*Essi*
اخراجی موقت
به پندار آنکه در مُردابی غوطه ورم که هر لحظه بیشتر و بیشتر مرا در خود فرو می برد، مدتی با بی تابی تمام دست و پا می زدم و به دنبال برگ نیلوفری بودم تا دستاویز خود قرار دهم.
ناگاه به یادم آمد که نیلوفر زیبا اما بی ریشه تنها توان نگهداری خود را دارد، پس خسته و نا امیدانه دست از تلاش کشیدم و خود را تسلیم سرنوشت نمودم و آن زمان بود که جریان آب را احساس کردم.
تلاطم آب مرا به خود آورده بود .
زندگی مُرداب نبود، بلکه رودخانه ای بزرگ بود که سالها در آن دست و پا می زدم نه برای آنکه شنا کردن را بیاموزم و نه برای اینکه به ساحلی برسم بلکه برای حفظ جایگاه خود در میان خروشان آن.
از دور تخته سنگی را دیدم که امواج سرنوشت مرا کم کم از کنارش عبور می داد پس دستم را به دورش حلقه کردم، با این امید که شاید تا مدتی تکیه گاهم باشد تا بتوانم بر این جریان تند غلبه کنم.
.
.
.
.
سئوالی که من توی این تاپیک ازتون دارم و انتظار دارم با تعمق جوابش رو بدین اینه:
بعضی وقت ها به خاطر یک سهل انگاری توی یک مُرداب میوفتین، این مرداب هم میتونه یک مرداب واقعی باشه، هم یک مرداب فکری.
توی مرداب هرچی دست و پا بزنی،بیشتر فرو میری، شاخه ای هم نیست که به آن آویزان بشی و بیرون بیایی.
چکار میکنی؟
سرت رو به سمت آسمون میگیری و تسلیم سرنوشت میشی تا مرداب تورو در خودش فرو ببلعه یا شاید نبلعه؟
یا نه باز هم دست و پا میزنی، تا بالاخره شاید فرجی شد؟
کلا وقتی ناخواسته توی یک مُرداب گیر افتادی چه میکنی؟
ناگاه به یادم آمد که نیلوفر زیبا اما بی ریشه تنها توان نگهداری خود را دارد، پس خسته و نا امیدانه دست از تلاش کشیدم و خود را تسلیم سرنوشت نمودم و آن زمان بود که جریان آب را احساس کردم.
تلاطم آب مرا به خود آورده بود .
زندگی مُرداب نبود، بلکه رودخانه ای بزرگ بود که سالها در آن دست و پا می زدم نه برای آنکه شنا کردن را بیاموزم و نه برای اینکه به ساحلی برسم بلکه برای حفظ جایگاه خود در میان خروشان آن.
از دور تخته سنگی را دیدم که امواج سرنوشت مرا کم کم از کنارش عبور می داد پس دستم را به دورش حلقه کردم، با این امید که شاید تا مدتی تکیه گاهم باشد تا بتوانم بر این جریان تند غلبه کنم.
.
.
.
.
سئوالی که من توی این تاپیک ازتون دارم و انتظار دارم با تعمق جوابش رو بدین اینه:
بعضی وقت ها به خاطر یک سهل انگاری توی یک مُرداب میوفتین، این مرداب هم میتونه یک مرداب واقعی باشه، هم یک مرداب فکری.
توی مرداب هرچی دست و پا بزنی،بیشتر فرو میری، شاخه ای هم نیست که به آن آویزان بشی و بیرون بیایی.
چکار میکنی؟
سرت رو به سمت آسمون میگیری و تسلیم سرنوشت میشی تا مرداب تورو در خودش فرو ببلعه یا شاید نبلعه؟
یا نه باز هم دست و پا میزنی، تا بالاخره شاید فرجی شد؟
کلا وقتی ناخواسته توی یک مُرداب گیر افتادی چه میکنی؟
آخرین ویرایش: