بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

knight 3

عضو جدید
من شمعمو روشن مي كنمو مي رم
اما دعا يادتون نره
اول بقيه رو دعا كنيد اگه جا بود براي منم دعا كنيد


مطمئن باش
همین کار رو انجام می دیم.;)
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بچه ها خوبيد؟ من اومدم :w42:
محمد صادق چه زود اومد و رفت :crying2: جاش خيلي خاليه :crying2:
تنهايي جان مگه نگفتي چند شب نمياي ميخواي درس بخوني؟ :D ديشب ما با آرامش اينا اينقدر غصه خورديم كه تو چند شب نمياي .... يالا غصه هامونو پس بده :w42:( شوخي كردم عزيز خيلي خوشحالم كه الان اينجايي ;) )
 

نگين...NeGiN سبز

عضو جدید
کاربر ممتاز
شايد جاي اين عكسا اين جا نباشه
فقط خواستم توي حال و هوايي كه هستم يا بهتر بگم محيط اطرافمو براتون توصيف كنم
چرا كه يه كرسي يه جمع يه محفل صميمي هم نياز بود تا كامل بشه





موفق باشين همگي
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
امتحان سخت:

باد در ميان موهاي بلند و سپيد حضرت ابراهيم (ع) مي پيچيد و آن را آشفته مي‌ساخت و غوغايي عجيب در دل ابراهيم (ع) بود كه سراسر وجودش را آشفته مي‌كرد.

اسماعيل از دور، پدرش را مي ديد كه چگونه غمگين است و هر لحظه غمگين تر مي‌شود. از آن لحظه اي كه پدرش، پريشان از خواب برخاسته بود و به بيابان رفته بود، اسماعيل لحظه اي از او غافل نشد. قبلاً چندين بار پدرش را به هنگام نيايش و سكوت در هاله اي از غم، يافته بود ولي اين بار غم سنگيني را مي ديد كه شانه هاي پدر را خميده و لرزان ساخته است . اسماعيل هجده ساله، جواني زيبا، رعنا، دانا و مهربان و باايمان بود. آرام و آهسته به سوي همان تپه اي رفت كه پدر ساعتها بر روي آن نشسته بود. وقتي به نزديكش رسيد، دست بر شانه هاي لرزانش گذارد و پدر بي آنكه روي برگرداند دست پسر را محكم در دستش فشرد، چشمانش را بست و آرام گفت: ( فرزندم هيچ مي داني كه خواب پيامبران رؤيا و خيال نيست؟ )
اسماعيل پاسخ داد: ( بله پدر مي دانم ) ابراهيم لحظاتي سكوت اختيار كرد.
اسماعيل داغي اشك پدرش را بر روي دست خود احساس مي كرد،
ابراهيم گفت: (در خواب فرمان يافته ام كه تو، عزيزترين زندگيم را در پيشگاه خداوند قرباني كنم. حال نمي دانم چطور از فرمان پروردگارم سرپيچي كنم يا اينكه چگونه بايد از تو دل بكنم؟)
اسماعيل آرام كنار پدر نشست. دست پير و لرزان او را به دست گرفت و گفت: (پدر وقتي مي گويي فرمان خداست، پس ترديد مكن. اين خواست اوست كه به دست تو به سويش روانه شوم. )
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ابراهيم فرزند را به آغوش كشيد، شانه هاي پسر را بوسيد و گريست.
اسماعيل اشكهاي پدرش را پاك كرد و گفت: ( پدرم، هيچ سعادتي براي من بزرگتر از اين نيست، پس تو هم در اجراي فرمان خدا تأخير مكن. )
شانه هاي ابراهيم همچنان مي لرزيد و باد زوزه مي كشيد.
هنگام سحر، ابراهيم و اسماعيل به راه افتادند تا جايي كه امكان داشت از منزل دور شدند. در ميان تپه ها كنار بوته هاي بلند، اسماعيل زانو بر زمين زد. طنابي به دست پدرش داد و گفت: پدر جان دستهايم را همچون يك قرباني ببند و پشت سرم بايست تا به چشمهايم نگاه نكني، مبادا پشيمان شوي و به سبب مهر پدري ات از فرمان خداوند سرپيچي نمايي.
ابراهيم سكوت كرد. به جوانش نگريست، به تنها فرزندش. آنگاه نام خدا را بر زبانش جاري ساخت و كارد را بر گلوي فرزندش كشيد، اما كارد نمي بريد. يكبار ديگر هم نام خدا را آورد و تكرار كرد ، باز هم فايده اي نداشت. اشك از چشمان غمگينش سرازير مي شد و در انبوه ريشهاي سفيدش مي نشست و باز هم تكرار كرد. در همين لحظه صدايي به گوشش رسيد:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
( اي ابراهيم، تو از اين امتحان سرافراز بيرون آمده اي! ما قرباني‌ات را پذيرفتيم. و اينك به جاي اسماعيل هديه ما را قرباني كن! )

ابراهيم با ناباوري و حيرت، اطرافش را مي نگريست. ناگهان قوچي را در پشت بوته ديد كه ايستاده و نگاه مي كند. به سرعت براي سپاس از خدا سجده شكري به جاي آورد و دستهاي اسماعيل را گشود. پدر و پسر يكديگر را در ‎آغوش گرفتند و گريستند.
ابراهيم به فرمان خدا قوچ را قرباني كرد و اين سنتي شد ماندگار براي تمام مسلمانها كه در عيد قربان و مراسم حج، گوسفند، شتر، گاو و ... هر چه كه در توان دارند، قرباني مي كنند.
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب میخوام داستان حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیلو تعریف کنم
کی حاضره و آمادس
خيلي عالي بود مرسي تنهايي جان.... موهاي بدنم سيخ شد..يه لحظه دلم خواست الان اونجا ميبودم... بابام الان اونجاست... سرزمين عرفات :crying2:
راستي از بين شما عزيزان كي مكه رفته؟
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خيلي عالي بود مرسي تنهايي جان.... موهاي بدنم سيخ شد..يه لحظه دلم خواست الان اونجا ميبودم... بابام الان اونجاست... سرزمين عرفات :crying2:
راستي از بين شما عزيزان كي مكه رفته؟
وای چی داری میگی نسیم
بابات مکه اس
خوش به سعادتش
بهش بگو واسه ماهام دعا کنه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه ها بياي امشب كه زير اين كرسي هستيم برقارو خاموش كنيمو شمع روشن كنيم
و توي اون فضاي معنوي واسه همديگه دعا كنيم

بچه ها دلم خيلي گرفته
برام دعا كنيد
:smile:خیلی قشنگ بود
دستت درد نکنه
چشم اگه قبول بشه:gol:
سلام آبجی کوچیکه خودم خوبی

از دسته تو که خوب منو شناختی
سلام داداشی
خوشحالم اومدی
ولی ناراحتم از پای درست بلند شدی
:biggrin:دیدی چه زود شناختمت؟

من شمعمو روشن مي كنمو مي رم
اما دعا يادتون نره
اول بقيه رو دعا كنيد اگه جا بود براي منم دعا كنيد
:gol:
واسه منم دعا کن
دعا کن اشتباه نکنم تو تصمیمام
دعا کن خدا منو یادش نره
اون که یادش نمیره
من اونو یادم نره:gol:

وای که رها اینجاها رو چی کار کردی
خیلی کرسی امشب قشنگ شده خیلی زیاد
آرهههههههههههههههه
واسه امشب یه قصه خوشگل اماده کردم
خیلی قشنگه
:smile:
سلام بچه ها خوبيد؟ من اومدم
محمد صادق چه زود اومد و رفت جاش خيلي خاليه
تنهايي جان مگه نگفتي چند شب نمياي ميخواي درس بخوني؟ ديشب ما با آرامش اينا اينقدر غصه خورديم كه تو چند شب نمياي .... يالا غصه هامونو پس بده ( شوخي كردم عزيز خيلي خوشحالم كه الان اينجايي )
سلام
امشب میخوام داستان حضرت ابراهیم و حضرت اسماعیلو تعریف کنم
کی حاضره و آمادس
عالی بود
ممنون
:gol::gol::gol:
شرمنده من اصلا امتیاز ندارم

شايد جاي اين عكسا اين جا نباشه
فقط خواستم توي حال و هوايي كه هستم يا بهتر بگم محيط اطرافمو براتون توصيف كنم
چرا كه يه كرسي يه جمع يه محفل صميمي هم نياز بود تا كامل بشه





موفق باشين همگي
اتفاقا عالی بود
مرسی

بچه ها يادتون نره
آخر قصه ي امشب دعا كنيد كه بياد






امان از درد جدايي

خدا كند كه بيايي
:gol::gol:

اگه کوتاه بود ببخشید
دیدم مناسب حال امشبه ببخشید دیگه
:smile:عالی بود
خيلي عالي بود مرسي تنهايي جان.... موهاي بدنم سيخ شد..يه لحظه دلم خواست الان اونجا ميبودم... بابام الان اونجاست... سرزمين عرفات :crying2:
راستي از بين شما عزيزان كي مكه رفته؟
بهشون التماس دعا بگو
بگو از طرف دوستام:gol:
ببخشید انقدر هیجان زده شدم
که یادم رفت سلام کنم
سلام;)
معلومه کجایی آبجی کوچیکه
بهتر شدی ها
همینجام
فکر کردم کسی نیس اخه
اره
خوبم
خیلی خوبم :smile:مرسی
 

armhta

عضو جدید
سلام
خوبی رسیدن بخیر
بیا زیر کرسی
امشب یه داستان تعریف کردم
برو بخون
واسه حضرت ابراهیم و اسماعیله
این داستانو خیلی دوست دارم هر چقدر هم که بخونم همیشه برام تازه است مخصوصا اگه با ادبیات زیبای داداشی گفته شه ممنون داداشی:gol:
 

Similar threads

بالا