بهترین اشعارونثرهای عاشقانه♥●•٠·˙

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیمه شب است ....

خواب بر بیداری مغلوب ... و دوباره یاد تو بر همه ی افکارم غالب گشته.

فکر تو که همیشه با آمدنش اشک را همراه دارد.

عزیز ترینم ، تا سر حد یک انفجار نا بهنگام ناراحتم

میدانم که تا روز دیدارت باید چندین بهار دیگر را سپری کنم.

میدانم که شاید سرنوشت ما آنطور که میخواهیم نباشد.

اینها را و خیلی چیزهای دیگر را میدانم.

ولی احساس میکنم شیون مدام شبانه ی من بالاخره آنچه را که میخواهم به من میدهد.

احساس میکنم آسمان هم میخواهد در اندوهم با من شریک شود.

او هم ابرهای سیاهش را برای یاری ام در دل خود گسترانیده .

ابرها هم میخواهند با من هم گریه شوند.

آسمان میگرید و بادها شیون کنان فریاد میکشند:بریز...!ای آسمان اشک بریز..

گویی آنها هم عظمت غم و اندوه قلبم را درک کرده اند.

و این گناه من نیست.گناه تو هم نیست.خودم هم نمیدانم باید چه کسی را مقصر کنم.شاید هم سرنوشت!!!

در چنین روزهایی من نمیتوانم با این کلمات اندکی از غم واندوهم را کم کنم ولی فقط میتوانم بگویم :

به امید روزیکه نزدیکی دلها و دست ها و دیده ها فکر نامه را از سر هایمان بیرون کند.

" تا کدامین پنجه بگشاید قبای صبح آن دیدار عشق من تا نامه ای دیگرخداحافظ
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
با خود گفتم٬ باران که ببارد می آیی٬ ولی تو نیامدی!
با خود گفتم٬ عاشق بارانی٬ آخر تو خود بارانی٬ ولی تو نیامدی!
با خود گفتم٬ شاید با باران بعدی می آیی٬
با خود گفتم٬ اینبار چشم به آسمان میدوزم٬ شاید باران ببارد٬
باران هم بارید٬ ولی تو نیامدی!

عشق بهار زیر باران خیس شد٬
چشمان بهار همرنگ باران شد٬
تنش بوی باران گرفت٬
سکوتش صدای باران گرفت٬ ولی تو نیامدی!
پشت پنجره اشک ریختم٬
سراغت را از پروانه ها گرفتم٬
نجواهای عاشقانه ام را در گوش قاصدک گفتم٬
از ستاره ها جویای احوالت شدم٬
ولی تو نیامدی!

و امشب باز باران می بارد٬ نازنینم!
می گویند باران رحمت است٬
بوقت باران٬ هر آرزویی کنی٬ اجابت است٬
من تو را از باران میخواهم٬
آخر بهار دارد میرود٬
شاید تا بهار آینده٬ دیگر باران نبارد٬
چرا نمی آیی؟

مگر دلتنگ بهار نیستی؟
مگر عطر یاسها را از یاد پرده ای؟
مگر...

وای اگر برگردی٬ چه میشود!
عطر تنت با عطر یاسهای باغچه که همراه شود٬ حیاطمان بوی بهشت می گیرد٬
اگر برگردی٬ بهار پروانه ها را خواهد گفت که دورت را حلقه کنند٬
اگر برگردی٬ بهار دوباره بهار میشود٬
اگر برگردی رویای بهار باز آفتابی میشود٬

باز امشب٬ هق هق بهار٬ در میان فریادهای باران گم شد٬
باز دست گلی که برایت چیده بودم٬ توی گلدان پژمرده شد٬
باز احساس ترک خورده بهار هزار پاره شد٬
باز...

باز هم چشم انتظارت می مانم٬
می دانم که می آیی٬ با بهار می آیی ... با باران می آیی!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقـش یـــک درخــت خشک را

در زنـدگی بازی میکـنم

نمیـدانم که بایـد چشم انتظار بهار باشم

یا هیزم شکن پـیــر...!!

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساقه شکستن ، قانونطوفان است . تو نسیم باش و نوازش کن

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساده بگويم ، نگاه زاده علاقه است
اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند
تو ديگر از ان خود نيستي...
زمان مي گذرد و زمانه نيز هم
کودک مي شوي
جوان هستي و جواني نمي کني ، مي گذري
پير مي شوي
باز هم مثل هميشه در پي گمشده اي هستي که با تو هست و نيست
باز در پي ان علاقه پنهان ، ان نگاه هميشه تازه هستي
باز ان دو چشم روشن عشق را در غبار بي امان زمان جستجو مي کني
غافل از اينکه او ديگر تکه اي از تو شده است
سايه اي خوش بر دل تو!

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه کردي با من؟...
ميخواهم بنويسم...اما از چه؟ از کي؟ و براي چي؟...
وجود ملتهبم در انتظار گذشت لحظه هاست...
اما براي شنيدن چه کلامي؟...
مي خواهم بنويسم...
از تو..
از اين نيامدن و قصد رفتن کردنت..
مي خواهم بنويسم اما دستهايم مي لرزد...
چه کردي با من؟...
چه خواستم ز تو که دريغ ميکني؟چه خواستي که نکردم؟...
غم نبودنت به جانم نيشتر ميزند اما درماني نيست که به مقابلش روم...
آخر تو تنها اميد بودي تنها دعاي شبانه ام...

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه تو

تمام شادي زندگي*ام را در نگاهت به امانت گذاشته بودم شايد روزي بازگ
ردي و شادي*ام را به من برگرداني.
نمي*دانستم كه آنچنان بي*تفاوت از كنار لحظه*هاي رنگين از محبتم خواهي گذشت كه فرصت در آغوش كشيدن شادي*ام را نيز از من مي*گيري.
افسوس, صد افسوس... كه آنچنان عاشقانه بر زخم*هايت مرهم *نهادم , بي هيچ منتي...
تنها خواستار لبخندي گرم از نگاهت بودم و تو ... تو... بي*احساس و مغرورانه از كنار لحظه*هايي كه به گرماي بودنت شاد بودم گذشتي تنها تاوان محبت*هايم را مي*خواهم.
محبت*هايي كي بي منت و پنهاني نثارت كردم و پاسخي نديدم....
شايد آنها را حس نكردي!!! تنها شادي و محبت*هايم را برايم بياور ... و برو...
برو كه هنوز معناي دوست*داشتن را نفهميده*اي, كوچولوي شاد من!!

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خســـــــــته ام ازتکرارِ شنیــــــــــدن
''مواظــــــــــــــب خودت بـــــاش''
تو اگـــــر نگران حال مــــن بـــــــــــودی که نمـــــیرفتی

 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر سخت است

سخت ترین روزهای عمرت باشد

دیوانه شده باشی

از دیوانگی بزنی زیر خنده

همه فکر کنند چقدر خوشحالی!

و اشک هایت را فقط تاریکی ببیند

و آبی که صورتت را می شوید

و خدایت
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟

دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟

آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو

زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟

تو ، خودت را هدیه ام کردی ، ولی من هم

شعرهایم را که بی پرواست ، می دانی؟

هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز

از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟

گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم

روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟

دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی

از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟

عشق من ! – بی هیچ تردیدی – بمان با من

عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
خداوندا!
تو ميداني كه من دلواپس فرداي خود هستم مبادا گم كنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم كنم اهداف زيبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبت هايت
دلم بين اميد و نا اميدي ميزند پر
ميكند فرياد: خداوندا مرا مگذار تنها،
لحظه اي حتي
...
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست هايم به آرزوهايم نمی رسند

آرزوهايم بسيار دورند

ولی درخت سبز صبرم می گويد

اميدی هست ، خدايی هست

اين بار برای رسيدن به آرزوهايم

يک صندلی زير پايم می گذارم

شايد اين بار

دستم به آرزوهايم برسد
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولين نگاهت آن قدر برايم شيرين بود
كه گويي روح فرهاد در من دميده باشند…
من قهرمان افسانه عاشقانه اي شدم
كه پايانش را نمي دانستم
هرشب
در اوج تنهايي
به اندازه عظمت بيستون برايت گريستم…
و اكنون
وقت آن شده است كه شيريني نگاهت را پس بدهم
و شربت تلخ آخرين خداحافظيت را بنوشم
روح فرهاد كم كم از وجود من مي رود
و هر بار بخشي از وجود مرا نيز با خود مي برد…
امشب حال عجيبي دارم
خوابم به چشمانم نمي آيد
كه ناگهان
صدايي به گوشم زمزمه مي كند:
"بخواب٬ امشب آخرين شب تنهاييست"
چشمانم را مي بندم
صدا٬ صداي شيرين بود….
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي يعني عشق
...........................
كاش دفتر زندگي ام بدون صفحه اي از نام تو بود .


كاش در شهر خاطراتم خانه ات ويران ميشد

وكاش پاسبان چشمانم وقتي كه چشمانت با نگاهي نگاهم را دزديد ،در خواب نبود

كاش عطر حضورت را به نبض روح من نمي پاشيدي و من فراموش مي كردم رايحه ي خوش با من بودنت را.

كاش با اسب نگاهت جاده هاي خاكي دلم را نمي تاختي و گرد و غبار رفتنت بر چشمانم اوار نمي شد..

و كاش هر گاه به ماه اسمانت مي نگري مرا ميان هر انچه ازمن به ياد مي اوري ، پيدا كني

افسوس كه نه تو مرا به ياد مي اوري ونه من تو را از ياد مي برم

اگرچه ارزو داشتم كاش هرگز نمي ديدم ترا


 

*Le!la*

عضو جدید
تقصیر دلم چیست اگر روی تو زیباست
حاجت به بیان نیست که از روی تو پیداست
من تشنه ی یک لحظه تماشای تو هستم
افسوس؛که یک لحظه تماشای تو رؤیاست.
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي مسافر ! اي جدا ناشدني ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببينمت .

بگذار از اشک سرخ، گذرگاهت را چراغان کنم .

آه ! که نميداني ... سفرت روح مرا به دو نيم مي کند ... و شگفتا که زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد ...

بگذار بدرقه کنم واپسين لبخندت را و آخرين نگاه فريبنده ات را .

مسافر من ! آنگاه که مي روي کمي هم واپس نگر باش . با من سخني بگو . مگذار يکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمي تابم ...

جدايي را لحظه لحظه به من بياموز... آرام تر بگذر ...

وداع طوفان مي آفريند... اگر فرياد رعد را در طوفان وداع نمي شنوي ؟! باران هنگام طوفان را که مي بيني ! آري باران اشک بي طاقتم را که مي نگري ...

من چه کنم ؟ تو پرواز مي کني و من پايم به زمين بسته است ...

اي پرنده ! دست خدا به همراهت ...

اما نمي داني ... نمي داني که بي تو به جاي خون اشک در رگهايم جاريست ...

از خود تهي شده ام ... نمي دانم تا باز گردي مرا خواهي ديد ؟؟؟
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب ، که با من سخن می گفتی ،ناگاه از تو رنجیده خاطر شدم،
و آنگاه آزرده ،بی آنکه دیگر سخنی با تو بگویم،
به کنجی رفتم و نگاه خیسم را از تو پنهان کردم.
به تنهایی ام پناه بردم ، تا بار دیگر بی پناهی را تجربه کنم،
در درون خود بشکنم و بار دیگر رنجهایم را با خودم قسمت کنم،
تو ، اما ، سرت را پایین انداخته بودی ،
ولی نگاهم و سنگینی آن را احساس کردی،
به من نگاه کردی ،
احساس کردم ناگهان چیزی در وجودت فرو ریخت،
و تو باز هم نگاهم کردی.
نگاه اشک آلودم ، به مانند نسیمی،
احساساتت را به تلاطم درآورد،
و تو را در دریای غم غوطه ور کرد.
به طرفم آمدی ،
و دستانم را ، با دستان مهربانت ،
که بارها و بارها ،با آن باران عشق و محبت نثارم کرده بودی،گرفتی.
لبخند تلخی که بر لبانم نشسته بود ، وجودت را لرزاند،
چرا که نشان از غرور شکسته ام داشت ،
و تو بی طاقت گریستی.
ناگاه ، دستهایم را ، به سوی لبهایت بردی...
آه ، چه بی موقع از خواب برخاستم!
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانه هاي زنجير زندگي را مي شمارم کم است !
دانه اي هست که پيدايش نمي کنم و نمي دانم چطور بدون آن دو تکه زنجير رابه هم وصل کنم ...


دانه هايي پيدا مي کنم ! شايد شبيه همان دانه اي که کم است ... پايي براي پيدا کردن نمانده پيدا کردن آن دانه ناب ...

وسوسه مي شوم! وسوسه مي شوم از خستگي فرار کنم و به جاي آن دانه ناب يکي از همان دانه هاي مشابه را در زنجير زندگي ام جاي دهم...
زنجير زندگي ديگر دو تکه نيست پايي براي جستجوي دوباره لازم نيست
دانه مشابه به راحتي جاي خود را پذيرفت ...

زنجير زندگي را به آن طرف ديوار آينده پرتاب مي کنم
و از آن بالا مي روم ... پاره مي شود ! زنجير پاره مي شود !
از جايي که وسوسه زندگي مي کرد
از جايي که پاهاي خسته زندگي مي کرد
از جايي که نااميدي زندگي مي کرد .
از جايي که دانه مشابه زندگي مي کرد...
پرت مي شوم از آينده به جايي که حتي گذشته نيست!
محکم به زمين مي خورم مني که نيمي از زنجير زندگي را بالا رفته بودم
درست جايي زمين مي خورم که دانه ناب کنار من است ...

دانه ناب کنار چشمان من است کنار چشماني که براي هميشه بسته مي شوند ! ...

اي دانه ناب!
بدون تو زنجير زندگيم از هم گسسته است
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
شده ام ويران كويش، سرمست از بويش، حيران از مويش، ديوانه خوي اش
چه زيبا او عشق بازي مي كند با من.
ميكشاند مرا با عشوه نوازي هاي جمالش
و من خراب باده ساقي چه كودكانه به دنبالش حيران و مستاصل،

ميدوم و گريه كنان مي خوانمش.
او حيراني ام را بر سر كويش مي خواهد و من نمي دانم.
او تشنگي ام را بر لب جام پر از مي نابش مي خواهد و من نمي دانم.
او پريشانيم را در لحظه ديدار ميخواهد و من نمي دانم
او ديوانگي در سجدگاهش را مي خواهد و من نمي دانم
او بي خودي ام بي نوشيدن باده اش را مي خواهد و من نمي دانم.
قطره قطره خواهشم در پشت درب خانه اش را مي خواهد و من نمي دانم.
او تلاطم درونم را بي درنگ سكوني مي خواهد و من نمي دانم.
او موج درياي پريشانيم بر ساحل آرامشش را مي خواهد و من نمي دانم.
او مرا مي خواند، چون او عاشق است و من هنوز رسم عاشقي را نمي دانم...
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک در چشمهایم یخ زده..
با حرارت نگاهت
شبنم را
به گلگونه هایم بیاویز
رگ هایم
از نفس های تو لبریز است
و ریشه هایم...
از صلابت عشقت پابرجا ...


 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
آنها که دو ها را یک می‌کنند

شاید

ستمگرترینِ جهانیان‌اند...
...
و برای مجازات‌شان همین بس

که با یکِ دیگری

هـــــرگـــــز دو نمــــــی‌شــــونــــــد ......
 

♥@SH!M♥

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم امشب پر از درداست
زمین و آسمان یخ بسته و سرد است
و من اندیشناک روزهای رفتۀ دورم
و اندیشناک آهوان یاد
و من اندیشناک لحظه های خالی از شورم
ومن در غربتی مغموم
تمام یادهای کهنه را
در قلب خود
یک بار دیگر زنده میبینم.....


آرتمیس
 

syronz

عضو جدید
من مست و تو دیوانه. ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم. کم خور دو سه پیمانه
 

farzaneh19

عضو جدید
بهترین اشعار و نثرهای عاشقانه

بهترین اشعار و نثرهای عاشقانه

او می فرماید: شما آفریده شدید تا عاشق باشید و تنها آزمونتان همین است . و نیز عشق مجال سخن گفتن است با من ، پس با من گفتگو کنید . عشق همان معجزه ای است که خاک را به نور بدل می سازد.عشق نام من است و نام دیگر آدم .پس به سوی من آیید که برترین شما عاشق ترین شماست....****** ****** ****** ******* در بنفشه زار چشم تو * من زبهترین بهشت ها گذشته ام* من به بهترین بهارها رسیده ام....
 

mohandes_reza_71

عضو جدید
sadsunset.jpg
ای عشق مدد کن که به سامان برسیم / چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم / یا من برسم به یار و یا یار به من / یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم
 

farzaneh19

عضو جدید
نه تو می مانی ! !نه اندوه!
و نه هیچیک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت..
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه !
آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی ، اوبه تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی!
آه از آیینه دنیا چه خواهد کرد!
گنجه دیروزت پرشده از حسرت و اندوه چه حیف!
بسته های فردا همه ای کاش ! ای کاش!
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
غم که از راه رسید
دراین خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ ردن باقیست
تا خدا هست به غم وعده این خانه مده:smile:
 

farzaneh19

عضو جدید
زمانی که با تو بودم
گذر ثانیه ها را حس نکردم
اکنون، بی تو ،
ثانیه ، سالیست
تنها پژواک تو در یاد مانده
و من نمی دانم ، نمی دانم
بی من ، کدامین دست
اشک چشمانت را می زداید
و کدامین چشم
در انتظار قدم های پر متانت تو
به در خیره می ماند
و کدامین شانه
تنها تکیه گاه گریه هایت می شود
و کدامین لب
غزل را برای تو تفسیر می کند
ای زمن دور افتاده

ای سفرکرده!
 

syronz

عضو جدید
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی "من زن می خوام"

روزگار غریبیست
 

MARIA RED

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر اغازي را پاياني است صد حيف كه اغاز عشق تو پايان عمر من بود !!!
 

Similar threads

بالا