اما ناگهان …
قطعه گم شده شروع کرد به رشد کردن !
- من نمی دانستم تو رشد می کنی
قطعه گم شده جواب داد :
- من نمی دانستم تو رشد می کنی
قطعه گم شده جواب داد :
“من هم نمی دانستم.”
- میروم پی قطعه گم شده خودم،
که بزرگ هم نمی شود …
روزها گذشت تا یک روز،
کسی آمد که با دیگران فرق داشت
قطعه گم شده پرسید : “از من چه می خواهی ؟”
- هیچ
- به من چه احتیاجی داری ؟
- هیچ
قطعه گم شده باز پرسید : “تو کی هستی ؟”
دایره بزرگ گفت : “من دایره بزرگم.”
قطعه گم شده گفت :
“به گمانم تو همان کسی باشی که مدتهاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گمشده تو باشم”
دایره بزرگ گفت : ” اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم”
قطعه گم شده گفت : “حیف ! خیلی بد شد. چه قدر دلم می خواست با تو قل بخورم …”
دایره بزرگ گفت : “تو نمی توانی با من قل بخوری. ولی شاید خودت بتوانی تنهایی قل بخوری”
- تنهایی ؟
نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد
دایره بزرگ پرسید : “تا به حال امتحان کرده ای ؟”
قطعه گم شده گفت :”آخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد”
دایره بزرگ گفت : “گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند
خب، من باید بروم. خداحافظ !
شاید روزی به همدیگر برسیم …”
و قل خورد و رفت
قطعه گم شده باز تنها ماند
مدتی دراز در همان حال نشست
آن وقت …
آهسته …
آهسته …
خود را از یک سو بالا کشید …
تلپی افتاد
باز بلند شد … خودش را بالا کشید …
باز تالاپ …
شروع کرد به پیش رفتن …
و به زودی لبه هایش شروع کرد به ساییده شدن …
آن قدر از جایش بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
بلند شد افتاد
تا شکلش کم کم عوض شد …
حالا به جای اینکه تلپی بیفتد، بامپی می افتاد …
و به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید …
و به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت …
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود
همین طور قل خورد و پیش رفت
تا …
به جای اینکه بنشینی و منتظر باشی تا کسی پیدا شود
تا تو را کامل کند
خودت شهامت و جسارت پدید آوردن شکل را پیدا کن
و افکار و دیدگاهت را تغییر بده
و انرژیت را صرف شکل دادن به خودت کن