بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بفرما اینم چایی
واسه شما و بقیه بچه ها




خب شما رو چی صدا بزنیم ها
عجب چای خوش رنگی . ممنون .
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
داداشی بقیه کجان؟
محمد صادق که پی سی درست شده
ارامش؟
نسیم؟
سیویل بوی؟
و...
ارام که داره تو این تالارا دور میزنه
داداشیم کامپیوترش خرابه
محمد حسینم که آخر شبا میاد
شوالیه هم نمیدونم بهش گفتم بیا
نسیمم که میدونی حالش خرابه
به خاطر مادربزرگش
بچه ها شبایی که نسیم میاد بیاین دلشو شاد کنیم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
داداشی بقیه کجان؟
محمد صادق که پی سی درست شده
ارامش؟
نسیم؟
سیویل بوی؟
و...
ارام که داره تو این تالارا دور میزنه
داداشیم کامپیوترش خرابه
محمد حسینم که آخر شبا میاد
شوالیه هم نمیدونم بهش گفتم بیا
نسیمم که میدونی حالش خرابه
به خاطر مادربزرگش
بچه ها شبایی که نسیم میاد بیاین دلشو شاد کنیم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مهرناز

يكي بود؛ يكي نبود؛ توي اين بود و نبود دختر كوچولويي بود به اسم مهرناز كه مادرش مرده بود و چون نمي توانست خوب به كار و بار خانه برسد, پدرش زن ديگري گرفته بود.

يك سال گذشت. زن باباي مهرناز دختري به دنيا آورد و اسمش را گذاشت فرحناز.

فرحناز كمي كه بزرگ شد, معلوم شد به خوشگلي مهرناز نيست. زن بابا حسوديش شد و بناي ناسازگاري با او را گذاشت و هر روز براي اذيت و آزارش بهانه تازه اي پيدا مي كرد.

يك روز تو چله زمستان به مهرناز گفت «پاشو برو يك دسته گل سرخ از صحرا بچين بيار, مي خواهم گل قند درست كنم.»

مهرناز گفت «تو اين هوا كه سنگ از سرما مي تركد گل سرخ پيدا نمي شود.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
زن بابا به مهرناز تشر زد كه «فضولي نكن! تا از خانه بيرونت نكرده ام زود برو به صحرا يك دسته گل سرخ بچين بيار.»

مهرناز راه افتاد و در باد و بوران از خانه رفت بيرون. به صحرا كه رسيد ديد پاي تپه اي چهارتا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دورش.

يكي از پيرمردها كه سراندرپا لباس سفيد تنش بود او را ديد و صدا زد «دخترجان! تو اين برف و بوران از خانه آمدي بيرون چه كني؟»

مهرناز گفت «زن بابام گل سرخ خواسته. گفته اگر بدون گل سرخ به خانه برگردم, راهم نمي دهد.»

پيرمرد رو كرد به پيرمرد سبزپوشي كه بغل دستش بود و گفت «داداش بهار! به اين دختر كمك كن و نگذار نااميد برگردد خانه.»

بهار گفت «به چشم!»

و پاشد دور خودش چرخي زد. باد و بوران بند آمد. ابرها كنار رفتند. خورشيد تابيد. برف ها آب شد. بوته ها جوانه زدند. جوانه ها غنچه درآوردند و غنچه ها گل شدند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مهرناز يك دسته گل سرخ چيد و برگشت خانه.

زن بابا از ديدن گل ها تعجب كرد و به جاي اينكه خوشحال شود, مهرناز را گرفت به باد كتك كه چرا بيشتر از اين گل نچيدي و باز اذيت و آزار او را از سر گرفت.

زمستان تازه رفته بود و بهار از راه رسيده بود كه زن باباي مهرناز سبدي داد دستش و گفت «پاشو برو يك سبد سيب سرخ تر و تازه بچين بيار كه هوس سيب سرخ كرده ام.»

مهرناز گفت «درخت ها تازه شكوفه كرده اند. از كجا سيب سرخ بيارم؟»

زن بابا گفت «فضولي موقوف! هر چه گفتم زود انجام بده و لال موني بگير والا از خانه مي اندازمت بيرون و در را پشت سرت مي بندم.»

مهرناز توي باران راه افتاد؛ رفت به صحرا و ديد همان چهار تا پيرمرد آتش روشن كرده اند و نشسته اند دور آتش.

بهار او را ديد و صدا زد «آي دخترجان! براي چي تو باران آمده اي به صحرا؟»

مهرناز جواب داد «چه كار كنم؟ زن بابام سيب سرخ خواسته و گفته اگر بدون سيب سرخ به خانه برگردم راهم نمي دهد.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
بهار رو كرد به پيرمردي كه سراپا لباس سرخ تنش بود و گفت «داداش تابستان! حالا نوبت رسيده به تو كه به اين دختر كمك كني و نگذاري نااميد برگردد خانه.»

تابستان گفت «به چشم!»

و پا شد دور خودش چرخي زد. باران بند آمد. ابرها از جلو خورشيد كنار رفتند. هوا گرم شد. شكوفه ها ريختند زمين و درخت هاي سيب پر شد از سيب هاي سرخ.

مهرناز سبدش را پر كرد از سيب سرخ و برگشت خانه.

زن بابا از ديدن يك سبد سيب سرخ تازه نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. اما, به جاي اينكه خوشحال شود, كتك مفصلي به مهرناز زد و گفت «چرا بيشتر نياوردي؟»

مهرناز گفت «سبد بيشتر از اين جا نمي گرفت.»

زن بابا گفت «اين فضولي ها به تو نيامده.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
و باز به اذيت و آزار مهرناز ادامه داد تا بهار گذشت و تابستان آمد و يك دفعه به كله اش زد كه برف و شيره بخورد. به مهرناز گفت «پاشو برو برف بيار.»

مهرناز گفت «چله تابستان برف پيدا نمي شود.»

زن بابا گفت «باز هم فضولي كردي و رو حرف بزرگتر از خودت حرف زدي. پاشو مثل باد برو برف پيدا كن بيار و تا نياري برنگرد خانه.»

مهرناز باز هم رفت به صحرا و زير آفتاب داغ تابستان آن قدر راه رفت كه از زور گرما عرق كرد و بي طاقت شد. در اين موقع باز چشمش به همان چهار نفر افتاد كه نشسته بودند زير سايه درختي و خودشان را باد مي زدند.

مهرناز خوشحال شد. رفت جلو و سلام كرد.

تابستان كه سراندرپا لباس سرخ تنش بود, گفت «براي چه تو اين گرما آمدي به صحرا؟»

مهرناز گفت «زن بابام باز هم به زور از خانه بيرونم كرده, گفته برو برف بيار و بدون برف برنگرد.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تابستان رو كرد به زمستان و گفت «داداش زمستان! باز هم به اين دختر كمك كن و نگذار دست خالي برگردد.»

زمستان پاشد چرخي زد. خورشيد كم زور شد. باد سر و صدا كنان از راه رسيد. با خودش ابر آورد و آسمان را ابري كرد. هوا سرد شد و برف شروع كرد به باريدن.

مهرناز برف برداشت و راه افتاد سمت خانه.

در راه پسر پادشاه او را ديد و يك دل نه صد دل عاشق او شد و مادرش را فرستاد خواستگاري و با شادي و سرور مهرناز را بردند به خانه پادشاه.

وقتي مهرناز رفت به خانه پادشاه, شرح حالش را براي پسر پادشاه تعريف كرد و پسر پادشاه هم فرستاد زن باباي بدجنس را آوردند و مجازات كردند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خب اینم از قصه امشبمون
راستی آبجی کوچیکه
در مورد فهرست بندی داستانا با کافر صحبت کردم
گفت قصه ها و صفحه هاشونو بدید تا من واستون درست کنم
کار خیلی سختیه
چی کار کنیم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
خب اینم از قصه امشبمون
راستی آبجی کوچیکه
در مورد فهرست بندی داستانا با کافر صحبت کردم
گفت قصه ها و صفحه هاشونو بدید تا من واستون درست کنم
کار خیلی سختیه
چی کار کنیم
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب اینم از قصه امشبمون
راستی آبجی کوچیکه
در مورد فهرست بندی داستانا با کافر صحبت کردم
گفت قصه ها و صفحه هاشونو بدید تا من واستون درست کنم
کار خیلی سختیه
چی کار کنیم
خیلی قشنگ بود :gol: . کاش پایان قصه زندگی همه قشنگ وباشه. و خوب تموم بشه
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرسی داداشی
مثل همیشه قشنگ بود
قبلیا که نمیشه
تو 300 صفحه نمیشه گشت
از امشب فهرست داستانارو بده
 

Similar threads

بالا