آبروی یک روسپـــی
تن حمید به رعشه افتاد ... بی اختیار بغض گلویش را گرفت ... کدوم نامردی تو رو به این روز انداخته دختر جون .... حمید تن بی رمق دخترک را آرام داخل اتومبیل گذاشت ... از لابلای درختها صدای پاهایی به گش رسید ناگهان دو جوان از میان درختان انسوی جوی بیرون آمدند ... دست یکی پیت بنزین بود ... بوی تند بنزین هوا را پر کرد ... حمید به سرعت داخل اتومبیل پرید یکی از جوانها فریاد زد ... آهای ... وایسا ببینم ... نیگه دار ... هر دو جوان از جوی آب پریدند ... آنکه بنزین در دست داشت داخل جوب افتاد ... دومی به دنبال ماشین شروع به دویدن کرد اما حمید به سرعت دور شد ... ساعتی بعد دخترک در بیمارستان روی تخت جراحی بود ... چهار ساعت عمل طولانی و طاقت فرسا ... و حمید در تمام این مدت بیذارو نگران به انتظار ایستاده بود ... مامور اداره اگاهی کنارش نشسته بود ... سیگاری به او تعارف کردم . فامیلته ... خواهرته یا زنت ؟ هیچکدوم ... نمیشناسمش ... توی جوب آب پیداش کردم ...
این تیکه از داستان رو به شخصه کات کردم بردم اخر داستان ! اینجوری خیلی جذاب تر میشه داستان! ببخشید!!!!
(اگر دوست دارین برین پایین و اول نقل و قول رو بخونید و بعد دوباره بر گردید!)
(اینجا رو خانوم نقل می کنه!)
مجبور شدم برم بیرون ... ساعت 12 شب بود فکر کنم ... دو تا جوون که سوار یه ماشین که درست یادم نیست چی بود ، جلو پام ترمز زدند ... اولش نمی خواستم سوار شم ... خیلی التماس کردن ... آخرشون یکیشون یه چک صد تومنی گذاشت کف دستم ... منم ... خوب دیگه چیکار میکردم ... بخاطر ترانه سوار شدم اونا تو ماشین یه چیزی بهم دادن که بخورم اولش نمی خواستم ... ولی یکیشون به زور کرد تو حلقم ... وقتی خوردم یهو دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن ... بعد از اینکه چشم باز کردم خودمو تو باغ دیدم ... هر دوشون قرص های توهم زا خوردند ... اصلا رفتارشون عادی نبود ... مثل دیوونه ها شده بودن ... دست و پامو گرفتن کشون کشون بردن تو حموم ... من درست نفهمیدم میخوان چیکار کنن ... حال درستی نداشتم ... گفتم میخواین چیکار کنین ...گفتن دیگه بدن تو به ما لذت نمیده ... میخوایم بکشیمت ... زجرکشت کنیم ... خیلی التماس کردم ... ولی هر چه بیشتر التماس میکردم اونا بیشتر جری میشدن ... یکیشون با سیگار چند جای بدنمو سوزوند هر چی داد میزدم بی فایده بود ... دیگه حسابی از رمق افتاده بودم ... فایده نداشت ... میگفتن میخوایم لذت کشتن رو هم بچشیم ... یکیشون منو روی شکم کف حموم خوابوند ... خودشم نشست روم ... خیلی سنگین بود نمی تونستم تکون بخورم ... فقط حس کردم اونی که پشتم نشسته بود موهامو به شدت عقب کشید لبه چاقو رو گذاشت رو گردنم ... اون یکی هم هی دوستشو تشویق میکرد که سرمو ببره ... چشامو بستم ... دیگه کارم تموم بود ... هق هق گریه امونمو بریده بود ... یه دفعه احساس سوزش شدیدی تو گردنم کردم ... بوی خون که به دماغم خورد بیحال شدم ... حس نداشتم ... هر کدوم به نوبت یه خورده از گردنمو بریدن ... خون زیادی ازم رفته بود ...اون دو تا رفتن بیرون ... مثل اینکه از بوی خون حالشون بد شد .چشامو باز کردم ... کف حموم پر خون بود ... چشام داشت سنگین میشد ... میدونستم که چیزی به اخرش نمونده ... تموم خاطرات بچه گی هام مثل یه فیلم سینمایی جلو چشام رژه میرفت ... یاد ترانه افتادم ... که تو خونه منتظر من بود .. اشک از چشمام سرازیر شد. فریبا اشک چشماش را پاک کرد و ادامه داد ... میدونی ... من اعتقادات درست و حسابی ندارم ولی تو اون لحظات ... فقط از خدا طلب بخشش میکردم ... فقط یادمه ... یادمه که از ته دل گفتم خدایا نجاتم بده ... توبه کردم ... وقتی اینو گفتم حس کردم میخوام بلند شم .. نمی دونم انگار منو یه نفر گرفت و بلندم کرد ... سرمو تا نصفه بریده بودن ... می دونستم شاهرگمو زدن اما خون بند اومده بود ... نفهمیدم چی شد ... با دو تا دستام سرمو گرفتم .. میتونستم راه برم .. ولی چشمام یه کم تار میدید ... اومدم بیرون ... لای در اتاقشون باز بود .. هر دو بی حال کف اتاق افتاده بودن ... آروم در رو باز کردم و زدم بیرون ... کلی تو باغ تلو تلو خوردم تا خودمو به در رسوندم ... از خونه که اومدم بیرون خودمو به زحمت تا نزدیکای جوب اب رسوندم ... دیگه نا نداشتم ... از رمق افتاده بودم ... نتونستم رو پاهام وایسم ... افتادم رو خاک ... روی زمین خودمو می کشوندم ... صدای در باغ رو شنیدم ... فهمیدم اومدن دنبالم ... فکر نمی کردم منو دیده باشن ... حس کردم دارن اینور و اونر میدون ... یه دفعه یکیشون منو دید و داد زد اوناهاش ... قلبم ریخت .. چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم وایسادن ... بهم فحش میدادن ... با لگد به پهلوهام می زدن ... منم بی اراده خودمو رو زمین می کشیدم ... می خندیدن ... حس کردم داره بدنم خیس میشه ... از حرفاشون فهمیدم دارن روم ادرار می کنن ... بهم می گفتن فاحشه کثافت ... تو یه لجنی ... باید تیکه تیکه ات کنیم ... تو اون لحظات فقط یه جمله زیر لب میگفتم ... خدایا خودمو به تو سپردم ... یکیشون گفت باید اتیشش بزنیم . اون یکی با پا هولم داد تو جوب اب و گفتش ... دیگه از اینجا نمیتونه بیرون بیاد ... هر دو تا رفتن تو باغ که از ماشینشون بنزین بکشن ... دیگه نای تکون خوردن نداشتم ... با خودم فکر میکردم ... شاید اونا راست بگن من خیلی کثافتم ... خیلی لجنم ... باید بمیرم .باید اتیش بگیرم تا دنیا از وجود کثافتهایی مثل من پاک بشه ... به اونا حق میدادم ... دلم براشون می سوخت ... باور میکنی ... دلم براشون میسوخت ... تو دلم اونا رو بخشیدم ... دوباره یاد ترانه افتادم ... باز گریم گرفت درست مثل حالا اون دختر معصوم گناهی نداشت ... اون فقط 18 سالش بود ... زیر لب برای آخرین بار ناله کردم ...خودمو به تو سپردم یا فاط ... مه .... زهرا ... چشامو بستم ... نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای پا شنیدم ... فکر کردم اونا هستن ... خودمو اماده کردم ... وقتی تو پاتو رو لبه جوب گذاشتی ... چشامو باز کردم ... تو تاریکی فهمیدم یکی دیگه س ...این بود که همه نیرومو جمع کردم ... میدونستم اگه بری دیگه کارم تمومه ... میبخشی ... خیلی ترسوندمت ... ولی تو اخرین امیدم بودی . فریبا مکثی کرد و دستی به گلویش کشید ... یه کم اب بده گلوم خشک شده ... حمید بیرون رفت و پرستار رو صدا زد ... هر دو به همراه مامور داخل شدند
ادیت شده ی من!تکه اول داستان که کاتش کردم
... فریبا نگاهی به مامور انداخت ... سرکار ... این آقا بی گناهه .. در حقیقت ایشون منو نجات داده. دو نفر دیگه منو به این روز انداختن ... ماجرا رو از حمید بپرسین ... هر چی اون بگه درسته
... راستی حمید اقا چه جوری اومدین اونجا ... والله چی بگم ... یه خانومی تلفن زد ... آژانس خواست ... آدرس همون کوچه رو داد و بعدشم ما بهش زنگ زدیم ... دیدیم درسته ... مطمئن شدیم ... شماره تلفنش ثبت شده تو دفترمون ...خوب حالا کی بود این خانومه ؟؟؟ چه عرض کنم ... مامورا دیروز از مخابرات این شماره رو استعلام کردن گفتن اصلا "این شماره وجود نداره ...
تن حمید به رعشه افتاد ... بی اختیار بغض گلویش را گرفت ... کدوم نامردی تو رو به این روز انداخته دختر جون .... حمید تن بی رمق دخترک را آرام داخل اتومبیل گذاشت ... از لابلای درختها صدای پاهایی به گش رسید ناگهان دو جوان از میان درختان انسوی جوی بیرون آمدند ... دست یکی پیت بنزین بود ... بوی تند بنزین هوا را پر کرد ... حمید به سرعت داخل اتومبیل پرید یکی از جوانها فریاد زد ... آهای ... وایسا ببینم ... نیگه دار ... هر دو جوان از جوی آب پریدند ... آنکه بنزین در دست داشت داخل جوب افتاد ... دومی به دنبال ماشین شروع به دویدن کرد اما حمید به سرعت دور شد ... ساعتی بعد دخترک در بیمارستان روی تخت جراحی بود ... چهار ساعت عمل طولانی و طاقت فرسا ... و حمید در تمام این مدت بیذارو نگران به انتظار ایستاده بود ... مامور اداره اگاهی کنارش نشسته بود ... سیگاری به او تعارف کردم . فامیلته ... خواهرته یا زنت ؟ هیچکدوم ... نمیشناسمش ... توی جوب آب پیداش کردم ...
این تیکه از داستان رو به شخصه کات کردم بردم اخر داستان ! اینجوری خیلی جذاب تر میشه داستان! ببخشید!!!!

(اینجا رو خانوم نقل می کنه!)
مجبور شدم برم بیرون ... ساعت 12 شب بود فکر کنم ... دو تا جوون که سوار یه ماشین که درست یادم نیست چی بود ، جلو پام ترمز زدند ... اولش نمی خواستم سوار شم ... خیلی التماس کردن ... آخرشون یکیشون یه چک صد تومنی گذاشت کف دستم ... منم ... خوب دیگه چیکار میکردم ... بخاطر ترانه سوار شدم اونا تو ماشین یه چیزی بهم دادن که بخورم اولش نمی خواستم ... ولی یکیشون به زور کرد تو حلقم ... وقتی خوردم یهو دنیا دور سرم شروع کرد به چرخیدن ... بعد از اینکه چشم باز کردم خودمو تو باغ دیدم ... هر دوشون قرص های توهم زا خوردند ... اصلا رفتارشون عادی نبود ... مثل دیوونه ها شده بودن ... دست و پامو گرفتن کشون کشون بردن تو حموم ... من درست نفهمیدم میخوان چیکار کنن ... حال درستی نداشتم ... گفتم میخواین چیکار کنین ...گفتن دیگه بدن تو به ما لذت نمیده ... میخوایم بکشیمت ... زجرکشت کنیم ... خیلی التماس کردم ... ولی هر چه بیشتر التماس میکردم اونا بیشتر جری میشدن ... یکیشون با سیگار چند جای بدنمو سوزوند هر چی داد میزدم بی فایده بود ... دیگه حسابی از رمق افتاده بودم ... فایده نداشت ... میگفتن میخوایم لذت کشتن رو هم بچشیم ... یکیشون منو روی شکم کف حموم خوابوند ... خودشم نشست روم ... خیلی سنگین بود نمی تونستم تکون بخورم ... فقط حس کردم اونی که پشتم نشسته بود موهامو به شدت عقب کشید لبه چاقو رو گذاشت رو گردنم ... اون یکی هم هی دوستشو تشویق میکرد که سرمو ببره ... چشامو بستم ... دیگه کارم تموم بود ... هق هق گریه امونمو بریده بود ... یه دفعه احساس سوزش شدیدی تو گردنم کردم ... بوی خون که به دماغم خورد بیحال شدم ... حس نداشتم ... هر کدوم به نوبت یه خورده از گردنمو بریدن ... خون زیادی ازم رفته بود ...اون دو تا رفتن بیرون ... مثل اینکه از بوی خون حالشون بد شد .چشامو باز کردم ... کف حموم پر خون بود ... چشام داشت سنگین میشد ... میدونستم که چیزی به اخرش نمونده ... تموم خاطرات بچه گی هام مثل یه فیلم سینمایی جلو چشام رژه میرفت ... یاد ترانه افتادم ... که تو خونه منتظر من بود .. اشک از چشمام سرازیر شد. فریبا اشک چشماش را پاک کرد و ادامه داد ... میدونی ... من اعتقادات درست و حسابی ندارم ولی تو اون لحظات ... فقط از خدا طلب بخشش میکردم ... فقط یادمه ... یادمه که از ته دل گفتم خدایا نجاتم بده ... توبه کردم ... وقتی اینو گفتم حس کردم میخوام بلند شم .. نمی دونم انگار منو یه نفر گرفت و بلندم کرد ... سرمو تا نصفه بریده بودن ... می دونستم شاهرگمو زدن اما خون بند اومده بود ... نفهمیدم چی شد ... با دو تا دستام سرمو گرفتم .. میتونستم راه برم .. ولی چشمام یه کم تار میدید ... اومدم بیرون ... لای در اتاقشون باز بود .. هر دو بی حال کف اتاق افتاده بودن ... آروم در رو باز کردم و زدم بیرون ... کلی تو باغ تلو تلو خوردم تا خودمو به در رسوندم ... از خونه که اومدم بیرون خودمو به زحمت تا نزدیکای جوب اب رسوندم ... دیگه نا نداشتم ... از رمق افتاده بودم ... نتونستم رو پاهام وایسم ... افتادم رو خاک ... روی زمین خودمو می کشوندم ... صدای در باغ رو شنیدم ... فهمیدم اومدن دنبالم ... فکر نمی کردم منو دیده باشن ... حس کردم دارن اینور و اونر میدون ... یه دفعه یکیشون منو دید و داد زد اوناهاش ... قلبم ریخت .. چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم وایسادن ... بهم فحش میدادن ... با لگد به پهلوهام می زدن ... منم بی اراده خودمو رو زمین می کشیدم ... می خندیدن ... حس کردم داره بدنم خیس میشه ... از حرفاشون فهمیدم دارن روم ادرار می کنن ... بهم می گفتن فاحشه کثافت ... تو یه لجنی ... باید تیکه تیکه ات کنیم ... تو اون لحظات فقط یه جمله زیر لب میگفتم ... خدایا خودمو به تو سپردم ... یکیشون گفت باید اتیشش بزنیم . اون یکی با پا هولم داد تو جوب اب و گفتش ... دیگه از اینجا نمیتونه بیرون بیاد ... هر دو تا رفتن تو باغ که از ماشینشون بنزین بکشن ... دیگه نای تکون خوردن نداشتم ... با خودم فکر میکردم ... شاید اونا راست بگن من خیلی کثافتم ... خیلی لجنم ... باید بمیرم .باید اتیش بگیرم تا دنیا از وجود کثافتهایی مثل من پاک بشه ... به اونا حق میدادم ... دلم براشون می سوخت ... باور میکنی ... دلم براشون میسوخت ... تو دلم اونا رو بخشیدم ... دوباره یاد ترانه افتادم ... باز گریم گرفت درست مثل حالا اون دختر معصوم گناهی نداشت ... اون فقط 18 سالش بود ... زیر لب برای آخرین بار ناله کردم ...خودمو به تو سپردم یا فاط ... مه .... زهرا ... چشامو بستم ... نمی دونم چند دقیقه گذشت که صدای پا شنیدم ... فکر کردم اونا هستن ... خودمو اماده کردم ... وقتی تو پاتو رو لبه جوب گذاشتی ... چشامو باز کردم ... تو تاریکی فهمیدم یکی دیگه س ...این بود که همه نیرومو جمع کردم ... میدونستم اگه بری دیگه کارم تمومه ... میبخشی ... خیلی ترسوندمت ... ولی تو اخرین امیدم بودی . فریبا مکثی کرد و دستی به گلویش کشید ... یه کم اب بده گلوم خشک شده ... حمید بیرون رفت و پرستار رو صدا زد ... هر دو به همراه مامور داخل شدند
ادیت شده ی من!تکه اول داستان که کاتش کردم
حالا تو اداره معلوم میشه ، در تمام طول عمل صلوات میفرستاد ... نماز صبح را درحالی که مامور کنارش نگهبانی میداد خواند ... پرستار از اتاق عمل بیرون اومد ... خواست که به طرفش برود ولی مامور بازویش را گرفت ، کجا؟؟؟ میخوای در ری ... ادم کشتی میخوای در ری ، خانم پرستار چی شد ؟؟پرستار لبخندی زد و گفت : بیشتر شبیه به یه معجزه بود ... شاهرگ گردنش به طرز معجزه آسایی خود به خود جوش خورده و جلوی خونریزی بیشتر رو گرفته بود ... در غیر این صورت تا حالا باید ده بار مرده باشه ... خوشبختانه کاملا موفقیت آمیز بود ...حمید نفس عمیقی کشید ... خوب خدایا شکرت ... مامور مثل شرلوک هولمز به حمید خیره شده بود ... پنج روز بعد دخترک میتونست حرف بزند اما حاضر نبود به کسی جز حمید چیزی بگوید ... میگفت کی منو نجات داده ... میخوام ببینمش حمید را از زندان به بیمارستان اوردند ... دخترک میخواست او را تنها ببیند ... ماموران اتاق را بازرسی کردند و بعد از اطمینان از بسته بودن تمام راههای فرار ... اجازه دادند حمید به تنهایی داخل شود .حمید به آرامی به سوی تخت دخترک رفت خانوم شما حالتون بهتر شده ... شما هستین ... شما منو ... بله ... زیاد حرف نزنین براتون خوب نیست ، اون دو نفر رو گرفتن ؟؟؟ نه خانوم ... هنوز نه ... باور نمی کنن ... تو رو خدا شما بهشون بگین من بیگناهم ، آخه من چه جوری بگم ؟؟؟ یهنی چی چه جوری بگم ؟ خوب حقیقت رو بگین ، حقیقت ... میدونید راستی اسم شما چیه ؟؟؟ حمید ... اسم شما چیه ؟ فریبا ... میدونین آقا حمید ... راستش ... راستش ... چه جوری بگم من ... من ... من چی ؟؟؟ ... بگین ... بالاخره باید معلوم شه قضیه چی بوده .... اخه من چه جوری بگم ... من ... یه زن ... یه زن ... بدکاره هستم ... یعنی بودم ... میدونید ... من چند ساله تو این راه افتادم ، حمید به آرامی روی صندلی کنار تخت نشست ... یکی از دوستام که اونم مثل من سرطان خون گرفته و پیش من زندگی میکنه ...اما دکترا گفتن دو سه ماه دیگه زنده اس ... من مجبورم مرتب کار کنم تا خرجشو بدم داروهاش خیلی گرونه ... راستش میدونین ... من هیچ وقت تو ایام مذهبی کار نمی کردم ولی امسال مجبور شدم بخاطر ترانه تو ماه رمضون کار کنم ... اون چند وقت دیگه میمیره ... میخوام اخر عمرش هر چی میخواد واسش تهیه کنم ... دوست ندارم هیچ کمبودی داشته باشه ... دوست دارم با ارامش بمیره .. میفهمین که ... بله ... بله ... می فهمم ، دیشب با وجودی که عهد کرده بودم ...
... فریبا نگاهی به مامور انداخت ... سرکار ... این آقا بی گناهه .. در حقیقت ایشون منو نجات داده. دو نفر دیگه منو به این روز انداختن ... ماجرا رو از حمید بپرسین ... هر چی اون بگه درسته
... راستی حمید اقا چه جوری اومدین اونجا ... والله چی بگم ... یه خانومی تلفن زد ... آژانس خواست ... آدرس همون کوچه رو داد و بعدشم ما بهش زنگ زدیم ... دیدیم درسته ... مطمئن شدیم ... شماره تلفنش ثبت شده تو دفترمون ...خوب حالا کی بود این خانومه ؟؟؟ چه عرض کنم ... مامورا دیروز از مخابرات این شماره رو استعلام کردن گفتن اصلا "این شماره وجود نداره ...