آرزوی بزرگ

juju_memar

عضو جدید
همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند.

بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند. بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست!
نوبت به او رسید....
از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟ گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم، بی آنکه مدعی دانستن (دانایی) باشم. پذیرفته شد! گفتند چشمانت را ببند! چشمانش را بست.

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است! با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم! سالها گذشت.
روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد. باز اندیشید: عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم! با فریادی غمبار سقوط کرد.
نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش! با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد.

تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.....
 

hale a.a

عضو جدید
کاربر ممتاز
اقا ما هم ارزومونو بگيم؟!
اقا ما ارزو داريم الان كه ميريم خونه هيچ اتفاقي نيفتاده باشه و همه چي به خير و خوسي تموم بشه!اقا يعني ميشه؟!شمام دعامون كنين!
 

ویسا

عضو جدید
اقا ما هم ارزومونو بگيم؟!
اقا ما ارزو داريم الان كه ميريم خونه هيچ اتفاقي نيفتاده باشه و همه چي به خير و خوسي تموم بشه!اقا يعني ميشه؟!شمام دعامون كنين!
خواستگار اومده سر ظهر؟؟؟؟؟؟
 
بالا