baran92
عضو جدید
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
علی معلم
ای که مهجوری عشاق روا می داری
بندگان را ز بر خویش جدا می داری
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
علی معلم
ای که مهجوری عشاق روا می داری
بندگان را ز بر خویش جدا می داری
مرا با روزگار خویش بگذار //نگیرد سرزنش در لاابالیمن ان گل برگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی /ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم.
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخورمرا با روزگار خویش بگذار //نگیرد سرزنش در لاابالی
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا // ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گرانیوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتمره بیداد گران بخت من آموخت ترا // ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
میازار موری که دانهکش است // که جان دارد و جان شیرین خوش استنبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم
دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم
زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانهٔ معمور گرفتم
میازار موری که دانهکش است // که جان دارد و جان شیرین خوش است
تاب بنفشه میدهد طره ی مشک سای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای // مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
تن که بر اسب هوی عمری تاخت // نشد آگاه که افسار نداشتیا رب سببی ساز که یارم بسلامت
باز آید و برهاندم از چنگ ملامت
تن که بر اسب هوی عمری تاخت // نشد آگاه که افسار نداشت
تویی آن بی*دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی*میانی کو کمر بست
بجانم بندهٔ آزاده*ای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود // عقلی درید پرده که دیوانه تو بودتا نگردی آشنا از پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
دگر با سیف فرغانی نیایدشمعی فروخت چهره که پروانه تو بود // عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرینتا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست
روزی نمی*خوهم که شبش در مقابل استباز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
روزی نمی*خوهم که شبش در مقابل است
دل را مدام زاری از اندوه عشق تست
اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است
روز وصال یار اجل عمر باقی است
دل را چو با خیال تو پیوند حاصل استترسم كه اشك در غم ما پرده در شود
وين راز سربه مهر به عالم سمرشود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود و ليك به خون جگر شود
دل را چو با خیال تو پیوند حاصل است
هر جا حدیث تست ز ما هم حکایتی است
این شاهباز را سخنش با جلاجل است
من چون درای ناله کنانم ولی چه سود
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
می دانستم که عهد و پیمان مرا
درهم شکنی، ولی باین زودی نه
امیر خسرو دهلوی
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
در اوج لطافت بود و پاکی دامن
مهتاب منست آن گل پروانه ندیده!
مهدی سهیلی
همتم بدرقه ي راه كن اي طاير قدس
كه دراز است ره مقصد و من نوسفرم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |