بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

n.sara

عضو جدید
دلم میگیرد از تکرار خواهش های تکراری
بمیرم تا تو از " نه
"گفتن خود دست برداری؟
نمیدانم غزلهایم به دستت میرسد یا نه
چه سود از اشک و تنهایی چه سود از این خود آزاری؟
به دنبالت دویدم تا بگویم دوستت دارم
ولی رفتی و جا ماندم...امان از ساده انگاری
شکستم تا خیال با تو بودن را بدست ارم
تو قلبم را شکستی تا چه چیزی را به دست اری؟
مرا از عشق می سازی و ویران می کنی هر شب
خدایا!پایبندی تا چه حد در راه "معماری"!
برایت شعر می گویم و وسعم بیش ازین ها نیست
چه فرقی می کند وقتی هنوز از من طلبکاری
و در رویای شیرینم اگر چه خواب می بینم
گمانم گفته ای اری!...گمانم دوستم داری!
"شرم"سعید محسن یونسی
 

n.sara

عضو جدید
من زنم
و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو!
درد اور است
که من ازاد نباشم تا تو به گناه نیفتی!
قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشمهایت می ایند
تاسف بار است که باید لباسهایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم!!!
​سیمین دانشور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مناجات
خداوندا اگر بايد هنوزم به راه وصل تو عمري بسوزم
ز مژگان سوزن و با تاري از عشق به پيکر جامه عشق تو دوزم
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
خداوندا به پاکان تو سوگند اگر که بگسلي بند من از بند
ز خاک من دمد گل هاي لاله به هر برگش زند نام تو لبخند
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
دل ديوانه را ديوانه تر کن مرا از عالم تن بي خبر کن
من از اين پيکر خاکي گذشتم وجودم را ز نورت پر شرر کن
خداوندا اگر بايد هنوزم که باشد سايه شب ها به روزم
اگر بايد چراغي از حقيقت به راه ظلمت دل برافروزم
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
خداوندا من و اين شام هجران دلي دارم از اين قالب گريزان
تو را خواهم تو را اي پاک مطلق که تا در ذات تو حل گردم آسان
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
 

جین ایر

عضو جدید
شفاف!!
آنقدر که دیگر ندیدی ام!!! شدم!
کافی بود که بشماری ام!! از هر طرف که دوستم داشتی!!!
----
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درچشمانم تنــهـــــــا یی ام را پنهان می کنم
در دلم ، دلتنــــــگی ام را
در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را
در لبخندم ، غــــــصه هایم را
دل من چه خردسال است
ساده می نگرد
ساده می خندد
ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد...
ساده مــــی شکند...
ساده مـــــــی میرد دل من تنها ، تنها، سخت می گیرد
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می نویسم از تو...

از تو ای شادترین...

تازه ترین نغمه ی عشق...

تو كه سرسبزترین منظره ای

تو كه سرشارترین عاطفه را نزد تو پیدا كردم

و تو كه سنگ صبورم بودی

در تمامی لحظاتی كه خدا شاهد غصه و اندوهم بود

به تو می اندیشم...

به تو می بالم و از تو می گیرم هر چه انگیزه درونم دارم
 

n.sara

عضو جدید
من در یک روز بارانی گم شدم
روز رفتنت
که باران نگذاشت اشکهایم را ببینی
خیسی صورتم را از باران دیدی
که باران بود اما
از ابر دلتنگیم
که آسمان با من هم نوا شده بود
من در یک روز بارانی گم شدم
که بخار نفسم
در سردی رگبار آسمان
رفتنت را کدر کرده بود
من در یک روز بارانی گم شدم
و دیگر هیچکس مرا نیافت
حتی خودم




سلام
میشه اگه اسم شاعر این شعرو میدونین بگین
7شین
 

!ala

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و درش باز کنید....:surprised:
 

V A N D A

عضو جدید
کاربر ممتاز
... مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای زامروزها دیروز ها ...
 

M A S III

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی دلت شکست…
تنها و بی هدف
شب پرسه میزنی از هر کدوم طرف
روزای خوبتو انکار میکنی
این واقعیتو تکرار میکنی
اطرافیانتو از دست میدیو افسرده میشیو از دست میریو
دور خودت هممممش دیوار میکشی افسوس میخوری سیگار میکشی
تن خسته ای ولی خوابت نمیبررره این حس لعنتی از مرگ بدترره
دل میکنی از این
دل میبری از اون
یک اتفاق تلخ افتاده بینتون
میبرری از همه
از هر کسی که هست
این حال و روزته …
وقتی دلت شکست !
 

یارانراد

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم...................ره کاشانه ی دیگر بگیریم
بیا گم کرده ی دیرین خود را..................سراغ از لاله ی پرپر بگیریم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اتاق انتظار
منتظر خبری
یا کسی هستم
تا خبر رهایی ام را بیاورد . . .
و صبوری مرا
میزها و صندلی های اتاق
تحسین می کنند . . .
از به انتظار نشستن بی زارم
از به انتظار کسی ماندن
به انتظار نامه ای نشستن
به انتظار خنده ای مُردن
به انتظار . . .
ماندن ؛ ماندن ؛ بودن
بودن ، مردن
مُردن . . .
گاهی فکر می کنم
ما مردمان ساده ی این شهر غریب
هیچگاه حقمان را نمی توانیم از زندگی ؛
از سرنوشت ؛
از حادثه ؛
از مردان قوی تر
از خودمان بگیریم نمی توانیم ؛
نمی توانیم
نمی توانیم . . .
حقمان را
حقمان . . .
در وطن هرچه که بود
همزبانی بود تا دست یاری
به سویمان دراز کند
اما
در اینجا . . .
اینجا . . .
چرا حقمان را نمی توانیم بگیریم ؟
حتی از کوچکترین ابلیسان بشری !
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد...یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت...یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم...چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من...سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من...کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع...او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
 

n.sara

عضو جدید
ملاقات

بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعد سالها به خانه ام امدی...

تکلیف رنگ موهایت
در چشمهایم روشن نبود
تکلیف مهربانی اندوه خشم
و چیزهای دیگری که در کمد اماده کرده بودم
تکلیف شمعهای روی میز
روشن نبود...

گروس عبدالملکیان
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دستانم گرمی دستانت را می خواهد پس دستانم را به تو میدهم

قلبم تپش قلبت را می خواهد پس قلبم را به تو میدهم


چشمانم نگاه زیبایت را می خواهد پس نگاهم از آن توست


عشقم تمامی لحظات تو را می خواهند وبرای با تو بودن دلتنگی میکنند


دل من همانند آسمان ابری از دوری تو ابری است


درخشش چشمانم همانند خورشید درخشان انتظار چشمانت را می کشند


پس بدان اگر پروانه سوختن شمع را فراموش کند من هرگزفراموشت نخواهم کرد.


عاشـــــــقـــــــــانـــ ــــه دوســــــتت خواهــــــــــم داشـــــــــــت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چو مجنون خسته دلم را به صحرا میبرد

لیلی لب تشنه اشکم به دریا میبرد

هوای کوی دلبر هردم خنک نیسمست

تیر ابروی ماه را به دل صخرا میببرد

ز گل لطیف شکوه کردن حاصل ماه نیست

ز مژگان سیه اش خار را به سینه ها میبرد

گذز شان چه عجب موسمی دارد

که چشم ما شرم را به حیا میبرد

چو فرهاد کوه کن دیوانه وار بسویش

نغمه های دل را سروده و به ادا میبرد

نوابا بسرا و مدهوش روی ماهش شو

که دل را ز سینه هردم جدا جدا میبرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آسمان را بنگر که بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که دلش از سردی شبهای خزان ، نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز پر امنیت احساس خداست
ماه من غصه چـــــرا ؟
تو مرا داری و من هر شب و روز آرزویم همه خوشبختی توست !
ماه من! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آن هایی نیست که خدا را دارند...
ماه من! غم و اندوه اگر هم روزی مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن و بگو با دل خود که خدا هست، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب راه نورانی امید نشانم می داد...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد همه زندگی ام غرق شادی باشد...
ماه من! غصه اگر هست بگو تا باشد معنی خوشبختی بودن اندوه است...
این همه غصه و غم این همه شادی و شور چه بخواهی و چه نه میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیــن...
ولی از یاد مبر پشت هر کوه بلند سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند: که خدا هســـت، خدا هســـت
و چــــــرا غصه؟ چـــــرا ؟
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره باورت کردم مثه خون تو رگام بودی
می دونستم یه روز میری ولی نه به همین زودی
همین مدت کوتاهم یه آرامش خوبی داشت
دروغات مثل اون وقتا بازم رو من اثر می ذاشت


تو دیگه رفتی از اینجا اگرچه زود اگرچه دیر
خوشم با عطر یاد تو تو این اتاقک دلگیر
منم میرم از این خونه می خوام از خاطرت دور شم
ولی انگار نمی تونم یه کاری کن که مجبور شم


تو می تونی یه کاری کن نذار دل از تو بیزار شه
یه کاری کن که عاقل شه دیگه از خواب بیدار شه
نذار این احساس من به غمت عادت کنه
هرجا عاشق می بینه به اون حسادت کنه


تو دیگه رفتی از اینجا اگرچه زود اگرچه دیر
خوشم با عطر یاد تو تو این اتاقک دلگیر
منم میرم از این خونه می خوام از خاطرت دور شم
ولی انگار نمی تونم یه کاری کن که مجبور شم
 

جین ایر

عضو جدید
یک خرس مخملی خریده ام

برای دختری که ندارم ...

یک عینک برای پدری


که چشمهایش دیگر نمی بیند ...


و حالا می رَوَم برای او که نیست ،


گل نسرین بچینم ...


شاد یا غمگین ،


زندگی ، زندگیست ...


و اگر فردا


برای شکار پلنگ به دریا رفتم، تعجّب نکنید!...



رسول يونان

گلم ، عشقم ، عمرم ، اگه یه وقتی راهت اینوری کج شد که بعید میدونم

بدون همه چیزمو نابود کردی



منو شکستی ، صدام در نیومد

خوردم کردی ، آه نکشیدم



له کردی منو ، تحمل کردم

چنان بلایی سرم آوردی که وقتی داشتی میرفتی پرسیدی : نفرینت میکنم ؟



گفتم نه دلیلی نداره نفرینت کنم ، آرزوی خوشبختی میکنم برات

حافظت خوبه مطمئنم یادت میاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ارغوان شاخه همخون جدامانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز ؟

آفتابی ست هوا ؟ یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست ، از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه ، آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون *آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان این چه راز ی است

که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان داغ بر داغ می افزاید ؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


کهکشان ها، کو زمینم؟!

زمین، کو وطنم؟!

وطن، کو خانه ام؟!

خانه، کو مادرم؟!

مادر، کو کبوترانم؟!

...معنای این همه سکوت چیست؟

من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...
کـــاش

.
.
.
!

__________________



بپاشید خون شب را
به حیاط خلوت خانه قبلی مان !
تا
سیاهترین سگ ولگردِ خورشید سوزان
پا نگذارد به قلب هایمان !


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگز فراموش نکن که هر چه رخ دهد
همواره در آغوش خـــدا هستی ...
.
..
.
 

Rama Shakiba

عضو جدید
دل رنجیده

دل رنجیده

دل که رنجید از کسی ، خرسند کردن مشکل است

شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است

کوه را با آن بزرگی می توان هموار کرد

حرف ناهموار را هموار کردن مشکل است
.
 

Rama Shakiba

عضو جدید
حکایت مرگ

حکایت مرگ

باید استاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد
چرا که اگر ه گاه آمده باشی دربان به انتظار توست و اگر بی گاه
به در کوفتن ات پاسخی نمی آید


کوتاه است در، پس آن به که فروتن باشی


احمد شاملو - درآستانه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در اتاق انتظار
منتظر خبری
یا کسی هستم
تا خبر رهایی ام را بیاورد . . .
و صبوری مرا
میزها و صندلی های اتاق
تحسین می کنند . . .
از به انتظار نشستن بی زارم
از به انتظار کسی ماندن
به انتظار نامه ای نشستن
به انتظار خنده ای مُردن
به انتظار . . .
ماندن ؛ ماندن ؛ بودن
بودن ، مردن
مُردن . . .
گاهی فکر می کنم
ما مردمان ساده ی این شهر غریب
هیچگاه حقمان را نمی توانیم از زندگی ؛
از سرنوشت ؛
از حادثه ؛
از مردان قوی تر
از خودمان بگیریم نمی توانیم ؛
نمی توانیم
نمی توانیم . . .
حقمان را
حقمان . . .
در وطن هرچه که بود
همزبانی بود تا دست یاری
به سویمان دراز کند
اما
در اینجا . . .
اینجا . . .
چرا حقمان را نمی توانیم بگیریم ؟
حتی از کوچکترین ابلیسان بشری !
 

Rama Shakiba

عضو جدید
لحظه ی دیدار

لحظه ی دیدار

لحظه دیدار نزدیک است.
باز من دیوانه ام، مستم.
باز می لر زد دلم ، دستم.
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های! نخراشی به غفلت صورتم را، تیغ!
های! نپر یشی صفای زلفم را ، دست !
و آبرویم را نر یزی ، دل!
ــــ ای نخورده مست ـــ
لحظه دیدار نزدیک است.
شعری از اخوان ثا لث
 

Rama Shakiba

عضو جدید
  • دریچه ها از مهدی اخوان ثالث
ما چون دو دريچه روبروي هم
آگاه زهر بگو مگوي هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز آينده
عمر آينه بهشت، اما…آه
بيش از شب و روز تير و دي كوتاه

اكنون دل من شكسته و خسته ست
زيرا يكي از دريچه ها بسته ست
نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد

 

Rama Shakiba

عضو جدید
زندانیان - شاملو

زندانیان - شاملو

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...


از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

دشنه ئی کشته است .

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

را، بر سر برزن، به خون نان فروش

سخت دندان گرد آغشته است .

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خوارینشسته اند


کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را

شکسته اند.


من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .


در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...


در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .

در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در

وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .


من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور

این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند

و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .

مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خک سرد پست ...

جرم این است !


جرم این است !
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا