دوستان عزیز این مطلب رو در جایی خوندم و تلنگری شد برام...و خواستم اونو با شما شریک شم...
دوست دارم برداشتتون از این متن رو بنویسید (البته یه جاهاییش لحن تندی داره که باید به بزرگواری خودتون ببخشید اما به نظرم حق مطلب رو ادا کرده)
خواهش میکنم 30یا30ش نکنین...
پیشاپیش ممنون!
========================================================================
آدم وقتی فقیر میشه، خوبی هاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا زر داره، عیب هاشو هنر می بینند، چرند هاشو حرف حسابی می شنوند، آروغ های بی جا و نفرت بارشو فلسفه و دانش و دین می فهمند؛ حتی شوخی های خنک و بی ربط او، حضار رو از خنده روده بر می کنه!
ملت ها هم همینجورند!
روزی که ما مسلمان ها پول داشتیم، زور داشتیم، استادهای دانشگاه اسپانیا، ایتالیا، فیلسوف ها و دانشمندهای اروپا، وقتی می خواستند درس بدهند، قبا و لباده ملاهای ما را به تن خود می کردند، خود را به شکل بوعلی و غزالی در می آوردند.
همون که باز، استادهای دانشگاه های ما امروز، تو جشن ها می پوشند، لباس های خودشان را هم از فرنگی ها می گیرند! می خواهند ادای کانت و دکارت را در بیارند، خود را به شکل استادهای دانشگاه اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و انگلیس بیارایند!
صنعتگرهای مسیحی در اروپا، تقلب که می کردند، مارک «الله» را روی جنس های خودشان می زدند، یعنی که این ساخت اروپایی نیست. کار بلخ و بخارا و طوس و ری و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه و اندلس است، حتی روی صلیب، مارک «الله» می زدند!
جنگهای صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم، مسیحی ها و جهودها یکی شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به جان سنی، ترکی به جان ایرانی، ایرانی به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار و.... باز هر کدام تو خودشان کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل؛ حیدری، نعمتی، بالا سری, پایین سری، یکی شیخی، یکی صوفی، یکی امل یکی قرتی.....
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا از آنجا یک خط دیگر تا چین، این مثلث میهن اسلام بود: یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمان های یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفت تا «نماز جماعت» می خوانند!
توی برادران جنگ هفتادو دو ملت بر پا شد، هر ملتی اسلام را رها کرد، رفت سراغ قصه های مرده، خرابه های کهنه، استخوان های پوسیده.... «خدا» را از یاد بردند، «خاک» را بجاش آوردند.
سر همه مان را به خاک بازی، به خون بازی، فرقه سازی، دسته بندی، به جنگ های زرگری، به فکرهای بیخودی، بند کردند، همگی را به لالایی خواب کردند، فرنگی ها مثل مغول ها:
«آمدند و سوختند و کشتند و بردند و....»
اما نرفتند!
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلاٌ، برگشته بودیم به عهد بوق، دنبال قبرها، و نبودیم که ببینیم!
آنها بیدار شدند و ما خواب رفتیم، مسیحی ها و جهودها یکی شدند و ما صد تا، آنها پولدار شدند و زور دار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما؟
یک دسته مان هنوز هم مشغول کشمکش های قدیم اند و نفهمیده اند که در دنیا چه خبر شده است؟
یک دسته هم که فهمیده اند دنیا دست کی است،
نشسته اند و مثل میمون، آدم ها را تماشا می کنند و هر کار آنها می کنند، این ها هم اداشان را در می آرند!
در چشم این ها، فقط فرنگی ها آدم اند! آدم حسابی اند، چون فرنگی ها پول دارند، زور دارند.
ماها دیگر فقیر شده ایم، خوبی هامان هم حقیر شده اند و آنها که پولدار شده اند عیب هاشان هم هنر شده است!
آنها می خواهند همه مان را میمون بار بیارند: استادهایمان را، شاعرهایما را، هنرمندهایمان را، فیلسوف هایمان را، زندگی هایمان را، شهرهایمان را، خانواده هایمان را و... حتی بچه هایمان را!
آنها فقط از یک چیز می ترسند از این می ترسند که ما دیگر از آنها «تقلید» نکنیم، چطور می شود که از آنها تقلید نکنیم؟ وقتی که بتوانیم خودمان «بفهمیم».
آنها فقط از فهمیدن می ترسند. از «تن» تو- هر چه قوی هم بشه- ترسی ندارند،از گاو که گنده تر نمیشی، می دوشنت، از خر که قوی تر نمیشی، بارت می کنند، از اسب که دونده تر نمیشی، سوارت می شند!
بزرگها که فکر دارند باید به چیزهای بیخودی فکر کنند، بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند فقط و فقط و فقط فکر نکنند! بچه هایی تر و تمیز، چاقو چله، شاد و خندان، اما.... ببخشید! چکار کنند؟
باید کاری کنند که عقلشان را از سرشان به چشمشان بیارند! چطوری؟ با روش خیلی نو غربی: سمعی، بصری!
یعنی چشمات فقط کار کند، یعنی گوشات فقط کار کند، چرا؟
برای اینکه آن چیزهایی را که پنهان می کنند، نفهمی، برای اینکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو صدا انجام میدن، نفهمی.
و آنها هر چه می آرند و می برند، هم «پنهانی» است، هم «بی صدا»!
بچه های ما، گربه سیاه دزد را، که از دیوار بالا میاد، از پنجره تو میاد، هم می بینند، هم صدای پاهای نرم و بی صداش را می شنوند.
حیوان ها سمعی بصری بار میاند، فقط می توانند ببینند، بشنوند، اما بچه های ما، «می فهمند»! برق هوش را در چشمهای تند بچه های پا برهنه حاشیه این کویر نمی بینی؟
آری، بچه های ما، همه چیز را می فهمند.
حتی جهان را، همه چیز جهان را، همه چیز را، پوچی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای خدا را، حتی شهادت را، «توحید» را و....
=========================================================================================
به قول دکتر شریعتی: به من بگو : نگو !! - نمیگویم ! اما نگو نفهم!! - که من نمیتوانم نفهمم ! من میفهمم!!!
منبع
دوست دارم برداشتتون از این متن رو بنویسید (البته یه جاهاییش لحن تندی داره که باید به بزرگواری خودتون ببخشید اما به نظرم حق مطلب رو ادا کرده)
خواهش میکنم 30یا30ش نکنین...
پیشاپیش ممنون!

========================================================================
آدم وقتی فقیر میشه، خوبی هاش هم حقیر میشه، اما کسی که زور داره، یا زر داره، عیب هاشو هنر می بینند، چرند هاشو حرف حسابی می شنوند، آروغ های بی جا و نفرت بارشو فلسفه و دانش و دین می فهمند؛ حتی شوخی های خنک و بی ربط او، حضار رو از خنده روده بر می کنه!
ملت ها هم همینجورند!
روزی که ما مسلمان ها پول داشتیم، زور داشتیم، استادهای دانشگاه اسپانیا، ایتالیا، فیلسوف ها و دانشمندهای اروپا، وقتی می خواستند درس بدهند، قبا و لباده ملاهای ما را به تن خود می کردند، خود را به شکل بوعلی و غزالی در می آوردند.
همون که باز، استادهای دانشگاه های ما امروز، تو جشن ها می پوشند، لباس های خودشان را هم از فرنگی ها می گیرند! می خواهند ادای کانت و دکارت را در بیارند، خود را به شکل استادهای دانشگاه اسپانیا، ایتالیا، فرانسه و انگلیس بیارایند!
صنعتگرهای مسیحی در اروپا، تقلب که می کردند، مارک «الله» را روی جنس های خودشان می زدند، یعنی که این ساخت اروپایی نیست. کار بلخ و بخارا و طوس و ری و بغداد و شام و مصر و اسلامبول و قرناطه و قرطبه و اندلس است، حتی روی صلیب، مارک «الله» می زدند!
جنگهای صلیبی که شد، آنها افتادند به جان ما، ما افتادیم به جان هم، مسیحی ها و جهودها یکی شدند، سنی به جان شیعه، شیعه به جان سنی، ترکی به جان ایرانی، ایرانی به جان عرب، عرب به جان بربر، بربر به جان تاتار و.... باز هر کدام تو خودشان کشمکش، دشمنی، بدبینی، جنگ و جدل؛ حیدری، نعمتی، بالا سری, پایین سری، یکی شیخی، یکی صوفی، یکی امل یکی قرتی.....
نقشه جهان را جلو خود بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا از آنجا یک خط دیگر تا چین، این مثلث میهن اسلام بود: یک ملت، یک ایمان، یک کتاب.
حالا؟
مسلمان های یک مذهب، یک زبان، یک محل، توی یک مسجد، هفت تا «نماز جماعت» می خوانند!
توی برادران جنگ هفتادو دو ملت بر پا شد، هر ملتی اسلام را رها کرد، رفت سراغ قصه های مرده، خرابه های کهنه، استخوان های پوسیده.... «خدا» را از یاد بردند، «خاک» را بجاش آوردند.
سر همه مان را به خاک بازی، به خون بازی، فرقه سازی، دسته بندی، به جنگ های زرگری، به فکرهای بیخودی، بند کردند، همگی را به لالایی خواب کردند، فرنگی ها مثل مغول ها:
«آمدند و سوختند و کشتند و بردند و....»
اما نرفتند!
و ما یا سرمان به خودمان بند بود و نخواستیم ببینیم، یا به جان هم افتاده بودیم و نتوانستیم ببینیم و یا اصلاٌ، برگشته بودیم به عهد بوق، دنبال قبرها، و نبودیم که ببینیم!
آنها بیدار شدند و ما خواب رفتیم، مسیحی ها و جهودها یکی شدند و ما صد تا، آنها پولدار شدند و زور دار و ما فقیر و ضعیف!
و کار ما؟
یک دسته مان هنوز هم مشغول کشمکش های قدیم اند و نفهمیده اند که در دنیا چه خبر شده است؟
یک دسته هم که فهمیده اند دنیا دست کی است،
نشسته اند و مثل میمون، آدم ها را تماشا می کنند و هر کار آنها می کنند، این ها هم اداشان را در می آرند!
در چشم این ها، فقط فرنگی ها آدم اند! آدم حسابی اند، چون فرنگی ها پول دارند، زور دارند.
ماها دیگر فقیر شده ایم، خوبی هامان هم حقیر شده اند و آنها که پولدار شده اند عیب هاشان هم هنر شده است!
آنها می خواهند همه مان را میمون بار بیارند: استادهایمان را، شاعرهایما را، هنرمندهایمان را، فیلسوف هایمان را، زندگی هایمان را، شهرهایمان را، خانواده هایمان را و... حتی بچه هایمان را!
آنها فقط از یک چیز می ترسند از این می ترسند که ما دیگر از آنها «تقلید» نکنیم، چطور می شود که از آنها تقلید نکنیم؟ وقتی که بتوانیم خودمان «بفهمیم».
آنها فقط از فهمیدن می ترسند. از «تن» تو- هر چه قوی هم بشه- ترسی ندارند،از گاو که گنده تر نمیشی، می دوشنت، از خر که قوی تر نمیشی، بارت می کنند، از اسب که دونده تر نمیشی، سوارت می شند!
بزرگها که فکر دارند باید به چیزهای بیخودی فکر کنند، بچه ها را هم باید جوری بار بیارند که هر کاری یاد بگیرند فقط و فقط و فقط فکر نکنند! بچه هایی تر و تمیز، چاقو چله، شاد و خندان، اما.... ببخشید! چکار کنند؟
باید کاری کنند که عقلشان را از سرشان به چشمشان بیارند! چطوری؟ با روش خیلی نو غربی: سمعی، بصری!
یعنی چشمات فقط کار کند، یعنی گوشات فقط کار کند، چرا؟
برای اینکه آن چیزهایی را که پنهان می کنند، نفهمی، برای اینکه آن کارهایی را که یواشکی و بی سرو صدا انجام میدن، نفهمی.
و آنها هر چه می آرند و می برند، هم «پنهانی» است، هم «بی صدا»!
بچه های ما، گربه سیاه دزد را، که از دیوار بالا میاد، از پنجره تو میاد، هم می بینند، هم صدای پاهای نرم و بی صداش را می شنوند.
حیوان ها سمعی بصری بار میاند، فقط می توانند ببینند، بشنوند، اما بچه های ما، «می فهمند»! برق هوش را در چشمهای تند بچه های پا برهنه حاشیه این کویر نمی بینی؟
آری، بچه های ما، همه چیز را می فهمند.
حتی جهان را، همه چیز جهان را، همه چیز را، پوچی را، دنیا را، آخرت را، برای خود را، برای خلق را، برای خدا را، حتی شهادت را، «توحید» را و....
=========================================================================================
به قول دکتر شریعتی: به من بگو : نگو !! - نمیگویم ! اما نگو نفهم!! - که من نمیتوانم نفهمم ! من میفهمم!!!
منبع
آخرین ویرایش: