حافظ

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل :gol:بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان :gol:خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه‌اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

رباب و چنگ به بانگ بلند می‌گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید

به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید

هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش

بدین شکسته بیت الحزن که می‌آرد
نشان یوسف دل از چه زنخدانش

بگیرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش
 

ali.mehrkish

عضو جدید
فال

فال

به مناسبت سالروز بزرگداشت لسان الغیب شیرازی



به یاد مرد فال های خاطره




سالها دل طلب جام جم ازماميکرد

وآنچه خودداشت زبيگانه تمناميکرد

گوهري کزصدف کون و مکان بيرونست

طلب گمشدگان لب دريا ميکرد

مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش

کو بتائيد نظرحل معما مي کرد

ديدمش خرم و خندان قدح باده بدست

ورندان آينه صد گونه تماشا ميکرد

گفتم اين جان جهان بين بتو کي داد حکيم

گفت آنروز که اين گنبد مينا ميکرد

بيدلي با همه احوال خدا با او بود

او نميديدش و از دور خدارا ميکرد

اين همه شعبده خويش که ميکرد اينجا

سامري پيش عصا ديد بيضا ميکرد

گفت آن يار کزو گشت سردار بلند

جرمش اين بود که اسرار هويدا ميکرد

فيض روح القدوس ار باز مدد فرمايد

ديگران هم بکنند آنچه بکنند آنچه مسيحا ميکرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پي چيست

گفت حافظ گله اي از دل شيدا ميکرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
روز بزرگداشت لسان الغیب حافظ شیرازی بر همگان مبارک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد
چو جان فدای لبش شد خیال می‌بستم
که قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز
کز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسیم گلشن جان در مشام ما افت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم

یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم

دوستان در پرده می‌گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم

هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم

عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه‌ات باید سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری می‌آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
 

mob

عضو جدید
دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست

بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست

از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست

مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج
بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست

به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت می‌برند دست به دست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این گل ز بر همنفسی می‌آید

شادی به دلم از او بسی می‌آید

پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش

کز رنگ ویم بوی کسی می‌آید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
 

bhakti_darshan

عضو جدید
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس




یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس




از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس




حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس
 

nichol

عضو جدید
فاتحه ای چو امدی بر سر خسته ای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
**
انکه به پرسش امد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پیش روان
**
ای که طبیب خسته ای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینه ام بار دلست بر زبان
**
گرچه تب استخوان من کرد زمهر گرم و رفت
همچو تبم نمی رود اتش مهر از استخوان
**
حال دلم ز حال تو هست در اتشش وطن
چشمم از ان دو چشم تو خسته شدست و ناتوان
**
باز نشان حرارتم زاب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ززنگی نشان
**
انکه مدام شیشه ام از پی عیش داده است
شیشه ام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
**
حافظ از اب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه ی شربتم بخوان

:gol:روز بزرگداشت حضرت حافظ رو به همه ی حافظ دوستان عزیز تبریک میگم:gol:
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر روز دلم به زیر باری دگر است


در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است



من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگراست


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صلاح کار کجا و من خراب کجا


ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا



دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا


چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا


ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا


چو کحل بینش ما خاک آستان شماست

کجا رویم بفرما از این جناب کجا


مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است

کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا


بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا


قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لب باز مگیر یک زمان از لب جام

تا بستانی کام جهان از لب جام


در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است

این از لب یار خواه و آن از لب جام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آرزوی بوس و کنارت مردم

وز حسرت لعل آبدارت مردم


قصه نکنم دراز کوتاه کنم

بازآ بازآ کز انتظارت مردم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید


گفتی که پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سفید
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر


قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد

یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر


در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است

ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر


در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم

ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر


منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان

وگر ایشان نستانند روانی به من آر


ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن

یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر


دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت

کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر


 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
ترا میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم
نه راهست این که بگذاری مرا در خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک درت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آندم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دما از من بر آوردی نمیگویی بر آوردم
شبی دلرا بتاریکی ز زلفت باز می جستم
رخت میدیدم و جامی ز لعلت باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا رادردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیزباشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسوننیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبلهات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
ای صاحب کرامت شکرانه سلامتروزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف استبا دوستان مروت با دشمنان مدارا
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادندگر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خوانداشهی لنا و احلی من قبله العذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستیکاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزددلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگرتا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرندساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلودای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست

حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست


مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست


می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش

گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست


ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر

وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست


بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد

که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست


مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد

نیت خیر مگردان که مبارک فالیست


کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد

حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست

در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست


چون چشم تو دل می‌برد از گوشه نشینان

همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست


روی تو مگر آینه لطف الهیست

حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست


نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست


از بهر خدا زلف مپیرای که ما را

شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست


بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز

در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست


تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست


دی می‌شد و گفتم صنما عهد به جای آر

گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست


گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت

در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست


عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت

با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست


در صومعه زاهد و در خلوت صوفی

جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست


ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ

فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
خردبین کل کل حافظ با شاه نعمت الله ولی مشاهير ايران 1

Similar threads

بالا