من دلداده,تو تنها . من غمگين, تو غمخوار.
من آشنا , تو وجود . من پر از اعتراض , تو پر از صبر.
من پر از نياز, تو پر از وجود ....
اينها آرزوي من است اينها تنها نياز من است
سالها از دست اين زمانه و آدمهايش خشمگينم .
خشمگين از اين آدهايي که براي آرامش دل خود
قلبهاي ديگران را به تاراج مي برند و دنيا پر شده از بيدلان....
و من در گوشه اي پنهان و نگران از تاراجگران
به هر عابري مي رسم که دست ياري بسويم دراز مي کند فرار مي کنم
ميترسم اين دست براي ياري من نباشد شايد دستس باشد براي تاراج ...
و تو نيز مي ترسي از دنيا و آدمهايش .
پس چرا از من نميترسي ؟ چرا به چشمهايم نگاه ميکني و باز بسويم مي آيي ..
مگر من تو را از خودم نراندم ؟ مگر من به تو پرخاش نکردم ؟
پس چرا عاشقانه نگاه ميکني ؟ اين نگاه مرا مي سوزاند ؟ مگر قلب تو را ندزديدند؟
مي داني چيست ؟ سالهاست که مي دانمت . سالهاست که مي خواهمت سالهاست که دلتنگت هستم ...
ولي .....
مهربانم نامه اي برايت نوشتم از خون دلم ...
نوشتم مدتهاست که گلهاي بهاري روئيده اند و بر تپه اي مشرف به غروب انتظارت را مي کشم
و تو نيامدي ...
باز منتظر مي مانم تا بهاري بعد تا شايد با گلهاي بهاري باز آيي ...
ولي اين نامه هرگز به دستت نرسيد و من در غريبانه هاي خود پنهانش کردم ....
و چه صبري داري تو و همين است راز دوست داشتن من که
اگر فرياد بکشم مرا مي بوسي .
اگر گريه کنم نوازش مي کني ...
مي پرسم جرا اينگونه اي با من ؟ تو مي گويي به خاطر چشمانت ...
و من هنوز ندانستم راز چشمانم را .. چيست که تو را اينگونه استوتر نگه داشته ...
نکند از قلبم مي داني يا از احساسم ...
تو را به هرکه مي پرستي به کسي نگو مي ترسم مرا از تو جدا کنند ...
اين مردم نمي دانند تو را دوست دارم که اگر بدانند مرا بي دل مي کنند