بعضی ها از کلاغ هم کمترند

malina

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر بار این عکس رو میبینم لذت میبرم...بخدا خیلی عاقله:D
 

ترناز

عضو جدید
باشد که عبرت بگیریم

ملا نصرالدین از کوچه ای می گذشت، دو کودک را دید که بر سر کلاغی با هم نزاع می کردند و هر یک از آن ها یک بال کلاغ را گرفته به سوی خود می کشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند. ملا جلو رفته بچّه ها را ملامت کرده و گفت: در میان کوچه خیلی زشت است با همدیگر دعوا کردن، علاوه بر این حیوان زبان بسته چه گناهی کرده که این طور او را عذاب می دهید، بچّه ها از میانجیگری او شاد شده، گفتند:شما به حرف ما گوش داده و رسیدگی کنید،

هر چه شما بگویید قبول داریم.
اولی گفت:من ابتدا چشمم به کلاغ افتاده، دوستم را به دوش گرفتم تا او را گرفت. دیگری گفت: درست است من سوار دوش او شدم، ولی گرفتن کلاغ کار آسانی نبود، اگر دیگری جای من بود نمی توانست آن را بگیرد. حالا که زحمت کشیده ام، مرغ برای من است. ملا گفت: گوشت این کلاغ که خوردنی نیست تا آن را کشته بینتان تقسیم کنم، اگر کمی دیگر او را می کشیدید، می مرد و چیزی به شما عاید نمی شد، ولی برای این که هر دو شما از زحمت خودتان بی نصیب نباشید، من آن را از شما می خرم و به هر یک از آن ها یک درهم داد. آن ها هم گرفته با کمال شادی به راه افتادند. ملا هم کلاغ را آزاد کرد. ولی کلاغ بیچاره از بس رنج کشیده بود نتوانست خود را به سر درخت برساند و پریده در میان دو شاخ گاوی که در مزرعه ای نزدیک آن جا مشغول چریدن بود،نشست. ملا از دیدن این واقعه شاد شده و گفت: بارک الله شاهین عزیز من شکار دست آورده ای و بلافاصله رفته کلاغ را گرفته، گاو را هم پیشش انداخته به خانه برد،
صاحب گاو چون غروب برای بردن گاو آمده آن را نیافت، جست و جو کرده و فهمید که ملا او را برده، پس درب خانۀ ملا آمده با غضب تمام گفت: علت اینکه گاو مردم را به خانه ات می بری چیست؟ ملا با خونسردی تمام جواب داد: مقصود شما را نفهمیدم مگر نمی دانیدشکار همه جا آزاد و حلال است. امروز شاهین من رفته روی سر گاوی نشست و در حقیقت آن را شکار کرد در این صورت گاو مال من حلال شد، من هم آن را تصاحب کردم. تو اگر شکایتی داری برو به قاضی رجوع کن. آن شخص که اصرار به ملا بی فایده دید، نزد قاضی رفته موضوع را بیان نمود. قاضی فوراً ملا را خواست. ملا پس از ورود و ردّ تعارفات به قاضی فهمانید که در صورتی دعوا به نفع او تمام شود، چند کوزه روغن اعلا برای او خواهد فرستاد.
قاضی رشوه خوار از شنیدن این حرف به طمع افتاده، دعوا را طوری تلقی کرد که حق به سوی ملا باشد و به او گفت: با این بیان ملا ادّعای شما موردی ندارد و گاو حقّاً متعلّق به شماست. صاحب گاو مأیوس شده از نزد قاضی خارج شد و ملا به هم خانه رفته چند کوزه به خانۀ قاضی فرستاد. اتّفاقا شب قاضی مهمان داشت، دستور داد از روغن تازه شام بپزند ولی پس از باز کردن سر کوزه ها آن ها را مملو از گل و لای و لجن دیدند. قاضی که عصبانی شد، فورا ملا را احضار کرده گفت: چرا مرا مسخره کردی؟ ملا گفت: شما که شرع و قانون و انسانیت را مسخره کرده، حق ثابت و معلوم شخصی زا بدون هیچ عذر یا راهی بی جهت به من واگذار کردید، لیاقتتان همین روغن بود.
قاضی از او خواهش کرد که این مطلب را ندیده بگیرد. ملا هم عقب صاحب گاو فرستاده، گاو او را به او پس داد و گفت: خواستم بدانی قاضی شهر ما چگونه دین و انسانیت را مراعات می کند.


 

Similar threads

بالا