حسین منزوی

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
حسین منزوی در پاییز سال 1325 در زنجان متولد شد.سال های نخست کودکی را در همان شهر گذراند.در سال 1342 وارد دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران شد.او تحصیلات خود را در این رشته،ناتمام رها کرد و به رشته ی جامعه شناسی روی آورد؛اما پس از مدتی به علت مسائل روحی به زادگاه خود بازگشت.نخستین دفتر شعرش_حنجره ی زخمی تغزل_در سال 1350 با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسید؛و با همین مجموعه بود که برنده ی جایزه ی اولین دوره ی شعر"فروغ فرخزاد"شد و به عنوان بهترین شاعر جوان این دوره معرفی گردید.
در همین زمان بود که وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه "ادب امروز" به سرپرستی زنده یاد"نادر نادر پور" به فعالیت پرداخت.چندی بعد تهیه کنندگی چند برنامه ی رادیو و تلویزیون را یر عهده گرفت.افزون بر آن،در سرایش نزدیک به 150ترانه با آوازخوانان و هنرمندان ایران همچون داریوش اقبالی،محمد نوری،حسین خواجه امیری(ایرج)،کورش یغمایی و بسیاری دیگر همکاری داشته است.
حسین منزوی شاعری است که نامش با عشق در امیخته:"نام من عشق است؛آیا می شناسیدم؟".عشق در آثار او که اغلب غزل است،آن چنان زنده و پویاست که او را به "شاعر همیشگی عشق" تبدیل کرده است.او خود درباره ی عشق در غزل می گوید:"هر چند پایگاه تغزل را عشق و عاشقی دانسته اند،ولی به گمان من تغزل می تواند هر نوع حدیث نفسی را در بر بگیرد؛حتی اگر اجتماعی و عرفانی باشد."
منزوی در اکثر قالب ها و سبک های شعری،طبع خویش را آزموده و شعرهایی ماندگار خلق کرده است.اما شهرت او به واسطه ی غزل هایی است که با نو آوری و بدعت های شگفت زبانی و فضا سازی های فوق العاده موجب اِحیا و اعتدال غزل شد.
در اولین مجموعه شعر منزوی_حنجره ی زخمی تغزل_غزل هایی نظیر"دریای شور انگیز چشمانت"،خبر از تغییری عمده در غزل فارسی می داد؛تغییری که می توانست آن را به کمال برساند.خود او با اشاره به غزل "لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست"،می گوید:"نخستین غزلی که از من چاپ شد،در حال و هوای تازه ای از غزل است."
"موسوی گرمارودی"درباره ی شعر او می گوید:"...آن چه غزل منزوی را معاصر می کند،زبان و بیان ویژه،صور خیال،نگاه متفاوت و مضامین تازه ی شعر اوست."
"علیرضا قزوه"_شاعر_در باب اشعار منزوی اظهار می کند:"حسین منزوی مرد غزل روزگار ماست..گرچه شعر آزاد و سپید هم بسیار سروده،اما این اشعار در سایه ی غزل های باشکوه او نتوانستند عرض اندامی بکنند..شاعران بزرگ روزگار،کسانی هستند که شعرشان به صورت مَثَل رواج می یابد و منزوی این خصوصیت را داشت و شعرهایش در زبان مردم جاری شد..روزگار جوانی منزوی از سال های 45 تا 57،روز گار رویکرد به مسائل اجتماعی و سیاسی بود.در آن روزگار که غزل مهجور بود،کار منزوی و امثال او که غزل را زنده کردند،کاری سترگ به شمار می رفت.."
"همایون خرّم"_آهنگساز_می گوید:"او سخت تحت تاثیر موسیقی بود و این به روانی و موسیقایی بودن کلامش کمک بسیاری کرد."

او در عاشقانه هایش همه ی اصول ساختاری شعر را رعایت می کند؛از پرگویی های بیهوده پرهیز می کندو عاطفه ای ناب و غریب را به کار میگیرد؛درست مانند عاطفه ای که در غزل های مخصوص به خودش جریان دارد.عشق او عشقی زمینی و محض است؛عاشقانه های او در جریان خود به مسائل اجتماعی یا سیاسی پیوند نمی خورند.

"اما منزوی انسان روزگار ما نبود..خشونت،نادرستی و سایه ی همیشگی یک جنگ نابرابر و مهمتر از همه غیر شاعرانگی این عصر آهن او را چنان آزار میداد که اگر شعرهایش را نمی زیست،خیلی پیشتر از این ها خود را تلف می کرد..شاید در قصیده ی زیبایی که در سوگ "اخوان" سرود(شاعر تو را زین خِیل بی دردان کسی نشناخت...)،بیش از هر چیز و هر کس به خودش نظر داشت." و به قول منوچهر آتشی:"او برای شاعر شدن آفریده شده بود.."شعر منزوی در حال اوج گرفتن بود که پایان یافت..او در بامداد شانزدهم اردیبهشت1383 بر اثر عارضه ی قلبی و بیماری ریوی در تهران درگذشت.حسین منزوی با کمک جادوی عشق و خیال در اشعارش زنده است؛هرچند که عشق را به گونه ای تصویر می کند که این خیال را یارای رسیدن به آن نیست:

خیال خام ِ پلنگِ من،به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش،به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من _دل مغرورم_ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق _ماه بلند من_ ورای دست رسیدن بود..


منابع:
1-سایت دینگ دانگ؛نخستسن رسانه ی تخصصی شعر ازاد نیمایی
2-سایت الکترونیکی رادیو زمانه
3-سایت الکترونیکی نشریه ی ادبی عروض
4-شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
 
آخرین ویرایش:

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
مجموعه شعرهای او:
با عشق در حوالی فاجعه؛پاژنگ-1371
از شوکران و شکر؛آفرینش-73
با سیاوش از آتش؛پاژنگ-75
از کهربا و کافر؛کتاب زمان-76
از ترمه و تغزّل(برگزیده ی غزل ها وشعرهای نیمایی و سپید)؛روزبهان-76
به همین سادگی(شعرهای بی وزن)؛چیچکا-78
با عشق تاب می آورم(شعرهای نیمایی)؛چیچکا-78
از خاموشی ها و فراموشی ها؛کتاب کده ی فرهنگ زنجان-80
تغزلی در باران؛نیستان-81
از دیگر آثار او:
ترجمه ی منظومه ی ترکی"حیدر بابا" ی محمد حسین شهریار؛آفرینش-69
این ترک پارسی گوی (بررسی شعر استاد شهریار)؛برگ-72
این کاغذین جامه؛نغمه-79
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی ست
و چشم هایت شعر سیاه ِگویایی ست

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قلّه های مه آلود،محو و رویایی ست

چگونه وصف کنم هیئت غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والایی ست

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشایی ست

در آسمانه ی دریای دیدگان تو،شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست

شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحرایی ست

مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست



نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست

تو باری اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و معمّایی ست،

پناه غربت غمناک دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز



************************************





از کهربا و کافور


غزل 1
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا همیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
این شهر واره زنده است ،اما بر آن مسلط
روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیه مردار
چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ، چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دهان گشوده است
گمراهه های باطل ،بن بست های انکار
تا مرز بی نهایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ، ایینه های بیمار
عشقت هوای تازه است ، در این قفس که دارد
هر دفعه بوی تعلیق ، هر لحظه رنگ تکرار
از عشق اگر نگیرم ، جان دوباره ،من نیز
حل می شوم در اینان این جرم های بیزار
بوی تو دارد این باد ،وز هفت برج و بارو
خواهد گذشت تا من ، همچون نسیم عیار
 
آخرین ویرایش:

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل ،و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،دیگر نصیب تکرار
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
از شب گذشته ام همه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تهی به رذاه نگاهت نهاده ام
تا پر کنم هر اینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که همچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسه یک نگاه از آن چشم و آن دهان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و توپ یش ایدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم هزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصد جان می کند این عید و بهارم بی تو
این چه عیدی و بهاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گلاگل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم به جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نکند رخنه بهاری به حصارم بی تو
گیرم از هیمه زمرد به نفس رویانده است
بازهم باز بهارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
هم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
بی بهار است مرا شعر بهاری ،آری
نه همیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الهام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب به یادت پرسه خواهم زد غریبانه
در کوچه های ذهنم-اکنون بی تو ویرانه-

پشت کدامین در کسی جز تو تواند بود؟
ای تو طنین هر صدا و روح هر خانه!

اینک صعودم تا به اوج عشق ورزیدن
با هر صعود جاودان پیوند پیمانه

امشب به یادت مست مستم تا بترکانم
بغض تمام روزهای هوشیارانه

بین تو و من این همه دیوار و من با تو؛
کز جان گره خورده ست این پیوند جانانه

چون نبض من در هستی ام پیچیده می ایی
گیرم که از تو بگذرم سنگین و بیگانه



گفتم به افسونی تو را آرام خواهم کرد
عصیانی من!ای دل!ای بیتاب دیوانه!

امشب ولی می بینمت دیگر نمی گیرد
تخدیر ِهیچ افیون و خواب ِهیچ افسانه
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه ی سربسته ی رازم بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام
چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ها مجموعه ی گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار ایینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با ایینه چشمان کرده ام
من که با پرهیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چک گریبان کرده ام
چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوباره عشق دوباره هوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره هوی دوباره هوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بهار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بهاری - همان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزه ای از شراب کهنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس
دوباره همسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما ‏ ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرها نیاید بس
کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس
برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله های قفس
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر بار

هر بار

من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.

در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را می نوشته ام.
:gol:
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفر به خیر گل من که می روی با باد
ز دیده می روی اما نمی روی از یاد

کدام دشت و دمن؟یا کدام باغ و چمن؟
کجاست مقصدت ای گل؟کجاست مقصد ِباد؟

مباد بیم خزانت که هر کجا گذری
هزار باغ به شکرانه ی تو خواهد زاد

خزان عمر مرا داشت در نظر،دستی
که بر بهار ِتو نقش گل و شکوفه نهاد

تمام خلوت خود را اگر نباشی تو،
به یاد سرخ ترین لحظه ی تو خواهم داد

تو هم به یاد من او را ببوس اگر گذرت
به مرغ خسته دل پر شکسته ای افتاد




غم"چه می شود"از دل بران که هر دو عنان
سپرده ایم به تقدیر ِ "هر چه بادا باد"

بیایم از پی تو،گردباد اگر نبرد
مرا به همره خود سوی ناکجا آباد
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علمزدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو سرنوشت منی از تو من کجا بگریزم؟
کجا رها شوم از این طلسم تا بگریزم؟

اسیر جاذبه ی بی امان آن پر ِکاهم
که ناتوانمت از طیف کهربا بگریزم

تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی
وگر به کشور سیمرغ و کیمیا بگریزم

به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم
اگر هر آینه سوی گذشته ها بگریزم

هوا گرفته ی دام توام؛چگونه از این دام
به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم؟

به خویش هم نتوانم گریخت از تو که عیب است
به آشناتری اکنون ز آشنا بگریزم



به هر کجا بروم،رنگ آسمان من این است:
سیاه مثل دو چشم تو؛پس چرا بگریزم؟
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار هم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
هیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،‌فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،‌که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
منگر چنین به چشمم ای چشم آهوانه!
ترسم قرار و صبرم برخیزد از میانه

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را
با عذر بی قراری_این بهترین بهانه_

ترسم بسوزد آخر همراه من تو را نیز
این آتشی که از شوق در من کشد زبانه
..
ای رجعت جوانی در نیمه راه عمرم!
بر شاخه ی خزانم ناگه زده جوانه

ای بخت ناخوش من_شبرنگ سرکش من_
رام نوازش تو بی تیغ و تازیانه

ای مرده در وجودم با توهراس توفان!
ای معنی رهایی!ای ساحل!ای کرانه!

جانم پر از سرودی ست کز چنگ تو تراود
ای شور!ای ترنم!ای شعر ای ترانه!
:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقش های کهنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ها رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگهای من که در مثل
رنگ آب رکد اند اگر آبی اند و آسمانی اند
از کف و کفن گرفته اند رنگ های من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ های واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقش های آخرین روزهای عمر مانی اند
طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی
که در آن دو میش مهربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
قوس های با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند
طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگ هاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ های طرح تازه ام رنگ های ذات نیستند
ذات رنگ های معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مهربان دوست
که تمام رنگ ها در آن وامدار مهربانی اند
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 40

از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورهست به زعم تو به تعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن پیرهن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
حون دل آهوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 42

بانوی اساطیر غزل های من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
هشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست که معنای من اینست
هر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بهشتم به نمازی ندهد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
همراه تو تا نابترین آب رسیدن
همواره عطشنکی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست
دیر است اگر نه ورق بعدی تقویم
کولاکم و برفم همه فردای من اینست
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 45

ای نسیم عشق ! از آفاق شهابی آمدی
از کران های بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، همه زنبیل ها را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده های ماهتابی آمدی
نه هوا نه آب - چیزی از هوا چیزی از آب
تابناک از کهکشانهای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل هایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
همسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مهمان عزیزی که شتابی آمدی
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 46

ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگار
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر ایینه ی خورشید ضمیران
ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 52

مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جهان بود بعد از این
با تو شود تمام جهان اصفهان من
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 53

به آب و تاب که را جلوه ی ستاره ی توست ؟
که آفتاب در این باب استعاره ی توست
همین امید نه ترجیع مهربانی تو
که عشق نیز به تکرار خود دوباره ی توست
نسیم کیست به چوپانی دلم ؟ که تویی
که گله های گلم پیش چوبپاره ی توست
بهار با همه ی جلوه و جمل گلی
به پیش سینه ی پیراهن بهاره ی توست
سپیده را به بر و دوش خود چرا نکشی ؟
که این حریر جدا بافت از قواره ی توست
تو داغ بر دل هر روشنی نهی که به باغ
چراغ لاله طفیل چراغواره ی توست
رضا به قسمت خاکسترم چرا ندهم ؟
به خرمنم نه مگر شعله از شراره ی توست ؟
ستاره نیز که باشم کجا سرم به شهاب
که رو به سوی سحر قاصد سواره ی توست
اگر به ساحل امنی رسم در این شب هول
همان کنار تو آری همان کناره ی توست
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 54

نگفت و گفت : چرا چشم هایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه های خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشه ی چشم
که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود
اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بهت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 55

ریشه در خون دلم برده درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرها به تن است
ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه همان محرم اسرار علی
چاه مرگی است کهپنهان به ره تهمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شهیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آنهمه جان بر کف خونین کفن است
بی نیازند ز غسل و کفن .اینان را غسل
همه از خون و کفن ها همه از پیرهن است
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 57

در تنگ نظر سعه ی صاحبنظری نیست
با شب پرگان ، جوهر خورشیدوری نیست
آن را که تجلی است در ایینه ی تاریخ
در شیشیه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست ؟
رهتوشه ی زهر سو نستانیم که ما را
با هر که در این راه سر همسفری نیست
در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست
اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست
سوزی که درون دل ما می وزد این بار کولاک شبانه است نسیم سحری نیست
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 59

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رها شدن از خویش و جان شدن
آهن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه های زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن
باران من ! گدایی هر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دهان شدن
 

mahdi271

عضو جدید
غزل 60

عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست
به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن که گفته اند اینست
مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست
کجاست بالش امنی که با تو سر بنهم
که حسرت سر و سامان که گفته اند اینست
نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست
 

Similar threads

بالا