Sarp
مدیر بازنشسته
روزي يك نفر عَرَب بياباني شيعه مي خواست به كاظمين برود تا قبر دو امامش را زيارت كند .
هنگامي كه وارد بغداد شد، از راه كاظمين سوال كرد و به او نشان دادند . از آنجائي كه آمدنش از سمت رَصَّافَه بود بايد از جاده قبر ابوحنيفه مي گذشت .
و چون قبلاً به زيارت نيامده بود چون به أعْظَمِيَّه رسيد، خيال كرد كه: قبر أبوحنيفه همان قبر كاظمين عليهماالسلام است.
به قبر ابوحنيفه داخل شد و شروع كرد به زيارت و با خود گفت: امشب من نزد أئمّه ميمانم و شب را تا صبح به بيداري بسر ميبرم و عبادت مي كنم .
هنگامي كه شب شد و وقت بستن درها فرا رسيد ( به ادامه ي مطلب برويد ) ، شخص مسئول بستن درها مرد كوري بود، برخاست و شروع كرد به صدا دادن كه: كسي ديگر نيست؟! من ميخواهم درها را ببندم! برخيزيد و بيرون رويد! مرد نابينا كه دربان قبر بود همانطور كه مي گفت : برويد! عصاي خود را نيز به سمت راست و چپ به گردش در ميآورد تا مبادا كسي باقي مانده باشد، و آن مرد عرب كه ميخواست شب را در آنجا بماند از دست او به آرامي ميگريخت تا وي نفهمد .
وقتي كه مرد كور يقين كرد كه هيچ كسي ديگر باقي نمانده است، در را بست و رفت كه بخوابد.
آن مرد كور براي اينكه از تنهايي در بيايد هر شب از بي كاري ، براي خود نمايشي اجرا مي كرد لذا نيمي شب از خواب بلند شد به طرف در رفت و در را كوبيد ، و خودش گفت: كيست؟! و خودش جواب داد: من ابوبكر هستم.
آن مرد كور گفت: بفرمائيد! و پس از بازكردن در گفت: سيّدنا أبوبكر، درود و سلام بر صِدِّيق! درود به همراه و همنشين رسول خدا در غار! اهلاً به پدر زن پيغمبر! خوش آمديد خليفه ي اوَّل! بفرمائيد استراحت كنيد! و در اين حال در را بست.
و پس از مقدار زمان كمي براي بار دوم در را كوفت و خودش گفت: كيست؟! و در پاسخ خودش گفت: من عمر ميباشم!
آن مرد كور در را گشود و گفت: بفرمائيد. سيّدنا عُمَر، درود و سلام بر فاروق! أهلاً به پدر زن پيغمبر! خوش آمديد خليفه ي دوم ! بفرمائيد استراحت كنيد! الآن سيّدنا ابوبكر در اينجاست.
و همچنين پس از مقدار كمي براي مرتبة سوم در را زد و خودش گفت: كيست؟! و در جواب گفت: من عثمان هستم!
در را باز نمود و گفت: بفرمائيد! سيّدنا عثمان، درود و سلام بذوالنُّورين! أهلاً به صِهْر رسول الله! خوش امديد خليفه ي سوم ! بفرمائيد استراحت نمائيد! الان سيّدنا ابوبكر و سيّدنا عمر در اينجا هستند!
و پس از فاصله و مدت زيادي برخاست و در را كوفت و خودش گفت: كيست؟! و در پاسخ با صدائي ضعيف و لرزان جواب داد: من علي هستم!
آن مرد كور گفت: برو! هيچ كس اينجا نيست!
آن شيعه فهميد كه: آمدنش به اينجا اشتباه بوده فوراً برخاست و با عصاي سنگيني كه به آن تكيه ميداد و خود را از حمله ي سگها حفظ ميكرد، به قدري آن مرد كور را با عصا زد تا به سرحدّ مرگ رسيد. و مدام به او ميگفت: واي بر تو! آن سه نفر را راه دادي كه داخل شوند و فقط من را راه ندادي و نگذاشتي كه داخل شوم ! مگه من چه عيبي داشتم ؟
شيعه چون ديد كه: مرد كور بيهوش شده و خون از بدنش جاري است، او را رها كرد و بيرون آمد كه ديد از دور منارههاي جَوَادَيْن عليهماالسلام روشن است. او از پل عبور كرد و براي زيارت رفت.
روز بعد با خود گفت: بروم ببينم وضع حال خادم قبر ابوحنيفه چطور است؟ رفت و ديد تمام بدن مرد كور را با آتل بستهاند و باند پيچي كرده اند و مردم هم گروه گروه به ديدنش ميآيند تا با زبان او معجزة امام علي عليهالسّلام را بشنوند.
مرد كور براي مردم پشت سر هم قسم مي خورد و ميگفت: وَاللهِ العظيمِ سيّدنا عَلِيّ كَرَّم الله وَجْهه خودش نزد من آمد، و خودش بود كه مرا اين طور كتك زد.
من لايق اين چوبها بودم، من آدم خوبي نيستم.(و اين جملات را تكرار ميكرد) اي مردم بدانيد: آن قدر من به او متوسّل شدم و التماس نمودم تا آنكه دست از سر من برداشت! علي كرم الله وجهه با كسي شوخي ندارد . من غلط بكنم دوباره عليه او كاري انجام دهم .
http://www.faryademan.com/index.php...78:1390-03-11-11-06-30&catid=3:nokat&Itemid=4
هنگامي كه وارد بغداد شد، از راه كاظمين سوال كرد و به او نشان دادند . از آنجائي كه آمدنش از سمت رَصَّافَه بود بايد از جاده قبر ابوحنيفه مي گذشت .
و چون قبلاً به زيارت نيامده بود چون به أعْظَمِيَّه رسيد، خيال كرد كه: قبر أبوحنيفه همان قبر كاظمين عليهماالسلام است.
به قبر ابوحنيفه داخل شد و شروع كرد به زيارت و با خود گفت: امشب من نزد أئمّه ميمانم و شب را تا صبح به بيداري بسر ميبرم و عبادت مي كنم .
هنگامي كه شب شد و وقت بستن درها فرا رسيد ( به ادامه ي مطلب برويد ) ، شخص مسئول بستن درها مرد كوري بود، برخاست و شروع كرد به صدا دادن كه: كسي ديگر نيست؟! من ميخواهم درها را ببندم! برخيزيد و بيرون رويد! مرد نابينا كه دربان قبر بود همانطور كه مي گفت : برويد! عصاي خود را نيز به سمت راست و چپ به گردش در ميآورد تا مبادا كسي باقي مانده باشد، و آن مرد عرب كه ميخواست شب را در آنجا بماند از دست او به آرامي ميگريخت تا وي نفهمد .
وقتي كه مرد كور يقين كرد كه هيچ كسي ديگر باقي نمانده است، در را بست و رفت كه بخوابد.
آن مرد كور براي اينكه از تنهايي در بيايد هر شب از بي كاري ، براي خود نمايشي اجرا مي كرد لذا نيمي شب از خواب بلند شد به طرف در رفت و در را كوبيد ، و خودش گفت: كيست؟! و خودش جواب داد: من ابوبكر هستم.
آن مرد كور گفت: بفرمائيد! و پس از بازكردن در گفت: سيّدنا أبوبكر، درود و سلام بر صِدِّيق! درود به همراه و همنشين رسول خدا در غار! اهلاً به پدر زن پيغمبر! خوش آمديد خليفه ي اوَّل! بفرمائيد استراحت كنيد! و در اين حال در را بست.
و پس از مقدار زمان كمي براي بار دوم در را كوفت و خودش گفت: كيست؟! و در پاسخ خودش گفت: من عمر ميباشم!
آن مرد كور در را گشود و گفت: بفرمائيد. سيّدنا عُمَر، درود و سلام بر فاروق! أهلاً به پدر زن پيغمبر! خوش آمديد خليفه ي دوم ! بفرمائيد استراحت كنيد! الآن سيّدنا ابوبكر در اينجاست.
و همچنين پس از مقدار كمي براي مرتبة سوم در را زد و خودش گفت: كيست؟! و در جواب گفت: من عثمان هستم!
در را باز نمود و گفت: بفرمائيد! سيّدنا عثمان، درود و سلام بذوالنُّورين! أهلاً به صِهْر رسول الله! خوش امديد خليفه ي سوم ! بفرمائيد استراحت نمائيد! الان سيّدنا ابوبكر و سيّدنا عمر در اينجا هستند!
و پس از فاصله و مدت زيادي برخاست و در را كوفت و خودش گفت: كيست؟! و در پاسخ با صدائي ضعيف و لرزان جواب داد: من علي هستم!
آن مرد كور گفت: برو! هيچ كس اينجا نيست!
آن شيعه فهميد كه: آمدنش به اينجا اشتباه بوده فوراً برخاست و با عصاي سنگيني كه به آن تكيه ميداد و خود را از حمله ي سگها حفظ ميكرد، به قدري آن مرد كور را با عصا زد تا به سرحدّ مرگ رسيد. و مدام به او ميگفت: واي بر تو! آن سه نفر را راه دادي كه داخل شوند و فقط من را راه ندادي و نگذاشتي كه داخل شوم ! مگه من چه عيبي داشتم ؟
شيعه چون ديد كه: مرد كور بيهوش شده و خون از بدنش جاري است، او را رها كرد و بيرون آمد كه ديد از دور منارههاي جَوَادَيْن عليهماالسلام روشن است. او از پل عبور كرد و براي زيارت رفت.
روز بعد با خود گفت: بروم ببينم وضع حال خادم قبر ابوحنيفه چطور است؟ رفت و ديد تمام بدن مرد كور را با آتل بستهاند و باند پيچي كرده اند و مردم هم گروه گروه به ديدنش ميآيند تا با زبان او معجزة امام علي عليهالسّلام را بشنوند.
مرد كور براي مردم پشت سر هم قسم مي خورد و ميگفت: وَاللهِ العظيمِ سيّدنا عَلِيّ كَرَّم الله وَجْهه خودش نزد من آمد، و خودش بود كه مرا اين طور كتك زد.
من لايق اين چوبها بودم، من آدم خوبي نيستم.(و اين جملات را تكرار ميكرد) اي مردم بدانيد: آن قدر من به او متوسّل شدم و التماس نمودم تا آنكه دست از سر من برداشت! علي كرم الله وجهه با كسي شوخي ندارد . من غلط بكنم دوباره عليه او كاري انجام دهم .
http://www.faryademan.com/index.php...78:1390-03-11-11-06-30&catid=3:nokat&Itemid=4