گلستـان شهـدای باشگاه مهندسان ایران ...

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
جــا مانـده ای یـا جـا مانـده ام ؟
دیــگر چــه فرقــی می کنـد کجــا ،
راستــی !
رفیـق نیــمه راه آنــست کــه می مانـد ،
یــا آنـکه مــی رود ؟




تنها کسی می تواند از سیم خاردار دشمن عبور کند


که در سیم خاردار نفس خود گیر نکرده باشد


خوش به حال شهدا
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاجی رمضان هم رفت ...

حاجی رمضان هم رفت ...

جانباز 70 درصد قطع نخاعی "حاج رمضان روحی " پس از تحمل 27 سال درد و رنج
سه شنبه شب پرکشید و به همرزمان
شهیدش پیوست.
یادش گرامی باد.

n00161779-b.jpg
d42d0569a6388ce77c9f47b24bb24010.jpg
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


باز دل تنگم هوای صحبت با تو دارد

با تو که راه حق را پیمودی و از ما خاکیان جدا و به افلاکیان پیوستی
ای شهید گمنام!

من و تو در گمنامی با هم شریکیم
تو پلاکت را گم کردی و
من هویتم را
تو پلاکت را گم کردی و
من همه چیزم را
تو پلاکت را گم کردی و
من خدا را

به راستی چقدر زیبا مادرت زهرای اطهر سلام الله علیها را درک کردی که از خدا خواستی گمنام بمانی ، تا ایشان به جای مادرت عصرهای پنج شنبه بر مزارت پای گذارد
چه سعادتی نصیبت شد.
کاش بودی...
نه! همان بهتر که نیستی
همان بهتر که نیستی و این همه فساد را به نظاره نمی نشینی
آری!
ما هویتمان را گم کرده ایم
ما گمنام ترین گمنامان عالم امکانیم
پس ای شهید!
برایمان حمدی بخوان که تو زنده ای و ما مُرده
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
[h=5]دوست بزرگوارمون Shahram.OTF زندگي نامه و يك خاطره از شهيده نسرين اففضل نوشتن و در ادامه:
خاطره از شهیده نسرین افضل[/h] خاطره: مسجد اباذر

او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوری به در و دیوار اتاق نگاه می‌کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش می‌کرد. قطره‌های خون می‌چکید.

خوابی که چند شب پیش دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوه هایش از آسمان هم گذشته بود، رد می‌شد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پایین آمده بود. از راهی رد می‌شد و کتابی در دستش بود، حالا می‌بیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه می‌کشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما روی زمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.

مادر گفته بود: خون خواب را باطل می‌کند. خیر است انشاءالله. به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی‌آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟

* خواهر با سینی چای وارد می‌شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت: «من هم همین جای سرم تیر می‌خورد، انشاءالله». خواهر به چشم های او نگاه می‌کند، حتی نمی‌گوید: «این حرف ها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه‌هایی مثل او تربیت کنی...» خواهر فقط می‌گوید: «نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پایین اومدی و دست به کار شدی ها». نفهمید خواهر چه می‌گوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه‌ها بین کوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاس‌های نهضت سوادآموزی جمع کند.شش یا هفت نفر، نام هایشان را به یاد آورد، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: می‌خواهی اسمش را چه بگذاری؟

نسرین دوباره شمرد، شش نفر بودند یا هفت نفر، «کشور منیره شو، زیبا خانسفیدی، بیگم فتوره بان، رعنا نازجابرفکور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خیری» آهان، «ماه منظر خیری» را یادم رفته بود. خواهر گفت: نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الآن دو سال از انقلاب می‌گذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج و آموزش اسلحه و کمک های اولیه و... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید می‌شد نیم ساعت دیدت.

نسرین گفت: حالا چی؟ الآن که در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزیز دلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد می‌کنی ها!

نسرین گفت: حالا چی شده مگه؟ خواهر گفت: نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت: چی شدم، یعنی... ؟

خواهر دستی به موهایش کشید و گفت: نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده؛ اینها نشانه‌های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خدا شدن است. نشونه‌های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی‌ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن به خدا مادر خیلی خوشحال می‌شه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امام ها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟

نسرین با تعجب گفت: چی چند وقته؟
خواهر گفت: که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت: من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!

* نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیر وقت بود. پدر در اتاق راه می‌رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر کار باشه. بالاخره استراحت می‌خواد یا نه؟
مادر گفت نمی‌دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگ زده را می‌بینه که بچشون مریضه، می‌خواست اونو به بیمارستان برسونه.

پدر گفت: خب به بیمارستان تلفن زدی؟ مادر گفت: مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده، اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمی‌کنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!

پدر گفت: این دختره چکاره است؟ همه جا سر می‌زنه، به داد همه باید، بچه من برسه؟ توی مسجد هیچ کس غیر از نسرین من نیست؟ توی جهاد هیچ کس مسئول نیست؟ تازه‌ این خوابگاه عشایر رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پیش هم رفته بود پیش بچه‌های عشایر یا اونها را می‌یاره خونه و مثل پروانه دورشون می‌چرخه و غذاهای رنگین جلوشون می‌گذاره، یا خودش می‌ره اونجا. مگه نباید خودش هم زندگی کنه، صبح نسرین کجاست؟ مسجد، ظهر نسرین کجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرین کجاست؟ مسجد.

مادر گفت: اینها را که می‌آورد خانه، ثواب دارد غریبند، از خانه شان دورند، آمده‌اند اینجا درس بخوانند، فردا کاره‌ای شوند. از من غذا پختن و آماده کردن خانه و شستن برای آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا کار باشد، نسرین همان جاست، دنبال کار می‌دود.

کریم گفت: کار یک جا بند شدن هم بهم دادن. توی جهاد هیچ کس بهتر، تمیزتر، دقیق تر از نسرین، کتاب خلاصه نمی‌کنه. همه کتاب‌های استاد مطهری را به خاطر پشتکاری که داره، نسرین خلاصه نویسی می‌کنه. خواهرجون از همه بهتر این کار را انجام می‌ده چون استاد مطهری را خیلی دوست داره و هم اینکه خیلی خوب کار می‌کنه. اما از بس دل رحم و مهربونه یکجا بند نمی‌شه، انگار که کار را بو می‌کشه. رفته توی دهات «دشمن زیادی» زن‌ها را برده توی حمامی که جهاد براشون درست کرده، کلاس آموزش احکام و بهداشت گذاشته! اصلاً یک کارهای عجیب و غریبی می‌کنه. عروسی هم که کردیم هیچ فرقی نکرده یک هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.

همین طور که بیرون مثل فرفره کار می‌کنیم، از وقتی هم که می‌رسه خونه می‌شوره، می‌پزه، و تمیز می‌کنه.

 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
وصیتنامه شهیده نسرین افضل:

«ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...»
شهادت بالاترین درجه‌ای است که یک انسان میتواند به آن برسد وبا خونش پیامی میدهد به بازماندگان راهش.

«یا ایتها الفس مطمئنه» ارجعی الی ربک راضیه المرضیه، فدلی فی عبادی وادخلی جنتّی.
ای نفس قدسی ودل آرام (بیاد خدا). امروز بحضور پروردگارت بازآی که توخشنود ( به نعمتهای ابدی او ) واو راضی او تواست. باز آی ودرصف بندگان خاص من درآی. ودربهشت من داخل شو.

پروردگارا! سپاس که ما را در مبارزه با طاغوت و براندازی رژیم کفر پیشه و وابسته به شیطان بزرگ، آمریکای جهانخوار یاری فرمودی و به ما رهبری آگاه و پرتوان ارمغان نمودی تا ما را از تاریکها و ظلم رهانید وبا ایجاد وحدت درمیان مردم مسلمان و شهید پرور نظام جمهوری اسلامی رادر این سرزمین مقدس بنا نهاد.

خداوندا، به ما توفیق عبادت و اطاعت عنایت فرموده و ما را از شر هوای نفس محفوظ بدار.
بارخدایا، به ما یاری کن تا با اسلام راستین آشنایی پیدا کرده و در عمل به تعالیم آن بکوشیم.
ایزدا، ما را در کسب علم و ترویج فرهنگ قرآن و اسلام در مدارسمان یاری و موفق دار.
الها! بما قدرتی عنایت کن که پرچم لا اله الا الله را بر سراسر جهان به اهتزاز درآوریم.

خداوندا، کشور اسلامی ما را از کشورهای تجاورزگر و سلطه طلب بی نیاز دار.
بار الها، اخلاق اسلامی، آداب و عادات قرآنی را بر کشور عزیزمان ایران و مدارسمان حاکم بگردان.
بار ایزدا، به رهبر کبیرمان امام خمینی عمر و توفیق بیشتر عنایت دار تا با رهنمودهایش مسلمین و مستضعفین جهان به استقلال و آزادی واقعی دست یابند.

خداوندا، ایران و اسلام را از شر کفار و منافقین و حیله‌های زورمداران شرق و غرب و نوکرانشان به دور داشته، رزمندگانمان را در جبهه‌های حق علیه باطل پرتوان و پیروز بدار.
کریما، ما را در صدور انقلاب خونبارمان به جهان، توان ده و آن را تا انقلاب مهدی (عج) استوار بدار.
همسرم بدان که من نسرین کسی که تو را دوست دارد، شهادت را هم بسیار دوست می‌دارم، چون خدای خود را در آن زمان پیدا می‌کنم.

از تو می‌خواهم اگر می‌خواهی فردی خداگونه باشی و درس دهنده، از امروز و از این ساعت سعی کنی تماس خود را با خدای خویش بیشتر کنی و همین طور معلّمی باشی جدّی.


http://www.aviny.com
 

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر وقت می خواستیم با سید بریم توی شهر قدمی بزنیم؛ یکی دو نفر جلوتر می رفتند تا اگر بوی کباب شنیدند، خبرش کنند. حساسیت عجیبی داشت به بوی کباب! حالش خیلی بد می شد! یک بار خیلی اصرار کردیم که بدونیم علتش چیه؟ بلاخره سید گفت: " اگر در میدان مین... بودی و به خاطر اشتباهی، چاشنیِ مین فسفری عمل می کرد و دوستت، برای اینکه معبر و عملیات لو نره، اون رو می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد و از این ماجرا، فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می موند، تو به این بو حساس نمی شدی . . . ؟

20hlb3lfo09fgffe9nky.jpg
 
آخرین ویرایش:

mohandeseit

دستیار مدیر مهندسی فناوری اطلاعات
کاربر ممتاز
تو این هیاهویی که برا عید هس و البته هنوز به اوج خودش نرسیده یاد می کنیم از اونهایی که رفتند تا ما آرامش داشته باشیم و لااقل به سال جدید بتونیم فکر کنیم.
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
وصیت نامه شهید

وصیت نامه شهید



بسم الله الرحمن الرحیم
و قاتلواهم حتى تکون فتنه.(بکشید آنان را تا دیگر فتنه نکنند).
وصیت نامه خود را با حمد و ستایش خداوند متعال و تبارک و تعالى اغاز میکنم . انسان موجودى است متولد میشود و رشد میکند و به حیات خود ادامه میدهد و سپس میمیرد . انسان خواه و ناخواه باید این جهان را ترک کند و به جهان آخرت سفر کند . در این صورت باید توشه آخرت را مهیا کند زیرا کتاب و حسابى است و در راه سفر خطرات زیادى او را تهدیدى میکند ، پس چه بهتر که در این جهان عمل خیر و شایسته انجام دهیم تا در راه سفر از خطراتى که ما را تهدید میکنند به آسانى بگذریم تا در این جهان به درجه قرب و کمال واقعى انسانیت برسیم تا چنانچه اگر خواستیم این جهان را ترک کنیم با خاطری آسوده از نتیجه اعمال خویش با توجه به این حدیث پیامبر که میفرماید:(الدنیا مزرعه الاخره) یعنى دنیا مزرعه آخرت است و هر چیز را در این جهان بکاریم در جهان آخرت برداشت میکنیم ، این جهان فانى را ترک کنیم .
( روزى باید از این دنیا رفت چه با ذلت و چه با افتخار پس بگذار با افتخار برویم . پدر و مادر گرامى اگر چنانچه از من بدى و یا کارى ز من سر زده باشد که مایه ناراحتى شما گشته است مرا اول به بزرگى خداى تبارک و تعالى و بعد به بزرگى خودتان مرا ببخشید . اگر من شهید شدم و خدا این افتخار بزرگ را نصیب من کرد ، دوست دارم قبر مرا در کنار قبر برادر شهیدم غلامعباس دشت بزرگ دفن کنید . والسلام .
(خدایا خدایا تا انقلاب مهدى حتى کنار مهدى خمینى را نگهدار)
(دوست دارم خدا مرا نیامرزیده از این دنیا نبرد)
مادر جان تو را به خداى بزرگ قسمت میدهم که مرا ببخشى زیرا در آن جهان اولین چیزى که مى‌پرسند در مورد والدین است. مادر جان مبادا در فراغ من سوگوارى کنى و بر سر و صورت خود بزنى ، مبادا لباس سیاه بپوشى ، چون این عمل شما موجب خوشحال دشمنان اسلام میباشد .
اگر من شهید شدم دوست دارم پنجشنبه شب در خانه ما دعاى کمیل برگزار کنى . مبادا از یاد فقرا غافل شوید چون خدا هر کس را که از دیگر برادران و خواهران مسلمان خود غافل شوند دوست ندارد و دست تو و پدرم را میبوسم و بر این بوسه افتخار میکنم. از دور دعاگوى شما هستم. از دوستان و آشنایان تقاضاى مغفرت و بخشش طلب کنید تا خدا هم مر ببخشد . مادر جان من تقریبا دو ماه روزه مغروض هستم ، خواهشمندم اگر توانستى کفاره آنان را داده و یا به جاى آنان براى من روزه بگیرى.
مادر جان مرا در نمازها و دعاهایت دعا و یاد کن و از خدا براى من طلب مغفرت بنما تا شاید خداى بزرگ مرا به بزرگوارى خودش ببخشد . دیگر عرضى ندارم. والسلام
عزیز دشت‌بزرگ(فرزند موسی)
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز


................

غلامرضا پس از سه بار شركت در جبهه هاي نبرد از آنجايي كه عاشق امام و جبهه بود با وجود اينكه در كنكور دانشگاه امام حسين (ع) سپاه پاسداران و دانشگاه نيروي دريايي با موفقيت رتبه اي بالا بدست آورده بود اما شركت در جبهه را مسئوليتي مي دانست كه هيچ گاه آن را بر زمين نگذاشته بود و حال نيز دانشگاه را رها كرد و در تاريخ 5/12/66 به جبهه هاي نبرد اعزام شد و براي چندمين بار به گردان حماسه ساز بلال لشكر 7 وليعصر (عج) رفت و به ارتفاعات صعب العبور غرب ميهن اسلامي اعزام شد و اين زماني بود كه عمليات پيروزمندانه والفجر 10 شروع شده بود و در آن شب كه ستاره هاي آسمان شاهد حماسه هاي فرزندان غيور اين ملت بودند غلامرضا نيز بر دشمنان بعثي شجاعانه يورش مي آورد و سرانجام در صبح روز چهارم فروردين 1367 در ارتفاعات ريشن براي برپايي جمهوري اسلامي در كشور مظلوم عراق هدف اصابت گلوله كفار بعثي قرار گرفت و روح پرفتوحش به آسمانها پر كشيد .


روانش شاد و راهش پررهرو باد

 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
همت نام یک اتوبان است

همت نام یک اتوبان است


همت انگار از ازل نام اتوبان بوده است
بردن نام بزرگش سهل و آسان بوده است
اصلا امروز همت انگار آن دلاور نیست که
خواب اهل ظلم از نامش پریشان بوده است

همت ما کم شده ، همت و گر نه همت است
روزگاری را میان خلق مهمان بوده است
شهرمان در زیر دین نام اهل همت است...
کوچه ها مان رنگ با خون شهیدان بوده است
حزب ها باید ز جیب خویشتن احسان کنند .. !
خون اینان در مصاف عشق احسان بوده است
الغرض اینقدر دنیا دور خود گردیده که
همت انگار از ازل نام اتوبان بوده است
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
از زبان مـــــــادر شهیـــد جــــواد خوانجانے:


یک شب توے عالم خواب دیدم جوادم بهم گفت:

مــــــــــادرم شما شبـــاے جمـــعه دیــگه ســـرمزار من نیاین . . .!

چون ما شـــب هاے جمــــعه به کربـــــــلا مے رویم . . .

وقتــے شما مــے آیید حضرت ابـــــــا عبدالله الحسین علیه السلام میفـــرمایند :

شـمــا بازگردید دیدار مادرتـــان واجــــب تر است...
.
.
.










منبع:افسران
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید تقی رفیعی مقدم


اول خودش اومد و گفت:حسین! خیلی دلم گرفته می خوام برام روضه بخونی. شاید دیگه فرصت روضه گوش کردن نداشته باشم.
گفتم:تقی!برو شب عملیاته ، خیلی کار دارم.

رفت و باز برگشت. این بار شهید یعقوبی رو آورده بود واسطه.اصرار که فقط چند دقیقه.

سه تایی رفتیم نشستیم پشت سنگر ؛ گفتم : چه روضه ای بخوانم؟
تقی گفت:
دلم هوای حضرت عباس (ع) کرده.

و منم شروع کردم به خوندن ؛ ای اهل حرم میر علمدار نیامد سقای حرم سید و سالار نیامد


کلی وقت داشتند با همین دو تا بیت گریه می کردند.رها شون کردم به حال خودشون و رفتم.


عملیات شروع شد . بارمز «یا ابالفضل العباس(ع)» یاد حرف تقی افتادم که گفته بود: دلم هوای حضرت عباس(ع) کرده.


بی سیم زدم وضعیتش رو بپرسم ، گفتند :«چند لحظه قبل شهید شد

راوی:حاج حسین کاجی از گردان تخریب لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع)


منبع
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
رویای کودکی




توی شهر بازی بچه گی هایم
چرخ و فلکهای بزرگی بودند....
اما آرزوی من تاب خوردن روی تاب خانه بود ...
روی پاهای تو

تصورش را نمی کردم بابای مهربانی که روزی مرا قنداقه پیچ تاب میداد
روزی کفن پوش روی دستان مادر بزرگ تاب می خورد...


شادی روح شهدای عزیزمان صلوات
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آغوش حسین علیه السلام


پست نگهبانی اش افتاده بود نیمه شب
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید
آروم آروم هم با خودش زمزمه می کرد

... نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره
دید مهدی افتاده به سجده
با صورت افتاده بود روی خاک
هر چه صداش کرد ، جوابی نشنید
بلندش کرد

دید یه تیر خورده به پبشونیش و شهید شده

... فکر شهادتش اذیتمون می کرد
غریبانه شهید شده بود
توی تنهایی ، نیمه شب ، بدون اینکه کسی بفهمه

خیلی خودمون رو می خوردیم و ناراحت بودیم
تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها
بهش گفته بود: نگران نباشید!
همین که تیر خورد به پیشونیم به زمین نرسیده افتادم توی آغوش امام حسین (ع)


خاطره ای از شهید مهدی شاهدی
راوی: همرزم شهید


 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز


شهید حاج محمد ابراهیم همت :
برای اینکه خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حال ما بشه
باید اخلاص داشته باشیم و برای اینکه ما اخلاص داشته باشیم
سرمایه می خواد که از همه چیزمون بگزریم و برای اینکه از همه چیز مون بگزریم
باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیز مون با خدا باشه .
انقدر پاک باشیم که خدا کلا از ما راضی باشه .
قدم برمی داریم برای رضای خدا
قلم بر می داریم روی کاغذ برای رضای خدا
حرف می زنیم برای رضای خدا
شعار می دیم برای رضای خدا
می جنگیم برای رضای خدا
همه چیز همه چیز همه چیز خاص خدا باشه
که اگر شد پیروزی نزدیک است
چه بکشیم چه کشته بشیم که اگر اینچنین باشیم پیروزیم
و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برای ما
چه بکشیم چه کشته بشیم پیروزیم اگر اینچنین باشیم​
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز

بار خدایا از کارهایی که کرده ام به تو پناه می برم از جمله :
از این که حسد کردم…
از این که تظاهر به مطلبی کردم که اصلاً نمی دانستم…
از این که زیبایی قلمم را به رخ کسی کشیدم….
از این که در غذا خوردن به یاد فقیران نبودم


از این که مرگ را فراموش کردم….
از این که در راهت سستی و تنبلی کردم….
از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم…..
از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم….

از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند….
از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم….
از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خنده دارتر از همه هستم….
از این که لحظه ای به ابدی بودن دنیا و تجملاتش فکر کردم….

از این که در مقابل متکبرها، متکبرترین و در مقابل اشخاص متواضع، متواضع تر نبودم….
از این که شکمم سیر بود و یاد گرسنگان نبودم….
از این که زبانم گفت بفرمایید ولی دلم گفت نفرمایید.
از این که نشان دادم کاره ای هستم، خدا کند که پست و مقام پستمان نکند….

از این که ایمانم به بنده ات بیشتر از ایمانم به تو بود….
از این که منتظر تعریف و تمجید دیگران بودم، غافل از این که تو بهتر از دیگران می نویسی و با حافظه تری…..
از این که در سخن گفتن و راه رفتن ادای دیگران را درآوردم….
از این که پولی بخشیدم و دلم خواست از من تشکر کنند….


از این که از گفتن مطالب غیر لازم خودداری نکردم و پرحرفی کردم….
از این که کاری را که باید فی سبیل الله می کردم نفع شخصی مصلحت یا رضایت دیگران را نیز در نظر داشتم….
از این که نماز را بی معنی خواندم و حواسم جای دیگری بود، در نتیجه دچار شک در نماز شدم….
از این که بی دلیل خندیدم و کمتر سعی کردم جدی باشم و یا هر کسی را مسخره کردم….


از این که ” خدا می بیند ” را در همه کارهایم دخالت ندادم….
از این که کسی صدایم زد اما من خودم را از روی ترس و یا جهل، یا حسد و یا … به نشنیدن زدم...


(این شهید 13 سال بیشتر نداشته و هنوز بالغ هم نشده اینطوری با خداش صحبت میکنه و توبه میکنه وماها...)
 

bitajan

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
قسمتي از وصيت نامه سردار شهيد نور علي شوشتري:

دیروز ازهرچه بودگذشتیم-امروزازهرچه بودیم گذشتیم. آنجاپشت خاکریزبودیم و اینجادرپناه میز.
دیروزدنبال گمنامی بودیم و امروزمواظبیم ناممان گم نشود.


جبهه بوی ایمان میداد و اینجاایمانمان بومیدهد.
آنجا بر درب اتاقمان مینوشتیم یاحسین فرماندهی ازآن توست؛ الان مینویسیم بدون هماهنگی واردنشوید.



الهی نصیرمان باش تابصیرگردیم، بصیرمان کن تاازمسیربرنگردیم. آزادمان کن تا اسیرنگردیم.




 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

روایت سرلشکر شهید طوسی «فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا»

از عملیات غرورآفرین والفجر8




طرح فریب به خوبی انجام شد؛ دشمن گیج شده بود؛ البته طرح فریب و سایر عوامل وسیله است. تلاش و کار اصلی را خداوند مهیا می کند...






هنوز آب های خروشان اروند بر پنجه شجاعت طوسی بوسه می زنند و شب های فاو راز دار ناله‌های اویند و هيچگاه خاطرات رشادتش را فراموش نخواهند كرد و ديگر طعم شجاعت مثال زدنی اش را نمی چشند.

سرلشکر شهید محمدحسن طوسی، فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات والفجر هشت در یکی از سخنرانی هایش به جزئیات شکل گیری این عملیات پرداخته است. ایشان شکل گیری و پیروزی این عملیات را مرهون اصل غافلگیری و عنایات خداوند می داند و می گوید:
( این طور مطرح کردیم که بخشی از لشکر به غرب کشور رفته است. با این حال قبل از همه، من، حاج کمیل(سردار کمیل کهنسال)، مرتضی قربانی(فرمانده لشکر 25 کربلا)، پاشا(سردار علی اکبر پاشا)، کسائیان(سردار سیدمحمد کسائیان) به منطقه ی مقابل فاو رفتیم. منطقه خلوت بود، بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند؛ غذای گرم نداشتیم؛ بچه ها کنسرو با نان می خوردند؛ کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود؛ بچه ها با جریان جزر و مد آشنا شدند که چگونه در طول 24 ساعت بالا و پایین می رود. بالاخره کلی طول کشید شناسایی های متعددی انجام دادیم. بیش از 160 بار وارد منطقه شدیم. کم کم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مُهر بطلان بر قلب، چشم و گوش دشمنان زده بود که دشمن هیچ یک از آنها را در منطقه نمی دید.
طرح فریب به خوبی انجام شد؛ دشمن گیج شده بود؛ البته طرح فریب و سایر عوامل وسیله است. تلاش و کار اصلی را خداوند مهیا می کند چرا که خودش در قرآن فرمود: اگر شما خداوند را یاری کنید او نیز شما را یاری خواهد کرد.

مهم ترین خط دفاعی دشمن در منطقه ی مقابل لشکر 25 کربلا قرار داشت که اسکله ی معروف شهر فاو بود. شهر فاو، شهری بود مملو از موانع مثل: مین های خورشیدی، سیم های خاردار، مین های منور و ضد نفر. نهایتاً وقتی ما خواستیم وارد شویم، متوجه شدیم که دشمن ده رده مانع در مقابل رزمندگان اسلام قرار داده است. بعد از این همه موانع تازه رسیدیم به خط اول دشمن. که مواجه شدیم با سنگرهای محکم، بتونی، مسلح به تیربار و ضد هوایی که به لطف خداوند بچه ها توانستند با کمترین تلفات به آنها برسند و کاری که قرار بود در چندین مرحله انجام شود در همان مرحله ی اول انجام شد . بچه ها پس از تصرف شهر به پاکسازی آن پرداختند. آن چیزی که برای ما مهم و حائز اهمیت بود، معنویت بچه ها و روحیه ی بالای معنوی نیروها بود. بر اساس همین معنویت بود که ما در این عملیات پیروز شدیم. نکته ی مهم، اثرات این عملیات بود که قبل از عملیات می شد شهادت آنها را پیش بینی کرد.
در مجموع به این جا رسیدیم که در این عملیات هیچ دست مادی، کارساز نبود. نه طرح کسی و نه فرماندهی کسی، نه تدبیر کسی و نه جنگیدن خوب، بلکه این عملیات صد در صد خدایی بود و خداوند این عملیات را هدایت کرد.)


به روایت
 
آخرین ویرایش:

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار

تابوت ها رو که توی معراج اوردند..صدا زدند که یک مادر شهید بیاد بالا. از جایش بلند شد مادرانه قدم بر میداشت
پله های معراج رو بالا رفت رسید کنار قبر اجر پوش اول
امد برود توی قبر و استخوان های پارچه پیچ را بگذارد توی قبر که گفتند
حاج خانم این نه دومی
رفت کنار قبر دوم
گفتند ببخشید ولی شما سومی را در قبر بگذارید
سومی هم به چهارمی کشید
رفت توی قبر چهارم استخوان ها را به بغل کشید و ارام توی قبر گذاشت
نمیدانست چرا اولی و دومی و سومی نشد
ونمی دانست که چهارمی
چقدر دلش برای مادر تنگ شده بود...



به روایت ...
 

صدای سکوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهیدی که در قبر خندید

شهیدی که در قبر خندید



محمد رضا حقیقی را می شناسی؟

همان شهیدی كه خنده او در هنگام دفن پیكر مطهرش مشهور است.
(از زبان مادر)
محمدرضا چهارسالگی ات یادت هست؟ آن هنگام كه اولین حرف زشت را در خیابان شنیده بودی،
بغض كرده بودی كه حرفی را شنیده ام كه اگر بگویم دهانم نجس می شود ! تو در چهارسالگی ناپاكی باطنی را از كجا می فهمیدی؟ یا سیزده سالگی ات ؟

دوستانش برایم گفتند كه وقتی نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتی همان جور ماند. خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت یكی از بچه ها گفت خیال كردیم مرده ! وقتی بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خیس شده بود . پیرمردی جلو آمد و پرسید : بابا ! چیزی گم كرده ای ؟ پاسخ شنید نه . پرسید چیزی می خواهی پدرت برایت نخریده؟ سری تكان داد كه نه . پرسید : پس چرا اینجور گریه می كنی ؟ گفت : پدر جان! روی نیاز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگیرم پس كی بگیرم؟

در گوشه ای از دفتر خاطراتت شعر زیبای حافظ را به خط خوش نوشته بودی : آذر ماه 1364

روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شیرین نگهش داشته بود و به من نشان داد شاید اگر خودم ندیده بودم باور نمی كردم تو به جای عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودی « خرم و دلشاد» حالا شعر حافظ اندكی تغییر كرده بود
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
چه كسی می دانست این دعا دو ماه دیگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت این دعا همان و آن خنده ی دندان نما همان!
محمد رضا! من مانده ام كه تو چه كردی كه خدا این گونه سخنت را شنید و دعایت را اجابت كرد؟ تو چه دیدی كه با لب خندان رفتی؟ آن چه جذبه ای بود كه دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟

هزاران نكته دارد زندگی اش، یك از یك زیباتر، با شكوهتر، اگر خواستی بیشتر بدانی از كتاب « می شكنم در شكن زلف یار» صفحه خنده دندان نما را بخوان، حكایت محمد رضا را كه وعده ی دیدار گرفت لبخندش ثابت می كن

کلیپ تصویری
 
آخرین ویرایش:

*Roshana*

عضو جدید
کاربر ممتاز
تک و تنها تو دل اون سرزمین با یه گل شقایق...

تک و تنها تو دل اون سرزمین با یه گل شقایق...

چوپان محلی آدرس گل شقایقی را به ما داد که تک و تنها وسط دل کویر در اومده بود...
با بچه های تفحص رفتیم اونجا"همین که کمی خاک رو کنار زدیم"دیدیم ریشه گل شقایق دقیقا وسط جمجه
شهید قرار گرفته بود.
اطراف گل رو هم زیر و رو کردیم گفتیم شاید
شهیدی دیگه پیدا بشه"اما چیزی پیدا نکردیم...
تک و تنها تو دل اون سرزمین با یه گل شقایق...


5635_544157155615776_1400035067_n.jpg
 
بالا