الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدايا نذار بزرگ شم

وضعیت
موضوع بسته شده است.

spow

اخراجی موقت
و حرفهایی هست برای نگفتن!



در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،و عدم گوش نداشت ...


و حرفهایی هست برای نگفتن!


در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.

و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با نبودن، چگونه می توان بودن؟

و خدا بود و، با او، عدم،

و عدم گوش نداشت،

حرفهایی هست برای گفتن،

که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،

و حرفهایی هست برای نگفتن،

حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.

حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،

و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،

حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بیقرار آتشند،

و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...

اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند...

و ...

کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،

اگر یافتند، یافته می شوند...

در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،

واگراوراگم کردند، روح راازدورن به آتش می کشندو، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب

برمی افروزند.

و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،

که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.

هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.

هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.

بدانگونه که احساسش می کنند، هست.

انسان یک لفظ است،

که بر زبان آشنا می گذرد،

و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود..

هرکسی کلمه ای است:

که از عقیم ماندن می هراسد،

و در خفقان جنین، خون می خورد،

و کلمه مسیح است،

و در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه، خدا بود.​
 

"hasta"

عضو جدید
سلام خدا جونم!
بازم خطت آزاده!
غصه می خورم وقتی اینجا خلوته خدا...وقتی می بینم تاپیکای انکار تو....انکار امام زمان و انکار هر چی خوبیه اونقدر شلوغه و اینجا پرنده پر نمی زنه...اما به جاش واسه من خوبه که می تونم با تو خصوصی حرف بزنم!!!
خدایا ! امروز یه فرشته دیدم! یه فرشته رو زمین! یه پیر مرد که انگار از بچه هم معصوم تر بود...اون بهم انرژی داد خیلی داغون بودم اما با دیدنش سبک شدم یه جور حس پرواز...اون بوی تو رو میداد! اونقدر مهربون بود که با دیدن ما گریش گرفت! خوشحالم که شاد شد دلش!
خدایا آدما وقتی پیر میشن عین بچه ها می شن معصوم و پاک و ساده! دوسش دارم خدا! بعد از یه عمر بودن در کنار آدمای دنیایی بودن، دیدن یه انسان آسمونی منو شاد می کنه یکی که بوی تو رو بده....یکی که منتظره پروازه...من عاشق پروازم خدا! من عاشق پروازم....پرواز یعنی دل کندن از زمین...یعنی ترک همه کثیفیا...یعنی آزاد شدن از بند دنیا...موندنو دوست ندارم...اون پیر مرد حس قشنگ رفتنو داشت... یه چیزی که برام مثل یه عمر زندگی درس داشت این بود که اون لحظه ای از یادت غافل نمی شد...همش میگفت:
خدایا شکرت!!!
خدایا کمکم کن تا بتونم اونقدر خوب زندگی کنم که منم روزی برای دیگران دنیایی از عشق رو به ارمغان بیارم!
 

hadi.blue.chem

عضو جدید
سلام
عالی
ببین این عکس به متنت میاد :
 

spow

اخراجی موقت
گل سرخ دارد نشان ازقـــديــم

زپارينــه سنگي نما و نديـم



زحـوّاحكايت شـده اين چنين

بزد بوسه بر گل كه شد احمرين




گـل سرخ را گــرسلام آوَري


بـه عطــــر دل انگيز پاسخ بـَــري



گل سرخ چيدن،بود يك هوس

به شاخـــه، نوازش كند هــرنفس



نيابي يكي سنگدل،گل به دست

نگر نزد دلهاي پـــرمهـــرومست



بـــود پـــاي ثابت بـه دلدادگي

ز دلهـــا شنــو رمـــزِ پاينــــد گـي



دهــد او همه عاشقان را پيـام

بـه گل هـديه هــا ،عشق يابد دوام



به دلهاي رنجيـــده از تيــرَگي

دهـد او صفا ، عشق ُ دلـــدادگـــي
 

"hasta"

عضو جدید
سلام خدا جونم!
امشب...امشب....امشب چه شبیه خداجوم....دلهره دارم....می ترسم.... می ترسم ...اگه امشب قصمو قشنگ ننویسی چیکار کنم...اگه امشب نبخشیم به کی پناه ببرم...خدایا دلهره دارم....اگه امشب آرومم نکنی چه جوری یه سال دیگه رو اینجوری سپری کنم...
خدا جونم قصه امسالمونو قشنگ بنویس ما دلمونو با گناه زشت کردیم ،سیاه کردیم اما تو خوشگلش کن...خداجونم....ما بدیم تو مارو خوب کن...آخه ما کسی رو جز تو نداریم...
خدایا ...خدای من.... فصه امسالمو عاشقانه بنویس...زندگی بی عشق مرگه...منو امسال عاشق بنویس....
خدایا .... ما آدما گرفتاریم...گرفتار خودمون...گم شدیم...گمگشته ایم... تو راهو نشونمون بده...کجا بریم جز در خونت...آآآآآآآآآآآآآآآآی خدا! آی خدا! چه دل پر دردی داریم ما خدا! به دادمون برس....
امیدم ...امیدم تویی امسال دلمو نا امید ننویس... نمی خوام غم نباشه...نمیگم مشکل نداشته باشم.... می گم منو صبور بنویس...
خدایا! .....:gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خدا جونم!
امشب...امشب....امشب چه شبیه خداجوم....دلهره دارم....می ترسم.... می ترسم ...اگه امشب قصمو قشنگ ننویسی چیکار کنم...اگه امشب نبخشیم به کی پناه ببرم...خدایا دلهره دارم....اگه امشب آرومم نکنی چه جوری یه سال دیگه رو اینجوری سپری کنم...
خدا جونم قصه امسالمونو قشنگ بنویس ما دلمونو با گناه زشت کردیم ،سیاه کردیم اما تو خوشگلش کن...خداجونم....ما بدیم تو مارو خوب کن...آخه ما کسی رو جز تو نداریم...
خدایا ...خدای من.... فصه امسالمو عاشقانه بنویس...زندگی بی عشق مرگه...منو امسال عاشق بنویس....
خدایا .... ما آدما گرفتاریم...گرفتار خودمون...گم شدیم...گمگشته ایم... تو راهو نشونمون بده...کجا بریم جز در خونت...آآآآآآآآآآآآآآآآی خدا! آی خدا! چه دل پر دردی داریم ما خدا! به دادمون برس....
امیدم ...امیدم تویی امسال دلمو نا امید ننویس... نمی خوام غم نباشه...نمیگم مشکل نداشته باشم.... می گم منو صبور بنویس...
خدایا! .....:gol::gol::gol:
هستا گریه مو درآوردی که:(منم تو شبی که دارم از دلگیری میمیرم سر به این تاپیک زدم...
 

"hasta"

عضو جدید
خداجونم...
کی می خوای حاجتمو بدی؟پس کی؟پس کی خدا؟؟دیگه طاقت ندارم....دلم دیگه تاب نداره....دیگه بریدم خدا...چند سال؟ چند سال باید ازت بخوام؟؟ امسال تا امشب جرات نکردم چیزی روکه پارسال ماه رمضون هر شب و هر سحر ازت خواستمو بخوام...اما امشب...دیگه نتونستم...دیگه نمی تونم خداااااااااا:w06:
 

spow

اخراجی موقت
آن شب بهاری را به یاد بیاور مترسک!. همان شبی كه بی‌خوابی به سرم زد و نیمه شب با پای برهنه به سراغت آمدم. كنارت روی علفها دراز كشیدم. آسمان آنقدر آبی بود كه حتی تاریكی شب هم نمی‌توانست آن را بپوشاند.



ـ صدای جیرجیركها را می‌شنوی مترسك!؟

ـ …

- چرا حرف نمی‌زنی؟ خوابی؟‌

ـ …

ـ آخه تو چرا همیشه به آسمون نگاه می‌كنی.



ـ نمی‌دانم، اما از وقتی یادم می‌آید آسمان را بیشتر را از زمین دوست داشتم. شاید آنچه من به‌دنبالش هستم از آسمان می‌آید.



ـ اون چیه؟ کیه؟

ـ …

كی میاد؟

ـ …



لجم می گیرد، می دانم اگر تا صبح هم این سوالها را تکرار کنم، باز هم جوابی نمی دهی با حرص داد میزنم:

- لجباز یکپای کچل!

شب ادامه دارد و جوابت همچنان سکوت است و سکوت!





حالا که بزرگ شده ام، سکوت را فهمیده ام .اما اینجا زندگی همیشه با صدای قیژ قیژ خشک و سردی، مدام و پیوسته به پیش می رود. انگار که در تهیگاه یک چرخ دنده بزرگ زندگی میکنم. بعضی وقتها که به مرز دیوانگی می رسم، از شهر می گریزم و پناه می آورم به کودکیم. می آیم به همین دشت و دراز می کشم همان جایی که زمانی، مثل یک درخت از زمین سبز شده بودی. تکیه میدهم به پای چوبیت و منتظر می مانم تا برایم حرف بزنی.

حالا که از سی سالگی گذشته ام، حالا که بزرگ شده ام، می دانم که درک سکوت نوعی فضیلت است، می دانم که در سکوت رازیست از جنس خودش، یک راز ساکتِ سر به مهر که هیچ وقت گشوده نمی شود.

مترسک! حالا معنای تمام چیزهایی که در هفت سالگیم می گفتی، درک می کنم . اما یک چیز را هنوز نمی دانم، چیزی که عذابم می دهد:

چرا ما آدمها زود بزرگ می شویم و دیر می فهمیم؟



سکوتت این بار خیلی طولانی شده. بدون اینکه نگاهت کنم ـ مثلا قهرم ـ با لحنی که دلخوریم را نشانت بدهم میگویم:

- اگه حرف نزنی میرما!

خمیازه عمیقی میکشی، دهانت تا انتها باز می شود جوری که فکر میکنم همه ماه را یکجا می خواهی ببلعی.



- می دانی پسر!؟ سکوت شبیه ترین چیز به حقیقت است. نمی شود به آن اشاره کرد،اگر بگویی: عجب سکوت زیبایی! سکوت میمیرد. حقیقت هم به همین اندازه شکننده است.

روزی بادی که از سرزمین چین آمده بود برایم داستانی تعریف کرد که یک شب فیلسوف بزرگی شاگردانش را در یک بیابان دور، جمع کرده بود تا سکوت را به آنان بیاموزد، فیلسوف با حرارت در مورد سکوت حرف می زد و می گفت:

به این سکوت عمیق گوش فرا دهید و خود را در آن غرق سازید تا رازهای خلقت بر شما گشوده شود. هر چه راز و رمز در این جهان لا یتناهی است، در همین سکوت نهفته است. گوش فرا دهید تا نجوای یگانه هستی را بشنوید...

شاگردان با دقت به حرف های استاد گوش می کردند و با دهان باز و چشمان گرد شده منتظر بودندتا هر لحظه حقایق ناگشوده هستی بر آنان آشکار شود که ناگهان از دل تاریکی فریادی به گوش رسید:

- تو در مورد کدام سکوت حرف میزنی؟ همان لحظه که تو به این بیابان پا گذاشتی سکوت هم از اینجا کوچ کرد. سکوت جایی است که تو نباشی ابله!

این حرفها را دیوانه ای گفت که سالهای سال، تک و تنها، در سکوت آن بیابان زندگی کرده بود. بعد از مدتها این اولین جمله ای بود که از دهانش خارج می شد.

فیلسوف به ناگاه ساکت شد و دیگر کلامی از دهانش بیرون نیامد و تا آخر عمر، مثل سنگ ساکن و بی صدا شد، یک کرو لال مادرزاد، غرق شده درمکاشفه ای ابدی،



علفها، خیس و سردند، پشتم كرخت و بی حس شده است. دارد سردم می‌شود. می‌نشینم و زانوهایم را بغل می‌كنم. سكوت است و سیاهی، فقط جیرجیركها آواز می‌خوانند.



ـ مترسك! تو می‌دونی چرا جیرجیركها همیشه دارن می‌خونن؟



ـ به همان دلیل كه تو همیشه سوالهای عجیب و غریب می پرسی!.



می خندی و باز به آسمان نگاه می کنی.

تکیه می دهم به پای چوبیت و سعی میکنم سکوت را بفهمم.

شب آرام است و سنگین. انگار خود شب هم به خواب رفته است. ستاره‌ها همه جا را اشغال كرده‌اند و مدام به زمین چشمك می‌زنند. هنوز نمی‌دانم این همه ستاره را خدا برای چه خلق كرده است. آیا مهتاب برای آسمان شب كافی نبود؟ همان‌طور كه خورشید برای آسمان روز؟‌

نسیمی آرام از كنارمان رد می‌شود، علفها تا كمر خم می‌شوند. دشت می‌جنبد. موجی رقص‌كنان تا انتهای دشت می‌رود و در سیاهی گم می‌شود. خش‌خش علفها می‌ترساندم. مجبور به حرف‌زدن می‌شوم.



ـ مترسك! تو هم مثل من شبها دلت می‌گیره؟



نگاهت را از آسمان می‌گیری و به من چشم می‌دوزی. صورت سفیدت در مهتاب می‌درخشد. زغال را از كنار پای چوبیت برمی‌دارم و دوچشم می‌كشم كه به من زل‌زده‌اند. هرچه سعی می‌كنم نمی‌توانم لبخند بر صورتت بكشم. بی‌خیال می‌شوم. می‌نشینم و منتظر می‌مانم تا حرف بزنی.



ـ شب تاریك است و سكوت تاریكی‌اش را عمیق‌تر می‌كند. با این وجود فقط در شبهاست كه آدمها می‌توانند دورترین نقاط دنیا را ببینند. می‌بینی آن ستاره‌ها را؟ آنها دورترین نقاطی‌اند كه آدمها می‌توانند ببینند. اما روز با آنكه خورشید همه جا را روشن می‌كند آدمها فقط می‌توانند اطرافشان را ببینند. درختها، تپه‌ها، و حداكثر كوهها. نور برای دیدن لازم است، اما كافی نیست. حتی بعضی‌وقتها خود نور كوركننده می‌شود.

آدمها فقط شبها كه كرانه‌های جهان به رویشان گشوده می‌شود، می‌فهمند كه دنیا چقدر بی‌انتهاست و خودشان چقدر كوچك و ناچیزند و در این دنیای بزرگ تنهایی آدمها هم هی باد می‌كند وبزرگتر می‌شود. آن وقت دلشان می‌گیرد. سكوت می‌كنند و در رویاهای خود غرق می‌شوند. آدمها از این دنیای بی انتها ی ناشناخته به دنیای درونشان پناه می‌برند. مثل كودكی كه در آغوش مادرش آرام می‌گیرد.



کمی سکوت میکنی. نگاهت را به روی دشت می‌كشانی و ادامه می‌دهی.



ـ نگاه كن. ببین چطور مهتاب همه چیز را درخشان كرده است. نور مهتاب نرم و بی‌صدا بر اجسام می‌نشیند و آرام در آنها نفوذ می‌كند و ذاتشان را آشكار می‌سازد. اما نور خورشید تیز و شتاب‌زده به پوستة اشیا برخورد می‌كند و منعكس می‌شود و آنچه به ما نشان می‌دهد، فقط شكل ظاهری است. مهتاب دنیای دیگری را بر ما آشکار می کند که در روز تاریک است. دنیایی كه باید در سكوت و سیاهی شب تماشایش کنیم.



وقتی كنار تو بودم مترسك! دنیا برایم دوست‌داشتنی‌تر می‌شد. ترسم از بین می‌رفت و جایش را هزاران سؤال عجیب‌و‌غریب می‌گرفت كه همیشه برایشان جواب داشتی. اما حالا در زندگیم چیزی گم شده است. نه سؤالی دارم و نه كسی كه برایش پاسخی داشته باشد. مثل اینكه چیزی كه از آن می‌ترسیدم بر سرم آمده است. من بزرگ شده‌ام مترسك
 

"hasta"

عضو جدید
سلام خدا!
امشب فقط می خوام یه جمله بگم اونم اینه که....
کمکم کن تا بتونم از همه امکانات و ظرفیت هایی که بهم دادی به بهترین نحو استفاده کنم...
نذار شرمندت بشم خدا....:cry:
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
سلام خدا!
امشب فقط می خوام یه جمله بگم اونم اینه که....
کمکم کن تا بتونم از همه امکانات و ظرفیت هایی که بهم دادی به بهترین نحو استفاده کنم...
نذار شرمندت بشم خدا....:cry:

سلام خدا
....
خداحافظ خدا
 

قمصر

عضو جدید
خداجونم...
کی می خوای حاجتمو بدی؟پس کی؟پس کی خدا؟؟دیگه طاقت ندارم....دلم دیگه تاب نداره....دیگه بریدم خدا...چند سال؟ چند سال باید ازت بخوام؟؟ امسال تا امشب جرات نکردم چیزی روکه پارسال ماه رمضون هر شب و هر سحر ازت خواستمو بخوام...اما امشب...دیگه نتونستم...دیگه نمی تونم خداااااااااا:w06:
من براي شما پيشنهاد دارم :
ببين در آنجا كه خدا تو را ميخواهد ..........برو
ودر درانجا كه خدا تورا نمي خواهد حضور داشته باشي ...........نرو
من مطمئن هستم بعد از آن حاجت را براورده ميكند:gol:
در ضمن شما به خدا بدهكارهستي يا او به تو بدهكار است
 

sayeh1

عضو جدید
واقعا زيبا بود
چشام تر و اشكم جاري و صورتم خيس شد ...

ياد خودم افتادم كه خدا نزاشته زياد بزرگ بشم ...
 

leili

عضو جدید
الو.....خدا؟.......
سلام همه كسم.ميدوني كه خيلي شرمندتم.خودت ميدوني چرا.الو .....خدا جونم...............روم نميشه ازت معذرت بخوام...:cry:....ميبيني كه گريه امونم نميده...............چي بگم كه ببخشيم............به جونه خودت كه همه كسمي شرمندتم............
همين چند شب پيش بود شب23.يادت كه هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ميدونم كه تو انقدر بخشنده اي كه بازم بخشيديم.ميگن كه بزرگترين گناه نا اميدي از درگاه تو ولي..............چي بگم كه بتونه جبران كنه.هيچي ندارم بگم
يادته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/شب 23 رمضون بود .باهات قهر كردم منه احمق منه خنگ.يادم رفته بود كه يه روزي سر سجاده با چشماي پراز اشك زانو زدمو گفتم خدا جونم اگه هر وقت تو زندگيم چيزي ازت خواستم كه به صلاحم نبود حتي اگه ضجه زدم به حرفم گوش نده هر چي صلاحمه خودت پيش پام قرار بده.آره خدا جونم آره همه كسم يادم رفته بود.از پارسال ماه رمضون تا امسال وقتي ديدم هر چي ازت ميخوام بهم نميدي در عوض اوضامم هي بدتر ميشه .............ديگه امسال تصميم گرفتم التماست نكنم....باهات قهر كردم..........شب 23 جوشن ميخوندم اما با اكراه...........تا امروز كه اون چيزي كه ازت خواستمو نه يكي نه 2تا ...............برام پيش اومد.حالا ميفهمم تو خيلي بزرگي...............من شرمندتم...........من كوچيكتم............ببخش كه از درگاهت نا اميد شدمو شيطونو خوشحال كردم................ببخش.....غلط كردم............بازم ميگم تو صلاحمو ميدوني پس خودت كمكم كن..........
ميبخشيم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:crying2::crying::w04:
 

"hasta"

عضو جدید
سلام خدایی....
اگه چند وقتی نیمدم دلگیر نشو و بدون به یادتم....بدون لحظه لحظم مال توئه حتی اگه غفلت کردم...بدون دلم گرفتاره توست حتی اگه یادش بره...بدون دل من فقط و فقط جایگاه توئه حتی اگه کس دیگه ای انو تصاحب کرد...پس هوامو داشته باش....
امیدوارم خونت همیشه پر باشه اما حتی اگه هیچکسم نیاد اینحا می گردمو دوباره پیدات می کنم.... :gol::gol::gol::gol:
 
  • Like
واکنش ها: spow

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا جون هوای منم داشته باش این روزها اصلا حالم خوب نیست....دلم خیلی پره...خیلی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا