دیروز نشستم تو تاکسی ، وسطای راه راننده مسافراش پیاده شدن...من موندم و راننده...
حدود 40 سالی داشت خییلی تو آینش نگاه میکرد(مرتیکه ی هیییییز کصافط)...اولش شروع کرد گفت زندگی سخت شده و من شیفت شب توی یه شرکتی هستم روزا هم رو تاکسیم کار میکنم.... منم فک کردم گرونیارو میگه :|
گفتم آره.... زندگیا سخت شده با این گرونیا آدم باید چند شیفت کار کنه تا خرج زن و بچشو دربیاره.... یارو پررو برگشت گفت : نهههههه اصن گرونی مساله نیست....مشکل جوونا ازدواجه :||||||||||||||
........گیر داده بود شماره بده آخرشم من شماره ندادم خودش شمارشو بلند بلند برام میگفت...................................مرتیکه الان بچش باید همسن من میبود :||||||||||||
یعنی از دیروز به خودم قول دادم لام تا کام تو تاکسیا حرف نزنم :|