده شدند.»
>رییس که زنگ خطردر گوشش به صدا درآمده بود،نگران و حتی کمی لرزان پرسید:
>«آنها دنبال چی میگردند؟»
>کودک که همچنانبا صدایی بسیار آهسته ونجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد:
> «من».
 

yalda.2008

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوران آخرزمونه دیگه
بچه چراگربه روخفه میکنی؟
 

H:GH:H

عضو جدید
ایول ایول
اینقدر دوست دارم بچه شیطون داشته باشم:biggrin:
 

fateme_003

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
>روزی رییس یکشرکت بزرگ به دلیل یک مشکلاساسی در رابطه با یکی ازکامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانشتماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
>کودکی به تلفنجواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
>رییس پرسید: «بابا خونس؟»
>صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
> ـ می تونم با او صحبت کنم؟
>کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
>رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانتاونجاس؟»
>ـ بله
>ـ می تونم با اوصحبت کنم؟
>دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
>رییس به امیداین که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: «آیا کس دیگری آنجا هست؟»
>کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
>رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید:
>«آیا می تونمبا پلیس صحبت کنم؟»
>کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
>ـ مشغول چه کاری است؟
>کودک همان طورآهسته باز جواب داد: «مشغولصحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
>رییس که نگرانشده بود و حتی نگرانی اش باشنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرفگوشی به دلشوره تبدیلشده بود پرسید: «این چه صداییاست؟»
>صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلیکوپتر»
>رییس بسیارآشفته و نگران پرسید: «آنجا چهخبر است؟»
>کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترسآمیخته به احترامی در آن موج می زدپاسخ داد:
>«گروه جست و جو همین الان از هلیکوپتر پیاده شدند.»
>رییس که زنگ خطردر گوشش به صدا درآمده بود،نگران و حتی کمی لرزان پرسید:
>«آنها دنبال چی میگردند؟»
>کودک که همچنانبا صدایی بسیار آهسته ونجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد:
> «من».
هه هه اینم یه چیزی تو مایه های من بوده:redface:
 

Similar threads

بالا