يک تجربه عجيب: من شش سال است کنار اين درياچه زندگي مي کنم.
شش سال پيش، اين درياچه پر از پرندگان مختلف بود.
صبحها مرغان ماهيخوار جيغ ميکشيدند، اردکها به صف شنا مي کردند و سه قوي زيبا براي خودشان روزگار مي گذراندند.
شهرداري اين محل که بسيار هم فعال است، سه سالي است به جانش افتاده... تله کابيني بر فراز آب داير کرده، يک کشتي مسافربري عظيم را هتل کرده و به آب انداخته، سرويس قايق مسافربري داير کرده، امکان اسکي روي آب و مسابقات شنا و هزار تفريح «آدميزادي» ديگر را در همين چهار وجب جا چپانده!
يک روز به خودم آمدم و ديدم که اي دل غافل! نه از آن همه اردک خبر هست، نه از مرغان ماهي خوار، نه از قو ها... به خودم گفتم که اين انسانهاي لعنتي براي عيش و نوش خودشان چقدر اين موجودات زبان بسته را اذيت مي کنند.
نامه مفصلي به شهرداري نوشتم و شرح مصيبت دادم.
حس خوبي داشتم که اعتراض مي کنم و صد در صد مطمين بودم به جايي هم نمي رسد البته!
ديروز صندوق پستي را که باز کردم ديدم نامه اي از شهرداري آمده! در کمال تعجب در پاسخ به من. تشکر و تعارف تکه پاره کرده که آقاي دکتر، دلسوزي شما قابل تقدير است اما براي اين طرح ها سالهاست برنامه ريزي کرديم و از جمله همه آن قوها و اردک ها و مرغان ماهي خوار را هوشمندانه به شاخهي جنوبي تري از رودخانه تايمز منتقل کرديم تا کمتر آزار ببيند و آسايش داشته باشند.
آدرس هم دادهو اضافه کرده که قوها نه تنها سالمند که زاد و ولد هم کردند و دو قوي زيباي نر هم به جمعيتشان اضافه شده.
نوشته حتما بروم و ببينم...
من از ديشب هنوز مشغول فکرم... درباره کل اين ماجرا... هم «طرحشان»، هم «پاسخ نامه شان»... اينها کجاي کارند و ما کجاي کار. آه هست که مي کشم و نمي دانم خر چه کسي را بگيرم جز خيالم که آرزو کند چنين روزي را براي ايران... شايد صد سال ديگر؟ شايد دويست سال؟
****بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
و حقیقتها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم****
بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود
ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
و حقیقتها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم****
آخرین ویرایش: