
شهید بهروز مرادی اول دی 1335 در خرمشهر به دنیا آمد. بزرگتر كه شد٬ با سید محمد جهانآرا همكلاس شد. بعدها معلمی را برگزید و در دوران جنگ، از جوانانی بود كه تا لحظه آخر سقوط خرمشهر، در شهر ماند و با چشمهای اشكبار شهر را ترك كرد؛ شهری كه همه چیزش بود.
به گزارش «تابناك»، او كسی بود كه وقتی در روز سوم خرداد به همراه رزمندگان، خرمشهر را به آغوش كشید و بر خاكش بوسه زد، تابلوی «به خرمشهر خوش آمدید ـ جمعیت 36 میلیون نفر» را در ورودی خرمشهر نصب كرد.
بعدها هم دانشجوی رشته صنایع دستی دانشگاه پردیس اصفهان بود و هم رزمندهای كه از جبهه جدا نمیشد، داغ شهادت پدر و برادرش و شمار بسیاری از دوستان همشهریاش، او را بیتاب كرده بود. او سرانجام در چهارم خرداد 67 در شلمچه به شهادت لبخند زد.

بهروز مرادی، هنرمند مخلص و رزمنده ایثارگر، در وصیتنامهاش نوشته بود:
«مادر عزیز، امیدوارم مرا به عنوان سومین شهید خانواده خود بپذیرید... برای عزاداری به هیچ وجه نباید مراسمی برگزار كنید و هیچكس حق ندارد پولی خرج كند یا مجلسی برای من برگزار كند. آنچه میخواهید خرج كنید، به فقرا و مستمندان بدهید یا به جبهه كمك كنید».
به روح ملكوتی بهروز مرادی درود میفرستیم و خاطراتی از زندگی پربارش را مرور میكنیم:
ـــ به عنوان یك آدم اهل هنر، شاخكهای تیزی داشت. عراقیها روی دیوارهای خرمشهر نوشته بودند: «جئنا لبقا» (آمدهایم كه بمانیم) بهروز اصرار داشت كه این نوشتهها باید حفظ شود تا در آینده نشان بدهد كه عراقیها برای چه به خرمشهر آمده بودند و نشان بدهد كه چطور رفتند.
ـــ در آموزش و پرورش كه بود، میگفت بچههای فقیر خیلی زیادند، مداد و خودكار میگرفت به بچهها میداد... .
ـــ در درگیریهای روزهای مقاومت، بهروز حواسش به حیوانهایی بود كه جا مانده بودند. این حیوانها را جمع كرده بود برایشان نان خشك جمع میكرد. آب كه در شهر نبود، میرفت از لب شط برایشان آب میآورد.
ـــ میگفت من هر روز دو تا عراقی رو میبینم كه با قایق سر یك ساعت مشخص میان و میرن. اما دلم نمیاد اونها رو بزنم... میگفت صدای اذان رو از سنگرهاشون میشنوم. خیلی دلش میخواست اونا رو بیاره این ور، باهاشون صحبت كنه، قانعشون بكنه كه جنگی كه شما شروع كردید، ناآگاهانه است. نمیدونید برای چه میجنگید.
ـــ میگفت من میرم جناح راست، شما برید جناح چپ. وقتی بررسی میكردیم، میدیدم جناح چپ سنگرهاش و جانپناهش بیشتر بود. ما رو میفرستاد اونجا و خودش میرفت جناح راست رو پوشش میداد. میگفت، من اگر طوری بشم، خودم هستم. ولی شما اگر طوریتون بشه فردا جواب خانوادهتون رو نمیتونم بدم.
ـــ فردای عملیات بود. زمانی كه خستگی از سر و پای آدم میریزه. روبهروی دشمنی كه تمام دنیا بهش كمك میكرد. از یك طرف شهادت بچهها از یك طرف بچههایی كه هنوز توی خط بودند. همون موقع بهروز رو دیدیم كه نزدیك سنگر داشت خطاطی میكرد.
احمد پرسید: میدونید كیا شهید شدند؟
بهروز گفت: فلانی، فلانی، فلانی، اسم فرزاد رو هم گفت.
گفتیم: برادرت شهید شده، نشستی داری خطاطی میكنی، تو ناراحت نیستی؟ (فرزاد هم خوب یه بچه پرانرژی بود. همه دوستش داشتند. شهادتش برای ما تكاندهنده بود، آدم از درون میسوخت)
گفت: چیزی كه خدا خواسته... گفتم: تو ...
گفت: منم از خدا میخوام یك روز شهید بشم.
گفتم: جواب خانوادهت رو چی میدی؟
گفت: مگه پدرم كه شهید شد... .
گفتم: بهروز! تو پدرت هم شهید شده...؟!
ـــ فرزاد برادر بهروز شهید شده بود. هوا گرد و غبار بود، با بچهها رفتیم نماز بخونیم. نمازخونه خیلی خلوت بود. دیدم بهروز با دو تا از بچهها اومد برای نماز و آرپیجیاش رو گذاشت كنارش. میخواستم ببینم الان كه برادرش شهید شده چطوری نماز میخونه. بعد از نماز رفتم جلو، بهش تسلیت بگم ولی بهروز با برخورد خاصی كه داشت ما رو بیشتر به كار ترغیب میكرد. بعدش هم با دو، سه نفر از بچهها سوار ماشین شدند و رفتند به سمت آبادان.
ـــ بعضی وقتها میدیدیم یه جوجه گنجشك میآورد. میگفتیم: این چیه بهروز؟
میگفت: یتیمه...
می گفتیم: این مسخرهبازیها چیه؟ دیوونه شدی؟
میگفت: فلانجا خمپاره خورده بود، گنجشكه مونده بود بیرون.
بعضی وقتها بزرگشون میكرد تا پرواز كنند. یه آشیانه پیدا میكرد كه جوجه داشته باشه، میرفت اونا رو میگذاشت اونجا.
ـــ بعد از عملیات در مقر پرشین هتل، فرماندهان عالیرتبه تقدیرنامهای برای بهروز آوردند، بغض گلوش رو گرفته بود. گفت: این لیاقت بهروز نیست. این متعلق است به همه پابرهنههایی كه اینجا آمدند.... صحبت میكرد و بچهها اشك میریختند.
ـــ توی خط یك آدمك از صدام درست كرده بود. شب میرفت آدمك رو لب شط طرف اسكله آویزان میكرد و صبح یواش یواش آدمك رو بالا میكشید. عراقیها عصبانی میشدند و شلیك میكردند. بهروز نگاه میكرد ببیند از كجا شلیك میكنند. آرپیجیزن ماهری هم بود. بلافاصله یك كلاه كاسكت موتوری سرش میكرد و میرفت یك گوشه عراقیهایی رو كه پیدا كرده بود با آرپیجی میزد.
ـــ بهروز شهادت رو میدید و من الان هرچی فكر میكنم، میبینم بهروز غیر از این نمیتونست سرنوشتی داشته باشه. خودش هم دنبال همین بود. به یك نفر گفته بود، یا شهید میشم یا میرم شكایت پیش خدا. توی بیابان یه سوله درست میكنم، میرم توش بست مینشینم.