وقتی از خویش به درون راه می افتم...
انگار در غروب لیز می خورم...
من در پی اینم بایستم..
صدای زجه ایی دلگیر...
غروب به تاریک رفته ام را
در خون احاطه میکند...
من در آن غبار در پی اویم..
می شنوم :
آیا کسی هست مرا یاری کند...؟
دلم هوای رفتن میکند...!
اما نمیدانم به کجا..؟
در پی اش این سوی آنسوی می دوم...!
صدای گریه کاروان زنان و کودکان در غروب سرخ شهرم کارستانی می شود...
کسی هست:
مرا , حسین بن علی(ع) را یاری کند..
در کربلا...؟
حیران می شوم حیران ,در آن غروب دلگیر..!
هزار سال می گذرد اما یاد تو غوغا می کند...
صدای شیهه اسبی غروب را در هم می شکند..
باران غم بر دشت سیلی می زند..
پرچمی نمایان می شود..
آیا کسی هست مرا یاری کند...؟