بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلو م به پیرو پاتالای باشگاه
سلام
چي گفتي؟:w00:

وا من کی تو رو دعوت کردم؟!!! من فقط گفتم امشب اینجا مهمونیه. من اجازه ندارم،معلمم گفته پذیرایی نکنم سخت نگیر یاسی، با اشک آروم میشیم یعنی من آروم میشم
حالا چي ميل ميكنين؟:razz:
آروم ميشيم ولي منظور من برداشت طرف مقابله:razz:
سلام به همه
کجای قصه ی امشب رسیدم بهتون ؟؟
سلام
هان؟:surprised:
آهان ميخواي قصه بگي
:D
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
چي گفتي؟:w00:


آهان ميخواي قصه بگي[/B]:D
بیا بوخور منو
 
  • Like
واکنش ها: pme

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
سلام به همگی،

من ترکوندما! خودم قرار گذاشتم، تازه الان یادم اومد! خنگ شدم، رفت!



 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا بوخور منو
حالا گريه نكن:surprised:
هرچی بیاری خوبه
آهان از اون نظر
كوفته قبوله؟:D
من بیشتر شنونده ی خوبی هستم !
اونجا رادیو ه !؟؟؟؟


کسی قصه ی "نارنج و ترنج" و بلده ؟؟
سفارشات رفت بالا:surprised:
سلام به همگی،

من ترکوندما! خودم قرار گذاشتم، تازه الان یادم اومد! خنگ شدم، رفت!



سلام
چه عجب از اين طرفا آقا گنجيشكه
:D
اشكال نداره پيش مياد:surprised:
من توسیه میکنم از وسط شروع کنند که لذتی هم باشه این دم آخری ؟!
:razz:
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
مهندس

مهندس


گرفتم بعد عمري مدرکي چند
و اينجانب شدم حالا مهندس
ندانستم که ريزد از چپ و راست
ز پايين و از آن بالا مهندس
غضنفر گاري اش را هول نميداد
د ِ يالا هول بده يالا مهندس
تقي هم چونه ميزد کنج بازار
نمي ارزه واسم والا مهندس

***
به مرد قهوه چي ميگفت اصغر
دو تا چايي قند پهلو مهندس
شنيدم کودکي ميگفت در ده
به مردي با چپق خالو مهندس
ز جنب دکه اي بگذشت مردي
صدا آمد " آب آلبالو مهندس "
خلاصه ميخورد خون جماعت
هميشه بدتر از زالو مهندس

***
شنيدم با تشر ميگفت معمار
به آن وردست حمالش مهندس
همين مانده که از فردا بگويند
به گوساله و امثالش مهندس
يهو ياد سکينه کردم اي داد
فداي آن لب و خالش مهندس
شنيدم که عمل کرده دماغش
خبر داري از احوالش مهندس؟

***
شنيدم بعد تنظيمات بيني
بهش ميگن همه خانوم مهندس
شنيدم بچه زاييده دوباره
بگو هشتا کمه خانوم مهندس!؟
سرت رو درد آوردم مهندس...
سخن از هر دري اومد مهندس
يکي سيگار ميخواد اون سمت دکه
برو که مشتري اومد مهندس

:biggrin::biggrin:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
اولین استادم یك دزد بود.
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خودت این شمع را روشن كرده ای؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفت: بله.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​
[/FONT]
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه عزیز اینجا که دعوت نمیخواد
اینجا همه صابخونه حسااب میشن
الان شما پذیرایی کنی بد نیست :D


بله می فرمودیم !
: در ساله 1320
رفتم خونمون دیدم کسی نیست
گفتم : زن عمو زنم و ندیدی ؟
گفت : وا لا به خدا شوهر منم نیست !
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه ای که باد با خود برد

قصه ای که باد با خود برد

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: من هستم ، من اینجا هستم، تماشایم کنید.
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
خدا دانه کوچک را توی دستش گرفت و گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سال ها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
سپیدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد.
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
کچل خان جان !
ما داریم با چیپس و پفک پذیرایی میکنیم شما با گز و باسلق
یه وقت این طفلان معصوم رو دل نکنند ؟
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: من هستم ، من اینجا هستم، تماشایم کنید.
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
خدا دانه کوچک را توی دستش گرفت و گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سال ها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
سپیدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد.

ریز می بینمت!
 

Sparrow

مدیر تالار مهندسی هوافضا
مدیر تالار
زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و

در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن


لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.


زن بي عفتي چشمش به او افتاد:


بهلول را دعوت به كار بد كرد.


بهلول گفت:


وزن دستهاي من چقدر است؟


زن بد كاره ، وزن پاهاي من تا وزن تمام اعضا


را پرسيد.


بهلول گفت:


كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ،


تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.


و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
 
آخرین ویرایش:

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
ریز می بینمت!
عينكتو بزن:D
جواب بهلول به " زن بد كاره "



زماني دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و

در خرابه اي مشغول ذكر خدا بود. در ضمن

لباسش را براي وصله زدن از تن در آورده بود.

زن بي عفتي چشمش به او افتاد:

بهلول را دعوت به كار بد كرد.

بهلول گفت:

وزن دستهاي من چقدر است؟

زن بد كاره ، وزن پاهاي من تا وزن تمام اعضا

را پرسيد.

بهلول گفت:

كدام عاقل حاضر است بخاطر لذت عضو كوچكي ،

تمامي اعضاي خود را در آتش جهنم بسوزاند.

و از جاي برخاست و نعره اي كشيد و فرار كرد.
آهان كل كله:surprised:
راحت باش:D
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگم اصلا دعوت کردی بچه هارو؟ یا فقط همون یه پست بود که اینجا گذاشتی؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خب انگار کسی قصد پذیرایی نداره امشب
اشکال نداره امشبم من پذیرایی میکنم، بفرمایید شیرینی
کسی دست به فنجونا نزنه ها، اونا واسه من و یاسمنه فقط
 

Similar threads

بالا