آره میپرسم حتما!!!
به هر حال افشینم باید بیاد...
من بدون اون جایی نمیرم...
باشه..........
منم باهاش اشنا میشم..........
آره میپرسم حتما!!!
به هر حال افشینم باید بیاد...
من بدون اون جایی نمیرم...
خب گفتم دلت بسووزه!!!
ببشخید...منظوری نداشتم...
تو بشین...من میرم میخوابم...افشین اومد خبرم کن...
توام که رفتی..نه شوخی کردم.
باشه تو برو.
سلام بچه های گل باشگاه امروز چشمم به یه مطلب خورد که خیلی قشنگه منم خیلی وقت پیش خونده بودم. شاید شماام خونده باشید ولی گفتم شاید بعضی از بچه ها نخوندن.
خلاصه اگه خوندید دوباره بخونید ارزشش رو داره چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیره.
كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است كه بروی و بی رهاورد برگردی.
كاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسی نخواهد دید؛ جز آن كه باید.
مسافر رفت و كولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای كه روزی از آن آغاز كرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داری، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز كه میرفتی، در كولهات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
امیدوارم خوشتون اومده باشه من که خیلی دوسشدارم.
آفلین داداشیییییییییییییییییی...مطب عبرت آمیزی...مخصوصاواسه مغرورااااااا که موندم به چیشون می نازن...هههههههههه هههههههههههه ههههههههههههههه
مممممممممممممممممممرررررررررررررررررسسسسسسسسسسیییییییییییییییییییییییی.....ایشا الله خانمت جبران کنه برات....وحشتناک قربونت شهههه.........ههههههههه هههههههه ههههه ببببببووووووووووووووووووسسسسسسس سسسسسسسسسسقربونت برم.
مممممممممممممممممممرررررررررررررررررسسسسسسسسسسیییییییییییییییییییییییی.....ایشا الله خانمت جبران کنه برات....وحشتناک قربونت شهههه.........ههههههههه هههههههه ههههه ببببببووووووووووووووووووسسسسسسس سسسسسسسسسس
دیگه خیلی داری قربونش میریاااا داداشی...قربونت برم.
قشنگ بود علی جون.
قربونت داداشی
دیگه خیلی داری قربونش میریاااا داداشی...
آخه یه بار بسه دیگه داداشی...چه خبره؟؟خوب چی کار کنم آبجی؟؟
آخه یه بار بسه دیگه داداشی...چه خبره؟؟
نکنه توام...
فکر بد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟نه نه فکر بد نکن خانومی.
سلام بچه های گل باشگاه امروز چشمم به یه مطلب خورد که خیلی قشنگه منم خیلی وقت پیش خونده بودم. شاید شماام خونده باشید ولی گفتم شاید بعضی از بچه ها نخوندن.
خلاصه اگه خوندید دوباره بخونید ارزشش رو داره چند دقیقه بیشتر وقت نمیگیره.
كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.نهالی رنجور و كوچك كنار راه ایستاده بود.مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است كه بروی و بی رهاورد برگردی.
كاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.
مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت.
و نشنید كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسی نخواهد دید؛ جز آن كه باید.
مسافر رفت و كولهاش سنگین بود.
هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتدای جاده رسید. جادهای كه روزی از آن آغاز كرده بود.
درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زیر سایهاش نشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داری، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، كولهام خالی است و هیچ چیز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز كه میرفتی، در كولهات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت. دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفتهای، این همه یافتی!
درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست.
امیدوارم خوشتون اومده باشه من که خیلی دوسشدارم.
موی بر اندامم گشت سیخ ! بود بسیار بسیار دلکش!
ممنون خیلی قشنگ بود
فقط من نفهمیدم ابجی اشراق تو دستای این مسافر چیکار میکنه