yasna1373
عضو جدید

هیچ کس هم اگر باور نکند تو باور می کنی، تو مادر منی، تو مرا بزرگ کرده ای بی آنکه یک دروغ به من بیاموزی، تو میدانی که مرا نیاز به دروغ گفتن نیست، مگر حرف راست تمام شده است؟ چه بسیار حرف راست که هنوز ناگفته مانده است، چرا دروغ بگویم؟ اصلا چه اصراری است که مردم باور کنند؟ مردم دیده های خویش را باور می کنند که هنر نیست، هنر در باورنکردنی هاست.
ولی مهم است برای من که تو مرا و این واقعه را باور کنی. تو که از آغاز و در هر نشیب و فراز با من همراه بوده ای، تو که از همه دردها و خوشی های من آگاه بوده ای، تو باید بدانی این حادثه را باور کنی.
وقتی ناظم مدرسه گفت کارنامه ها را پدر هایتان باید امضاء کنند، من دست بلند کردم و پرسیدم: اگر کسی پدرش نبود چه باید کند، گفت: صبر کند تا پدرش بیاید، به هر حال کارنامه را پدر باید امضاء کند.
پرسیدم: مادر چطور؟ مادر نمی تواند امضاء کند؟
عصبانی شد بی جهت سرم داد کشید، فکر کرد که من احمقم، بی شعورم و حرف به این سادگی را نمی فهمم و این فکرش را بلند عنوان کرد - پیش همه بچه ها - و بچه ها به من خندیدند و من توضیح دادم که حرفش را فهمیده ام و چون فهمیده ام سؤال کرده ام و کم شعور ممکن است باشم ولی بی شعور نیستم، دلیلش هم این است که سیزده سال در این دنیا زندگی کرده ام و شش سال با معدل خوب درس خوانده ام. آدم احمق و بی شعور که نمی تواند شش سال درس بخواند و نمره ی خوب هم بیاورد. عصبانیتش بیشتر شد، به من گفت: حیوان نفهم! و مرا مثل یک حیوان از کلاس بیرون انداخت.
معلممان، معلم بی احساسمان هم ایستاده بود و از من دفاع نکرد و حتی یک کلام نگفت که من راست می گویم یا نمی گویم.
وقتی به خانه آمدم - اگر یادت باشد - تو گفتی چرا ناراحتی؟ و من جواب ندادم، نمی خواستم تو را هم ناراحت کنم و بعد هم سعی کردم اندوهم را نشانت ندهم اما دلم شکسته بود، دلم طوری شکسته بود که با گریه آرام نمی گرفت، اما جز گریه هم کاری از دستم برنمی آمد، چه کار برمی آمد؟ به اتاق بالا رفتم، همانجا که که عکس پدر هست.
آخرین ویرایش: