بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من گشنمه
یه کاسه باقالی بده بیا(شکلک اب از لب و لوچه سرازیر)
معصوم خوووووووووووووووبی دلم برات تنگولیده
نگار نام کاربری حدید مبارک

سلاااااااااااااااام
این همه باقالی، بردار بخور دیه خودت
خوبم تو خوبی؟ کجایی تو ؟!
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نیستم خیلی وقته مسنجر
دلم براااات خیلی تنگ شد معصوم
میبینم که پشت میز نشین شدی:دی

منم همینطور خو
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چتونه شما دو تا؟
هیچی!
باقالي بيار معصومي
من لبو دوس نيدارم :دي
من بلال می خوام
سهلام به همگی
سلامممم
اینم باقالی، بسه؟
نگار بیا قصه بوگو پس

نه کمه

بشه خوتی! خودمون نرفتیم
بچهههههه

من گشنمه
یه کاسه باقالی بده بیا(شکلک اب از لب و لوچه سرازیر)
معصوم خوووووووووووووووبی دلم برات تنگولیده
نگار نام کاربری حدید مبارک
سلاممممم
مرسی عزیزمممم
سلاااااااااااااااام
این همه باقالی، بردار بخور دیه خودت
خوبم تو خوبی؟ کجایی تو ؟!
بده دیگه به مهمونا
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كلك مردانه
شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .
آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .
نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .
بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .
کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟
گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!
نتیجه اخلاقی:مرها !!!!!! ....... از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره..
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بشه ها معصوم امشب از يه دنده ديه پا شده تا ميتونين فيض ببرين :دي
من لواشك موخوام :دي
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قهقهه و رقص وقتی نخواهم به چیزی فکرکنم ازاین دواستفاده می کنم هنوزپزشکها مثل مشروب و تریاک نتواتنستندعوارضی برایش پیدا کنند،لازم هم نیست بنشینی، کف دستهایت را به هم بچسبانی، نفس عمیقی بکشی و... یادم نیست استاد یوگا می گفت. به شما هم توصیه می کنم ،مسکن خوبی هستند: قهقهه و رقص.
«آخ یواش دختر»، عکس پاسورفیلم شو...، مغازه ها،سینما،در خیابان ولیعصرم،کسی با ابروهای گره کرده لبانش را تند تند تکان می دهد«ببخشید جلوی پام ُ ندیدم».
واقعاً این را می گوید یا بعد از ادای این جمله، آواها به مغزم رفته با تحلیل این طور درک می شوند؟
تمرکز می کنم فقط با گوش بشنوم «عوضی جلوی پاتُ نگاه کن»، بی اختیار بغلش می کنم و هرجا گل،آسفالت خشک نشده و سیمان تلنبار شده می بینم پاهایم را محکم فرو می کنم و بعداز دیدن جای کفشهایم به تک تک آدمها من واقعی ام می گویم.
چرا؟ برای اینکه به من می خورند آدرس یا ساعت می پرسند و در یک تلاش دسته جمعی سعی دارند به دنیای بیرو ن پیوندم بزنند، درست برعکس وقتی که به آنها فحش می دهم . وقتیکه از پله های مترو بالا می روم شاید به عمد با ریتمی دسته جمعی، تق تق می خواهند مرا به دنیای آواها بکشانند مثل آدمی که مست می شود همه تصویرها از بین می رود.
درپارک هستم، حوالی این خیابان پارکی نبود، شاید شب شده و خوابیده ام، این پارک و مردی که روی نیمکت نشسته را هم خواب می بینم. نمی شناسمش! به شناسنامه و اسنادو مدارک هم دسترسی ندارم تا به حال خوابشان را ندیده ام از این خواب به خوابی دیگر می روم.
در اتاقی هستم با دیوارهای آیینه کاری لباسهایم عوض شده،« پیراهن و دامن چین دار بلند پوشیده ام روی پیشانی نواری به طول چهارانگشت که چند رشته مروارید از آن آویزان است،بسته ام».1
بی آنکه بخواهم هندی می رقصم، این حرکات را کی یاد گرفته ام؟ اینکه با سرعت روی پنجه پا از یک طرف اتاق به طرف دیگر بروم.
مردتوی پارک با ریشی به طول نیم متر نزدیک می آید شعر سروده ام گوش کن دختر:

وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟ به تلخ کامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
نزدیک می آید تا مرا ببوسد،از در فرار می کنم و به خوابی دیگر پرت می شوم.
اینجا قصری مجلل است،همان لباس را به تن دارم فقط دامن کوتاه تر شده،« قلیانها را جمع کنید» من می گویم. مردتوی پارک، سبیل کلفتی گذاشته چیزی می پرسد و ناخود آگاه جوابش را می دهم «همان کسیکه مرا به تو حلال کرده قلیان را به ما حرام کرده».2
دستم را می گیرد و به اتاقی می برد نه! لباسهایش را در می آورد از پنجره خودم را پرت می کنم. چه کسی این خواب را دیده زن یا مرد؟قهقهه و رقص

وقتی نخواهم به چیزی فکرکنم ازاین دواستفاده می کنم هنوزپزشکها مثل مشروب و تریاک نتواتنستندعوارضی برایش پیدا کنند،لازم هم نیست بنشینی، کف دستهایت را به هم بچسبانی، نفس عمیقی بکشی و... یادم نیست استاد یوگا می گفت. به شما هم توصیه می کنم ،مسکن خوبی هستند: قهقهه و رقص.
«آخ یواش دختر»، عکس پاسورفیلم شو...، مغازه ها،سینما،در خیابان ولیعصرم،کسی با ابروهای گره کرده لبانش را تند تند تکان می دهد«ببخشید جلوی پام ُ ندیدم».
واقعاً این را می گوید یا بعد از ادای این جمله، آواها به مغزم رفته با تحلیل این طور درک می شوند؟
تمرکز می کنم فقط با گوش بشنوم «عوضی جلوی پاتُ نگاه کن»، بی اختیار بغلش می کنم و هرجا گل،آسفالت خشک نشده و سیمان تلنبار شده می بینم پاهایم را محکم فرو می کنم و بعداز دیدن جای کفشهایم به تک تک آدمها من واقعی ام می گویم.
چرا؟ برای اینکه به من می خورند آدرس یا ساعت می پرسند و در یک تلاش دسته جمعی سعی دارند به دنیای بیرو ن پیوندم بزنند، درست برعکس وقتی که به آنها فحش می دهم . وقتیکه از پله های مترو بالا می روم شاید به عمد با ریتمی دسته جمعی، تق تق می خواهند مرا به دنیای آواها بکشانند مثل آدمی که مست می شود همه تصویرها از بین می رود.
درپارک هستم، حوالی این خیابان پارکی نبود، شاید شب شده و خوابیده ام، این پارک و مردی که روی نیمکت نشسته را هم خواب می بینم. نمی شناسمش! به شناسنامه و اسنادو مدارک هم دسترسی ندارم تا به حال خوابشان را ندیده ام از این خواب به خوابی دیگر می روم.
در اتاقی هستم با دیوارهای آیینه کاری لباسهایم عوض شده،« پیراهن و دامن چین دار بلند پوشیده ام روی پیشانی نواری به طول چهارانگشت که چند رشته مروارید از آن آویزان است،بسته ام».1
بی آنکه بخواهم هندی می رقصم، این حرکات را کی یاد گرفته ام؟ اینکه با سرعت روی پنجه پا از یک طرف اتاق به طرف دیگر بروم.
مردتوی پارک با ریشی به طول نیم متر نزدیک می آید شعر سروده ام گوش کن دختر:

وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟ به تلخ کامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
نزدیک می آید تا مرا ببوسد،از در فرار می کنم و به خوابی دیگر پرت می شوم.
اینجا قصری مجلل است،همان لباس را به تن دارم فقط دامن کوتاه تر شده،« قلیانها را جمع کنید» من می گویم. مردتوی پارک، سبیل کلفتی گذاشته چیزی می پرسد و ناخود آگاه جوابش را می دهم «همان کسیکه مرا به تو حلال کرده قلیان را به ما حرام کرده».2
دستم را می گیرد و به اتاقی می برد نه! لباسهایش را در می آورد از پنجره خودم را پرت می کنم. چه کسی این خواب را دیده زن یا مرد؟
«دوست دارم،دوست دارم» کتفم درد می کند، حتماً دوباره به چیزی یا کسی خورده ام. اتاق تاریک است، چیزی روی تنم سنگینی می کند، حشره ای دارد از گردنم بالا می رود،چراغ را روشن می کنم، نیم تنه با دامن کوتاه دارم ومرد توی پارک نوازشم می کند،نمی توانم فرار کنم از جایی پرت شوم یا... چراغ را خاموش می کنم، دوباره قهقهه،رقص.


«دوست دارم،دوست دارم» کتفم درد می کند، حتماً دوباره به چیزی یا کسی خورده ام. اتاق تاریک است، چیزی روی تنم سنگینی می کند، حشره ای دارد از گردنم بالا می رود،چراغ را روشن می کنم، نیم تنه با دامن کوتاه دارم ومرد توی پارک نوازشم می کند،نمی توانم فرار کنم از جایی پرت شوم یا... چراغ را خاموش می کنم، دوباره قهقهه،رقص.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ماجرای سفر من و خدا با دوچرخه!

زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌كند تا بعداً تك تك آنها را به‌رخم بكشد.

به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!

اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مى‌زد.
آن روزها كه من ركاب مى‌زدم و او كمكم مى‌كرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى كسلم مى‌كرد، چون همیشه كوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌كردم.

یادم نمى‌آید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مى‌زدم.

حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.

او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداكثر سرعت براند،

او مرا در جاده‌هاى خطرناك و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو كجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌كردم دارم كم كم به او اعتماد مى‌كنم.

بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت.

او مرا به آدم‌هایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مى‌دادند كه به آنها نیاز داشتم.

هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..

حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!»

و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مى‌كنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.

او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..

من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.

این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مى‌داد.

هر وقت در زندگى احساس مى‌كنم كه دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید،

«ركاب بزن....»
 

Similar threads

بالا