این ماجرای جالب رو ازدست ندین

SaDaF7

عضو جدید
کاربر ممتاز

قطعه گم شده تنها نشسته بود …
در انتظار کسی که از راه برسد
و او را با خود جایی ببرد​
بعضی ها با او جور در می آمدند …​
اما نمی توانستند قل بخورند​
بعضی دیگر قل می خوردند​
اما جور در نمی آمدند​
یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید​
دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید​
یکی زیادی ظریف بود​


 

SaDaF7

عضو جدید
کاربر ممتاز
و تالاپی پایین افتاد …​
یکی او را می ستود …
و می رفت پی کارش​
بعضی ها بیش از اندازه قطعه گم شده داشتند​
بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند
تکمیل تکمیل !​
او یاد گرفت که چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند
باز هم با انواع دیگری روبه رو می شد
بعضی خیلی ریزبین بودند​
بعضی ها در عالم خودشان بودند
و بی خیال می گذشتند​
سلام !​
فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید …​
فایده ای نداشت​
این بار پر زرق و برق شد
اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند​
عاقبت یکی پیدا شد که کاملا جور در می آمد !​
 

3ctor

عضو جدید
کاربر ممتاز
مثل زندگی ما آدمها که همیشه یا یه قطعه گمشده ایم یا یه قطعه ازمون گم شده......
 

SaDaF7

عضو جدید
کاربر ممتاز
اما ناگهان …
قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن !​
و رشد کرد​
- من نمی دانستم تو رشد می کنی
قطعه گم شده جواب داد :​
- من نمی دانستم تو رشد می کنی
قطعه گم شده جواب داد :
“من هم نمی دانستم.”​
- میروم پی قطعه گم شده خودم،
که بزرگ هم نمی شود …​

روزها گذشت تا یک روز،
کسی آمد که با دیگران فرق داشت
قطعه گم شده پرسید : “از من چه می خواهی ؟”
- هیچ
- به من چه احتیاجی داری ؟
- هیچ
قطعه گم شده باز پرسید : “تو کی هستی ؟”
دایره بزرگ گفت : “من دایره بزرگم.”​
قطعه گم شده گفت :
“به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم”
دایره بزرگ گفت : ” اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم”
قطعه گم شده گفت : “حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم …”
دایره بزرگ گفت : “تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری”​
- تنهایی ؟
نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد
دایره بزرگ پرسید : “تا به حال امتحان کرده ای ؟”
قطعه گم شده گفت :”آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد”
دایره بزرگ گفت : “گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند
خب، من باید بروم. خداحافظ !
شاید روزی به همدیگر برسیم …”
و قل خورد و رفت​
قطعه گم شده باز تنها ماند
مدتی دراز در همان حال نشست​
آن وقت …
آهسته …
آهسته …
خود را از یک سو بالا کشید …​
تلپی افتاد​
باز بلند شد … خودش را بالا کشید …
باز تالاپ …
شروع کرد به پیش رفتن …​
و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن …
آن قدر از جایش بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
بلند شد افتاد​
تا شکلش کم کم عوض شد …​
حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد …
و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید …
و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت …
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود​
همین طور قل خورد و پیش رفت​
تا …​
به جای اینکه بنشینی و منتظر باشی تا کسی پیدا شود
تا تو را کامل کند
خودت شهامت و جسارت پدید آوردن شکل را پیدا کن
و افکار و دیدگاهت را تغییر بده
و انرژیت را صرف شکل دادن به خودت کن​
 

Similar threads

بالا