بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب هرقدر میخوای بردار باقیشو بده منصوره بره کتاب بخره :D
اصلا حرفشم نزن، من پول خوردم کجا بود ... :D
تازه عیدی هم شیرینیش به اینه که خودت بدی نه اینکه بگی هر چقدر میخوای بردار ... :D
فکر کنم حالا فهمیدم چرا بابات هی نال میکنه که "آخرش منو ورشکسته میکنی معصومههههههههههه" ... :D
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
بفرمایید

ممنون ابجي دستت درست
خسته نباشي
چقدر چسبيد:heart::heart::heart::heart:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصلا حرفشم نزن، من پول خوردم کجا بود ... :D
تازه عیدی هم شیرینیش به اینه که خودت بدی نه اینکه بگی هر چقدر میخوای بردار ... :D
فکر کنم حالا فهمیدم چرا بابات هی نال میکنه که "آخرش منو ورشکسته میکنی معصومههههههههههه" ... :D

خوب پس معصومه ازش پول هارو بگير يكخورده اش رو خودت بهش بده بقيه اش رو بده من
مي خوام يك شنبه برم كتاب بخرم;)
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اصلا حرفشم نزن، من پول خوردم کجا بود ... :D
تازه عیدی هم شیرینیش به اینه که خودت بدی نه اینکه بگی هر چقدر میخوای بردار ... :D
فکر کنم حالا فهمیدم چرا بابات هی نال میکنه که "آخرش منو ورشکسته میکنی معصومههههههههههه" ... :D

خب نده بهش :D فکر نکنم فهمیده باشی هنوزم :biggrin:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب دوستان من ديگه برم بخوابم
شب خوبي داشته باشين و خواب هاي خوب ببينين
تا شبي ديگر درود و صد بدرود
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان اومدم بهتون شب بخير بگم! ببخشيد كه ديشبم بدون خداحافظي رفتم! فكر نكنين بحثه عيدي و اينا بوده ها:d
شب خوش! خواباي خوب ببينين:gol:
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان اومدم بهتون شب بخير بگم! ببخشيد كه ديشبم بدون خداحافظي رفتم! فكر نكنين بحثه عيدي و اينا بوده ها:d
شب خوش! خواباي خوب ببينين:gol:

عمرا اگه ببخشمت
پس بحث چي بود كه در رفتي هااااااااااااان؟؟؟؟:mad::mad::mad:
شب تو هم خوش
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي بود روزگاري. مردي هم بود از آن بدبختها و فلك زده هاي روزگار. به هر دري زده بود فايده اي نكرده بود. روزي با خودش گفت: اينجوري كه نمي شود دست روي دست بگذارم و بنشينم. بايد بروم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم سرنوشت من چيست، براي خودم چاره اي بينديشم.
پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به يك گرگ. گرگ جلوش را گرفت و گفت: آدميزاد، كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
گرگ گفت: ترا خدا، اگر پيدايش كردي به او بگو «گرگ سلام رساند و گفت هميشه سرم درد مي كند. دوايش چيست؟»
مرد گفت: باشد. و راه افتاد.
باز رفت و رفت تا رسيد به شهري كه پادشاه آنجا در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد گفت: آهاي مرد، كجا مي روي؟
مرد گفت: قربان، مي روم فلك را پيدا كنم و سرنوشتم را عوض كنم.
پادشاه گفت: حالا كه تو اين راه را مي روي از قول من هم بگو براي چه من در تمام جنگها شكست مي خورم، تا حال يك دفعه هم دشمنم را شكست نداده ام؟
مرد راه افتاد و رفت. كمي كه رفت رسيد به كنار دريا. ديد كه نه كشتي اي هست و نه راهي. حيران و سرگردان مانده بود كه چكار بكند و چكار نكند كه ناگهان ماهي گنده اي سرش را از آب درآورد و گفت: كجا مي روي، آدميزاد؟
مرد گفت: كارم زار شده، مي روم فلك را پيدا كنم. اما مثل اين كه ديگر نمي توانم جلوتر بروم، قايق ندارم.
ماهي گنده گفت: من ترا مي برم به آن طرف به شرط آنكه وقتي فلك را پيدا كردي از او بپرسي كه چرا هميشه دماغ من مي خارد؟
مرد قبول كرد. ماهي گنده او را كول كرد و برد به آن طرف دريا. مرد به راه افتاد. آخر سر رسيد به جايي، ديد مردي پاچه هاي شلوارش را بالا زده و بيلي روي كولش گذاشته و دارد باغش را آب مي دهد. توي باغ هزارها كرت بود، بزرگ و كوچك. خاك خيلي از كرتها از بي آبي ترك برداشته بود. اما يك چند تايي هم بود كه آب توي آنها لب پر مي زد و باغبان باز آب را توي آنها ول مي كرد.
باغبان تا چشمش به مرد افتاد پرسيد: كجا مي روي؟
مرد گفت: مي روم فلك را پيدا كنم.
باغبان گفت: چه مي خواهي به او بگويي؟
مرد گفت: اگر پيدايش كردم مي دانم به او چه بگويم. هزار تا فحش مي دهم.
باغبان گفت: حرفت را بزن. فلك منم.
مرد گفت: اول بگو ببينم اين كرتها چيست؟
باغبان گفت: اينها مال آدمهاي روي زمين است.
مرد پرسيد: مال من كو؟
باغبان كرت كوچك و تشنه اي را نشان داد كه از شدت عطش ترك برداشته بود. مرد با خشم زياد بيل را از دوش فلك قاپيد و سر آب را برگرداند به كرت خودش. حسابي كه سيراب شد گفت: خوب، اينش درست شد. حالا بگو ببينم چرا دماغ آن ماهي گنده هميشه مي خارد؟
فلك گفت: توي دماغ او يك تكه لعل گير كرده مانده. اگر با مشت روي سرش بزنيد، لعل مي افتد و حال ماهي جا مي آيد.
مرد گفت: پادشاه فلان شهر چرا هميشه شكست مي خورد و تا حال اصلاً دشمن را شكست نداده؟
فلك جواب داد: آن پادشاه زن است، خود را به شكل مردها درآورده. اگر نمي خواهد شكست بخورد بايد شوهر كند.
مرد گفت: خيلي خوب. آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند دوايش چيست؟
فلك جواب داد: اگر مغز سر آدم احمقي را بخورد، سرش ديگر درد نمي گيرد.
مرد شاد و خندان از فلك جدا شد و برگشت كنار دريا. ماهي گنده منتظرش بود. تا مرد را ديد پرسيد: پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. اول مرا ببر آن طرف دريا بعد من بگويم.
ماهي گنده مرد را برد آن طرف دريا. مرد گفت: توي دماغت يك لعل گير كرده و مانده. بايد يكي با مشت توي سرت بزند تا لعل بيفتد و خلاص بشوي.
ماهي گنده گفت: بيا تو خودت بزن، لعل را هم بردار.
مرد گفت: من ديگر به اين چيزها احتياج ندارم. كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر چه ماهي گنده ي بيچاره التماس كرد به خرج مرد نرفت. پادشاه چشم به راهش بود. مرد كه پيشش رسيد و قضيه را تعريف كرد، به او گفت: حالا كه تو راز مرا دانستي، بيا و بدون اين كه كسي بفهمد مرا بگير و بنشين به جاي من پادشاهي كن.
مرد قبول نكرد. گفت: نه. من پادشاهي را مي خواهم چكار؟ كرت خودم را پر آب كرده ام.
هر قدر دختر خواهش و التماس كرد مرد قبول نكرد. آمد و آمد تا رسيد پيش گرگ. گرگ گفت: آدميزاد انگار سرحالي! پيدايش كردي؟
مرد گفت: آره. دواي سردرد تو مغز سر يك آدم احمق است.
گرگ گفت: خوب. سر راه چه اتفاقي برايت افتاد؟
مرد از سير تا پياز سرگذشتش را براي گرگ تعريف كرد كه چطور لعل ماهي گنده و پادشاهي را قبول نكرده است، چون كرت خودش را پر آب كرده و ديگر احتياجي به آن چيزها ندارد.
گرگ ناگهان پريد و گردن مرد را به دندان گرفت و مغز سرش را در آورد و گفت: از تو احمقتر كجا مي توانم گير بياورم؟
 

!/!

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.​
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود .​
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.​
آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی یا​
تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.​

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.​
بیماردیگردرمدت این یک ساعت.باشنیدن حال وهوای دنیای بیرون.روحی تازه
می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.
این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان
با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زیبایی به آنجا
بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
مرد دیگر نمی توانست آنها را ببیند. چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن
خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار
پنجره را دید که در خواب و در کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد
و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش
انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به
دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا او میتوانست زیباییهای بیرون پنجره را با چشمان
خودش ببیند. هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد .
با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد .
مرد پرستار را صدا زد و از او پرسید : چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده تا
چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست آن دیوار را ببیند​
 

mansoore72

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.​
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود .​
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.​
آنها ساعتها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر. خانواده . خانه . سربازی یا​
تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.​

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش در کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.​
بیماردیگردرمدت این یک ساعت.باشنیدن حال وهوای دنیای بیرون.روحی تازه
می گرفت.مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت.
این پارک دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان
با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن منظره ی زیبایی به آنجا
بخشیده بودند و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می شد.
مرد دیگر نمی توانست آنها را ببیند. چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن
خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود. جسم بی جان مرد کنار
پنجره را دید که در خواب و در کمال آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد
و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را برایش
انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به
دنیای بیرون از پنجره بیاندازد. حالا او میتوانست زیباییهای بیرون پنجره را با چشمان
خودش ببیند. هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد .
با کمال تعجب با یک دیوار بلند آجری مواجه شد .
مرد پرستار را صدا زد و از او پرسید : چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده تا
چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟
پرستار پاسخ داد : شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست آن دیوار را ببیند​

سلام داداش يك سلامي يك عليكي!!!!!!!!!!!
داداش محمد صادق راست مي گه ها عجيبي:smile::smile::smile:
 

Similar threads

بالا